۵- نوح
عليهالسلام
از جمله پيغمبران بزرگوارى كه در راه ترويج توحيد و خداپرستى رنج فراوانى كشيد و آزار بسيار ديد، نوح پيغمبر بود كه با وجود عمر طولانى و ساليان بسيارى كه ميان مردم مشرك و كافر زيست و مجاهدت هاى فراوانى كه در راه تبليغ دين الهى متحمل شد، به جز چند تن انگشت شمار كسى بدو ايمان نياورد و دعوتش را نپذيرفت.
شايد يكى از علل آن اين بود كه بت پرستى، به تازگى ميان مردم رسوخ كرده و دام تازه اى بود كه شيطان سرِ راه بندگان خدا گسترده بود و مانند بسيارى از شيوه هاى باطل و رسوم غلطى كه ابتدا مشترى هاى زيادى پيدا مى كند و آن ها، پافشارى بسيارى روى سخن نابه جا خود دارند، طرفداران بت پرستى نيز با تلاش فراوان مشغول ترويج اين مرام باطل بودند و از بت هاى ودّ، سواع، يغوق و نسر كه خداى تعالى نامشان را در قرآن نيز ذكر كرده، به سختى دفاع مى كردند. به ويژه كه اشرف و اعيان نيز روى اغراض شخصى و استفاده هايى كه از اين راه عايدشان مى شد، آن ها را حمايت مى نمودند.
طبيعى است كه با چنين وضعى، نوح پيغمبر كه ياورى نداشت، براى مبارزه با آن با چه مشكلاتى مواجه شد و تا چه حدّ تحمل و بردبارى به خرج داد.
در قرآن كريم هم در بيشتر جاهايى كه داستان نوح نقل شده است،
به آزارهايى كه آن حضرت در راه ترويج دين خداوند كشيد، در آن زمان مردم به حدّى به بت ها و پرستش آن ها علاقه پيدا كرده بودند كه برطبق بعضى تواريخ، نوح سال هاى زيادى از آن ها كناره گرفت و در كوه ها و غارها به تنهايى و دور از آن مردم جاهل به عبادت و پرستش حق مشغول بود.
سيد بن طاووس از كتاب قصص محمد بن جرير طبرى نقل كرده است كه نوح تا هنگامى كه ۴۶۰ سال از عمرش گذشته بود، پيوسته در كوه ها زندگى مى كرد و به عبادت حق تعالى مشغول بود و زن و فرزندى نداشت. آن حضرت جامه پشمين مى پوشيد و غذاى خود را از گياهان زمين تاءمين مى كرد تا اين كه پس از گذشت آن مدت، جبرئيل نزد وى آمد و گفت: چرا از مردم كناره گيرى كرده اى؟ نوح گفت: قوم من خدا را نمى شناسند، از اين رو من از ايشان كناره گيرى اختيار كرده ام. جبرئيل گفت: با آن ها جهاد كن! نوح گفت: نيروى اين كار را ندارم و اگر عقيده ام را بدانند، مرا خواهند كشت. جبرئيل گفت: اگر نيروى اين كار به تو داده شود با آن ها جهاد مى كنى؟ نوح گفت: اين آرزوى من است. در اين وقت نوح پرسيد: تو كيستى؟ جبرئيل فرشتگان را صدا زد و هنگامى كه فرشتگان نزد وى جمع شدند، نوح بيمناك گرديد. سپس جبرئيل خود را معرفى نموده و سلام خداى رحمان را به وى ابلاغ كرد و مقام نبوت را به او بشارت داد و دستور داد كه پس از ابلاغ نبوت خود با عمورة، دختر ضمران بن اخنوخ، نخستين كسى كه بعدا به وى ايمان آورد، ازدواج كند.
نوح به دنبال مأموريت الهى به ميان مردم رفت و عصايى در دست داشت كه با آن از ضمير مردم خبر مى داد. آن روز، روز عيد آن مردم بود.
سركرده هاى قوم نوح هفتاد نفر بودند كه آن روز نزد بت هاى خويش اجتماع كرده بودند. وقتى نوح به ميان آن ها آمد، صداى خود را به لااله الا اللّه بلندكرد و نبوت خويش و دعوت پيامبران قبل و بعد خود را به مردم ابلاغ فرمود. در اين وقت كه بت ها لرزيد و آتش هايى كه روشن كرده بودند، خاموش شد و مردم را وحشتى فراگرفت. بزرگان و سركرده ها پرسيدند كه اين مرد كيست؟
نوح فرمود: من بنده خدا هستم كه او مرا به عنوان رسالت نزد شما فرستاده تا شما را از عذاب او بيم دهم.
وقتى عمورة سخن نوح را شنيد، بدو ايمان آورد و چون پدرش دانست او را مورد سرزنش قرار داد و گفت: به اين زودى سخن نوح در دل تو كارگر افتاد. من ترس آن دارم كه پادشاه از موضوع مطّلع گردد و تو را به قتل برساند. ولى عمورة به سخن پدر وقعى ننهاد و دست از ايمان خود برنداشت. پس از آن نيز هرچه او را تهديد كرده و به حبس كشيدند، از ايمان به خداى نوح دست نكشيد، سرانجام با حضرت نوح ازدواج كرد وسام بن نوح از وى به دنيا آمد.
اين خلاصه مطلبى بود كه ابن طاووس از كتاب مزبور نقل كرده است. ولى در ازدواج نوح و نام همسر آن حضرت اختلاف است: برخى مانند يعقوبى گفته اند كه خداى سبحان به آن حضرت وحى فرمود كه هيكل دختر ناموس ابن اخنوخ را به ازدواج خويش در آورد. سيد بن طاووس احتمال داده كه هيكل لقب و وصف همان عمورة باشد و البته اين زن، غير از آن همسر نافرمان نوح است كه قرآن كريم او را خيانت كار و كافر معرفى فرموده است.
نام نوح و اوصاف، شمايل و ويژگى هاى آن حضرت
در روايات نام اصلى نوح، مختلف ذكر شده است: مانند عبدالغفار، عبدالملك و در بعضى هن عبدالاعلى، و علّت اين كه او را نوح خواندند، كثرت نوحه و گريه آن حضرت بوده است. در اوصاف آن حضرت نوشته اند كه مردى گندم گون،
باريك چهره با قامتى كشيده و چشمانى درشت و ساق هايى باريك بود. بيانش فصيح و گفتارش روان و منطقش نيرومند بود كه وحى نيز به منطق نيرومند و بيان فصيح او كمك مى كرد.
نوح نخستين پيغمبر اولوالعزم بود كه خداوند او را با كتاب شريعتى جداگانه و به سوى همه مردم آن زمان مبعوث فرمود. كتاب او نخستين كتابى است كه مشتمل بر شرايع الهى بوده و شريعتش نيز نخستين شريعت ها بوده است.
نوح پيغمبر دومين پدر نسل كنونى انسان است كه نسب آن ها بدو باز مى گردد، چنان كه خداى تعالى در سوره صافّات فرموده:
وجعلنا ذريّته هم الباقين
؛
نژاد او را باقيماندگان (روى زمين) قرار داديم.
و پيمبرانى كه پس از او آمدند همگى نسبشان به آن حضرت مى رسد.
خداوند در قرآن از شكرگزارى و سپاس گزارى نوح ياد كرده و در سوره اسراء فرمودهانّه كان عبدا شكورا
. در تفسير اين آيه آمده كه هرگاه جامه اى مى پوشيد يا خوراكى مى خورد و يا آبى مى آشاميد، خدا را شكر مى كرد و الحمداللّه مى گفت و در تفسير ديگرى آمده كه در آغاز بسم اللّه و در پايان الحمداللّه مى گفت.
در احاديث از امام باقر و امام صادقعليهالسلام
روايت شده كه نوح در هر صبح و شام اين جمله را مى گفت:
اللّهم، انّى اشهدك ان ما اصبح بى من نعمة فى دين او دنيا فمنك، وحدك لاشريك لك، لك الحمد و لك الشكر بها حتّى ترضى و بعد الرضى؛
پروردگارا من تو را گواه مى گيرم كه هر نعمتى از نعمت هاى دين يا دنيا كه در صبح و شام به من مى رسد، همه از توست كه يگانه اى و شريك ندارى. ستايش مخصوص تو و سپاس تو راست تا هنگامى كه خشنود گردى و نيز پس از خشنودى.
عمر نوحعليهالسلام
عمر طولانى نوح در ادبيات عربى و فارسى ضرب المثل واقع شده است. تواريخ و روايات عمر آن حضرت را مابين ۱۰۰۰ تا ۲۸۰۰ سال نقل كرده اند و البته برخى هم مانند يعقوبى عمر ايشان را همان ۹۵۰ سالى كه مدّت توقف او ميان خود بود و قرآن كريم نيز در سوره عنكوبت نقل فرموده، دانسته اند. مجلسى (ره) در بحارالانوار گويد كه سيره نويسان درباره عمر نوح اختلاف كرده و ۱۰۰۰، ۱۴۵۰، ۱۴۷۰ و نيز ۲۳۰۰ سال گفته اند و البته در اخبار معتبر، عمر نوح ۲۵۰۰ سال ذكر شده است.
مسعودى در اثبات الوصيه گفته كه سنّ حضرت نوح در هنگام مرگ طبق روايتى ۱۴۵۰ سال بوده و نيز در روايت ديگرى است: هنگامى كه نوح به رسالت مبعوث گرديد، ۸۵۰ سال داشت و ۹۵۰ سال نيز ميان قوم خود بود(و مردم را به پرستش خداى يگانه دعوت مى نمود) و پس از فرود آمدن از كشتى نيز ۵۰۰ سال ديگر زندگى كرد كه جمعا ۲۳۰۰ سال عمر كرد. هم چنين در روايت ديگرى است كه نوح ۲۸۰۰ سال در دنيا زندگى كرد.
چنان كه مرحوم مجلسى فرموده، و در روايات اهل بيت - كه صدوق و على بن ابراهيم و راوندى از آن بزرگواران روايت كرده اند- عمر آن حضرت ۲۵۰۰ سال ذكر شده است. به اين ترتيب كه ۸۵۰ سال پيش از مبعوث شدن به پيامبرى و ۹۵۰ سال نيز ميان قوم خود مردم را به خداى يگانه دعوت مى كرد، سپس دويست سال دست به كار ساختن كشتى شد و پانصد سال نيز پس از بيرون آمدن از كشتى در جهان زيست و به آباد كردن شهرها و سكنى دادن فرزندان خويش در آن ها پرداخت.
به هر صورت ميان پيمبران الهى كه نامشان در قرآن مذكور است، كسى به اندازه نوح عمر نكرد و حتى برخى مثل ثعلبى، همين عمر طولانى آن حضرت را معجزه وى دانسته اند و گفته اند: معجزه نوح در وجود خود او بود، زيرا هزار سال عمر كرد و در اين مدت طولانى، نه نيرويش كم شد و نه دندانى از دندان هاى او افتاد.
برخى هم كه اين عمر طولانى به نظرشان بعيد آمده است درصدد تاءويل و محمل تراشى برآمده اند كه بهتر است از نقل كلام و پاسخ آن ها خوددارى شود، زيرا اولا مسئله طول عمر افرادى مانند حضرت نوح، به قدرت بى مانند حق تعالى مربوط مى شود و همانند هزاران امر خارق العاده ديگرى است كه گاهى به صورت معجزه و كرامت به دست پيمبران و اولياى خدا انجام شده و همگى تحت فرمان خداوند و به مشيّت و اراده نافذ اوست واذ اراداللّه لشى ء ان يقول له كن فيكون. ثانيا با توجه به زندگى ساده و آسايش خيال و خوراك هاى طبيعى انسان هاى اوّليه و نبودن بيمارى هايى كه به تدريج از پدران گذشته به مردم امروز به ارث رسيده و گرفتارى هايى كه بر اثر توسعه زندگى براى افراد بشر پيش آمده و مرگ هاى زودرسى كه براثر خوردن غذاهاى رنگين و متنّوع يا تنوع در كام جويى هاى جنسى و لذت هاى بيشتر زندگى پيش آمده، به خوبى راز طول عمر مردم آن زمان را به دست مى آوريم و چنان كه اطبا و اهل فن گفته اند: به هر اندازه كه خيال بشر آسوده تر و زندگى اش بى آلايش و ساده تر و خوراك روزانه اش سالم تر و مراعات بهداشت در او بيشتر باشد، به همان اندازه ميزان عمرش طولانى تر خواهد شد.
هم چنين در اين كه عمر طبيعى بشر چه مقدار است؟ اطباى معروف جهان هنوز نتوانسته اند نظرى قاطع ارائه كنند و پس از آزمايش هاى بسيار و مطالعات فراوان، به اين نتيجه رسيده اند كه سبب مرگ انسان اين نيست كه هشتاد يا نود سال زندگى مى كند، بلكه سبب آن عوارضى است كه مانع ادامه حيات مى شود. به همين دليل بعضى از دانشمندان موفق شده اند كه يا رژيم هاى غذايى و رساندن ويتامين هاى لازم و ساير راه هاى علمى، عمر برخى حيوانات را به ۹۰۰ برابر عمر طبيعى شان برسانند و اين جمله يكى از اطباى معروف است كه گفته است: منشاء مرگ، بيمارى است نه پيرى! هم چنين كه نقل كرده اند دكتر الكسيس كارل، جراح و زيست شناس معروف موفق شد قسمتى از بدن حيوانى را كه توضيح بيشتر ما را از مسير خود منحرف مى سازد، و اگر خوانندگان محترم مايل به توضيح بيشترى در اين باره باشند، مى توانند به كتاب هايى كه درباره طول عمر حضرت بقية اللّه - عجّل اللّه فرجه الشريف - نگاشته شده مراجعه نمايند و از گفتار دانشمندان فيزيولوژى و ديگران در اين باره مطلع گردند.
دعوت نوحعليهالسلام
و استدلال هاى او
چنان كه قبلا متذكر شديم، مسئله بت پرستى در ميان قوم نوح به صورت گسترده اى نفوذ كرده بود و بت ها طرف دارانى جدّى داشتند، و همان گونه كه گفتيم: شايد يكى از دلايل آن اين بود كه مرام بت پرستى، مرام و مسلك تازه اى بود كه مردم با آن روبه رو شده بودند و دام جديدى بود كه شيطان سر راه سعادت و كمال مردم گسترده بود. از سوى ديگر، رشد كافى هم ميان مردم آن زمان وجود نداشت تا به سود و زيان خود پى ببرند وبه زشتى عمل خود واقف گردند. به هرحال آن اوضاع مشكلات بسيارى را براى نوح ايجاد كرده و آن بزرگوار را در پيش برد هدف مقدس توحيد و خداپرستى دچار زحمت بسيارى نمود و به سختى سخنان جان بخش وى در دل مردم اثر مى كرد.
از طرز تكلم و استدلال آن پيامبر بزرگوار با مردم، و پاسخ هايى كه آن بى خردان به او مى دادند. سبك مغزى، لجاجت و سرسختى آن ها به خوبى معلوم مى شود تا آن جا كه برخى از آن مردم آن پيامبر بزرگوار را مورد تمسخر و استهزا قرار مى دادند كه براى نمونه ترجمه بعضى از آيات قرآن كريم را براى شما نقل مى كنيم. ما نوح را به سوى قومش فرستاديم تا به آن ها بگويد: من بيم رسانى آشكار هستم كه شما را از عذاب خدا بيم دهم، تا جزو وى را پرستش نكنيد كه من از عذاب دردناك آن روز بر شما بيمناكم.
در اين جا سران و بزرگان كافر قوم وى كه به خاطر ثروت و قدرتى كه داشتند خود را شريف تر از ديگران مى پنداشتند، به نوح گفتند: ما تو را جز بشرى مانند خود نمى بينيم...
و در آيه ديگرى است كه به يك ديگر گفتند: او جز بشرى همانند شما نيست كه بدين وسيله مى خواهد برشما برترى جويد، واگر خدا مى خواست (براى هدايت افراد بشر رسولى بفرستد) فرشتگانى را مى فرستاد. و بلكه پا فراتر گذاشته نسبت جنون، گمراهى ودروغ به نوح و پيروانش دادند و گفتند: او جز مردى ديوانه نيست
كه به جنون دچار شده يا گفتند: ما تو را در گمراهى آشكارى مى بينيم.
و در آيه ديگرى است كه اظهار داشتند: ما شما را افرادى دروغ گو مى پنداريم.
كه بايد گفت كه اين سبك مغزان نابخرد و خيره سران لجوجى كه تبليغات نوح را مخالف با منافع مادّى و رياست خود تشخيص مى دادند، منطقى نداشتند تا به مبارزه با گفتار مستدّل و منطقى نوح برخيزند، لذا به اين بهانه جويى ها و سفسطه بازى ها متوسل مى شدند وگرنه هر عاقل با انصافى مى داند كه سنّت الهى در مورد بعثت انبيا به همين صورت بوده كه پيغمبر هر قومى را از جنس همان قوم، بلكه از ميان همان ها برانگيزاند تا با معرفتى كه مردم درباره اصل و نسب و خصوصيات زندگى او دارند، بهتر از او پيروى كنند و دعوتش را بهتر بپذيرند و ترديد كمترى درباره اش باشد.
متاءسفانه قوم نوح با اين حرف نابجايى كه مى زدند، براى مخالفان و دشمنان ديگر پيمبران الهى نيز بهانه زيبنده اى به يادگار گذارده اند.
از جمله ايرادهاى ديگرى كه به نوح گرفتند اين بود كه بدو گفتند: اين چند تنى هم كه پيرويت مى كنند، جز فرومايگانى نيستند كه بدون تأمل به سخنانت گوش داده و دعوتت را پذيرفته اند.
و چون برترى و فضيلت را به پول و ثروت مى دانستند، دنبال اين سخن نابجاى خود گفتند: و ما برترى ديگرى است كه از روى كمال تعجب يا تمسخر و استهزا به نوح مى گفتند: ما چگونه به تو ايمان آوريم كه پيروانت افرادى فرومايه و فقير هستند!
نظير همان ايرادى كه مشركان مكه به پيغمبر اسلام مى گرفتند
نوحعليهالسلام
پاسخ گفتار آن ها را ضمن چند جمله چنين بيان فرمود: اى مردم! من گمراه نيستم و تنها (جرم من اين است كه) فرستاده و رسولى از جانب پروردگار جهانيانم
«اى مردم! اگر من اب دليل روشن و برهانى از جانب پروردگار آمده باشم و رحمتى به من داده باشد كه از شما پنهان مانده، ديگر من چگونه مى توانم شمارا با تنفّرى كه از آن داريد به پذيرش آن وادار كنم.
مأموريت من آن است كه رسالت ها (وپيام ها)ى پروردگار خود را به شما ابلاغ و شما را نصيحت كنم.
آيا تعجب مى كنيد كه تذكّرى از پروردگارتان به وسيله مردى از جنس خودتان براى شما آمده است كه شما را بيم دهد تا پرهيزگارى كنيد و شايد مورد رحمت قرار گيريد.
و گاهى به دليل هاى بزرگ و نشانه هاى الهى در جهان هستى اشاره مى كرد و مى فرمود: از پروردگار خود آمرزش بخواهيد كه وى آمرزنده است تا آسمان را فراوان بر شما ببارد، با اموال و فرزندان كمكتان كند و برايتان باغ ها برقرار سازد و نهرها براى شما پديد آرد. چرا شما خدا را به بزرگى باور نداريد با اين كه او شما را گوناگون آفريده است؟ مگر نمى بينيد كه خدا چگونه آسمان هاى هفتگانه را بالاى هم آفريده و ماه را در آن ها روشن گردانده و خورشيد را چراغى قرار داده و شما را مانند گياهان از زمين برويانيد، آن گاه دوباره شما را در آن بازگرداند و سپس از آن بيرون آورد و خداست كه زمين را براى شما فرش كرده (وگسترش داد) تا در راه هاى مختلف آن رهسپار گرديد.
و گاهى اين جمله را - كه پيمبران ديگر نيز غالبا مى فرمودند- به گفتار خود اضافه كرده و مى فرمود: اى مردم من از شما مالى نمى خواهم (و مزدى براى تبليغ توقع ندارم) كه مزد من تنها با خداست.
واز اين كه مى گوييد پيروان تو جز افرادى فرومايه و تنگ دست نيستند، توقع داريد كه من آن ها را از پيش خود برانم كه شايد شما به من ايمان آوريد؟ من هرگز نمى توانم مردمى را كه به خدا ايمان آورده و خدا را ديدار مى كنند از خود برانم، و اگر آن ها را از خود برانم، كيست كه در پيشگاه وى در روز قيامت مرا يارى كند (و در اين عمل از من دفاع كند)، چرا انديشه نمى كنيد.
گذشته از اين كه من (از درون كار آن ها اطلاع ندارم) نمى دانم چه مى كرده اند و حساب آن ها تنها با خداى من است... و من چنان نيستم كه آن ها را از خود برانم.
به هرصورت گفت وگوى ميان او با آن قوم سبكسر بسيار شد و چون منطقى در برابر گفتار خيرخواهانه نوح نداشتند، بناى لجاجت گزارند و به تدريج شروع به تهديد كردند، يك بار گفتند: اى نوح! جدال را با ما از حدّ گذراندى، اكنون اگر راست مى گويى آن عذابى كه ما را از آن بيم مى دهى بياور.
بار ديگر گفتند: اى نوح اگر(دست از اين گفتارت برندارى و) بس نكنى سنگ سار خواهى شد
.
آن گاه از پيش نوح برمى خاستند و با تاءكيد و عناد بيشترى به مردم مى گفتند: مردم (به خاطر حرف هاى نوح) دست از معبودان خويش (بت هاى خود): ودّ، سواع، يغوث، يعوق، و نسر برنداريد.
آزار و صدمه اى كه نوح از مردم ديد
با توجه به عمر طولانى و سال هاى بى شمارى كه نوح ميان مردم بود و نيز افراد اندكى كه به وى ايمان آوردند وعلاقه زيادى كه قوم او به بت پرستى داشتند، مى توان حدس زد كه اين پيغمبر بزرگوار چه مقدار سختى كشيد و خون جگر خورد. گذشته از ناسزاهاى زيادى كه به او گفتند و ديوانه، گمراه و جن زده اش خواندند، انواع شكنجه بدنى و آزار جسمى را هم به او مى رساندند.
در حديثى كه صدوق از امام صادقعليهالسلام
روايت كرده، گاهى مردم آن حضرت را به قدرى كتك مى زدند كه سه روز تمام به حال بى هوش مى افتاد و از گوش وى خون مى آمد.
مرحوم طبرسى (ره) مى نويسد: حضرت نوح ۹۵۰ سال شب وروز مردم را به سوى خدا دعوت مى كرد، ولى سخنان وى در آن مردم اثرى نداشت و گاهى آن قوم به قدرى او را مى زدند كه بى هوش مى شد؛ وقتى به هوش مى آمد و مى گفت:
اللهم اهد قومى، فانّهم لايعلمون؛
خدايا قوم مرا هدايت كن كه نمى دانند.
از وهب نقل شده است: نوح سه قرن تمام مردم را به خدا دعوت مى كرد كه هر قرن سيصد سال بود. او در اين نهصد سال، پنهان و آشكارا دعوت خود را ابلاغ مى كرد، ولى آن مردم جز برطغيان و سركشى نيفزودند و هر قرن كه مى آمد، مردم آن قرن سركش تر از قرن پيش بودند تا جايى كه مردم دست كودكان خود را مى گرفتند و آن ها را نزد نوح مى آوردند و به آن ها سفارش مى كردند و مى گفتند:
لئن بقيت بعدى فلا تطيعنّ هذا المجنون؛
اگر پس از من زنده ماندى، مبادا از اين ديوانه پيروى كنى.
سپس ادامه داده مى گويد: آن مردم به نوح حمله مى كردند و او را چنان مى زدند كه از گوش هاى آن حضرت خون مى آمد و بى هوش مى شد. در اين وقت او را برداشته به خانه اى مى انداختند يا به همان حال بى هوشى بر در خانه اش گذارده و مى رفتند.
از لحن قرآن كريم هم به خوبى فهميده مى شود كه آزار آن ها به آن حضرت، شديد و سخت بوده است. خداوند در سوره هاى انبياء و صافّات مى فرمايد: مانوح و خاندانش را از اندوه و محنت بزرگ نجات داديم.
و مفسران گويند كه منظور از اندوه بزرگ، همان آزارهاى زيادى است كه مردم به آن حضرت مى كردند.
در سوره قمر حكايت فرموده كه نوح دعا كرد و گفت: پروردگارا! من مغلوب (وازپاافتاده) هستم، تو ياريم ده.
در سوره شعراء هم آمده كه اين گونه به درگاه خداى رحمان استغاثه كرد و گفت: پروردگارا! به راستى كه اين قوم مرا تكذيب كردند، پس ميان من و ايشان گشايشى ده و مرا با مردمانى با ايمانى كه با من هستند، (از دست اينان) نجات ده.
نفرين نوح
چنان كه قرآن كريم تصريح مى كند، نوح ۹۵۰ سال ميان آن مردم توقف كرد و به كار تبليغ دين و دعوت مردم به سوى خداى سبحان مشغول بود و براى پيش رفت اين آيين، آسودگى و آسايش نداشت و همواره مردم را به ايمان به خدا و روز جزا و كسب فضيلت و تقوا دعوت مى نمود، اما باگذشت آن مدت طولانى به جز از همان افراد انگشت شمارى كه بدو ايمان آورده بودند، كسى دعوت او را پاسخ نداد و آن حضرت از ديگران ماءيوس گرديد، به ويژه كه وحى الهى نيز به اين نااميدى وى كمك كرد، زيرا خداوند به او خبر داد كه از قوم تو جز همين افرادى كه ايمان آورده اند كس ديگرى ايمان نخواهد آورد، به همين سبب از كارهايى كه اينان مى كنند، اندوهگين مباش.
در حديثى است كه چون سيصد سال از دعوت نوح گذشت، آن حضرت خواست درباره آن مردم نفرين كند و هم چنان كه نماز صبح را خوانده و به قصد نفرين نشسته بود، چند تن از فرشتگان از آسمان هفتم بروى فرود آمده سلام كردند و سپس گفتند: خواهشى از تو داريم! نوح پرسيد: خواهش شما چيست؟ گفتند: خواهش ما اين است كه نفرين را به تاءخير اندازى، زيرا اين نخستين عذاب خدا در روى زمين خواهد بود. نوح در پاسخشان فرمود: تا سيصد سال ديگر آن را به تاءخير انداختم.
وقتى سيصد سال دوم نيز به پايان رسيد و خواست نفين كند، دسته ديگرى از فرشتگان از آسمان ششم آمدند و از وى خواستند تا باز هم نفرين را به تاءخير اندازد، بدين ترتيب سيصدسال ديگر نيز به تاءخير افتاد.
وچون نهصد سال تمام شد، پيروان نوح از آزار دشمنان به تنگ آمدند و از او خواستند تا گشايشى از خدا بخواهد. نوح قبول كرد و پس از نماز به درگاه خداوند دعاد كرد. جبرئيل نازل شد و به نوح گفت: خداوند دعاى تو را مستجاب كرد. اكنون به پيروان خود بگو كه خرما بخورند و هسته آن را بكارند و از آن نگهدارى كنند تا بزرگ شود. پس از بارور شدن درختان، بلا از ايشان برطرف مى گردد و فَرَجشان خواهد رسيد.
نوح گفتار جبرئيل را به پيروان خود اطلاع داد. همگى خرسند شدند و دستور خداوند را انجام دادند. وقتى درخت ها بارور شد، نزد نوح آمدند و گفتند: زمانى را كه خبر داده بودى، فرارسيده است. نوح از خداوند خواست تا مطابق وعده عذاب را نازل كند. وحى شد كه به ايشان بگو: اين خرما را هم بخوريد و هسته آن را بكاريد و پس ار بارور شدن درختان، گشايش مى رسد. در اين موقع بود كه يك سوم آن مردم نيز از دين نوح دست كشيدند و بى دين شدند. دوسوم ديگر ماندند. خرماها را خوردند و هسته اش را كاشتند و هم چنان مراقبت مى كردند تا بارور گرديد. چون نزد نوح آمده و وفاى وعده حق را خواستند، دوباره به وى وحى شد كه به آن ها بگو: اين خرما را هم بخوريد و هسته اش را بكاريد در آن موقع هم يك سوم ديگر از دين بيرون رفتند و يك سوم باقى ماندند، براى بار سوم به دستور عمل كردند و چون هسته را كاشته و درخت شد و به ثمر رسيد، نزد نوح آمدند و گفتند: به جز اين افراد اندك كسى به جاى نمانده و اگر اين بار نيز فَرَج ما به تاءخير افتد، ترس آن داريم كه ما به تاءخير افتد، ترس آن داريم كه ما نيز به هلاكت در دين و گمراهى دچار شويم.
حضرت نوح نماز خواند ودعا كرد. در دعاى خود گفت: پروردگارا جز اين افراد اندك كسى در پيروى من باقى نمانده و من ترس آن دارم كه اگر اين بار فرج را به تاءخير اندازى اينان هم از دين بيرون روند. در اين وقت بود كه خداوند بدو وحى فرمود: دعايت را مستجاب كرديم، اكنون دست به كار ساختن كشتى شو.
در حديث ديگرى است كه پس از اين آزمايش ها، بيش از هفتادوچند نفر به جاى نماندند. خداى سبحان به نوح وحى كرد: اين براى آن بود تا مؤمنان خالص و پاك به جاى بمانند و افراد ناخالص از كنار تو پراكنده شوند. اكنون من به آن ها نيرويى در دين مى دهم كه ترس و بيمشان را به آسايش و امن تبديل كند تا از روى اخلاص مرا عبادت كنند.
به هر صورت، هنگامى كه نوح از ايمان آوردن قوم خويش ماءيوس گرديد و آن همه لجاجت و ستيزه جويى را ديد، ايشان را به سختى نفرين كرد و گفت: پرودگارا ديّارى از كافران را در زمين (زنده) مگذار، كه اگر زنده شان بگذارى بندگانت را گمراه كنند و جز بدكارانى ناسپاس توليد نكنند.
خداى تعالى نيز دعاى نوح را مستجاب فرمود و عذابى قطعى را برآن مردم ستم گر مقرر كرد و حكم عذاب آن ها به گونه اى بود كه از وساطت نوح نيز درباره آن ستمكاران جلوگيرى كرد و بدو گفت:
ولاتخاطبنى فى الذين ظلموا انّهم مغرقون
؛
درباره اين ستم گران مرا مخاطب مساز و (وساطت نكن و نجاتشان را از من مخواه) كه غرق شدنى هستند.
آرى مردمى كه اين قدر خيره سرند كه به جاى تقدير و تشكر از چنين پيغمبرى كه شب وروز خود را وقف هدايت آنان كرده و به طور رايگان در آن مدت طولانى كمر همّت بسته تا آن ها را از تواشع وكرنش در برابر بتان بى جان و پرستش مجسمه هاى بى روحى - كه جز ايجاد تفرقه و دودستگى و خمودى فكر و بدبختى، ثمره ديگرى براى مردم نداشت - رهايى بخشد، او را كتك مى زنند و آن همه آزار و صدمه مى رسانند و به جاى استماع سخنان جان بخش او، چنان كه خود نوح مى گويد: انگشت ها را در گوش مى گذاردند و جامه ها را بر سرمى كشيدند كه سخنان او را نشوند، چنين مردمى مستحق نابودى و هلاكت هستند و بايد از بيخ و بن كنده شوند و به جاى آن ها نسل جديدى بيايند كه قابليّت درك حقايق و آمادگى پذيرفتن سخنان پيامبران الهى را داشته باشد.
كشتى نوح
پس از آن كه خداى تعالى به نوح خبرداد كه به جز اين افراد اندك كس ديگرى به توايمان نخواهد آورد، دستور ساختن كشتى را صادر فرمود و چنان كه از ظاهر قرآن به دست مى آيد، ساختن كشتى تا به آن روز بى سابقه بوده است، از اين رو به نوح فرمود: كشتى را تحت نظر ما و به دستور ما بساز و درباره كسانى كه ستم كرده اند مرا مخاطب مساز (و نجاتشان را از من مخواه) كه غرق شدنى هستند.
نوح نيز طبق دستور الهى دست به كار ساختن كشتى شد و تخته، ميخ و چوب از اطراف تهيه مى كرد و زير نظر فرشتگان الهى، آن ها را به هم متصل ساخته و به سرعت كشتى را آماده مى كرد.
و همان گونه كه پيش از اين اشاره شد، آن مردم كوته فكر كه منطق درستى نداشتند و در صدد بودند تا به هر نحو شده نوح را بيازارند، وسيله جديدى براى آزار حضرت به دست آوردند و زبان به تمسخر شيخ الانبياء گشودند و هركس به نحوى او را سرزنش و استهزا مى كرد.
يكى مى گفت كه اى نوح پس از پيغمبرى، نجّار شده اى؟ ديگرى پوزخند مى زد و مى گفت كه در اين سرزمين خشك كه آبى وجود ندارد، كشتى با اين عرض و طول را براى چه مى سازى؟ نكند در بيابان خشك مى خواهى كشتى بانى كنى؟ سومى مى گفت كه اين كشتى را در خشكى مى سازى، پس كجا در آب مى اندازى!
نوح در پاسخ آن ها يك جمله مى گفت و اظهار مى داشت: اگر شما امروز ما را مسخره مى كنيد، روزى خواهد آمد كه ما نيز شما را مسخره كنيم، و به زودى خواهيد دانست كه عذاب خواركننده و ذلّت بار به سراغ كدام يك از ما دو طايفه خواهد آمد
.
در حديث است كه چون شروع به درخت كارى كرد، كسانى كه بروى عبور مى كردند مسخره كنان بدو مى گفتند: به درخت كارى مشغول شده اى؟ وقتى درخت ها بزرگ شد و آن ها را قطع و شروع به نجّارى كرد، بدو مى گفتند: نجّار شده اى! و همين كه به ساختن كشتى مشغول شد بدو مى خنديدند و به يك ديگر مى گفتند: حالا ديگر در اين سرزمين بى آب به شغل كشتى بانى دست زده و ملّاح شده است! آن دوران هم گذشت و به تدريج كشتى ساخته و حاضر شد.
در مقدار طول، عرض، ارتفاع و كيفيت آن كشتى اختلاف است. بعضى گفته اند: طول آن ۱۲۰۰، عرضش ۸۰۰ وارتفاعش ۸۰ ذراع بوده است وطبق اين قول روايتى هم از امام صادقعليهالسلام
رسيده است، ديگرى گفته است: طول آن ۷۰۰، عرضش ۵۰۰ و ارتفاعش ۸۰ ذراغ بوده و قول سوم آن است كه طول آن ۳۰۰، و عرض و ارتفاعش ۳۰ ذراع بوده است، واللّه اءعلم.
از ابن عباس نقل شده كه كشتى مزبور داراى سه طبقه بود. طبقه زيرين براى جانوران وحشى، طبقه وسط براى چهارپايان و طبقه بالا براى مردمى كه با نوح بودند، و حضرت نوح هر چه خوراكى و لوازم ديگر برداشته بود، در همان طبقه بالا جاى داد.
به هرصورت كشتى آماده شد و نوح منتظر فرمان خداوند بود. در اين وقت دستور آمد: وقتى كه ديدى فرمان در رسييد(و نشانه هاى عذب آمد) و (آب از) تنور جوشيدن گرفت، از هر حيوانى يك جفت بردار و خاندانت (به جز آن كسانى كه وعده عذاب آن ها را پيش از اين به تو خبر داده ايم) و هم چنين كسانى كه به توايمان آورده اند را با خود بردار و به كشتى وارد شو، ودرباره كسانى كه ستم كرده اند با من گفت و گو مكن كه غرق شدنى هستند.
تنور كجا بود و منظور از آن چيست؟
چنان كه گفته شدن نشانه توفان، جوشيدن آب از تنور بود. و تنور در لغت به جايگاه طبخ نان گويند مطابق چند حديث و گفتارى كه از ابن عباس و ديگران نقل شده، تنور مزبور كه اكنون در مسجد كوفه است تنورى بود كه در خانه نوح يا در خانه زن مؤمنى قرار داشت كه براى پخت نان از آن استفاده مى كردند. زن نوح يا آن زن مؤمنه مشغول پخت نان بود كه ناگاه جوشش آب را از تنور مشاهده كرد. بى درنگ جريان را به نوح گزارش دادند. آن حضرت بيامد و مقدارى خاك رويآن ريخته و آن را مهر كرد، سپس به كنار كشتى آمد و كسانى را كه قرار بود در كشتى سوار كند و هم چنين حيوانات را در آن جاى داد. سپس بازگشت و خاك ها را از روى تنور به يك سو زد و در اين وقت آب جوشيد و آسمان نيز همانند دهانه مشك شروع به باريدن نمود و رود فرات و چشمه ها نيز طغيان كردند و آب زمين را فراگرفت.
درباره تنور گفته هاى ديگرى نيز نقل شده مانند اينكه: گفته اند منظور از تنور، همان ظاهر وسطح زمين است؛ يعنى آب از سطح زمين جوشش كرد و يا از منظور طلوع خورشيد و درخشندگى آفتاب است، ولى همان گونه كه طبرسى و مجلسى (ره) و ديگران گفته اند، قول اوّل صحيح تر است.
در هر حال آب از چشمه ها به شدت جوشيد و رودها طغيان نمود و از آسمان هم مانند دهانه مشك باران مى ريخت. طولى نكشيد كه سراسر زمين و دشت وبيابان را آب فراگرفت. تنها نوح و خاندان و پيروانش بودند كه به كشتى درآمدند و از غرق شدن نجات يافتند.
نوح به همراهانش گفت: در كشتى سوار شويد و به نام خدا در وقت سوار شدن و ايستادنش تبرّك جوييد كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است.
آنان نيز نام خدا را برزبان جارى ساختند و همگى در كشتى جاى گرفتند.
كشتى، آن ها را در ميان امواجى چون كوه پيش مى برد
و آن ها كه سوار كشتى بودند، مردم گردن كش و خيره سر كافر را مى ديدند كه چگونه در ميان امواج خروشان با مرگ دست به گريبان اند و ميان توفانِ خشم پرودگار دست وپا مى زنند و پاسخ سركشى و پوزخنده هاى خود را مى گيرند.
آرى خداى سبحان درباره آن ها مى گويد: ما، نوح و همراهانش را در آن كشتى نجات داديم، و ديگران را غرق كرديم و به راستى كه در اين جريان عبرتى است و بيشترشان مؤمن نبودند.
و در جاى ديگر مى گويد: ما نوح و همراهانش را در آن كشتى نجات داديم و تنها آنان را جانشين (وباقى ماندگان) در زمين قرار داديم و كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند غرق كرديم، پس بنگر كه چگونه بود سرانجام بيم داده شدگان... و به جرم خطاكارى هاى خودشان بود كه غرق شده و داخل دوزخ شدند.
تعداد نجات يافتگان
در تعداد ايمان آورندگان و آن ها كه به كشتى سوار شدند، اختلاف است. و پيش از اين در حديثى گذشت كه آن ها هفتادوچند نفربودند. قرآن كريم به طور اجمال مى گويد: و جز اندكى بدو ايمان نياوردند.
جمعى از مفسّران گفته اند: مجموع آن هايى كه به وى ايمان آوردند، هشتاد نفر بودند و به گفته بعضى ديگرى هفتاد و هشت نفر بودند كه هفتاد و دو نفر آن ها از مردان و زنان قوم او و شش نفر ديگر پسران و زنانشان بوده اند. هم چنين در حديثى از امام صادقعليهالسلام
است كه جمعا ده نفر بودند و نيز قولى است كه هفت نفر بوده اند.
به هرحال گروه اندكى بوده اند كه سه پسر نوح، يعنى سام، حام و يافث - كه نژادهاى كنونى روى زمين از نسل آن هايند- با زنانشان در ميان آن بودند.
داستان پسر نوح
نوح پسر ديگرى به نام كنعان داشت كه جزء دشمنان او بود از پدر كناره گرفته و به دين و آيين او ايمان نياورده بود. هنگامى كه آب از هر سو زمين را فراگرفت و نوح و همراهانش در كشتى قرار گرفتند و آن منظره هولناك را تماشا مى كردند، ناگاه چشم نوح به آن پسر افتاد كه مانند مردم ديگر براى نجات خويش تلاش مى كند و مى خواهد به وسيله خود را از غرق شدن نجات دهد.
نوح به دليل علاقه پدرى او را صدا زد و گفت: پسرجان! بيا با ما سوار شو(وايمان آور) و از زمره كافران بيرون آى.
آن بى چاره به حدّى گرفتار غرور بود كه به جاى آن كه در آن لحظه حساس سخن پدر را بشنود و نصيحت او را بپذيرد در جواب گفت: هم اكنون به كوهى پناه مى برم تا مرا از خطر آب حفظ كند.
اما نمى دانست كه اين سيل و توفان معمولى نيست، بلكه عذاب و قهر الهى است كه به صورت توفان درآمده و آن مردم خيره سر را در كام خود فرومى برد و با اين وضع، راه فرار بروى مسدود است. نوح اين مطلب را نيز به وى تذكر داده و از روى دل سوزى گفت: امروز در برابر فرمان و عذاب الهى پناه گاه و نگهبانى وجود ندارد و تنها كسانى كه (به وسيله ايمان به خدا) مورد رحمت الهى قرار گيرند، اهل نجات هستند...
شايد هنوز سخن نوح به پايان نرسيده بود كه موج برخاست و مجال ادامه سخن را از كف او ربود و ميان آن دو جدايى افكند وپسر نوح را در كام خود كشيد.
نوح كه قبل از آن وعده نجات خاندان خود را از خداى سبحان دريافت كرده بود، در اين وقت روى تضرّع و نياز به درگاه پروردگار بى نياز كرد و گفت: پروردگارا! پسر من جزء خاندان من است و وعده تو حق است.
و تو خود وعده كردى كه من و خاندانم را نجات بخشى!
پرودگار متعال به نوح پاسخ داد: وى از خاندان تو نيست... و چيزى را كه بدان علم ندارى از من درخواست مكن و تو را پند مى دهم كه از نادانان نباشى.
حضرت رضاعليهالسلام
در تفسير اين آيه فرمود: وى پسر صلبى و نسبى نوح بود، اما چون نافرمانى خداى عزوجل را نمود(و از آيين پدر پيروى نكرد) خداوند او را از پدر جدا كرد و از زمره خاندان نوح بيرون برد.
يعنى در پيش گاه پرودگار متعال، عمل و كردار افراد ميزان نزديكى و دورى آن ها به پيغمبران بزرگوار الهى و مردمان صالح درگاه پرودگار است و ارتباط خويشاوندى با آنان در اين باره هيچ تاءثيرى ندارد و در وقت نزول عذاب به كار نمى آيد.
آرى در اين درگه سلمان فارسى
براثر اطاعت حق و پيروى دستورهاى رسول گرامى اسلام از زمره خاندان آن بزرگوار گشته و به افتخارالسلمان منّا اهل البيت
مفتخر مى گردد، ولى پسر نوح به جرم نافرمانى و پيروى نكردن دستورهاى پدرش از خاندان وى جدا مى شود و خطابانه ليس من اهلك
درباره اش به نوح نازل مى گردد.
سعدى در اين باره گويد:
پسرنوح با بدان بنشست
|
|
خاندان نبوتش گم شد
|
سگ اصحاب كهف روزى چند
|
|
پى مردم گرفت و آدم شد
|
روى هم رفته، از سئوال و جوابى كه بين خداى تعالى و نوح ردّ وبدل شد، معلوم مى شود كه نوح از كفر دونى فرزندش بى خبر بود و گرنه با اين تضرّع وزارى نجات او را از خدا درخواست نمى كرد، زيرا وى خود از خدا خواسته بود كه: پروردگارا ديّارى از كافران را بر روى زمين باقى مگذار...
و با اين جمله، نابوده همه كافران ار از خدا درخواست كرده بود و از سوى دگير خداوند نيز او را از وساطت درباره كافران ممنوع ساخته و صريحا بدو گفته بود: درباره ظالمان مرا مخاطب نساز كه غرق شدنى هستند.
و چون به كفر فرزند واقف گرديد، دانست كه عاطفه پدرى او را به شتاب واداشته و چيزى را كه از حقيقت آن آگاه نبوده و نمى بايستى از خدا بخواهد درخواست كرده و همين را براى خود لغزش دانست و زبان به عذرخواهى و استغفار گشوده گفت: پروردگارا! به تو پناه مى برم كه چيزى را از تو بخواهم كه بدان علم ندارم و اگر تو مرا نيامرزى و مورد رحمت خويش قرار ندهى از زيان كاران خواهم بود.
و به گفته طبرسى در تفسير آيه فوق، اين سخنان دليل بر كمال فروتنى نوح است كه در اين جا اظهار داشته، چون گناهى از وى سرنزده بود كه بخواهد از آن ها به درگاه خدا استغفار كند.
آيا توفان همه زمين را فراگرفت؟
بعضى گفته اند: توفان نوح، ويژه يك نقطه يا قسمتى از كره زمين بوده كه نوح و قومش در آن سكونت داشتند و آن جا همان سرزمين عراق و نواحى كوفه بوده است. ايشان براى اثبات اين حرف سخنانى نيز گفته اند.
اما بعيد نيست از مجموع آيات قرآن كريم، ورواياتى كه در اين باره رسيده به انضمام شواهد ديگر، به دست آورد كه توفان زمان نوح همگانى بوده و همه زمين را فراگرفته است. چنان كه دعوت آن حضرت عمومى بود و ايشان جزء پيامبرانى است كه بر تمام كره زمين مبعوث گشته و به اصطلاح جزء پيغمبران اولوالعزم بوده است. به گفته يكى از بزرگان تفسير: اين مطلب يعنى همگانى بودن دعوت، بهترين شاهد و قرينه بر عموميت عذاب است گذشته از اين كه از آيات قرآنى و روايات هم اين مطلب به دست مى آيد؛ مثلا مى بينيم در آن جا كه نوحعليهالسلام
درباره مردم نفرين مى كند مى گويد: پروردگارا از كافران برروى زمين ديّارى باقى مگذار.
يا خداى تعالى هنگام نزول عذاب به آن حضرت دستور مى دهد كه: از هر حيوانى يك جفت در كشتى جاى ده و باخود بردار.
و چنان كه پيش از اين اشاره شد، تنها نسل نوح در زمين باقى ماندند و او را پدر دوم مردم روى زمين مى دانند و جمعيت فعلى دنيا را به نژادهاى مختلفى تقسيم مى كنند كه همگى نسبشان به فرزندان نوح مى رسد، مثلا مردم خاورميانه را نژاد سامى مى نامند.
در اعلام قرآن مى گويد: در لوحه هايى كه از آشور به دست آمده، تاريخ به دو دوره ممتاز، يكى پيش از توفان و ديگرى پس از توفان تقسيم شده است.
هم چنين در كتاب هاى مذهبى و تاريخى يونانيان قديم، ايرانيان و هنديان نيز داستانى توفانى كه همه جا را فراگرفته ذكر شده است. علامه طباطبايى نيز در تفسير سوره هود عبارت هايى كه در كتاب هاى مزبور است، نقل كرده و در آخر نظر برخى از دانشمندان فيزيولوژى را آورده كه گفته اند وقتى ما قله هاى كوه ها را بررسى مى كنيم، به فسيل هايى از حيوانات برخورد كرده و آثارى از حيوانات به دست مى آوريم كه معمولا جز در آب نمى توانستند زندگى كنند. ايشان همين مطلب را شاهد ديگرى بر فراگير بودن توفان دانسته اند.
ابن اثير و ديگران نيز از نظر تاريخى توفان را عالم گير دانسته و گفتار مجوس را كه منكر عموميّت توفان بوده اند، از نظر تاريخ مردود دانسته و آيه فوق را گواهى بر سخن خويش گرفته اند. مسعودى نيز در تاريخ مروج الذهب تصريح كرده كه در توفان نوح همه زمين غرق شد.
البته برخى احتمال داده اند و آيات را نيز برهمين معنا حمل كرده اند كه چون افراد بشر در آن روز منحصر به همام مردمى بود كه نوح برآن ها مبعوث شد و آنها نيز فقط درهمان قسمتى كه توفان نوح آن جا را فراگرفت، سكونت داشتند و در ساير نقاط زمين بشرى و بلكه شايد جاندارى وجود نداشت، و از اين رو ممكن است توفان همان قسمت ها را فراگرفته و همه مردم و حيوانات آن روز به جز آن ها كه در كشتى بودند را نابود كرده باشد و نسل انسان ها از فرزندان نوح و حيوان ها نيز از همان كه نوح داخل كشتى بُرد، باقى مانده باشند. كه البتّه اثبات اين مطلب به عهده گوينده آن است و ما سخن را به همين جا خاتمه مى دهيم، واللّه اءعلم.
پاسخ يك سئوال
سئوال ديگر اين است: به چه دليل بچه هاى بى گناه قوم نوح با پدران و مادران گنه كار خويش دچار توفان شدند؟
در مقام پاسخ گويى بايد به اين مطلب توجه داشت كه ميان نابودى افراد انسان و حيوانات ديگر با عذاب الهى اين ملازمه و ارتباط وجود ندارد و چنان نيست كه هر نابودى چه عمومى و چه خصوصى كه ميان ملت ها و نقاط مختلف زمين اتفاق مى افتد، همه از روى عقوبت و انتقام الهى در مورد فرد فرد ملت هاى نابود شده باشد، بلكه همه حوادث و بلاهاى عمومى؛ مانند زلزله، وبا و طاعون كه گروه گروه مردمان بدكار و نيكوكار و بزرگ و كوچك را بك جا نابود مى كند، طبق يك قانون كلى و طبيعى است كه هنگامى كه جايى را فرا گرفت، همه را باخود نابود مى كند اگر چه علت اساسى اين بلاها نيز به هم خوردن نظام تكوين و اوضاع عالم است كه آن هم باز بر اثر اعمال بد مردم و معلول گناهان است و خداى تعالى نعمت هايى را كه به ملتى داد دگرگون نمى كند تا وقتى كه خود آن ملت موجبات دگرگونى آن را فراهم كنند، اما وقتى نظام به هم خورد و بلا آمد به كوچك و بزرگ رحم نمى كند و همه را از بين مى برد. بعضى هم مى گويند: چون خود اين موضوع، يعنى آگاه شدن ستم گران از نابودى حيوانات و كودكانشان، موجب ناراحتى بيشتر و عذاب آنان مى شود، از اين رو وقتى عذاب، قوم ستم كار را فراگرفت اطفال و حيواناتشان را نيز شامل مى گردد تا شكنجه بيشترى ببينند.
در اين جا روايتى نيز از حضرت رضاعليهالسلام
رسيده است كه اگر از نظر سند معتبر باشد، در خصوص قوم نوح به خوبى رفع اِشكال مى كند. صدوق (ره) در علل و عيون از عبدالسلام هروى روايت كرده كه گفت: به حضرت رضا عرض كردم به چه علت خداى عزوجل در زمان نوح همه دنيا را غرق كرد با اين كه ميان آن ها اطفال و افراد بى گناه نيز وجود داشتند؟
حضرت فرمود: اطفال در آن ها نبودند، زيرا خداى عزوجل از چهل سال پيش از توفان، مردان و زنان را عقيم كرد كه ديگر صاحب فرزندى نشوند و از اين رو نسلشان منقطع گرديد و هنگامى كه غرق شدند طفلى ميان آن ها نبود و خداى عزوجل بى گناهان را به عذاب خود نابود نكرد. و ديگران نيز كه مستقيما تكذيب نكرده بودند به واسطه اين كه به عمل تكذيب كنندگان راضى بودند غرق شدند.
پس از طوفان
در اين كه نوح و همراهانش چه اندازه در كشتى بودند، اختلاف نظر است. برخى گفته اند كه هفت روز در آن بودند، سپس آب فرو نشست و كشتى بر كوه وجودى (كوهى است در موصل) قرار گرفت. برخى اين مدت را بيش از يك ماه ذكر كرده اند و در حديثى است كه شش ماه در كشتى بودند. يعقوبى هم مى گويد: از روزى كه نوح داخل كشتى شد تا وقتى كه از آن بيرون آمد، يك سال و ده روز طول كشيد.
در قرآن كريم بدون آن كه از مدت توقف نوح در كشتى سخن به ميان آورد، جريان فرونشستن آب و قرار گرفتن كشتى را بر كوه جودى در يك آيه كوتاه بيان فرموده و آيه مزبور به قدرى فصيح و زيباست كه فصحاى عرب آن زمان و دشمنان اسلام را به اعجاب واداشت و از آوردن مانند همين يك آيه ناتوان بودند و به عجز خود اعتراف كردند.
متن آيه چنين است:
و قيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر واستوت على الجودىّ و قيل بعدا للقوم الظّالمين
؛
گفته شد كه اى زمين آب خود را فرو بر، و اى آسمان (باران را) بازگير، و آب فرو رفت، و فرمان انجام شد و كشتى بر (كوه) جودى قرار گرفت و گفته شد دورى بر گروه ستمكاران باد.
مرحوم طبرسى در مجمع البيان نقل كرده كه كفار قريش خواستند مانند قرآن سخنى بياورند. براى اين كار چهل روز خوراك خود را نان سفيد مغز گندم، گوشت برّه و شراب ناب قرار دادند تا ذهنشان پاك گردد. هنگامى كه خواستند شروه به كار كنند، اين آيه به گوششان خورد؛ ايشان به يك ديگر گفتند: اين سخن شبيه كلام مخلوق نيست و كسى نمى تواند مانند آن بياورد. از اين رو از كار خود دست كشيده و ماءيوسانه از هم جدا شدند.
به هر صورت نوح و همراهانش از كشتى فرود آمدند و براى آغاز زندگى روى كره زمين، شروع به فعاليت كردند و به ساختن خانه و قلمه زدن درختان و تنظيم امور زندگى پرداختند.
در عمر نوح پس از توفان اختلاف است. برخى ۳۵۰ سال گفته اند. يعقوبى در تاريخ خود ۳۶۰ سال و طبرى در نقلى آن را ۳۴۸ سال ذكر كرده و در چند حديث ازائمه بزرگوار ما ۵۰۰ سال نقل شده است.
و پيش از اين گفته شد كه مجموع عمر آن بزرگوار را نيز در روايات بسيارى ۲۵۰۰ سال ذكر كرده اند و صدوق (ره) در كتاب امالى حديث جامع و جالبى در اين باره نقل كرده كه ترجمه آن چنين است: وى به سندش از امام صادقعليهالسلام
روايت كرده كه فرمود:
نوح پيغمبر ۲۵۰۰ سال زندگى كرد كه ۸۵۰ سال آن قبل از بعثت و نبوت و ۹۵۰ سال ديگر پس از بعثت بود كه مردم را به خداپرستى دعوت مى كرد. سپس ۲۰۰ سال سرگرم ساختن كشتى شد و ۵۰۰ سال نيز پس از فرود آمدن كشتى زنده بود كه شهرها را بنا كرد و فرزندانش را در بلاد سكونت داد.
آن گاه هنگامى كه در آفتاب نشسته بود، ملك الموت نزد وى آمد و سلام كرد. نوح جوابش را داد وبدو گفت: حاجتت چيست؟ (و به چه منظورى آمده اى؟) ملك الموت پاسخ داد: آمده ام تا جانت را بگيرم! نوح پرسيد: اين مقدار مهلتم مى دهى كه از آفتاب به سايه بروم! گفت: آرى نوح برخاست و به سايه آمد و روبه وى كرده گفت: اى ملك الموت! آن چه در دنيا بر من گذشت (و اين عمرطولانى) همانند اين بود كه از آفتاب به سايه آمدم، اكنون مأموريت خود را انجام ده. و عزرائيل جان آن حضرت را گرفت.
مسعودى در حديثى نقل كرده كه آن حضرت ۲۸۰۰ سال زندگى كرد و وقتى ملك الموت براى قبض روح وى آمد، نوح در آفتاب نشسته بود. ملك الموت سلام كرد و عرض كرد: خداى عزوجل مرا براى قبض روح شما فرستاده است. حضرت نوح فرمود: به من مهلت ده تا به آن جا بروم. و به زير سايه درختى اشاره كرده بدان جا آمد و دراز كشيد و به ملك الموت فرمود: مأموريت خود را انجام ده. عزرائيل پيش آمده گفت: اى كسى كه ميان فرزندان آدم عمرت از همه آن ها طولانى تر بوده، دنيا را چگونه يافتى؟ نوح گفت: چيزى به ياد ندارم جز همين كه از آفتاب به سايه آمدم.
ابن اثير گفته است: هنگامى كه مرگ نوح در رسيد، بدوگفتند: دنيا را چگونه ديدى؟ گفت: مانند خانه اى كه دو در داشت از يك در وارد شدم و از در ديگر بيرون رفتم.
گفت وگوى نوحعليهالسلام
با شيطان
صدوقعليهالسلام
در حديثى از امام باقرعليهالسلام
روايت كرده كه فرمود: پس از اين كه نوح نفرين كرد و قوم او غرق شدند، شيطان نزد او آمد و گفت: اى نوح تو حقّى بر من دارى كه مى خواهم جبران كنم. نوح فرمود: چقدر براى من ناراحت كننده است كه من به گردن تو حقّى پيدا كرده باشم. اكنون بگو آن حق چيست؟ شيطان گفت: آرى تو نفرين كردى و خدا اين مردم را غرق كرد و كسى به جاى نماند كه من او را بفريبم و از راه راست بيرون برم. اينك تا آمدن قرن ديگر و نسل آينده من آسوده هستم. نوح گفت: اكنون چگونه مى خواهى جبران كنى؟ شيطان گفت براى تلافى اين حقى كه به گردن تو دارم، چند جمله به تو مى گويم: در سه جا به ياد من باش (و مرا از خاطر مبر) كه من در اين سه جا از هر جاى ديگر به آدمى نزديك ترم: اوّل در جايى كه خشم مى كنى، دوم در وقتى كه ميان دو نفر قضاوت مى كنى وسوم هنگامى كه با زن بيگانه اى خلوت مى كنى و كس ديگرى با شما نيست.
در حديث ديگرى آمده است كه شيطان نزد نوح آمد و گفت: تو حق بزرگى به گردن من دارى و من به تلافى آن آمده ام تا براى تو خيرخواهى كنم. مطمئن باش كه در گفتارم (دروغ نخواهم گفت و) خيانت نمى كنم. نوح از سخن وى ناراحت شد و خوش نداشت با او تكلم كند. خداى سبحان به او وحى فرمود: با او سخن بگو و از او سئوال كن كه من حق را بر زبانش جارى خواهم كرد.
در اين وقت نوح فرمود: سخن بگو! شيطان گفت: هرگاه فرزند آدم بخيل، حريص، حسود باشدو يا در كارها عجله كند، به زودى به چنگ ما مى افتد و مانند موم در دست ما باشد و اگر همه اين صفات در وى جمع شود، ما نامش را شيطان مريد
مى گذاريم. نوح پرسيد: اكنون بگو كه حق بزرگى كه به گردن تو پيدا كرده ام چيست؟ گفت: تو نفرين كردى و به فاصله كمى همه را به دوزخ افكندى و مرا آسوده ساختى، و اگر نفرين تو نبود، روزگار زيادى من سرگرم آن ها مى بودم.
در حديث ديگرى از ابن عباس نقل است كه نصيحت شيطان به نوح اين بود كه گفت: مبادا تكبر بورزى كه همان سبب شد من به آدم سجده نكنم و رانده درگاه الهى گردم. مبادا حرص بورزى كه همه بهشت بر آدم مباح گرديد و تنها از يك درخت ممنوع گرديد و حرص واداراش كرد از آن بخورد. مبادا حسد بورزى كه همان سبب شد تا فرزند آدم برادرش را به قتل رساند. نوح بدوگفت: اكنون بگو در چه وقت نيرو و قدرت تو بر فرزند آدم بيش از اوقات ديگر است؟ گفت: هنگام غضب.
قبر نوحعليهالسلام
و اوصياى پس از وى
چنان كه پيش از اين اشاره شد، مطابق اخبار و تواريخ، قبرنوح در نجف و در كنار قبر اميرمؤمنانعليهالسلام
قرار دارد و اين جمله در زيارت نامه آن حضرت است كه زيارت كننده مى خواند:السلام عليك و على ضجيعيك آدم و نوح
.
پس از نوح به فرمان الهى فرزندش سام وصى او گرديد و به نگهبانى آثار انبيا و وصيت پدر نايل آمد و جمعى او را از پيمبران مرسل مى دانند. وى در زمان خود با مخالفت برادارنش حامو يافثو فرزندان قابيل و عوج بن عناق و ديگران مواجه شد و سرانجام چنان كه گفته اند، پس از ۶۰۰ سال، دار فانى را وداع گفت و فرزندش ارفخشد را وصى خود گردانيد و آثار انبيا را به وى منتقل كرد.
عموم مورخان ارفخشد را ابوالانبيا ناميده اند و گفته اند كه نسب پيمبران پس از نوح به وى منتهى مى شود. گويند ارفخشد براى نگهبانى ميراث پيمبران و دعوت مردم به پاكى، فضيلت و تبليغ آيين الهى پدران خويش، رنج فراوانى بد و آزار بسيارى ديد تا اين كه در سن ۴۶۰ سالگى از دنيا برفت و فرزندش شالخ را وصى خود گردانيد. اينان گويند كه شالخ پدر حضرت هود است كه خداوند نامش را در قرآن ذكر فرموده و يكى از سوره هاى قرآنى هم به نام پيغمبر بزرگ ناميده شده است.
شالخ به گفته يعقوبى و برخى ديگر به مدت ۴۳۰ سال در اين جهان زنده بود و مردم را به اطاعت پروردگار دعوت مى كرد و از نافرمانى خدا برحذر مى داشت و عذاب هاى گناه كاران را به ياد آن ها مى آورد. پس از وى فرزندش هود كه نامش را عابر نيز ذكر كرده اند، به تبليغ الهى وحفظ آثار پيغمبران قبلى قيام نمود!