۸- ابراهيم
عليهالسلام
ابراهيم خليلعليهالسلام
از پيمبران بزرگوارى است كه خداى تعالى بيش از ساير انبياى خود از او به عظمت ياد كرده و اوصاف ستوده و خصال پسنديده ئ او را در قرآن ذكر فرموده و قسمت زيادى از الطاف و عنايات خود را كه به او داده است در قرآن كريم تذكر داده است.
خداوند، ابراهيم را با القابى چون حنيف، مسلم، حليم، اوّاه، منيب و صديق
ياد كرده و يا او را با اوصافى چون شاكر و سپاس گزار نعمت هاى خدا، قانت و مطيع خالق توانا، داراى قلب سليم، عامل و فرمان بردار كامل دستورهاى آفريدگار حكيم، بنده مؤمن و نيكوكار و شايسته و صالح درگاه پروردگار، نام برده و وى را ستوده است. هم چنين ابراهيم را به منصب هايى چون امامت و پيشوايى مردم، برگزيدگى و شايستگى هر دو جهان و مقام خلّت و دوستى خود مفتخر داشته است.
از جمله الطاف بسيارى كه درباره او مبذول داشته اين ها است:
او را يكى از پيمبران اولوالعزم خويش قرار داده است؛
نبوت را در ذريّه و نسل او گذارده است؛
به وى علم، حكمت، كتاب و شريعت داده است؛
ملك و هدايت خود را بدو عنايت فرموده است؛
درود و سلام مخصوص خود را بر او فرستاده است؛
خود و خاندانش را مشمول رحمت و بركات خويش ساخته است؛
او را به تنهايى امّت واحده خوانده است؛
خانه كعبه را كه به دست تواناى او بنا شده بود، قبله مردمان جهان كرد؛
رنج هايى را كه براى برافراشتن پرچم توحيد در آن سرزمين داغ و سوزان كشيد به صورت خاطراتى فراموش ناشدنى درآورد و با تشريع حج آن خاطرات را براى هميشه زنده و جاويد نگاه داشت؛
دعاى گرم و عاشقانه و تقاضاى پُرمعنا و عارفانه او را كه از سينه اى سوزان و قلبى لبريز از ايمان برخاست و در آن صحراى خشك و وادى بى آب و علف طنين انداخت اجابت فرمود و دل هاى اهل عرفان و قلب هاى عاشقان حق جو را به سوى فرزندان او متوجه ساخت و نيز الطاف و عنايات فراوان ديگرى كه در صفحات آينده مورد بحث قرار خواهد گرفت.
اين ها قسمتى از القاب و اوصاف و ساير افتخارات ابراهيم است كه در قرآن كريم بدان ها تصريح و يا اشاره شده و در اخبار نيز قسمت هاى ديگرى ذكر شده است.
حال بد نيست كه قبل از ورود به شح حال آن پيغمبر والامقام درباره برخى از اين اوصاف وافتخارات، توضيح مختصرى بدهيم.
از جمله القاب آن حضرت حنيف بود كه لغت شناسان آن را به ثابت در دين مستقيم، جوياى دين حق، پايدار در دين و امثال اين ها معنى كرده اند. اوّاه به كسى گويند كه با آه و ناله، خشيت و خوف خود را از خداى تعالى اظهار كند. هم چنين در روايات اوّاه را پردُعا و پُرگريه معنى كرده اند.
مفسّران در تفسير آيهانّ ابراهيم لاوّاه حليم
معناى بسيارى براى اوّاه ذكر كرده اند، مانند مهربان نسبت به بندگان، مؤمن و كسى كه اهل يقين و جوياى آن باشد، پارسا و فروتن باشد و تسبيح خدا گويد و بسيار ياد خدا كندو....
ابوعبيده كه يكى از دانشمندان اهل لغت و تفسير است، معناى نسبتا جامعى براى اوّاه ذكر كرده و گفته: اوّاه كسى است كه از روى ترس و بيم آه كشد و با يقين به اجابت پروردگار و ملازمت طاعت و فرمان بردارى وى، به درگاهش تضرّع و زارى نمايد.
مُنيب به معناى توبه كننده و كسى است كه با اخلاص در عمل، به درگاه خداى تعالى رجوع كند.
صدّيق به شخصى گويند كه بسيار راست گو باشد به هر چه مى گويد، خود عمل كند و هر چه را انجام دهد بگويد و در مجموع، گفتار و كردارش يك ديگر را تصديق كند و اختلاف و تنقاضى ميان آن ها نباشد.
چرا ابراهيم، خليل خدا شد؟
خليل به معناى دوستى است كه خللى در محبت و دوستى او نباشد. طبرسى (ره) در تفسير آيهواتّخذ اللّه ابراهيم خليلا
در سوره نساء مى گويد: اما اين كه ابراهيم دوست خدا بود، يعنى دوست دار دوستان خدا و دشمن دشمنان خدا بود. اما منظور از اين كه خدا خليل و دوست ابراهيم بود، يعنى او را در برابر دشمنان و بدانديشان يارى مى كرد، چنان كه از آتش نمرود نجاتش داد و آن را بر وى سرد كرد و در داستان ورود به مصر، به شرحى كه پس از اين خواهد آمد، او را از پادشاه مصر محافظت فرمود و امام و پيشواى مردم قرارش داد.
برخى در تفسير آن گفته اند: يعنى خدا او را به طور كامل دوست داشت و ابراهيم نيز به همين گونه به خدا مهر مى ورزيد.
در احاديث علّت هاى جالب و آموزنده براى آن ذكر شده است. از آن جمله در حديثى كه صدوق (ره) از امام صادقعليهالسلام
روايت كرده، آن حضرت فرمود: اين كه خداوند ابراهيم را خليل خود قرار داد. براى آن بود كه هيچ كس را از در خانه اش بازنگرداند و از احدى جز خداى بزرگ سئوال نكرد.
در حديث كلينى (ره) است كه امام صادقعليهالسلام
فرمود: ابراهيم ميهمان دوست بود و هرگاه ميهمان نداشت براى پيدا كردن ميهمان از خانه بيرون مى رفت و درهاى خانه اش را قفل مى كرد و كليدهاى آن را همراه خود مى برد. تا روزى درها را بست و بيرون رفت. چون بازگشت درها را بازديد و مردى را در خانه خود مشاهده كرد، بدو گفت: اى بنده خدا به اجازه چه كسى وارد اين خانه شدى؟
در پاسخ گفت: به اجازه پروردگارم و اين جمله را سه بار تكرار كرد.
ابراهيم دانست كه او جبرئيل است و خداى را سپاس گفت.
سپس جبرئيل رو به ابراهيم گفت: پروردگار تو مرا نزد بنده اى از بندگانش كه او را خليل خويش گردانيده فرستاده است.
ابراهيم پرسيد: به من بگو چه كسى است كه تا زنده هستم خدمتش را انجام دهم (و خدمت گزار او گردم)؟
گفت: تو همان خليل خدا هستى.
پرسيد: به چه علت؟
گفت: بدان سبب كه تاكنون از احدى چيزى نخواسته اى و تاكنون چيزى از تو درخواست نشده است كه در جواب آن نه گفته باشى.
به راستى معناى دوست هم همين است كه از كسى جز دوست خود چيزى نخواهد.
در حديث ديگرى است كه شخصى از امام صادقعليهالسلام
پرسيد كه به چه علّت خدا ابراهيم را خليل خود گردانيد؟ حضرت فرمودند: براى سجده بسيارى كه بر زمين مى كرد.
در روايت ديگرى آمده است كه جابرانصارى گويد: از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: خداوند ابراهيم را دوست خود نكرد، جز بدان خاطر كه ابراهيم، بينوايان و مردم ديگر را خوراك مى داد و در وقتى كه مردم در خواب بودند، براى خدا نماز مى گزارد.
در داستان نزول فرشتگان براى عذاب قوم لوط، به شرحى كه در داستان لوط خواهد آمد، از امام صادقعليهالسلام
روايت شده است كه فرمود: همين كه فرشتگان به خانه ابراهيم آمدند، حضرت گوساله بريانى براى آن ها آورد و به آن ها فرمود كه بخوريد. فرشتگان گفتند: ما نمى خوريم تا به ما بگويى بهاى آن چيست؟ ابراهيم گفت: چون خورديدبسم اللّه بگوييد و چون از خوردن فراغت يافتيد الحمداللّه بگوييد. در اين وقت جبرئيل رو به همراهان خود كرد و گفت: خدا حق دارد كه چنين شخصى را خليل خود گرداند.
علىّ بن ابراهيم در تفسير خود از امام باقرعليهالسلام
روايت مى كند كه ابراهيم، نخستين كسى بود كه ريگ برايش به آرد تبديل شد. به اين شرح كه هنگامى براى قرض كردن خوراكى به سوى دوستى كه در مصر داشت حركت كرد، ولى او در منزل نبود و ابراهيم نخواست با خورجين خالى به منزل بازگردد، از اين رو وقتى برگشت آن را پر از ريگ كرد و به خانه آمد. چون از ساره خجالت مى كشيد(كه بگويد دوستم در خانه نبود و خورجين پر از ريگ است) الاغش را پيش ساره رها كرد و خود داخل اتاق شد و خوابيد.
ساره بيامد و خورجين را باز كرد و بهترين آردها را در آن ديد. بى درنگ مقدارى را خمير كرده و نانى پخت و غذاى لذيذ آماده كرد و نزد ابراهيم آورد. ابراهيم پرسيد: اين غذاو نان را از كجا تهيه كردى؟ گفت: از آن آردى كه از نزد خليل (دوست) مصرى خود آوردى! ابراهيم گفت: آرى او خليل من است، اما مصرى نيست. از همين جا مقام خُلّت و دوستى به وى داده شد و پس از آن خدا را شكر كرد و به خوردن آن مشغول شد.
مقام امامت نيز به ابراهيم تفويض شد
خداى تعالى در قرآن كريم در سوره بقره مى فرمايد: و هنگامى كه خداوند ابراهيم را به كلماتى (يعنى امور و تكاليفى) آزمود و آن ها را به پايان رسانيد و بدو گفت: (اكنون) من تو را امام مردم قرار مى دهم و به امامت منصوب مى دارم. ابراهيم گفت: از فرزندان من؟ خدا فرمود: عهد من (يعنى امامت) به ستم كاران نمى رسد.
در تفسير اين آيه، حديثى نيز از امام صادقعليهالسلام
رسيده است به اين مضمون كه خداى تعالى ابراهيم را بنده خود گرفت پيش از آن كه به نبوت انتخابش كند و به نبوت انتخابش فرمود پيش از آن كه رسول قرارش دهد و او را رسول خود ساخت قبل از آن كه امامش گرداند و چون همه اين منصب ها را برايش فراهم كرد، آن گاه بدو فرمود: من تو را امام مردم ساختم. و به سبب عظمتى كه اين منصب در نظر ابراهيم داشت، گفت: و از فرزندان من؟ فرمود: عهد من به ستم كاران نمى رسد.
در معناى آيه و حديث شريف، سخنان بسيارى گفته اند كه خلاصه آنها چنانچه از خود آيه و حديث هم استفاده مى شود، اين مطلب است كه منصب امامت وقتى به ابراهيم رسيد كه از هر نظر شايستگى خود را نشان داده و مورد آزمايش هاى گوناگونى مانند افتادن در آتش نمروديان، ذبح اسماعيل، دورى از زن و فرزندو... قرار گرفته بود و البته همه جا به خوبى امتحان پس داد و خدا هم او را كمك كرد. آن گاه بود كه آماده دريافت اين منصب الهى گرديد و به مقام امامت نايل آمد.
از آن قسمت آيه شريفه كه ابراهيم از خدا خواست كه امامت را در فرزندانش قرار دهد، معلوم مى شود كه اين مقام در اواخر عمر آن حضرت به وى عطا شده است؛ يعنى پس از آن كه فرزندانى چون اسماعيل و اسحاق پيدا كرد، از خدا خواست كه اين منصب را به فرزندانش نيز عطا فرمايد كه آن پاسخ را دريافت داشت.
ونيز روشن مى شود كه مقام امامت الهى چه منصب بزرگى است و رسيدن به اين مقام والا چه شرايط و مقدماتى دارد، از آن جمله اين كه هيچ ستمى (چه ستم به نفس يعنى گناه و چه ستم به ديگران) نبايد در دوران زندگى او ديده شود و به اصطلاح بايد معصوم از خطا و گناه باشد.
براى توضيح بيشتر بايد به تفاسير و روايات مراجعه كرد. استاد محترم ما، دركتاب تفسيرالميزان با استناد به آيات ديگر قرآن كريم مطال زير را هم از اين آيه استفاده كرده و اثبات مى كند.
۱. امامت منصبى است كه از طرف خدا بايد به افراد بشر واگذار شود و امام بايد از طرف خدا به اين مقام منصوب گردد؛
۲. امام بايد به عصمت الهى معصوم باشد؛
۳. زمين هيچ گاه خالى از امام حق نخواهد بود؛
۴. امام بايد از جانب خداى تعالى تاءييد و يارى شود؛
۵. اعمال بندگان خدا از علم امام پوشيده و پنهان نيست؛
۶. امام بايد به همه آن چه مورد نياز و احتياج دنيا و آخرت مردم است، عالم و دانا باشد؛
۷. مُحال است ميان مردم كسى برتر از امام در فضايل نفسانى باشد.
و مطالب ديگرى كه از حديث بالا استفاده كرده و در تفسير آيه شريفه ذكر نموده است كه ما براى فهم معناى امامت به همين مقدار اكتفا مى كنيم.
ابراهيم به تنهايى يك امّت بود
از افتخاراتى كه خداوند به ابراهيم عطا كرد، اين بود كه او را به تنهايى يك امّت خوانده و درباره اش فرموده: به راستى ابراهيم يك امّت بود كه فرمان بردار و مطيع خدا بوده و از مشركان نبود.
درمعناى آن وجوهى گفته شده، از آن جمله گفته اند: امّت به معناى معلّم و مقتداست يا چون در زمان ابراهيم، خداپرستى جز او نبود، خدا او را يك امّت خوانده يا گفته اند: امّت به معناى امام و هادى است يا چون قوام امّت به وى بود. ولى شايد ازهمه اين معانى بهتر، معنايى است كه راغب براى اين آيه كرده و روايت نيز شاهد آن است، اگر چه معناى دوم نيز معناى خوبى است و شاهد حديثى هم دارد. وى مى گويد:انّ ابراهيم كان امّة قانتاللّه
يعنى ابراهيم در عبادت خدا به تنهايى همانند جماعت و گروهى بود، چنان كه گويند فلانى به تنهايى يك عشيره و قبيله است.
خلاصه اين معنا آن است كه عبادت ابراهيم به درگاه خدا به قدرى پرارزش بود كه مثل عبادت يك ملت و گروه بود، مانند حديثى كه شيعه و سنّى از رسول خدا روايت كرده اند كه درباره علىعليهالسلام
فرمود:
ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين
؛
ارزش ضربت على در جنگ خندق، از عبادت ثقلين بيشتر است.
اين بود پاره اى از توضيحات در معناى بعضى از القاب و افتخارات ابراهيم كه تذكر آن در اين جا لازم به نظر مى رسيد. اكنون در شرح حال آن بزرگوار مى پردازيم.
آغاز زندگى ابراهيمعليهالسلام
و مبارزه او با بت پرستى
از جمله موضوعاتى كه بايد در اين بحث شود، موضوع نسب ابراهيم است، چون از يك سو در قرآن كريم نام پدر ابراهيم، آزر ذكر شده و او را مردى بت پرست كه در پرستش بت ها پافشارى داشته معرفى كرده واز سوى ديگر، طبق رواياتى كه شيعه و سنى نقل شده، پدران رسول خدا همگى خداپرست بوده اند و مشركى ميان آن ها وجود نداشته است. هم چنين مورخان نام پدر او را تارخ ذكر كرده اند، چنان كه در تورات كنونى هم همين نام ذكر شده است. از اين رو اين بحث پيش آمده كه آزر چه نسبتى با ابراهيم داشته كه او را پدر خويش خوانده و معناى اين كه او را پدر خود ناميده و قرآن در چند مورد نقل كرده، چيست؟ البته اگر بخواهيم همه سخنانى را كه دانشمندان و مفسران در اين باره گفته اند به تفصيل نقل كنيم، از شيوه نگارش اين كتاب خارج مى شويم، گذشته از اين كه بسيارى از آن بحث ها مورد نياز ما نيست؛ لذا فشرده آن ها را به طور اجمال در اين جا ذكر نموده به ادامه شرح حال آن بزرگوار مى پردازيم.
نسب ابراهيمعليهالسلام
ظاهرا ميان نسب شناسان و مورخان اختلافى نيست كه نام پدر ابراهيم تارخ بوده و بعضى نسب آن بزرگوار را تا نوح پيغمبر چنين نوشته اند:
ابراهيم بن تارخ بن ناحور بن سروج بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفخشد بن سام بن نوح.
اگر چه در بعضى از تواريخ، در ضبط نام اجداد آن حضرت اختلاف به چشم مى خورد، ولى ظاهرا در نام پدرش تارخ اختلافى نيست، چنان كه از زجاج نقل كرده اند كه گفته است: ميان نسب شناسان اختلافى نيست كه نام پدر ابراهيم تارخ بوده است. و لذا اين بحث پيش آمده كه آيااولا آزر لقب يا وصف همان تارخ است و هردوى آن ها يكى هستند يا آن ها دو نفر بوده اند؟ و ثانيا آن مردى كه ابراهيم او را مخاطب قرار داده و بدو مى گويد: آيا بت هايى را به خدايى مى گيرى؟ به راستى من، تو وقوم تو را در گمراهى آشكارى مى بينم.
يا آن جا كه خدا مى گويد: ابراهيم به پدر و قوم خود گفت كه اين تصويرها چيست كه به عبادت آن ها كمر بسته ايد... ؟
و يا در جاى ديگر مى گويد: ابراهيم به پدرش گفت: اى پدر! چرا مى پرستى چيزى را كه نمى شنود و نمى بيند و كارى براى تو انجام نمى دهد وبارى از دوشت برنمى دارد؟
اى پدر! شيطان را پرستش و بندگى نكن كه به راستى شيطان نافرمان خداى رحمان است. اى پدر! من بيم آن دارم كه از پروردگار رحمان عذابى به تو برسد و دوست دار شيطان گردى.
آيا همان تارخ بوده، و اين مرد مشرك بت پرست پدر نسبى ابراهيم است يا شخص ديگرى است كه ابراهيم او را پدر خطاب كرده است؟ !
البته بحث اوّل از نظر ما چندان مهم نيست، اگر چه از اين نظر كه ميان ظاهر قرآن كه مى گويد: ابراهيم به پدرش آزر گفت... و قول نسب شناسان - بلكه اتفاقى كه از آن ها نقل شده كه نام پدر ابراهيم تارخ بوده - منافات و تناقض مشاهده مى گردد از اين نظر قابل بحث و دقّت است، اما با سخنانى كه در اين باره گفته اند، مانند اين كه آزر لقب تارخ است يا ابراهيم با اين لفظ او را مذّمت كرده، زيرا آزر در لغت بمعناى اعرج (كج سليقه) يا مُخطى (خطاكار) يا خرفت و امثال اين هاست يا با اين توجيه كه مطابق قرائت بعضى، آيه اءزرا بده نه آزر، كه همزه استفهام از اوّل آن حذف شده و اءزر را به معناى قوت، نيرو، نصرت، معاونت و امثال آن معنا كرده و گفته اند معناى آيه اين است هنگامى كه ابراهيم به پدرش گفت: آيا به خاطر كمك و نيروى خويش بت ها را به پرستش گرفته اى... يا با اين اعراب كه آزر را مفعول براى فعل محذوفى بگيريم و چنان كه بعضى گفته اند: آزر هم نامى بتى باشد يعنى... ابراهيم به پدر خود گفت آيا آزر را معبود خود مى گيرى؟ و يا توجيهات ديگر كه مشكل را حل مى كند. با اين كه در خود آن اجماع زجاج - كه تارخ پدر ابراهيم است - خدشه كرده اند و فخر رازى آن را مردود مى داند.
اما آن چه از نظر ما اهميّت دارد و بايد در مورد آن بحث كنيم، اين مسئله است كه با اتفاق نظر بزرگان و اهل حديث شيعه، كه ميان اجداد رسول گرامى اسلام بت پرستى وجود نداشته و همگى خداپرست بوده اند، بايد ببينيم اين مرد بت پرستى كه ابراهيم او را پدر خود خوانده چه كسى بوده است؟
پرواضح است كه ما چه لفظ آزر را لقب تارخ يا نام بتى بدانيم و چه آن را وصف تارخ يا به معناى نصرت و امثال آن بگيريم، جواب گوى اين مشكل نخواهد بود و بايد راه ديگرى را بپيماييم.
آن چه اشكال را حلّ مى كند، دقّت در سخنان ائمه اهل بيت و مفسّران حقيقى قرآن است. از مجموع رواياتى كه در اين باب رسيده، با مختصر توضيحى كه بزرگان براى آن ذكر كرده اند چنين به دست مى آيد: در زبان عرب و نيز ساير زبان ها، چنان كه به پدر صلبى و نسبى انسان پدر مى گويند، به پدر مادرى، عمو، پدر زن و حتى به كسانى هم كه انسان به نحوى تحت سرپرستى او به سرمى برد - اگر چه او بيگانه باشد - پدر گفته مى شود، چنان كه از طرفى به فرزند برادر و نوه دخترى هم فرزند مى گويند. بهترين شاهد براى اين سخن قرآن كريم است كه درباره يعقوب در سوره بقره مى فرمايد: آيا شما حاضر بوديد آن دم كه يعقوب را مرگ در رسيد و به پسران خويش گفت پس از من چه مى پرستيد؟ گفتند: خداى تو و خداى پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق خداى يگانه را (پرستش مى كنيم) و در برابر او تسليم هستيم.
و با اين كه اسماعيل عموى يعقوب است، براو اطلاق پدر شده است. هم چنين در داستان يوسف از قول آن حضرت نقل مى كند كه جدّ پدرى و به اسحاق كه جدّ اوست، پدر اطلاق شده است.
همين طور موارد ديگرى كه در قرآن كريم ديده مى شود كه به عمو و جدّ پدرى، پدر و به نوه دخترى، فرزند اطلاق شده است، چنان كه خداى تعالى عيسى را كه از طرف مادر نسبش به ابراهيم مى رسد، از فرزندان او دانسته و در سوره انعام فرمود: و بدو اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه را هدايت كرديم و از نژاد او (و فرزندان اويند) داود، سليمان، ايوب، يوسف، موسى، هارون و نيكوكاران را اين گونه پاداش مى دهيم و نيز زكريا، يحيى، عيسى و الياس كه همگى از شايستگان اند.
در اين جا نيز چنان كه در روايات فرموده اند، آزر جدّ مادرى ابراهيم يا عموى آن حضرت بوده است كه چون تارخ (پدر ايشان) در زمان كودكى ابراهيم از دنيا رفته بود، آزر سرپرستى او را به عهده داشت و به همين دليل ابراهيم، او را پدر خطاب كرده است.
مسعودى در اثبات الوصيه گويد: طبق روايتى كه رسيده، آزر جدّ مادرى ابراهيم و منجّم مخصوص نمرود بوده و هنگامى كه تارخ از دنيا رفت، ابراهيم كودك كم سنى بود.
در حديثى كه از قصص الانبياء راوندى از امام صادقعليهالسلام
نقل شده آن حضرت فرمود: آزر عمومى ابراهيم و ستاره شناس نمرود بود.
چنان كه گفتيم اين مطلب ويژه زبان عرب نبوده و در ساير زبان ها نيز اين توسعه در اطلاق وجود دارد و طبق آن چه گفته شد، احتياجى به پيمودن راه هاى پرپيچ و خم و بحث هاى مشكلى كه در لفظ و معناى آزر كرده اند، نداريم و آزر هركه بوده و به هر معنا باشد، نام، لقب يا وصف شخصى است كه پدر صُلبى و نسبى ابراهيم نبوده، ولى آن حضرت به اعتبار اين كه تحت سرپرستى او به سر مى برد و يا به اعتبارات ديگرى، او را به عنوان پدر خوانده و با او بحث نموده است كه قسمتى از گفت وگو و بحث او در قرآن كريم ذكر شده و آن را در صفحات آينده مطالعه خواهيم كرد. (و در آن جا شاهد ديگرى نيز بر اين مطلب خواهد آمد).
ولادت ابراهيمعليهالسلام
در روايات و تواريخ درباره داستان ولادت حضرت ابراهيم چنين آمده است كه آزر منجّم مخصوص نمرود بود و از روى حساب نجوم به دست آورد كه كودكى به دنيا مى آيد كه دين و آيين نمروديان را برهم خواهد زد. هنگامى كه آزر اين مطلب را به نمرود گفت، نمرود پرسيد: اين كودك در چه سرزمينى به دنيا خواهد آمد؟ آزرگفت: در همين سرزمين.
در برخى از تفاسير است كه نمرود در خواب ديد ستاره اى طلوع كرد كه نور ماه و خورشيد را از بين برد و زير پرتو خويش قرار داد. وقتى تعبير آن را از خواب گزاران پرسيد، بدو گفتند: كودكى به دنيا مى آيد كه نابودى پادشاهى تو به دست اوست.
جمعى گفته اند: نمرود اين مطلب را از روى پيشگويى هاى گذشتگان و كتاب هاى پيمبان دانست.
به هر صورت، نمرود دستور داد همه پسرانى را كه در آن سال به دنيا آمده بودند، به قتل رسانند. مردان از زنان كناره گيرى كنند و زنان آبستن را كنترل و تا هنگام زاييدن در جايى حبس كنند و چون زاييد، اگر نوزادش پسر بود، او را به قتل برسانند. اما برخلاف تمام پيش بينى ها و سخت گيرى هايى كه در اين باره انجام داد، نطفه ابراهيم در رحم مادرش جاى گير شد و جهان تاريك آن روز براى ولادت مقدم گراميش آماده گرديد.
شيخ صدوق از امام صادقعليهالسلام
روايت كرده كه وقتى مادر ابراهيم به وى حامله شد، نمرود زن هاى قابله را مأمور كرد تا براى بررسى نزد آن زن بروند و دقت كنند تا آيا اثر حملى در وى مشاهده مى كنند يا نه؟ زنان مزبور با كمال مهارتى كه در فنّ خود داشتند، نتوانستند اثر حاملگى را در شكم آن زن بفهمند و خداى تعالى مانع ديد آن ها شد، از اين رو به نمرود گفتند: ما چيزى در شكم اين زن نديديم.
ابراهيم در شكم مادر بزرگ گشته و به تدريج زمان زايمان نزديك شد. على بن ابراهيم در تفسير خود نقل كرده كه چون زمان ولادت فرا رسيد، مادر ابراهيم به شوهرش گفت: من بيمارم و مى خواهم به كنارى بروم. بدين ترتيب مادر ابراهيم به غارى رفت و ابراهيم در همان غار به دنيا آمد وقتى كودك را زاييد، در پارچه اى پيچيد و در غار نهاد و مقدارى سنگ بر در غار چيد و به شهر بازگشت.
ولى در روايت صدوق و ديگران آمده است: ابراهيم در همان خانه پدر به دنيا آمد و پدرش به دليل بيمى كه از نمرود داشت، مى خواست فرزندش را به وى تحويل دهد، اما مادرش مانع شد و گفت: پسرت را به دست خود براى كشتن پيش نمرود مبر. او را به من واگذار تا به غارى از غارهاى كوه ببرم و در آن جا بگذارم تا مرگش در رسد و تو به دست خود پسرت را نكشته باشى. پدر نيز اجازه داد وآن زن فرزند دل بندش را به غارى برد و پس از اين كه او را شير داد، در همان جا گذاشت و جلوى غار را سنگ چيده و بازگشت.
ابراهيم به طور غيرطبيعى بزرگ مى شد و طبق روايات، رشد هر روز او به مقدار يك هفته بچه هاى ديگر بود و روزىِ او را نيز خداى قادر متعال به صورت شير در انگشت او قرار داده بود كه آن را مى مكيد و مى خورد. مادرش نيز گاه گاهى به بهانه هاى مختلف از شوهر اجازه مى گرفت و نزد فرزند مى آمد و او را شير مى داد و پس از بوسيدن و بوييدن او را بغل كرده، در همان غار نهاده به شهر باز مى گشت تا هنگامى كه ابراهيم بزرگ شد و از غار بيرون آمده و با پاى خود به شهر درآمد.
مسعودى در اثبات الوصيه گويد: خداوند محبت او را در دل مادر انداخت، چنان كه حال ساير انبيا و ائمه نيز چنين بوده است. ابراهيم مدتى در همان وضع به سر برد تا روزى كه مادر آمد تا از حال او با خبر شود. وقتى ديد چشمانش چون ستاره مى درخشيد، او را در برگرفت و به سينه چسبانيد و شيرش داده بازگشت. روزى ديگر كه مادر نزد او آمد و خواست برگردد، ابراهيم دست به دامن او زده و گفت: مرا نيز با خود ببر.
مادر گفت: باشد تا من از پدرت اجازه بگيرم، آن گاه تو را نزد او ببرم. وقتى به شهر آمد مطلب را به پدرش گفت. او در جواب اظهار داشت: او را در سرراه بنشان. وقتى برادارانش بر او بگذرند، او نيز همراه برادران به خانه بيايد تا كسى از وضع او مطّلع نشود.
مادر ابراهيم همين كار را كرد و به اين ترتيب ابراهيم به خانه آمد. وقتى آزر وى را بديد، خداوند محبتى از او در دلش انداخت (كه به شدت دوستى او در دلش جايگير شد). اين وضع ادامه داشت تا روزى كه مردم هم چنان بت مى ساختند، ابراهيم نيز چوبى را برداشت و آن را نجّارى كرد و بتى كه تا آن روز نظيرش ديده نشده بود بساخت. آزر كه چنان ديد به مادرش گفت: اميد است كه از بركت اين پسر تو، بركت زيادى به مابرسد. اما ناگهان ديد كه ابراهيم تبرى برداشت و همان بت را شكست. آزر به اين عمل او پرخاش كرد. ابراهيم گفت: مگر شما مى خواستيد با اين بت چه كاركنيد؟ گفتند: مى خواستيم آن را پرستش كنيم.
ابراهيم با تعجب پرسيد: آيا چيزى را كه به دست خود مى تراشيد، پرستش مى كنيد؟
در اين وقت آزر كه جدّ ابراهيم بود، گفت: آن كسى كه نابودى اين سلطنت به دست اوست، همين فرزند است.
زادگاه ابراهيم
در روايات مختلف، زادگاه ابراهيم جايى به نام كوثى ربى ذكر شده است. ياقوت حموى گفته: كوثى نهرى است در عراق در سرزمين بابل كه آن را به نام كوثى يكى از فرزندان ارفخشد بن سام بن نوح، نام گذارده اند و آن نخستين نهرى است كه از فرات منشعب مى شد. كوثى عراق در دو جاست: يكى كوثى طريق و ديگرى كوثى ربى كه محل تولد ابراهيم بوده و در همان جا او را درون آتش انداختند و هر دو كوثى در سرزمين بابل است و سعدبن ابى وقاص (كه سرزمين عراق را فتح كرد) پس از فتح قادسيه آن جا را تصرف كرد.
در برخى از تواريخ، زادگاه حضرت ابراهيم شهر اءورا- كه از شهرهاى بابل است - ذكر شده است. در قسمتى از كتاب ادب و علوم المنجد گويد: اءورا نام آثارى در عراق و شهر كلدانيان است كه ابراهيم خليل از آن جا بيرون آمده است.
ولى در قصص الانبياء نجّار است كه ابراهيم خليل جوانى بود از اهل فدان آرام در سرزمين عراق و مردم آن جا بت پرست بودند. پدر ابراهيم نجّار بود كه بت مى تراشيد و به بت پرستان مى فروخت (چنان كه در انجيل برنابا است) و ابراهيم با هدايت حق تعالى به مبارزه بت ها برخاست،
تا آن جا كه پس از يكى دو صفحه مى گويد: ابراهيم كه چنان ديد، از ماندن نزد پدر و قوم خود خسته و بيزار و به اءوركلدانيان رهسپار شد و از آن جا به حاران رفت.
از مجموع آن چه گفتيم، استنباط مى شود كه زادگاه ابراهيم در سرزمين عراق و بابل بوده و در روايت على بن ابراهيم كه قسمتى از آن را قبلا نقل كرديم، امام صادقعليهالسلام
فرموده است: منزل نمرود نيز در همان سرزمين كوثى ربى بوده و ابتداى كار مبارزه ابراهيم نيز از همان جا شروع شد.
گفت وگوى ابراهيم با آزر
پس از اين كه ابراهيم به سنّ رشد رسيد و به ميان مردم آمد، متوجه شد كه آزر و مردم ديگر به عبادت چيزهايى كه به دست خود ساخته و سود و زيانى براى آن ها ندارد، مشغولند. وى در آغاز براى هدايت آن ها، با منطقى نيرومند به استدلال پرداخت تا آن ها را متوجه اشتباه بزرگ خود كرده و از پرستش بتان باز دارد.
خداى تعالى در سوره مريم قسمتى از احتجاج او را با آزر چنين نقل فرموده است: ودر اين كتاب ابراهيم را ياد كن كه وى پيغمبرى راست گو (وراستى پيشه) بود آن دم كه به پدرش گفت: اى پدر! چرا پرستش مى كنى چيزى را كه نمى شنود و نمى بيند و كارى براى تو نسازد؟ اى پدر! به راستى كه مرا دانشى آمده كه تو را نيامده از من پيروى كن تا تو را به راهى راست هدايت كنم. اى پدر! شيطان را پرستش مكن كه شيطان نافرمان خداى رحمان است. اى پدر! من بيم دارم كه از خداى رحمان عذابى به تو برسد و دوست شيطان گردى، (آزر) بدو گفت: مگر تو اى ابراهيم از خدايان من روگردانى. اگر بس نكنى (و دست از از اين سخنانت برندارى) تو را سنگ سار مى كنم (يا دشنام و ناسزاگويم) و بايد زمانى دراز از پيش من دور شوى، (ابراهيم گفت:) درود برتو به زودى از پروردگار خود براى تو آمرزش خواهم خواست كه او به من مهربان و رحيم است و از شما و آن چه جز خدا مى پرستيد كناره گيرى مى كنم و پروردگار خود را مى خوانم اميدوارم كه در مورد خواندن پروردگارم بدبخت نباشم
و در سوره انبياء چنين است: و مااز پيش، رشد ابراهيم را بدو داديم و به حال او دانا بوديم، هنگامى كه به پدر و قومش گفت: اين تصويرها چيست كه به پرستش آن ها كمر بسته ايد؟ گفتند: پدران خويش را چنين يافتيم كه عبادت آن ها را مى كردند. گفت: شما با پدرانتان در گمراهى آشكارى بوده ايد. گفتند: آيا به حق نزد ما آمده اى يا تو از بازيگران هستى؟ ابراهيم گفت: بلكه پروردگار شما پروردگار آسمان ها و زمين است كه آن ها را آفريده و من بر اين ها گواهم.
و در سوره شعراء فرموده است: وبخوان بر ايشان خبر ابراهيم را كه به پدر وقوم خود گفت: چه مى پرستيد؟ گفتند: بت هايى را پرستش مى كنيم و به عبادتشان كمر بسته ايم. ابراهيم گفت: آيا وقتى آن ها را مى خوانيد سخن شما را مى شنود يا سود و زيانى به شما مى رسانند؟ گفتند: ما پدران خود را يافتيم كه چنين مى كردند. ابراهيم گفت: آيا مى دانيد كه آن چه شما و پدران پيشينتان مى پرستيده اند، همه دشمن من هستند مگر پروردگار جهانيان آن كس كه مرا آفريده و هدايتم كند و آن كس كه غذايم دهد و آبم دهد و چون بيمار گردم بهبودم دهد و آن كس كه بميراندم و سپس زنده ام گرداند و آن كس كه طمع دارم در روز جزا خطايم را ببخشد تا آن جا كه فرمودپروردگار! پدرم را بيامرز كه از گمراهان است.
و آيات ديگرى كه در سوره صافات و زخرف و ممتحنه به همين مضامين آمده است.
نكته
در آياتى كه درباره استغفار ابراهيم براى پدرش ذكر شده، اين گونه است كه ابراهيم پس از بحث با آزر و قوم خود، بدو وعده داد كه از خدا برايش آمرزش بخواهد و به اين وعده وفا كرد، اما وقتى متوجه شد كه او دشمن خدا بوده و اصلاح شدنى نيست، از او كناره گيرى و بيزارى جست، اما در پايان عمر مى بينم براى خود، پدر، مادر و مؤمنان طلب آمرزش مى كند. از اين جا معلوم مى شود اين شخصى كه او را پدر خود خوانده و با او بحث كرد و براى او آمرزش خواست و بعد چون فهميد كه او دشمن خداست از وى بيزارى جسته، پدر صلبى و نسبى او نبوده كه در آخر عمر براى او آمرزش خواسته است.
اما اصل وعده ابراهيم در آيات سوره مريم بود كه خوانديد و وفاى بدان نيز در سوره شعراء ذكر شده كه به خدا عرض كرد: پروردگارا! پدرم را بيامرز كه وى از گمراهان است.
اما بيزارى جستن و كناره گرفتن از وى را خداوند در سوره توبه چنين بيان فرموده: پيغمبر و كسانى كه ايمان آورده اند نبايد براى مشركان آمرزش بخواهند پس از آن كه براى ايشان آشكار شد كه آن ها اهل دوزخ اند، ابراهيم هم كه براى پدرش آمرزش خواست فقط به سبب وعده اى بود كه بدو داده بود و چون براى او آشكار شد كه وى دشمن خداست از او بيزارى جست
اين داستان به اين جا خاتمه مى يابد، و ابراهيم چون از ايمان وى ماءيوس گرديد، از آمرزش خواهى براى او صرف نظر كرد و از وى و قوم بت پرستش كناره گرفت و خداى تعالى نيز فرزندانى بدو عنايت كرد. خداوند اين مطلب را در سوره مريم چنين بيان فرموده: وهمين كه ابراهيم از آن ها و بت هايى كه به جز خدا پرستش مى كردند كناره گيرى كرد ما بدو اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه را پيغمبر قرار داديم
وقتى كه خداوند اسماعيل و اسحاق را به او عطاكرد و هر دو بزرگ شدند و عمر ابراهيم به آخر رسيد، در اواخر عمر اين دعا را كرد كه در سوره ابراهيم ذكر شده:
ربّنا اغفرلى ولوالدىّ و للمؤمنين يوم يقوم الحساب
پروردگارا! روزى كه حساب برپا شود مرا و پدرومادرم و مؤمنان را بيامرز.
واضح است اين پدرى كه ابراهيم در اين جا آمرزشش را در روز قيامت از خدا مى خواهد و او را با خود و مؤمنان ديگر هم نشين فرمايد، غير از آن پدرى است كه پيش از اين آمرزشش را خواست و چون دانست دشمن خداست از وى بيزارى جست.
به گفته يكى از استادان، لطف مطلب در اين است كه خداوند آن پدر را همه جا با لفظ اءب در قرآن ذكر كرده است: اذ قال لابيه... و اغفرلابى... و و ما كان استغفار ابراهيم لابيه... و لفظ اءب چنان كه گفتيم به غير از پدر صلبى و نسبى اطلاق نمى شود.
به هر صورت، از اين آيات كه درباره گفت وگو و بحث ابراهيم با آزر و آمرزش خواهى براى او در قرآن ذكر شده، تاءييدى براى مطلب قبلى ما به دست آمد كه اين شخص، تارخ و پدر صلبى ابراهيم نبوده و اين، دليلى ديگر براى گفتار شيعه در اين مورد است.
ابراهيم درصدد شكستن بت ها برآمد
چنان كه گفتيم، ابراهيمر آغاز با كمال ادب و با منطقى مستدّل و تذكراتى سودمند به دعوت آزر و مردم بت پرست شهر خويش پرداخت، اما وقتى ديد سخنان منطقى او در دل آن مردم فريب خورده اثر نمى كند و به جاى استدلال به يك سلسله سخنان پوچ و بى اساس متوسل مى شوند و به آن حدّ از رشد نرسيده بودند كه وضع ناهنجار خود را از راه تذكرات سودمند وى درك كنند، در صدد برآمد از راه عمل، فطرت خفته آن ها را بيدار كند تا بفهمند كه در مورد پرستش بتان بى جان اشتباه مى كنند.
به همين منظور تصميم گرفت مجسمه هاى چوبى، سنگى و فلزى را كه منشاء بدبختى و عقب ماندگى مردم شده بود، در هم بشكند و در عمل به آن ها نشان دهد كه آن بتان، مالك چيزى نيستند، سودى به كسى نمى رسانند و حتى قادر به دفع ضرر و زيان از خود هم نيستند و در لابه لاى سخنان خود اين مطلب را به آن ها گوش زد كرد و به شكستن بت ها تهديدشان نمود و چنين گفت: و به خدا سوگند پس از آن كه (به سخنان من گوش فراندهيد و) پشت كنيد و برويد، در كار بت هاتان تدبيرى مى كنم. براى انجام اين مهمّ، تبرى تهيه كرد و در انتظار فرصتى بود تا منظور خود را عملى سازد.
اين فرصت هنگامى به دست ابراهيم افتاد كه مردم براى برگزارى مراسم عيد مخصوص خود - كه مطابق روايتى كه مجلسى (ره) نقل كرده و روز نوروز بود -
عازم خروج از شهر شده دسته دسته از شهر بيرون رفتند.
در اين جا قرآن كريم داستان را چنين بيان مى كند: ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت كه من بيمارم، مردم نيز روى از وى گردانيده و (او را در شهر گذارده و) رفتند و، ابراهيم نزد خدايانشان آمد و گفت: چرا چيزى نمى خوريد؟ شما را چه شده كه سخنى نمى گوييد؟ آن گاه (پيش آمد و) ضربتى سخت برآن ها نواخت.
آن چه از اين آيات به دست مى آيد، اين است كه مردم نزد ابراهيم آمده و از وى خواستند او نيز به همراه آنان براى برگزارى مراسم عيد به خارج شهر رود. ابراهيم نگاهى به ستارگان كرد و گفت: من بيمارم و نمى توانم با شما بيايم. و اين سخن را به اين علّت گفت تا او را به حال خود بگذارند و فكرى را كه درباره برانداختن بت ها كرده بود با استفاده از خلوت بودن شهر و با خيالى آسوده انجام دهد.
در اين جا اين سئوال پيش مى آيد كه آيا ابراهيم به راستى بيمار بود يا اين سخن را از روى مصلحت گفت؟ هم چنين علّت نظر او به ستارگان چه بود؟
در پاسخ اين سئوال جواب هايى گفته اند كه ذكر همه آن ها، سخن را به درازا كشانده و موجب خستگى خواننده محترم مى شود. شايد بهترين جواب اين باشد كه برخى گفته اند: ابراهيم در آن هنگام، از نظر جسمى هيچ بيمارى نداشت، اما از نظر روحى به سختى افسرده و بيمار بود، زيرا مى ديد جمعى سود جو براى استعمار آن مردم بى چاره سنگ و چوب هايى را تراشيده، به صورت خدايانى درآورده اند و مردم را به پرستش آن ها واداشته و از راه راست منحرف كرده اند و نيز با تبليغات پوچ و بى مغز، آن ها را در بى خبرى و جهالت نگاه داشته و بر آن ها فرمانروايى مى كنند. مردم نادان نيز فريب آن ها را خورده و از حق روگردان شده اند و حاضر نيستند به خود آيند و ببينند در چه بدبختى و سيه روزى به سرمى برند. آرى اين اوضاع مردان خدا و دل سوز به حال اجتماع و ملت را افسرده كرده و روحشان را بيمار مى سازد.
اما علت اين كه ستارگان نگاه كرد و گفت: من بيمارم، اين بود كه وقتى آن ستارگان درخشان و زيبا را در آسمان فيروزه فام مشاهده كرد كه هم چون قطعات الماس ميان اقيانوسى بى كران خودنمايى مى كنند، فكرش متوجه خالق بزرگ آن ها گرديد كه به راستى چه آفريدگار بزرگى بوده كه اين همه ستارگان را در اين فضاى بى پايان خلق فرموده و از طرف ديگر آن مردم نادان را ديد كه تا چه اندازه كوته نظرند و تا چه حدّ مقام خود را پست كرده اند كه به جاى آن كه آفريدگار بزرگ را بپرستند، روى نياز به پيش بت مى آورند و او را معبود خويش مى پندارند و شايد همان نگاه به ستارگان سبب اين فكر و به دنبالش آن اندوه و بيمارى دل گرديد و فرمود: من بيمارم.
مطلب ديگرى كه از اين آيات به دست مى آيد، اين است كه آن مردم احمق هنگام رفتن به خارج شهر براى بت هاى خود غذاى رنگارنگ و گوناگون تهيه كرده و پيش آن ها گذارده بودند، لابد به اين منظور كه اگر آن بت ها گرسنه شدند، غذا بخورند، يا به اين جهت كه آن غذاها متبرّك شود و شب كه از مى گردند از آن خوراك هاى متبرّك بخورند. همى چنين ممكن است خود حضرت ابراهيم غذايى تهيه كرده وبراى ريش خند و مسخره نزد بت ها آورده و براى خوردن بدان ها تعارف كرده باشد.
به هر صورت مردم بيرون رفتند و ابراهيم را در شهر به جاى گذاشتند، بلكه مطابق نقل على بن ابراهيم (ره)،
نمرود ابراهيم را موكل بت خانه كرد و كليد آن جا را به او داد تا در نبود آن ها از بت ها محافظت كند! گويا آن بى چاره خبر نداشت سرسخت ترين دشمن بت ها همان مرد است و اين موفقيت ديگرى براى پيش برد هدف حضرت ابراهيم بود كه نصيب وى شد. ابراهيم صبر كرد تا همه خارج شدند، سپس تبرى را كه پيش از اين تهيه كرده بود، برداشت و به بت خانه آمد و درها را بازكرد. هنگامى كه غذاها را در برابر بت ها ديد از روى مسخره آن ها را مخاطب ساخته گفت: چرا غذا نمى خوريد؟ وقتى ديد سخن نمى گويند و هم چنان خاموشند، بدان ها گفت: شما را چه شده كه سخن نمى گوييد؟
در اين وقت بود كه غيرت آن حضرت به جوش آمد تبر را بلند كرد و بر سر بت ها كوفت. طولى نكشيد كه آتش انتقام آن بزرگوار از آن بت هاى بى روح و وسيله هاى بدبختى، كار خود را كرد و همه بت ها به جز بت بزرگ زير ضربه هاى محكم آن حضرت درهم شكسته و به صورت تلّى پيش روى او درآمدند و فقط بت بزرگ بود كه از ضربات سخت آن حضرت در امان ماند و آسيبى نديد. سپس حضرت ابراهيم تبر را به گردن او انداخته و رفت. اين هم بدان جهت بود كه شالوده استدلال نيرومند خود را بدين وسيله ريخته باشد و درضمن اين عمل شجاعانه، فطرت خفته شان را بيدار كند و آن ها را به اشتباهشان واقف سازد.
در اين هنگام حضرت ابراهيم نفسى آسوده از ته دل بركشيد و با دلى شاد از بت خانه بيرون آمد، زيرا مأموريت خطرناك خود را تا آن مرحله به خوبى انجام داده بود. حالا مردم چه واكنشى نشان خواهند داد و چه بر سراو خواهند آورد؟ انتقام خدايان خود را چگونه از او خواهند گرفت؟ اين سئوالات به فكر ابراهيم هم نمى آمد و هراسى از آن ها نداشت.
بارى مردم مراسم عيد را انجام دادند و هنگام غروب بود كه دسته دسته به شهر بازگشتند و به منظور تجديد عهد با بت ها، يا انجام عبادات روزانه به سوى بت خانه آمدند. همين كه وارد بت خانه شدند، با منظره اى روبه رو شدند كه مدتى مبهوت گشته و خيره خيره به هم نگاه مى كردند. تمام بت هايى كه با رنج فراوان تراشيده و پول ها خرج تهيه و نگه دارى آن ها كرده بودند و كوچك ترين اهانت را به آن ها روا نمى داشتند، همگى خرد و قطعه قطعه شده و روى زمين ريخته و به جز بت بزرگ، بتى سالم نمانده بود و جز قطعات خرد شده شان چيزى به چشم نمى خورد. ديدن اين منظره سبب شد كه با كمال تعجب و نگرانى از هم بپرسند: چه كسى با خدايان ما چنين كرده، به راستى كه او از ستم كاران است؟
چون كم و بيش از طرز فكر ابراهيم آگاه بودند و تهديد او را درباره بت ها شنيده بودند فرياد زدند: جوانى رامى شنيديم كه بت ها را ياد مى كرد كه به او ابراهيم گويند،
اين كار اوست كه ما را از پرستش آن ها منع مى كرد و بت ها را به مسخره و تحقير مى گرفت و گرنه شخص ديگرى جرئت انجام چنين كارى را نداشته و به شكستن آن ها اقدام نكرده است.
محاكمه ابراهيم
بعد از اين واقعه، قوم او گفتند: پس او را در برابر ديد مردم بياوريد شايد گواهى دهد و با اين گواهى او را به سزاى عملش برسانيم.
ابراهيم اين ماجرا را پيش بينى مى كرد و انتظار مى كشيد كه او را براى محاكمه علنى در حضور مردم ببرند تا او در برابر اجتماع برهان خود را عليه بت پرستان بيان و آن ها را به اشتباهشان واقف سازد و از پيش با سالم گذاشتن بت بزرگ، زمينه اى براى پاسخ خود فراهم كرده بود. همين كه او را در حضور مردم بودند و به عنوان بازپرسى گفتند: آيا تو با خدايان ما چنين كرده اى، اى ابراهيم؟
وى در پاسخ گفت: بلكه اين بزرگشان اين كار را كرده از خودشان بپرسيد، اگر سخنى مى گويند.
ابراهيم با اين پاسخى كه به آن ها داد، هم تاءييدى براى گفته هاى قبلى خود آورد و كه مى خواست به آن ها بفهماند مگر من به شما نگفتم كه اين بت ها قادر به دفع زيان از خود نبوده و حتى سخن گفتن هم نمى توانند، و هم شالوده اى براى استدلال بعدى خود ريخت كه آن ها را به باد ملامت گرفته و فرمود: آيا جز خدا چيزهايى ار مى پرستيد كه به هيچ وجه سود و زيانى براى شما ندارند... و هم اين كه برخلاف آن چه بسيارى از اهل سنت پنداشته اند، مرتكب خلاف و دروغ گويى هم نشد.
امام صادقعليهالسلام
در حديثى كه على بن ابراهيم و ديگران نقل كرده اند،
فرمود: به خدا سوگند نه بت ها اين كار را كرده بودند و نه ابراهيم دروغ گفت. وقتى از آن حضرت پرسيدند كه پس چگونه بود؟ در جواب فرمود: ابراهيم گفت كه بزرگشان كرده اگر سخن مى گويند و اگر سخن نمى گويند بزرگشان اين كار را نكرده است.
به هرحال چنان كه گفتيم، ابراهيم با اين جواب مى خواست آن ها را به اشتباه چندين ساله و بدبختى هايى كه قرن ها از راه بت پرستى گريبان گيرشان شده بود واقف سازد. همين كار را هم كرد، زيرا خداى تعالى نقل مى كند كه پس از اين پاسخ به فكر فرو رفته و به درون خويش مراجعه كردند و گفتند: به راستى كه شما(در مورد پرستش بتان) ستم گردانيد، سپس سر به زير (به ابراهيم گفتند) تو خود مى دانى كه اينان سخن نمى گويند.
ابراهيم كه گويا منتظر اين حرف بود و آن سخن را به آن صورت گفته بود تا چنين اقرارى از آن ها بگيرد، بالحنى كوبنده و سرزنش آميز به ايشان گفت: پس چرا غير از خدا چيزى را پرستش مى كنيد كه به هيچ وجه سود وزيانى براى شما ندارد، اف بر شما و اين بتانى كه بجز خدا مى پرستيد آيا تعقل نمى كنيد!
منطق ابراهيم به قدرى قوى و كوبنده بود كه مجال پاسخ را از مردم گرفت و ديگر جاى سخنى براى آن ها باقى نگذاشت و همه را در حيرت فرو برده و مجبور به سكوت و عجز كرد. اما مگر اين بشر مغرور و خيره سر حاضر است به اشتباه خود اعتراف كند و از عقيده نادرست (به ويژه اگر پدرانشان هم پيرو آن بوده باشند) دست بردارد، به علاوه دست هاى نيرومندان و استعمارگران هم از پشت سركمكشان مى كرد. زيرا اگر بشر از نظر منطق عاجز شود، براى كوبيدن سخن حق به زور و زر متوسل مى شود، چنان كه نمروديان در آخر كار به همين وسيله متوسل شدند و درصدد نابود كردن ابراهيم و اعدام او به سخت ترين راهى كه ممكن بود برآمدند، از اين رو فرياد زده و گفتند: ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد اگر آن ها را يارى مى كنيد!
ابراهيم ميان آتش نمروديان
حكم سوزاندن حضرت ابراهيم از دادگاه فرمايشى نمرود صادر شد. قرار شد ابراهيم را به جرم حق پرستى و مبارزه با بت پرستى با سخت ترين شكنجه ها نابود كنند و او را زنده زنده بسوزاند تا عبرتى براى ديگران باشد كه هيچ گاه در فكر شكستن بت ها و روشن ساختن افكار مردم و آزاد ساختن آن ها از قيد بندگى و اسارت ستم گرانى چون مردم نادان هم كه هرچه مى كشيدند از نداشتن رشد و درك بود و كاسه ليسان دربار نمرود نمى خواستند آن ها درك و علمى پيدا كنند و چيزى بفهمد، از اين راءى صادرشده، هلهله ها و شادى ها كردند و درصدد تهيه هيزم برآمدند. كار به جايى كشيد كه تاريخ نگاران و مفسّران گفته اند: هم چنان كه امروز مردم هنگام مرگ وصيت مى كنند فلان مقدار مالشان را صرف كارهاى نيك كنند، در آن روزها اگر مردى مى خواست بميرد، وصيت مى كرد كه فلان مقدار از مال مرا هيزم بخريد و به صرف سوزاندن ابراهيم برسانيد، يا فلان زن چرخ ريس از صبح تا شام جان مى كند و چند دوكى پشم و پنبه مى ريسيد و به هنگام غروب، مزد آن را مى گرفت و هيزم مى خريد و براى سوزاندن ابراهيم، روى هيزمهاى ديگر مى گذاشت و زن ها براى بهبودى از بيمارى و رسيدن به آرزوهاى خود در تهيه هيزم شركت مى كردند.
پرواضح است كه دستگاه هاى حاكم نيز در رهبرى و كمك به اين گونه برنامه ها، نقش مهمى را برعهده داشته اند و با وسايل تبليغاتى خود، مردم را بيشتر تحريك و تشويق مى كردند تا بلكه چند سالى بيشتر از آنها بهره بگيرند، و ضمنا وقتى مى ديدند كه مردم چگونه از روى خلوص و ايمان، برنامه هاى آنها را اجرا مى كنند، از حماقت آنها لذت برده و از ته دل به آنها مى خنديدند.
تا جايى كه مى توانستند هيزم تهيه كردند و چون به اين كار جنبه مذهبى و عقيدتى هم داده بودند، مردم با عنوان يك عمل مقدس در تهيه آن شركت كردند و مى توان حدس زد كه چه هنگامه اى برپا شد و چه كوه عظيمى از هيزم تشكيل شد.
وقت آن رسيد كه محكوم را از زندان بيرون آورند و در حضور مردم هيزم ها را روشن كنند و او را در آتش افكنند، اما به اين فكر افتادند كه اولين كوه هيزم وقتى روشن شود خطر آتش سوزى به سرايت به اطراف را دارد از اين رو بايد اطراف آن را ديوارى كشيد و بدين وسيله آتش را مهار كرد. ثانيا حرارت چنين آتشى مانع از آن است كه انسانى بتواند حتى از صدمترى بدان نزديك شود تا ابراهيم را در آن بيندازد. براى رفع خطر با مشكل اول (به گفته ابن عباس) محوطه وسيعى را انتخاب كردند و اطراف آن ديوارهايى به ارتفاع سى ذرع كشيدند و تا جايى كه مى توانستند از آن هيزم ها در آن محوطه انباشتند.
براى رفع مشكل دوم نيز در فكر بودند كه با چه وسيله اى مى توانند ابراهيم را از فاصله دورى به آتش بيندازند تا آنكه (برطبق بعضى روايات) شيطان به صورت انسانى نزد آنها آمد و چگونگى ساخت منجنيق را به آنها ياد داد. هنگامى كه منجنيق ساخته شد، هيزم ها را برافروختند و آتش مهيبى روشن شد شعله هاى آتش از فرسنگ ها راه به چشم مى خورد و حتى پرندگان هم نمى توانستند از هوا به زمين به آن محوطه نزديك شوند. در اين وقت بود كه ابراهيم را دست بسته ميان منجنيق گذارده و به سوى آتش پرتاب كردند.
غوغايى برپا شده بود، مردمى كه از راه هاى دور و نزديك براى تماشاى اين مراسم آمده بودند، غريو هلهله و شاديشان فضا را پر كرده بود، اما در عالم بالا نيز(مطابق روايات) هنگامه اى ميان فرشتگان برپا گرديد و همگى روى تضرّع به درگاه خداى بى نياز آورده گفتند: پروردگار! خليل تو ابراهيم به دست آتش سپرده مى شود و مى سوزد؟ تا آنجا كه جبرئيل به خداى تعالى عرض كرد: پروردگارا! در روى زمين جزء ابراهيم كس ديگرى نيست كه تورا عبادت كند. او را به دست دشمن سپردى كه بسوزانندش؟
حتى در برخى از احاديث است كه زمين و جنبدگان آن نيز ناله ها و شكوه ها كردند و هركدام به زبان خويش از آفريننده جهان نجات يگانه خداپرست روى زمين را خواستار شدند.
جبرئيل نزد ابراهيم آمد
در چند حديث از احاديث اهل بيت اين مطلب را مختصر اختلافى ذكر شده كه چون ابراهيم را در منجنيق گذاردند يا پس از اين كه به سوى آتش پرتاب كردند و ميان زمين و هوا به طرف آتش سرازير گرديد جبرئيل نزد آن حضرت آمده گفت:
هل لك حاجة
:
آياحاجتى دارى
؟
ابراهيم در جواب گفت:
اما اليك فلا؛ به تو هيچ حاجتى ندارم!
بدين ترتيب نهايت توكل، تسليم و رضاى خويش را به پيشگاه خليل خود به ظهور رسانيد و بزرگ ترين فرشتگان الهى را شيدا و حيران رفتار خود گردانيد.
مولوى ضمن داستانى به اين مطلب اشاره كرده، مى گويد:
من خليل وقتم و او جبرئيل
|
|
من نخواهم در بلا او را دليل
|
او ادب ناموخت از جبرئيل راد
|
|
كه بپرسيد از خليل حق مراد
|
كه مرادت هست تا يارى كنم
|
|
ورنه بگريزم سبك بارى كنم
|
گفت ابراهيم نى رو از ميان
|
|
واسطه زحمت بود بعد العيان
|
شاعر ديگرى گفته است:
چون رها از منجنيق آمد خليل
|
|
آمد از دربار عزّت جبرئيل
|
گفت: هل لك حاجة اى مجتبى
|
|
گفت: امّا منك يا جبريل لا
|
من ندارم حاجتى با هيچ كس
|
|
بايكى كار من افتاده است و بس
|
گفت با او جبرئيل اى پادشاه
|
|
پس زهركس با شدن حاجت بخواه
|
گفت اين جا هست نامحرم مقال
|
|
عمله بالحال حسبى ما السئوال؟
|
بارى، ابراهيم بادلى سرشار از ايمان به حق، روحى آرام و مطمئن و چهرهاى خندان بدون هيچ بيم و هراس خود را تسليم آتش - و در حقيقت تسليم رضاى حق - كرد و به سوى جبرئيل امين يعنى بزرگ ترين فرشته درگاه حق نيز دست حاجت دراز نكرد و بدين وسيله عالى ترين درس مردانگى، توكل و عزت نفس را تا قيامت به فرزندان آدم آموخت. عجيب آن است كه در بعضى از نقل ها آمده كه در آن روز از عمر ابراهيم شانزده سال بيش نگذشته بود و به اصطلاح جوانى نورس بود!
نمرود و آزر چه ديدند؟
در تواريخ و روايات آمده است كه نمرود دستور داد كه در آن نزديكى ساختمان بلندى براى او بسازند تا از آن جا كيفيت سوختن ابراهيم را تماشا كند و هنگامى كه ابراهيم را به هوا پرتاب كردند، آزر را نيز همراه خود به بالاى آن بنابرد. ناگهان برخلاف انتظار و با كمال تعجب ديد كه ابراهيم به سلامت ميان آتش نشسته و آن محوطه به صورت باغ سرسبز و خرمى درآمده و ابراهيم با مردى كه دركنار اوست به گفت وگو مشغول است. نمرود رو به آزر كرد و گفت: اى آزر! بنگر كه اين پسر تو تا چه حدّ پيش پروردگارش گرامى است.
و در نقل ديگرى است كه چون نمرود آن منظره را ديد فرياد زد:
من اتّخذ الها فليتّخذ مثل اله ابراهيم
؛
هركس معبود و خدايى براى خود انتخاب مى كند، بايد معبودى مثل خداى ابراهيم براى خود برگزيند.
و سخن حق بى اختيار برزبانش جارى گرديد.
خداى تعالى ماجرا را با اين بيان نقل فرموده كه گويد:
قلنا يا نار كونى بردا و سلاما على ابراهيم
،
فارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين
؛
به آتش گفتيم: اى آتش سرد و سالم باش بر ابراهيم، و اينان درباره او توطئه و نيرنگى داشتند و ما زيان كارشان كرديم.
در سوره صافّات فرموده:
فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين
؛
آن ها خواستند نيرنگى درباره ابراهيم انجام دهند و ما آن ها را پست و حقير گردانديم.
مبارزه با بت هاى جان دار
تا اين جا ابراهيم خليل سرگرم مبارزه با بت هاى بى جان و شكستن آن ها بود كه در اين راه با خطرهاى بسيارى مواجه شد و خداوند او را حفظ كرد، اما مشكل فقط اين نبود كه آن مجسمه هاى چوبى وسنگى را از سرراه بردارد و در هم بشكند، بلكه بت جان دارد و نيرومندترى پيدا شده بود كه به سبب اين كه چند صباحى خداوند، نيرو و قدرتى بدو داده بود، باد غرور و نخوت در مغز او جاى گرفته و به تدريج خود را خداى مردم خوانده بود و از ساير خدايانى كه مردم به عبادتشان مشغول بودند، خود را برتر مى دانست و اين بت همان نمرود بود.
شايد منطق او اين بود كه وقتى بنا شد مردم در برابر بت هايى بى جان كه به دست خود ساخته اند سرتعظيم و پرستش فرود آورند، بهتر است اين كرنش را در برابر شخص جان دار و نيرومندى مثل من انجام دهند و البته تشويق به پرستش بت ها را نيز خود او و نزديكان و مشاورانش رهبرى مى كردند تا راه را براى پرستش بت هاى جان دار هموار سازند.
اگر چه سرزنش ابراهيم از بت پرستى و پرستش غيرخدا، شامل همه پرستش هاى غلط مى شود و پرستش نمرود را هم كه يكى از اين پرستش هاى غلط بود در برمى گرفت، اما ابراهيم به صراحت نمى توانست چيزى بگويد و مبارزه خود را متوجه او سازد، پس از ماجراى شكستن بت ها و انداخته شدن ابراهيم در آتش، اين فرصت پيش آمد و ابراهيم با نمرود روبه رو شد. نوبت در هم شكستن اين بت هم فرارسيده بود.
در تواريخ و روايات از كيفيت روبه رو شدن ابراهيم با نمرود بحثى نشده و معلوم نيست در كجا و به چه وسيله اين موقعيت پيش آمد كه حضرت ابراهيم بتواند با چند جمله كوتاه، نمرود را محكوم و به تعبير قرآن كريم مبهوت و عاجز سازد.
نمرودى كه حاضر نبود حتى نام ابراهيم را پيش او ببرند و در جامعه او را به عنوان آشوب طلب معرفى كرده بود و نمى خواست سايه او را هم در شهر و ديار خود ببيند، چگونه حاضر شد پيش روى ابراهيم بنشيند و به استدلال او در مسئله خداشناسى پاسخ گويد و خود را آن گونه رسوا و سرافكنده سازد؟ و چه مطلب مهمى پيش آمد كه او را به اين كار واداشت؟ معلوم نيست.
بعيد نيست سبب عمده اش شهرت فوق العاده اى بود كه ابراهيم پس از نجات از آتش كسب كرد و نام او به عنوان يك قهرمان مبارزه با بت پرستى و يك انسان برتر در سرتاسر مملكت پيچيد و داستان نجات يافتن او از آتش (آن هم آتش بى سابقه) به صورت يك معجزه بزرگ الهى درآمده و بحث روز شده بود. يعنى اين جريان سبب شد تا نمرود به خود آيد و احساس خطر جدّى براى حكومت يا خدايى خويش كند و به فكر بيفتد تا او را به قصر سلطنتى خويش دعوت كند يا جاى ديگرى را براى اين كار انتخاب كند، تا هم از نزديك ابراهيم را ببيند و هم با مغلطه كارى بتواند او را محكوم سازد و با وسايل تبليغاتى خود او را در هم بكوبد.
به هرحال خدا مى خواست در اين فرصت پيش آمده، اين بت را هم مغلوب ساخته و اقتدار او را درهم بشكند.
قرآن كريم گفت وگوى ابراهيم و نمرود را اين گونه نقل مى كند: آيانديدى آن كس را كه - با اين كه خداوند به او ملك و پادشاهى داده بود- با ابراهيم درباره پروردگارش محاجّه كرد، آن دم كه ابراهيم گفت: پروردگار من كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند. او گفت: من هم زنده مى كنم و مى ميرانم. ابراهيم گفت: خداى يكتا خورشيد را از مشرق مى آورد تو آن را از مغرب بياور! پس (در مقابل اين حجت نيرومند) آن كس كه كفر مى ورزيد مبهوت شد.
چنان كه از اين آيات استفاده مى شود، نمرود در آغاز راه سفسطه و مغالطه را پيش گرفت و خواست در ديده حاضران، خود را حاكم جلوه دهد و از انحراف فكرى مردم آن زمان - كه از خلال اين داستان ظاهر مى گردد- به نفع خود بهره بردارى كند. پس بى درنگ در پاسخ جمله نخست ابراهيم در مورد معرفى پديدآورنده اين جهان هستى او نيز خود را برابر با خداى عالم معرفى كرد و در جواب اين كه ابراهيم گفت: پروردگار من كسى است كه جان مى بخشد و جان مى ستاند، مى ميراند و زنده مى كند.
گفت: من هم زنده مى كنم و مى ميرانم.
و طبق روايات،
براى اثبات ادّعاى خود دستور داد دو نفر را از زندان آوردند. آن گاه را آزاد ساخت و ديگرى را به قتل رسانيد. حاضران هم بر اثر كج روى فكرى يا از روى چاپلوسى برهان نمرود را پذيرفتند.
اما خداى تعالى خليل خود را با منطق نيرومندترى مجهز كرده بود كه دشمنان را با برهان محكم خويش محكوم مى كرد و در سوره انعام پس از نقل قسمتى از دلايل آن حضرت، اين امتياز را براى ابراهيم بازگو مى كند و مى فرمايد:و تلك حجتنا آتيناها ابراهيم على قومه نرفع درجات من نشآء
.
چنان كه در داستان شكست بت ها و داستان هاى ديگر مشاهده مى شود، ابراهيم با چند جمله كوتاه مجال سخن را از دست دشمن مى گرفت و جايى براى ادامه سخن باقى نمى گذارد در اين جا نيز مطلبى را پيش كشيد كه ديگر جاى و مغلطه اى براى نمرود باقى نماند و با كمال سرافكندگى مبهوت شد و در عمل عجز خود را در برابر ابراهيم ثابت كرد.
ابراهيم نخواست با تشريح داستان زندگى و مرگ و بيان مغالطه اى كه نمرود كرده و مرگ و زندگى مجازى را به جاى مرگ و زندگى حقيقى به كار برده بود، نادرستى استدلال او را آشكار سازد، زيرا مى ديد كه اثبات اين مطلب به پيمودن راه هاى علمى و مفصّل احتياج دارد و با آن فرصت كوتاه و مردم كوردل، شايد كار مشكل و بلكه ناممكنى بود. از اين رو آن مطلب را رها كرد و نشانه آشكار ديگرى را پيش كشيد و آن مسئله طلوع خورشيد از مشرق و غروب آن در مغرب بود كه با ذكر اين نشانه الهى، فرصت سفسطه و مغالطه را از دست نمرود گرفت و او ديگر نتوانست امر را برحاضران مشتبه سازد، زيرا مسئله گردش خورشيد و طلوع آن از مشرق، مليون ها سال قبل از خلقت نمرود به همين ترتيب بوده و نمى توانست بگويد اين كار را من هم مى توانم انجام دهم يا قدرت انجام عكس آن را دارم و بدين ترتيب حيران و شكست خورده ماند.
گفت وگوى ابراهيم با ستاره پرستان
مشكلاتى كه ابراهيم خليل درهموار ساختن راه خداپرستى داشت، كم نبود. چون دشمنان يكتاپرستى، تنها بت پرستان نبودند، بلكه گروه بسيارى نيز معتقد به خدا بودن ستارگان، ماه و خورشد بوده و آن ها را به جاى خداى يكتا پرستش مى كردند يا شريك او قرار مى دادند و چنان كه از تواريخ معلوم مى شود، در همان بابل و حران (كه هجرت گاه دوم ابراهيم بود) از اين نوع منحرفان بسيار ديده مى شد كه معابد و هيكل هايى به نام ستارگان ساخته و آن ها را پرستش مى كردند.
ابراهيم وظيفه خود مى دانست كه با همه اين انحرافات مبارزه كند و به طريقى مردم را از اين پرستش هاى غلط و عقايد انحرافى باز دارد. مهم ترين وسيله اى كه او در دست داشت، همان منطق نيرومند و حجت دندان شكنى بود كه خداى تعالى بدو عنايت فرموده بود و همه جا از آن تيغ برّان استفاده مى كرد و دشمن را مغلوب استدلال هاى كوبنده خويش مى ساخت.
ابراهيم رد مبارزه با ستاره پرستى راه بسيار كوتاه و هموارى را پيمود و به صورت بسيار جالبى استدلال خود را مطرح كرد و مانند جاهاى ديگر دشمن را با ذكر چند جمله مغلوب ساخته و راه اشكال و فرار را برآن ها بست.
ابراهيم در آغاز بدون آن كه آشكارا عقايد باطل آن ها را به رُخشان بكشد، خود را در صورت ظاهر با آن ها هماهنگ نشان داد و عقيده باطنى خويش را پنهان كرد تا بهتر عواطف آن ها را به خود جلب كند و در ايشان آمادگى بيشترى براى گوش دادن به استدلال خويش فراهم سازد. به همين منظور ميان آن مردم رفته و خود را مانند يكى از آن ها جلوه داد.
تاچون پرده تاريك شب افق را فراگرفت يكى از ستارگان را
كه به گفته بعضى ستاره زهره بود، بديد و براى اين كه آن ها را به شنيدن استدلا ل نيرومند خود در نادرستى عقيده انحرافيشان آماده سازد، تظاهر به هماهنگى با آنها كرد و طبق عقيده آن ها گفت: اين است پروردگار من!
اين جمله را گف و تا وقتى آن ستاره غروب كرد ديگر سخنى بر زبان نراند. هنگامى كه ستاره مزبور غروب كرد، ابراهيم پيش روى مردم به دنبال آن به اين طرف و آن طرف آسمان نگريست و به جست وجو پرداخت. سپس با آواز بلند گفت: من خدايانى را كه غروب كنند دوست ندارم.
ابراهيم در اين جا بيش از اين چيزى نگفت و به همين يك جمله كه من خدايى را كه غروب كند دوست ندارم اكتفا كرد.
به دنبال آن ماه بيرون آمد. و چون ديد ماه طلوع كرده؟ باز براى هماهنگى با مردم گفت: اين است پروردگار من؟ و چون ماه نيز غروب كرد گفت: به راستى اگر پروردگارم مرا هدايت نكند، مسلّما از گمراهان خواهم بود.
در اين جا ابراهيم قدرى صريح تر عقيده انحرافى آنان را گوش زد كرده و ضمن آن كه هدايت خود را از پروردگار عالم درخواست مى نمايد، ماه و ستاره پرستى را گمراهى مى نامد و در قالب اين بيان، گمراهى مردم را نيز به آن ها تذكر مى دهد.
با سپرى شدن شب اندك اندك هوا روشن شد و همه خود را براى پذيرايى خورشيد آماده كردند. خورشيد از شرق بيرون آمد و چون ابراهيم خورشيد را ديد كه طلوع كرد و گفت: اين است پروردگار من، اين بزرگ تر است! و چون غروب كرد گفت: اى مردم! من از آن چه شما شريك خدا مى دانيد، بيزارم.
در اين جا ديگر ابراهيم پرده را بالا زد و آشكارا آن مردم را مخاطب قرار داد و عملشان را شرك ناميد و بيزارى خود را از آن عقايد انحرافى اظهار كرد و سپس عقيده باطنى خود را آشكار نمود و فرياد زد: من روى دل (و پرستش خود را) به كسى متوجه مى دارم كه آسمان ها و زمين را آفريده و از مشركان نيستم.
در اين وقت مردم به بحث با وى برخاستند و ناگهان متوجه شدند كه ابراهيم عقيده اى به ستارگان، ماه وخورشيد نداشته و اگر سخنى هم گفته، براى هماهنگى با آن ها و مقدمه اى براى ابراز عقيده قلبى خويش بوده است. خواستند تا به وسيله اى او را از عقيده توحيد برگردانند. ابراهيم در جوابشان فرمود: آيا درباره خداى يكتايى كه مرا به راه راست هدايت كرده با من محاجّه مى كنيد و از آن چه با او شريك مى پنداريد بيم ندارم مگر آن كه پروردگارم چيزى بخواهد.
گرچه قرآن كريم از متن گفتار آن ها و تهديدى كه در مورد روگرداندن از ستاره پرستى يا پرستش بت كرده اند چيزى بيان نكرده، ولى از كلام ابراهيم به خوبى معلوم مى شود كه آن ها وقتى متوجه شدند كه او با آن ها هم عقيده نيست و اظهار بيزارى از پرستش بت، ستاره، ماه و خورشيد مى كند، ابراهيم را ز خشم خدايان خويش برحذر داشته و به او گفته اند كه از مخالفت اينان بترس كه تو را صدمه و آزار مى رسانند(چنان كه خودشان اين عقيده را داشته اند).
ابراهيم با اين روش مى خواهد بفرمايد كه من از خشم اين خدايانى كه شما براى خود انتخاب كرده ايد واهمه اى ندارم، چون اين ها قادر نيستند به كسى سود يا زيانى برسانند و اين شماييد كه در حقيقت بايد از خشم پروردگار بزرگ عالم بترسيد و آفريده هايش را شريك او قرار ندهيد!
ابراهيمعليهالسلام
و نشانه روز قيامت
از جمله ماجراهايى كه در زندگى ابراهيم خليل اتفاق افتاده و در قرآن كريم ذكر شده است، درخواست او از خداوند در نشان دادن كيفيت زنده كردن مردگان در روز قيامت است.
خداوند به او وحى كرد: چهار پرنده بگيرد و آن ها را بكشد. بعد بدن هاشان را در هم بكوبد و به يك ديگر بياميزد و سپس هر قسمت را سركوهى بگذارد. سپس آن ها را بخواند و بنگرد چگونه هر جزيى به بدن اصلى باز مى گردد و زنده مى شود. ابراهيم نيز اين كار را انجام داد و آشكارا زنده شدن مردگان را مشاهده كرد.
اصل داستان در قرآن كريم چنين بيان شده است: و چون ابراهيم گفت: پروردگارا به من بنما چگونه مردگان را زنده مى كنى؟ خداوند گفت: مگر ايمان نياورده اى؟ ابراهيمعليهالسلام
گفت: چرا، ولى مى خواهم (تا با مشاهده آن) دلم آرام گيرد، فرمود: چهار پرنده را بگير، و آن ها را (بكش و گوشتشان را) در هم بياميز سپس بر سر هر كوهى قسمتى از آن ها را بگذار، آن گاه آن پرندگان را بخوان كه شتابان به سوى تو آيند و بدان كه خداوند نيرومند و فرزانه است.
چنان كه امام صادقعليهالسلام
طبق حديثى كه صدوق (ره) در معانى الاخبار از آن حضرت نقل كرده و از آيه شريفه هم ظاهر مى شود، درخواست ابراهيم از چگونگى زنده كردن مردگان به قدرت الهى بود، نه از اصل برانگيخته شدن آن ها در قيامت، و او مى خواست تا از نزديك چگونگى آن را ببيند و اطمينان قلب بيشترى در اين باره پيدا كند، اگر چه در اصل مسئله رستاخيز هيچ ترديدى نداشت و يقينش در آن مورد كامل بود. خداى تعالى نيز دستورى با آن ويژگى ها به وى داد كه با انجام آن آرامش دل بيشترى پيدا كند و بينشش در اين باره افزون گردد و به گفته امام صادقعليهالسلام
چنين سئوالى موجب عيب سئوال كننده نمى شود و نشانه آن نيست كه در يگانه پرستى وى نقصى وجود دارد.
حالا در انگيزه طرح اين سئوال اختلاف است و مفسّران سخن ها گفته اند و حديث هايى هم در اين مورد از ائمه اطهار رسيده است.
از جمله حديثى است كه صدوق و على بن ابراهيم از امام صادقعليهالسلام
روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: ابراهيم مرادى را در كنار دريا مشاهده كرد كه درندگان صحرا و دريا از آن مى خوردند، سپس همان درندگان راديد كه به يك ديگر حمله كردند و برخى از آنها برخى ديگر راخوردند و رفتند. ابراهيم كه آن منظره راديد، به فكر افتاد چگونه اين مردگانى كه اجزاى بدنشان بايك ديگر مخلوط شده، زنده مى شوند؟ ودر شگفت شد. به همين سبب ازخداى تعالى درخواست كرد كه چگونگى زنده شدن مردگان رابه وى نشان دهد.
اين قولى است كه ازحسن، ضحاك و قتاده نيز در تفسير آيه شريفه نقل شده است.
قول ديگر كه نظر جمعى از مفسّران چون ابن عباس و سعيدبن جبير و سدّى است وبر طبق آن نيز باكمى اختلاف، حديثى از امام هشتم رسيده، آن است كه خداى تعالى به ابراهيم وحى كرد: ميان بندگانم براى خود خليل و دوستى انتخاب كرده ام كه اكر از من درخواست كند، مردگان رابرايش زنده خواهم كرد. ابراهيم به دلش افتاد كه آن خليل اوست، ودر روايتى كه ازابن عباس و ديگران نقل شده، فرشته اى به اوبشارت داد كه خداوند اورا خليل خود گردانيده و دعايش را مستجاب و مردگان رابه دعاى او زنده مى كند. در اين وقت بود كه ابراهيم براى آن كه به اين مژده دل گرم و مطمئن گردد و به يقين بداند كه آن خليل اوست وبه دعايش مردگان زنده مى شوند، ازخدا چنين درخواستى كرد و معناى اين كه گفت:بلى ولكن ليطمئنّ قلبى
اين است كه مى خواهم مطمئن شوم كه آن خليل من هستم.
قول سوم كه ازمحمدبن اسحاق بن يسارنقل شده، آن است كه سبب اين سوءال، همان بحثى بودكه آن حضرت بانمرود داشت كه چون نمرود گفت: من، هم زنده مى كنم وهم مى ميرانم و به دنبال آن محبوسى رااز زندان آزاد كرد و انسان بى گناه ديگرى رابه قتل رسانيد تا گفته خود را ثابت كند، ابراهبم بدوگفت كه اين زنده كردن نيست و سپس از خدا خواست تاچگونگى زنده كردن مردگان رابه وى نشان دهد تانمرود بداند كه زنده كردن مردگان چگونه است.
قول چهارم آن است كه ابراهيم بااين كه ازراه استدلال و برهان، داناى به رستاخيز بود، امّا مى خواست به روشنى برانگيختن مردگان راببيند و وسوسه هاى شيطانى رااز خاطر بزدايد. ازاين روسوءال مزبور رااز خداى تعالى كرد.
مرحوم طبرسى (ره) گفته است: قوى ترين گفته ها، همين قول است.
البته بعيد نيست منظور روايتى نيز كه در بالا از صدوق و على بن ابراهيم نقل كرديم، همين قول باشد. هم چنين از آيه شريفه نيز استنباط مى شود كه ابراهيم براى اطمينان خاطر يا براى مشاهده زنده شدن مردگان و يقين به اين خليل خدا كسى جز او نيست، اين درخواست را كرد و انگيزه اين سئوال همان يقين و آرامش خاطر بوده است.
هم چنين روايات در مشخص كردن نام پرندگان، با هم اختلاف دارند.
در حديثى است كه آن ها طاووس، خروس، كبوتر و كلاغ بود؛
در روايت ديگرى طاووس، باز، مرغابى و خروس آمده كه جمعى از مفسران نيز همين قول را اختيار كرده اند؛
در تفسير عياشى در حديثى آمده است كه آن ها طاووس، هدهد، كلاغ و صرد بوده اند.
در حديث ديگرى است كه شترمرغ، طاووس، مرغابى و خروس بود؛
در روايات اهل سنت نيز اختلاف درباره آن چهار پرنده بسيار است و به نظر مى رسد در همه آن ها نام طاووس ذكر شده است.
موضوع ديگرى كه باز مورد بحث واقع شده، تعداد كوه هايى است كه ابراهيم مأمور شد اجزاى درهم و گوشت هاى كوبيده بدن پرندگان را بالاى آن ها بگذارد. در روايات ده كوه ذكر شده و برخى از مفسّران آن ها را هفت تا و بعضى ديگر چهار كوه ذكر كرده اند. مجاهد و ضحاك هم گفته اند كه عدد معيّنى ندارد و منظور از كوه، كوه خاصى نيست.
نكته اى كه بعضى از مفسّران گفته اند اين است كه اين موضوع پس از هجرت ابراهيم از سرزمين بابل و ورود آن حضرت به شام اتفاق افتاد، زيرا در سرزمين بابل كوهى وجود ندارد و شام و سوريه است كه مكان هاى مرتفع و كوه دارد. در حديثى كه عياشى از امام باقرعليهالسلام
روايت كرده، مكان آن كوه ها را در اردن (كه در آن روز با سوريه و فلسطين يكى و همگى به شامات معروف بوده است) تعيين و تعداد آن ها را نيز ده تا ذكر فرموده است.
به هرحال ادامه داستان چنين است كه ابراهيم طبق دستور، آن چهار پرنده را كشت و گوشتشان را در هم كوبيد و ده قسمت نمود و هرقسمتى را بالاى كوهى گذاشت، سپس به فرمان الهى هر يك را به نام خودش صدا زد. ناگهان مشاهده كرد كه آن اجزاى مخلوط و پراكنده به قدرت الهى هر كدام به سرعت در جاى خود قرار گرفت و روح در آن دميده شد و به سوى ابراهيم به پرواز در آمد. اين جا بود كه ابراهيم گفت: به راستى كه خدا عزيز و فرزانه است.
ابراهيمعليهالسلام
در شام
داستان مناظره ابراهيم با ستاره پرستان را، بعضى از مورخان در وطن ابراهيم (سرزمين بابل) ذكر كرده و برخى پس از هجرت وى به سوى شام و فلسطين نقل نموده اند كه وقتى در مسير شام به شهر حران (يا حاران) رسيد، مدتى در آن جا توقف كرد و در خلال توقف، متوجه شد كه مردم آن جا ستاره مى پرستند و همان طور كه ذكر شد، با آن ها بحث كرد.
موضوع ديگر، اين است كه بيشتر مورخان براى ابراهيم سه هجرت و مسافرت نقل كرده اند: از بابل به شام، از شام به مصر و بازگشتن از مصر به شام.
در قرآن كريم، داستان هجرت ابراهيم از زادگاه خويش به شام در چند جا ذكر شده است. يكى در سوره انبياء كه پس از نقل داستان نجات ابراهيم از آتش نمروديان فرموده: وما ابراهيم و لوط را به سرزمينى كه آن جا را براى جهانيان بركت داديم، رهايى بخشيديم
كه منظور از آن سرزمين شام است. هم چنين در سوره عنكوبت به دنبال داستان فوق مى گويد: لوط به وى ايمان آورد و گفت: من به سوى پروردگارم مهاجرت مى كنم كه او نيرومند و فرزانه است.
و عموما گفته اند كه منظور هجرت به شام بوده است. نيز در سوره صافات پس از نقل داستان مزبور مى فرمايد: و ابراهيم گفت: من به سوى پروردگارم مى روم كه او مرا هدايت خواهد فرمود.
اما از سفر آن حضرت به مصر ذكرى نشده است، ولى عموم مورخان نوشته اند: هنگامى كه ابراهيم مدتى در شام ماند، قحطى و خشك سالى شد و تهيه آذوقه مشكل گرديد، از اين رو ابراهيم ناچار شد كه به مصر سفر كند. در آن جا ثروتى بيندوخت و مورد حسد مردم واقع گرديد، از اين رو دوباره به شام برگشت
و در آن جا رحل اقامت افكند و غالبا داستان گرفتارى ساره به دست پادشاه را در همان سفر مصر نوشته اند، چنان كه در تورات نيز ذكر شده است.
داستان گرفتارى ساره، از جمله مطالبى است كه در قرآن ذكر نشده، ولى در تورات، تواريخ و روايات اهل سنت و شيعه به اختصار و تفصيل نقل شده است. اصل داستان اين است كه ساره به سبب زيبايى كه داشت، مورد نظر پادشاه مصر يا شام قرار گرفت و او را قصر خويش برد و خواست بدو دست دراز كند، ولى برايش ميسر نشد و به ناچار هاجر را نيز به ساره بخشيد و هردو را به ابراهيم بازگردانيد.
البته در اين جامطلبى به ويژه در روايات اهل سنت، صحيح بخارى و ديگران به چشم مى خورد كه مناسب با مقام پيامبرى مثل ابراهيم خليل الرحمان نيست، مانند اين كه وقتى از ابراهيم پرسيدند: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟ وى گفت: خواهر من است... و اين را دروغى از ابراهيم دانسته و درصدد تاءويل آن برآمده اند كه البته در روايات شيعه اثرى از آن ها ديده نمى شود.
در اين جا براى اين كه اشاره اى به اصل داستان شده باشد و سخن را به اختصار رها نكرده باشيم، متن حديثى را كه كلينى (ره) در اين باره روايت كرده و در آن علت هجرت ابراهيم و مطالب ديگر ذكر شده و نيز جامع ترين حديث اين باب است، براى شما نقل مى كنيم و به ادامه داستان باز مى گرديم.
قبل از نقل حديث خواننده محترم بايد دو مطلب را كه از آيات فوق به دست مى آيد به خاطر بسپارد تا وقتى به دنباله داستان مى رسيم، ابهامى براى او ايجاد نشود:
يكى اصل داستان هجرت ابراهيم به شام و ديگر اين كه در مدت توقف ابراهيم در بابل و مبارزاتى كه با بت پرستان كرد، افراد اندكى بدو ايمان آوردند كه از آن جمله لوط بود كه به گفته برخى پسر خاله ابراهيم و به قول بعضى ديگر پسرعموى وى بوده است.
حديث روضه كافى
ابراهيم بن ابى زياد كرخى گويد: از امام صادقعليهالسلام
شنيدم كه فرمود: تولّد ابراهيم در شهر كوثى ربى اتفاق افتاد. پدرش نيز اهل آن جا بود و مادر ابراهيم كه ساره نام داشت با مادر لوط كه نامش ورقه (و در نسخه اى رقيه) هر دو خواهر يك ديگر و دختران لاحج بودند كه او هم پيغمبرى مُنذر بود (بيم دهنده)، ولى مقام رسالت نداشت. ابراهيم در دوران جوانى بر فطرت خداپرستى زندگى مى كرد تا آن كه خداى متعال او را به دين خود هدايت فرمود و وى را برگزيد.
ابراهيم ساره (دختر لاحج)
را كه دختر خاله اش بود، به همسرى انتخاب كرد. ساره داراى رمه وگلّه بسيار و مالك زمين هاى وسيعى بود كه پس از ازدواج همه را به ابراهيم داد. ابراهيم نيز اداره آن ها را به عهده گرفت و با سرپرستى آن حضرت، اموال او بسيار شد تا آن جا كه در سرزمين كوثى ربى وضع زندگى كسى بهتر از ابراهيم نبود.
وقتى ابراهيم بت ها را شكست، نمرود دستور داد او را دربند كنند، سپس گودالى حفر كردند و آتش بسيارى در آن ايجاد كرده و ابراهيم را دست بسته در آن انداختند و صبر كردند تا آتش خاموش شود. وقتى پس از خاموشى آتش به ديدن او رفتند، او را صحيح و سالم و همان طور نشسته در گودال يافتند. واقعه را كه به نمرود گزارش دادند، دستور داد تا ابراهيم را از آن سرزمين تبعيد ولى از بردن دارايى و اموالش جلوگيرى كنند.
ابراهيم در اين باره با آن هابه منازعه برخاست وگفت: اگر مال و رمه مرا بگيريد، بايد آن مقدار از عمر مرا نيز كه در سرزمين شما از بين رفته به من بازگردانيد. نزد قاضى رفتند و او حكم كرد كه ابراهيم مال و رمه اى كه به دست آورده به آن ها بدهد و ايشان نيز عمر سپرى شده ابراهيم را به او بازگردانند. موضوع را به نمرود گفتند. وى دستور داد كه ابراهيم را با اموالش از آن سرزمين بيرون كنند و به مردم گفت: اگر اين مرد در كشور شما بماند، آيين شمارا تباه خواهد كرد و خدايانتان زيان مى بينند. هم چنين به دستور نمرود، لوط را(كه به وى ايمان آورده بود) نيز همراه ابراهيم و همسرش ساره بيرون كردند. در اين جا بود كه ابراهيم بدان ها گفت:
انّى ذاهب الى ربّى سيهدين
من به سوى پروردگارم روانم كه او مرا رهبرى خواهد فرمود.
و منظورش مسافرت به بيت المقدس بود.
به هر صورت ابراهيم با اموال و رمه خود به سوى شام روان شد و روى غيرتى كه به ناموس خود داشت، صندوقى تهيه كرد و ساره را در آن نهاد تا از نظر نامحرمان محفوظ باشد. بدين ترتيب از آن سرزمين بيرون آمد و به قلمرو حكومت پادشاهى از قبطيان كه نامش عراره بود وارد شد.
به مرز كه رسيد، مأموران گمرك جلوى ابراهيم را گرفتند و از وى يك دهم اموالى را كه همراه داشت، به عنوان حق گمرك مطالبه كردند. وقتى صندوق ساره را ديدند، گفتند: اين صندوق را هم بازكن تا يك دهم هر چه در آن سات را به عنوان گمرك بگيريم. ولى ابراهيم امتناع كرد و آن ها نيز اصرار كردند. ابراهيم فرمود: فرض كنيد اين صندوق پراز طلاونقره است. يك دهم آن را بگيريد، ولى من آن را بازنخواهم كرد. مأموران حاضر نشدند و گفتند: به ناچار بايد باز شود و سرانجام ابراهيم را مجبور كردند تا در آن صندوق را باز كند. همين كه در صندوق باز شد و چشم مأموران گمرك به ساره كه زنى زيبا بود افتاد، به ابراهيم گفتند: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟
ابراهيم گفت: اين صندوق را هم باز كن تا يك دهم هر چه در آن است را به عنوان گمرك بگيريم. ولى ابراهيم امتناع كرد و آن ها نيز اصرار كردند. ابراهيم فرمود: فرض كنيد اين صندوق پراز طلا و نقره است. يك دهم آن را بگيريد، ولى من آن را باز نخواهم كرد. مأموران حاضر نشدند و گفتند: به ناچار بايد باز شود و سرانجام ابراهيم را مجبور كردند تا در آن صندوق را باز كند. همين كه در صندوق باز شد و چشم مأموران گمرك به ساره كه زنى زيبا بود افتاد، به ابراهيم گفتند: اين زن چه نسبتى با تو دارد؟
ابراهيم گفت: اين زن همسر و دخترخاله من است.
مأموران گفتند: پس چرا در صندوق پنهانش كرده اى؟
ابراهيمعليهالسلام
گفت: چون همسرم بود و نمى خواستم مردم او را ببينند.
گفتند: تو را رها نمى كنيم تا موضوع را به شاه گزارش دهيم. و به دنبال اين سخن كسى رانزد شاه فرستاده موضوع را به وى اطلاع دادند.
شاه نيز دستور داد آن صندوق را چنان كه هست نزد وى ببرند.
ابراهيم كه چنان ديد فرمود: تا جان در بدن من است، هرگز از اين صندوق جدا نمى شوم. اين سخن را كه به شاه گفتند، دستور داد خود او را نيز با صندوق نزد وى ببرند. بدين ترتيب ابراهيم را با اموال ديگرى كه همراه داشت نزد شاه بردند.
شاه گفت: در صندوق را بگشا.
ابراهيم گفت: اى پادشاه! همسر و دخترخاله من در اين صندوق است و من حاضرم همه دارايى ام را به جاى آن به تو واگذار كنم.
شاه، ابراهيم را مجبور كرد تا در صندوق را بازكند. وقتى در صندوق باز شد و ساره را ديد، خواست به سوى او دست دراز كند. ابراهيم روگردانده و سربه سوى آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! دست او را از همسر و دخترخاله من بازدار.
دعاى ابراهيم به اجابت رسيد و دست شاه از حركت ايستاد به طورى كه نه توانست آن را به سوى ساره دراز كند و يا به طرف خود بازگرداند. شاه كه چنان ديد به ابراهيم گفت: به راستى خداى تو با من چنين كرد؟
ابراهيم گفت: آرى خداى من غيور و باغيرت است و كار حرام (ناشايست) را دوست ندارد و او بود كه ميان تو و كارى كه بر تو ناروا بود مانع گرديد.
شاه گفت: از خداى خويش بخواه تا دست مرا به حال نخست بازگرداند و من ديگر به همسرت دست دارزى نمى كنم.
ابراهيم دعا كرد: خدايا دستش را بازگردان تا از دست درازى به همسر من خوددارى كند. خداوند دستش را به حال عادى بازگرداند. ولى دوباره خواست دستش را به سوى ساره دراز كند، باز ابراهيم نفرين كرد و دستش مانند بار اوّل خشك و بى حركت شد و از ابراهيم خواست تا دعا كند خداوند دست او را به حال اوّل بازگرداند و بدو گفت: به راستى كه خداى تو غيور است و تو نيز مرد غيرت مندى هستى. از خداى خود بخواه تا دست مرا به حال اوّل بازگرداند و من ديگر چنين كارى نخواهم كرد.
ابراهيم فرمود: اين بار هم دعا مى كنم ولى به شرط اين كه اگر دستت خوب شد و دوباره چنين كردى، ديگر از من درخواست دعا نكنى؟
شاه گفت: قبول كردم.
ابراهيم دعا كرد و دستش به حال اوّل برگشت. اين معجزه در نظر شاه خيلى مهم جلوه كرد و ابراهيم در ديده او مرد بزرگى آمد. بدو گفت: تو در امان هستى و مال و همسرت در اختيار توست و به هرجا بخواهى مى توانى بروى، ولى مرا به تو حاجتى است. ابراهيم پرسيد: حاجتت چيست؟
پادشاه گفت: دلم مى خواهد به من اجازه دهى تا كنيزك زيبايى را كه از قبطيان نزد من است، به اين زن ببخشم و به خدمتش بگمارم.
ابراهيم با تقاضاى او موافقت كرد و شاه كنيز خود را كه همان هاجر (مادر اسماعيل) بود، به ساره بخشد. ابراهيم هم ساره و هاجر را با اموال خود برداشت و به راه افتاد.
در ادامه حديث است كه ابراهيم به شام آمد و در بالاى شام سكونت كرد و لوط را در قسمت جنوبى شام گذاشت. بعدها وقتى ديد از ساره فرزندى متولد نمى شود به او فرمود: خوب است هاجر را به من بفروشى، شايد خداوند از وى فرزندى به من بدهد.
تا آخر حديث كه در صفحات بعد مطالعه خواهيد كرد.
اين بود قسمت عمده اين حديث شريف درباره علت خروج ابراهيم از زادگاه خود به شام و داستان گرفتارى ساره و نجات او از دست شاه و راه يافتن هاجر در زندگى ابراهيم خليل و كسى كه از كتاب هاى تاريخى در اين باره اطلاع داشته باشد، مى داند كه جامع ترين و در عين حال معتبرترين روايت در اين باره، همين حديث شريف است كه از امام صادقعليهالسلام
نقل شده و ما نيز با نقل همين حديث از ذكر ساير اقوال خوددارى مى كنيم.
داستان ابراهيمعليهالسلام
و عابد
چنان كه ضمن شرح حال ابراهيم اشاره كرديم، زندگى آن حضرت بيشتر با دام دارى اداره مى شد و در تاريخ دام دارى آن حضرت، داستان ها نقل شده كه در همه جا چهره نورانى و قلب با ايمان آن بزرگوار جلوه خاص خود را آشكار مى سازد.
داستان زير نيز از آن جمله كه صدوق (ره) با مختصر اختلافى آن را در كتاب اماى و اكمال الدين از امام باقر و صادقعليهالسلام
نقل كرده و نيز از قصص الانبياء راوندى بدون سند و بى انتساب به معصوم با شرح زيادترى حكايت شده است. آن چه در كتاب امالى از امام صادقعليهالسلام
نقل كرده، چنين است كه آن حضرت فرمود: ابراهيم در كوه بيت المقدس به دنبال چراگاهى براى گوسفندان خود مى گشت كه ناگاه صدايى به گوشش خورد و سپس مردى را ديد كه ايستاده و نماز مى خواند (و در قصص الانبياء راوندى نامش را ماريا بن اوس ذكر كرده است).
ابراهيم بدو فرمود: اى بنده خدا! براى چه كسى نماز مى خوانى؟
گفت: براى خدا.
- آيا از قوم و قبيله توجز تو كسى به جاى مانده است؟
- نه.
- پس از كجا غذا مى خورى؟
آن مرد به درختى اشاره كرد و گفت: تابستان از اين درخت ميوه مى چينيم و ضمن خوردن، مقدارى را خشك مى كنم و در زمستان از آن چه خشك كرده ام مى خورم.
ابراهيم پرسيد: خانه ات كجاست؟
آن مرد به كوهى اشاره كرد و گفت: آن جاست.
- ممكن است مرا همراه خودت ببرى تا امشب را نزد تو به سرم برم؟
- در سرراه ما آبى است كه نمى شود از آن عبور كرد.
- پس تو چگونه از آن مى گذرى؟
- من از روى آن راه مى روم.
- مرا هم با خود ببر شايد آن چه خدا به تو لطف كرده، روزى من هم بكند.
عابد دست آن حضرت را گرفت و هر دو به راه افتادند تا بدان آب رسيدند. عابد از روى آب عبور كرد و ابراهيم نيز همراه او رفت.
وقتى به خانه آن مرد رسيدند، ابراهيم از وى پرسيد: كدام يك از روزها بزرگتر است؟
عابد گفت: روز جزا كه مردم از هم ديگر بازخواست مى كنند.
- بيا دست به دعا برداريم و از خدا بخواهيم ما را از شرّ آن روز محافظت كند.
- به دعاى من چه كار دارى. به خدا سى سال است به درگاهش دعايى كرده ام، ولى اجابت نشده است.
- به تو بگويم چرا دعايت اجابت نشده؟
- بگو!
چون خداى بزرگ دعاى بنده اى را كه دوست دارد نگاه مى دارد تا با او راز گويد و از او درخواست و طلب كند و چون بنده اى را دوست ندار، دعايش را زود اجابت كند يا دردلش نوميد اندازد. و به دنبال اين سخن فرمود: (اكنون بگو) دعايت چه بوده؟
- گله گوسفندى بر من گذشت و پسرى كه گيسوانى داشت، همراه آن گوسفندان بود، و (در قصص الانبياء است كه آن پسر فرزند ابراهيم، اسحاق بود) من بدو گفتم كه اى پسر اين گوسفندان كيست؟
گفت: از آن ابراهيم خليل الرحمان است. من دعا كردم و گفتم: خدايا اگر در روى زمين خليلى دارى به من بنما!
ابراهيم فرمود: خدا دعايت را مستجاب كرد و من همان ابراهيم خليل الرحمان هستم.
داستان هاى ديگرى از زندگى حضرت ابراهيم
در زندگى ابراهيم، داستان هاى ديگرى هم هست كه همه جا همراه با تربيت دينى، هدايت به سوى ذات يكتاى الهى و مبارزه با شرك و بت پرستى بوده و همگى از عشق سوزان و قلب سرشار از ايمان آن بزرگوار به پروردگار جهانيان حكايت مى كند، به ويژه آن كه ابراهيم در مواجهه با بلاها و امتحانات بسيار، همه جا با نيروى فوق العاده ايمان و از روى كمال اخلاص، بارها سنگين و كمرشكن بلا را در راه معشوق حقيقى خويش به دوش كشيد تا جايى كه ضرب المثل ايمانى ميان اديان آسمانى و مذاهب عالم گرديد و همگى به وجود آن بزرگوار افتخار مى كنند.
از آن جمله، داستان تولد فرزندش اسماعيل و سختى هايى است كه ابراهيم براى سكونت او و مادرش هاجر در سرزمين مكه و حجاز متحمل شد، تا سرانجام به داستان ذبح او كشيد و خداوند وى را از ذبح نجات داد. هم چنين داستان بناى كعبه و برپا ساختن اساس توحيد و خداپرستى به دست او در برابر بت خانه ها، آتش كده ها و بناهاى ضدّ توحيدى كه در آن زمان در سرزمين حجاز و بابل و جاهاى ديگر برپا شده بود و نيز ساير داستان ها كه هر كدام افتخار بزرگى براى آن بزرگوار محسوب مى گردد.
اما از آن جايى كه داستان هاى مزبور، ارتباط مستقيمى با زندگى زنان و فرزندان ابراهيم دارد و آن ها نيز در اين افتخارات سهمى دارند، نقل آن ها را به بعد موكوى مى داريم و ان شاءاللّه در جاى خود هنگام شرح حال زنان و فرزندان آن حضرت، داستان هاى مزبور را نيز شرح خواهيم داد و اكنون با ذكرى از صحف ابراهيم و مدت عمر و زمان وفات آن بزرگوار، به بحث خود در اين فصل خاتمه مى دهيم.
صحف ابراهيم
خداى تعالى در سوره اعلى از صحف ابراهيم نام برده و اختلاف است كه آن ها چه بوده و تعدادش چه مقدار است؟
چنان كه قبلا اشاره شد، مطابق رواياتى كه شيعه وسنى از رسول خدا نقل كرده اند، مجموع كتاب هايى كه خداوند بر انبياى خود نازل فرموده، ۱۰۴ كتاب بود كه طبق حديثى ۱۰ صحيفه برآدم نازل شد، ۵۰ صحيفه برشيث، ۳۰ صحيفه بر ادريس و۱۰ صفحه بر ابراهيم نازل گرديد كه ۱۰۰ صحيفه مى شود و آن چهار صحيفه ديگر تورات، انجيل، زبور و قرآن است.
طبق روايت ديگرى كه صدوق (ره) از ابوذر غفارى از آن حضرت روايت كرده، صحف ابراهيم ۲۰عدد بوده و نامى از ۱۰ صحيفه آدم برده نشده است.
در روايات بسيارى ائمه دين فرموده اند: صحف ابراهيم نزد ماست و آن ها الواحى است كه از رسول خدا به ما ارث رسيده است.
در حديثى كه در كتاب هاى شيعى و سنى مانند خصال صدوق (ره) و كامل ابن اثير با مختصر اختلافى از ابوذر غفارى (ره) نقل شده است، رسول خدا فرموده اند: صحف ابراهيم مَثَل هايى بوده است بدين مضمون: اى پادشاه مسلط و گرفتار و مغرور! من تو را برنينگيختم تا اموال را روى هم انباشته و جمع كنى، بلكه تو را برانگيختم تا دعاى مظلومان را از من بازگردانى و (نگذارى ستم ديدگان به درگاه من رو آورند) كه من دعاى ستم ديده و مظلوم را بازنگردانم (و آن را مستجاب گردانم) اگر چه كافرى باشد. شخص عاقل (وخردمند) اگر گرفتار نباشد و بتواند، بايد وقت خود را سه قسمت كند، قسمتى را با خداى بزرگ و پروردگار خود راز و نياز كند، قسمت ديگر را به حساب رسى نفس خود بپردازند، و از خود حساب بكشد(كه در گذشته چه كردى؟) و قسمت سوم را به تفكر در كار خدا بگذارند و فكر كند كه خداى عزوجل درباره او چه كرده است و ساعتى هم خود را براى استفاده هاى حلال و بهره هاى مشروع نفسانى آزاد بگذارد، زيرا كه آن ساعت كمك ساعت هاى ديگر است و دل را خرّم و آسوده و آماده مى سازد.
شخص عاقل بايد به وضع زمان خود بينا و بصير باشد و موقعيت خود را در نظر داشته و نگه دار زبان خود باشد، زيرا كسى كه خود را از رفتار خود بداند، سخنش كم باشد (وكمتر حرف بزند) و جز در آن چه به كارش آيد سخنى نگويد.
شخص عاقل بايد طالب يكى از سه چيز باشد: ترميم معاش و وضع زندگانى، توشه گيرى براى روز بازپسين و معاد و كام يابى از غير حرام و لذت بردن از آن چه مشروع و حلال است.
وفات ابراهيم، مدت عمر و محل دفن آن بزرگوار
داستان وفات ابراهيم و سبب آن را در كتاب هاى اهل سنت و بعضى از روايات شيعه، شبيه به هم روايت كرده اند، جز آن كه در كتاب هاى اهل سنت، به شكلى نقل شده كه خالى از ايراد نيست و حتى خود راويان حديث بدان ايراد كرده اند، اما در روايات شيعه به نحوى روايت شده كه ايرادهاى مزبور بر آن وارد نيست.
مثلا طبرى و ابن اثير نقل كرده اند: چون خداى تعالى اراده قبض روح ابراهيم را فرمود، ملك الموت را به صورت پيرى فرتوت نزد وى فرستاد. ابراهيم كه مهمان نوازى را دوست داشت، پيرمرد را در گرما مشاهده كرد پس براى اطعام و نگه دارى او الاغى فرستاد تا او را سوار كرده نزدش آورند. پيرمرد مزبور هنگام غذا خوردن براثر ضعف و پيرى به جاى آن كه لقمه را در دهانش بگذارد، به طرف چشم و گوشش مى برد و پس از آن كه در دهانش مى گذارد و فرو مى داد، بلافاصله از مخرجش بيرون مى آمد.
ابراهيم نيز از خدا خواسته بود كه قبض روح او را به اختيار و ميل خود او واگذاركند و هر زمان او خواست قبض روحش كند. در اين وقت ابراهيم به آن پيرمرد گفت: اى پيرمرد! اين چه كارى است مى كنى؟ پاسخ داد: علّش پيرى و عمر طولانى است.
ابراهيم پرسيد: علّتش پيرى و عمرطولانى است.
ابراهيم پرسيد: مگر چند سال دارى؟
چون عمر خود را گفت، ابراهيم متوجه شد كه آن پيرمرد دو سال از او بزرگ تر است از اين رو گفت: من هم دو سال ديگر به اين حال مى افتم و همين سبب شد كه به خدا عرض كند: خدايا! جانم را بگير. ناگهان ديد همان پيرمرد- كه مل الموت بود- برخاست و جان او را گرفت.
ابن اثير پس از نقل اين حديث مى گويد: به نظر من، اين حديث خالى از ايراد نيست، زيرا چگونه ابراهيم تا به آن روز كه به نقلى دويست سال عمر كرده بود، كسى را كه دو سال از خودش بزرگ تر باشد نديده بود تا با ديدن آن منظره چنين سخنى بگويد. گذشته از آن، مگر ابراهيم از عمر طولانى نوح خبر نداشت و نمى دانست كه نوح با آن كه عمر طولانى داشت، دچار بيمارى و چنين سرنوشتى نشد.
اما در روايات شيعه، در حديثى كه صدوق (ره) در كتاب علل الشرائع و امالى از اميرمؤمنانعليهالسلام
روايت كرده، مى فرمايد: هنگامى كه خداوند اراده فرمود تا ابراهيم را قبض روح كند، ملك الموت را نزد وى فرستاد و چون برآن حضرت فرود آمد بر وى سلام كرد و جواب شنيد. سپس ابراهيم به وى گفت: اى ملك الموت! براى دعوتم آمده اى يا براى مصيبت؟ گفت: براى دعوتت آمده ام. حق را لبيك گوى و اجابت كن.
ابراهيم فرمود: هيچ ديده اى كه خليلى، خليل خود را قبض روح كند و بميراند؟
ملك الموت كه اين سخن را شنيد، براى كسب تكليف نزد خداى تعالى بازگشت و گفت: خدايا سخن خليل خود ابراهيم را شنيدى. خداى تعالى فرمود: اى ملك الموت! نزد وى بازگرد و بگو: هيچ ديده اى دوستى ديدار دوستش را خوش نداشته باشد! هر دوستى ديدار دوست خود را دوست دارد.
حديث ديگرى - كه در همان كتاب علل الشرائع از امام صادقعليهالسلام
نقل كرده - بدين مضمون است كه ساره، به ابراهيم گفت: عمرت زياد شده و مرگت نزديك گرديده. خوب است از خدا بخواهى تا عمرت ار طولانى كند و سال ها نزد ما بمانى و موجب روشنى ديده ما باشى. ابراهيم اين را درخواست كرد و خداى تعالى نيز دعاى او را مستجاب كرده و بدو وحى فرمود كه هر مقدار بخواهى عمرت را زياد مى كنم. ابراهيم پس از مذاكره با ساره از خدا خواست كه وقت آن را به درخواست خود او موكول سازد و خداى تعالى نيز اجابت فرمود. ابراهيم موضوع را به ساره گفت و ساره به وى عرض كرد: خوب است براى شكرانه اين نعمت، خوراكى فراهم كنى و مستمندان و نيازمندان را طعام دهى. ابراهيم اين كار را كرد و نيازمندان و مستمندان را به خوارك دعوت كرد و مردم نيز آمدند. ابراهيم ميان آن ها پيرمرد ضعيف نابينايى را ديد كه شخصى به عنوان عصاكش، دست او را گرفت و بر سرسفره غذا نشانيد.
در اين وقت ابراهيم ديد كه پيرمرد لقمه اى برداشت و آن را به طرف دهان برد، اما از شدت ضعف دستش به اين طرف و آن طرف رفت و نتوانست آن را به دهان ببرد تا همان عصاكش، دستش را گرفت و به سوى دهانش برد. پيرمرد لقمه ديگرى برداشت و باز هم نتوانست تا با كمك همان شخص به دهان خود گذارد. ابراهيم كه به پيرمرد و رفتار او نگاه مى كرد، در شگفت شد و از آن شخص سبب را پرسيد. آيا چنان نيست كه من هم چون به پيرى برسم، ماند اين مرد خواهم شد؟ همين سبب شد كه از خداى تعالى مرگ خود را بخواهد و به خدا عرض كرد: خدايا مرگى را كه براى من مقدر كرده اى برسان و مرا برگير كه زياده از اين عمر نمى خواهم.
اما مدت عمر آن حضرت را به اختلاف نوشته اند. طبرى و ابن اثير طبق قولى گفته اند كه آن حضرت در هنگام وفات، دويست سال داشت
و نيز روايت ديگرى ذكر كرده اند كه ۱۷۵ سال
از عمر آن حضرت گذشته بود و همين قول از تورات نيز نقل شده، و درحديثى كه صدوق (ره) در كتاب اكمال الدين از رسول خدا روايت كرده، همين قول روايت شده است. قولى نيز هست كه عمر آن حضرت ۱۲۰ سال بود.
محل دفن آن حضرت نيز در سرزمين فلسطين در حبرون است
جايى كه اكنون به شهر ابراهيم خليل معروف است و مسعودى نوشته كه آن حضرت را در زمينى دفن كردند كه پيش از آن خودش آن جا را خريدارى كرده بود.