۱۹- سليمان
عليهالسلام
نام سليمان در تاريخ به عنوان پيغمبرى رئوف و سلطانى دادگستر و حكمرانى فرزانه ثبت شده است.
اكثر مورخان نوشته اند: هنگامى كه داود آن حضرت را به جانشينى خود برگزيد، از عمر سليمان بيش از سيزده سال نگذشته بود. و اين مطلب در حديثى از امام موسى بن جعفر نيز روايت شده است.
در پاره اى از احاديث نقل است كه چون داود خواست سليمان را كه كودكى بود وصى خويش كند، علما و بزرگان بنى اسرائيل به مخالفت برخاستند و گفتند داود مى خواهد جوان نورسى را بر ما امير گرداند با اين كه ميان ما بزرگ تر از او نيز وجود دارد. خداى تعالى به او وحى فرمود: مجلسى ترتيب دهد و عصاهاى آنان كه مدعى جانشينى داود هستندو هم چنين چوب دستى سليمان را بگيرد و در اتاقى بنهد و روز ديگر آن عصاها را بيرون آورند و هر كدام از آن ها كه سبز شده بود، جانشين داود مى باشد. چون اين كا ررا كردند و روز ديگر بدان اتاق رفتند، ديدند كه چوب دستى سليمان سبز شده است.
در بعضى احاديث سبب اين كه حضرت داود، سليمان را به جانشينى خود برگزيد، قضاوتى بود كه سليمان در همان كودكى - درباره صاحب زمين و گوسفندان كرد و خداى تعالى در سوره انبياء بدان اشاده كرده است. گزيده داستان اين است كه دو نفر به نزد داود آمدند و يكى از آن دو گفت: من زمينى كشاورزى داشتم كه آن را كشت كرده بودم و چون سبز شد، گوسفندان اين مرد شبانه آمدند و زراعت مرا خورده اند و در روايات زيادى است كه گفت: زراعت مزبور درختان مو بوده و خوشه هاى انگور در آن ها ظاهر گرديده بود.
داود براى قضاوت در آن ماجرا سليمان را طلبيد و با او به گفت وگو و مشورت پرداخت يا به نقل بعضى از روايات، قضاوت را در آن باره به سليمان سپرد و فرمود: نزد سليمان برويد
تا وى درباره شما حكم كند. سبب مشورت يا ارجاع به سليمان همين بود كه مى خواست شايستگى او را براى جانشينى خود به بنى اسرائيل گوش زد ساخته و به آن ها بنماياند.
سليمان حكم كرد گوسفنداان را به صاحب زمين بدهند و زمين را به صاحب گوسفندان بسپارند تا وقتى كه زراعت به حالت اوّليه بازگردد و در اين مدت، صاحب زمين از شير و پشم گوسفندان استفاده كند و صاحب گوسفندان نيز به زراعت زمين همت گمارد، بدين تدتيب زيانى متوجه هيچ يك از دو طرف نخواهد گرديد. در حديث كلينى كه از امام صادقعليهالسلام
روايت كرده، حضرت داود بدو فرمود كه چرا خود گوسفندان را به صاحب زمين ندادى چنان كه علماى بنى اسرائيل چنين حكم مى كنند؟
سليمان گفت: زيرا گوسفندان ريشه زراعت و درختان را كه نخورده اند و سال ديگر زراعت به حال سابق باز مى گردد.
به دنبال اين حكم، وحى الهى نيز به داود نازل گردند و خداى تعالى بدو فرمود: حكم همان است كه سليمان كرده. بدين ترتيب استعداد و شايستگى سليمان براى جانشينى داود نزد بنى اسرائيل و فرزندان ديگر داود آشكار گرديد.
آغاز كار سليمان
مورخان نوشته اند: سليمان داراى برادران ديگرى بود كه از طرف مادر از او جدا بودند و چون عمرشان بيش از سليمان بود خود را به جانشينى پدر و پادشاهى سزاوارتر مى دانستند.
هنگمى كه داود به فرمان پروردگار متعال سليمان را به جانشينى خود برگزيد، يكى از برادران سليمان به نام آبشالوم برآشفت و در صدد مخالفت و جنگ با پدر برآمد و گروهى را به خود همراه كرده و به جنگ داود آمد. داود از ترس او به شرق اردن گريخت و آبشالوم براى چندى بر تخت سلطنت داود تكيه زد تا اين كه حضرت داود لشكرى به سركردگى شخصى به نان يوآب به جنگ آبشالوم فرستاد و آبشالوم در آن جنگ كشته شد و داود به سلطنت بازگشت.
پس از فوت داود، برادر ديگر سليمان به نام اءدوينا مخالفت آغاز كرده و به همراه هواداران آبشالوم به جنگ سليمان رفت و پس از جنگى كه شد، اءدوينا نيز كشته شد و پايه هاى سلطنت سليمان ميان بنى اسرائيل مسبقر گرديد.
نعمت هايى كه خداوند به سليمان داد
خداى تعالى به سليمن نيز مانند پدرش داود نعمت هاى بسيارى بخشيد و موهبت هاى فراوانى بدو عنايت فرمود، مانند: نبوت، سلطنت، علم منطق الطير، علم قضاوت، حكمت و فرزانگى، رام كردن باد و جنّيان و ديوان و شياطين براى او و نعمت هاى ديگرى كه شرحش خواهد آمد. متاءسفانه احوالات اين پيغمبر بزرگوار و تاريخ آن حضرت در بسيارى از حاها به دست افسانه پردازان و خرافه نويسان افتاده و اسرائيليات در تاريخ سليمان بسيار راه يافته است تا آن جا كه نسبت هاى ناروايى به آن حضرت داده اند كه حتى نقل آن ها نيز در اين جا مناسب نيست،
چنان كه به پدرش داود هم نظير آن نسبت ها را داده بودندو ما به هماست خداى تعالى در هر قسمت، آن چه مطابق احاديث صحيح است براى شما ذكر نموده و از نقل احديث و رواياتى كه سندش به امثال وهب بن منبه و كعب مى رسد و بيشتر به افسانه و خرافه شباهت دارد تا حديث صحيح، خوددارى مى كنيم.
بارى چنان كه گفتيم خداى تعالى نبوت و سلطنت را با هم به سليمان عنايت كرد واو را بر كشور حاصل خيز و پهناورى كه از خليج عقبه تا رود فرات وسعت داشت فرمان روا گردانيد و به وسيله جنيان و شياطين و نيروى باد كه در اختيار آن حضرت بود، توانست بناهاى مرتفع و شگفت انگيزى مانند بيت المقدس و هيكل معروف و تدمر و ساير آثار كه هنوز هم نمونه هاى بسيارى از آن هادر سرزمين فلسطين و شامات موجود است، بسازد و نگارنده از نزديك تعضى از قسمت ها را ديده ام و براى بيننده جاى ترديد باقى نمى ماند كه براى ساختمان هاى مزبور و بالا بردن آن سنگ هاى بزرگ، از نيروهاى نامرئى استفاده شده است.
بناى بيت المقدس
بعضى از مورخان بناى بيت المقدس را به داود پيغمبر نسبت داده اند و گفته اند: در زمان داود عده اى به طاعونى سخت مبتلا شدند و داود چون در مكان فعلى مسجد اقصى ديده بود كه فرشتگان از آن جا به آسمان مى روند، به همراه مردم به منظور دعا بدان جا رفت و براى برطرف شدن طاعون، به درگاه خداى تعالى دعا كرد و خداوند هم به دعاى او، طاعون را از مردم برطرف نمود.
از آن پس داود دستور داد در آن مكان مسجدى بسازند و خود دست به كار شروع آن گرديد، اما پيش از آن كه بناى آن پايان پذيرد، داود از دنيا رفت و به سليمان وصيت كرد آن را به اتمام برساند. البته قولى هم هست كه خود داود پس از اين كه شهر بيت المقدس را بساخت، دست به كار بناى مسجدى شد و بناى آن را نيز به اتمام رسانيد و طلا و جواهرات بسيارى براى تزيين سقف ها و ديوارهاى آن به كار برد و چون بناى آن به پايان رسيد، جشن مفصلى برپا داشت و آن روز را عيد قرار داد و قربانى ها كردند.
در مقابل اينان هم گروهى گفته اند كه داود خواست تا دست به كار بناى آن شودولى از جانب خداى تعالى بدو وحى شد كه اين كار به دست تو انجام نمى شود آن را به فرزندت سليمان واگذار كن. در نقلى هم كه به نظر نگارنده چندان اعتبارى ندارد آمده است كه داود مصالح ساختمان مسجد بيت المقدس را تهيه كرد، ولى سليمان دست به كار آن گرديد و مصالح عبارت بود از يك صد هزار وزنه طلا و يك ميليون وزنهئ نقره و مقدارى فراوان مس و آهن كه قيمت نقره اش به بهاى امروز ۰۰۰/۰۰۰/۳۴۲ و بهاى طلايش ۰۰۰/۵۰۰/۸۸۹ ليره انگليسى مى شود. سليمان در سال چهارم سلطنبش بناى هيكل را كه همان معبد بيت المقدس بود آغاز كرد و ۶۰۰/۱۸۳ نفر را در ساختانش به كار گماشت. ساهتمان اين معبد هفت سال ونيم طول كشيد و به سال ۱۰۰۵ قبل از ميلاد مسيح پايان يافت و نيكوترين بناى دنيا و فخر اورشليم گرديد.
مرحوم طبرسى در مجمع البيان از جبايى كه جزء گروه اوّل است نقل مى كند كه خداى عزوجل طاعوت را بر بنى اسرائيل مسلط كرد و جمع بسيارى در يك روز هلاك شدند. داود به آن ها دستور داد كه غسل كنند و با زن ها بچه هاى خود به صحرا روندو به درگاه خداى تعالى زارى كنند، بلكه خداوندان ان را مورد رحمت و لطف خويش قرار دهد. صحراى مزبور كه بنى اسرائيل براى دعا به آن جا رفتند همان سرزمينى بود كه بعداً مسجد را در آن بنا كردند. خود داود نيز بالاى صخره (و سنگى كه اكنون نيز هست) برفت و به سجده افتاد و به درگاه خدا ناليد و بنى اسرائيل نيز با او به سجده افتادند. هنوز سر از سجده برنداشته بودند كه خداوند طاعون را از ميان آن ها برداشت.
پس از اين كه سه روز از اين ماجرا گذشت، داود آن ها را جمع كرد و به ايشان فرمود: خداى تعالى بر شما منّت گذاشت و مورد لطف خويش قرارتان داد. اكنون به شكرانه اين نعمت بياييد و در آن نقطه اى كه دعايتان بهاجابت رسيد مسجدى بنا كنيد. بنى اسرائيل به دستور داود عمل كرده و دست به كار بناى بيت المقدس شدند و داود از كسانى بود كه سنگ بر دوش خود حمل مى كرد و بزرگان و نيكان بنى اسرائيل نيز به داود تاءسّى كرده و سنگ مى آوردند تا ديوارهاى آن را به مقدار يك قامت بالا بردند و در آن روز از عمر داود ۱۲۷ سال گذشته بود.
خداى تعالى به داود وحى فرمود كه اتمام بناى آن به دست فرزندت سليمان انجام خواهد شد.
وقتى داود به ۱۴۰ سالگى رسيد، سليمان را به جانشينى خود برگزيد و سپس از دنيا رفت. سليمان نيز جنّيان و شياطين را جمع كرد و كارهاى ساختمان را ميان ايشان تقسيم نمود و هر دسته اى را به كارى گماشت و جمعى از جنّيان و شياطين را براى تهيه سنگ هاى مرمر و بلور به كندن معادن وادار كرد و دستور داد شهر بيت المقدس را از سنگ هاى مرمر سفيد بنا كنند و براى آن دوازده قالع ساخت و هر يك از تيره هاى بنى اسرائيل را در قلعه اى اى داد.
هنگامى كه از بناى شهر فراغت يافت، شروع به ساختن مسجد كرد و شياطين و ديوان را گروه گروه به استخراج معادن طلا و جوهرات فرستاد و دسته اى را هم براى حمل آن ها به بيت المقدس گماشت و گروهى نيز مشك، عنبر و ساير عطرها را برايش مى آوردند و دسته اى هم مأمور تهيه مرواريد از قعر درياها و حمل آن به بيت المقدس گرديدند. در نتيجه آن قدر سنگ هاى معدنى، طلا، جواهر و تهيه شد كه اندازه آن ها را جز خدا كسى نمى دانست. سپس فرمان داد حجّاران و سنگ تراشان زبردست را حاضر كردندو دستور داد سنگ ها و جواهرات را طبق دستور معماران حجارى كنند آن گاه به وسيله آن ها، سليمان مسجد را با سنگ هاى سفيد و زرد و سبز بنا كرد و ستون هاى آن را از سنگ هاى مرمر بلورين قرار داد و سقف و ديوارهاى آن را به انواع جواهرات مزين ساخت و كف آن را با صفحه هايى از فيروزه فرش كرد و در روى زمين جايى زيبابر و درهشنده بر از آن جا نبود و چنان بود كه در شب تاريك چون ماه شب چهارده مى درخشيد.
وقتى ساختمان آن به پايان رسيد، بزرگان و نيكان بنى اسرائيل را جمع كردو به ايشان خبر داد كه من اين بنا را براى خداى تعالى ساختم و آن روز راكه بناى مسجد به اتمام رسيد، جشن گرفت و بيتالمقدس هم چنان بود تا وقتى كه بخت النصر به جنگ بنى اسرائيل آمد و شهر را ويران كرده، دستور خرابى مسجد را داد و طلا و جواهرى كه در آن بود همه را به پايتخت كشور خود در سرزمين عراق برد.
اين بود آن چه جبائى درباره ساختمان شهر تاريخى بيت المقدس و مسجد اقصى ذكر كرده و ما ميان روايات مختلف از مورخان و جغرافى دانان به همين مقدار اكتفا مى كنيم و بد نيست اين را هم بدانيد كه شهر بيت المقدس با اين كه نه شهر تجارتى بوده و نه از نظر كشاورزى مورد توجه بوده است، ولى در طول تاريج از هر شهرى بيشتر مورد حمله و قتل و غارت قرار گرفته و چندين بار آن جا را سوزانده اند و مردم آن راقتل عام كرده اند و چندين بار اين شهر مقدس ميان يهود و نصارى و مسلمانان دست به دست شده و هنوز هم بر سر حاكميت آن جنگ برقرار است و در آينده هم معلوم نيست چه وضعى خواهد داشت و جناياتى كه به خصوص در جنگ هاى صليبى به دست كشيشان مسيحى و طرف داران صليب - كه خود را رسولان رحمت و مبشران صلح و سلامت مى انستند در اين شهر اتفاق افتاده و كشتارهايى كه آنان از مردم بى گناه و زنان و كودكان مسلمان كردند، در تاريخ كم نظير است و قلم از نقل برخى قسمت هاى آن شرم دارد و ما براى نمونه يك قسمت از كتاب گوستاولوبون فرانسوى كه خود جزء مسيحيان بوده و او نيز قسمت مزبور را از يكى از كشيشان به نام ريموند داجيل، كشيش شهر لوپوى كه خود شاهد رفتار وحشيانه مسيحيان در بيت المقدس بوده و مشاهدات خود را در كتاب نوشته است، نقل مى كنيم.
هنگمى كه لشكر ما برج و باروى شهر بيت المقدس را گرفت، حالت بهت و منظره هولناكى مردم مسلمان شهر را فرا رفت. سرها بود كه از تن جدا مى شد اين كوچك ترين كارى بود كه به سرشان مى آمد. برخى را شكم مى دريدند و به ناچار خود را از بالاى ديوار پرتاب مى كردند. برخى را در آتش مى سوزاندند؛ يعنى بعد از اين كه مدت زمانى او را شكنجه و زجر داده بودند، او را مى سوزاندند. در كوچه ها او ميدان هاى بيت المقدس جز تل هايى از سر و دست و پاى بريده مسلمانان چيزى ديده نمى شد و راه عبور تنها از روى كشته هاى ايشان بود، تازه اين ها مختصرى از مصيبتى بود كه بر سرشان مى آمد. به راستى قشون ما در هيكل سليمان، در خون ريزى افراط كردند. از يك سو لاشه هاى كشتگان در خون خود دست و پا مى زدند، از طرف ديگر دست و بازوى قلم شده گويا با انگشتانشان تسبيح مى گفتند، و هر كدام مى خواستند به بدنى متصل گردند. ميان دست ها و بدن ها به هيچ نحو تميز داده نمى شد. لشكرى كه مباشر چنين كشتار بى رحمانه اى بودند، از بخار خون ها به زحمت افتاده بودند.
جنگ جويان صليبى به اين كشتار اكتفا نكردند، بلكه انجمنى كردند و در آن جا قرار گذاردند تمام ساكنان بيت المقدس را اعم از مسلمانان و يهود و مسيحى كه تعدادشان به شصت هزار نفر مى رسيد نابود كنند و در مدت هشت روز اين عمل را انجام دادند و حتى به زنان و كودكان و پيران هم رحم نكرده همه را بدون استثناء از دم شمشير گذراندند.
سپس براى آن كه از خستگى اين قتل عام بيرون آيند، به يك سلسله اعمال زشت و ننگينى دست زدندو انواع بدمستى ها و عربده كشى ها را انجام دادند، به طورى كه مورخان مسيحى كه عموماً جنايات صليبيان را ناديدن انگاشته از اين سلوك زشتشان به خشم آمده تا آن جا كه برنارد خازن آن ها ره به ديوانگان تشبيه كرده و بودن رئيس كشيش هاى دل آن ها را به حيواناتى تشبيه كرده كه در كثافات و نجاسات خود مى غلطيدند.
بناهاى ديگر سليمان
در قرآن كريم در سوره هاى انبياء و سبا و ص آياتى آمده است كه اشاره اجمالى به ساختان هاى بزرگ، معابد، حوض هاى سنگى، ديگ هاى بزرگ و كه جنيان و شياطين به فرمان سليمان مى ساختند كرده است و از تورات (باب سفر ملوك اوّل) نقل شده: ساختمان هايى كه به دست سليمان ساخته شد، بدين قرار بود: بيت الرب، بيت الملك، ديوار اورشليم، حاصور، مجدو، چارز، بيت حورون سفلى، بعله و تدمر. اين ها غير از محازن و سربازخانه هاى بزرگى بود كه در اطراف مملكت براى او ساختند و غير از بناهايى است كه در لبنان و ديگر جاها از آن حضرت به يارگار مانده است.
درباره ديگ ها و حوض هاى سنگى بزرگى كه براى خوراك و آب دادن لشكريان او مى ساختند، اقول شگفت انگيزى نقل شده، مانند آن كه بعضى گفته اند: سر هر ديگ هزار مرد جمع مى شدند و از آن غذا مى خوردند.
يكى از نويسندگان معصر درباره قصر سلطنتى و تخت پادشاهى سليمان مى نويسد: از ساختمان هاى مهم عصر سليمان، قصر سلطنتى او بوده كه با چوب هاى زركوب و سنگ هاى گران قيمت ساخته و به جوهر الوان و تمثال هاى فلزى درختان و جانوران آراسته شده بود و تختى بسيار زيبا و باشكوه در آن قصر بود كه از چوب هاى گران بها مزيّن به طلا و عاج و مرصّع به جواهر فراهم شده بود و در دو طرف آن تخت مجسمه دو شير و بر فرازش دو كركس ترتيب داده بودند كه چون مى خواست به تخت برآيد آن دو شير دست ها را مى گشودند تا قرم بر آن نهد و چون بر تخت مى نشست، كركسان بال و پر بر فراز سرش مى گستردند.
داستان تخت مزبور را تاريخ نگاران و مفسران نيز به اختلاف نقل كرده اند. برخى از مورخان بناى شهر بعلبك را نيز كه داراى ساختمان هاى بى نظير و قلعه هاى سنگى عجيبى بوده است به حضرت سليمان نسبت مى دهند، چنان كه ياقوت حموى گويد: در آن شهر بناهايى عجيت و آثارى عظيم و قصرهايى از سنگ مرمر وجود دارد كه در دنيا بى نظير است. هم اكنون نيز سياحان و توريست هاى جهان براى ديدن آن آثار شگفت انگيز به آن جا مى روند و آن ها را از نزديك تماشا مى كنند.
بساط سليمان و تسخير باد
در قرآن كريم نامى از بساط سليمان نيست و تنها در بعضى روايات از آن ذكرى شده است. در كيفيت و طول و عرض آ نيز افسانه هايى از وهب بن منبه و كعب نقل شده و در برخى از آن هاست كه بساط مزبور، از چوب بوده و چند كيلومتر طول و عرض داشته و چند هزار كرسى در آن قرار مى گرفت و آن حضرت با لشكريان خود در آن سوار مى شدند و باد به فرمان سليمان آن را حركت مى داد و يكم ماه راه را صبح در هوا مى رفت و يك ماه را عصر، و صبح با آن بساط از بيت المقدس حركت مى كرد و ظهر را در اصطخر (بلاد شيراز) و شام را در خراسان به سر مى برد و مطالب ديگرى كه نه در قرآن كريم ذكرى از آن ها شده و نه در اخبار معتبر، و آن چه در فرآن آمده و شايد همان منشاء ذكر قسمتى از اين افسانه ها گرديده، آياتى كست كه در سوره انبياء و سوره سباء و سوره ص ذكر شده و در آن سوره ها نيز بيش از اين نيست كه خداى متعال داستان تسخير باد را براى سليمان ذكر فرموده است:
در سوره انبياء چنين آمده است:
وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ عاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ إِلى الْأَرْضِ الَّتِي بارَكْنا فِيها وَ كُنّا بِكُلِّ شَيْءٍ عالِمِينَ
؛
باد سركش را براى سليمان رام كرديم كه به فرمان وى به سرزمينى كه در آن بركت قرار داده بوديم روان بود و ما به همه چيز داناييم.
وَ لِسُلَيْمانَ الرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ
؛
باد را براس سليمان رام كرديم كه بامداد رفتنش يك ماه راه و شامگاهش يك ماه راه بود.
در سوره ص چنين است:
فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخاءً حَيْثُ أَصابَ
؛
پس باد را رام وى كرديم كه هر جا قصد داشت به فرمان وى به نرمى مى رفت.
از اين آيات به طور اجمال استفاده مى شود كه باد در اختيار حضرت سليمان بود كه براى اداره مملكت و امور جنگى و كارهاى ساختمانى و ساير امور از آن استفاده مى كرد، چنان كه جنّيان و شياطين در تسخير او بودند و براى او ستون هاى بزرگ سنگى و تمثال ها و ديگ هاى بزرگ مى ساختند و ممكن است براى رساندن پيام ها و اخبار از بادهاى سريع و غير سريع و امواج هوايى استفاده مى كرد.
چنان كه در پاره اى از روايات نيز اشاره اى بدان شده و البته اين احتمال وجود دارد كه خود سليمان يا برخى از لشكريان و مأموران او نيز گاهى از نيروى باد استفاده كرده و به وسيله آن به اين طرف و آن طرف مى برد، اما آن چه در نقل هاى مزبور است بعيد به نظر مى رسد و اساساً سليمان نيازى به ترتيب دادن چنان بساط و آن گونه مسافرت ها نداشت، گذشتهاز اين كه از داستان سليمان و مورچه و گفتارى كه آن مورچه با مورچگان داشت، مشخص مى شود مسافرت هاى جنگى سليمان كه با لشكريانش انجم مى داده است، در روى زمين بوده نه هوا، و اللّه اعلم.
در اين جا بد نيست براى تنوّع، داستان پشه و باد را كه مولوى به نظم آورده بشنويد. البته ما برخى از ابيات آن را كه اخلالى در فهم داستان نمى كرد و ذكر آن موجب طولانى شدن سخن و ملال آور بود خذف كرديم:
پشه آمد از حديقه وز گياه
|
|
از سليمان نبى شد دادخواه
|
كاى سليمان معدلت مى گسترى
|
|
بر شياطين و آدميزاد و پرى
|
داد ده ما را كه بس زاريم ما
|
|
بى نصيب از باغ و گل زاريم ما
|
مشكلات هر ضعيفى از تو حل
|
|
پشه باشد در ضعيفى خود مثل
|
شهره ما در ضعف واشكسته پرى
|
|
شهره تو در لطف و مسكين پرورى
|
داد ده ما را از اين غم كن جدا
|
|
دست گير اى دست تتو دست خدا
|
پس سليمان گفت: اى انصاف جو
|
|
داد و انصاف از كه مى خواهى بگو
|
كيست ان ظالم كه از باد بروت
|
|
ظلم كرده است وخراشيده است روت
|
اى عجب در عهد ما ظالم كجاست
|
|
كو نه اندر حبس در زنجير ماست
|
اصل ظلم ظالمان از ديو بود
|
|
ديو در بند است، استم چون نمود
|
گفت پشه: داد من از دست باد
|
|
كو دو دست ظلم بر ما برگشاد
|
ما ز ظلم او به تنگى اندريم
|
|
با لب بسته از او خون مى خوريم
|
ظلم او بر ما صريحست و عيان
|
|
نيست ما را چاره جز كردن بيان
|
داد ما وانصاف ما بستان از او
|
|
اى كريم عادل اكرام خو
|
پس سليمان گفت: اى زيبا دوى
|
|
امر حق بايد كه از جان بشنوى
|
حق به من گفته است هان اى دادور
|
|
مشنو از خصمى تو بى خصم دگر
|
تا نيايد هر دو خصم اند حضور
|
|
حق نيابد پيش حاكم در ظهور
|
خصم تنها گر برآرد صد نفير
|
|
هان و هان بى خصم قول او مگير
|
من نيارم روز فرمان تافتن
|
|
خصم خود را رو بياور سوى من
|
بانگ زد آن شه كه اى باد صبا
|
|
پشه افغان كرد از ظلمت بيا
|
هين مقابل شو تو با خصم و بگو
|
|
پاسخ خصم و بكن دفع عدو
|
باد چون بشنيد آمد تيز تيز
|
|
پشه بگرفت آن زمان راه گريز
|
پس سليمان گفت: كاى پشه كجا؟
|
|
باش تا بر هر دو برانم من قضا
|
گفت: اى شه مرگ من از بود اوست
|
|
خود سياه اين روز من از دود اوست
|
او چو آمد من جا يابم قرار
|
|
كه برآرد از نهاد من دمار
|
آن گاه به دنبال اين داستان مى گويد:
هم چنين جوياى درگاه خدا
|
|
چون خد آيد شود جويند لا
|
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست
|
|
ليك از اوّل بقا اندر فناست
|
سايه هايى كه بود جوياى نور
|
|
نيست گردد چون كند نورش ظهور
|
عقل كى ماند چون باشد سر ده او
|
|
كل شى هالك الا وجهه
|
هالك آمدپيش وجهش هست ونيست
|
|
هستى اند نيستى خود طرف ايست
|
اندر اين محضر خردها شد ز دست
|
|
چون قلم اين جا رسيد و سرشكست
|
سليمان و مور
در قرآن كريم سوره اى به نام نمل (مورچه) آمده است. سبب نام گذارى آن، همان ذكر داستان مورچه و سليمان است كه خداى تعالى ضمن چند آيه، داستان مزبور را نقل فرموده است.
ترجمه آن آيات چنين است: و سپاهيان سليمان از جنّ و انس و پرنده تحت نظم و ترتيب گرد آمدند تا به وارى مورچگان رسيدند. مورچه اى گفت: اى مورچگان! به مسكن هاى خويش درآييد كه سليمان و سپاهيانش در حال بى خبرى شما را پايمل نكنند. پس سليمان از گفتار او تبسّمى كرد و گفت: پروردگارا! به من الهام كن تا سپاس گزارى نعمتى را كه به من و پدر و مادرم داده اى به جاى آرم و عمل صالحى كنم كه آن را پسند كنى و مرا به رحمت خويش در زمره بندگان صالح خود درآورى.
در تفسير آيات فوق چند مطلب ورد بحث قرار گرفته:
۱ جمعى از مفسران گفته اند: اينت آيات دلالت دارد بر اين كه سليمان و لشكريانش سوره و پياده بر روى زمين عبور مى كرده اند، نه در هوا، و گرنه مورچگان ترس پايمال شدن زير دست و پاى آن را نمى كردند. اگر چه در برخى از روايات آمده كه گفتار مورچه را باد در هوا به گوش سليمان رسانيد و به دنبال آن سليمان به باد دستور داد كه بساط او را نگاه دارد و مورچه را به نزد او آورند.
۲ از اين آيات معلوم مى شود كه سليمان علاوه بر آن كه زبان پرندگان را مى فهميد، زبان حيوانات ديگر و حشرات را نيز درك مى كرد. اگرچه برخى مى گويند: مورچگان مزبور از مورچگان بالدار بوده اند، ازاين رو پرندگان محسوب شده اند و سليمان به جز زبان پرندگان زبان حيوانات ديگر را نمى فهميد.
۳ در اين كه وادى نمل كجا بوده است، اختلاف كرده اند: برخى گفته اند كه در شام بوده، قول ديگر آن است كه در انتهاى يمن بود، در روايت ديگرى آمده كه در سرزمين هند يا تبّت بوده است. از ياقوت حموى و ابن بطوله نقل شده كه گفته اند: وادى نمل در سرزمين عقلان كه نام شهر زيبايى از شهرهاى شام است، بوده و عبدالوهاب نجّار و برخى از نويسندگان ديگر همين قول را اختيار كرده اند. على بن ابراهيم در تفسير خود از امام صادقعليهالسلام
روايت كرده كه خداى تعالى را سرزمينى است كه در آن طلا و نقره مى رويد و خداوند آن وادى را به وسيله ناتوان ترين مخلوق خود كه مورچگان هستند - محافظت فرموده است.
۴ بيشتر گفته اند: تبسمى كه از گفتار مورچه به سليمان دست داد، به سبب تعجبى بود كه از اين سخن مورچه كرد. به دنبال آن در روايات آمده كه سليمان ايستاد و مورچه را خواست و با او به گفت وگو پرداخت و مورچه از آن حضرت سئوالاتى كرد. از آن جمله سليمان به مورچه فرمود: اى مورچه! مگر نمى دانى كه من بپيغمبر خدا هستم و به كسى ظلم و ستم نمى كنم؟ مورچه در جواب گفت: آرى. سليمان فرمود: پس چرا مورچگان را از ستم من بيم دادى و گفتى كه به خانه هايتان درآييد كه سليمان و لشكريانش شما را پايمال نكنند؟ مورچه گفت: ترسيدم آن ها به عضمت تو نظر كنند و مفتون گردند، پس از ذكر خدا دور شوند.
د رنقل فخر رازى است كه گفت: به آن ها گفتم كه به خانه هاشان بروند تا اين همه نعمتى را كه خدا به تو داده نبينند و به كفران نعمت هاى الهى مبتلا نشوند.
به هر صورت اين تلطف و دل جويى سليمان و نظر داشتن او با موران در ادبيات فارسى نيز منعكس شده و شاعران پارسى زبان درباره آن شعرها سروده اند.
سعدى گويد:
خواهى كه براز ملك سليمان بخورى
|
|
آزار به اندرون مورى مرسان
|
خواجهئ شيراز گويد:
شيخ صدوق در كتاب من لا يحضره الفقيه و مسعودى در اثبات الوصيه داستان ديگرى نيز از سليمان و مورچه روايت كرده اند كه اجمالش اين است: در زمان سليمان مردم به خشك سالى دچار شدند و از آن حضرت خواستند براى طلب باران به درگاه خداى تعالى دعا كند. سليمان با اصحاب خود از شهر خارج شدند تا به مكانى رفته و درخواست باران كنند. در هنگام عبور نظر سليمان به مورچه لى افتاد و ديد كه آن مورچه دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرده و مى گويد: پروردگارا! ما هم مخلوق تو هستيم و نيازمند روزى تو مى باشيم، پس ما را به گناهان آدم هلاك مكن.
سليمان رو به همراهان خود كرد و فرمود: برگرديد كه از بركت ديگران، شما نيز سيراب شديد
و در آن سال بيش از هر سال ديگر باران آمد.
در ادبيات فارسى داستان سليمان و مور به صورت ديگرى نيز ذكر شده و ضرب المثل قرار گرفته ك هر هديه و ارمغانى كه از طرف شخص كوچك و بى قدرى به پيشگاه شخصيت بزرگ و ارجمندى مى برند، آن را به ران ملخ كه مور به درگاه سليمان برده تشبيه نموده و مى گويند ارمغان موران ملخ است، شاعر مى گويد:
ران ملخى نزد سليمان بردن
|
|
عيب است وليكن هنر است از مورى
|
و آن ديگرى گفته:
حديث ثناى من و حضرتت
|
|
چو ران ملخ باشد و خوان جم
|
و گفته اند: اصل داستان اين بوده كه هنگام تحويل هدايا، مورى بيامد و ران ملخى به پيش گاه سليمان به ارمغان آورد.
در روايات و ادبيات عرب داستان شبيه بدان درباره قبَّره كه به فارسى آن را چكاوك مى گويند
آمده و هديه او نيز به پيش گاه سليمان ملخ بوده و نه ران او و اين سه بيت را نيز در اين باره نقل كرده اند كه شاعر عرب گفته است:
اتَت سليمانَ يَومَ العَرْض قُبُّرةٌ
|
|
تَهْدى اِليهِ جَراداًكانَ فى فيها
|
لَو اءنْشدَتْ بِلِسانِ الْحالِ قائِلَةً
|
|
انَّ الهَدايا على مِقدار مُعْطيها
|
لو كان يُهدى الَى الانسان قيمَتُهُ
|
|
لَكُنتُ اُهدِى لكَ الدُّنيا و ما فيها
|
ولى پيش از تألیف اين كتاب در جايى ديده بودم كه دو بيت نخست را اين گونه ضبط كرده بودند:
آهَدتْ سليمانَ يَومَ العَرْض نَمْلَةَ
|
|
رِجْلَ الجِرادِ اَلَتى قَد كانَ فى فيها
|
فَاصلَحَت بِفَصيحِ القوْل و اعْتَذَرتْ
|
|
انَّ الهَدايا على مِقدار مُهديها
|
طبق اين ضبط، بازگشت داستان به همان ضرب المثل فارسى است و شاعر عرب نيز همان قصه ران ملخ و مور را به شعر درآورده، اما بعيد نيست روايت اول صحيح تر باشد.
به هر صورت خلاصه داستان چكاوك و هديه او به پيش گاه سليمان، طبق حديثى كه مرحوم كلينى از امام سجادعليهالسلام
روايت كرده اين گونه است كه چكاوك نر با جفت خود جمع شدند و چون وقت تخم گذارى شد، به جفت خود گفت: در كجا مى خواهى تخم بگذارى؟ چكاوك ماده گفت: نمى دانم! بايد از جاده عبور مردم دور باشد. چكاوك نر گفت: اما نظر من آن است كه همان نزديك جاده تخم گذارى، زرا اگر دور از جاده باشد، از پايمال شدن آن ها به وسيله رهگذران ايمن نخواهى بود، اما در كنار جاده كه باشد رهگذران خيال مى كنند براى برچيدن دانه بدان جا آمده اى.
چكاوك ماده پذيرفت و در كنار جاده تخم گزارى كرد و همين كه نزديك شكافتن تخم ها و بيرون آمدن جوجه شد، روزى ديد كه سليمان بى داود با لشكريانش از راه مى رسند و پرندگان نيز بالاى سر آن ها سايه افكنده اند. چكاوك فرياد زد: سليمان با لشكريانش از راه مى رسند و مى ترسم مرا با اين تخم ها زير پاى خود پايمال كننئ. چكاوك نر گفت: سليمان مرد مهربانى است، اكنون بگو آيا براى جوجه هاى خود چيزى ذهيره كرده اى؟ گفت: آرى ملخى را ذخيره كرده ام براى وقتى كه آن ها از تخم بيرون آمدند. آياتو هم چيزى براى آنها ذخيره كرده اى؟ گفت: آرى من نيز خرمايى براى آن ها اندوخته ام.
چكاوك ماده گفت: پس تو خرما را بردار و من نيز ملخ را برمى گيرم و براى سلسمان مى بريم، زيرا او مردى است كه هديه را دوست داد.
چكاوك نر خرما را به منقار گرفت و در سمت راست جاده ايستاد و چكاوك ماده ملخ را به چنگال خود گرفت و سمت چپ جاده ايستاد. سليمان پيش آن ها رسيد و متوجه آن ها گرديد. دستور توقف داد و دست دراز كرده هديه ايشان را پذيرفت و از حالشان پرسيد و چون وضع خود رابدان حضرت گفتند، سليمان دستور داد لشكريانش از كنارى عبور كنند كه آن ها را پايمال نكنند و سپس دستى بر سر آن دو كشيد و دعاى خير درباره شان كرد. از بركت دستى كه سليمان بر سرشان كشيد، كاكلى كه اكنون دادند در سرشان پديدار شد.
سليمان و داستان رژه اسبان
د رسوره ص داستانى از عرضه كردن اسبان باد پا و تندرو در نزد سليمان ذكر شده و موجب تفسيرهاى گوناگونى گرديده است. متن آيات اين است:
وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصّافِناتُ الْجِيادُ فَقالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ رُدُّوها عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ
؛
ما به داود سليمان رابخشيديم، نيكو بنده اى بود، و بسيار توبه كننده بود. چون نزديكى غروب اسبان تيزرو بر وى عرضه شد، پس سليمان گفت: من اين اسبان را به خاطر پروردگارم دوست دارم (و مى خواهيم از آن ها در جهاد استفاده كنم. او هم چنان به آن ها نگاه مى كرد) تا از ديدگانش پنهان شدند. (آن ها به قدرى جالب بودند كه گفت:) بار ديگر آنها را نزد من بازگردانيد و به پاها و گردن هاى آن ها دست كشيد (و نوازش كرد).
نخستين مطلبى كه دانستن آن در تفسير اين آيات لازم است، اين است كه سليمان پيغمبر براى سركوبى دشمنان و كشور گشايى هايى كه كرد، بيشتر وقت خود را صرف كارهاى جنگى مى كررد و به همين دليل عنايتى به پرورش اسبان و تهيه ساز و برگ جنگ و سربازان كار آزموده داشت و خداى تعالى نيز به آن حضرت كمك كرد و گذشته از سربازان مجهزى كه داشت، جنّيان و شياطين و پرندگان و حتى باد را نيز در اختيار سليمان قرار داد. در ميان همه وسايل جنگى در آن زمان، اسب تيزرو و تربيت شده اهميت بيشترى براى پيروزى بر دشمن و شكست آن ها داشت، ازاين رو سليمان به خاطر عشق و علاقه اى كه به جنگ در راه خدا و پيش برد مرام مقدس توحيد و ترويج دين الهى داشت، به رژه اسبان و نوازش آن ها اهميت بيشترى مى داد و آيات فوق نيز قبل از هر گونه تفسير و توضيحى به اين مطلب اشاره كرده و علاقه سليمان را به نوازش و تربيت اسبان جنگى و سان ديدن از سواركاران و سربازان تذكر مى دهد.
درباره تفسير قسمت هاى ديگر اين آيات و مرجع ضميرهاى آن اختلاف است و بعضى از وجوهى كه ذكر كرده اند، با مقام نبوت سليمان سازگار نيست و به آن حضرت نيبت ظلم و ستم داده اند كه ائمه بزرگوار ما آن ها را مردود دانسته و تكذيب كرده اند؛ مانند آن چه از كعب نقل شده كه گفته است: سليمان سرگرم ديدن اسبان گرديد تا وقتى كه خورشيد غروب كرد و نماز عصر از وى قضا شد. سليمان خشمناك شد و دستور داد اسبان را باز گرداندند و به بلافى اين كار دستور داد همه آن اسبان را كه به نقلى هزار است يا بيشتر بوده اند پى كرده و سر بريدند و به دنبال آن داستان هاى ديگرى هم نقل كرده كه همگى آن ها با مقام نبوت سازگار نبوده و قابل قبول نيست.
ما آن چه در روايات معتبر از اهل بيت روايت شده آن است كه گفته اند: سليمان به رژه اسبان سرگرم شد تا اين كه نماز عصر از وى فوت شد، آن گاه دستور خداوند به فرشتگان موكل بر خورشيد فرمان داد تا براى اداى فريضه عصر، خورشيد را براى او بازگردانند و وقتى خورشيد را برگرداندند، سليمان و همراهانش كه فريضه عصر را نخوانده بودند، به عنوان وضو دست به گردن و پاهاى اسبان كشيدند و نماز عصر را خواندند.
اين تفسير ائمه، مرجع ضمير توارت و ردُّوها را خورشيد دانسته اند و تفسير مذكور با توجه به صدر و ذيل آيه و رعايت تناسب جملات آن بهترين تفسيرى است كه بر آيه شده است، و مسئله برگشت خورشيد نيز براى سليمان پس از اثبات معجزات انبياى الهى و اوصياى آن ها(صلوات اللّه عليهم اجمعين) مسئله ساده اى است مه قابل گفت وگو و بحث نيست و در روايات ما نظير آن براى يوشع بن نون و على بن ابى طالب نيز ذكر شده است.
تفسيرهاى ديگرى نيز از مفسران نقل شده كه برخى از آن ها در خور دقّت و قابل توجه است. مانند آن كه گفته اند مرجع ضمير در توارت و ردّوها اسبان هستند و معناى آيه چنين است:
سليمان هنگام عرضه اسبان دستور تاختن آن ها را داد تا سرعت آن ها را در راه رفتن بيازمايد. سواران به فرمان سليمان اسب ها را به تاختن واداشتند و هم چنان رفتند تا از ديدگان سليمان پنهان شدند، پس از آن سليمان دستور داد آن ها را بازگردانند و آن گاه برخاست و گردن و ساق هايشان را با دست نوازش كرد.
تنها مطلبى كه طبق اين تفسير باقى مى ماند اين جمله است كه سليمان گفت:إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي
و آن را نيز چنين معنا كرده اند: سليمان گفت: اين كه من به تماشاى رژه اسبان آمدم و آزمايش و تربيت آن ها را دوست دارم، به خاطر ذكر خدا و براى پيش رفت دين اوست، نه اين كه طبق خواهش دل و هواى نفسانى باشد.
طبق اين تفسير ممكن است مرجع ضمير را در توارت خورشيد بگيريم و در ردُّوها همان اسبان بدانيم و اشكالى هم پيش نمى آيد، چنن كه بر اهل فن پوشيده نيست.
سليمان و بلقيس
در سوره نمل داستان سليمان و ملكه سبا به تفصيل ذكر شده و چنان كه تاريخ نگاران و مفسران گفته اند: نام ملكه سبا بلقيس دختر شراحيل يا شرحبيل بوده است.
داستان آن حضرت با بلقيس را از روى آيات قرآنى با توجه به برخى از توضيحت و تفاسيرى كه در اخبار، احاديث و گفتار مورخان و مفسران رسيده ذكر مى كنيم و از نفل اختلافات و افسانه هايى كه در پاره اى از كتاب ها آمده خوددارى مى نماييم.
سليمان پس از آن كه از بناى بيت المقدس فراغت يافت، عازم حج گرديد و همره گروهى به مكه رفت و خانه كعبه را زيارت كرد و پرده اى قيمتى از پارچه هاى قباطى مصر بر آن پوشاند و پس از اين كه مدتى در آن سرزمين توقف كرد، تصميم به بازگشت گرفت.
پيش از اين گفتيم كه سليمان زبان پرندگان را مى فهميد و هرگاه مى خواست آن ها را به دنبال مأموريّتى مى فرستاد و پرندگان نيز مانند جنّيان و شياطين و باد در اختيار او بودند.
بين راه در جست وجوى آب مقدارى كاوش كردند، ولى آبى نيافتند و سليمان براى برطرف شدن اين مشكل، متوجه پرندگان شد، اما هدهد را كه مى توانست در اين باره كمكى بدو بنمايد و به جاى گاه آب راهنمايى اش كند، نديد
و سوگند ياد كرد كه اگر براى غيبت خود عذرى موجّه و حجتى روشن نياورد، او را به سختى تنبيه كرده يا ذبحش كند.
طولى نكشيد كه هدهد آمد و گفت: به چيزى اطلاع يافتم كه تو از آن خبر ندارى و براى تو از سبا خبرى قطعى آورده ام. من در آن جا زنى را ديدم كه بر مردن آن سامان فرمان روايى مى كرد و داراى همه گونه قدرتى بود و نيز تخت بزرگى داشت.
ولى او و قومش آفتاب را به جاى خدا مى پرستند و شيطان اين كار را براى آن ها جلوه داده و از راه حق بازشان داشته است و راستى چرا نبايد آن ها خدايى را بپرستند كه آن چه در آسمان ها و زمين است را آشكار مى سازد و آشكارا مى داند، خداى يكتايى كه جز او معبودى نيست و پروردگار عرش بزرگ است.
سليمان پس از شنيدن سخن هدهد فرمود: ما در اين باره تحقيق خواهيم كرد تا ببينيم تو راست مى گويى يااز دروغ گويانى؟ آن گاه نامه اى نوشت و مهر كرده به هدهد داد و فرمود: اين نامه مراببر و نزد ايشان بيفكن، آن گاه از آن ها دور شو و در گوشه اى گوش فرا دار و ببين چه مى گويند.
هدهد نامه را گرفت و بياورد و نزد بلقيس افكند. ملكه سبا نامه را خواند و بزرگان مملكت و امراى لشكر خود را جمع كرد و به ايشان گفت: نامه اى گرامى به سوى من افكنده شد و آن نامه از سليمان است ك اين چند جمله در آن نوشته شده است: بسم اللّه الرحمن الرحيم، بر من برترى مجوييد و مطيعانه پيش من آييد.
پس از خواندن نامه از آن ها نظر خواست تا راءى خود را درباره آن بگويند و گفت: اكنون بگوييد چه بايد كرد كه من بدون نظر شما كارى نخواهم كرد؟ بزرگان مملكت سبا و امراى لشكر بلقيس ك به نيرو و قدرت خود مغرور بودند و تحت تاءثير احساسات سلحشورانه خود قرار گرفته بودند، گفتند: ما از هر نظر نيرومند و آماده و مجهز براى جنگ و نبرد هستيم، اما كار به دست توست و ما مطيع فرمان توييم تا چه باشد و چه حكم فرمايى.
ملكه سبا به فكر عميقى فرو رفت و بدون آن كه تحت تاءثير احساسات حماسى آن ها قرار گيرد، زير و روى كار را سنجيد و صلح را بهتر از جنگ ديد و زيان هايى را كه جنگ و ستيز به دنبال داشت، پيش خود مجسم ساخت و به آن ها گفت: پادشاهان وقتى شهرى را بگيرند و با جنگ و نبرد آن را فتح كنند ويران و تباهش مى كنند و عزيزانش را خوار و زبون مى سازند و كارشان اين گونه است.
من مصلحت ديده ام كه هديه اى به سوى آن ها بفرستم تا ببينم فرستادگان ما چه خبر مى آورند و آيا هديه ما را مى پذيرند يا نه؟
مولوى دراين باره مى گويد:
هدهدى نامه بياورد و نشان
|
|
از سليمان چند حرفى با بيان
|
خواند او آن نكته هاى باشمول
|
|
و از حقارت ننگريد او در رسول
|
چشم هدهد ديد و جان عنقاش ديد
|
|
حسّ چو كفّى ديد و دل درياش ديد
|
مفسران گفته اند: بلقيس با اين كار خواست بداند كه سليمان پادشاه است يا پيغمبر و فرستاده الهى، چون مى دانست عادت و شيوه پادشاهان آن است كه از هديه خوششان مى آيد و معمولاً آن را مى پذيرند، ولى پيغمبران الهى آ را نپذيرفته و باز مى گردانند.
درباره اين كه هديه بلقيس كه به دربار سليمان فرستاد چه بوده ميان تاريخ نگاران و مفسران اختلاف اس و از مجموع گفتارشان به دست مى آيد كه هديه مزبور مقدار زيادى جواهر قيمتى و غلام و كنيزانى زيبا بود كه آن ها را به همراه چند تن از خردمندان و بزرگان دربار خود به نزد سليمان فرستاد.
هدهد پيش از رسيدن فرستادگان بلقيس خود را به سليمان رسانيد و موضوع را به آن حضرت اطلاع داد و سليمان خود را آماده ورود حمل كنندگان هداياى بلقيس، پيش روى آن ها صف كشيدند تا عظمتش در دل آن ها جاى گيرد.
فرستادگان بلقيس وارد بيت المقدس شدند و از مشاهده آن همه زيبايى و شكوه خيره و بهت زده گرديدند و با ديده حقارت به خود و هدايايى كه آورده بودند نگريسته و شرمنده شدند. سپس وارد قصر سليمان شده و هداياى بسيارى را كه همراه خود آورده بودند تقديم كردند.
سليمان هداياى ايشان را نپذيرفت و به آن ها فرمود: آيا مرا به مال و منال كمك مى دهيد؟ آن چه را خداوند به من عطا فرموده، بهتر است از آن چه كه شما آورده ايد و اين شماييد كه به هداياى خود شادمان و دل خوشيد. من هرگز با مال به طمع نمى افتم و از دعوت به حق و پرستش خداى يكتا دست نخواهم كشيد.
مولوى در اين جا چه لطيف سروده است:
هديه بلقيس چل استر بد است
|
|
بار آن ها جمله خشت زر بد است
|
چون به صحراى سليمانى رسيد
|
|
فرش آن را جمله زر پخته ديد
|
بر سر زر تا چهل منزل براند
|
|
تا كه زر را در نظر آبى نماند
|
تا آنجا كه مى گويد:
پس روان گشتند هديه آوران
|
|
تا به تخت آن سليمان جهان
|
خنده ش آمد چون سليمان آن بديد
|
|
كز شما من كى طلب كردم مزيد
|
من نمى گويم مرا هديه دهيد
|
|
بلكه گفتم لايق هديه شويد
|
كه مرا از غيب نادر هديه هاست
|
|
كه بشر آن را نيارد نيز خواست
|
مى پرستيد اخترى كو زر كند
|
|
رو به او آريد كو اختر كند
|
مى پرستيد آفتاب چرخ را
|
|
خوار كرده جام عالى نرخ را
|
آفتاب از امر حق طباخ ماست
|
|
ابلهى باشد كه گوييم او خداست
|
سپس فرستادگان را مخاطب ساخته و فرمود: به سوى مردم سبا بازگرديد كه من لشكرى به جنگ آن ها خواهم فرستاد كه تاب مقاومت در برابر آن ها را نداشته باشند و اگر سر به فرمان ننهند از آن سرزمين به خوارى بيرونشان خواهيم كرد.
فرستادگان بلقيس هداياى خود را به نزد ملكه سبا بازگرداندند و آن چه را ديده و شنيده بودند بدو بازگفتند. بلقيس دانست كه تاب مقاومت و نبرد با سليمان را ندارد، ازاين رو تصميم گرفت به عنوان تسليم و اطاعت، با سران قوم و بزرگان مملكت خود به دربار سليمان و شهر اورشليم برود و به دنبال آن به سوى بيت المقدس حركت كند.
جبرئيل مجرا را به اطلاع سليمان رسانيد و او براى آن كه بزرگى خود و نعمت هاى بسيارى را كه خدا بدو عنايت كرده بود به بلقيس بنمايد يا چنان كه برخى گفته اند: براى اين كه معجزه اى به عنوان اثبات نبوت خويش بدو نشان دهد، يا براى اين كه عقل و زيركى او بيازمايد، خواست تا به وسيله اى پيش از آمدن بلقيس، تخت عظيم و قيمتى او را به اورشليم و نزد خود بياورد، ازاين رو به ياران و لشكريان خود فرمود: كدام يك از شما مى تواند پيش از ورود آن ها تخت بلقيس را نزد من حاضر سازد؟
ديوى نيرومند از جنّيان گفت: من مى توانم پيش از آن كه از جاى خود برخيزى آن را به نزد تو آورم و من بر اين كار توانا و امين هستم كه در آوردن آن نيز شرط امانت را به جاى مى آورم.
سليمان كه به گفته برخى مى خواست تا كسى را بيابد كه زودتر از آن تخت مزبور را نزدش بياورد باز هم نگريست تا اين كه آصف بن خيا وزير و برادر زاده سليمان
كه از علم كتاب نيز بهره مند بود و چنان كه در روايات آمده و جمعى از مفسران نيز گفته اند، قسمتى از اسم اعظم الهى را مى دانست به سليمان عرض كرد: من پيش از آن كه چشم برهم زدنى آن را نزد تو حاضر مى كنم و چنان كه در حديثى از امام صادقعليهالسلام
روايت شده، آصف بن برخيا از طريق طىّ الارض تخت را نزد سليمان حاضر كرد. هنگامى كه سليمان آن تخت را نزد خود ديد، سپاس خدا را به جاى آورد و گفت: اين از كرم پروردگار من است تا بيازمايد كه آيا سپاس او را مى دارم يا كفران مى كنم.
ضمناً سليمان دستور داد تا براى ورود و پذيرايى بلقيس قصرى از آبگينه بسازند و وضع تخت بلقيس را عوض كنند و تغييراتى در آن پديد آرند تا در وقت ورود او را بيازمايند و ببينند آيا تخت را مى شناسد يا نه؟
وقتى بلقيس وارد شد، بدو گفتند: آيا تخت تو چنين است؟ بلقيس گفت: گويى همان است. و سخت در حيرت فرو رفت، زيرا آن تخت بزرگ را در شهر سبا به جاى گذاشته و نگهبانانى بر آن گماشته بود و همين سبب بالا رفتن شناخت وى به مقام نبوت سليمان گرديد.
سپس دستور ورود به قصر آبگينه را به وى دادند و چون به قصر درآمد، شيشه هاى بلورين را آب پنداشت و ساق ها را برهنه كرد تا از آن بگذرد. سليمان گفت: پروردگارا! من به خويشتن ستم كردم كه سال ها را در كفر به سر بردم و اكنون به سليمان ايمان آورده و مطيع پروردگار جهانيان هستم.
در آخر كار بلقيس نيز اختلاف است جمعى گفته اند كه سليمان او را به ازدواج خويش در آورد و سلطنتش رابه او بازگرداند و بعضى از پادشاهان حبشه خود خود را از نسل سليمان و بلقيس دانسته اند. برخى هم گفته اند كه او را به عقد پادشاهى به نام تبّع درآورد.
وفات سليمان
سليمان پيغمبر با همه حشمت و سلطنتى كه داشت و مال و منال بسيارى كه در اختيارش بود، خود در كمال زهد و بى اعتنايى به دنيا زندگى مى كرد و خوراكش نان جو سبوس دار بود.
ديلمى در ارشاد القلوب گويد: سليمان با همه سلطنتى كه داشت، جامه مويى مى پوشيد و در تاريكى شب، دست هاى هود را به گردن مى بست و تا به صبح گريان به عبادت حق مى ايستاد و خوراكش از زنبيل بافى اداره مى شد كه به دست خود مى بافت و اين كه از خدا آن سلطنت عظيم را درخواست كرد، براى آن بود كه پادشاهان كفر را مقهور خويش سازد.
به نظر مى رسد آن چه ديلمى در اين باره ذكر كرده، مضمون حديث يا احاديثى باشد كه بدان تصريح نكرده است.
شيخ طبرسى در مجمع البيان نقل كرده كه سليمان گاهى يك سال يا دو سال و يك ماه و دو ماه و بيشتر و كمتر در مسجد بيت المقدس اعتكاف مى كرد و آب و غذاى خود را همراه خود مى برد و به عبادت پروردگار مشغول بود تا در آن وقتى كه مرگش فرا رسيد. روزى گياهى را ديد كه سبز شده از وى نامش را پرسيد و او گفت: نام من خرنوب است. سليمان دانست كه به زودى خواهد مرد، از اين رو به خدا عرض كرد: پروردگارا! مرگ مرا از جنّيان پنهان دار تا انسان ها بدانند كه جنّيان عالم به غيب نيستند و از بناى ساختمان او يك سال مانده بود و به خاندان خود نيز سپرد كه جنّيان را از مرگ من آگاه نكنيد تا از بناى ساختمان فراغت يابند، سپس به محراب عبادت داخل شد و تكيه زده بر عصاى خود ايستاد و از دنيا رفت و يك سال هم چنان بر سر پا بود تا بناى يزبور به پايان رسيد، آن گاه خداى متعال موريانه را ماءمود كرد تا عصا را بخورد و سليمان بر زمين افتاد و جنيان از مرگ آن حضرت مطلع شدند در روايتى است كه خداى تعالى سليمان را از فرا رسيدن زمان مرگش مطلع ساخت. پس آن حضرت غسل و حنوط كرد و كفن پوشيد. از امام صادقعليهالسلام
روايت شده كه در اين مدت كه سليمان بر سر پا ايستاده بود، آصف بن برخيا كارها را اداره مى كرد تا وقتى كه موريانه عصارا خورد.
در حديثى كه صدوق در عين الاخبار و علل الشرائع از امام صادقعليهالسلام
روايت كرده، همين داستان با اختلاف و شرح بيشترى نقل شده است. در آن حديث، ذكرى از مدت يك سال نشده و امامعليهالسلام
آن مدت را به اجمال بيان فرموده است.
ترجمه حديث اين است كه امام هشتم از پدرش از حضرت صادقعليهالسلام
روايت كرده است كه روزى سليمان بن داود به اصحاب خود فرمود: خداى تعالى چنين سلطنتى كه شايسته ديگرى نبود به من عنايت كرده، باد و انس و جن و پرندگان و وحوش را در اختيار من قرار داده و زبان پرندگان را به من آموخته و از همه چبز به من داده و با همه اين احوال، خوشى يك روز تاشب براى من كامل نشده و من ميل دارم فردا به قصر خود درآيم و به بالاى آن بروم و بر آن چه در فرمان روايى من است بنگرم. كسى را اجازه ندهيد بر من وارد شود تا يك روز را به آسايش بگذرانم.
اصحاب پذيرفتند و فرداى آن روز سليمان عصاى خود را به دست گرفت وارد قصر شده به بلندترين نقطه آن رفت و هم چنان تكيه بر عصا زده و با خوش حالى به اطراف قصر مى نگريست و از آن چه خدا بدو عطا كرده بود مسرور بود كه ناگاه جوانى زيبا صورت و خوش لباس را ديد كه از گوشه قصر پديدار شد.
سليمان كه او را ديد گفت: چه كسى تو را وارد اين قصر كرده است و به اجازه چه كسى داخل شدى؟
جوان پاسخ داد: پروردگار قصر مرا داخل آن كرده و به اجازه او وارد شدم.
سليمان گفت: البته پروردگار آن سزاوارتر از من بوده، اكنون بگو كه كيستى؟
جوان گفت: من فرشته مرگ (و ملك الموت) هستم.
سليمان پرسيد: براى چه آمده اى؟
جوان گفت: آمده ام تا جانت را بگيرم و قبض روحت كنم.
سليمان گفت: مأموريت خود را انجام ده كه اين روز خوشى و سرور من بود و خدا نخواست كه من جز به وسيله ديدار او سرورى داشته باشم.
فرشته مرگ جان سليمان را هم چنان كه به عصا تكيه داده بود بگرفت و تا وقتى كه خدا مى خواست با اين كه مرده بود هم چنان سر پا ايستاده و بر عصا تكيه رده بود و مردم او را مى نگريستند و خيال مى كردند زنده است. همان وضع سبب شد كه مردم درباره آن حضرت سخنانى بگويند: جمعى مى گفتند: او كه در اين مدت بسيار سر پا ايستاده و احساس خستگى نمى كند و نمى خوابد و احتياج به آب و غذا ندارد، پروردگار ماست كه شايسته پرستش است.
دسته اى مى گفتند: او ساحر است و ما را جادو كرده است، ولى مردمان مؤمن گفتند: سليمان بنده خداو پيغمبر اوست كه خدا هر چه مى خواهد درباره اش انجام مى دهد. چون گفت وگو و اختلاف در آن ها پديد آمد، خداوند موريانه را فرستاد تا درون عصاى او را بخورد و بدين ترتيب عصاى مزبور بشكست و سليمان از بالاى قصر بر زمين افتاد.
آرى اميرمؤمنانعليهالسلام
در اين باره فرموده است:
وَ لَوْ اَنَ اَحَداً اِلَى البَقاءِ سُلَمَاً اَو الى دَفْع المُوتِ سَبيلاً لَكانَ ذلِكَ سُليمانُ بنُ داود
عليهالسلام
الذُّى سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الجِن و الانس مَعَ النَّبُوةِ و عظيم الزُّلفَةِ
،
فلَما اسْتوفى طُعمَتَه و استكْمَلَ مُدَّتَهُ رَمَقَهُ قسىُّ الفنا بِنَبالِ الموتِ
،
وَ اءَصْبَحتِ الدِّار مَنْهُ خاليِةً و المساكين مُعَطَّلةً و وَرثها آخرونَ
؛
اگر كسى براى ماندن در دنيا وسيله اى به دست مى آورد يا براى جلوگيرى از مرگ راهى داشت آن كس سليمان بن داود بود كه جن و انس مسخر او بودند، علاوه بر منصب پيغمبرى و منزلت والايى كه داشت، ولى هنگامى كه از روزى مقدّر خود بهره مند گرديد و مدّتش به سر آمد، كمان نيستى با تيرهاى مرگ او را ز پاى درآوردو ديار از وجود او خالى و خانه ها تهى ماند و ديگران آن ها را به ارث بردند.
بيشتر مورخان مدت عمر سليمان را ۵۵ سال نوشته اند. البته برخى هم مانند يعقوبى ۵۲ سال ذكر كرده اند. قبر آن حضرت در كنار قبر پدرش داود در بيت المقدس است.
قوم سبا
چون در داستان سليمان و بلقيس نام قوم سبا برده شده و خداى تعالى نيز داستان آن ها را در قرآن كريم نقل فرموده و سوره اى بدين نام نازل كرده است، در اين جا اجمال سرگذشت مردم سبا را از نظر شما مى گذرانيم.
اما آن چه قرآن كريم درباره آن ها فرموده است:
لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمِينٍ وَ شِمالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَ بَدَّلْناهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَواتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ ذلِكَ جَزَيْناهُمْ بِما كَفَرُوا وَ هَلْ نُجازِي إِلا الْكَفُورَ
مردم سباء را در جايگاهشان برهانى بود: دو باغستان از راست و چپ (به آن ها گفت شد) بخوريد از روزى پروردگارتان و سپاس گزارى و شكر وى را بجا آريد، كه شهرى پاكيزه و پروردگارى آمرزنده داريد، ولى آن ها (از اطاعت حق و سپاسگزارى او) روى گرداندند و ما نيز سيلى سخت بر آن ها فرستاديم، و در باغستان (پر نعمت) آن ها را به دو باغستان تبديل كرديم كه بار درختانش ميوه تلخ و شوره گز و اندكى سدر بود، و اين كيفر ما بدان جهت بود كه كفران نعمت كردند، و آيا ما جز كفران پيشه را كيفر كنيم؟
و اما وضع جغرافيايى سبا و اجمال داستان مردم آن:
كشور يمن در جنوب غربى شبه جزيره عربستان قرار دارد و از زمان هاى قديم بين كشورهاى بزرگ آن زمان بر سر تصرف آن ناحيه جنگ و اختلاف بوده است و يك بار هم در زمان ساسانيان به دست ايرانيان افتاد. گاهى هم دولت هاى خود مختارى در آن جا تشكيل مى شد، از آن جمله به گفته يكى از دانشمندان، در حدود سال ۸۵۰ قبل از ميلاد، ملوك سبا در يمن دولتى تشكيل دادند كه بيش از ششصد سال حكومتشان طول كشيد و از آثار و اكتشافاتى كه اين اواخر به دست آمده و اكنون در موزه هاى اروپا نمونه ها آن موجود است، معلوم شده كه مردم سبا از عالى ترين تمدن ها بر خوردار بوده اند و در ساختن ظروف طلا و نقره و بناهاى باشكوه و آبادى و نزيين شهرها مهارتى كامل داشته اند.
از كارهاى مهم پادشاهان سبا كه با نبودن وسايل امروزى انجام داده اند، ساختن سدّ ماءرب است و ماءرب پايتخت سلاطين سبا بود.
اين شهر در دامنه درّه اى قرار داشت كه بالاى آن كوه هاى بزرگى وجود داشت. در آن درّه، تنگه اى كوهستانى و در دو طرف آن تنگه، دو كوه معرو به كوه بلق است كه فاصله آن ها ششصد قدم است.
خاك يمن پهناور و حاصل خيز بود، ولى در آن جا هم مانند ساير نقاط عربستان، آب كمياب بود و رودخانه هاى مهمى نداشت و گاه گاهى بر اثر باران هاى فصلى، سيلى بر مى خاست و در دشت پهناور به هدر مى رفت، از اين رو مردم يمن به فكر ساختن سدّ افتادند تا زيادى آب باران رادرپشت آن سدها ذخيره كنند و در فصل تابستان از آن ها استفاده نمايند.
طبق اين فكر و چنان چه برخى گفته اند: سدهاى بسيارى ساختند و مهم ترين آن ها، سدّ ماءرب در فاصله دو كوه بلق بود كه طبق اصول هندسى، در دو طرف آن دريچه هايى براى استفاده از آب سد قرار دادند و در اوقات لازم مى توانستند به وسيله آن دريچه ها آب را كم و زياد كنند.
طول اين سد به گفته مورخان، در حدود هشت صد قدم و عرض آن حدود پنجاه قدم بود.
بعد از ساختن اين سد، دو طرف آن بيابان به شهرهاى سر سبزى تبديل شر كه به گفته بعضى مجموعاً سيزده شهر بود و آن ريگ هاى سوزان، به باغ جنان مبدّل گشت و درباره توصيف آن شهرها و فراوانى نعمت در آن جا سخن هاى اغراق آميزى گفته اند:
به گفته برخى، كسى كه در آن باع ها قدم مى گذشت، درختان ميوه آن طورى بود كه ده بوز راه، رنگ آفتاب را نمى درد و اين راه بسيار رادر زير سايه درختان خرم و پر ميوه طى مى كرد.
برخى گفته اند: زن ها زنبيل ها را روى سر مى گذاشتند و چون چند قدم از زير درختان مى گذشتند، زنبيل هاشان پر از ميوه مى شد.
به هر صورت بر اثر بستن آن سدها، از هواى لطيف و ميوه هاى فراوان و آب هاى روان و ساير نعمت هاى بى حساب آن جا استفاده مى كردند و البته شايسته بود كه مردم سبا در برابر آن همه نعمت بى كران كه خداوند به ايشان بخشيده بود سپاس گزارى كند و خدايى را كه از آن بى چارگى و گرسنگى نجاتشان داده بود شكر گويند، ولى اندك اندك غفلت برآن ها چيره گشت و به سركشى و خود پرستى دچار شدند.
خداى تعالى براى ارشاد و هدايتشان پيمبرانى فرستاد، ولى آن مردم به جاى اين كه سخنان پيمبران الهى را بشنوند و به موعظه ها و نصيحت هاشان گوش دل فرا دهند، به تكذيب آن ها پرداخته و در خوش گذرانى و شهوت رانى غرق گشتند و شايد مانند ساير ملت هاى سركش و شهوت ران كه انبيا را سدّ راه لذت و شهوت خود مى ديدند به آزار آن ها نيز كوشيدند و بدين ترتيب مستحق عذاب الهى گشتند.
خداى تعالى سيل عرم را بر آن سدّ بزرگ گماشت تا آن را ويران ساخت و آب، تمام دشت و باغ ها و خان ها ر بگرفت و همه را ويران كرد و پس از چندى آن وادى خرم را به صحراى خشك و سوزان تبديل كرد و به جاى آن همه درختان ميوه و باغ ها سر سبز، چند درخت اراك و درخت شوره گز و اندكى درخت سدر به جاى ماند و آن بلبلان خوش الحان جاى خود را به فغان بومان سپردند.
از رهروان عشق جز افسانه اى نماند
|
|
آشفته را زسيل بلا خانه اى نماند
|
بلبل زدست بُرد خزان خامشى گرفت
|
|
الّا فغان بوم به ويران هاى نماند
|