۷- صالح
عليهالسلام
حضرت صالح ميان قوم ثمود زندگى مى كرد و از آن ها بود. قوم ثمود از فرزندان ثمود بن عامربن ارم بن سام بن نوح بودند، البته برخى هم نسبت ثمود را ثمود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح ذكر كرده اند. نسبت صالح را نيز برخى صالح بن عبيد بن اسلف بن ماشخ (ياماسح) بن عبيد بن حاذر بن ثمود ذكر كرده اند و بعضى هم صالح بن عبيد بن جابر بن ثمود نوشته اند.
قوم ثمود در سرزمين حجر كه ميان حجاز و شام قرار داشت، زندگى مى كردند و هنوز آثارى از خانه هاى آن ها در آن سرزمين موجود است و كسانى كه پيش از اين به وسيله شتر از راه شام به مكه مى رفته اند، در سرراه خود از آن جا عبور كرده و آثار مزبور را ديده اند.
درباره توقف و سكونت آن ها در آن سرزمين اختلاف است؛ بعضى گفته اند: آن ها قومى از يهود بوده اند كه به فلسطين رفته و آن جا را براى سكونت انتخاب كردند.
ديگران گفته اند: اينان از تيره عمالقه بودند كه از قسمت هاى غرب فرات به آن جا كوچ كردند.
قول سوم آن است كه از عمالقه مصر بوده اند كه سلطان مصراحمس ايشان را از آن جا براند.
بعضى از تاريخ نگاران گفته اند: آن ها باقى ماندگان قوم عاد بودند و سرزمينشان نيز از مستعمرات قوم عاد بوده است.
اين قول آخر با قرآن نيز بى تناسبى نيست كه از قول حضرت صالح حكايت مى كند كه نعمت هاى خدا را برقوم ثمود شماره مى كرد و مى فرمود: به ياد آريد كه خداوند شما را پس از عاد جانشين آن ها كرد و در اين سرزمين جاى گيرتان نمود.
تمدن قوم ثمود
از آن چه خداى تعالى در سوره اعراف و شعراء بيان فرموده، به دست مى آيد كه قوم ثمود مردمان متمدنى بوده اند كه براى سكونت خود قصرها مى ساختند و با شكافتن دل كوه ها، با مهارت خاصى بنا مى كردند. هم چنين در سوره اعراف آمده است: و... خدا شما را در اين سرزمين جاى گير ساخت كه از دشت هاى آن براى ساختن قصرها استفاده كنيد و از كوه ها، خانه ها مى تراشيد و نعمت هاى خدا را به ياد آريد.
در سوره شعراء است: چنان نيست كه شما را در اين نعمت ها كه هستيد (آزادانه) در حال آسايش (وبدون بازپرسى) واگذارند، در اين باغستان ها و چشمه سارها و كشتزارها و نخلستان ها كه گل هاى بسيار (يالطيف) دارد و در خانه هايى كه با مهارت از كوه ها مى تراشيد (وبراى خود مى سازيد).
شغل آنان چنان كه از آيات ذيل به دست مى آيد، زراعت، احداث قنوات و غرس نخل ها بوده است و زندگى آسوده و خوشى داشته اند.
عمرهاى طولانى و آسايش آن ها
طبرسى (ره) در تفسير همين آيه سوره شعراء از ابن عباس نقل كرده كه قوم ثمود براى تابستانى و ايامى كه هوا ملايم بود، خانه هايى در زمين هاى مسطح مى ساختند وبراى زمستان ها دل كوه را مى تراشيدند و از آن ها خانه درست مى كردند تا محكم تر و گرم تر باشد.
روايت شده كه به سبب عمرهاى درازى كه داشتند، ناچار بودند براى دوام بيشتر، سنگ هاى كوه را بتراشند و خانه هاى خود را در تونل هايى كه در كوه احداث كرده بودند، بسازند، زيرا سقف هاى معمولى به اندازه عمرهاى ايشان دوام نمى آورد.
هم چنين در تفسير آيه ۶۱ سوره هود از ضحاك نقل كرده كه: عمر ثموديان ما بين سيصد تا هزار سال بوده است؛ يعنى كمتر از سيصد سال عمر نمى كردند.
آغاز دعوت صالح
قوم ثمود در كمال خوشى و نعمت به سر مى بردند و از باغ هاى سرسبز و چشمه سارها و زمين هاى حاصل خيز خود و حيواناتشان بهره مند بودند تا اين كه كم كم بت پرستى و فساد در ايشان رواج پيدا كرد و خداى تعاليبراى هدايتشان حضرت صالح را كه از خانواده هاى اصيل و محترم آن ها و به عقل و علم ميانشان معروف بود، فرستاد و او آن ها را مخاطب ساخته، فرمود: اى مردم! خدا را بپرستيد كه معبودى جز او نداريد. اوست كه شما را از زمين (وخاك) آفريد و آبادى زمين را به شما واگذار كرد. از وى آمرزش بخواهيد و روى توبه به درگاهش بريد كه به راستى پروردگار من نزديك و پاسخ گوى (دعاى) شماست.
به ياد آريد كه شما را جانشينان قوم عاد فرمود و در زمين جاى گيرتان ساخت كه در زمين هاى مسطح (ودشت هاى) آن، قصرها مى سازيد و از كوه ها خانه ها مى تراشيد. نعمت هاى خدا را به ياد آريد و در زمين به فساد نكوشيد.
اى مردم! من پيام آورنده امينى براى شما هستم. از خدا بترسيد و امر او را اطاعت كنيد.
اين نكته را نيز كه معمولا پيمبران بزرگوار ديگر به مردم خود تذكر مى دادند، به آن ها تذكر داد كه: من از شما مزدى براى اين كار درخواست نمى كنم. مزد من جز بر خدا و پرودگار جهانيان نيست.
آيا چنين پنداريد كه در اين نعمت هايى كه در اين سرزمين (يا در اين دنيا) داريد و از آن استفاده مى كنيد، بدون بازخواست شما را رها مى كنند كه از حساب و بازخواست در امان باشيد.
چنين نيست و روزى بيايد كه از آن ها مورد سئوال قرار گيريد.
آن قوم در جواى وى گفتند: اى صالح! تو پيش از اين مورد اميد ما بودى
و قبل از آن كه اين سخنان را بگويى، گذشته نيكى از نظر عقل، بينايى و كمال از تو داشتيم، به تو اميدها بسته بوديم و خيال مى كرديم در پيشامدهاى ناگوار و هجوم مشكلات مى توانيم از خرد و درايت تو استفاده كنيم، ولى اكنون مى بينيم كه نظر ما اشتباه بود و اميدهاى ما برباد رفت، زيرا تو بر ضدّ يكى از سنّتها ديرين و مظاهر مليّت ما قيام كردى و ما را از پرستش آن چه پدرانمان مى پرستيدند، باز مى دارى.
و اين آيين مقدس و ملى ما را باطل مى دانى، بدين ترتيب در آن چه ما را بدان دعوتمان مى كنى، در شك و ترديد هستيم.
صالح به آن ها فرمود: اگر من بر (مبناى) حجت و دليلى از جانب پروردگارم آمده باشم و معجزه اى بر صدق ادّعاى خود داشته باشم و خدا از جانب خود رحمتى به من عطا فرموده باشد كه مرا به نبوّبت انتخاب فرموده و به رسالت به سوى شما فرستاده باشد، پس چگونه نافرمانيش كنم و كيست كه در صورت نافرمانى از عذاب خدا مرا يارى دهد؟ و من چگونه دست از مأموريت خويش بردارم؟
صالح بار ديگر پس از تذكر نعمت هاى الهى، آن ها را مخاطب ساخته و از روى دل سوزى و خيرخواهى فرمود: از خدا بترسيد و سخن مرا بپذيريد
و فرمان اسراف گران را پيروى نكنيد،
آنان كه در زمين افساد كنند و اصلاح نكنند.
قوم ثمود اين بار به تكذيب سخنان صالح دليرتر شده و پرده درى را بيشتر كردند و در پاسخ او اظهار داشتند: تو بى شك جادو زده شده اى.
و توازن عقلى خود را از دست داده اى، مگر تو جزء بشرى مانند ما هستى،
آخر چه امتيازى بر مار دراى كه خود را خردمندتر از ما مى دانى و مدّعى نبوت گشته و خود را پيغمبر خدا مى دانى. اگر راست مى گويى معجزه و نشانه اى بر صدق دعوى خود بياور.
ناقه صالح
عياشى در تفسير خود از امام باقرعليهالسلام
روايت كرده كه جبرئيل داستان قوم صالح را براى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
اين چنين نقل كرد: صالح در سن ۱۶ سالگى به سوى قوم خود مبعوث گرديد تا سن ۱۲۰ سالگى ميان آن ها بود، ولى آن مردم دعوتش را اجابت نكردند. آن ها هفتاد بت داشتند كه در برابر خداى بزرگ آن ها را پرستش مى كردند. صالح كه آن وضع را مشاهده كرد، به آن ها فرمود: اى مردم! من ۱۶ ساله بودم كه به سوى شما برانگيخته شدم و اكنون ۱۲۰ سال از عمرم مى گذرد (و در اين مدت طولانى شما دعوتم را نپذيرفتيد). اكنون يكى از دو كار را به شما پيشنهاد مى كنم: يا چيزى بخواهيد تا من از خداى خود درخواست كنم و آن را به شما بدهد و يا آن كه بگذاريد من از معبودان شما چيزى بخواهم و اگر اجابت كردند از ميان شما مى روم، زيرا هم من شما را خته كرده ام و هم شما مرا خسته كرده ايد.
مردم گفتند: اى صالح به راستى كه سخن از روى انصاف گفتى و براى همين كار روزى را وعده گذاردند كه براى انجام آن حاضر شوند.
چون روز موعود شد بت هاى خود را به دوش گرفته، آوردند. سپس خوراك و نوشيدنى آورده و چون از خوردن و آشاميدن فراغت جستند، صالح را پيش خوانده گفتند: اى صالح! درخواست كن.
صالح بت بزرگ آن ها را خواند، ولى پاسخ نداد. صالح گفت: چرا پاسخ نمى دهد؟ بدو گفتند: ديگرى را بخوان. صالح يك يك آن ها را خواند و هيچ كدام پاسخش را ندادند. سپس رو به مردم كرده و فرمود: ديديد كه من بت هاى شما را خواندم و هيچ كدام جوابم را نداند. اكنون از من بخواهيد تا خداى خود را بخوانم و جواب شما را بدهد. قوم ثمود رو به بت هاى خويش كرده و گفتند: چرا پاسخ صالح را نمى دهيد؟ باز هم جوابى ندادند.
به صالح گفتند: به كنارى برو و اندكى ما را با بت هامان به حال خود بگذار. صالح به يك سو رفت و آن مردم فرش هايى را كه گسترده و ظرف هايى را كه همراه آورده بودند به يك سو زده و بر خاك غلطيدند و به بت ها گفتند: اگر امروز جواب صالح را ندهيد، ما رسوا مى شويم. سپس به صالح گفتند: اكنون بيا و از اين ها درخواست كن. صالح پيش آمده و آن ها را خواند، ولى باز هم پاسخى ندادند.
سرانجام صالح فرمود: روز گذشت و اين خدايان شما پاسخ مرا ندادند. اكنون شما از من درخواست كنيد تا از خداى خود بخواهم تا همين ساعت شما را اجابت كند. در اين وقت ۷۰ نفر از بزرگان و سران ايشان پيش آمده و گفتند: اى صالح ما از تو درخواستى مى كنيم. صالح فرمود: همه اينان به درخواست شما راضى هستند و هر چه شما بگوييد مى پذيرند؟ مردم فرياد زدند: آرى، اگر اين ۷۰ نفر سخن تو را پذيرفتند، ما هم مى پذيريم. آن ۷۰ نفر گفتند: اى صالح! ما ا ز تو چيزى مى خواهيم. اگر پروردگارت دعوت تو را اجابت كرد، از تو پيروى مى كنيم و همه اهل قريه ما نيز پيروى ات مى كنند.
صالح فرمود: هر چه مى خواهيد درخواست كنيد.
آن ها گفتند: ما را به كنار اين كوه ببر - و اشاره به كوهى كه نزديكشان بود كردند- تا ما در كنار آن كوه درخواست خود را بگوييم. وقتى به پاى كوه رسيدند، گفتند: اى صالح از پروردگار خود بخواه هم اكنون براى ما از اين كوه مادى شترى قرمز رنگ كه پر كرك و ده ماهه باشد بيرون آورد.
صالح فرمود: چيزى از من خواستيد كه بر من مشكل، ولى براى پرودگار من آسان است. در همان حال از خدا خواست و كوه صداى مهيبى كرد و حركتى در آن پيدا شد و ماده شترى با همان اوصاف كه مى خواستند از كوه خارج شد.
مردم كه آن را ديدند گفتند: اى صالح به راستى كه چه زود پروردگارت دعايت را پاسخ داد، اكنون از وى بخواه كه بچه اين شتر را هم بيرون آورد. صالح از خدا خواست و بچه شترى نيز از كوه بيرون آمد و اطراف ماده شتر شروع به چرخيدن كرد.
صالح فرمود: آيا چيز ديگرى به جاى مانده كه بخواهيد؟ گفتند: نه. ما را نزد مردم ببر تا آن چه را ديديم به آن ها بگوييم تا به تو ايمان آورند.
آن ها به طرف مردم آمدند. هنوز پيش مردم نرسيده بودند كه از آن ۷۰نفر، ۶۴ نفرشان مرتدّ شده گفتند: اين كه ماديديم سحر و جادو بود، ولى آن شش نفر ديگر پابرجا مانده و گفتند: حق بود و جادو نبود. هنگامى كه نزد مردم رسيدند، سخن ميان آن ها بالا گرفت. سرانجام آن مردم ايمان نياوردند و به حال انكار به شهر خود بازگشتند و همان شش نفر باقى ماندند. پس از مدتى يك نفر از آن شش تن نيز از عقيده خود برگشت و جزء افرادى گرديد
كه شتر را پى كردند.
اين بود داستان ناقه صالح طبق اين حديث شريف چنان كه ديديد مردم تقاضاى معجزه اى كردند و چون حضرت صالح براى آن ها معجزه آورد، جز چند نفر انگشت شمار كه به وى ايمان آوردند، باقى مردم كار او را جادو دانستند و نه فقط خود ايمان نياوردند، بلكه مانع ايمان مردم ديگر هم شدند.
شايد منظور از مستضعفين يعنى ناتوان شمردگان، كه خداوند در سوره اعراف فرموده، همين چند نفر معدود بوده اند. خداوند مى فرمايد: بزرگان قوم او كه سربزرگى (وگردن كشى) كرده بودند، به آن دسته از ناتوان شمردگان كه ايمان آورده بودند گفتند: آيا شما به راستى مى دانيد كه صالح را خداوند به رسالت فرستاده؟ آن ها گفتند: آرى ما بدان چه او به ابلاغ آن فرستاده شده است، ايمان داريم. امّا گردن كشان گفتند: ما بدان چه شما ايمان داريد، كافر هستيم و منكر آنيم
و ممكن است اين افراد معدود پيش از داستان ناقه صالح بدو ايمان آورده بودند، چنان كه ابن اثير در كامل گفته است.
از بقيه داستان صالح كه در صفحات آينده مى خوانيد، معلوم مى شود كه اندك اندك افراد بيشترى به صالح ايمان آوردند و آن حضرت عظمتى ميان قوم ثمود پيدا كرد.
ادامه داستان ناقه صالح
ثقة الاسلام كلينى (ره) در روضه كافى از امام صادقعليهالسلام
روايت كرده كه قوم ثمود سنگى داشتند كه آن را پرستش مى كردند و سالى يك روز در كنار آن جمع مى شدند و برايش قربانى مى كردند و چون صالح به سوى آن ها مبعوث شد بدو گفتند: اگر راست مى گويى، از خداى خويش بخواه تا از اين سنگ سخت، ماده شترى ده ماهه براى ما بيرون بياورد. صالح نيز اى خدا خواست و ماده شتر با همان ويژگى هايى كه خواسته بودند، از سنگ خارج شد.
در اين وقت خداى تبارك و تعالى به صالح وحى فمرود: به اين ها بگو كه خداوند مقرر فرموده كه آب (اين قريه) يك روز از آن شتر باشد و يك روز از شما!
و هرروز كه نوبت شتر بود، آب را مى خورد و به جاى آن به همه مردم شير مى داد و هيچ كوچك و بزرگى نبود كه در آن روز از شير آن شتر مى خورد و چون روز ديگر مى شد، مردم از آب استفاده مى كردند و شتر آب نمى خورد.
در حديث على بن ابراهيم است كه چون روز ديگر مى شد، (يعنى روزى كه نوبت شتر نبود) آن ماده شتر مى آمد و در وسط روستاى آن ها مى ايستاد و مردم هر اندازه شير مى خواستند از آن شتر مى دوشيدند و مى بردند.
طبرسى (ره) فرمود: روزى كه آبشخور شتر بود، آن شتر مى آمد و سربه آب مى گذارد و بلند نمى كرد تا هر چه آب بود همه را مى خورد، سپس سرش را بلند مى كرد و پاهاى خود را باز مى كرد. مردم مى آمدند و هر چه شير مى خواستند مى دوشيدند و مى خوردند، سپس ظرف ها را مى آوردند و هم چنان شير در آن ظرف ها دوشيده و همه را پرمى كردند كه ديگر ظرف خالى باقى نمى ماند.
راستى كه معجزه اى عجيب و حيوانى شگفت انگيز بود. حضرت صالح فقط به آن ها گوش زد كرد: اى مردم! اين شتر خداست كه شما را در آن نشانه و معجزه اى است و خداوند آن را براى شما معجزه قرار داده و دليلى بر صدق نبوت و دعوى من قرار داده است. او را به حال خود واگذاريد تا در زمين خدا بچرد و گياه و علف بخورد و آسيبى بدو نرسانيد كه عذاب زودرس شما را فراخواهد گرفت
.
با اين كه صالح آن مردم را از آسيب رساندن بدان ناقه برحذر داشت و عذاب خدا را گوش زد كرد و از آن گذشته، وجود آن حيوان براى آن ها نعمت بزرگ بود و معجزه عجيبى به شمار مى رفت، اما هيچ يك از اين ها نتوانست جلوى دشمنان صالح را بگيرد و سرانجام شتر را پى كردند و به عذاب الهى دچار گشتند.
سبب كشتن ناقه صالح
در اين كه سبب اين كار آن ها چه بود كه ناقه صالح را كشتند، اختلاف نظراست. در حديثى كه كلينى (ره) در روضه كافى روايت كرده و ما قسمتى از آن را قبل از اين براى شمانقل كرديم، امام صادقعليهالسلام
فرمود: مدتى بدين حال بودند و شتر هم چنان با آن ها مى زيست تا اين كه سركشى برخدا را آغاز كردند و به هم گفتند كه بياييد تا اين شتر را بكشيم و از شرّش آسوده شويم، زيرا مانمى توانيم تحمل كنيم كه يك روز آب نوبت او باشد و روز ديگر نوبت ما. به اين دليل تصميم گرفتند آن حيوا را بكشند و گفتند كه هركس اين كار را قبول كند، هر چه مزد خواست به او مى دهيم. تا اين كه مردى سرخ رو و كبود چشم به نام قدّار كه حرام زاده بود و پدرش معلوم نبود، نزد آن ها آمد و آمادگى خود را براى اين كار اعلام داشت و مزدى براى او تعيين كردند.
ابن اثير در كامل گفته است: خداى تعالى به صالح وحى كرد كه در آينده نزديكى قوم تو شتر را خواهند كشت. صالح مطلب را به آن ها گفت و آن ها به او گفتند كه ما هرگز اين كار نخواهيم كرد. صالح فرمود: اگر شما هم نكنيد، فرزندى از شما به وجود خواهد آمد كه او اين كار را انجام مى دهد. آن ها پرسيدند: نشانه آن شخص چيست كه به خدا سوگند اگر ما او را بيابيم، به قتل مى رسانيم. فرمود: پسرى است سرخ رو وكبود چشم و سرخ مو.
از قضا در بين بزرگان روستا، يكى از آن ها پسرى داشت كه زن نگرفته بود و ديگرى دخترى داشت كه همسر نداشت. آن دو تصميم گرفتند آن پسر و دختر را به ازدواج يك ديگر در آوردند و چون ازدواج كردند، همان سال پسرى كه صالح خبر داده بود به دنيا آمد.
از آن سو مردم قابله هايى انتخاب كرده و مأمورانى هم به همراه آن ها گمارده بودند تا هر وقت چنين پسرى به دنيا آمد، به آن ها خبر دهند. وقتى مولود مزبور از همان زن و شوهر به دنيا آمد، زنان فرياد زدند كه اين همان پسرى است كه صالح پيغمبر خبر داد. مأموران خواستند آن فرزند را از آن ها بگيرند، ولى آن دو پيرمرد كه جدّ آن مولود بودند، مانع اين كار شده و گفتند: هرگاه صالح خواست، ما او را به قتل مى رسانيم.
قبل از اين ماجرا، نُه نفر از مردم آن قريه نيز فرزندانى پيدا كرده بودند و ازترس كه مبادا آن ها كشنده ناقه صالح باشند، بچه هاى خود را كشته بودند، اما پس از اين كه آن ها را به قتل رساندند، از كار خود پشيمان شده و كينه صالح را به دل گرفتند و در صدد قتل آن حضرت برآمدند و دست به فساد و تبه كارى زدند.
مرحوم طبرسى در مجمع البيان از سدّى نقل كرده كه او گفته است: وقتى كه قدّار بزرگ شد، روزى با دوستان خود در جايى نشسته و مى خواستند شراب بخورند، و بدين منظور قدرى آب طلبيدند كه در شراب بريزند، ولى آب نبود، چون آن روز، آبشخور ناقه صالح بود و آن حيوان آب ها را خورده بود. اين وضع برآن ها دشوار آمد. قدّار گفت: مايليد تا من اين شتر را بكشم؟ آن ها گفتند: آرى. بدين ترتيب مقدمات قتل ناقه فراهم شد.
كعب نقل كرده كه سبب پى كردن ناقه صالح ان شد كه زنى ميان ثمود بود به نام ملكاء و اين زن بر آن مردم رياست داشت. هنگامى كه مردم متوجه حضرت صالح شدند و او را به بزرگى شناختند، حسد آن زن تحريك شد و در صدد قتل آن حضرت و پى كردن ناقه برآمد. از آن سو ميان ثمود زن زيبايى بود به نام قطام كه معشوقه قدّار بن سالف بود و زن زيباى ديگرى به نام قبال كه معشوقه شخصى به نام مصدع. قدّار و مصدع هر شب نزد آن دو مى رفتند و شراب مى نوشيدند و به عيش و عشرت مى پرداختند. ملكاء به قطام و قبال گفت: اگر امشب قدّار و مصدع نزد شما آمدند، تن به معاشرت به آن دو نداده و اطاعتشان نكنيد و به آن ها بگوييد كه ملكاء از صالح و ناقه او غمگين است و تا آن شتر را نكشيد، ما حاضر به كامروا ساختن شما نخواهيم شد. همين ماجرا سبب شد كه آن دو درصدد كشتن ناقه برآيند و اين كار را انجام دهند.
آلوسى درتفسير خود گفته است: حيواناتِ قوم ثمود هرگاه شتر را مى ديدند، مى گريختند و از ترس رمى مى كردند. هنگام تابستان، آن شتر از درّه بيرون مى آمد و حيوانات ديگر مى گريختند و به سوى درّه سرازير مى شدند و در زمستان، به طرف درّه مى آمد و حيوانات ديگر از درّه بيرون مى رفتند. و فرار مى كردند همين امر سبب شد كه مردم در صدد قتل آن شتر برآيند و حيوانات خود را از آن شتر آسوده سازند.
ميان آن ها دو زن ثروتمند بودند كه مال وشتر زيادى داشتند: يكى به نام صدوق كه خود را به مردى به نام مصدع تسليم كرد، به شرط آن كه ناقه را پى كند و ديگرى زنى بود به نام عنيزه كه دختران زيبايى داشت و حاضر شد يكى از آن دخترها را به قدّاربن سالف بدهد، مشروط بر اين كه شتر را بكشد. قدّار و مصدع براى كام جويى از آن ها كشتن شتر را به عهده گرفتند و هفت مرد ديگر را نيز با خود هم دست كرده و ناقه را پى كردند.
به هر طريق، خداوند براى آزمايش آن مردم، طبق درخواست آن ها شترى را با آن ويژگى ها فرستاد، ولى آن ها نتوانستند از نعمت بزرگ الهى بهره مند شوند و آن شتر را كشتند. خداوند در سوره قمر فرموده است: ما شتر را براى آزمايش ايشان فرستاديم
شيعه وسنى از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
روايت كرده اند كه فرمود: شقى ترين مردم در اوّلين، پى كننده ناقه صالح است و شقى ترين مردم در آخرين، كسى است كه علىعليهالسلام
را به قتل مى رساند.
پس از كشتن ناقه صالح
با مختصر اختلافى كه در كيفيت كشتن ناقه صالح ذكر شده، قدّار و مصدع و همدستانشان شتر را پى كردند. بخل، حسد و ساير صفات مذمومى كه هميشه منشاء بدبختى هاى ملت ها بوده، كار خود را كرد و غريزه جنسى هم كمك كرد و راه را براى انجام جنات ديگرى در روى زمين هموار ساخت و عشق رسيدن به يك يا چند زن زيبا، مردانى را براى از بين بردن نشانه الهى مصمّم ساخت و سرانجام با وسايلى كه در آن روزگار در اختيار داشتند، مانند تير و شمشير، سر راه شتر كمين كرده و همين كه شتر براى خوردن آب مى رفت، به وى حمله كردند و هر كدام ضربه اى بدو زده و او را از پاى درآوردند. سپس نيزه اى به گلويش زده و نحرش كردند. مردم نيز اجتماع نمودند و گوشتش را تقسيم كردند و طبق روايت كلينى (ره) همگى با قدّار در قتل ناقه شركت كرده و هر كدام ضربتى به آن حيوان زدند. سپس گوشتش را ميان خود تقسيم كردند و كوچك و بزرگى نماند جز آن كه از آن گوشت خورد.
مطابق بعضى از روايات، بچه اش را نيز كشتند و گوشت او را هم تقسيم كردند، ولى طبق بعضى روايات ديگر، بچه آن شتر همين كه مادر خود را در خاك و خون ديد، به سوى كوه فرار كرد. وقتى به بالاى كوه رسيد، ناله اى كرد كه دل ها را مضطرب و دگرگون ساخت.
در اين وقت حضرت صالح پديدار شد. مردم از هر سو به جانب او دويده و هر كدام گناه را به گردن ديگرى انداخته و مى گفتند كه فلانى شتر را پى كرد و ما گناهى نداريم.
نقشه قتل صالح
در اين ميان توطئه ديگرى هم براى حضرت صالح كردند و خداى تعالى آن حضرت را از گزند آن حفظ فرمود، و آن اين بود كه نُه تن از مفسدان شهر كه بعيد نيست همان پى كنندگان ناقه و شايد نُه تن از اعيان و اشراف شهر بوده اند كه تبليغات صالح با منافع آن ها سازگار نبوده است، پيش خود نقشه قتل صالح را كشيدند و تصميم گرفتند به هر ترتيبى شده آن بزرگوار را به قتل برسانند و ظاهرا اين جريان پس از پى كردن ناقه بوده، اگر چه بعضى گفته اند كه قبل از آن بوده است.
به هر صورت قرآن كريم به طور اجمال فرموده است: و در آن شهر نُه نفر افسادگر بودند كه (كارشان افساد بود و) اصلاح نمى كردند. اينان با خود هم قسم شده و گفتند،: ما شبانه صالح و خاندانش را از بين مى بريم، آن گاه به كسى كه خون خواه اوست مى گوييم ما خبر از هلاكت آنان نداريم و ماراست مى گوييم. نقشه اى كشيدند و نيرنگى كردند و ما هم تدبيرى كرديم در وقتى كه آن ها بى خبر بودند، پس بنگر كه سرانجام نيرنگشان چگونه بوده كه همگيشان را با قومشان نابود كرديم.
اين اجمال داستان طبق آيات كريمه قرآن بود، اما تفصيل آن را ابن اثير در كامل اين گونه نقل كرده است: نُه نفر از كسانى كه فرزندان خود را از ترس آن كه مبادا پى كننده ناقه صالح باشند، به قتل رسانده بودند - وداستانش در صفحات قبل گذشت - پس از اين عمل از كار خود پشيمان شده و كينه صالح را در دل گرفتند و با يك ديگر هم قسم شدند كه صالح را به قتل رسانند. آن ها با هم گفتند: ما به قصد مسافرت از شهر بيرون رفته و به غارى كه سر راه صالح است مى رويم. در آن جا كمين مى كنيم و چون شب شد و صالح خواست براى رفتن به مسجد از آن جا عبور كند، از غار بيرون آمده و او را به قتل مى رسانيم. سپس به شهر آمده و به مردم مى گوييم ما از قتل او خبر نداريم.
روش صالح چنان بود كه شب ها در شهر نمى ماند و مسجدى در خارج شهر براى خود ساخته بود كه شب ها را در آن جا به سر مى برد.
اين نُه نفر بر طبق همان تصميم و سوگندى كه خورده بودند، از شهر خارج شده و داخل غار رفتند و چون در غار آرميدند، سنگى بر سرشان افتاد و همگى كشته شدند. چند تن از مردانى كه در شهر بودند و از نقشه آن ها مطلع بودند، به سراغشان آمدند تا ببينند سرنوشت آن ها چه شده. وقتى وارد غار شدند و همه آن ها را كشته ديدند، به شهر بازگشته و فرياد زدند: صالح ابتدا به اين ها دستور داد فرزندانشان را بكشند و سپس خودشان را به قتل رسانيد. و طبق اين نظريه نقشه مزبور را پيش از كشتن ناقه صالح طرح كردند.
قول ديگر آن است كه چون آن مردم ناقه صالح را پى كردند، و حضرت صالح آن ها را از عذاب خود بيم داد و فرمود: حال كه چنين كرديد، عذاب خدا به سراغتان خواهد آمد. همان نُه نفرى كه ناقه را پى كرده بودند، درصدد برآمدند كه صالح را نيز به قتل رسانند و با هم گفتند: ما صالح را مى كشيم تا اگر راست مى گويد و به راستى قرار است عذاب بر ما فرود آيد، ما پيش از آمدن عذاب، خود صالح را به قتل رسانده و انتقام خود را از او گرفته باشيم و اگر دروغ مى گويد كه ما او را هم به دنبال شترش فرستاده باشيم.
به همين منظور شبانه براى قتل صالح آمدند و فرشتگان الهى آنان را با سنگ دفع كرده و به وسيله همان سنگ ها هلاك شدند و چون مردم ديگر آمدند و آن نه نفر را كشته ديدند، به صالح گفتند: تو اين ها را كشته اى. و در صدد برآمدند كه صالح را به قتل رسانند. كسان صالح به دفاع از او برخاسته گفتند: وى به شما وعده عذاب داده است. اكنون صبر كنيد تا اگر در اين سخن راست گو باشد خشم خدا را زياد نكرده باشيد و اگر دروغ گو بود، ما او را به شما تسليم خواهيم كرد. و بدين ترتيب مردم را از دور او متفرق كردند.
چنان كه خود ابن اثير گفته است، قول دوم درست تر و به صحت نزديك تر است.
از مجموع آيات كريم قرآنى و روايات چنين به نظر مى رسد كه اينان پس از پى كردن ناقه صالح و پشيمان شدنشان از اين كار،
سخت به تكاپو افتادند تا بلكه به وسيله اى عذاب را از خود دفع كنند يابه قول خودشان قبل از رسيدن عذاب، انتقام خود را از صالح بگيرند و نخست تصميم به قتل آن حضرت نداشتند، بلكه در صدد بودند تا به وسيله اى عذاب را از خود دور كنند.
از اين رو در نقلى است كه چون ناقه را پى كردند، نزد صالح آمدند و زبان به عذرخواهى گشودند و هركدام قتل ناقه را به ديگرى نسبت مى داد و خلاصه از صالح چاره جويى كردند. صالح بدان ها گفت: اكنون برويد و بنگريد تا مگر بچه اورا به دست آوريد كه اگر دست كم آن بچه را به دست آوريد، اميد آن هست كه خدا عذاب را از شما دور سازد. مردم برخاسته و هر چه در آن كوه ها گردش كردند، آن بچه شتر را پيدا نكردند. از اين رو ماءيوس شدند و راه دوم را انتخاب كردند و در صدد قتل صالح برآمدند.
در حديث كلينى (ره) در روضه كافى چنين است كه چون ناقه را پى كردند، صالح به نزد آن ها آمد و فرمود: چه عاملى شما را به اين عمل واداشت و چرا نافرمانى پروردگار خود را كرديد؟ خداى تعالى به صالح وحى كرد كه قوم تو طغيان و ستم كرده اند و شترى را كه من به عنوان نشانه براى آن ها فرستاده بودم، با اين كه هيچ زيانى براى آن ها نداشت و بلكه بزرگترين سود را به آن ها مى رساند، كشتند. اكنون به آن ها بگو: من تا سه روز ديگر عذاب خود را برايشان خواهم فرستاد. اگر در اين مدت توبه كردند، من عذاب را از آن ها باز مى دارم و اگر توبه نكردند، در روز سوم عذاب را برايشان خواهم فرستاد.
صالح نزد آن ها آمد و آن چ را خدا بدو وحى كرده بود، به اطلاع ايشان رسانيد. اما از آن جايى كه بشر حاضر نيست به راحتى زيربار حرف حق و نصيحت انبياى الهى برود، حاضر به توبه نشدند و بر طغيان خود افزودند و با سركشى و وقاحت بيشترى گفتند: اى صالح! اگر راست مى گويى آن عذابى را كه به ما وعده مى دهى براى ما بياور.
به هر صورت، اين طغيان و سركشى سبب شد كه به جاى توبه درگاه خداى تعالى و دفع عذاب از خود و خاندان و زن وبچه و شهرو ديارشان، دست به گناه جديدى بزنند و نقشه قتل پيغمبر خدا را طرح كنند.
بيضاوى در تفسير خود مى گويد: در روايت است كه صالح ميان درّه مسجدى بنا كرده بود و در آن نماز مى خواند. وقتى به مردم خبر داد كه تا سه روز ديگر عذاب به سراغ شما خواهد آمد با هم گفتند: صالح خيال كرده سه روز ديگر از دست ما آسوده خواهد شد و ما پيش از رسيدن اين سه روز، خودمان را از دست او و خاندانش آسوده مى سازيم (كه تا سه روز ديگر زنده نباشند). به همين منظور به سوى درّه به راه افتادند و در آن جا سنگى سر راه آن ها افتاد كه راه بازگشت را بر آن ها مسدود كرد و همان جا ماندند تا هلاك شدند و بقيه مردم هم دچار صيحه آسمانى شده و همگى نابود شدند.
راستى كه اين بشر خيره سر در طول تاريخ چه اندازه از طغيان و سركشى زيان ديده است و اين صفت نكوهيده تكبر و گردن كشى چه خسارت هاى جبران ناپذيرى به او زده است، افرادى كه از روى جهل و نادانى و وسوسه هاى شيطانى بت هايى را به جاى معبود حقيقى پرستش مى كنند و تا اين حدّ مقام و شخصيت خود را پست و زبون مى كنند كه در برابر مجسمه هاى بى جان، سنگ، چوب، درخت ويا موجودات فلزى و غيرفلزى ديگرى كه به دست خود ساخته اند، يا انسان هاى ضعيفى كه مانند خود هستند را مى پرستند، خداى مهربان نيز براى نجات اينان از اين انحطاط و بدبختى، مرد بزرگوارى را از ميان خودشان و از فاميل نزديك و خانواده هاى محترم و اصليشان به پيغمبرى خود انتخاب مى كند تا نزد آن ها آمده و از اين خوارى نجاتشان دهد و به خداى بزرگ جهان هدايتشان نمايد.
از او معجزه مى خواهند، و چون معجزه براى آن ها مى آورد، همان ها درصدد نابودى آن نشانه بزرگ الهى برمى آيند. باز هم خداى رحمان مهر خود را از ايشان بازنمى گيرد و به وسيله پيغمبر خود به آن ها خبر مى دهد كه اگر تا سه روز ديگر توبه كرديد و به سوى من بازگشتيد، من شما را عذاب نخواهم كرد... اما اين مردم عاصى و سركش - يا بى چاره و بدبخت - باز هم به خود نيامده و به جاى توبه و بازگشت به درگاه خداى بى نيازى و توجه به مبداء جهان هستى، نابودى خود را از او درخواست مى كنند و بى شرمانه يابدبختانه، عذاب را اختيار مى كنند.
آرى پس از اين جريان صالح به آن ها فرمود كه تا سه روز در خانه هاى خود از زندگى بهره گيريد كه پس از سه روز هلاك خواهيد شد، و اين وعده اى است قطعى و دروغ نشدنى.
در حديث است كه صالح به آن ها فرمود كه نشانه عذاب آن است كه روز اوّل رنگ صورتشان زرد، در روز دوم قرمز و در روز سوم سياه مى شود.
هنگامى كه روزاوّل شد و ديدند رنگ هاشان قرمز گرديد، نزد يك ديگر رفته و به هم گفتند كه اى مردم آن چه صالح گفته بود، آمد. باز همان سركشان و گردنكشان ايشان گفتند كه اگر همگى هلاك و نابود بشويم هرگز گفتار صالح را نمى پذيريم و از خدايانى كه پدرانمان پرستش مى كرده اند دست برنمى داريم. وقتى روز سوم شد و از خواب برخاستند، ديدند كه رويشان سياه شده. نزد يك ديگر رفته و گفتند: اى مردم! آن چه صالح گفته بود آمد. سركشان گفتند: آرى آن چه صالح گفت برما آمد.
و چون نيمه شب شد، جبرئيل آمد و فريادى بر سرشان زد كه گوش ها را پاره كرد، دل ها را دريد و جگرها را شكافت و در چشم بر هم زدنى همه شان نابود شدند و جان دارى از آن ها به جاى نماند و فقط اجسام بى جانشان در خانه و ديارشان برجامانده بود كه آن ها را نيز آتشى كه از آسمان آمد سوزاند و يك سره از بين برد.
اين ترجمه قسمتى از حديث كلينى (ره) در روضه كافى بود.
نكته اى كه تذكّر آن لازم است، اين است كه در قرآن كريم در چندين جا نابودى قوم ثمود را به صاعقه و رجفه، يعنى زلزله، نسبت داده است كه اين منافاتى با اين حديث كه آن را به صيحه جبرئيل نسبت داده، ندارد، زيرا جبرئيل و ساير فرشتگان الهى واسطه صدور حوادث و مأمور انجام اوامر الهى هستند، چنان كه اگر گفتيم خداوند مى ميراند، زنده مى كند و روزى مى دهد، منافاتى ندارد با اين كه واسطه نابود كردن و زنده كردن و روزى دادن، فرشتگانى به نام عزرائيل، ميكائيل، اسرافيل و امثال آن ها باشند.
به هر صورت قرآن كريم سرانجام قوم ثمود را چنين بيان فرموده است: وكسانى را كه ستم كردند صيحه (آسمانى) فراگرفت و در خانه هاى خويش بى جان شدند، چنان كه گويى هيچ گاه در آن زندگى نكرده اند.
در جاى ديگر فرموده است: اين است خانه هاى ايشان كه به خاطر آن كه ستم مى كرده اند، خالى مانده و در اين ماجرا براى كسانى كه بدانند، عبرتى است.
و در سوره فصّلت مى فرمايد: ما قوم ثمود را هدايت كرديم، ولى آن ها كور دلى را بر هدايت ترجيح دادند و به جرم كارهايى كه مى كردند صاعقه عذاب خواركننده گريبانشان را گرفت، فقط كسانى را كه ايمان آورده و تقوا داشتند نجات داديم
مولوى مى گويد:
ناقه صالح به صورت بُد شتر
|
|
پى بريدندش زجهل آن قوم مرّ
|
از براى آب جو خصمش شدند
|
|
آب كور ونان شور ايشان بدند
|
ناقة اللّه آب خورد از جوى ميغ
|
|
آب حق را داشتند از حق دريغ
|
ناقه صالح چو جسم صالحان
|
|
شد كمينى در هلاك طالحان
|
تا بر آن امّت زحكم مرگ و درد
|
|
ناقة اللّه و سقياها چه كرد
|
شحنه قهر خدا زيشان بجست
|
|
خون بهاى اشترى شهرى درست
|
فقط حضرت صالح و پيروانش بودند كه خداى تعالى به رحمت خويش از آن عذاب هول انگيز نجاتشان داد و ايمان و تقوا، به دادشان رسيد.
خداوند در جاى ديگر قرآن نيز اين نكته را تذكر داده و پس از نقل داستان قوم ثمود و هلاكتشان مى فرمايد: تنها ما آن كسانى را كه ايمان آورده و با تقوا بودند، نجات داديم.
صالح و پيروانش پس از نابودى ثمود
در اين كه ايمان آورندگان به صالح چند نفر بودند، اختلاف است. مرحوم طبرسى در مجمع البيان در تفسير آيه فوق مى گويد: آن ها چهار هزار نفر بودند كه صالح پس از هلاكت قوم ثمود آنان را با خود به حضرموت برد.
از برخى ديگر نقل شده كه آن ها صدوبيست نفر بودند و از ديار ثمود به رملة فلسطين رفتند. هم چنين قول ديگرى است كه به مكه رفتند و در آن جا سكونت يافتند و برخى هم گفته اند كه در همان ديار خود ماندند، واللّه اءعلم.