تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء0%

تاریخ انبیاء نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

تاریخ انبیاء

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 27346
دانلود: 5145

تاریخ انبیاء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27346 / دانلود: 5145
اندازه اندازه اندازه
تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء

نویسنده:
فارسی

 

این کتاب شرح حال پیامبران الهی و انبیای بزرگواری است که خدای تعالی نامشان را در قرآن کریم آورده است.
سرفصلهای این کتاب عبارتند از : آغاز آفرینش ، فرزندان آدم (ع) ، شیث (ع) ، ادریس (ع) ، نوح (ع) ، هود (ع) ، صالح (ع) ، ابراهیم (ع) ، همسران و فرزندان ابراهیم (ع) ، اسحاق (ع) ، لوط (ع) ، یعقوب (ع) ، یوسف (ع) ، ایوب (ع) ، شعیب (ع) ، موسی (ع) ، انبیا بنی اسرائیل پس از موسی (ع) ، داود (ع) ، سلیمان (ع) ، یونس (ع) ، زکریا (ع) ، یحیی (ع) و عیسی (ع).
انبیای الهی، پاک ترین، آگاه ترین و امین ترین افراد برای هدایت انسان بوده اند، از همین رو خداوند متعال آنان را برانگیخت و با عنایت های خویش همراه نمود تا با دلیل و برهان، مردم را از شرک به یگانه پرستی و از نادانی به معرفت و آگاهی سوق دهد و حیات طیبه را برای آنان به ارمغان آورد.
زندگانی برگزیدگان حق، از تولد تا وفات، به ویژه در دوران ابلاغ رسالت، با حوادث گوناگون و شگفت انگیز و نیز ناملایمات فراوانی همراه بوده است، ولی سرانجام کامیاب گشتند و پیام های خداوند متعال را به مردم رساندند. مطالعه این داستانهای واقعی و اعجاب آور برای هر خواننده ای درس آموز و عبرت انگیز است. در این کتاب، تاریخ انبیا با استفاده از منابع معتبر و به دور از خیال پردازی و افسانه سازی با قلمی شیوا نوشته شده است.

۲۲- يحيى عليه‌السلام

 داستان ولادت يحيى و شمه اى از حالات آن بزرگوار در داستان پدرش حضرت زكريا گفته شد و نام آن بزرگوار نيز در قرآن بيشتر در ضمن داستان پدرش زكريا آمده است؛ مانند: سوره عمران، انعام، مريم و انبياء و تنها در سوره مريم به طور جداگانه فضيلت هايى از يحيى ذكر شده و برخى از موهبت ها و و الطاف الهى به آن حضرت نام برده شده است. در سوره آل عمران نيز ضمن بشارت زكريا گذشت يكى از موضوع تصديق و ايمان آن حضرت است به حضرت عيسى، ديگرى موضوع سيادت و آقايى يحيى، ديگرى پارسايى آن حضرت از ازدواج و كناره گيرى از همبستر شدن با زنان، و چهارمى مقام نبوت اوست.

مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ الصّالِحِينَ (۱۰۹۲) .

و اما آيه اى كه در سوره مريم است:

يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا وَ حَناناً مِنْ لَدُنّا وَ زَكاةً وَ كانَ تَقِيًّا وَ بَرًّا بِوالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا وَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا (۱۰۹۳) ؛

اى يحيى! اين كتاب (يعنى تورات) را محكم بگير و حكمت و فرزانگى را در طفوليت بدو داديم و مهر و عطوفتى از جانب خود و پاكيزگى بدو داديم و او پرهيزكار و به پدر و مادرش نيكوكار بود و سركش و نافرمان نبود. سلام (يعنى سلامتى و امنيت) ما بر او روزى كه تولد يافت و روزى كه بميرد و روزى كه زنده برانگيخته شود.

ابن عباس در تفسير جملهوَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا گفته است: يحيى در سه سالگى به دريافت منصب نبوت نايل شد و در روايات اهل بيت درباره فرزانگى يحيى آمده، كه هم سالان يحيى بدو گفتند: بيا تا به بازى برويم. يحيى به آن ها گفت: ما براى بازى آفريده نشده ايم، بلكه براى كوشش در كار بزرگى خلق شده ايم.(۱۰۹۴)

در تفسير جملهوَ حَناناً مِنْ لَدُنّا ابوحمزه ثمالى از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده كه فرمد: منظور از رحت و لطف خد ابه يحيى است. ابوحمزه گويد: من عرض كردم كه لطف مهر خدا به يحيى تا چه اندازه بود؟ حضرت فرمود: به اين اندازه اى كه هرگاه يحيى مى گفت: يا ربّ! خداى تعالى در پاسخ مى فرمود: لَبيّك يا يَحيى!(۱۰۹۵)

در تفسير جملهلَمْ يَكُنْ جَبّاراً عَصِيًّا محدثان شيعه و سنى از رسول هدا روايت كرده اند كه فرمود: يحيى هيچ گاه در عمر خود گناهى نكرد. در حديث ديگرى است كه فرمود: هر كس در روز قيامت خدا را با گناهى ديدار كند، جز يحيى بن زكريا.(۱۰۹۶)

در تفسير آيهوَ سَلامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا .(۱۰۹۷)

يك حديث جالب

 در كتاب من لا يحضره الفقيه از امام صادقعليه‌السلام روايت شده ك مردى نزد عيسى بن مريم آمد و گفت: اى پيغمبر خدا! مرا تطهير كن. دستور داد ندا كنند تا مردم براى تطهير فلان شخص از گناه حاضر شوند. هنگامى كه مردم حاضر شدند و آن مرد در گودال قرار گرفت تا حدّ بر او جارى كنند، فرياد زد: كسى كه مانند من از خداى تعالى به گردن او حدّى است، نبايد به من حدّ بزند. مردم همگى رفتند جز يحيى و عيسى. در اين وقت يحيى نزديك آن مرد آمد و بدو فرمود: اى مرد گناه كار! مرا موعظه كن.

آن مرد گفت: هيچ گاه ميان نفس خود و خواسته اش را آزاد مگذار (و دل را به خواهش و خواسته اش نسپار) كه هلاك شوى.

يحيى از او خواست تا جمله ديگرى بگويد. آن مرد گفت: هيچ گاه شخص خطاكار را به خطايش سرزنش ‍ مكن.

يحيى فرمود: باز هم برايم بگو. وى گفت: هيچ گاه خشم نكن. يحيى فرمود: مرا كافى است.(۱۰۹۸)

عبادت و زهد يحيى

 ديلمى در كتاب ارشاد القلوب گويد: يحيى جامه اش از ليف(۱۰۹۹) و خوراكش برگ درختان بود ابن اثير در كامل التواريخ گويد: خوراك يحيى از علف هاى صحرا و برگ درختان تاءمين مى شد. برخى گفته اند: نان جو مى خورد و جامه اش ‍ پشمين بود و هيج درهم و دينارى و خانه و مسكنى هم كه در آن سكونت گزيند، نداشت. در هر جا شب فرا مى رسيد به سر مى برد و همان نقطه سراى او بود.

در حديثى كه كلينى از امام هفتم روايت كرده، آن حضرت فرمود: يحيى پيوسته مى گريست و خنده نمى كرد.(۱۱۰۰)

درباره عبادت او و گريه هاى زيادى كه مى كرد، داستان ها نوشته اند. در حديثى از امام صادقعليه‌السلام نقل شده كه يحيى آن قدر گريست كه گوشت گونه اش آب شد. پدرش زكريا بدو گفت: فرزندم! من از خداى تعالى درخواست كردم تو را به من ببخشد تا ديده ام به وجود تو روشن گردد.

يحيى گفت: پدر جان! در دوزخى كه خدا دارد، پرت گاهايى است كه جز آن مردمانى كه از ترس خدا بسيار گريه مى كنند، ديگرى از آن نمى گذرد و من ترس آن را دارم كه از آن جا نگذرم. در اين وقت زكريا آن قدر گريست كه بى هوش ‍ شد.(۱۱۰۱)

گفت وگوى يحيى با شيطان

 در امالى شيخ طوسى حديثى از اام هشتم از پدران بزرگوارش درباره گفت وگوى يحيى با شيطان نقل شده است. گزيده اش آن است كه شيطان از زمان آدم تا زمان بعثت حضرت مسيح به تزد پيغمبران مى آمد و با آن ها سخن مى گفت و از همه بيشتر با يحيى انس داشت.

روزى يحيى بدو فرمود حاجتى با تو دارم.

شيطان گفت: قدر و مقام تو نزد من به قدرى است كه هر چه بخواهى انجام مى دهم.

يحيى فرمود: مى خواهم دام ها و وسايلى كه فرزندان آدم را با آن ها گمراه و شكر مى كنى، به من نشان دهى.

شيطان پذيرفت و روز ديگر با شكل مخصوص و ابزار و آلات بسيار و رنگ هاى گوناگون به نزد يحيى آمد و خاصيت آن ابزار و رنگ ها را براى يحيى توضيح داد و كيفيت گمراه ساختن فرزندان آدم را به وسيله آن ها شرح داد.

آن گاه يحيى بدو فرمود: آيا هيچ گاه بر من ظفر يافته و غالب گشته اى؟

يه، ولى در تو خصلتى است كه من آن را خوش دارم.

آن خصلت چيست؟

هنگامى كه افطار مى كنى، سيز غذا مى خورى و همان سيرى مانع قسمتى از نمازها و شب زنده دارى تو مى گردد (و همين موجب خوشحالى و سرور من است).

يحيى كه اين سخن را شنيد فرمود: من از اين ساعت با خدا عهد مى كنم كه ديگر غذاى سير نخورم تا وقتى كه او را ديدار كنم.

شيطان نيز گفت: من نيز با خدا عهد مى كنم كه از اين پس مسلمانى را نصيحت نكنم تا وقتى كه خدا را ديدار كنم. پس از اين گفتار برفت و ديگر نزد يحيى نيامد.(۱۱۰۲)

قتل و شهادت يحيى

 از داستان شهادت يحيى به دست پادشاه زمان خود، در قرآن كريم ذكرى نشده و در روايات نيز درباره انگيزه و علت آن اختلاف است.

در حديثى است كه در زمان يحيى بن زكريا پادشاه شهوت رانى بود كه زنان خودش او را كفايت نمى كردند تا اين كه با زنى بدكار آشنا شد و آن زن پيوسته نزد او مى آمد تا وقتى كه سال مند شد و پس از پيرى دهترش را براى رفتن به نزد پادشاه آماده كرد و بدو گفت: من مى خواهم تو را به نزد پادشاه بفرستم. هنگامى كه با تو درآميخت و از تو پرسيد حاجتت چيست؟ بگو حاجت من آن است كه يحيى بن زكريا را به قتل رسانى.(۱۱۰۳) آن دختر بهدستور مادرش عمل كرد و چون پادشاه به وى درآميخت، درخواست قتل يحيى را كرد و پس از اين كه اين عمل سه بار تكرار شد، پادشاه يحيى را طلبيد و سرش را بريد و در طشتى از طلا گذاشتند.

در خبر ديگرى است كه آن زن بدكار از پادشاه قبل از او دخترى پيدا كرده بود. سپس پادشاه زمان يحيى را به ازدواج خود درآورد و چون آن زن سال مند شد، خواست تا آن دختر را به ازدواج اين پادشاه درآورد. پادشاه (به دليل ارادتى كه به حضرت يحيى داشت) بدو گفت: من بايد حكم آن را از يحيى بن زكريا بپرسم كه آيا چنين ازدواجى جايز است يا نه؟ وقتى از يحيى پرسيد، آن حضرت فرمود: چايز نيست. همين سبب شد كه آن زن كينه يحيى را در دل گيرد و عاقبت روزى آن دختر را آرايش كرد و هنگامى كه پادشاه مست شراب بود او را به نزد وى برد و همن موضوع منجر به قتل يحيى گرديد.(۱۱۰۴)

در نقل ديگرى است كه پادشاه دختر خواهد زيبايى داشت كه شيفته او گرديد و خواست با او ازدواج كند و يحيى طبق دين مسيح او را از اين ازدواج نهى كرد. مادر آن دختر كه فهميد يحيى بن زكريا چنين ازدواجى را نهى كرده، دختر خود را آرايش كرده و به نزد پادشاه فرستاد و چون پادشاه چشمش بدان دختر افتاد، شيفته او شد و از وى پرسيد: چه حاجتى دارى؟ دختر گفت: حاجت من آن است كه يحيى بن زكريا را به قتل رسانى. پادشاه گفت: حاجتى جز اين بخواه. دختر گفت: حاجت من همين است و غير از اين حاجتى ندارم. پادشاه در اين وقت يحيى را خواست و سرش را بريد.(۱۱۰۵)

در قصص قرآن جادالمولى و قصص الانبياء نجّار نام آن پادشاه هيروديس و نام دختر هيروديا نقل شده و در دو كتاب مزبور هيروديا را دختر برادر پادشاه ذكر كرده اند، نه دختر خواهر او. در انجيل مرقس، هيروديا را زن برادر هيرودس ‍ دانسته كه هيروديس او را در نكاح خويش درآورده بود. در آن جا داستان را انجيل مرقس اين گونه نقل كرده است: هيروديس فرستاده يحيى را گرفتار نمود او را به زندان بست و به سبب هيروديا زن برادر او فيليپس كه او را در نكاح خويش درآورده بود. به آن سبب يحيى به هيروديس گفته بود: نگاه داشتن زن برادرت بر تو روا نيست. پس هيروديا از او كينه داشت و مى خواست او را به قتل رساند، اما نمى توانست، زيرا كه هيروديس از يحيى مى ترسيد و در ضمن او را مردى عادل و مقدس مى دانست و رعايتش مى نمود و هرگاه از او سخنى مى شنيد به آن عمل مى كرد و به خوشى سخن او را اصغا مى نمود. اما چون هنگام فرصت رسيد كه هيروديس در روز ميلاد خود امراى خود و سرتيپن و رؤ ساى جليل را يافت نمود و دختر هيروديا به مجلس درآمد و رقص كرد و هيروديس و اهل مجلس را شاد نمود. پادشاه بدان دختر گفت: آن چه خواهى از من بطلب تا به تو بدهم. و قسم خورد كه آن چه را از من خواهى حتى نصف ملك مرا هر آينه به تو عطا كنم. او بيرون رفته به مادر خود گفت كه چه بطلبم؟ و مادرش گفت كه سر يحيى تعميد دهنده را. در همان ساعت به حضور پادشاه آمد و خواهش نمود و گفت: مى خوهم كه الآن سر يحيى تعميد دهنده را در طبفى به من عنايت نمايى. پادشاه به شدت محزون گشت، ليكن به سبب پاس قسم و خاطر اهل مجلس نخواست او را محروم نمايد. بى درنگ پادشاه جلادى فرستاده و فرمود تا سرش را بياورد و او به زندان رفته سر او را از تن جدا ساخته و بر طبقى آورده بدان دختر داد و دهتر آن را به مادر خود سپرد. چون شاگردانش شنيدند آمدند و بدن او را برداشته دفن كردند.(۱۱۰۶)

در چند حديث از اام باقرعليه‌السلام و امام صادقعليه‌السلام روايت شده فرمودند: قاتل يحيى بن زكريا فرزند زنا بود، چنان ك كشندگان على بن ابى طالب و حسين بن على نيز زنازاده بودند.(۱۱۰۷) در حديث هاى ديگرى است كه آسمان در قتل دو نفر گريست: يكى در قتل يحيى ب ن زكريا و ديگر در قتل حضرت اباعبداللّه الحسينعليه‌السلام .(۱۱۰۸) در معناى گريستن آسمان و توجيه آن گفته اند: گريستن آسمان همان قرمزى هنگام طلوع و غروب خورشيد است و برخى گفته اند: يعنى اهل آسمان كه مقصود فرشتگان هستند، گريه كردند و مرحوم مجلسى گفته: ممكم است اين جمله كنايه از شدت مصيبت باشد.(۱۱۰۹) در روايات آمده كه چون يحيى را به قتل رساندند، يك قطره از خون آن پيغمبر معصوم روى زمين ريخت. اين قطره هون جوشش كرد و بالا آمد و هر قدر مردم روى آن خاك ريختند، آن خون هم چنان بالا آمد و از جوشش نايستاد تا اين كه تل بسيار بزرگى شد و باز هم جوشيد و پيوسته مى جوشيد تا پس از گذشت آن قرن، خداى تعالى بخت نصر را بر آن ها مسلط كرد و هفتاد هزار يا بيشتر از آن ها را كشت و خون از جوشش ايستاد.(۱۱۱۰)

نگارنده گويد: بخت نصر كه در اين روايات آمده بخت نصر معروف كه شش قرن قبل از ميلاد مسيح مى زيسته و دوبار به شهر بيت المقدس حمله كرد نيست، چنان كه مسعودى در اثبات الوصيه گويد: بخت نصرى كه مردم بيت المقدس را به انتقام قتل يحيى كشت، نوه يخت نصر معروف و فرزند ملت بن بخت نصر بزرگ بوده است، و اللّه اعلم. و بعضى هم احتمال داده اند كه بخت نصر از معمرين(۱۱۱۱) بوده و عمر طولانى كرده، چنان كه از عرائس الفنون نقل شده كه گويد: بخت نصر بيش از پانصد و پنجاه سال در دنيا زندگى كرد.(۱۱۱۲) برخى گفته اند: كسى كه به شهر بيت المقدس حمله كرد و براى ايستادن خون يحيى بن زكريا بيشتر مردم را كشت، پادشاهى از شاهان بابل به نام كردوس بوده است. او به سردار خود بنواراز ادان گفت: من به خداى مردم اين شهر قسم خورده ام كه بر آن ها پيروز شوم، آن قدر از ايشان را به قتل برسانم كه سيلاب خونشان ميان لشكريانم جارى شود. و بعد از پيروزى، مردم بسيارى را كشت تا وقتى كه آن خون بايستاتد.(۱۱۱۳)

كلينى از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: عيسى بن مريم بر سر قبر يحيى آمده و از خداى تعالى خواست تا او را زنده كند. خداوند دعايش را مستجاب كرد و يحيى زنده شد و از قبر بيرون آمد و به عيسى گفت: با من چه حاجتى دارى؟ عيسى فرمود: مى خواهم همانند گذشته كه در دنيا بودى مونس من باشى. يحيى گفت: اى عيسى! هنوز تاخى مرگ در كام من است. تو مى خواهى دوباره مرا به دنيا بازگردانى و تلخى مرگك را در كامم تازه كنى. اين سخن را گفت و دوباره به قبر بازگشت.(۱۱۱۴)