تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء0%

تاریخ انبیاء نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

تاریخ انبیاء

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 27347
دانلود: 5145

تاریخ انبیاء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27347 / دانلود: 5145
اندازه اندازه اندازه
تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء

نویسنده:
فارسی

 

این کتاب شرح حال پیامبران الهی و انبیای بزرگواری است که خدای تعالی نامشان را در قرآن کریم آورده است.
سرفصلهای این کتاب عبارتند از : آغاز آفرینش ، فرزندان آدم (ع) ، شیث (ع) ، ادریس (ع) ، نوح (ع) ، هود (ع) ، صالح (ع) ، ابراهیم (ع) ، همسران و فرزندان ابراهیم (ع) ، اسحاق (ع) ، لوط (ع) ، یعقوب (ع) ، یوسف (ع) ، ایوب (ع) ، شعیب (ع) ، موسی (ع) ، انبیا بنی اسرائیل پس از موسی (ع) ، داود (ع) ، سلیمان (ع) ، یونس (ع) ، زکریا (ع) ، یحیی (ع) و عیسی (ع).
انبیای الهی، پاک ترین، آگاه ترین و امین ترین افراد برای هدایت انسان بوده اند، از همین رو خداوند متعال آنان را برانگیخت و با عنایت های خویش همراه نمود تا با دلیل و برهان، مردم را از شرک به یگانه پرستی و از نادانی به معرفت و آگاهی سوق دهد و حیات طیبه را برای آنان به ارمغان آورد.
زندگانی برگزیدگان حق، از تولد تا وفات، به ویژه در دوران ابلاغ رسالت، با حوادث گوناگون و شگفت انگیز و نیز ناملایمات فراوانی همراه بوده است، ولی سرانجام کامیاب گشتند و پیام های خداوند متعال را به مردم رساندند. مطالعه این داستانهای واقعی و اعجاب آور برای هر خواننده ای درس آموز و عبرت انگیز است. در این کتاب، تاریخ انبیا با استفاده از منابع معتبر و به دور از خیال پردازی و افسانه سازی با قلمی شیوا نوشته شده است.

۱۸- داود  عليه‌السلام

 چنان كه در خلال گفتار قبلى يادآور شديم، بنى اسرائيل پس از يوشع بن نون دچار اختلاف و كشمكش ى به تعبير جامه تر دچار نافرمانى و معصيت الهى شدند و دشمنان آن ها كمه در كمين بودند از اين فرصت استفاده كرده و اندك اندك قسمتى از شهرها و زمين هايى را كه در دستشان بود از آن ها گرفتند و افراد بسيارى از ايشان را در جنگ كشتند.

بنى اسرائيل صندوق و تابوتى داشتد كه بنابر برخى از روايات، طول و عرضش سه ذرع در دو زرع بود و به خاطر محتويات آن(۱۰۰۶) يا عوامل ديگر، خداى تعالى خاصيتى در آن نهاده بود كه هرگاه به جنگ دشمنان مى رفتند، آن ار پيش ‍ روى لشكر خود مى گذاشتند و همان موجب آرامش دل و پيروزى آنان بر دشمن مى شد و حتى طبق پاره اى از روايات، با آن ها سخن مى گفت و راه خير و شرّ و صلاح و فساد آن ها را بديشان يادآورى مى كرد و شايد چنان كه برخى احتمال داده اند، منظور اين باشد كه همان ايمانى كه داشتند، موجب آرامش دل آن ها بود و قهراً سبب هدايت ايشان مى گرديد يا راه خير و هدايت به دلشان الهام مى شد.

بر اثر اختلاف، ظلم، سركشى و گناهانى كه ميان بنى اسرائيل پيدا شد، كم كم شوكت و قدرتشان از دست رفته و دشمنان بر آن ها مسلط شدند و در يكى از جنگ ها آن تابوت مقدس نيز بدست دشمنان افتاد و روح افسردگى و شكست در آنان پديدار شد و كارشان به جايى رسيد كه جالوت يكى از پادشاهان و دشمنان بنى اسرائيل آن ها را به جزيه دادن و باج و خراج مجبور كرد و زبون و خوار گردانيد.

ضمناً چنان كه على بن ابراهيم در تفسير خود از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده و در برخى از تواريخ نيز آمده، تا آن زمان مقام پيامبرى در بنى اسرائيل مخصوص به خاندان لاوى بود كه خداى تعالى پيغمبران بنى اسرائيل را از ميان فرزندان او انتخاب مى فرمود و مقام پادشاهى در خاندان يوسف و فرزندان او بود و خداوند نبوت و سلطنت را براى آن ها در يك خاندان گرد نياورده بود.

اشموئيل و طالوت

 خداى تعالى از خاندان لاوى پيغمبرى به نام اسموئيل يا شموئيل مبعوث فرمود آن پيغمبر الهى چنان كه گفته اند، در طول چهل سال رنج و مشقت، توانست تا حدودى به وضع سياسى بنى اسرائيل سر و سامانى بدهد و بيشتر آن ها را از بت پرستى و انحراف بازدارد.

بنى اسرائيل براى جنگ با دشمنان و باز گرفتن سرزمين هاى از دست رفته و شوكت و عظمت خود، از وى خواستند پادشاهى براى آن ها تعيين كند تا با سرپرستى و فرمان او با دشمنان بجنگند و او از طرف خداى تعالى طالوت را براى ايشان تعيين كرد.

داستان مزبور را خداى تعالى اين چنين بيان فرموده است: آيا داستان آن دسته از بزرگان بنى اسرائيل را پس از موسى نشنيدى كه به پيغمبر خود گفتند: پادشاهى براى ما نصب كن تا در راه خدا كارزار كنيم. وى گفت: شايد وقتى كارزار بر شما نوشته (و مقرر) شود كارزار نكنيد (و شانه از زير بار فرمان الهى خالى كنيد)؟ گفتند: چرا در راه خكدا كارزار نكنيم با اين كه از ديار و فرزندان خود دور شده ايم، اما وقتى كارزار بر آها مقرر شد، جز اندكى از ايشان (از جنگ با دشمن) روى بگردانيدند و خدا به كار ستمكاران دانا و آگاه است. پيغمبرشان به ايشان گفت: همانا خداوند طالوت را به پادشاهى شما نصب فرمود. آن ها (به صورت اعتراض) گفتند: از كجا وى را بر ما پادشاهى باشد با اين كه ما به پادشاهى از او سزاوارتريم و او را وسعت مال نيست (و مال فراوان ندارد). پيامبرشان به آن ها گفت: نشانه حكومت او اين است كه صندوق عهد را به سوى شما خواهد آمد(۱۰۰۷)

بدين ترتيب اسموئيل نشانه پادشاهى و فرمان روايى طالوت را براى ايشان بيان فرمود و پاسخ ايرادشان را نيز داد و طالوت پادشاه بنى اسرائيل شد.

مورخان موضوع آمدن تابوت به نزد بنى اسرائيل را چنين نقل كرده اند كه وقتى دشمنان بنى اسرائيل تابوت را از آن ها گرفتند، به بت خانه خود آورده و در محلى گذاشتند. اما پس از چند روز دردى در گردن خود احساس كردند و دانستند كه اثر همان تابوت است. به ناچار جاى آن را تغيير دادند، اما هر جا تابوت را مى بردند، بلا و مرگ و وبا در آن جا ظاهر مى شد، ازاين رو در صدد برآمدند آن را به بنى اسرائيل بازگردانند و از نزد هود خارج كنند. به همين منظور آن را روى تختى گذاشتند و تخت را بر پشت دو گاو بستند و گاوها ر رها كردند تا اين كه فرشتگان الهى آمدند و گاوها را به سوى بنى اسرائيل سوق دادند و بدين ترتيب تابوت به نزد بنى اسرائيل بازگشت.

بنى اسرائيل پس از مشاهده تابوت، اطاعت طالوت را گردن نهادند و آماده فرمان او شدند. طالوت نيز آن ها را به جنگ جالوت برد.

قرآن كريم ادامه داستان را اين گونه نقل فرموده است: و چون طالوت سپاهيانش را حركت داد به آن ها گفت: خداوند شما را به نهرى آزمايش مى كند. هر كس از آن بنوشد از من نيست و هر كس از آن ننوشد از من است مگر آن كس كه با دست خويش كفى برگيرد و (چون به نهر رسيدند) جز اندكى از ايشان (ديگران) از نهر نوشيدند.(۱۰۰۸)

لشكريان طالوت كه به قولى هشتاد هزار و به نقل ديگر هفتاد هزار نفر بودند، سخت تشنه شدند. طالوت به آن ها گفت: سر راه شما نهر آبى است،(۱۰۰۹) اما هر كس بيش از يك مشت از آن بخورد پيرو من نيست و اين آزمايشى است از جانب خداى تعالى تا فرمان بردارى و نافرمانى شم امعلوم شود. هنگامى كه به آب رسيدند، جز اندكى از آن ها كه مطابق روايات سيصد و سيزده نفر بودند، بقيه به دستور طالوت عمل نكرده و هر چه توانستند از آن آب خوردند و همين سبب شد كه بر تشنگى آن ها افزوده شود و سيراب نگردند و در روز كارزار نيز بى تابى و ترس خود را اظهار كنند و بگويند: ما امروز طاقت جنگ با جالوت و سپاهيانش را نداريم. ولى آن ها كه به دستور عمل كرده و آب نخورده و اگر هم خوردند به جز مشتى از آب نياشاميدند، تشنگيشا برطرف شد و در وقت جنگ نيز چابك و آماده كارزار شدند و انبوهى لشكر دشمن آن ها را مرعوب نساخت و گفتند: چه بسيار گروه هاى اندك كه به خواست خدا بر گروه هاى زياد غلبه كرده و خدا پشتيبان صابران است.(۱۰۱۰) و از هداى تعالى نيز كمك طلبيده و عرض كردند: پروردگارا! به ما صبر و شايدارى بده و بر گروه كافران پيروزمان گردان.(۱۰۱۱)

بدين ترتيب اهل اخلاص و اطاعت از نافرمانان نفاق پيشه ممتاز شده و طالوت دانست كه جز اندكى از لشكريان وى، بقيه آن ها افرادى سست عنصر و ناپايدار هستند و در وفت آزمايش، باطن نافرمان خود را آشكار مى سازند.

كشتن شدن جالوت به دست داود و پيروزى بنىاسرائيل

 دو لشكر به هم رسيدند و در برابر يك ديگر صف كشيدند. در ميان سربازان طالوت سه برادر بودند كه پدر پيرى به نام ايشا داشتند و برادر كوچكى هم به نام داود. ايشا آن سه پسر را به همراه لشكريان طالوت به جنگ فرستاد، ولى برادر كوچكشان داود را براى چرانيدن گوسعندان و رفع احتياجات خود نگه داشت، زبرا او كار آزموده براى جنگ نبود و ايشا فكر مى كرد كه داود داراى قدرت و نيروى كافى نيست كه بتواند با لشكريان جالوت بجنگد. بعد از مدتى كه ايشا ديد جنگ طولانى و دشوار شده و كار لشكريان طالوت سخت گرديده است، داود را خواست و بدو گفت: قدرى خوراكى و غذا براى برادران خود ببر و در ضمن از اوضاع ميدان جنگ اطلاع تازه اى براى من بياور.

داود فلاخن خود را كه معمولاًهنگام چرانيدن گوسفندان همره برمى داشت تا جانوران را بدان دور كند و گوسفندان را به وسيله آن رام خويش گرداند، با خود برداشت و غذاى برادران را گرفته به ميدان جنگ آمد. در راه كه مى رفت، چند سنگ نيز از زمين برداشت و با خود برد.(۱۰۱۲)

همين كه وارد ميدان شد، از سريازان طالوت شنيد كه از دلاورى و شجاعت جالوت سخن مى گفتند و كا راو را بزرگ مى شمردند. داود به آن ها گفت: چرا از هيبت جالوت ترسيده و كار او را بزرگ مى شماريد؟ به خدا اگر من او را ببينم، به قتلش خواهم مى رساند. سربازان سخن او را به گوش طالوت رساندند و طالوت او را خواست و از وى پرسيد: نيروى تو چيست و چگونه خود را آزموده اى؟ داود گفت: نيروى من چنان است كه گاهى شير درنده به گوسفندانم حمله كرده و گوسفندى را برگرفته و من به تعقيب شير رفته و سرش را گرفته ام و با دست هاى خود فك بالا و پايين او را از هم شكافته و گوسفند را از دهانش بيرون كشيده ام.

پيش از آن نيز خداى تعالى به طالوت وحى كرده بود كه قاتل جالوت كسى است كه وقتى زره تو را بر تن كند، به قامتش ‍ راست آيد. در اين وقت طالوت زره خود را خواست و بر تن داود پوشاند و ديد كه زره بر تن او راست آمد. اين جريان سبب شگفتى طالوت و حاضران گرديد و گفت: اميد است خداى تعالى به دست اين جوان جالوت را بكشد و نابود گرداند.

چون روز ديگر شد و دو لشكر برابر هم قرار گرفتند، داود گفت كه جالوت را به من نشان دهيد و چون او را به داود نشان دادند، سنگى در فلاخن گذاشت و پيشانى او را هرف گرفته و سنگ را به سمت او پرتاب كرد. آن سنگ سر جالوت را از هم بشكافت، پس سنگ دوم و سوم را نيز رها كرد و جالوت را سرنگون ساخت و لشكريانش را درهم شكست.

اين وضوع سبب شد كه نام داود بر سر زبان ها بيفتد و اندك اندك عظمتى پيدا كند و بنى اسرائيل وى را به فرمان روايى خود انتخاب كنند و خداى تعالى نيز او را به نبوت خويش برگزيد.

در تواريخ و روايات اهل سنت آمده است كه طالوت دختر خود را بدو داد(۱۰۱۳) و پس از آن به داود حسد برد و در صدد قتل وى برآمد، ولى خداى تعالى او را حفظ كرد. ولى اين روايات قابل اعتماد نبوده و ساحت طالوت كه خداوند او را به علم و حكمت ستوده و فرمان روايى بنى اسرائيل را به وى عنايت فرموده، مبراى از اين سخنان است. به همين سبب ما آن قسمت از سرگذشت طالوت را كه نجّار و ديگران نقل كرده اند، بيان نكرده و اين فصل را به همين جا خاتمه مى دهيم.

آن چه خداوند به داود داد

 خداى تعالى گذشته از آن كه معم نبوت را به داود داد، سلطنت بنى اسرائيل را نيز به آ حضرت ارزانى داشت واين دو مقام را براى او جمع كرد.(۱۰۱۴) و نعمت هاى ديگرى نيز به ان عنايت فرمود، از آن جمله در سوره انبياء فرموده است: و كوه ها و پرندگان را رام و مسخر داود كرديم كه با وى تسبيح مى گفتند و ساختن زره را براى شما بدو يا د داديم تا شما را از كارگر شدن سلاح ها محافظت كند.

البته در اين كه منظور از تسبيح كوه ها و پرندگان چيست وت تسبيح آن ها با داود چگونه بوده است، د رتفاسير اختلاف است. برخى گفته اند: منظور آن است كه كوه ها و پرندگان از روى اعجاز همراه او مى رفتند و رام او بودند و معناى تسبيح آن ها همين رام بودن و رفتن آن ها همراه داود بوده است.

نقل ديگر آن است كه به همراه تسبيح داود، آن ها نيز تسبيح مى كردند.

قول سوم آن است كه خداى تعالى كوه ها را مسخر داود كرد تا به هر جا كه بخواهد چاه حفر كند و چشمه احداث كرده و معدن استخراج نمايد، درباره صنعت زره بافى داود نيز مطابق روايات وت تواريخ، خداى تعالى آهن را د ردست او نرم كرده بود و بى آن كه به كوره و آتش احتياج داشته باشد، قطعه هاى آهن را به دست مى گرفت و چون در دست داود مى آمد، هم چون موم و خمير نرم مى شد و آن حضرت آن را به صورت مفتول هاى باريك درآورده و زره مى بافت.

قتاده يكى از مفسران گفته است: داود نخستين كسى بود كه زره بافت و از ان در جنگ ها استفاده كرد.(۱۰۱۵) خداى تعالى در اين باره فرموده: و به داود از جانب خود فضلى (و برترى و مزيتى) داديم (كه گفتيم:) اى كوه ها! با وى هم آواز شويد و اى پرندگان! و آهن را براى او نرم كرديم و (بدو گفتيم) زره هاى كامل (يا فراخ) بساز و حلقه هاى آن را متناسب (و يك نواخت) كن و كار شايسته كنيد كه من بدان چه مى كنيد بينا هستم.(۱۰۱۶)

در سوره ص فرموده است: بنده ما داود را كه صاحب نيرو بود ياد كن كه به راستى وى بسيار بازگشت كننده (به سوى خدا) بود. ما كوه ها را رام او كرديم كه شبان گاه و هنگام برآمدن آفتاب با وى تسبيح مى كردند و پرندگان را نيز دسته جمعى (مسخر او كرديم) كه همگى با او تسبيح مى كردند و پادشاهى او را محكم كرديم و حكمت و فرزانگى به او داديم و سخن نافذ بدو داديم.(۱۰۱۷) كه به گفته بسيارى از مفسران منظور از جمله اخير، علم و داورى ميان مردم بود.

اين اثير مى گويد: از جمله نعمت هايى كه خدا به داود عنايت كرده بود، صداى روح افزا و گيرايى بود كه وى داشت و هرگاه لب به خواندن زبور مى گشود، وحوش بيابان اطراف وى اجتماع مى كردند.(۱۰۱۸)

به طور اجمال نعمت هايى را كه خداند به داود عنايت كرد، مى توان در جملات زير خلاصه كرد:

۱ كوه ها و پرندگان را مسخر وى گردانيد كه با او تسبيح مى گفتند و تحت اختيار و اراده وى بودند؛

۲ آهن در دست وى نرم شد كه مى توانست آن را بدون گرم كردن در آتش به هر شكل و صورتى كه مى خواهد درآورد؛

۳ علم زره بافى بدو تعليم شد كه در جنگ با دشمنان مورد استفاده بسيار قرار مى گرفت و سبب پيروزى بنى اسرائيل مى گرديد؛

۴ نيرويى فوق العاده كه خداوند از نظر جسم و علم و عبادت بدو عنايت فرمود؛

۵ پايه هاى فرمانروايى و سلطنت او را محكم گردانيد و از خليج عقبه تا رود فرات را تحت فرمان و اطاعت خويش ‍ درآورد. شهرهاى فلسطين را پس از جنگ هاى بسيار گرفت و دمشق را از دست آرميين بيرون آورد و شهرهاى ساحلى فرات را فتح كرد و به طور كلى از خليج عقبه تا مرزهاى كشور ايران را تحت حكومت خود درآورد؛

۶ حكمت و فرزانگى و علم داورى را بدو داد؛

۷ علم منطق الطير را بدو عنايت فرمود كه سخن پرندگان را مى فهميد چنان كه جمعى از مفسران گفته اند و برخى هم از آيه ۱۶ سوره نمل آن را استفاده كرده اند كه سليمان گفت:عُلِّمْنا مَنْطِقَ الطَّيْرِ و هم چنين آيات سوره ص و سباء نيز اين مطلب را ذكر كرده اند؛

۸ زبور را خداوند بدو موهبت كرد كه شامل اوراد مذهبى ۷ تسبيح و تمجيد پروردگار و برخى از اخبار آينده بود و در قرآن نيز آمده كه خداى تعالى فرموده است:وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَالصّالِحُونَ (۱۰۱۹) ؛ در زبور بعد از ذكر (تورات) نوشتيم: بندگان شايسته ام وارث (حكومت) زمين خواهند شد.

۹ لحن خوش و صداى گيرايى بدو عنايت فرمود كه تاكنون ضرب المثل قرار گرفته و از گوشه و كنار شنيده مى شود كه برخى از مؤ سسات علمى در صدد برآمدند كه آن را با وسايل گيرنده علمى در فضا پيدا كنند؛

۱۰ خداوند به داود فرزندى هم چون سليمان عنايت كرد كه وارث دانش، حكمت و سلطنت او گرديد و يكى از انبياى بزرگ الهى شد.

عبادت و گريه داود

 حضرت داود كوشش فراوانى در عبادت حق تعالى داشت بسيار مى گريست. كلينى در حديثى از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه روزه داود چنان بود كه تا پايان عمر يك روز روزه بود و يك روز افطار مى كرد.(۱۰۲۰)

صاحب كامل التواريخ مى نويسد: داود شب زنده دار بود و نصف عمر خود را روزه گرفت، نعنى يك روز روزه مى گرفت و يك روز افطار مى كرد(۱۰۲۱) و عبادت و گريه اش بسيار بود. در عرائس الفنون داستان هاى عجيبى درباره گرنه حضرت داود نوشته شده است، مانند اين كه گياه از اشك وى سبز مى شد و از رسول خدا روايت كرده اند كه حضرت داود در گونه هايش مانند دو جوى آب پبديدار گشته بود، و اللّه اعلم.

هم چنين نقل است كه حضرت داود روزگار خو را به چهار روز تقسيم كرده بود: روزى براى قضاوت ميان بنى اسرائيل، روزى براى رسيدگى به كار زنان خود، روزى براى تسبيح در كوه ها و بيابان ها و روزى براى عبادت كه در خانه خلوت مى كرد و رهبانان نزد او مى آمدند و با او در ندبه و نوحه هم صدا مى شدند.

در جاى ديگر نقل است كه داود روز خود را به چهار قسمت تقسيم نموده بود: قسمتى را براى نيازها و امور شخصى، قسمتى را براى عبادت، بخشى را براى حلّ و فصل مرافعات و بخش چهارم را براى تربيت جوانان خود تخصيص ‍ داده بود.

قضاوت داود و توبه آن حضرت

 در قرآن كريم داستانى از قضاوت داود و آزمايش آن حضرت آن واقعه، به طور اجمال ذكر كرديده و موضوع استغفار و آمرزش داود بيان شده كه موجب تفاسير گوناگونى گرديده تا آن جا كه برخى از مفسران به پيروى از بعضى تفاسير و روايات اهل سنت و مندرجات تورات نسبت هاى نارويى به آن پيغمبر بزرگوار الهى داده و مقام شامخ آن حضرت را تا سر حدّ آلودگى به گناه كبيره تنزل داده اند. ما براى روشن شدن داستان مزبور در آغاز، آيات قرآنى را آورده، سپس گفتار اهل بيت و پاره اى از سخنان ديگر را در توضيح آن ذكر خواهيم كرد.

خداى تعالى پيغمبر اسلام را مخاطب ساخته و مى فرمايد: آيا داستان اهل دعوا كه بر ديوار محراب (يعنى محراب عبادت داود) بالا رفتند به تو رسيده، هنگامى كه بر داود درآمدند و او از ايشان بترسيد و آن ها گفتند: نبرس ما دو نفر صاحب دعوا هستيم كه بعضى ار ما بر بعضى ديگر ستم كرده و تو ميان ما به حق، حكم كن و جور (در حكم) مكن و ما را به راه ميانه و عدل راهبرى نما؛ همانا بردر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم و او مى گويد كه آن (يك ميش) را هم به من بده و مرا در گفتار مغلوب ساخته است. داود گفت: به درستى ك با درخواست ضميمه كردن يك ميش تو به ميش هاى خود، به تو ستم كرده و بسيارى از شريكانى كه با هم آميزش دارند به يك ديگر ستم مى كنند، مگر كسانى كه ايمان داشته و عمل شايسته انجام دهند و تعداد آن ها نيز كم است. و داود بدانست كه ما او را آزمايش كرديم و از پروردگار خويش آمرزش خواست و به ركوع افتاد و توبه كرد. ما نيز اين جريان را به او بخشيديم كه براى او نزد ما منزلت و سرانجام نيك بود. اى داود! ما تو را خليفه و جانشين در اين سرزمين قرار داديم، پس ميان مردم به حق داورى كن و از هواى نفس پيروى مكن كه از راه خدا گمراهت سازد و به راستى آن كسانى كه از راه خدا گمراه شوند، عذاب سختى دارند به خاطر آن كه روز حساب را فراموش كردند.(۱۰۲۲)

از مجموع اين آيات معلوم مى شود كه دو نفر از طريق غير عادى، يعنى از ديوار محراب براى رفع خصومت به نزد داود آمدند و داود به همين سبب كه آن ها را ناگهان بالاى سر خود ديد يا به سبب آن كه دشمنان زيادى داشت و احتمال مى داد آن ها براى كشتن او از اين طريق و به طور ناگهانى آمده اند، از آن دو نفر ترسيد. ولى آن دو داود را دل دارى داده و گفتند: ما به منظور داورى نزد تو آمده ايم و سپس موضوع شكايت خود را مطرح كردند و داود هم بدون تأمل حكم كرد، اما بعد متوجه شد كه اين واقعه، آزمايشى از طرف خداى تعالى بود و چنان كه شواهد گواهى مى دهد و رواياتى هم در اين مورد رسيده، آن دو نفر فرشتگانى بودند كه به صورت انسان پيش حضرت داود آمدند تا او را آزمايش كنند، ازاين رو داود زبان به استغفار گشوده و از خداى خود آمرزش مى خواهد و خدا هم از او مى گذرد و بدو سفارش مى كند كه به حق حكم كند و از هواى نفس پيروى نكند.

اين اجمال داستان طبق قرآن كريم بود، اما چون در اين آيات از آزمايش داود و استغفار و توبه و به دنبال آن امر خدا به داورى به حق و پيروى نكردن از هواى نفس سخن به ميان آمده، مفسران در صدد تحقيق از اصل داستان برآمده و خواسته اند بفهمند آيا قبل از اين موضوع عملى از داود سرزده بود كه سبب اين آزمايش و سپس موجب صدور آن دستور گردد يا آن كه خود همين ماجرا و آمدن دو نفر انسان از طريق غير عادى و از روى ديوار محراب سبب سوءظن داود گرديد و مومجب شد تا در صدد انتقام و تنبيه يا قتل آن دو برآيد، ولى ناگهان به خود آمد كه اين احتمالات و افكار با شاءن نبوت سازگار نيست و روح و دل پاك او را آلوده كرده و امتحان و آزمايشى براى او بوده است؛ ازاين رو استغفار و آمرزش خواهى كرد و به درگاه الهى توبه كرد. يا آن كه اصل اين قضاوتى كه حضرت داود عجولانه و بدون تأمل و پرسش حال دو طرف انجام داد، نوعى خطا بود كه از داود سرزد كه ناگهان به خطاى خويش پى برد و از پروردگار آمرزش خواست و خدا هم او را آمرزيد.

رخى از مفسران خواسته اند داستان مزبور را با موضوع ازدواج حضرت داود با همسر اوريا مربوط ساخته و آن ماجرا را مقدمه اى بر اين داستان بدانند و گويا اينان اصل جريان ازدواج آن حضرت را با همسر اوريا از تورات گرفته و سپس ‍ براى ارتباط آن با موضوع قضاوت ميان آن دو نفر مقدارى هم از خود بر آن افزوده اند.

موضوع ازدواج داود با همسر اوريا در تورات اين گونه نقل شده است كه روزى حضرت داود به پشت بام رفت و همسر اوريا را كه زنى زيبا بود بديد و بدو متمايل شد و براى سردار خود در جنگ پيغام فرستاد كه اوريا را كه در ميدان جنگ بود پيش روى تابوت بدارد و به سوى حصار دشمن فرستد و منظورش آن بود كه اوريا كشته شود و او همسرش ‍ را بگيرد. فرمانده سپاه نيز با آن كه نزديك شدنه به حصار دشمن برخلاف آيين جنگى بود، دستور داود را به كار بست و همين عمل سبب شكست لشكريان گرديد، ولى اوريا در جنگ كشته شد و داود همسرش را به زنى گرفت.

پردازندگان اين داستان زننده و مجعول، براى برقرار كردن ارتباط ميان داستان مزبور و ماجراى قضاوت ميان صاحبان نود و نه ميش گفته اند: داود نود و نه زن داشت و چون به زن اوريا مايل شد، خداوند آن دو فرشته ار فرستاد تا او را متنبه و به خطايش واقف سازند. آن ها مقدمه اى هم بر آن افزوده و گفته اند: داود در محراب مشغول نماز بود كه ابليس ‍ به صورت پرنده سفيد و بسيار زيبايى پيش رويش مجسم گرديد. داود كه آن پرنده را ديد، نمازش را قطع كرد و وى را تعقيب كرد تا هم چنان به بالاى بام آمد. پرنده مزبور خور را به خانه اوريا انداخت و داود با ديدگان خود آن راتعقيب كرد و چشمش به همسر اوريا كه در حال شست وشوى بدن خود بود افتاد و بدو متمايل شد، الى آخر.(۱۰۲۳)

ولى اينان فكر نكرده اند كه نسبت دادن چنين عملى به يك فرد عادى هم زشت است، چه رسد به يكى از پيمبران بزرگوار الهى با آن همه عبادت و خضوع به درگاه پروردگر و به گفته مرحوم سيد مرتضى فساد اين گفتار روشن تر از اين است كه انسان بخواهد بدان پاسخ دهد و از تورات كنونى كه داود را پيغمبر نمى داند و گذشته از آن، به طورمسلم مندرحات آن دست خوش تحريف گرديده و در جاهاى ديگر نيز نظير اين اعمال را به پيمبران ديگر نسبت مى دهد، تعجب نيست كه چنين به داود دهد. اما از پردازندگان اين داستان و آن ها كه خواستهاند اينت دو واقعه را به هم مرتبط سازند، عجيب است و حقيقت آن است كه نه داستان ازدواج داود با همسر اوريا بدين شكل بوده و نه آن كه اين دو داستان به هم ارتباط داشته است.

شنخ صدوق از اءباصلت هروى حديثى نقل كرده كه امام هشتمعليه‌السلام از على بن محمد بن جهم پرسيد: مردم درباره داود چه مى گويند؟ هنگمى كه على بن محمد بن جهم داستان مجسم شدن شيطان را به صورت پرنده سفيد زيبا در پيش ‍ روى داود و قطع نماز و نظر كردن بر بدن همسر اوريا و عاقبت ازدواج با آن زن را به شرحى كه نقل كرديم براى آن حضرت بيان كرد، امام هشتمعليه‌السلام دست بر پيشانى خود زد و فرمود:اِنّاللّه وَ اِنّا اِلَيهِ راجِعُون شما به پيغمبريا از پيغمبران الهى نسبت مى دهيد كه به خاطر تعقيب يك پرنده نماز خودرا قطع كرد و به اين مقدار نماز را سبك شمرد و سپس نسبت فحشا و به دنبال آن نسبت قتل به وى مى دهيد.

على بن محمد عرض كرد: اى فرزند رسول خدا! پس موضوع خطاى داود چه بود؟ امام فرمود: واى بر تو، همانا داود پيش خود خيال كرد كه خداوند كسى را از وى داناتر نيافريده، پس خداى عروجل دو تن از فرشتگان را به نزد او فرستاد تا از بالاى محراب به نزد او روند و شكايت خود را بدين گونه كه در قرآن است مطرح كنند. داود عجولانه و بى تأمل و بدون آن كه از مدّعى گواه طلب كند، بر ضدّ او قضاوت كرد و خطاى داود همين اشتباه در قضاوت بود نه آن چه شما پنداشتيد. مگر نشنيده اى كه خداوند در دنبال اين داستان فرموده است كه اى داود! ما تو را در اين سرزمين جانشين قرار داديم، پس ميان مردم به حق حكومت كن.(۱۰۲۴)

على بن محمد عرض كرد: پس داستان داود با اوريا چگونه بود؟ امام رضاعليه‌السلام فرمود: در زمان داود رسم اين بود كه چون زنى شوهرش از دنيا مى رفت يا كشته مى شد، ديگر براى هميشه با ديگرى ازدواج نمى كرد و نخستين كسى كه خداوند اين كار را براى وى مباح كرد، داود بود كه چون اوريا كشته و عدّه همسرش تمام شد، آن زن را به همسرى خود درآورد.(۱۰۲۵)

وجه ديگرى هم كه براى موضوع آزمايش داود نقل شده و در بالا نيز بدان اشاره شد، آن است كه فخر رازى و ديگران گفته اند: كه جمعى از دشمنان داود در صدد قتل وى برآمدند و روزى را كه داود براى عبادت خود خلوت كرده بود انتخاب كرده و از ديوار محراب بالا رفتند و خود را بدو رساندند، ولى افرادى را نزد حضرت داود ديدند كه با وجود آن ها نمى توانستند به داود دسترسى پيدا كنند، از اين رو خواستند براى آمدن خود در آن وقت و بدان كيفيت دليلى ذكر كرده باشند كه آن دعوا را بدان صورت بيان كردند و در حقيقت دعوايى ساختگى بود. حضرت داود كه از ضمير آن ها اطلاع يافت، در صدد انتقام برآمد، ولى ناگهان پشيمان شد و با خود گفت كه آن ها كارى نكرده اندكه سبب انتقام باشند يا پيش خود فكر كرد شايد به چنين قصد سويى نيامده و به راستى براى رفع دشمنى آمده باشند. همين اتفاق آزمايشى براى داود بود كه موجب شد تا از آن فكرى كه درباره آن ها كرده و تصميمى كه در مورد انتقام از ايشان گرفته بود، توبه كند.

داستان هايى از قضاوت و زندگى داودعليه‌السلام

 شيخ طوسى در كتاب تهذيب به سند خود از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده كه روزى امير مؤمنان به مسجد درآمد و جوانى را ديد كه گريه مى كند و جمعى اطراف او را گرفته و از وى مى خواهند كه آرام شود. علىعليه‌السلام به آن جوان فرمود: چرا گريه مى كنى؟ آن جوان عرض كرد: اى اميرمؤمنان! شريح قاضى حكمى درباره ام كرده كه مرا به گريه وادار كرده است. پدرم با اين چند تن به سفر رفت و چون بازگشتند، پدرم با آن ها پرسيدم كه پدرم چه شد؟ گفتند مرده است. وقتى پرسيدم اموال او چه شد، گفتند مالى نداشت. من آن ها را به نزد شريح آوردم و شريح نيز آن ها را قسم داد و آن ها به همان گونه قسم خوردند، در صورتى كه من مى دانم وقى پدرم به مسافرت مى رفت مال بسيارى داشت.

اميرمؤمنانعليه‌السلام دستور داد جوان را با آن چند نفر به نزد شريح باز گردانند و چون پيش او آمدند، حضرت رو به او كرد و فرمود: اى شريح! چگونه ميان اينان قضاوت كردى؟ عرض كرد: اى اميرمؤمنان! اين جوان مدعى است كه پدرش با اين چند نفر به مسافرت رفته و با آن ها بازنگشته است. وقتى من اين دعوا را شنيدم، به جوان گفتم آيا شاهدى بر ادّعاى خود دارى؟ او گفت: نه و من هم آن هان را قسم دادم.

علىعليه‌السلام فرمود: اى شريح! آيا در چنين جايى اين گونه قضاوت مى كنى؟ عرض كرد: پس حكم در اين باره چگونه است؟ علىعليه‌السلام فرمود: اى شريح! به خدا سوگند امروز در اين باره حكمى خواهم داد كه كسى قبل از من جز داود پيغمبر چنين داورى نكرده باشد.

آن گاه قنبر را طلبيد و فرمود كه سران سپاه را نزد من حاضر كن و هنگامى كه آمدند، هر يك از آن چند نفر را به يكى از سران سپاه سپرد، آن گاه نگاهى به صورت آن ها نكرد و با لحن تهديدآميزى فرمود: شما چه مى گوييد (و چه خيال مى كنيد؟) آيا فكر مى كنيد من نمى دانم با پدر اين جوان چه كرده ايد؟ در اين صورت من جاهل خواهم بود.

سپس دستود داد آن ها را از يك ديگر جدا كنند و سر و صورتشان را بپوشانند و هر كدام را پاى يكى از ستون هاى مسجد نگاه دارند. آن گاه عبيداللّه بن ابى رافع كاتب و نويسنده مخصوص خود را خواسته و فرمود قلم و كاغذى بياورند وسپس خود آن حضرت در جاى گاه قضاوت نشست و مردم نيز اطراف علىعليه‌السلام اجتماع كردند. حضرت به آن ها فرمود: هر زمان من تكبير گفتم (صدا به اللّه اكبر بلند كردم) شما نيز تكبير گوييد.

در اين وقت دستور داد يكى از آن چند نفر را هم چنان كه سر و صورتش بسته بود بياوردند. وقتى او را پيش آوردند، صورتش را باز كردند. آن گاه به عبيدالله بن ابى رافع فرمود: هر چه مى گويد بنويس. سپس از آن مرد پرسيد: شما در چه روزى از منزل بيرون رفتيد؟

در فلان روز.

در چه ماهى؟

در فلان ماه.

هنگامى كه مرگ پدر اين جوان رسيد به كجا رسيده بوديد؟

به فلان جا.

در كدام منزل از دنيا رفت؟

در فلان منزل.

بيمارى اش چند روز طول كشيد؟

فلان مقدار.

چه كيس از او پرستارى مى كرد؟ در چه روزى مرد؟ چه كسى او را غسل داد؟ در كجا غسلش داد؟ چه كسى او را كفن كرد؟ با چه كفنش كرديد؟ چه كسى بر او نماز خواند؟ چه كسى در قبر او رفت؟ و پاسخ همه اين سئوال ها را نوشتند و چون به اتمام رسيد، حضرت تكبير گفت و مردم نيز با آن حضرت تكبير گفتند. صداى تكبير كه به گوش آن چند نفر رسيد، يقين كردند كه رفيقشان حقيقت ماجرا را براى امير مؤمنانعليه‌السلام نقل كرده است.

آن گاه علىعليه‌السلام دستور داد سر و صورت آن مرد را بپوشانند و به زندانش ببرند. سپس يكى ديگر از آن ها را خواست و دستور داد او را پيش رويش بنشانند و سر و صورتش را باز كنند. وقتى صورتش باز شد، بدو فرمود: تو خيال كردى من نمى دانم شما چه كرده ايد؟

آن مرد گفت: اى اميرمومنان! من يك نفربيشتر نبودم و به راستى كه كشتن او را خوش نداشتم و نمى خواستم او را بكشند. بدين ترتيب به قتل پدر آن جوان اقرار كرد. سپس آن حضرت يك يك آن ها را نزد خود طلبيد و همگى به قتل آن مرد و گرفتن اموال او اقرار كردندو آن مرد را با ديه قتل و خون بهاى وى از ايشان گرفت و به جوان پرداخت.

شريح عرض كرد: اى امير مؤمنان! قضاوت داود چگونه بود؟

حضرت فرمودند: داود به جمعى از كودكان بر خورد كه مشغول بازى بودند و يكى را به نام مات الدّين (يعنى دين و آيين مُرد) صدا مى زند. داود آن كودك را پيش خواند و فرمود: نامت چيست؟

مات الدين.

چه كسى تو را به اين نام ناميده است؟

مادرم.

داود نزد مادرش آمد و پرسيد: اى زن! نام اين پسرت چيست؟

مات الدين.

چه كسى اين نام را روى اين كودك گذاشته است؟

پدرش.

به چه مناسبت و براى چه؟

پدرش با جمعى به سفر رفت و در آن وقت من بر اين كودك حامله بودم. پس از مدتى هم سفران شوهرم بازگشتند، ولى شوهرم همراه آن هانيامد و من از ايشان حال شوهرم را پرسيدم. آن ها گفتند كه او از دنيا رفت. پرسيدم كه مالش چه شد؟ گفتند مالى نداشت. از آن ها پرسيدم: آيا وصيتى نكرد؟

آن ها گفتند: آرى. گفت كه همسرم حامله است، به او بگوييد اگر دختر يا پسر زاييد، نامش را مات الدين بگذار و من هم طبق وصيت شوهرم نام اين پسر را مات الدين گذاشتم.

داود به آن زن فرمود: زنده هستند يا مرده اند؟ زن گفت: زنده هستند. داود فرمود: مرا نزد آن ها ببر. وقتى به نزد ايشان رفت يك يك آن ها را از خانه هاشان بيرون آوزد و چنان كه اكنون ديدى از آن ها اقرار گرفت (و معلوم شد كه آن ها پدر آن كودك را كشته و اموالش را برده اند) و سپس داود مال آن مرد را با خون بهاى او از ايشان بازگرفت و به زن داد و فرمود: نام پسرت را عاش الدّين بگذار، يعنى دين زنده شد.(۱۰۲۶)

مجلسى در بحارالانوار از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود: روزى حضرت داود نشسته بود و جوانى ژوليده با ظاهرى فقيرانه كه خيلى نزد آن حضرت مى آمد نيز در محضر آن حضرت حاضر بود. در اين هنگام ملك الموت وارد شد و نگاه تندى به آن جوان كرد و بر وى خيره شد.

حضرت داود به ملك الموت فرمود: به اين جوان خيره شدى؟

ملك الموت گفت: آرى من مأمورم هفت روز ديگر جان اين جوان را در همين جا بگيرم.

داود پيغمبرعليه‌السلام از اين سخن، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او كرد و فرمود: اى جوان! زن گرفته اى؟

پاسخ داد: نه، هنوز ازدواج نكرده ام.

داود به او فرمود: به نزد فلان مرد كه يكى از بزرگان بنى اسرائيل بود برو و از طرف من به او بگو كه داود به تو دستور داده كه دخترت را به همسرى من درآور و همين امشب نزد آن دختر مى روى و خرج ازدواج تو نيز هر چه مى شود بردار و هم چنان نزد همسرت باش تا هفت روز ديگر و پس از هفت روز همين جا نزد من بيا.

جوان به دنبال مأموريت رفت و پيغام حضرت داود را به آن مرد بنى اسرائيلى رسانيد و او نيز دخترش را به آن جوان داد و همان شب، عروسى انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت روز نزد حضرت داود بازگشت.

داود از وى پرسيد: وضع تو (در اين چند روزه) چگونه بود؟

پاسخ داد: هيچ گاه در خوشى و نعمتى مانند اين چند روز نبوده ام.

داود فرمود: اكنون بنشين.

جوان نشست، و داود چشم به راه آمدن ملك الموت بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد و جان اين جوان را بگيرد. اما مدتى گذشت و ملك الموت نيامد، از اين رو به جوان رو كرد و فرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا.

جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داود بازگشت و هم چنان نشست و خبرى از ملك الموت نشد. و همين طور هفته سوم تا اين كه ملك الموت به نزد داود آمد.

داود بدو فرمود: مگر تو نگفتى كه من مأمورم تا هفت روز ديگر جان اين جوان را بگيرم؟

پاسخ داد: آرى.

فرمود: تاكنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است؟

ملك الموت گفت: اى داود! چون تو بر اين جوان رحم كردى، خداوند نيز او را مورد مهر خويش قرار داد و سى سال بر عمرش افزود.(۱۰۲۷)

شيخ صدوق در كتاب اكمال و امالى به سندش از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه روزى داود از خانه بيرون رفت و زبور مى خواند و چنان بود كه هنگام زبور خواندن او، كوه و سنگ و پرنده و درنده اى نبود جز آن كه با او هم صدا مى شد. داود هم چنان رفت تا به كوهى رسيد كه در آن كوه پيغمبرى به نام حزقيل بود كه خدا را عبادت مى كرد.

همين كه حزقيل آواز كوه ها و درندگان و پرندگان را شنيد، دانست كه داود بدان جا آمده و با وحى الهى داود را به نزد خود برد. داود رو به او كرد و فرمود: آيا تاكنون قصد گناهى كرده اى؟

نه.

آيا تاكنون از اين عبادتى كه براى خدا مى كنى حالت خودپسندى تو را گرفته است؟

نه.

آيا تاكنون به دنيا متمايل شده اى كه بخواهى از شهوات و لذات آن بهره اى برگيرى؟

آرى گاهى به دلم خطور مى كند.

در چنين وقتى چه عملى انجام مى دهى؟

داخل اين غار مى شوم و بدان چه در آن است پند مى گيرم.

داود برخاسته و به درون آن غار رفت و در آن جا تختى از آهن ديد كه روى آن جمجمه اى پوسيده و استخوان هايى قرار داشت و در آن جا لوحى از آهن ديد كه در آن نوشته بود: من اورى شلم هستم كه هزار سال سلطنت كردم و هزار شهر ساختم و از هزار دختر بكارت گرفتم، اما سرانجام من اين است كه خاك بسترم شده و سنگ سخت بالشم گرديده و مار و مورها همسايه ام مى باشند تا هر كس مرا مى بيند به دنيا مغرور نگردد.

ورّام ابن ابى فراس در كتاب تنبيه الخواطر (معروف به مجموعه ورام) در حديث مرفوعى از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه داود پيغمبر به درگاه خدا عرض كرد: پروردگارا! هم نشين مرا در بهشت به من معرفى كن. خداى تعالى بدو وحى كرد كه او مَتى، پدر يونس است. داود از خداوند اجازه گرفت كه به ديدار او برود و خدا اجازه داد. پس به اتفاق سليمان فرزندش، به جاى گاه متى رفتند و خانه او را كه خانه اى حصيرى بود پيدا كردند. وقتى سداغش را گرفتند، به آن دو گفته شد كه او در بازار است. چون به بازار آمدند و پرسيدند، مردم گفتند كه او رابايد خاركنان پيدا كنيد. هنگامى كه به نزد خاركنان رفتند، گروهى از مردم گفتند: ما نيز در انتظار آمدن او هستيم و هم اكنون خواهد آمد.

داود و سليمان در آن جا به انتظار آمدن متى نشستند و ناگاه او را ديدند كه از دور مى آيد و پشته اى از هيزم بر سر دارد. مردم كه او را ديدند برخاسته و پشته هيزم را از سر او برگرفتند. متى حمد خداى را به جاى آورد و سپس گفت: كيست كه پاكى را به پاكى خريدارى كند؟ يكى برخاست و قيمتى براى آن پشته هيزم گذاشت و خواست بخرد كه ديگرى جلو رفت و مقدارى بر آن مبلغ افزود تا سرانجام به يكى از آن ها فروخت.

در اين هنگام داود و سليمان جلو رفتند و بر وى سلام كردند. متى گفت: بياييد تا به خانه برويم، و مقدارى گندم خريد و به خانه آورد و آن را آرد كرد و سپس در ظرفى كه از تنه درخت خرما ساخته شده بود خمير كرد. آن گاه آتشى روشن كرد و آن خمير را در ظرفى نهاده روى آتش گذاشت و سپس به نزد داود و سليمان آمد و به گفت و گوى با آن دو مشغول شد.

آن گاه برخاست و ديد كه خميرش پخته شد، پس آن نان را برداشته و در همان ظرف چوبى كه از تنه درخت خرما بود گذاشت و وسط آن نان را باز كرد ومقدارى نمك روى آن ريخت. سپس ظرفى از آب نيز در كنار خود گذاشت و لقمه اى از آن نان را برگرفت و چون به طرف دهان آورد بِسمِاللّهگفت و چون آن را فرو داد الحمدُللّه گفت و هر لقمه اى كه بر مى داشت، همين كار را مى كرد. آن گاه ظرف آب را برگرفت و بسم اللّهگفت و مقدارى نوشيد و سپس ‍ الحمدللّهگفت. سپس به دنبال آن گفت: پروردگارا! كيست كه او را همانند من نعمت داده باشى و چون من مورد عنايت و رحمت خود قرارش داده باشى؟ چشم و گوش و بدنم را سالم كردى و نيرو به من دادى تا به سراغ خارى و درختى كه آن را غرس نكرده و آبيارى اش نكرده و رنج نگهبانى آن را نكشيده بودم رفتم. آن گاه كسى را برايم فرستادى كه آن را از من خريدارى كند و من از پول آن گندمى كه خود نكاشته بودم، خريدارى نمودم و آتش را مسخر من كردى تا آن را پختم و به من اشتهايى دادى كه آن را بخورم و نيرو بگيرم تا فرمان بردارى تو را انجام دهم. اى خدا! سپاس و حمد مخصوص توست اين سخنان را گفته و گريست.

داود كه آن منظره را ديد رو به سليمان كرد و گفت: اى فرزند! برخيز كه من هرگز بنده اى سپاس گزارتر براى خدا از اين مرد نديده ام.(۱۰۲۸)

مولوى داستانى از لقمان و داود به نظم درآورده كه معلوم نيست آيا واقعاً داستان مزبور حقيقت داشته يا اين كه منظورش همان تذكر اخلاقى و فضيلت صبر بوده است و بر فرض آن كه حقيقت داشته، معلوم نيست آيا لقمان مزبور، همان لقمان حكيم بوده كه در قرآن كريم سوره اى به نام او آمده و قسمتى از سخنان حكيمانه او در آن سوره ذكر شده يا شخص ديگرى با اين نام كه معاصر حضرت داود بوده است. به هر صورت، داستان مزبور از آن نظر كه مشتمل بر نكته هاى اخلاقى و نشان دادن مقام و فضيلت صبر مى باشد، داستان خوبى است.

رفت لقمان سوى داود از صفا

ديد كو مى كرد ز آهن حلقه ها

جمله را با هم دگر در مى فكند

ز آهن و پولاد آن شاه بلند

صنعت زراد او كم ديده بود

در عجب مى ماند و وسواسش فزود

كاين چه شايد بود واپرسم از او

كه چه مى سازى ز حلقه توبه تو

باز با خود گفت صبر اولى تر است

صبر با مقصود زودتر رهبر است

چون نپرسى زودتر كشفت شود

مرغ صبر از جمله پران تر شود

ور بپرسى ديرتر حاصل شود

سهل از بى صبريت مشكل شود

چون كه لقمان تن بزد اندر زمان

شد تمام از صنعت داود آن

پس زره سازيد و در پوشيد او

پيش لقمان آن حكيم صبر خود

گفت: اين نيكو لباس است اى فتى

در مصاف و جنگ، دفع زخم را

گفت: لقمان صبر هم نيكو دمى است

كو پناه و دافع هر جا غمى است

صبر را با حق قرين كرد اى فلان

آخر والعصر را آكد بخوان

صد هزاران كيميا حق آفريد

كيميايى هم چو صبر آدم نديد

عمر و وفات داودعليه‌السلام

 صدوق از امام صادقعليه‌السلام از پدرانش از رسول خدا روايت كرده كه فرمود: داود صد سال تمام عمر كرد كه چهل سال آن دوران سلطنت او بود.(۱۰۲۹)

نظير همين گفتار را ابن اثير در كامل التواريخ نقل كرده و گفته است: هنگامى كه داود از دنيا رفت، عمر آن حضرت ۱۰۰ سال و مدت سلطنتش ۴۰ سال بود و اين مطلب در روايت صحيحى از رسول نقل شده است.

هنگامى كه مرگ آن حضرت فرا رسيد، سليمان فرزندش را به جانشينى خويش منصوب كرد و وصيت هاى خود را به وى نمود و از دنيا رفت و بنى اسرائيل جنازه آن حضرت را در بيت المقدس در قريه داود به خاك سپردند.

در خاتمه اين فصل، تذكر اين مطلب نيز لازم است كه جمعى از مورخان بناى بيت المقدس را به داود نسبت داده اند، ولى بيشتر كه بناى مزبور به دست سليمان انجام شد، و ما ان شاءاللّه تعالى شرح آن را در احوالات حضرت سليمان خواهيم نگاشت.

حكمت داود

 در قرآن كريم خداى تعالى در سوره نساء و سوره بنى اسرائيل فرموده است: ما به داود زبور را داديم.(۱۰۳۰) و در سوره انبياء فرموده است: «و ما در زبور پس از ذكر (تورات) نوشتيم كه زمين را بندگان صالح و شايسته من وارث خواهند شد.(۱۰۳۱)

زبورى كه اكنون در دست است، مشتمل بر صد و پنجاه مزمور است كه اوّل آن اين گونه است: خوشا به حال كسى كه به مشورت شريران نرود و به راه گناه كاران نايستد و در مجلس استهزاء كنندگان ننشيند، بلكه رغبت او در شريعت خداوند است و روز و شب در شريعت او تفكر مى كند، پس مثل درختى نشانده نزد نهرهاى آب خواهد بود كه ميوه خود را در موسمش مى دهد. برگش پژمرده نمى گردد و هر آن چه مى كند نيك انجام خواهد داد. شريران چنين نيستند، بلكه مثل كاه هستند كه باد آن را پراكنده مى كند، پس شريران در داورى نخواهند ايستاد و نه گناه كاران در جماعت عادلان، زيرا خداوند طريق عادلان را مى داند، ولى طريق گناه كاران خواهد شد.

اين صد و پنجاه مزمور به پنج كتاب تقسيم مى گردد و چنان كه گفته اند، هفتاد و سه مزمور آن را به داود نسبت مى دهند و بقيه به اشخاص ديگر يا به نويسندگان نامعلوم منسوب است و مزمور ۷۲ و ۱۲۷ آن به نام مزمور سليمان ناميده شده است.

به طور كلى شكى نيست كه قسمتى از زبور فعلى، صدها سال پس از داود تنظيم شده مانند مزمور ۱۳۷ كه با اين جمله آغاز مى شود نزد شهرهاى بابل آن جا نشيتيم و معلوم است اين قسمت پس از اسارت بنى اسرائيل و تبعيد ايشان به بابل در حمله بخت النصر نوشته شده است و نيز شكى نيست كه دست تحريف در آن راه يافته و تحريف كنندگان، نسبت هاى ناروايى به انبياى الهى داده و در زبور وارد كرده اند.

طبق روايات ما، سخنان حكمت آميز ديگرى نيز به حضرت داود وحى شد يا از آن حضرت روايت شده است كه ما قسمتى از آن ها را از روى روايات گلچين كرده و براى شما ترجمه مى كنيم و شايد با مراجعه و تتبّع، مضامين اين روايات را در زبور فعلى نيز بيابيد:

۱ شيخ صدوق در امالى و عيون و معانى الخبار از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده است كه خداى عزوجل به داود وحى كرد: گاهى بنده اى از بندگان من حسنه (و عمل خيرى) نزد من مى آورد كه به همان حسنه، بخشت خود را بر وى مباح مى كنم. داود عرض كرد: پروردگارا! آن حسنه چيست؟ فرمود: در دل بنده مؤمن من خوشى و سرورى وارد كند، لگر چه با دادن يك دانه خرما باشد. داود عرض كرد: براى كسى كه تو را بشناسد، شايسته و سزاوار است كه اميدش را از تو قطع نكند.(۱۰۳۲)

۲ حميرى در قرب الاسناد به سند خود از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده كه آن حضرت فرمود: حضرت داود به فرزندش ‍ سليمان گفت كه پسرم! از خنده زياد بپرهيز، زيرا خنده بسيار بنده خدا را در روز قيامت حقير و پست مى سازد. فرزندم! دهانت را جز از سخن خير ببند، زيرا يك بار پشيمانى از سخن نگفتن، بهتر است از چندين بار پشيمانى براى سخنان بسيار. فرزندم! اگر ارزش سخن گفتن نقره باشد، ارزش سكوت طلاست.(۱۰۳۳)

۳ شيخ طوسى در مجالس از رسول خد اروايت كرده كه خداى تبارك و تعالى به داود وحى فرمود: اى داود! به راستى كه بنده من كار خير و حسنه اى د رروز قيامت پيش من آرد كه من به خاطر آن عمل او را در بهشت حكومت دهم. داود عرض كرد: پروردگارا! اين چگونه بنده اى است كه كار خيرى پيش تو آورد و به خاطر آن در بهشت حاكمش گردانى؟ فرمود: بنده مؤمنى كه كوشش در برآوردن حاجت برادر مسلمانش كند و دوست داشته باشد (و بخواهد) كه حاجت برآورده شود، خواه حاجتش برآورده شود و خواه برآورده نشود.(۱۰۳۴)

۴ از قصص الانبياء راوندى در حديث مرفوعى روايت شده كه خداى تعالى به داود وحى كرد: اى داود! مرا در روزگار فراخى و خوشى ياد كن تا من هم در وقت سختى و گرفتارى دعايت را مستجاب كنم.(۱۰۳۵)

۵ كلينى از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه در حكمت آل داود است كه فرمود: شخص عاقل (و خردمند) بايد آشناى به زبان خود باشد و دنبال كار خود را گيرد و حافظ و نگهدار زبانش باشد.(۱۰۳۶)

۶ در حديث ديگرى از آن حضرت روايت كرده اند، از جمله سخنانى كه خداى تعالى به داود وحى كرد، آن بود كه بدو فرمود: اى داود هم چنان كه نزديك ترين مردم به خدا فروتنان هستند، دورترين مردم از خدانيز متكبران مى باشند.(۱۰۳۷)

۷ ورّام بن ابى فراس در تنبيه الخواطر روايت كرده كه در حكمت آل داود نوشته شده است: بر شخص عاقل و خردمند لازم است كه از چهار ساعت غافل نباشد، ساعتى كه در آن با پروردگار خود مناجات كند و ساعتى كه در آن به حساب خود برسد و ساعتى كه به نزد برادران خود برود و آن ها از روى صدق و راستى او را به عيب هايش واقف سازند و ساعتى كه نفس خود را براى لذت هاى مشروع و پسنديده آزاد بگذارد، زيرا اين ساعت كمك آن ساعت هاى ديگر است.(۱۰۳۸)

۸ ابن فهدحلى در عدة الداعى فرموده كه از كلماتى كه خداوند به داود وحى فرمود، اين بود: اى داود! من پنج چيز را در پنج چيز نهاده ام و مردم آن را در پنج چيز ديگر مى طلبند و نمى يابند. من علم را در گرسنگى و كوشش نهاده ام، ولى مردم آن را در سيرى و راحتى مى طلبند و نمى يابند. من عزّت را در اطاعت و فرمان بردارى خود نهاده ام و مردم آن را در خدمت سلاطين مى يابند و بدان نمى رسند. من ثروت و غنا را در قناعت نهاده ام و آن ها در زيادى مال مى جويند و نمى يابند، و من راحتى را در بهشت نهاده ام و اينان در دنيا مى جويند و نمى يابند.(۱۰۳۹)

۹ و نيز فرموده است: در زبور داود آمده است كه اى فرزند آدم! از من درخواست (چيزى) مى كنى و من طبق عملى كه درباره نفع و سود دارم، آن را از تو باز مى دارم (و به خاطر مصلحت تو حاجتت را روا نمى كنم) سپس تو اصرار مى كنى تا من آن را به تو مى دهم و تو در راه معصيت و نافرمانى من از آن كمك مى گيرى.(۱۰۴۰)

۱۰ كلينى در كافى از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه خداى عزوجل به داود فرمود: اى داود! گناه كاران را مژده و صديقان را بترسان و بيمشان ده. داود عرض كرد: چگونه گناه كاران را مژده دهم و صريقان را بترسانم؟ فرمود: گناه كاران را مژره ده كه من توبه را مى پذيرم و از گناه مى گذرم و صديقان را بيم ده كه در عمل هاى خود دچار عجب و خودبينى نشوند، زيرا هيج بنده اى نيست كه من او را به پاى حساب آورم جز آن كه هلاك گردد.(۱۰۴۱)