درسی که حسین (ع) به انسان ها آموخت

درسی که حسین (ع) به انسان ها آموخت0%

درسی که حسین (ع) به انسان ها آموخت نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

درسی که حسین (ع) به انسان ها آموخت

نویسنده: سيد عبد الكريم هاشمى نژاد
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 12899
دانلود: 2976

توضیحات:

درسی که حسین (ع) به انسان ها آموخت
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 13 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12899 / دانلود: 2976
اندازه اندازه اندازه
درسی که حسین (ع) به انسان ها آموخت

درسی که حسین (ع) به انسان ها آموخت

نویسنده:
فارسی

بخش اول : عواملى كه ضرورت نهضت حسینعليه‌السلام را ایجاب مى نمود

نهضت كربلا چگونه به وجود آمد؟

بسم الله الرحمن الرحیم

و خیر الصلوة والسلام على خیر خلقه محمد و آله الطاهرین

حوادثى كه در جهان به وقوع مى پیوندد از نظر عوامل و موجبات مختلف است گاهى حادثه اى انجام مى گیرد كه نطفه آن چند لحظه و یا حداكثر چند ساعت و یا چند روز قبل بسته شده و با سرعت فراوانى رشد مى كند و در مدتى كوتاه به كمال خود مى رسد، اما گاهى پدیده هاى مهمى واقع مى شود كه باید ریشه ها و علل آنرا در ده ها سال قبل جستجو كرد، بررسى كامل درباره اینگونه حوادث و بدست آوردن عوامل حقیقى آن در صورتى امكان پذیر است كه صفحات تاریخ را چندین سال، قبل از وقوع آن حادثه ورق زده و سبب هاى اصلى آنرا قدم به قدم از هنگام انعقاد نطفه آن مورد توجه قرار دهیم. آرى تنها در این صورت است كه ما مى توانیم بطور صحیح درباره آن پدیده قضاوت كنیم و علل و عوامل وقوع آن را آن گونه كه هست بدست آوریم.

نهضت كربلا و واقعه جانگدازى كه در آن سرزمین مقدس به وقوع پیوست از كامل ترین نمونه هایى اینگونه حوادث است و ما براى بدست آوردن ریشه هاى اصلى و عواملى كه منجر به آن قیام خونین گردید و ارزیابى كامل نتایج حیرت انگیز آن و بالاخره براى قضاوت صحیح همه جانبه درباره این حادثه باید به تاریخ اسلام در ده ها سال قبل بر گردیم.

از یك طرف باید دید چه شرائطى وجود داشت و چه هدف عالى و مقدسى در نظر بود كه حسین بن علىعليه‌السلام با علم به آنكه كشته مى شود و خاندان پاك او اسیر مى گردند (چنان كه بخواست خداوند در آینده این حقیقت بطور روشن اثبات خواهد شد) با این حال آن قیام خونین را با اراده و اختیار خود انجام داده و هیچ مشكلى نتوانست آن حضرت را از دست زدن به آن نهضت باز دارد.

و از سوى دیگر باید بررسى كرد كه وضع عمومى اجتماع اسلامى در چه مرحله هول انگیزى قرار گرفته بود كه گروه فراوانى از مردم مسلمان و كسانى كه ادعاى پیروى از پیامبر عالى قدر اسلام را مى نمودند هنوز بیش از پنجاه سال از وفات آن پیامبر بزرگ نگذشته بود كه در سرزمینى دور یكدیگر گرد آیند و فرزند دختر همان پیامبر را با تمام خویشاوندان و یارانش به قتل برسانند و خواهران و زنان و دختران آنها را به اسارت ببرند!!!.

حكیمانه نیست اگر كسى تصور كند این پدیده بزرگ و این انقلاب عظیم بذر اصلى آن تنها در مدت چند روز و یا حداكثر چند ماه (از ابتداى زمامدارى یزید) كاشته شد و بزودى هم رشد كرده و بارور گردید! هر فرد عمیق و غیر سطحى براى جستجوى سببهاى اصلى این واقعه بى نظیر و بدست آوردن هدف هاى عالى و مقدس حسین بن علىعليه‌السلام و اطلاع یافتن بر شرائط و موقعیت خاص اجتماع آن روز اسلامى بطور قطع باید سالها به عقب بر گردد و حوادث اجتماعى و سیاسى را در آن سالها با صبر و حوصله خاصى مورد مطالعه قرار دهد، ما اكنون به توفیق پروردگار به دنبال این هدف هستیم. ما بخواست خداوند مى خواهیم عوامل و موجبات این حادثه را، از هنگام پدید آمدن اولین عامل آن تا روزى كه واقعه كربلا به وجود آمد مورد مطالعه قرار دهیم. هدف ما در این كتاب این است كه (با استفاده از شواهد زنده و غیر قابل انكار) این حقیقت را اثبات نمائیم كه وضع خاص اجتماع اسلامى هنگام قیام خونین حسین بن علىعليه‌السلام آن گونه بود كه: اگر آن نهضت مقدس به وجود نمى آمد شاید چند سال بیشتر به طول نمى انجامید كه دیگر (نه از تاك نشان بود و نه از تاك نشان) یعنى حكومتهاى گذشته شرائط را آن گونه ترتیب داده بودند كه اگر فرزند دختر پیغمبر آن فداكارى و از خود گذشتگى عجیب را (با یك نقشه آسمانى و بهت انگیز) انجام نمى داد، دیگر امروز نه تنها عملا در سراسر جهان از اسلام حتى نامى هم باقى نمانده بود بلكه اساس خداپرستى و توحید بطور كلى در برابر كفر و شرك و نفاق به سختى دچار شكست مى گردید طبیعى است كه ما براى روشن ساختن این واقعیت ناچاریم به تاریخ زندگى چندین ساله اجتماع اسلامى و روش حكومت بسیارى از كسانى كه بنام دین زمام امور مسلمین را در دست داشتند بپردازیم. اما فراموش نشود كه در این راه تنها آن قسمت از حوادث تاریخى مورد استفاده ما قرار مى گیرد كه شرح آنها براى رسیدن به هدف اصلى كتاب ضرورى و حتمى است و از نقل قسمتهاى دیگرى كه در دست یافتن به این هدف اثرى ندارد، خوددارى مى شود. و از شما خواننده عزیز هم انتظار داریم. كه با روح بیطرفى كامل در این راه پر فراز و نشیبى كه در پیش داریم با ما قدم بردارید. تا بتوانیم درباره این پدیده بزرگ بطور صحیح و آن گونه كه هست قضاوت نمائیم.

موجبات و علل اصلى نهضت حسینعليه‌السلام

هدف ما در این فصل تحقیق درباره موجبات و عللى است كه بطور مستقیم در نهضت و حادثه كربلا نقشى داشت. و اگر بخواهیم درباره عواملى كه بطور غیر مستقیم هم در به وجود آمدن این قیام خونین موثر بوده اند جستجو كنیم باید درست به تاریخ اسلام از هنگام وفات پیامبر عالى قدر بر گردیم. ولى چون بر شمردن آن حوادث تا هنگام خلافت عثمان در روشن ساختن هدف و مقصد اصلى ما در این كتاب اثر فراوان ندارد از این نظر از شرح این قسمت خوددارى مى شود. و براى بدست آوردن مقصود كافى است كه تنها به شرح وقایعى كه از هنگام خلافت عثمان واقع شده بپردازیم.

هنگامى كه عثمان زمامدار مردم گردید و قدرت اسلامى را در دست گرفت، آهسته آهسته وضع حكومت و اجتماع مسلمین را دگرگون ساخت. حكومت اسلامى كه وظیفه داشت در حفظ حقوق طبقات مختلف طبق موازین قرآن بكوشد. و بر اجراى كامل قوانین نظارت نماید متاسفانه در آن عصر این وظیفه یك باره فراموش گردید. هنگام خلافت عثمان قانون شكنى ابتداء با دست خلیفه و همكاران او شروع شد و آهسته آهسته این حالت عصیان و سركشى به طبقات دیگر اجتماع هم سرایت نمود. در حكومت عثمان تامین رضاى خلیفه بر همه چیز (حتى بر قانون) مقدم بود. كسانى كه طبق دلخواه و هوس وى قدم بر مى داشتند (هر چند صریحا در برابر قانون سر پیچى مى كردند) در دستگاه حكومت مقرب و محترم بودند، ولى اگر مسلمانى پاكدل بخود جراءت مى داد و مقررات اسلامى را بر انجام خواسته هاى عثمان مقدم مى داشت از نظر حكومت طرد مى شد و مورد انواع اهانت و تحقیر و گاهى هم ضرب و جرح و تبعید قرار مى گرفت.

بیت المال در حكومت عثمان

بیت المال مسلمین كه در قوانین اسلام درباره حفظ و بهره بردارى صحیح از آن و رساندن آن به افراد مستحق و طبقات محروم اجتماع آن همه سفارش گردیده. در حكومت عثمان بصورت اموال شخصى خلیفه در آمد و كسانى كه نه تنها اجراى قانون را بر رضاى خلیفه مقدم مى داشتند بلكه گاهى هم درصدد اعتراض به رفتار غیر قانونى وى بر مى آمدند، آشكار از حقوق حقه خود محروم مى گردیدند. ولى آنهائى كه تنها هدفشان تامین هوسهاى عثمان و خواسته هاى حكومت وى بود هم از نصیب خود كاملا برخوردار بودند و هم حقوق هزاران فرد دیگر در اختیار آنان قرار داشت. تا جائى كه از این راه ثروت هاى كلان و اندوخته هاى فراوانى از خود به جاى گذارند. عثمان هم خود از بیت المال مسلمین تا حدود زیادى اندوخته ساخت و هم بنى امیه یعنى خویشاوندان و اقوامش از این راه ثروتهاى فراوانى گرد آوردند.

مسعودى مورخ مشهور اسلامى مى نویسد: هنگامى كه عثمان كشته شد صد و پنجاه هزار دینار طلا و یك میلیون درهم از اموال شخصى خود بجاى گذارد و قیمت باغهاى او در وادى القرى و چنین و جاهاى دیگر صد هزار دینار طلا بود و داراى گله هائى از شتر و اسب بوده است(1 ) ابو موسى اشعرى روزى اموال فراوانى از بیت المال نزد خلیفه آورد، عثمان طلاها، و نقره هاى آن را با ظرف بین زنان و فرزندان خود تقسیم كرد(2 ) اینكه ما ادعا كردیم عثمان بیت المال را اموال شخصى خود مى پنداشت، نه تنها عمل او بر این حقیقت گواهى مى دهد بلكه در دو مورد خود صریحا این موضوع را یاد آور گردید.

مورد اول

هنگامى كه عبدالله بن خالد با جمع فراوانى از مكه وارد مدینه شد و نزد خلیفه آمد، عثمان به عبدالله بن ارقم كه خازن بیت المال و وزیر دارائى حكومت بود نوشت كه به عبدالله بن خالد سیصد هزار درهم از بیت المال بدهد و به هر فردى كه با اوست صد هزار درهم بپردازد. عبدالله بن ارقم (چون مبلغى كه خلیفه دستور داده بود بسیار زیاد و عبدالله بن خالد و یاران او استحقاق آن را نداشتند) از پرداختن حواله خلیفه امتناع ورزید. عثمان ضمن نامه اى او را به خاطر این جسارت سرزنش كرده و به وى نوشت:

انما انت خازن لنا.

یعنى تو خزینه دار ما هستى (باید آن چه حواله مى كنم بى درنگ بپردازى) ولى عبدالله بن ارقم در پاسخ عثمان چنین نگاشت:

انا خازن المسلمین و خازنك غلامك.

یعنى من خزینه دار مسلمانانم و خزینه دار تو غلام توست آن گاه كلید بیت المال را به عثمان رد كرد و از مقام خود استعفا نمود.(3 )

مورد دوم

هنگامى كه ولید به عقبه از جانب عثمان استاندار كوفه گردید. از عبدالله بن مسعود كه خازن بیت المال در كوفه بود مبلغى از بیت المال استقراض كرد تا در آینده نزدیك بپردازد (چون عادت بر این بود كه حكام از بیت المال قرض مى گرفتند و سپس مى پرداختند) عبدالله بن مسعود پس از چندى آن مبلغ را از ولید مطالبه كرد تا آن را به بیت المال بر گرداند. اما ولید به جاى آن كه به عبدالله پاسخ مساعد بدهد از این جسارت سخت ناراحت شد، و جریان را بصورت شكایت از عبدالله بن مسعود به عثمان مرقوم داشت. پس از چندى عثمان نامه اى به عبدالله بن مسعود نوشت و ضمن آن چنین نگاشت:

انما انت خازن لنا فلا تعرض للولید فیما اخذ من المال.

یعنى تنها سمت تو اینست كه خازن و كلیددار مائى و نسبت به آنچه كه ولید از بیت المال گرفته است متعرض او مباش. عبدالله بن مسعود پس از خواندن نامه عثمان به مسجد آمد و در برابر مردم كلید بیت المال را نزد ولید پرتاب كرد و گفت من گمان مى كردم خازن اموال مسلمین هستم اما حالا كه عثمان مرا خازن شخصى خود مى داند این سمت را نمى پذیرم.(4 )

بیت المال در اختیار بنى امیه

بنى امیه كه عثمان خود از آنان بود. در دوران حكومت وى عملا همه چیز كشور را در اختیار داشتند علاقه و محبت خلیفه نسبت به خویشاوندانش تا جائى بود كه احمد حنبل در مسند خود مى نویسد:

دعا عثمان ناسا من اصحاب رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله فیهم عمار یاسر فقال انى سائلكم و انى احب ان تصدقونى نشدلكم الله اتعلمون ان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله كان یوثر قریشا على سائر الناس و یوثر بنى هاشم على سائر القریش فسكت القوم فقال عثمان لو ان بیدى مفاتیح الجنة لا عطیتها بنى امیة حتى یدخلوا من عند آخرهم(5 )

یعنى روزى عثمان جمعى از اصحاب پیغمبر را نزد خود خواند و عمار یاسر هم در بین آنان بود آنگاه گفت من از شما سوالى مى كنم و دوست دارم مرا تصدیق كنید (سپس گفت) شما را بخدا سوگند مى دهم آیا مى دانید كه پیامبر اسلام قریش را بر مردم دیگر مقدم مى داشت و بین هاشم را بر قریش هم مقدم مى شمرد؟ افراد حاضر ساكت شدند (و كسى به عثمان پاسخ نداد) آن گاه عثمان گفت اگر كلیدهاى بهشت در اختیار من بود آنها را به بن امیه مى دادم تا آخرین فرد آنها هم وارد بهشت گردد در اینجا عثمان شدت علاقه و محبت خود را به خویشاوندان و اقوامش یعنى بنى امیه این گونه صریحا بیان مى كند كه مى گوید: اگر كلیدهاى بهشت در دست من بود آنها را به بنى امیه مى دادم. اما اگر كلید بهشت در اختیار عثمان نبود كلید بیت المال و حكومت اسلامى در دست عثمان بود. خلیفه اگر نمى تواند بهشت را در اختیار بنى امیه بگذارد مى تواند بیت المال و همه چیز كشور را (تا حدود امكان) در اختیار بنى امیه قرار دهد، عثمان در علاقه خود نسبت به بنى امیه تا جائى پیش رفت كه هیچ چیز (حتى خطرى كه در اثر اعتراضات شدید مردم و شورش آنان متوجه شخص او و حكومت وى بود) مانع و سد راه او در طریق خدمات صادقانه اش به آنها نگردید!!

مراتع و چراگاههاى اطراف مدینه كه تا آن روز در اختیار همه مسلمین بود و گله هاى شتر و گوسفندان عموم مردم از آنها بهره مى بردند در بست در اختیار مواشى بنى امیه گذارد و دیگر مردم را از آن مراتع منع كرد.(6 )

دشمنان پیغمبر مورد احترام خلیفه اند!

از موارد عجیب و تكان دهنده اى كه عثمان صریحا با روش قاطع پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله (و حتى با روش ابوبكر و عمر) مخالفت كرد باز گرداندن افرادى به مدینه بود كه در شمار سخت ترین دشمنان پیامبر اسلام بودند و آن حضرت آنان را از مدینه طرد كرده و به طائف فرستاده بود و حتى ابوبكر و عمر در زمان خلافت خود شفاعت عثمان را درباره بر گشت دادن آنها به مدینه مورد توجه قرار نداده و گفتند كسانى كه پیغمبر آنها را از مدینه بیرون كرده ما آنان را به مدینه بر نمى گردانیم.

اما عثمان

هنگامى كه نوبت خلافت بوى رسید نه تنها آنها را به مدینه بر گرداند بلكه سخت آنان را مورد نوازش و احترام قرار داده و از بیت المال مسلمین فراوان به آنها عطا نمود. حكم بن ابى العاص و فرزندان او را پیامبر اسلام از مدینه خارج ساخته و به طائف فرستاده بود. حكم بن ابى العاص در مكه همسایه پیغمبر بود ولى در شمار سر سخت ترین دشمنان آن حضرت قرار داشت و همواره در صدد اذیت و آزار آن بزرگوار بر مى آید مخصوصا هنگام راه رفتن آن حضرت با چشم و دهان و انگشتان دست و تمام بدن خود حركات مسخره اى انجام داده و به عنوان تقلید از آن بزرگوار وى را مورد استهزاء قرار مى داد.

پس از فتح مكه و تسلط پیغمبر بر قسمت هاى حساس جزیرة العرب حكم بن ابى العاص و فرزندانش به مدینه آمدند فرستاد، ولى عثمان آنها را محترمانه به مدینه بر گرداند. و تنها در یك مورد سیصد هزار درهم از بیت المال مسلمین به حكم بن ابى العاص داد(7 ) یكى از فرزندان وى را به نام مروان بن حكم به سمت دامادى خود انتخاب كرد و خمس اموال نواحى آفریقا را كه پانصد هزار دینار طلا بود در یك نوبت به وى عطا نمود(8 ) و برادر مروان كه فرزند دیگر حكم بن ابى العاص بود بنام حارث بن حكم را نیز به دامادى خود مفتخر ساخت و سیصد هزار درهم تنها در یك مورد به او داد.(9 )

ثروتهائى كه از بیت المال بدست آمد!

حكومت عثمان به جمعى از مردم بى ایمان و متملق فرصت داد تا با خدمت صادقانه خود به دستگاه وى و عمل بر طبق هوسها و رضاى خلیفه حداكثر بهره بردارى را از بیت المال مسلمین بنمایند. و ما اكنون بعضى از آنان را با قسمتى از ثروتهائى كه اندوخته بودند در اینجا نام مى بریم. یعلى بن امیه در هنگام مردن پانصد هزار دینار طلا از خود بجاى گذارد و ارزش املاك و بقیه ماترك او سیصد هزار دینار طلا بود(10 ) عبد الرحمن بن عوف زهرى صد اسب و هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و هنگامى كه از دنیا رفت چهار زن داشت و 8/1 ماترك او را بین چهار زن تقسیم كردند با این حال به هر زن هشتاد و چهار هزار دینار رسید(11 ) طلحة بن عبدالله تنها در آمد روزانه او از املاك عراق به هزار دینار طلا مى رسید(12 ) زیدبن ثابت هنگامى كه مرد آنقدر طلا و نقره از او بجاى ماند كه آنها را با تبر شكستند و بین ورثه تقسیم كردند و قیمت بقیه ماترك او هم هزار دینار طلا شده بود(13 )

خواننده عزیز

اینان از كار گردانان مهم دستگاه خلافت بودند، كسانى كه همه چیز (حتى قانون و مقررات اسلامى) را فداى رضاى خلیفه و تامین هوسها و خواسته هاى او مى كردند. اینجاست كه انسان به یاد گفته علىعليه‌السلام در خطبه شقشقیه مى افتد هنگامى كه آن بزرگوار درباره عثمان و بنى امیه و كارگردانان حكومت او و وضع بیت المال مسلمین در دست آنان سخن مى گوید...

وقام معه بنو ابیه یخضمون مال الله خضمة الابل نبتة الربیع(14 )

یعنى هنگامى كه عثمان به خلافت قیام كرد اقوام و خویشاوندانش (بنى امیه) هم با او برخاستند و مال خدا (بیت المال) را خوردند مانند شترى كه علفهاى (نرم و لطیف) ایام بهار را مى بلعد.

حكومت عثمان با مردان خدا چه مى كند؟

ما تا اینجا روش حكومت عثمان را نسبت به كسانى كه تامین رضاى خلیفه و خدمت به شخص او را بر همه چیز مقدم مى داشتند روشن ساختیم اكنون مى خواهم عكس العمل خلیفه را درباره كسانى كه نه تنها قانون و مقررات اسلامى را در زندگى شخصى خود دقیقا رعایت مى نمودند. بلكه همواره در برابر قانون شكنیهاى صریح عثمان و تجاوز روشن او به بیت المال و حقوق طبقات محروم اعتراض مى كردند، نشان دهیم.

عمار یاسر مورد غضب واقع مى شود

عمار یاسر یكى از اصحاب بزرگوار و با فضیلت رسول خدا است مردى كه پیغمبر درباره او فرمود عمار به منزله دو چشم من است و كسى نتواند او را برنجاند(15 ) همین عمار مورد غضب عثمان واقع مى شود و به دستور او كتك مى خورد و جرم او هم تنها این بود كه بخود جرئت داد و نامه اى كه اصحاب پیغمبر در مدینه به عثمان نوشتند و در آن ضمن بر شمردن كارهاى غیر اسلامى و قانون شكنیهاى او از وى خواستند كه از روش خود دست بر دارد. این نامه را عمار به عثمان داد هنگامى كه عثمان نامه را خواند سخت بر آشفت و به غلامان خود دستور داد تا فرزند یاسر را فراوان زدند و خلیفه خود آنقدر با لگد بر شكم عمار زد كه او را بیهوش ساخت و مبتلا به مرض فتق گردید.(16 )

اباذر تبعید مى گردد

اباذر آن بزرگ مردى كه سخت مورد علاقه و احترام پیغمبر اسلام بوده و درباره وى فرموده بود:

ما اظلت الخضراء ولا اقلت الغبراء على ذى لهجة اصدق من اباذر(17 )

یعنى آسمان سایه نیفكنده و زمین بر بالاى خود ندیده كسى را كه راستگوتر از اباذر باشد، این صحابى بافضیلت، تنها به جرم اعتراض و مخالفت در برابر قانون شكنیهاى صریح عثمان و تجاوز او و همدستانش به اموال عمومى، دچار انواع شكنجه و زجر و محرومیت گردید. ابتداء خلیفه دستور داد او را به شام تبعید كردند تا در مدینه نباشد و با اعتراضات و مخالفتهاى قانونى و صریح خود خاطر خلیفه را رنجیده نسازد!! ولى اباذر مردى نبود كه مهر سكوت بر لب زند و وظیفه مذهبى نهى از منكرخویش را فراموش نماید. اباذر از مدینه به شام تبعید شد اما بالاخره این شام جزء همان كشور پهناور اسلامى است كه عثمان بر آن حكومت مى كند و استاندار آنجا معاویه است كه همكار نزدیك و از خویشاوندان خلیفه مى باشد. در كشورى كه خلیفه وقت با بیت المال مسلمین و اموال عمومى آن گونه معامله كند طبعا روش استاندار او هم اگر به مراتب ننگین تر از روش خلیفه نباشد. بهتر از آن نخواهد بود، با این حساب اباذر در شام هم در برابر قانون شكنیهاى معاویه و تجاوزات صریح و آشكار او نسبت به اموال عمومى و حقوق طبقات محروم قرار مى گیرد و طبعا راهى را در پیش خواهد گرفت كه در مدینه در پیش داشت.

از این جا است كه مى بینیم در شام اعتراضات اباذر به معاویه شروع مى شود و این اعتراضات منطقى و قانونى گاهى در برابر شخصى معاویه و گاهى در برابر مردم نسبت به معاویه انجام مى شد. پیدا است كه این روش اباذر براى استاندار شام غیر قابل تحمل است (چنان كه براى خلیفه قابل تحمل نبود) و بالاخره معاویه جریان شام و اعتراضات اباذر را نسبت به خلیفه و استاندار وى به عثمان نوشت و از او خواست كه اباذر را به مدینه فرا خواند. عثمان در پاسخ معاویه چنین نگاشت:

اباذر را با شترى تندرو و مردى بدخو و خشن كه شب و روز او را براند. به مدینه نزد من فرست معاویه فرمان خلیفه را درباره اباذر اجراء كرد و او را بر شترى بى جامه و تندرو، به اتفاق مردى خشن و بدخو به سوى مدینه فرستاد. اباذر كه مردى لاغر اندام بود تعب و رنج فراوانى در بین راه تحمل كرد و هنگامى كه به مدینه رسید پاهاى وى مجروح گردیده و گوشت رانهاى او از بین رفته بود. ولى با این حال اباذر همان مرد خدا است و این گونه مشكلات او را از انجام وظایف مذهبى اش باز نمى دارد، او مانند گذشته اعتراضات خود را علیه خلیفه شروع كرد، خلیفه كه دید، نه تهدید و نه تطمیع و پولهاى سرشارى كه او براى اباذر فرستاد و اباذر آنها را نپذیرفت هیچ یك در وى و اراده خدائى او اثر نگذارد، تصمیم گرفت كه براى همیشه خود را از اعتراضات او آسوده سازد از این نظر دستور داد وى را به ربذه (كه یك محیط بسیار نامساعدى بود) تبعید كردند و فرمان داد تا كسى از اباذر مشایعت ننماید. اما على بن ابى طالب و حسینعليهم‌السلام و جمعى از بنى هاشم از اباذر مشایعت نمودند و در هنگام وداع. امیر المومنینعليه‌السلام مطالبى را خطاب به اباذر بیان فرمود كه از این جمله شروع مى شود:

یا اباذرانك غضبت الله. فارج من غضبت له ان القوم خافوك على دنیاهم و خفتهم على دینك...(18 )

یعنى اى اباذر تو براى خدا غضب كردى. پس به كسى امیدوار باش كه براى رضاى او خشم نمودى. این قوم (عثمان و همكاران او) از تو بر دنیا و حكومت و قدرت خود ترسیدند ولى تو از آنان بر دین خود ترسیدى... بالاخره اباذر بر بذه تبعید شد ولى آن مرد خدا و آن صحابى عالیقدر آنقدر در آن جا با مشكلات دست به گریبان بود تا بالاخره در اثر گرسنگى در آن وادى جان داد. در حالى كه تنها فرزند او كه یك دختر بود بر بالین وى حضور داشت و وضع رقت بار آن پیرمرد با فضیلت را با چشم خود نظاره مى كرد(19 )

ابن مسعود مورد غضب واقع مى شود

ابن مسعود كه از قراء بزرگ و مشهور و از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بوده است به علت اعتراضى كه به اعمال غیر قانونى عثمان مى كند. خلیفه دستور مى دهد او را از مسجد بیرون ببرند و مورد اهانت قرار دهند، دستور خلیفه اجراء شد و ابن مسعود را كشان كشان از مسجد خارج ساختند و در آن جا آن چنان آن پیرمرد را بر زمین كوبیدند كه استخوان پهلوى وى درهم شكست!! هر چند خلیفه در این جا (مانند موارد دیگر) مورد اعتراض علىعليه‌السلام و دیگران (حتى عایشه) واقع گردید، اما به اعتراض آنان كوچكترین ترتیب اثر نداد.(20 )

استانداران حكومت عثمان

از انحرافات مهمى كه عثمان از روش حكومت اسلامى داشت. همكارى كردن با كسانى بود كه به گناه و ناپاكى و تجاوز به اموال عمومى تظاهر مى كردند. عثمان این گونه افراد را بر مردم مسلط مى ساخت و در برابر اعتراضات و شكایاتى كه مردم مسلمان نسبت به رفتار و روش ننگین آنها و همكاران آنان به او مى نمودند بى تفاوت بود و كوچكترین عكس العمل از خود نشان نمى داد. ما براى نمونه تنها به نقل یك مورد اكتفا مى كنیم.

استاندار كوفه مست به مسجد آمد!

ولید بن عقبه به آن سابقه سوئى كه در زمان حكومت پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله در مدینه داشت از جانب عثمان به سمت استاندارى كوفه نصب مى شود. اما این مرد مشروب مى نوشید و در بسیارى از اوقات مست بود، یك شب ولید در حال مستى تا به صبح با كنیزان خود سر گرم بود و هنگامى كه اذان صبح را گفتند وى با همان حال به مسجد آمد ولى چون مست بود نماز صبح را چهار ركعت گذارد. و در برابر اعتراض مردم نسبت به این عمل گفت من امروز در حال نشاطم و اگر مى خواهید بیشتر نماز بگذارم. این جمله را ادا نمود و پس از چند لحظه (به علت افراط در نوشیدن مى) در میان محراب مسجد قى كرد.(21 )

تجاوز عثمان به قوانین عبادى اسلام

آنچه كه ما تا به اینجا از روش خاص عثمان و تجاوزات صریح او به قوانین و مقررات اسلامى نقل كردیم تنها در انحرافات اجتماعى و اقتصادى و سیاسى خلیفه بوده است. اما تصور نشود خلیفه تنها در این قسمتها قوانین و وظایف اسلامى را رعایت نمى كرد، ولى در آن دسته از دستورات و مقررات كه جنبه عبادت داشت كاملا فرامین الهى را اجراء مى نمود. نه - این تصور باطل است.

خلیفه به موازات قانون شكنیهائى كه در جنبه هاى اجتماعى، اقتصادى و نظام خاص حكومت اسلام داشت در قسمت هاى عبادى و دستوراتى كه جنبه عبادت در اسلام را دارا بود، هم اعمال غیر قانونى فراوانى مرتكب شده و بدعت هاى زیادى را به وجود آورد كه تا آن روز سابقه نداشت. مانند اضافه كردن اذان سوم در روز جمعه، خواندن نماز در منى چهار ركعت، گرفتن زكوة از اسب، راى خاص او در جبابت. و امثال آن كه فراوان است اینها جزء بدعت هائى است كه دانشمندان بزرگ سنى مذهب در كتب معتبره خود مانند صحیح بخارى، صحیح مسلم، انساب بلاذرى و مانند آن براى عثمان بر شمرده اند(22 )

مدینه خواستار خلع عثمان است

قانون شكنیهاى صریح خلیفه و تجاوزات روشن وى به اموال عمومى و حقوق طبقات محروم و بدعتهاى فراوانى كه از خود بجاى مى گذارد. كار نارضایتى و خشم و غضب مردم را به جائى رساند كه جمع فراوانى از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از مدینه نامه اى به مسلمانانى كه در سر حدات به جنگ رفته بودند، نوشتند و از آنها خواستند كه به مدینه باز گردند و عثمان را از خلافت خلع كنند. متن نامه چنین است:

انكم كنتم تریدون الجهاد فهلموا الینا فان دین محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله قدافسده خلیفتكم فاخلعوه(23 )

یعنى شما مى خواهد در راه خدا جهاد كنید پس اكنون به نزد ما بشتابید زیرا دین پیغمبر اسلام را خلیفه شما تباه كرد پس او را (از خلافت) خلع كنید.

صداى اعتراضات دست جمعى و نارضایتیهاى عمومى از دستگاه حكومت نه تنها در مدینه بلند بود بلكه این فریاد در بلاد و استانهاى دیگر هم از تجاوزات و ستم هاى استانداران و فرمانداران خلیفه بگوش مى رسید. اما متاسفانه خلیفه همچنان به كار خود ادامه مى داد و با آن همه اعتراضات منطقى و مستدلى كه نسبت به روش شخص او و شكایات فراوانى كه درباره ستم ها و تجاوزات همكاران او به وى مى نمودند كوچكترین ترتیب اثر نمى داد.

خلیفه با دست پیروانش به قتل مى رسد

ولى بالاخره این بى اعتنائى خلیفه به اعتراضات پى در پى و تظلم هاى فراوان مردم كار خود را كرد و مسلمین اطراف خانه او را محاصره كردند و وى را در داخله خانه اش كشتند. اما خشم و غضب عمومى نسبت به خلیفه تا جائى بود كه تا سه كسى جرئت نداشت جنازه او را بردارد، بعد از سه روز تنها چهار نفر نعش او را برداشته و در بین ناسزاهاى فراوانى كه دیگران نثار خلیفه مى كردند وى را به باغ مردى به نام كوكب (كه در پشت بقیع قرار داشت) برده و دفن كردند، بین آن باغ و قبرستان عمومى مسلمین (بقیع) دیوارى فاصله بود، هنگامى كه زمام حكومت را معاویه در دست گرفت، دستور داد آن دیوار را برداشتند. و آن باغ را جزء قبرستان بقیع قرار دادند تا مدفن عثمان جزء قبرستان مسلمین باشد.

نتیجه مباحث این فصل

خواننده عزیز: آن چه كه ما تا اینجا از روش خاص عثمان در دوران خلافتش نقل كردیم براى روشن ساختن این حقیقت بود كه چگونه خلیفه تجاوز تحریم قانون و مقررات اسلامى را بدون هیچ پرده پوشى و اختفاء امرى ممكن جلوه داد، تظاهر به گناه و تجاوزات صریح نسبت به حدود قانون و اموال عمومى (كه در آن حد تا آن روز در تصور اجتماع اسلامى غیر ممكن به نظر مى رسد)در حكومت عثمان یك امر عادى و قابل عمل نشان داده شد، این كار اگر چه به قیمت جان او تمام گردید. اما بالاخره به مردم مسلمان و حكومتهاى بعد از وى روشن ساخت كه ممكن است خواست خلیفه و هوسهاى او بر همه چیز (حتى بر قانون اسلام) مقدم شود عثمان براى حكومتهاى دیگر اثبات كرد كه تجاوز به اموال عمومى و مصرف كردن آنها تنها در راه تامین رضاى خلیفه ممكن است، خلیفه بالاخره ثابت نمود كه ممكن است فرد آلوده اى مانند ولید را هم بر مردم مسلط ساخت كه در حال مستى به مسجد رود و در میان محراب قى كند و نماز صبح را چهار ركعت بگذارد!!! عثمان در دوران حكومت خود به خوبى نشان داد كه براى یك زمامدار امكان دارد مخالفین خود را (هر چند كه مردان خدا و شخصیتهاى با فضیلت باشند و مخالفت آنان در راه حمایت از مقررات اسلام و اموال عمومى باشد) علنا مورد انواع اهانت و تحقیر و ضرب و جرح قرار داد! عثمان در دوران خلافت خود حدود و احترامى كه اجتماع اسلامى براى مردان باتقوا، با فضیلت، دانشمند، پاكدامن قائل بود بطور صریح در هم شكست و نشان داد كه ممكن است كسانى مانند عمار یاسر را تا سر حدى كتك زد كه به مرض فتق مبتلا گردد، خلیفه نشان داد كه براى زمامدار امكان دارد دستور دهد تا بدون جهت شخصى مانند ابن مسعود را آن چنان بشدت بر زمین بكوبند كه استخوان پهلوى او در هم بشكند و فردى مانند اباذر غفارى را پس از دچار ساختن به انواع مصیبت و رنج و اهانت بر بذه تبعید كنند تا در آن بیابان از گرسنگى جان دهد. اینجاست كه ما معتقدیم. عوامل و موجبات قیام حسینعليه‌السلام بطور آشكار در زمان عثمان پى ریزى شد. زیرا وى بود كه راه را براى مخالفت صریح با قوانین و مقررات اسلامى و تجاوزات علنى به بیت المال و اموال عمومى و حكومت دادن افكار و عقائد و رضاى خلیفه را بر همه چیز (حتى بر قانون) براى زمامداران آینده باز كرد. اكنون ما بخواست خداوند این اسباب و عوامل را كه نقطه مشخص آن در زمان حكومت عثمان بسته شد - قدم به قدم تعقیب مى كنیم تا به حد رشد نهائى آن برسیم و آثار شوم آن را مورد بررسى قرار دهیم.

ما اخذ الله على اهل الجهل ان یتعلموا حتى اخذ على اهل العلم ان یعلموا

پیش از آنكه خداوند نادان را بر جهلش مواخذه نماید دانشمند را مواخذه مى كند كه چرا به جاهل نیاموخت... علىعليه‌السلام

علىعليه‌السلام زمامدار مى گردد

نظر ما در این فصل شرح تاریخ حكومت امیر المومنین علىعليه‌السلام نیست بلكه مقصود تعقیب از هدف كتاب و اثبات این حقیقت است كه (با شرائط ناگوارى كه دیگران در دوران حكومت خود به وجود آورده بودند) آن حضرت نمى توانست كار مهمى را در زمان خلافت انجام دهد و آثار شوم و خطرناكى كه حكومت عثمان از خود به جاى گذارده بود، ریشه كن سازد. زیرا علىعليه‌السلام وارث حكومتهاى گذشته و آن دستگاه آشفته اى بود كه خویشاوندان خلیفه و جمعى از مردم فرو مایه و متملق در برابر رضاى عثمان و مقدم داشتن هوسها و خواسته هاى وى بر همه چیز (حتى بر قانون) بر بیت المال مسلمین مسلط گردیده و از این راه ثروتهاى كلان و افسانه اى براى خود گرد آورده بودند. امیر المومنین وارث حكومتى است كه معاویه در آن حكومت قدرت و نفوذ كافى و اقتصادى نیرومند براى خود به وجود آورده است. بدیهى است كه در چنین شرائط آن بزرگوار، در هر مورد كه بخواهد قدم بر جسته اى بر دارد و دست با صلاحى بزند و به وضع بى سر و سامان و شرب الیهود بیت المال و حكومت سر و سامانى بخشد. مواجه با كارشكنى هاى كوبنده اى مى گردد. كسانى كه تا دیروز عملا بیت المال مسلمین را در اختیار داشتند چگونه مى توانند حكومت عدلى را تحمل كنند كه بین آنان و پائین ترین طبقات اجتماع هیچ گونه امتیازى قائل نیست؟!

حكومتى كه در آن فقط قانون حكمفرما است؟! اما با این حال این مشكلات چیزى نیست كه علىعليه‌السلام را از انجام وظیفه خاص مذهبى و تبلیغ آن رسالت بزرگ جهانى كه اسلام بر عهده وى نهاده بود. یعنى نشان دادن این كه حكومت تنها بر پایه عدل و فضیلت ارزش دارد و بس، باز دارد. امیر المومنین كسى نبود كه هدف وى از زمامدارى تنها حكومت بر مردم و در دست گرفتن قدرت باشد. اگر آن حضرت حكومت ظاهرى بر مردم را پذیرفت تنها به منظور حمایت از مظلومان و مبارزه با ستمگران و نظارت بر اجراى دقیق قانون و مقررات اسلامى بود. همان گونه كه خود در خطبه معروف شقشقیه مى فرماید:

اما و الذى فلق الحبة و برء النسمة لولا حضورالحاضر و قیام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء ان لا یقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لالقیت حبلها على غابرها ولسقیت آخرها بكاس اولها(24 )

یعنى قسم به خداى كه دانه را شكافته و روح را آفریده است اگر نبود كه مردم براى بیعت با من حاضر و آماده شدند و با وجود ناصر و یاران حجت بر من قائم گردید و اگر نبود آن پیمانى كه خداوند از دانشمندان گرفت كه (با سكوت خود) تجاوز ستمگران و از بین رفتن حقوق ستمدیدگان را امضاء و تثبیت ننمایند هر آینه ریسمان خلافت را همچنان رها مى كردم و آخر آن را هم از همان كاسه اول سیراب مى نمودم با این حساب باید انتظار داشت كه علىعليه‌السلام در دوران حكومت خود سخت به حمایت حقیقى و واقعى از حقوق ضعفاء برخیزد و دست ستمگران را كه استانداران و فرمانداران فاسد در راس آنان بودند از دامن طبقات ستم كشیده اجتماع كوتاه نماید، امیر المومنین (همان گونه كه انتظار مى رفت) برنامه داخلى حكومت خود و مبارزه با فساد را در دو جبهه شروع كرد:

یك - حفظ اموال عمومى و حمایت از حقوق طبقات محروم.

دو - كوتاه كردن دست ستمگران و افراد آلوده اى كه بر مردم حكومت مى كردند.

بیت المال در حكومت علىعليه‌السلام

امیر المومنین على بن ابیطالبعليه‌السلام در دوران حكومت خود (بر خلاف عثمان) نه تنها اجازه نداد نزدیكان و خویشاوندان او و یا جمعى فرو مایه. متملق به بهانه حمایت از وى و نزدیكى به آن حضرت به حقوق دیگران تجاوز كرده و از اموال عمومى و بیت المال (اضافه بر حق مشروع و قانونى خود) بهره بردارند (تا جاى كه آن بزرگوار راضى نگردید حتى براى برادر خود عقیل حق بیشتر و امتیازى بر دیگران قائل شود.). بلكه تصمیم گرفت ثروتهاى فراوانى كه بر خلاف قانون در حكومت عثمان از اموال عمومى جمع آورى شده بود آنها را به بیت المال بر گرداند. براى تامین این هدف در دومین روز خلافت خود چنین فرمود:

الا ان كل قطیعة اقطعها عثمان و كل مال اعطاه من مال الله فهو مردود فى بیت المال فان الحق القدیم لا یبطله شیئى ولوو جدته قد تزوج به النساء و ملك به الاماء لرددته فان فى العدل سعة و من ضاق علیه العدل فالجور علیه اضیق(25 )

یعنى آگاه باشید. هر قطعه زمین از اراضى عمومى مسلمین كه (بدون جهت) آن را عثمان به دیگران بخشید باید به بیت المال بگردد. زیرا حق قدیم را چیزى (حتى خواست خلیفه) باطل نمى گرداند. و اگر بوسیله آن اموال زنانى گرفته و یا كنیزانى را هم خریده باشند با این حال آنها را به بیت المال بر مى گردانم. زیرا در عدل وسعت و گشایش است و آن كس كه عدل و داد در او ضیق و ناگوار آید پس جور و ستم بر او ضیق تر و ناگوارتر باشد.

علىعليه‌السلام شدت مراقبت خود را بر حفظ اموال عمومى و رعایت از بیت المال مسلمین تا جائى رسانید كه به عمال خود چنین مى نویسد:

ادقوا اقلامكم و قاربوا بین سطور كم و احذ فوا عن فضولكم و اقصدوا قصد المعانى و ایاكم و الا كثار فان اموال المسلمین لا تحتمل الاضرار(26 )

یعنى نوك قلمها را باریك گردانید و بین خطوط كمتر فاصله قرار دهید و كلمات زائد و غیر لازم را حذف كنید و در هنگام نوشتن سعى نمائید مقاصد و هدف را بنویسید و بر حذر باشید از آن كه در نوشتن زیاده روى كنید، زیرا اموال مسلمین نباید دچار ضرر (و تلف) شود.

خواننده عزیز- با در نظر گرفتن این دو قسمت كه از امیرالمومنینعليه‌السلام نقل كردیم روشن مى شود كه آن حضرت از یك طرف مى خواهد اموالى را كه بر خلاف قانون و موازین اسلامى از بیت المال مسلمین در اختیار كارگردانان حكومت عثمان و نزدیكان و خویشاوندان وى قرار گرفته بود به بیت المال بر گرداند و از سوى دیگر براى حفظ آن اموال آن چنان دقت و مراقبت مى نماید كه به همكاران و عمال خود مى نویسد، در نامه هاى رسمى خطوط را نزدیك یكدیگر بنویسید و نوك قلمها را باریك نمائید و از نوشتن كلمات زائد و غیر لازم اجتناب كنید. تا اموال عمومى و بیت المال (هر چند بسیار كم) دچار ضرر و تلف نگردد، این بود قسمت اول از برنامه داخلى حكومت امیر المومنین على بن ابى طالبعليه‌السلام .

على با ستمگران همكارى نمى كند

دومین قدم مهم و برجسته اصلاحى كه علىعليه‌السلام در همان روزهاى اول خلافت خود برداشت، فرمانى بود كه براى عزل ستمگران و افراد آلوده اى كه از عمال حكومت و در شمار همكاران خلفاى گذشته بودند، صادر كرد. مغیرة بن شعبه مى گوید من در اوائل خلافت امیر المومنین نزد آن حضرت رفتم و به وى گفتم ترا نصیحت مى كنم كه عمال عثمان را عوض نكنید و آنها را همچنان بر پست هایشان ابقاء نمائید. آن بزرگوار نپذیرفت و فرمود: و الله لا اداهن فى دینى. یعنى بخدا قسم من در اجراى وظائف مذهبى خود دوروئى نمى كنم. مغیره مى گوید، به وى گفتم پس معاویه را از استاندارى شام بر كنار مساز زیرا او هم در زمان عثمان و هم در زمان خلافت عمر در آنجا حكومت داشت در پاسخم گفت: لا و الله لا استعمل معاویه یومین ابدا(27 ) یعنى نه به خدا قسم. من هیچ گاه براى دو روز با معاویه همكارى نمى كنم. یكى از مورخین مى نویسد علىعليه‌السلام در پاسخ مغیرة بن شعبه كه وى را براى ابقاء معاویه به سمت استاندارى موقت شام تشویق مى كرد فرمود: اتضمن لى عمرى یا مغیرة فیما بین تولیة الى خلعه؟ یعنى اگر امروز من معاویه را در پست وى ابقاء كنم آیا ضمانت مى كنى كه من زنده بمانم تا بتوانم در آینده او را از این مقام بر كنار سازم؟ سپس گفت و ما كنت متخذى المضلین عضدا(28 ) این بود آن دو قسمت مهم از برنامه داخلى حكومت علىعليه‌السلام . اما پیدا است كه اجراى این برنامه ها در داخل كشور با چه مخالفتهاى سخت و كوبنده اى مواجه خواهد شد.

حكومتى كه از یك طرف نه تنها بخواهد اموال عمومى را بشدت از حیف و میل شدن حفظ كند بلكه با كمال صراحت اعلام دارد اموالى كه حكومت عثمان هم بدون جهت و بر خلاف قانون است آنها را به بیت المال بر مى گردانم و از سوى دیگر بخواهد دست ستمگران و بیداد گرانى كه با زمامداران گذشته همكارى مى كردند از دامان مردم و حكومت اسلامى براى همیشه كوتاه سازد. طبیعى است كه این حكومت مشكلات فراوانى را در پیش خواهد داشت. مشكلاتى كه اجازه نخواهد داد وى دست به كار شود تا حداقل بتواند ناهمواریهاى خطرناكى كه در اجتماع اسلامى از نظر تجاوز به قانون و با اموال عمومى و مسلط گشتن جمعى از افراد كثیف و آلوده بر همه چیز مردم به وجود آمده بود از بین برده و راه براى پیشرفت اجتماع و حكومت صحیح اسلامى هموار سازد.

آرى با توجه به این قسمتها است كه پاسخ این پرسش به خوبى روشن مى شود. كه چرا علىعليه‌السلام در مدت كوتاه خلافت خود مواجه با مخالفت هاى سخت دشمنان داخلى گردیده و بیشتر اوقات خویش را در جنگ با آنان گذرانده است؟ سر این مخالفتها و شورشها را باید در روش عدل حكومت آن حضرت جستجو كرد، طلحه و زبیر كه گمان مى كردند با رسیدن على بن ابیطالب به مقام خلافت، آنان مى توانند دو استان مهم كشور (مصر و بصره) را در اختیار گرفته و براى مدتهاى طولانى با خاطرى آسوده از مقام و اموال عمومى حداكثر بهره بردارى را بنمایند، وقتى سختگیرى بجا و مراقبت شدید آن حضرت در حفظ بیت المال و رعایت حقوق مردم مشاهده كردند و از رسیدن به مال و آرزوهاى خود مایوس گردیدند درصدد مخالفت و شورش بر آمدند و با تحریك عایشه و دستیارى او جنگ جمل را در بصره به وجود آوردند.

این روش اگر چه بزودى پایان یافت ولى هنوز علىعليه‌السلام از خستگى جنگ جمل نیاسوده بود كه معاویه از شام سر بر داشت و به بهانه خون خواهى عثمان جنگ صفین را به وجود آورد. جنگ صفین نزدیك بود به نفع آن حضرت خاتمه پیدا كند و براى همیشه حكومت خاندان بنى امیه و بالنتیجه حكومت بیدادگرى و ستم ریشه كن شود كه معاویه دست به نیرنگ عجیبى زد و حماقت و عدم درك صحیح بسیارى از لشكریان على نیرنگ او را به ثمر رساند. معاویه در آن لحظات حساسى كه تا پایان حكومت و شكست قطعى او چند روز بیشتر مى شد بر بالاى نیزه كنند و لشكر علىعليه‌السلام را به آن دعوت نمایند. دستور معاویه اجراء شد و بنا به نقل مسعودى پانصد قرآن در لشكر وى بر بالاى نیزه بلند گردید(29 ) ، در این جا نادانى و حماقت جمع زیادى از لشكر امیر المومنین كار خود را كرد و به نیرنگ معاویه اثر بخشید و آن چه آن حضرت فرمود: این عمل خدعه است و به منظور جلوگیرى از شكست حتمى اوست در آن جمع موثر واقع نشد.

و در نتیجه كار به حكمیت رسید، ولى در انتخاب فردى كه از طرف علىعليه‌السلام باید به حكمیت برود باز فرمان آن حضرت را نپذیرفتند و خلاصه بعد از آن همه رنج و تحمل تلفات و مشكلات جنگ، آن بزرگوار به كوفه باز گشتند. اما باز چند روزى بیشتر از جنگ صفین نگذشت كه همان جمعیتى كه از داخل لشكر به مخالفت با آن حضرت برخاسته بودند. و همان مخالفت موجب پیروزى و نجات معاویه و حكومت وى گردیده بود، همان جمع به نام خوارج قیام كردند و جنگ سومى را در برابر امیر المومنین به وجود آوردند. این جنگ هم هر چند به زودى به نفع علىعليه‌السلام پایان یافت ولى باز هم آن حضرت نتوانست برنامه عدل حكومت خود را اجراء كرده و ناهمواریهاى هولناك حكومت هاى گذشته را هموار سازد.

زیرا معاویه با یك قدرت و نفوذ كافى در شام هم چنان حكومت مى كند و همواره درصد خراب كارى و ایجاد شورش در برابر على بن ابیطالب است.

گاهى ارتش غارتگر خود را به شهرهاى دور افتاده اى كه در تحت تسلط آن بزرگوار بود مى فرستاد و آنها پس از غارت بیت المال و دستبردهائى كه به اموال مردم مى زدند و كشتن فرماندار آن حضرت و به قتل رساندن جمع زیادى از مسلمین به سوى شام بر مى گشتند. این گونه اخبار ناگوار و كوبنده یكى پس از دیگرى به آن حضرت مى رسید. در این اوقات آن بزرگوار مردم كوفه را جمع مى كرد و آن خبرهاى ناراحت كننده را به اطلاع آنها مى رساند. و از آنان مى خواست كه در برابر این اعمال ننگین و تجاوزات، عكس العمل نشان دهند و با یك جنبش عمومى اساس حكومت شیطانى معاویه و خاندان بنى امیه را براى همیشه در هم بكوبند. اما متاسفانه هیچ گونه جواب مثبتى از جانب مردم نمى شنیدند.

این حوادث در روزهاى آخر حكومت علىعليه‌السلام انجام مى گردید در آن ایامى كه دیگر عمار یاسر و مالك اشتر و محمد بن ابى بكر و شخصیتهاى بزرگى مانند آنان در بین مردم نبودند و یاران باوفاى آن حضرت یكى بعد از دیگرى در جنگ صفین و یا با نیرنگ معاویه كشته شده و از دست رفته بودند.

در یكى از خطبه هاى هیجان انگیز خود علىعليه‌السلام ناراحتى شدید خویش را از سكوت مرگبار پیروان خود در برابر ستمگریها و بیداد گریهاى معاویه با صراحت كامل بیان مى فرماید، این خطبه هنگامى ایراد گردید كه به آن حضرت اطلاع دادند معاویه، سفیان بن عوف را براى غارتگر و كشتار شهر انبار (كه در تحت حكومت امیر المومنین بود) فرستاد و آن مرد ناپاك هم فرمان معاویه را با موفقیت اجراء كرد و مصائب ناگوارى را در آن شهر به وجود آورد. در این هنگام علىعليه‌السلام ضمن رساندن این خبر اسف بار به مردم و تهییج آنان به منظور پیكار با فرزند ابوسفیان و در هم كوبیدن اساس حكومت وى چنین مى فرماید...

فقبحا لكم و ترحا حین صرتم غرضا یرمى یغار علیكم و لا تغیرون و تغزون و یعصى الله و ترضون فاذا امرتكم بالسیر الیهم فى ایام الصیف قلتم هذه حمارة القیظ امهلنا یسبخ عناالحر و اذا امرتكم بالسیر الیهم فى الشتاء قلتم هذه صبار القر امهلنا ینسلخ عناالبرد. كل هذا فرارا من الحر و القر فانتم و الله من السیف افر.

یعنى ننگ و نكبت بر شما باد شما هدف قرار گرفته اید و معاویه تیرهاى سهمگین خود را به سویتان رها مى كند، معاویه با شما نیرنگ مى كند و شما حیله اى در برابر او نمى اندیشید، با شما پیكار مى شود ولى شما نمى جنگید، دستورات و فرامین الهى را نادیده مى گیرند و معصیت مى كنند و شما عملا به آن رضایت مى دهید، آن گاه كه شما را امر كردم كه در تابستان براى جنگ به سوى آنان رهسپار شوید گفتید كه گرماى هوا شدید است به ما مهلت بده تا ایام گرما سپرى گردد و هنگامى كه به شما فرمان دادم كه در زمستان به سوى آنان براى جنگ بشتابید گفتید كه سرماى سختى است. به ما مهلت بده تا سرما بگذرد. تمام اینها براى فرار از گرما و سرما است؟ پس شما به خدا قسم از شمشیر بیشتر مى گریزید.

سپس علىعليه‌السلام سخنان خود را در نكوهش شدید از آن مردم چنین ادامه مى دهد:

یا اشباه الرجال و لارجال حلوم الاطفال و عقول ربات الحجال لوددت انى لم اركم و لم اعرفكم معرفة و الله ندما واعقبت سدما قاتلكم الله لقد ملاتم قلبى قیحا و شختم صدرى غیظا و جر عتمونى نغب التهمام انفاسا و افسدتم على رایى بالعصیان و الخذلان(30 )

یعنى اى كسانى كه به مردان شبیه هستید ولى در حقیقت در شمار مردان نیستید، بردبارى شما مانند كودكان و عقلهاى شما مانند نو عروسان است. هر آینه من دوست داشتم شما را نه بینم و شما را به هیچ گونه نشناسم، به خدا قسم كه شناختن شما به پشیمانى كشیده و غصه و غم با خود آورد، خداوند شما را لعن كند و از رحمت خود دور سازد، هر آینه قلب مرا از جراحت پر كردید و سینه ما را از خشم و غضب مملو ساختید و جرعه هائى پى درپى از غم و غصه به من خوراندید و آراء و نظریات مرا با عدم اطاعت و بكار نبستن تباه كردید.

خواننده عزیز:

با در نظر گرفتن آن چه كه ما تا اینجا بسیار فشرده و كوتاه از حوادث حساسى كه در زمان حكومت علىعليه‌السلام رخ داده بود شرح دادیم. این حقیقت به خوبى روشن گردید كه امیرالمومنین نتوانست عوامل نیرومند و ریشه دار فساد را كه قسمت مهم آن در زمان حكومت عثمان در اجتماع اسلامى به وجود آمده بود از میان بر دارد و آثار شوم آن حكومت را از بین مسلمین ریشه كن سازد. اكنون پایان حكومت آن حضرت است در حالى كه از یك طرف معاویه كه در زمان حكومت عمر به سمت استاندارى شام نصب شده بود و در مدت 12 سال حكومت عثمان به حد كافى براى خود نفوذ و قدرت به دست آورده نه تنها هم چنان در راس قدرت شامات قرار دارد. بلكه گاه گاهى جسارت مى ورزد و به نواحى و اطراف نقاطى كه در تحت حكومت علىعليه‌السلام بسر مى برند تجاوز كرده و دست به غارتگرى و كشتار مردم بى گناه مى زند.

و از سوى دیگر امیرالمومنین یاران كاردان و با وفاى خود را یكى بعد از دیگر از دست داده و در باقى مانده از پیروان آن حضرت هم آن چنان روح سكوت و بى تفاوتى در برابر ستمگریهاى معاویه به وجود آمده بود كه آن حضرت براى نجات و رهائى از دست همان یاران!!! اشتیاق شدید به مرگ مى نمود.

آرى این است شرائط دردناك اجتماع اسلامى تا هنگام شهادت امیرالمومنینعليه‌السلام . اكنون ما این شرائط و وضع خاصى كه بر اجتماع مسلمین در آن روز حكومت مى كرد. باز هم مورد تعقیب قرار مى دهیم تا به هدف اصلى كتاب نزدیك گردیم.

حكومت امام حسنعليه‌السلام

پس از شهادت على بن ابى طالب نوبت خلافت به امام مجتبىعليه‌السلام مى رسد. حكومت امام حسنعليه‌السلام (مانند حكومت امیرالمومنین)تنها از این نظر مورد بحث ما است كه ببینیم آیا امام دوم در دوران قدرت خود توانست آثار شومى را كه از حكومت عثمان تا هنگام خلافت آن حضرت بجاى مانده بود بر طرف سازد؟ و امت مسلمان را در مسیر صحیح و اصلى اسلامى قرار بدهد؟ یا آن كه آن حضرت هم به علت نیرومند بودن عوامل فساد نتوانست براى ریشه كن كردن آنها كارى از پیش ببرد؟

رسیدن ما به هدف اصلى كتاب بطور ضرورت ایجاب مى كند كه در این فصل از مهمترین حادثه حكومت امام دوم یعنى صلح وى با معاویه و علل و اسرار آن بحث كنیم زیرا عواملى كه صلح امام حسنعليه‌السلام را با معاویه ایجاب كرد، خود در به وجود آمدن حادثه كربلا نقش موثر و مهمى را دارا است.

خوانندگان ارجمند- تصور مى كنم یك توجه كوتاه به وضع عمومى مسلمین در پایان حكومت علىعليه‌السلام كافى است كه هر فردى حوادث ناگوارى را كه در عصر امام مجتبىعليه‌السلام به وقوع مى پیوندد به خوبى پیش بینى كند. زیرا امام دومعليه‌السلام در شرائطى زمام حكومت را در دست گرفت كه سر سخت ترین دشمن خاندان پیامبر یعنى معاویه موقعیت خود را بحد كافى تثبیت كرده و مهمتر از آن، حضرت مجتبىعليه‌السلام با كمك و نیروى یارانى مى خواهد با این معاویه به مبارزه برخیزد كه پدر بزرگوارش براى نجات از دست همان یاران آرزوى مرگ مى نمود و با آنان مى فرمود: من دوست داشتم شما را نبینم و به هیچ صورت شما را نشناسم، با توجه به این شرائط، آینده حكومت امام حسنعليه‌السلام به خوبى قابل پیش بینى است. اكنون تفصیل آن حوادث را در حدود هدف اصلى كتاب مورد بررسى قرار مى دهیم:

فرزند بزرگ علىعليه‌السلام هنگامى كه زمام حكومت را در دست گرفت مهمترین مشكلى كه در برابر وى و در راه مصالح اسلام و اجتماع اسلامى قرار داشت، همانا حكومت معاویه در شام است. اگر این مشكل از میان برداشته شود دنیاى اسلام موانع دیگرى را كه در سر راه موفقیت هاى جهانى وى وجود دارد به آسانى موانع مى تواند از میان بردارد. بنابراین بزرگترین كار این حكومت باید حل این مشكل باشد، حضرت مجتبى براى حل این مشكل ابتداء معاویه را به بیعت با خود دعوت فرمود، اما دعوتى كه ضمن آن تصمیم قاطع و اراده خلل ناپذیر آن بزرگوار جهت نابودى این سر چشمه فساد یعنى معاویه تا جائى كه امكان دارد به خوبى هویدا است. امام حسنعليه‌السلام در آن نامه معاویه را دعوت مى كند كه با وى بیعت نماید و به خلاف آن حضرت تن در دهد. اما سپس چنین اضافه مى كند:

و ان انت ابیت الا التمادى فى غیك سرت ابى لیك بالمسلمین فحا كمتك حتى یحكم الله بیننا و هو خیر الحاكمین(31 )

یعنى اگر به بیعت با من تن در ندهى و همچنان بخواهى در ضلالت و گمراهى خود اصرار به ورزى من با اجتماع مسلمین به سوى تو رهسپار مى شوم و با تو مخاصمه مى كنم تا هنگامى كه خداوند در بین ما حكم كند و او بهترین حكم كنندگان است. این نامه از طرف آن حضرت به سوى معاویه مى رود، ولى معاویه نه تنها صریحا به آن جواب رد داده بلكه با فرستادن جمعى از مامور بن سرى خود به كوفه و بصره و نقشه هاى شومى كه در اختیار آنان قرار مى دهد، درصدد بر مى آید تا مردم مسلمان را علیه آن حضرت و حكومت وى بشوراند، اما خوشبختانه جاسوسان او بزودى دستگیر مى شوند و به جزاى خیانت خود مى رسند ولى معاویه یعنى همان تنها خطر بزرگى كه جهان اسلام را در زیر پرده نفاق و نیرنگ حكومت خود تا سر حد نیستى و سقوط همیشگى تهدید مى كند. تصمیم جدى دارد كه اجازه حكومت به خاندان پیغمبر ندهد هر چند اجراى این تصمیم به قیمت یك جنگ بزرگ و خونین باشد.

خواننده عزیز- بسیار ظالمانه و جفا است اگر كسى تصور كند حضرت امام مجتبى به خطر قطعى حكومت معاویه براى جهان اسلام و اجتماع اسلامى واقف نبود و یا فكر كند آن حضرت براى ریشه كن كردن این شجره خبیصه فساد كه متاسفانه با دست عمر در چمنزار اسلام بذر شده بود تا آخرین حد امكان كه مصالح اسلام اقتضاى آن را مى كرد قدم بر نداشت.

ما اكنون به خواست خداوند این واقعیت را روشن خواهیم ساخت كه چگونه امام تمام نیروئى كه در اختیار داشت به كار انداخت تا شاید بتواند این ماده فساد را از پیكر اجتماع قلع كند و جهان اسلام را از شر حكومت بنى امیه آسوده سازد. اما نیرنگ هاى شیطانى معاویه از یك طرف و دردناك تر از آن، سست پیمانى و بى وفائى و بى ایمانى مردم از سوى دیگر و خلاصه همان عواملى كه در حكومت علىعليه‌السلام وجود داشت اجازه نداد تا آن حضرت موفق گردد و با آن هدف بزرگ و انسانى دست یابد. امام مجتبى هنگامى كه زمزمه آمادگى مردم را براى جنگ با معاویه شنید به مسجد آمد و در آنجا صریحا مسلمین را براى پیكار با او دعوت نمود، ولى حتى یك نفر از بزرگان كوفه به نداى آن بزرگوار پاسخ نداد. عدى بن حاتم برخاست و سخت آن مردم را بر آن سكوت و سستى سرزنش كرد و سپس آنان را به اطاعت امر امام تهییج نمود در اینجا همگى برخاستند و آمادگى خویش را براى جنگ با معاویه اعلام داشتند. حضرت به آنها فرمود اگر راست مى گوئید به نخیله كه قرارگاه لشكر بود بروید، آن بزرگوار هم شخصا به نخیله رفتند و از آن جا سپاهیان را به تدبیر عبدالرحمن كوچ دادند و سه روز در آن مكان توقف فرمود تا هر كه مى خواهد به لشكر وى ملحق گردد پس از سه روز تعداد كسانى كه به حمایت از آن حضرت در آنجا گرد آمده بودند به چهل هزار نفر رسید(32 ) در این هنگام امام دومعليه‌السلام چهار هزار نفر از آن مردم را تحت رهبرى و فرماندهى مردى به نام حكم براى مقابله با معاویه به شهر انبار فرستاد ولى نیمه شب معاویه نامه اى براى حكم نوشت و ضمن آن از او خواست كه از حمایت امام دست بر دارد و به وى ملحق شود تا او حكومت ناحیه اى از نواحى شام را بدو واگذارد و پانصد هزار درهم همان شب براى و فرستاد، آن مرد ناپاك دعوت معاویه را پذیرفت و در دل شب با جمعى از خویشاوندان نزدیك خود به سوى وى شتافت و به لشكر او پیوست، هنگامى كه صبح طلوع كرد سربازان امام مجتبىعليه‌السلام در انتظار هم بودند، اما بزودى دریافتند كه آن خیانت كار به سوى معاویه رفت(33 ) ، خیانت حكم به اطلاع امام دوم رسید آن بزرگوار جریان را به ارتش خود گزارش داد و فرد دیگرى را براى جانشینى حكم به سوى انبار فرستاد و در برابر مردم از او پیمانهاى سختى گرفت كه وى هم مانند آن، به آن حضرت خیانت ننماید.

اما متاسفانه آن هم در برابر پولهاى معاویه و وعده حكومتى كه به وى داده بود به زانو در آمد و مانند فرمانده گذشته به لشكر وى پیوست بدبختانه دامنه این خیانت ها تا اینجا پایان نیافت و فرماندهان بعدى هم یكى پس از دیگرى به امام حسنعليه‌السلام خیانت ورزیده و به سوى معاویه رفتند، نا گفته پیدا است كه انتشار این خبرها در بین ارتش چگونه روح سربازى و نظامى آنها را سخت تضعیف كرده و در تصمیم آنان نسبت به شركت در جنگ و پیكار اثر سوء مى گذارد.

امام دوم با مشاهده این وضع اسف بار سخت غمزده و ملول گردید و به شدت از این بى وفائى و ناپایدارى فرماندهان ارتش متاثر گشت. در این هنگام جمعى از ارتشیان نزد وى آمدند و بدو چنین گفتند:

انت خلیفة ابیك و وصیه و نحن السامعون المطیعون فمرنا بامرك. فقال كذبتم و الله ماوفیتم لمن كان خیرا منى فكیف تفون لى و كیف اطمئن لیكم و لا اثق بكم، ان كنتم صادقین فموعدنا مابینى و بینكم معسكر المدائن فوافوا الى هناك(34 )

یعنى تو جانشین پدرت و وصى او هستى و ما در برابر فرمانت مطیعیم و آن چه دستور دهى مى شنویم، پى او امرت را نسبت به ما صادر فرما. حضرت فرمود به خدا قسم شما دروغ مى گوئید، وفا نكردید براى كسى كه بهتر از من بود علىعليه‌السلام پس چگونه براى من وفا خواهید كرد؟ چگونه من به شما اطمینان پیدا كنم با آن كه من به شما اعتماد ندارم با این حال اگر راست مى گوئید موعد ما لشگرگاه مائن باشد. به سوى آنجا رهسپار شوید. به دنبال این فرمان، آن حضرت هم به سوى مدائن حركت نمود. اما در بین راه جمعى از افراد كه در شمار سربازان آن بزرگوار بودند براى غارت وارد خیمه گاه وى شده و همه چیز حتى رداء و سجاده اى كه در زیر پاى آن حضرت قرار داشت ربودند ولى به علت مراقبت جمعى از شیعیان به جان آن بزرگوار توانستند آسیبى وارد سازند.

امام مجتبىعليه‌السلام به راه مدائن ادامه داد، اما در اثناى راه مردى از خوارج به نام جراح بن سنان به آن حضرت حمله كرد و با خنجر بر ران آن بزرگوار جراحت سختى وارد آورد(35 ) جمعى از یاران خاص آن حضرت وى را با آن حال به مدائن آوردند، ولى با كمال تاسف هنگامى كه آن بزرگوار به مدائن وارد گردید. مشاهده كرد كه بسیارى از كسانى كه قبلا به وى گفته بودند ما مطیع او امر شما هستیم به آنجا نیامدند و تخلف ورزیدند.

در اینجا باز حضرت مردم را به خاطر پیمان شكنیهایشان سخت مورد سرزنش قرار داده و چنین فرمود:

غدر اى تمونى كما غدرتم من كان قبلى مع اى امام تقاتلون بعدى؟! مع الكافر الظالم الذى لایومن بالله و لا برسوله قط و لا اظهر الاسلام هو و بنوا امیه لافرقا من السیف ولولم یبق لبنى امیه الا عجوز در داء لبغت دین الله عوجا هكذا قال رسول الله(36 )

یعنى پیمان خود را با من شكستید و به من خیانت كردید چنان كه خیانت نمودید، با امامى كه پیش از من بود. به رهبرى كدام امام بعد از من جنگ خواهید كرد؟! آیا به رهبرى آن كافر ستمگر كه هیچ گاه به طور واقع به خدا و پیامبر او ایمان نیاورد(37 ) و اظهار اسلام ننمود او و دیگر از بنى امیه مگر براى فرار از شمشیر، این بنى امیه اى كه اگر باقى نماند از آنان مگر یك پیره زن هر آینه بر دین خدا اعوجاجى وارد خواهد آورد، این گونه فرمود فرستاده خداوند یعنى پیامبر اسلام.

این اوقات دیگر سخت ترین روزهاى حكومت حضرت مجتبىعليه‌السلام بود، زیرا حوادث ناگوار كه از همه كوبنده تر پیمان شكنیهاى صریح كسانى بود كه با آن حضرت بیعت كرده بودند، یكى بعد از دیگرى واقع مى شد. كار

این پیمان شكنیها و نقض عهدها و خیانتها تا جائى بالا گرفت كه بسیارى از بزرگان ارتش امام دوم در پنهان با معاویه مكاتبه و ارتباط داشته و به وى نوشتند: اگر تا نزدیك كوفه بیائى ما امام حسنعليه‌السلام را دست بسته تسلیم تو خواهیم نمود و هم اینان بارها به سوى آن حضرت تیر اندازى نمودند و مى خواستند بدین گونه آن بزرگوار را به قتل برسانند. اما خوشبختانه چون حضرت زره در زیر لباس پوشیده بودند از گزند آنان مصون ماندند(38 ) امام دوم از خیانتهاى سران سپاه خود و روابط پنهانى آنها با معاویه به خوبى آگاه بود و خود این حقیقت تلخ را ضمن كلماتى به زید ابن وهب چنین فرمود:

و الله لو قاتلت معاویة لاخذوا بعنقى حتى یدفعونى علیه سلما(39 )

یعنى به خدا قسم اگر اكنون با معاویه جنگ كنم یاران من را گرفته و سالم تسلیم معاویه خواهند نمود از پیش آمدهاى ناگوارى كه در همان اوقات براى امام مجتبىعليه‌السلام رخ داد و در تضعیف روحیه باقیمانده از ارتشیان آن حضرت سخت موثر واقع گردید و به عقیده ابن اثیر مورخ مشهور، این حادثه بود كه موجب شد مردم به خیمه آن حضرت براى غارتگرى هجوم آوردند. این بود كه مردى ناپاك در مدائن در لشگرگاه حضرت فریاد زد و گفت: قیس بن سعد كه با دوازده هزار نفر در فرات مردانه در برابر ارتش معاویه مقاومت مى كرد كشته شد. این نداى شیطانى اثر شوم خود را بخشید و روحیه سربازى تضعیف شده باقى مانده از ارتش امامعليه‌السلام را سخت دگرگون ساخت، ابن اثیر این حادثه را چنین نقل مى كند:

فلما نزل الحسنعليه‌السلام المدائن نادى مناد فى العسكر الا ان قیس بن سعد قتل فانفروا فنفر وابسر ادق الحسن فنهبوا متاعه حتى نازعوه بساطا كان تحته(40 )

یعنى چون امام حسنعليه‌السلام به مدائن وارد گردید شخصى در میان ارتش وى ندا در داد كه قیس بن سعد كشته شد شما از این جا بروید و دور شوید.

سربازان با شنیدن این ندا به سوى خیمه امام حسنعليه‌السلام روانه شدند و هر چه در میان خیمه بود به غارت بردند حتى فرشى كه در زیر قدم آن بزرگوار بود با كشمكش از زیر پاى آن حضرت ربودند.

خواننده عزیز - ما تا این جا حوادث و پیش آمدهاى ناگوارى را كه از ابتداى خروج امام حسنعليه‌السلام از كوفه براى مبارزه و پیكار با معاویه تا هنگام ورود آن حضرت به مدائن واقع شد قدم به قدم مورد مطالعه قرار داده و با ذكر شواهد زنده و غیر قابل انكار تاریخى نشان دادیم كه چگونه امام مجتبىعليه‌السلام از كنار آمدن و صلح با معاویه سخت بر حذر است و اكنون كه وارد مدائن گردید و پیمان شكنیهاى پى درپى مردم آهسته آهسته مى خواهد زمینه صلح با معاویه را آماده سازد، آن حضرت براى اتمام حجت و نشان دادن دور نماى هول انگیز تسلط معاویه و بنى امیه بر مردم و اجتماع اسلامى، در برابر ارتشیان خود قرار مى گیرد و خطاب به آنان ضمن خطبه اى چنین فرمود:

و یلكم و الله ان معاویه لایفى لاحدمنكم بما ضمنه فى قتلى و انى اظن ان وضعت یدى فاسالمه لم یتركنى ادین لدین جدى و انى اقدر ان اعبدالله وحدى ولكن كانى انظر الى ابنائكم واقفین على ابواب ابنائهم یستسقونهم ویستطعمونهم بما جعل الله لهم فلایسقون و لا یطعمون فبعدا و سحقا لما كسبته ایدیهم و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون(41 )

یعنى واى بر شما به خدا قسم به وعده هائى كه معاویه در برابر كشتن من به شما داده وفا نخواهد كرد و من مى دانم كه اگر دست خود را در دست وى قرار دهم و با او صلح كنم او مرا رها نمى كند تا بر روش و دین جد خود باقى باشم. اى مردم من مى توانم به تنهائى خداى را عبادت كنم(42 ) ، اما گویا هم اكنون مى بینم كه فرزندان شما بر در خانه هاى فرزندان بنى امیه ایستاده اند و از آنها آب و غذا مى طلبند و حقوق خود را از بیت المال خواستارند، اما فرزندان بنى امیه به نسل شما و فرزندانتان آن چه كه حق آنهاست نمى دهند سپس فرمود: بنى امیه از رحمت خداوند دور باشند به خاطر اعمال ننگینى كه با دست خود انجام مى دهند و به زودى ستمگران مى دانند كه به كجا خواهند رفت. و به چه عذاب دردناكى دچار خواهند گشت، فرزند بزرگ امیرالمومنین در این جا به سخنان خود خاتمه داد، اما متاسفانه این بیانات تكان دهنده و روح انگیز كه مانند یك نداى ملكوتى و آسمانى از حلقوم آن بزرگوار خارج مى گردید هیچ گونه اثر محسوسى در روح آن مردم پست و دون فطرت به جاى نمى گذارد، امام دومعليه‌السلام با آن كه نتایج وحشتناك تسلط بنى امیه را بر اجتماع صریحا یا آور شد با این حال آن مردم ناپاك براى ترس از شمشیر و یا براى رسیدن به پاداشهاى افسانه اى كه معاویه به آنها وعده داده بود همچنان عهد شكنى مى كردند و بزرگان آنها براى از بین بردن حضرت مجتبىعليه‌السلام تلاش مى نمودند به امید آنكه به عطاى معاویه برسند!!!

فكر رسیدن به قدرت و مال در سایه حكومت معاویه، آن چنان بزرگان كوفه را سر گرم كرده بود، كه دین و تمام فضائل انسانیت را پشت سر نهادند. امام دومعليه‌السلام ضمن خطبه اى روحیه دینى مردم كوفه را در هنگام جنگ صفین با زمان حكومت خود مقایسه كرده و در آن جا چنین مى گوید:

انا و الله لایثنینا عن اهل الشام شك و لاندم و انما كنا نقاتل اهل الشام بالسلامة و الصبر فشیبت السلامة بالعداوة و الصبر بالجزع و كنتم فى مسیر كم الى صفین و دینكم امام دنیاكم و اصبحتم الیوم و دنیا كم امام دینكم(43 )

یعنى به خدا قسم ما را از مبارزه و پیكار با مردم شام شك و تردید و یا ندامت و پشیمانى باز نداشت بلكه علت عدم پیكار ما اكنون این است كه ما با اهل شام جنگ را شروع كردیم در حالى كه نسبت به یكدیگر در صلح و صفا بودیم و در برابر مشكلات صبر و شكیبائى داشتیم اما صلح و صفاى ما با یكدیگر به عداوت و دشمنى كشید و تحمل و صبر به ناشكیبائى و جزع منتهى شد. و شما به جنگ صفین مى رفتید در حالى كه دین در نزد شما مقدم بر دنیاى شما بود، ولى امروز این گونه اید كه دنیا در نظرتان مقدم بر دین شما است.

خوانندگان ارجمند- با مطالعه حوادثى كه ما تا این جا بر شمردیم به خوبى روشن مى شود كه چگونه موجبات صلح امام مجتبىعليه‌السلام یكى بعد از دیگرى به وقوع مى پیوندد. با آنكه آن حضرت سخت از آن بر حذر بود و با تمام نیروئى كه در اختیار داشت مى كوشید تا نگذارد این صلح انجام گیرد. اما متاسفانه این كوششها بى اثر بود و بالاخره آن بزرگوار اجبارا به صلح با معاویه تن در داد اكنون ما دامنه بحث را به بررسى ماهیت این صلح و ارزیابى و علل و اسرار انجام آن مى كشانیم.

برخوردهاى نظامى امام حسنعليه‌السلام با معاویه و سرانجام آن اسرار صلح امام حسنعليه‌السلام وارزیابى آن

تا این جا ما مهمترین حوادث تلخ تاریخى و پیش آمدهاى ناگوارى كه از ابتداى خلافت امام حسنعليه‌السلام تا هنگام انعقاد صلح وى با معاویه به وقوع پیوست بسیار فشرده و كوتاه شرح دادیم. اكنون كه زمینه بحث براى بررسى و ارزیابى صلح آن بزرگوار آماده گردید، به تحقیق و جستجو درباره اسرار صلح و ماهیت آن و نتایجى كه این عمل براى جلوگیرى از سقوط حتمى و همیشگى اسلام به طور موقت و تا هنگام حادثه كربلا در برداشت مى پردازیم.

پیمان شكنیهاى مردم

اولین موضوعى كه باید در این بحث مورد توجه قرار گیرد این است كه امام مجتبىعليه‌السلام هنگامى تن به صلح در داد كه پیمان شكنیهاى پى در پى و بى وفائى ننگین بزرگان كوفه و فرماندهان ارتش آن حضرت ضرورت آن را ایجاب مى نمود، ما در شرح تاریخ حكومت امام حسنعليه‌السلام تا هنگام ورود آن بزرگوار به مدائن به خوبى نشان دادیم كه چگونه آن حضرت از صلح با معاویه و از كنار آمدن با حكومت وى بر حذر بود و ضمن خطابه هاى فراوان و بیانات هیجان انگیزى نتایج شوم و نكبت بار تسلط بنى امیه را بر جهان اسلام و اجتماع اسلامى یاد آور گردید، اما چه باید كرد؟!!

امامعليه‌السلام در شرائط ناگوار و دردناكى قرار گرفته بود كه از یك طرف بسیارى از فرماندهان ارتش وى رسما به لشكر معاویه ملحق شده و در شمار یاران او در آمده اند، و از سوى دیگر جمعى از باقیماندگان ارتش آن حضرت هم در پنهانى با معاویه ارتباط داشته و به وى نوشته اند كه اگر تا نزدیك كوفه بیاید، آنان آن بزرگوار را دستگیر كرده و تسلیم او نمایند!

امام مجتبىعليه‌السلام در موقعیتى قرار گرفته بود كه یاران نزدیك وى با تحریك معاویه در هنگام نماز به سوى او تیراندازى كردند. اما آن حضرت به علت داشتن زره در زیر لباس از آن، جان به سلامت بدر بردند! فرزند بزرگ امیرالمومنین در وضع فوق العاده اى قرار گرفته بود كه یاران و ارتشیان او به خیمه وى ریختند و تمام آن چه را كه در خیمه بود (حتى فرشى كه در زیر قدم آن حضرت بود) به غارت بردند!! در چنین شرائط ناگوار آیا جز صلح چاره اى وجود داشت؟! قطعا نه. زیرا اگر در آن لحظات خطرناك حسن بن على با همان جمع باقیمانده از ارتشیان كه داراى روحیه اى بسیار ضعیف و در هم شكسته بودند در برابر معاویه و ارتش نیرومند وى پیكار مى كردند در همان روزهاى اول جنگ بدون تردید پیروزى و غلبه قاطعى نصیب معاویه مى گردید و در این صورت قطعا امام حسن و تمام یاران و نزدیكان او كشته مى شدند، بدون آن كه بتوانند از این شهادت و كشته شدن بهره كافى براى حفظ اسلام و بقاء قرآن بردارند زیرا اگر حضرت حسین - ابن علىعليه‌السلام از شهادت خود آن بهره عجیب و جهانى را مى گیرد به علت وجود یك سلسله شرائط خاص اجتماعى بود كه به خواست خداوند در آینده روشن خواهد شد.

بسیار سطحى و جاهلانه است اگر تصور گردد امام مجتبىعليه‌السلام و یاران او هم اگر در آن روز كشته مى شدند مى توانستند مانند امام سوم از شهادت خود به نفع اسلام و حفظ موجودیت قرآن استفاده كنند. كشته شدن امام حسنعليه‌السلام در آن روز نه تنها براى بقاء دین اثر مهمى نداشت بلكه معاویه را در راه رسیدن به یك قدرت عجیب و كم نظیر (بدون داشتن هیچ گونه رقیب و مانعى) تا سر حد نهائى كمك مى نمود و به او اجازه مى داد كه نقشه هاى شوم و پنهانى خویش را (كه چیزى جز محو ساختن اسلام و زنده كردن یك حكومت نژادى به جاى حكومت اصیل انسانى و اسلامى نبود) آزادانه اجراء سازد، صلح امامعليه‌السلام در آن روز به طور موقت رسیدن معاویه را به این آرزو به تاخیر انداخت و اگر ما بخواهیم خطر بزرگى كه در آن روز اسلام را از جانب معاویه تهدید مى نمود و نقش مهمى كه صلح امام دوم در آن شرائط براى حفظ اسلام و موجودیت قرآن داشت مجسم سازیم باید اسلام را به چراغى تشبیه كنیم كه در نهایت ضعف و با شعله اى بسیار كوتاه مى سوزد، در این جا معاویه (با داشتن آن ارتش نیرومند و امكانات بسیار مساعد) مانند مردى بود كه دهان خود را پر باد كرده و مى خواهد با یك فوت زدن براى همیشه آن چراغ را خاموش سازد در این شرائط امام حسنعليه‌السلام با آن صلحى كه در آن لحظات حساس تاریخى انجام داد درست مانند كسى است كه در برابر آن مرد نیرومند قرار گرفته و به او اجازه نمى دهد با آن دهان پر باد بر آن چراغ شبیخون زند و آن را یكباره خاموش سازد.

امام مجتبىعليه‌السلام با این صلح موقتا از خاموش شدن این چراغ جلوگیرى كرد تا شرائط مساعد شود و در آینده نزدیك برادر معصومش حضرت حسینعليه‌السلام با قیام خدائى و نهضت مقدس خود براى همیشه موجبات فروزان بودن آن چراغ آسمانى را فراهم سازد.

مسعودى مورخ مشهور اسلامى شرائط و موقعیت خاص امام مجتبىعليه‌السلام را كه به صلح آن حضرت منتهى شد در جمله اى بسیار كوتاه به خوبى بیان مى كند. او مى نویسد:

و قد كان اهل الكوفة انتهبوا سر ادق الحسن و رحله و طعنوا بالخنجر فى جوفه فلما تیقن مانزل به انقاد الى الصلح(44 )

یعنى اهل كوفه و یاران امام دوم خیمه امام حسن را غارت كردند و اثاث و متاع آن را تاراج نمودند و با خنجر بر بدن آن حضرت ضربت وارد آوردند و هنگامى كه آن بزرگوار این وضع را مشاهده كرد و پیمان شكنیها و عدم وفاى آن مردم بر وى روشن و مسلم گردید به صلح تن در داد.

با این حساب باید گفت صلح حضرت مجتبىعليه‌السلام در آن هنگامى كه واقع گردید یك ضرورت اجتناب ناپذیرى بوده كه رعایت مصالح جهان اسلام و اجتماع اسلامى الزاما آن را ایجاب مى نمود:

معاویه یا جر ثومه نیرنگ و فریب!

دومین نكته اى كه در بررسى صلح حضرت حسنعليه‌السلام باید مورد توجه واقع شود، بودن یك جر ثومه نیرنگ و فریب مانند معاویه در برابر آن بزرگوار است، باید در نظر داشت كه امام دوم در برابر چنین مردى قرار گرفته بود، مردى كه نیرنگ بازى و فریب كارى او تا جائى بود كه توانست حكومت خود را در حساس ترین لحظاتى كه در معرض سقوط حتمى قرار داشت با یك عمل ساده و كوچك نجات بخشد. یعنى در جنگ صفین در آن هنگامى كه تا پایان حكومت ننگین او چند روز بیشتر باقى نمانده بود یا كى عمل شیطانى و بلند كردن قرآنها بر بالاى نیزه اختلاف عمیقى در لشكر علىعليه‌السلام به وجود آورد و در نتیجه خود را از آن بن بست عجیب نظامى رهائى دهد. معاویه فردى بود كه نه تنها افكار پلید و ضد اسلامى خود را كاملا در پشت پرده قرار مى داد بلكه تظاهر او به حمایت از اسلام و اجراى مقررات عبادى دین تا جایى بود كه بسیارى از افراد ساده دل و سطحى را در جنگ با وى دچار تردید مى نمود.

نصر بن مزاحم كوفى درباره ربیع بن خیثم كه از زهاد ثمانیه است چنین نقل مى كند:

و اتى امیرالمومنینعليه‌السلام آخرون من اصحاب عبدالله ابن مسعود فیهم ربیع بن خیثم و هم یومئذ اربعماته رجل فقالوا یا امیرالمومنین انا قد شككنا فى هذا القتال على معرفتنا بفضلك و لاغنى بنا ولابك بالمسلمین عمن یقاتل العدو فولنا بعض هذه الثغور نكون به نقاتل عن اهله(45 )

یعنى جمعى از اصحاب عبدالله بن مسعود كه ربیع بن خیثم هم یكى از آنان بود نزد على بن ابیطالبعليه‌السلام آمدند و تعداد آنان در آن روز چهار صد نفر بود و به آن حضرت گفتند یا امیرالمومنین ما در این جنگ دچار شك و تردید شدیم!!! با آن كه به فضل شما آشنائى داریم، نه ما و نه شما و نه مسلمین از كشانى كه با دشمن مبارزه و پیكار كنند بى نیاز نیستیم پس ما را به سوى كى از این سر حدات و مرزها بفرست تا آنجا باشیم و با كفار جنگ كنیم. در این جا ربیع بن خیثم و یاران او با آن كه به عظمت مقام علىعليه‌السلام اعتراف دارند با این حال به علت تظاهرات معاویه در حفظ ظواهر اسلام در جنگ با وى دچار تردید مى گردند. باز نصر بن مزاحم نقل مى كند كه مردى از یاران علىعليه‌السلام در جنگ صفین نزد عمار یاسر آمد و به وى گفت كه من از هنگام خروج از كوفه تا دیشب در باطل بودن معاویه و لزوم جنگ با وى تردید نداشتم، امام اكنون دچار تردید شدم زیرا مى بینم ما اذان مى گوئیم آنها هم اذان مى گویند، ما نماز مى گذاریم آنها هم نماز مى گذارند...(46 ) آرى معاویه نه تنها ظواهر اسلام را تا این حد رعایت مى نمود كه جمعى از افراد سطحى را در جنگ با خود دچار تردید سازد بلكه توانست با استفاده از دستگاه وسیع تبلیغاتى خود سب و لعن به على بن ابیطالبعليه‌السلام را در بین مردم مسلمان شایع ساخته و خود را حامى و دل سوز اسلام ولى على بن ابیطالب را دشمن دین و مردى كه نماز نمى خواند معرفى نماید!!! مسعودى در این باره مى نویسد:

ثم ارتقى بهم الامر فى طاعته الى ان جعلوا اللعن على سنة ینشاء علیها الصغیر و یهلك علیها الكبیر(47 )

یعنى كار اطاعت مردم از معاویه تا جائى بالا گرفت كه لعن و سب را بر روشى قرار داد كه كودكان بر همان روش متولد مى شدند و بزرگان بر آن روش مى مردند.

خوانندگان عزیز: با در نظر گرفتن وضع خاص معاویه و نیرنگهاى گوناگون كه او در دوران مختلف حكومت خود انجام داد این حقیقت به خوبى روشن مى شود كه اگر امام مجتبىعليه‌السلام بعد از آن همه پیمان شكنیهاى كوبنده یاران خود و حوادث تلخ و ناگوارى كه تا هنگام صلح براى آن حضرت پیش آمده بود باز هم با معاویه پیكار مى كرد نه تنها او و تمام یاران و نزدیكانش بدون تردید كشته مى شدند. بلكه شهادت آنان در آن روز بى اثر مى شد و معاویه اجازه نیم داد تا از این شهادت در راه حفظ قرآن و مصالح واقعى جهان اسلام بهره اى بردارند، اگر آن حضرت و تمام بنى هاشم به شهادت مى رسیدند معاویه مى توانست با همان فریب كاریهاى خاص خود و تظاهرات شدیدى كه در حمایت و دلسوزى از اسلام مى نمودند و با استفاده از دستگاه وسیع تبلیغاتى متناسب با آن روز كه در اختیار داشت شهادت حضرت مجتبى و بنى هاشم را یكباره بى اثر سازد و در این صورت میدان تنها براى یكه تازیهاى وى و اجراى هدفهاى حقیقى و واقعى او كه تا آن روز سخت در استتار و در پرده بود كاملا آماده مى گردید، امام مجتبىعليه‌السلام خود با این نكته به خوبى توجه داشت كه نباید با شهادت خود و نزدیكانش میدان اجتماع را براى معاویه و بنى امیه تنها بگذارد از این نظر بود كه آن حضرت به صلح تن در داد و پیكار با معاویه را ترك نمود.

تحقیقى در ماهیت صلح امام حسنعليه‌السلام

تا این جا ما فلسفه انجام شدن صلح و ارزیابى آن را از نظر حفظ موجودیت اسلام بسیار فشرده و كوتاه شرح دادیم اما یاد آورى این نكته لازم است كه ماهیت صلح آن حضرت به رسمیت شناختن خلافت براى معاویه نبوده بلكه تنها عبارت از رها كردن معاویه و عدم تعرض به وى بوده است و از همین نظر یكى از شرائط صلح امام مجتبىعليه‌السلام این بود كه هیچ گاه معاویه را به لقب امیرالمومنین خطاب نكند(48 ) هنگامى كه صلح منعقد گردید حضرت مجتبى در برابر مردم خطبه اى ایراد فرمود و در آن جا به ماهیت صلح خود این حقیقتى كه ما ادعا كردیم با صراحت اشاره نمودند...

ان معاویة نازعنى حقا هولى فتر كته لصلاح الامة و حقن دمائها(49 )

یعنى معاویه در گرفتن حقى كه براى من بود با من به جنگ برخاست ولى من آن حق را رها كردم زیرا مصلحت امت چنین اقتضا مى كرد و براى آن كه خون مسلمین (بدون آن كه بتوان از آن بهره اى برداشت) ریخته نشود.

ابن اثیر مورخ مشهور مى نویسد: هنگامى كه صلح حضرت حسن با معاویه انجام شد آن حضرت با نزدیكان و خویشان خود از كوفه كوچ نمودند و به سوى مدینه رهسپار شدند. هنگامى كه آن بزرگوار در راه مدینه بودند جمعى از خوارج به رهبرى مردى به نام فروة بن نوفل شجعى در نزدیكى كوفه علیه معاویه قیام كرد، معاویه براى آن كه با یك كرشمه دو كار انجام دهد یعنى هم قیام فروة بن نوفل و یاران او را در هم بكوبد و هم تسلط خویش را بر حضرت مجتبى و متابعت آن حضرت را از خود اثبات تسلط خویش را بر حضرت مجتبى. متابعت آن حضرت را از خود اثبات نماید به آن بزرگوار نامه اى نوشت و ضمن آن قیام خوارج را به اطلاع آن حضرت رساند و از او خواست كه قبل از رفتن به مدینه به سوى آن جمع بر گردند و به فرمان معاویه با آنان جنگ كنند و سپس به مدینه روند. امام هنگامى كه نامه معاویه را قرائت فرمود. در جواب چنین نگاشت:

لو آثرت ان اقاتل احدا من اهل القبلة لبدات بقتاللك فانى تركتك لصلاح الامة و حقن دمائها(50 )

یعنى اگر نیكو مى شمردم (و مصلحت مى دانستم) كه با یكى از كسانى كه ظاهرا اهل قبله اند پیكار كنم هر آینه به جنگ با تو ابتدا مى كردم ولى من تو را رها كردم به خاطر مصلحت اجتماع و به منظور حفظ خون مسلمانان بدون آن كه بتوان از ریختن خون آنان نتیجه و بهره اى گرفت.

خواننده عزیز- در این دو جمله كوتاهى كه از امام مجتبىعليه‌السلام نقل كردیم دقت فرمائید كه چگونه آن حضرت روى كلمه تركتك تكیه فرموده و ماهیت صلح خود را با معاویه بدین وسیله روشن سازد، مخصوصا در قسمت دوم و جواب نامه اى كه به معاویه داد این حقیقت (كه آن بزرگوار با صلح خود خلافت معاویه را به رسمیت نشناخته بلكه او را رها كرده و پیمان داد كه تنها متعرض وى نشود) به خوبى روشن و مشخص است. زیرا آن حضرت حاضر نشد دستور او را در جنگ با خوارج اجراء كند و فرمان وى را در این باره بپذیرد.

ماهیت صلح امام مجتبىعليه‌السلام با آن كه تنها واگذاردن معاویه و پیمان بر عدم تعرض به او است، با این حال آن بزرگوار مواد زیادى را در صلح نامه گنجاندند كه مهمتر از همه موضوع تعیین زمامدار آینده است. حضرت حسنعليه‌السلام از معاویه پیمان گرفت كسى را بعد از خود براى حكومت تعیین ننماید و انتخاب این موضوع را به مردم مسلمان واگذارد(51 ) و هدف اصلى آن حضرت از این ماده این بود كه راه را براى زمامدارى و حكومت برادر معصومش حضرت حسینعليه‌السلام بعد از معاویه هموار سازد.

نتیجه مباحث این فصل:

خوانندگان ارجمند- با در نظر گرفتن مطالبى كه ما در این فصل بیان كردیم. به خوبى روشن مى شود كه عوامل نیرومند فساد كه خطرناكتر از همه، وجود معاویه در راس قدرت شامات است نه تنها در دوران حكومت امام مجتبىعليه‌السلام ریشه كن نشد بلكه به علت سست پیمانى مردم، نیرومندتر و شرائط رشد آن آماده تر گردید، مشكل بزرگ امت یعنى عوامل تباهى و انحراف عجیبى كه اجتماع اسلامى از مسیر صحیح قانون پیدا كرده بود همان گونه كه با زمامدارى على ابن ابیطالبعليه‌السلام همچنین امام مجتبىعليه‌السلام هم (به علت پیمان شكنیهاى پى در پى و كوبنده مردم كوفه) نتوانست در بر افكندن آنها كارى از پیش ببرد. آن بزرگوار با آن كه تمام نیرو و امكانات خود را براى درهم كوبیدن معاویه و حكومت بنى امیه بسیج كرد اما نیرنگ بازیهاى آن مرد از یك طرف و مهمتر از آن بى وفائى و دو روئى ارتشیان حضرت حسنعليه‌السلام از سوى دیگر اجازه نداد تا آن بزرگوار در این پیكار پیروز گردد و به بساط حكومت خاندان بنى امیه براى همیشه خاتمه دهد.

حوادث ناگوار و پیش آمدهاى نامساعد بالاخره كار را به آن جا كشاند كه آن حضرت (علیرغم تنفر شدید و انزجار باطنى خود) براى رعایت مصالح جهان اسلام و جلوگیرى از سقوط همیشگى اساس این مذهب، تن به صلح در دهد، ماهیت این صلح اگر چه چیزى جز پیمان عدم تعرض و رها ساختن معاویه نبود و با این حال تا جائى كه امكان دشت آن بزرگوار شرائط و محدودیتهاى فراوانى را براى او در صلح نامه در نظر گرفت، ولى باید در نظر داشت كه معاویه فردى نبود كه پس از موفقیت به هیچ یك از آن شرائط عمل نماید. همان گونه كه خود پس از انجام صلح هنگام ورود به كوفه ضمن اولین خطبه اى كه خواند صریحا از این حقیقت پرده برداشت و گفت: تمام شرائطى را كه با حسن بن على كردم زیر قدم من است(52 ) یعنى به هیچ یك از آنان عمل نخواهم كرد، آینده این واقعیت را به خوبى اثبات كرد زیرا معاویه بعد از صلح و هنگامى كه خاطر وى از جانب امام دوم تا حدود زیادى مطمئن گردید با نهایت جدیت درصدد بر آمد با كمال و آرزوهاى شیطانى خود برسد و به نقشه هاى شوم خود یكى پس از دیگرى جامه عمل بپوشد ولى چون وجود امام مجتبى با آن نسبت و نزدیكى كه به پیامبر اسلام داشت و محبوبیت خاصى كه در بین مردم دارا بود خود مانع بزرگى بود و اجازه نمى داد كه وى بتواند صد در صد و مطمئن به هدفهاى ضد اسلامى خویش نزدیك شود از این نظر تصمیم گرفت كه این تنها مانع را هم از میان بر دارد و به دنبال این فكر با وعده هاى شیطانى خود كه به یكى از زنان آن حضرت به نام جعده داد، آن بزرگوار را با دست وى مسموم ساخت.(53 )

اكنون كشور پهناور اسلامى با تمام قدرت و نیروى خود در اختیار معاویه است بدون آن كه هیچ گونه مانع و رقیبى در برابر خود ببیند، این است شرائط دردناك كشور تا هنگام شهادت امام مجتبىعليه‌السلام . اكنون باز در

تعقیب این شرائط هستیم تا ببینیم چگونه آنها بارور گردیده و چه میوه هاى تلخى را براى جهان اسلام ببار آورد.

منهومان لا یشبعان: طالب علم و طالب مال

دو گرسنه اند كه سیر نمى شوند: آنكس كه در جستجوى علم است و فردى كه طالب دنیا است. علىعليه‌السلام .

معاویه رهبرى مسلمین را بدست مى گیرد!!!

ما شرائط دردناك اجتماع اسلامى و حوادث تلخ و ناگوارى را كه از زمان خلافت عثمان تا هنگام صلح امام حسنعليه‌السلام با معاویه واقع شد بطور فشرده و كوتاه روشن ساختیم. اكنون در آن قسمت حساسى از تاریخ اسلام قرار داریم كه كشور پهناور اسلامى با تمام امكانات عجیب و خارق العاده خود در اختیار معاویه قرار گرفته است در این فصل، ما بخواست خداوند مى خواهیم ماهیت حكومت معاویه و هدفهاى شوم ضد اسلامى وى را كه در دل داشت و گاهى از روى آنها پرده بر مى داشت و همچنین اعمالى را كه او بسیار زیركانه و در استتار براى رسیدن به هدفهاى شیطانى خود انجام مى داد با صراحت شرح دهیم تا موجبات قیام حضرت حسینعليه‌السلام و شرائط خاصى كه نهضت كربلا را ایجاب مى نمود به خوبى روشن گردد. تحقیق و بررسى ما در تاریخ حكومت معاویه (در حدود هدف اصلى كتاب) در دو بخش انجام مى گیرد:

بخش اول - در این بخش مى خواهیم این حقیقت را اثبات كنیم كه منظور واقعى و آرزوى قلبى معاویه این بود كه شالوده اسلام را یكباره در هم بریزد و حكومت نیرومند اسلامى را به حكومت نژادى تبدیل سازد، در این قسمت بخواست خداوند روشن مى سازیم كه پذیرفتن معاویه اسلام را در ابتداء با كراهت و تنها از ترس شمشیر بوده و در دل هیچ گونه احساس اعتقاد و احترامى نسبت به اصول اسلام و معتقدات آسمانى نداشته است.

بخش دوم - بحث ما در این بخش شرح و بررسى آن قسمت از كارها و اعمالى است كه معاویه در دوران حكومت خود آنها را به منظور دست یافتن به مقاصد اصلى خویش و مساعد ساختن شرائط اجتماع براى اجراى نقشه هاى پنهانى و شومش انجام داد و پیمان مى دهیم كه مباحث این دو بخش را همانند مباحث فصول گذشته با روح بى طرفى كامل و دور از هر گونه اعمال تعصب مورد جستجو قرار دهیم و (به علت حساسیت مطالب این فصل و نقشى كه آنها در به وجود آوردن حادثه كربلا دارند) از شما خواننده عزیز هم انتظار داریم با همین روح با ما قدم بردارید تا بتوانیم حقایق تاریخى این فصل را آن گونه كه هست بدست آوریم. اكنون به نقل مباحث بخش اول مى پردازیم.

معاویه مى خواهد نام پیغمبر را دفن كند!

معاویة بن ابى سفیان كه خود را جانشین و خلیفه پیغمبر اسلام مى خواند، در دل از اینكه نام آن حضرت در جهان زنده است و مردم مسلمان در هنگام اذان آن مرد آسمانى را به عظمت یاد مى كنند و به رسالت وى شهادت مى دهند سخت ناراحت است و آرزو دارد نام او را دفن كند و آن پیغمبر آسمانى را از یاد مسلمانان ببرد، این نیت پلید و شومى كه فرزند ابوسفیان در دل داشت بالاخره روزى آن را با یكى از دوستان نزدیك خود به نام مغیرة بن شعبه در میان گذاشت. مسعودى مورخ بزرگ اسلامى چنین نقل مى كند:

مطرف بن مغیرة بن شعبة القفى قال: وفدت مع ابى الى معاویة فكان ابى یاتیه و یتحدث عنده ثم ینصرف الى فیذكر معاویة و یذكر عقله و یعجب ممایرى منه ادجاء ذات لیلة فامسك من العشاء فرایته مغتما فانتظرته ساعة وظننت انه لشیئى حدث فینا اوعملنا فقلت له مالى اراك مغتما منذا لیلیه؟ قال یا بنى انى جئت من عندا خبث الناس قلت له و ما ذلك؟ قال قلت له و قد خلوت به انك بلغت منا یا امیرالمومنین فلواظهرت عدلا و بسطت خیرا فانك قد كبرت و لو نظرت الى اخوتك من بنى هاشم فوصلت ارحامك فو الله ماعندهم الیوم شیئى تخافه، فقال لى هیهات هیهات ملك اخویتم فعدل و فعل مافعل فو الله ماغدا ان هلك فهلك ذكره الا ان یقول قائل ابوبكر، ثم ملك اخوعدى فاجتهد و شمر عشر سنى فو الله ماغدا ان هلك فهلك ذكره الا ان یقول قائل عمر، ثم ملك اخونا عثمان فملك رجل لم یكن احد فى مثل نسبه فعمل ما عمل و عمل به فو الله ماغدا ان هلك فهلك ذكره و ذكر ما فعل به و ان اخا هاشم یصرخ به فى كل یوم خمس مرات اشهدا ان محمدا رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله فاى عمل یبقى مع هذا لا ام لك و الله الا دفنا دفنا(54 )

یعنى مطرف فرزند مغیرة بن شعبه ثقفى مى گوید من با پدرم در شام بر معاویه وارد شدیم و پدرم به نزد او مى رفت و با وى سخن مى گفت و سپس به نزد ما مى آمد و از معاویه و عقل و تدبیرش یاد مى كرد و از آن چه كه از او دیده بود بسیار تعجب مى نمود (و با نظر عظمت و احترام به آن مى نگریست) اما یك شب از نزد معاویه به منزل آمد ولى از خوردن غذا خوددارى كرد و من او را غمناك دیدم، ساعتى در انتظار نشستم و با خود فكر كردم كه این تاثر پدرم شاید به علت كارى باشد كه ما انجام دادیم و یا حادثه اى كه در بین ما واقع گردید (كه ما خود از آن اطلاع نداریم) در این هنگام به پدرم گفتم چرا شما را امشب غمناك مى بینم؟ گفت فرزندم من از نزد ناپاك ترین مردم مى آیم (یعنى معاویه) گفتم به چه علت (امشب او را این گونه یاد مى كنى؟) اى امیرالمومنین! تو به كمال قدرت رسیدى اكنون چه مى شود اگر عدل را پیشه خود سازى و نیكى هاى خود را به مسلمانان توسعه دهى؟ شما اكنون پیر شدید و چه مى شود اگر به برادرانت از بنى هاشم نگاه مهرى افكنى و بدین وسیله صله ارحامت را انجام دهى؟ و به خدا قسم اكنون دیگر نزد بنى هاشم نیرو و قدرتى نیست تا تو از آن هراسان باشى. معاویه در پاسخم گفت هیهات هیهات! برادر تمیم(55 ) به حكومت رسید (یعنى ابوبكر) و عدل را هم پیشه خود ساخت و انجام داد آنچه كه انجام داد اما به خدا قسم یك روز از مرگ او بیشتر نگذشت كه نام او هم از بین رفت تنها همین مقدار از او نامى مانده كه كسى بگوید ابوبكر، پس از وى برادر عدى(56 ) یعنى عمر زمام حكومت را در دست گرفت و كوشش كرد و ده سال شدت عمل نشان داد، ولى به خدا قسم فرداى آن روزى كه مرگ دامنش را گرفت نام او هم مرد و یاد او فراموش گردید تنها همین قدر از او باقى است كه كسى بگوید عمر. سپس برادر ما (یعنى از قبیله بنى امیه) عثمان زمامدار گردید، مردى كه كسى از نظر خانوادگى و نسب مانند او نبود!!! پس انجام داد آن چه كه باید انجام دهد و به نسبت به او هم انجام شد (یعنى او را كشتند)، ولى به خدا قسم فرداى آن روزى كه او به هلاكت رسید یاد او هم در بین مردم مرد و فراموش گردید.

اما برادر هاشم (یعنى حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ) هر روز پنج بار به نام او فریاد مى زنند: اشهد ان محمدا رسول الله. (اى مغیرة) مادر براى تو نباشد. با زنده بودن نام این مرد (حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ) كدام عمل باقى مى ماند؟! به خدا قسم (چاره نیست) مگر این كه (نام پیامبر اسلام)دفن شود. دفن.

خواننده عزیز- در این گفتارى كه یكى از مورخین بزرگ و معتبر اهل تسنن از معاویه نقل مى كند دقت فرمائید. در این داستان نه تنها معاویه دشمنى و بغض قلبى خود را نسبت به پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله صریحا بیان مى كند و آرزو مى نماید كه نام آن حضرت را دفن كند!! و او را از یاد مردم ببرد. بلكه عدم اعتقاد وى با اصول اسلامى از جملات قبلى هم صریحا هویدا است آن جا كه از خلافت همواره تعبیر به ملك مى كند و از این تعبیر به خوبى پیدا است كه او زمامدارى پیامبر بزرگ اسلام و كسانى كه بعد از آن حضرت ادعاى جانشینى وى را كرده بودند یعنى ابوبكر و عمر و عثمان همه را از یك نوع حكومت مى داند و آن هم بنابه تعبیر او ملك است در حالى كه اگر معاویه از دریچه اعتقاد بسیارى از مسلمانان آن روز هم به ماهیت حكومت آن سه تن مى نگریست آنرا بصورت خلافت و جانشینى از پیغمبر مى دید (هر چند این تصور درباره آن سه، غلط و بیجا بود) و این خود نشان مى دهد كه وى در باطن نه موضوع نبوت و نه داستان خلافت را آن گونه كه مردم مسلمان به آن معتقد بودند باور نداشت و ماهیت حكومت پیامبر اسلام را هم مانند آن سه نفر جز به عنوان ملك نمى شناخت.

مسعودى پیش از آن كه این داستان را نقل كند مى نویسد: مامون در زمان خلافت خود تصمیم گرفت به مردم مسلمان دستور دهد تا معاویه را لعن كنند و از او بیزارى بجویند و یكى از مهمترین عاملى كه موجب این تصمیم گردید، رسیدن خبر مكالمه معاویه با مغیرة بن شعبه درباره پیامبر اسلام به او بوده است. متن نبشته این مورخ در این باره چنین است:

فى سنة اثنى عشر و ماتین نادى منادا لمامون: برئت الذمة من احد من الناس ذكر معاویة بخیر اوقدمه على احد من اصحاب رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله .... و انشئت الكتب الى الافاق بلعنه على المنابر(57 )

یعنى در سال دویست و دوازده منادى مامون (از جانب وى) ندا در داد كه ذمه من برى ء است از آن فردى كه معاویه را به خوبى یاد كند یا او را بر یكى از اصحاب پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مقدم بدارد. (در این جا مسعودى داستان مكالمه معاویه را با مغیرة بن شعبه نقل مى كند و سپس اضافه مى كند): مامون دستور داد نامه ها به تمام مردم نوشتند كه معاویه را بر بالاى منابر لعن كنند. ولى چون به مامون گفتند ممكن است اجراى این فرمان منجر به شورش عمومى گردد از این نظر از اجراى تصمیم خود دست برداشت و این فكر بدست فراموشى سپرده شد تا آن كه نوبت حكومت به المعتضد بالله رسید. معتضد در عصر خود اراده كرد لعن معاویه را شایع سازد و طرحى را كه مامون از اجراى آن چشم پوشیده بود عملى سازد و به آن تحقق بخشد.

طبرى مورخ مشهور اهل تسنن مى نویسد:

و فى هذه السنة (284 هجرى) عزم المعتضد بالله على لعن معاویة بن ابى سفیان على المنابر و امر به انشاء كتاب بذلك یقرء على الناس فخوفه عبیدالله بن سلیمان بن وهب اضطراب العامة و انه لایامن ان تكون فتنة فلم یلتفت الى ذلك مان قوله.... نودى یوم الجمعة الالایتر حموا على معاویة و لایاذكروه بخیر... فامر باخراج كتاب الذى كان المامون امر بانشائه بلعن معاویة فاخرج له من الدیوان فاخذ من جوامعه نسخة هذا الكتاب.

یعنى در سال 284 هجرى المعتضد بالله تصمیم گرفت اعلام كند تا معاویه را بر بالاى منابر لعن كنند و دستور داد نامه اى در این باره نوشتند تا براى مردم بخوانند. عبیدالله بن سلیمان بن وهب وى را از اجراى این تصمیم بر حذر داشت و گفت ممكن است شورشى بر پا گردد و اجتماع دچار اضطراب شود، ولى معتضد به آنچه كه عبیدالله گفته بود.

توجهى نكرد... تا بالاخره در یك روز جمعه از جانب او ندا در دادند كه آگاه باشید و بر معاویه ترحم نكنید (و از خداوند براى وى رحمت نخواهید)و او را به نیكى یاد ننمائید.... و معتصد دستور داد تا نامه اى را كه مامون براى فرمان لعن بر معاویه نوشته بود (از قسمت بایگانى نامه هاى خلافتى) براى او خارج ساختند و نزد وى آوردند، معتضد از كلیات آن نامه این نامه را نگاشت.

در این جا طبرى نامه المتعتضد بالله را كه طولانى است و ضمن آن بسیارى از معایب و مفاسد اخلاقى و ایمانى معاویه و مخالفت هاى علنى كه وى با قوانین اسلام انجام داد بر شمرده شد، نقل مى كند و سپس چنین اضافه مى نماید:

ان عبیدالله بن سلیمان احضر یوسف بن یعقوب القاضى و امره ان یعمل الحیلة فى ابطال ماعزم علیه المعتضد فمضى یوسف بن یعقوب فكلم المعتضد فى ذلك و قال له یا امیرالمومنین انى اخاف ان تضطرب العامة و یكون منها عندسماعها هذا الكتاب حر كة فقال ان تحركت العامة و یكون منها عندسماعها هذا الكتاب حركة فقال ان تحركت العامة او نطقت و ضعت سیفى فیها فقال یا امیرالمومنین فما تصنع بالطالبین الذین هم فى كل ناحیة یخرجون و یمیل الیهم كثیر من الناس لقرابتهم من الرسولصلى‌الله‌عليه‌وآله و ماثرهم و فى هذا الكتاب اطرائهم او كما قال و اذا سمع الناس هذا كانوا الیهم امیل و كانوا ابسط السنة و اثبت حجة منهم الیوم فامسك المعتضد و لم یرد علیه جوابا و لم یامر فى الكتاب بعده بشیئى.(58 )

یعنى سلیمان بن وهب (هنگامى كه از تصمیم قطعى معتضد براى اعلان لعن بر معاویه اطلاع یافت) یوسف بن یعقوب را كه قاضى و از دانشمندان بود خواست و به وى گفت چاره اى بیندیش تا معتضد از این فكر منصرف شود، یوسف بن یعقوب نزد معتضد آمد و در این باره با او صحبت كرد و به وى گفت اى امیر المومنین! من مى ترسم كه اجتماع مسلمین دچار اضطراب شود و در آن هنگامى كه نامه شما را نسبت به لعن بر معاویه بشنوند دست به حركت و شورشى بزنند.

معتضد گفت اگر اجتماع مردم در برابر تصمیم من حركت و جنبشى كنند و یا در این باره سخنى از آنها شنیده شود. من شمشیر را در میان آنان مى گذارم (و آنها را به قتل مى رسانم) یوسف بن یعقوب گفت اى امیرالمومنین! با طالبین و سادات چه خواهى كرد؟ اینها كه در هر گوشه كشور علیه حكومت تو خروج مى كنند و مورد علاقه بسیارى از مردم هستند زیرا آنان از خویشاوندان و نزدیكان پیغمبرند و داراى فضائلى هم مى باشند. و انتشار این نامه به منزله ستایش (و تشویق) آنهاست و یا آنكه یوسف بن یعقوب گفت كه اگر مردم نامه شما را درباره معاویه بشنوند به سوى طالبین و سادات بیشتر رغبت مى كنند و زبان آنها بازتر و حجت آنها از اكنون محكم تر خواهد شد. در اینجا معتضد خوددارى كرد و پاسخى به یوسف بن یعقوب نداد ولى درباره آن نامه (و انتشار آن) هم دیگر چیزى نگفت و دستورى صادر ننمود.

خوانندگان ارجمند- با در نظر گرفتن این دو داستانى كه ما از دو منبع بسیار معتبر تاریخى اهل تسنن یعنى مروج الذهب مسعودى و تاریخ طبرى نقل كردیم به خوبى روشن مى شود كه فساد عقیده معاویه و انحراف وى از نظر معتقدات اسلامى و پاى بند نبودن او به مكتب نبوت تا جائى مسلم و قطعى بود كه مامون و معتضد هر دو تصمیم مى گیرند لعن بر معاویه را بر بالاى منابر شایع سازند، با آن كه از نظر سیاسى این دو نفر نه تنها از این كار طرفى نمى بستند بلكه تا حدود زیادى براى حكومت آنها ایجاد مشكلات و دردسر مى نمود. تصور نشود كه بنى العباس با بنى امیه سابقه عداوت قبیله اى و خانوادگى دارند، و ممكن است این تصمیم به دنبال همان عداوت و دشمنى گرفته شده باشد - نه این تصور باطل است. زیرا این دشمنى و عداوت اگر چه جاى انكار نیست ولى باید دانست كه این تصمیم مامون و معتضد از آن عداوت قبیله اى سرچشمه نمى گرفت.

به این دلیل كه اگر این تصمیم از آنجا ناشى بود آنها مى بایست فرمان دهند تا مردم تمام افراد بنى امیه را لعن كنند نه تنها معاویه را و اگر تصور شود كه هدف آنها لكه دار نمودن و ننگین ساختن تمام افراد بنى امیه بود ولى مفاسد اخلاقى و اعتقادى معاویه و كارهاى ننگینى كه وى در دوران حكومت خود انجام داده بود بهانه اى بدست مامون و معتضد داد تا زهر عداوت قبیله اى خود را تنها بر وى بریزند، مى گوئیم این تصور بى جا زیرا اگر معایب و مفاسد معاویه تنها بهانه اى براى آنان بود، انى بهانه درباره فرزند او یزید بیشتر و روش زندگى او از پدر ظاهرا ننگین تر بود و مخصوصا شهادت حسین ابن علىعليه‌السلام با دست وى و به فرمان او خود كافى بود كه بهترین و منطقى ترین بهانه را در دسترس مامون و معتضد قرار دهد تا آنها بتوانند با استفاده از این بهانه لعن یزید را با مشكلاتى كمتر و دردسرى آسان تر شایع سازند.

آرى این شواهد همه گواهى مى دهد كه مامون و معتضد از روحیه معاویه و هدف هاى پنهانى او و نقشه هائى كه وى براى ریشه كن ساختن اساس اسلام در دل داشت به خوبى مطلع بودند، عجیب تر از همه اینكه دیگران كه (مانند عبیدالله بین سلیمان و یوسف بن قاضى) درصدد بودند تا با طرح نقشه و چاره اندیشى ها بهر ترتیبى شده معتضد را از این تصمیم بر گردانند (و بالاخره هم موفق شدند)به خود اجازه ندادند كه در ماهیت قضیه تردید كرده و در دلائلى كه معتضد براى لزوم لعن بر معاویه و ابراز تنفر از وى طبق موازین اسلامى اقامه كرده بود، تشكیك كنند و آنها را رد نمایند!!! با آن كه آنان از تمام امكانات بارى منصرف ساختن معتضد استفاده كردند، تا جائیكه یوسف بن یعقوب از سادات و طالبین كه علیه معتضد قیام مى كردند و در شمار دشمنان سخت حكومت وى بودند سخن به میان آورده و از آنها تمجید مى كند و صریحا مى گوید: بسیارى از مردم به سوى آنها متمایلندتا شاید بتواند از این راه معتضد را از شورش مردم بترساند.

یوسف بن یعقوب كه تا این حد براى جلوگیرى از اشاعه لعن بر معاویه كوشش مى كند و آن گونه در برابر خلیفه! جسارت و جرات مى ورزد با این حال حتى یك جمله درباره ماهیت قضیه سخن نگفته و در ابطال دلائل معتضد كه بر لزوم لعن بر معاویه در نامه خود اقامه كرده بود، حرفى به میان نمى آورد!!! و این موضوع خود یك گواه روشن است بر آنكه دلائل معتضد براى لزوم لعن بر معاویه غیر قابل انكار بود و حتى براى آن قاضى امكان نداشت كه طبق موازین اسلامى درباره آنها تردید كند. آرى مطلب همین گونه است و راستى هم دلائلى كه معتضد براى لزوم لعن بر معاویه طبق موازین اسلامى بر آنها تكیه كرده بود به قدرى قاطع و روشن است كه براى هیچ فردى هر چند بسیار دقیق و موشكاف باشد جاى انكار و تردید باقى نمى گذارد.(59 )

این داستان یكى از شواهد بزرگ تاریخى است كه عقائد قلبى معاویه را از جنبه هاى اسلامى بر ملا مى سازد. اكنون به نقل از شواهد دیگر مى پردازیم.

مامون و معتضد مى خواستند فرمان لعن بر معاویه را صادر كنند

معاویه در روز چهارشنبه نماز جمعه مى خواند!

از موارد مهمى كه به خوبى نشان مى دهد چگونه معاویه در صورت لزوم مقدسان مذهبى را به بازى مى گرفت و از اسلام و مقررات آن تنها به منظور تحكیم موقعیت و حكومت خود و رسیدن به مقاصد شوم خویش بهره بر مى داشت، نماز جمعه اى است كه وى آن را در روز چهارشنبه انجام داد، مسعودى در این باره مى نویسد:

و لقد بلغ من امرهم فى اطاعتهم له انه صلى بهم عند مسیرهم الى صفین الجمعة فى یوم الاربعاء(60 )

یعنى كار اطاعت مردم از معاویه به جائى رسیده بود كه در هنگام رفتن به جنگ صفین وى نماز جمعه را در روز چهارشنبه انجام داد.

خوانندگان ارجمند- شما قضاوت كنید. آیا ممكن است این عمل از فردى صادر شود كه در دل نسبت به اصول اسلامى و مبانى آسمانى آن معتقد باشد؟ آیا انجام این كار نشان مى دهد كه معاویه اسلام و مقررات آن را تنها بمنزله پلى مى پنداشت كه باید براى دست یافتن به هدف و تحكیم موقعیت خود از آن استفاده كرد؟! آرى معاویه به نماز جمعه و به آنچه كه اسلام درباره شرائط و مقررات آن بیان كرده است كارى ندارد، شرائط سیاسى ایجاب مى كرد كه او در آن روز كه روز چهارشنبه بود طبقات مردم را جمع كند و مطالب لازمى را كه در راه موفقیت وى در جنگ ضرورى بود به اطلاع آنها برساند. پس چه بهتر كه براى بدست آوردن این مقصود از نماز جمعه استفاده كند! حالا نماز جمعه را نمى توان در روز چهارشنبه خواند و این عمل از نظر اسلام غیر جایز و بدعت است این ها مطالبى است كه از نظر معاویه و معتقدات قلبى او اصولا مطرح نیست.

زد و بندهاى سیاسى معاویه

سومین موردى كه معاویه ماهیت معتقدات خود را در آن جا آشكار مى سازد و صریحا نشان مى دهد كه هدف اصلى وى تنها بدست آوردن حكومت و قدرت است از هر راهى كه باشد معامله اى است كه وى با عمر و بن عاص انجام داد، مسعودى مورخ مشهور مى نویسد:

قال معاویة به عمر و بایعنى قال لا و الله لااغینك من دینى حتى انال من دنیاك قال سل قال مصر طعمه فاجابه الى ذلك و كتب له به كتابا(61 )

یعنى معاویه به عمروعاص گفت با من بیعت كن عمر و گفت نه به خدا قسم من از دین خود به تو كمك بخواهم كرد مگر هنگامى كه از دنیاى تو نائل گردم. معاویه گفت بخواه از من (آن چه مى خواهى) عمروعاص گفت حكومت مصر آرزوى من است، معاویه هم پذیرفت و به عمروعاص در این باره نوشته اى داد. در این داستان عمروعاص صریحا به معاویه یادآور مى شود كه بیعت من با تو مساوى با تباه كردن دین من و از كف دادن آن است و من در آن صورت از دین خود مى گذرم و با تو بیعت مى كنم كه از دنیا و حكومت تو نصیب و بهره اى بردارم، معاویه هم مى خواهد عمروعاص با او بیعت كند و در اختیار وى قرار گیرد تا بتواند با استفاده از افكار شیطانى او هر چه بهتر و بیشتر بر گرده اجتماع سوار گردد. از این نظر با او معامله مى كند و در باربر بیعت حكومت مصر را به وى وا مى گذراد، تا هر دو از یكدیگر بهره مند گردند!!!

معاویه با زبیر بیعت مى كند

چهارمین موردى كه معاویه بازى گریهاى خود را براى رسیدن به حكومت و در هم كوبیدن خصم خود (علىعليه‌السلام ) آشكار مى سازد نامه اى است كه وى پس از كشته شدن عثمان به زبیر مى نویسد و در آن نامه او را به لقب امیرالمومنین خطاب مى كند! چرا؟ معاویه به خوبى مى داند كه على بن الى طالب یعنى مردى كه پس از قتل عثمان به حكومت رسید فرید نیست كه با او همكارى كند و وى را در پست خود ابقاء نماید، معاویه اطمینان دارد كه علىعليه‌السلام دست ستمگران و ناپاكان را از دامن اجتماع و حكومت اسلامى كوتاه خواهد ساخت و اجازه نخواهد داد، انگلهائى مانند وى بر همه چیز مردم مسلط گردند. بنابراین باید چاره اى بیندیشد تا بتواند سالیانى دراز همچنان در راس قدرت شامات باقى بماند اكنون مى بیند كه تنها راه رسیدن به این آرزو این است كه علیه حكومت علىعليه‌السلام دست به خرابكارى زند و شورشهاى داخلى ایجاد نماید تا از این طریق به آن بزرگوار فرصت ندهد برنامه هاى اسلامى و اصلاى خود را براى ریشه كن ساختن ماده هاى فسادى كه در اجتماع با دست حكومتهاى گذشته به وجود آمده بود اجراء سازد، براى این منظور معاویه باید از زبیر و طلحه استفاده كند زیرا این دو دو نفر كه خود را در حكومت على بن ابى طالب كامیاب نمى بینند و مطمئن اند كه امیرالمومنینعليه‌السلام فردى نیست كه بشود در دوران خلافت وى قدرت و ثروتى بى حساب اندوخته ساخت لذا درصدد بر مى آیند در برابر آن حضرت به مخالفت برخیزند پس چه بهتر كه معاویه هم (كه اكنون با آنها هدف مشترك دارد) از این فرصت استفاده كند و نامه اى فریبكارانه به آنها بنویسد. متن نامه چنین است:

لعبدالله زبیر امیر المومنین من معاویة بن ابى سفیان. سلام علیك. اما بعد فانى قد بایغت لك اهل الشام فاجابوا و استوسقوا كما یستوق الحلب فدونك الكوفة والبصرة لایسبقك الیهماابن الى طالب فانه لاشیئى بعدهذین المصرین و قد بایعت لطلحة ابن عبیدالله من بعدك فاظهر الطلب بدم عثمان و ادعو الناس الس ذلك ولیكن منكماالجدو التشمیر(62 )

یعنى به بنده خدا زبیر امیرامومنین از معاویه فرزند ابى سفیان سلام بر تو. بعد از سلام پس بدرستى كه من از اهل شام براى تو بیعت گرفتم. و آنها پذیرفتند و (برخلافت تو) اجتماع كردند همانگونه كه شیر دوشیده جمع مى شود، پس همت خود را بگمار براى (تصرف) كوفه و بصره مبادا فرزند ابى طالب به سوى این دو شهر بر شما پیشى گیرد زیرا (اگر على این دو را متصرف شود)دیگر چیزى بعد از كوفه و بصره نیست. و من بیعت كردم با طلحة بن عبیدالله بعد از تو. پس خونخواهى عثمان را آشكار سازند و مردم را به سوى آن بخوانید و باید شما (در این راه) كوشش كنید و با سرعت و شتاب عمل را انجام دهید... در این نامه معاویه زبیر را امیرالمومنین مى خواند! و به او اطلاع مى دهد كه من از اهل شام براى و بیعت گرفتم و همه آنها بر خلافت تو اجتماع كرده اند!!

با آن كه در هیچ یك از تواریخ جهان ننوشته اند كه در شام چنین حادثه اى واقع شده باشد و معاویه از مردم آن جا براى زبیر بیعت گرفته باشد!! آیا ممكن است كسى تصور كند كه معاویه به راستى خود با زبیر به عنوان خلافت بیعت كرده بود؟! آیا كسى هست كه نداند این نامه تنها یك سرچشمه داد و آن هم تحریك زبیر و طلحه با ایجاد شورش در برابر علىعليه‌السلام و در نتیجه محفوظ ماندن وى در راس قدرت شامات تا هنگامى كه زمینه خلافت براى او آماده گردد؟!

معاویه نه به زبیر و طلحه عقیده دارد و نه به اصل خلافت به معناى اسلامى آن، او مى خواهد از وجود این دو ناراضى و جاه طلب در راه رسیدن به هدفهاى شیطانى خود بهره بردارد، شاهد این مدعا متن نامه است. معاویه در آن جا پس از آن كه داستان ساختگى بیعت گرفتن از مردم شام را براى زبیر مى نگارد بلافاصله از این مقدمه مى گذرد و عجولانه بذى المقدمه مى رسد و او را راهنمائى مى كند كه بصره و كوفه را متصرف شود! و خونخواهى عثمان را بهانه سازد و بدینوسیله مردم را علیه على بن ابى طالبعليه‌السلام تحریك نماید و بشوراند و از آنها مى خواهد در این راه كوشش و سرعت كنند تا مبادا فرصت از دست برود با توجه به متن این نامه آیا باز هم مى توان در هدف اصلى معاویه كه چیزى جز نیرنگ بازى و فریب كارى براى رسیدن به قدرت نبود تردید كرد؟ آیا تنها همین نوشته كافى نیست كه اثبات كند وى به اصول و مقررات اسلامى تا آنجا بى اعتنا است كه حاضر مى شود به زبیر امیرالمومنین خطاب كند و به دروغ به او بنویسد كه من را مردم شام براى تو بیعت گرفتم تا بدینوسیله آن بیچاره را آلت اجراى مقاصد شوم خود سازد و براى ایجاد شورش در برابر على علیه اسلام از او استفاده نماید؟!

معاویه مى گوید نقل گفتار پیغمبر غدغن

از مواد بسیار زنده و روشنى كه در تاریخ زندگى سیاسى معاویه نشان مى دهد كه وى با معتقدات اسلامى نه تنها هیچ گونه رابطه خوبى نداشت بلكه اگر حس مى كرد یكى از بزرگترین مقدسات مذهبى هم در راه رسیدن وى به هدفهاى شیطانى مانعى ایجاد مى نماید به شدت با آن به مبارزه بر مى خاست. خطاب زننده و تندى است كه او با عمر و بن عاص دارد هنگامى كه عمروعاص گفتارى از پیغمبر اسلام نقل كرد كه آن گفتار بطلان حكومت معاویه را بر ملا مى ساخت.

اصل داستان اینگونه است هنگامى كه عمار یاسر آن صحابى بزرگوار در جنگ صفین در راه حمایت از علىعليه‌السلام كشته شد. عمروعاص حدیث مشهورى (كه بسیارى از روات اهل تسنن هم آن را نقل كرده اند) كه پیغمبر به عمار فرموده بود: تقتلك الئة الباغیه. براى معاویه خواند معاویه كه انتشار این حدیث را از پیغمبر اسلام، ضربه اى كوبنده براى حكومت خود تشخیص داد سخت بر آشفت و به وى گفت:

انك شیخ اخرق و لاتزال تحدث بالحدیث.... افسدت على اهل الشام اكل ماسمعت من رسول الله تقوله؟!(63 )

یعنى تو پیرى هستى احمق و همواره حدیث نقل مى كنى.... مردم شام را علیه من فاسد گرداندى. آیا هر چه از پیغمبر خدا شنیدى باید نقل كنى؟! در این جا معاویه با تعبیرات سوء و زشتى با عمروعاص سخن مى گوید زیرا وى بخود جرات داد و حدیثى كه از پیغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره عمار شنیده بود نقل كرد.

حدیث از پیغمبر است و گوینده او كسى است كه خداوند درباره وى فرمود: و ما نیطق عن الهوى ان هو الا وحى یوحى(64 ) اما اینها مطالبى نیست كه اصولا از نظر معاویه مطرح باشد این گفتار حق است یا باطل، فرموده پیغمبر اسلام است، یا دیگران، براى معاویه بى تفاوت است آن چه كه براى او مهم است همان است كه خود صریحا به عمروعاص گفت: افسدت على اهل الشام یعنى من مى خواهم بر مردم حكومت كنم و بر آنان مسلط باشم، خواه این هدف از طریق حق تامین گردد، یا باطل و اگر روزى گفتار پیغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله هم بخواهد موقعیت حكومت وى را متزلزل سازد در آن روز با شدت هر چه تمام تر با آن مبارزه خواهد كرد.

مورد دیگرى كه باز معاویه با نقل احادیث و گفتار پیغمبر اسلام بشدت مخالفت ورزید خطابى است كه او با عبدالله بن عمر دارد. علامه امینى از كتاب صفین نقل مى كند:

ان معاویة ارسل الى عبدالله بن عمر فقال لئن بلغنى انك تحدث لاضربن عنقك(65 )

یعنى معاویه نزد عبدالله بن عمر فرستاد و به وى گفت اگر به من اطلاع برسد كه تو حدیث نقل مى كنى هر آینه گردنت را خواهم زد آرى معاویه مى داند كه از یك طرف احادیث فراوانى از پیغمبر اسلام در فضائل و مناقب على بن ابى طالبعليه‌السلام روایت شده و از سوى دیگر روایات زیادى از آن بزرگوار در نكوهش از بنى ایمه و مذمت معاویه و پدرش و تقبیح كارهائى كه از او در زمان حكومتش صادر مى شد، به صورت اخبار از آینده وارد گردیده است و با این حساب نباید اجازه داد تا این دو قسمت از روایات بگوش اجتماع اسلامى برسد و تنها راه براى دست یافتن به این مقصود هم این است كه معاویه با شدت هر چه بیشتر نقل احادیث را از پیغمبر اسلام به طور كلى غدغن كند. و براى آن مجازات معین سازد تا به عبدالله بن عمر بگوید اگر به من اطلاع برسد كه حدیث نقل مى كنى گردنت را خواهم زد!!!

معاویه سخنان پیغمبر را استهزا مى كند

از موارد روشنى كه باز مى توان ماهیت معتقدات معاویه را از نظر اسلامى به خوبى بدست آورد مكالمه اى است كه وى هنگام ورود به مدینه با ابوقتاده انصارى دارد. در این مكالمه صریحا گفتار پیغمبر اسلام را مسخره مى كند و آن را مورد استهزاء قرار مى دهد. ابن عساكر این داستان را این گونه نقل مى كند:

و لما قدم المدینة لقیه ابوقتادة الانصارى فقال له معاویة یا باقتاده! تلقانى الناس كلهم غیر كم یا معشر الانصار! مامنعكم؟ قال لم یكن معنادواب. فقال معاویه فاین النواضح؟! فقال ابوقتادة عقر ناها فى طلبك و طلب ابیك یوم بدر قال نعم یا اباقتادة، قال اباقتاه ان رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله قال لنا اناسنرى بعده اثرة قال معاویه قماامر كم به ذلك؟! قال امر نا بالصبر قال فاصبرو احتى تلقوه(66 )

یعنى هنگامى كه معاویه وارد مدینه گردید (در شمار مستقبلین) ابوقتاده انصارى را ملاقات نمود معاویه به وى گفت ابوقتاده! همه مردم مرا ملاقات كردند (و به استقبال من آمدند) به جز شما اى جمعیت انصار! چه چیز شما را منع كرد؟ (از آنكه به استقبال من در آئید) ابوقتاده گفت ما وسیله اى (كه بر آن سوار شویم) نداشتیم معاویه (به طور استهزاء) گفت پس نواضح یعنى شتران آبكش شما كجا هستند؟!(67 ) ابوقتاده در پاسخ گفت ما آن شتران را در جستجوى تو و پدرت در روز بدر (هنگامى كه در صف مشركین بودید) از دست دادیم، معاویه (به طور استهزاء)گفت آرى اى ابوقتاده! در این جا ابوقتاده گفت پیغمبر خدا به ما خبر داد كه به زودى بعد از او افراد ناشایسته اى را مى بینم كه بر ما مقدم شوند و حقوق ما را پایمال سازند(68 ) معاویه گفت در هنگام آن اثرة پیغمبر به شما چه دستورى داد؟! ابوقتاده گفت پیغمبر به ما دستور صبر و شكیبائى داد. معاویه گفت پس صبر كنید تا هنگامى كه او را ملاقات نمائید!

خوانندگان عزیز: در پایان این مكالمه (همان گونه كه مطالعه مى فرمائید) معاویه گفتار پیغمبر و اخبار آن حضرت را درباره حوادث بعد از خود صریحا مورد استهزاء قرار داده و با لحنى آمیخته به مسخره و انكار به او مى گوید: اكنون كه پیغمبر به شما دستور صبر داده پس صبر كنید تا او را دیدار نمائید.

فرزند ابوسفیان در این جا نه تنها اخبار پیغمبر اسلام را درباره حوادث بعد از وى مورد استهزاء قرار مى دهد بلكه با جمله اى حتى تلقوه گویا مى خواهد اعتقاد ابوقتاده را درباره معاد و روز قیامت و دیدار پیغمبر را در آن روز هم انكار نموده و آن را عقیده اى بى اساس و موهوم بنامد! آیا راستى ممكن است این نوع كلمات و تقبیرات از فردى صادر گردد كه داراى معتقدات صحیح اسلامى است و نسبت به پیغمبر بزرگ اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله و گفتار وى و داستان قیامت و روز جزاء با نظر احترام بنگرد؟!

معاویه بر این نمونه از مردم حكومت مى كند

فرزند ابوسفیان كه تنها هدف او در زندگى حكومت بر مردم و بدست آوردن قدرت است، به هر صورت كه باشد براى وى لذت بخش است از این كه مى بیند بر اجتماعى حكومت مى كند كه نه تنها در مسائل اساسى و اصولى اسلام داراى درك صحیح و انسانى نیستند بلكه در محسوسات و ابتدائى ترین و عادى ترین موضوعات زندگى خود هم گاهى داراى شعور كافى و تشخیص لازم نمى باشند.

معاویه به خوبى مى داند كه از نیروى انسانى چنین اجتماع منحط و نادانى است كه او مى تواند حداكثر استفاده را ببرد، او مى داند كه این نمونه جمعیت و ملت اند كه وى مى تواند آنها را بهر سوى كه بخواهد بكشاند و علیه هر فردى كه اراده كند بسیج نماید.

پسر ابوسفیان از اینكه پیروان او حتى در محسوسات هم قضاوت آنان بر پایه حق و تشخیص صحیح نیست نه تنها ملول نمى گردد بلكه یافتن این خصوصیت را در زیر دستان و ملت خود موفقیت بزرگى براى خویش دانسته و آن را به رخ دیگران مى كشد.

داستانى عجیبى را مسعودى مورخ مشهور اسلامى درباره مردم شام و سطح فكر آنان نقل مى كند كه براى نشان دادن وضع منحط و چگونگى درك آنان در مسائل بسیار جالب است متن داستان این گونه است:

ان رجلا من اهل الكوفة دخل على بعیر له الى دمشق فى حال منصر فهم عن صفین فتعلق به رجل من دمشق فقال هذه ناقتى اخذت منى بصفین فار تفع امر هما الى معاویة و اقام الدمشقى خمسین رجلا بینة یشهدون انها ناقة فقضى معاویة على الكوفى و امره بتسلیم البعیر الیه فقال الكوفى اصلحك الله انه جمل و لیس بنافة فقال معاویة هذا حكم قدمضى و دس الكوفى بعد تفرقهم فاحضره وسئله عن ثمن بعیره و دفع الیه ضعفه و بره و احسن الیه و قال له ابلغ علیا انى اقابله بمائة الف مافیهم من یفرق بین الناقة و الجمل(69 )

یعنى مردى از اهل كوفه هنگام مراجعت از صفین در حالى كه داراى شترى بود وارد دمشق گردید، فردى از اهل شام به شتر چسبید و گفت این ناقه (یعنى شتر ماده) متعلق به من است و تو او را در صفین از من گرفتى، این نزاع را نزد معاویه بردند و آن مرد شامى (كه مدعى بود) پنجاه نفر از مردم دمشق را براى شهادت نزد معاویه آورد.

و آنها شهادت دادند كه این شتر ماده متعلق به این مرد شامى است، معاویه هم علیه مرد كوفى قضاوت كرد (و گفت باید این شتر ماده را به این شامى رد كنى) مرد كوفى گفت خدا تو را اصلاح كند این شتر من نر است و ماده نیست!!! معاویه گفت قضاوتى بود كه نمودم و گذشت (و باید شتر را به شامى وا گذارى)، ولى بعد از پراكنده شدن جمعیت معاویه نزد آن مرد كوفى فرستاد و او را حاضر نمود و قیمت شتر را از او سوال كرد و چندین برابر قیمت آن را به وى پرداخت و به او نیكوئى و احسان نمود آن گاه به او گفت به علىعليه‌السلام ابلاغ كن كه من با او مقابله و مبارزه مى كنم با صدهزار نفر (از مردم شامات كه در میان آنان كسى نیست كه بین شتر نر و ماده فرق بگذارد.

در این داستان معاویه پایه هاى اصلى قدرت خود و سطح فكر و درك آن مردمى كه وى بر آنان حكومت مى كند به خوبى روشن مى سازد و صریحا به مرد كوفى مى گوید به على بن ابیطالبعليه‌السلام بگو كه من در پیكار با تو از نیروى مردمى استفاده مى كنم كه در بین آنان كسى نیست كه بین شتر نر و ماده فرق بگذارد!!!

جالب توجه این جاست كه فرزند ابوسفیان نه تنها از این وضع غمگین و شرمنده نیست بلكه آن را موفقیت بزرگى براى خود مى شمرد و از مرد كوفى مى خواهد كه آن را عینا نزد امیرالمومنینعليه‌السلام منعكس سازد! آیا این داستان به خوبى نشان نمى دهد كه معاویه اصولا كارى به حق و یا باطل بودن حكومت خود ندارد؟!

او مى خواهد زمامدار مردم باشد و قدرت اسلامى را قبضه نماید براى رسیدن به این هدف چه بهتر كه اجتماع و ملت او را مردیم نادان و منحط تشكیل دهند، آرى با توجه به این شواهد است كه براى هیچ فرد منصفى در بدست آوردن سوء نیت معاویه جاى تردید باقى نمى ماند.

خوانندگان عزیز: با در نظر گرفتن شواهد غیر قابل انكار تاریخى كه ما تا اینجا برشمردیم آیا باز هم ممكن است فردى در سوء نیت معاویه شك كند؟! آیا با در دست داشتن این همه دلائل روشن باز هم مى توان در این حقیقت تردید نمود كه معاویه اسلام و مقدسات و فرامین مذهبى آن را عملا به بازى گرفته بود و مى خواست از آنها تنها به منزله پلى براى رسیدن به هدفهاى نفسانى و شیطانى خود و به دست آوردن حكومت نژادى استفاده نماید!!

معاویه با میل خود اسلام را نپذیرفت

قسمت هاى مختلفى كه ما تا این جا براى نشان دادن هدفهاى قلبى معاویه و عقائد باطنى وى از نویسندگان و مورخین بزرگ سنى مذهب نقل كردیم ممكن است پذیرفتن آنها بر جمعى دشوار آید و اصولا نتوانند این حقیقت را باور كنند كه فرزند ابوسفیان راستى در دل هیچ گونه اعتقادى به اصول و مقدسات اسلامى نداشت و تظاهر او به اسلام تنها به منظور رسیدن به قدرت و هدفهاى نفسانى بوده است.

ولى براى آن كه ما این حالت شگفت و انكار را از صفحه فكر این دسته از خوانندگان بزدائیم ناچاریم چگونگى و علت اسلام آوردن معاویه و خاندان بنى امیه را با استناد مدارك معتبر اسلامى و همچنین موقعیت این خاندان را از نظر پیشوایان بزرگ دین و نكوهشهاى شدیدى كه از آن ذوات مقدس نسبت به آنان وارد گردیده نقل كنیم تا ضمنا این حقیقت روشن گردد كه از ابتداء پذیرفتن این دودمان اسلام را از روى رغبت و میل نبوده بلكه با كراهت و تنها براى ترس از شمشیر بوده است اینك نقل مدارك اسلامى در این باره:

یك. المعتضد بالله خلیفه عباسى ضمن منشورى كه براى لعن بر معاویه و اطلاع اجتماع از علل تصمیم خلیفه بر این امر صادر نموده بود به موقعیت خاندان ابوسفیان در برابر اسلام و آورنده آن و چگونگى مسلمان شدن آنان و آن چه كه پیغمبر اسلام درباره این خاندان فرمودند اشاره كرده و چنین مى نویسد:

... و اشدهم فى ذلك عداوة و اعظمهم له مخالفة و اولهم فى كل حرب و مناصبة لایرفع على الاسلام رایة الاكان صاحبها و قاعدها و رئیسها فى كل مواطن الحرب من بدر واحد و الخندق و الفتح، ابوسفیان - ابن حرب و اشیاعته من بنى امیة الملعونین فى كتاب الله ثم المولعونین على لسان رسول الله فى عدة مواطن وعدة مواضع لمامضى علم الله فیهم و فى امرهم و نفاقهم و كفر احلامهم فحارب مجاهدا و دافع مكابدا و اقام منابذا حتى قهره السیف و علات امرالله و - كارهون فتقل بالاسلام غیر منطو علیه و اسر بالكفر غیر منقطع عنه..... لعنهم الله به على لسان نبیه (صلى‌الله‌عليه‌وآله ) و انزل فى كتابه قوله و الشجرة الملعونة فى القرآن(70 ) و لااختلاف لاحد انه ارادبها بنى امیة و منه قول الرسول و قدر آه مقبلا على حمار و معاویة یقود به ویزید ابنه یسوق به: لعن الله القاصد و الراكب و السائق(71 )

یعنى..... سخت ترین دشمنان پیغمبر در معاندت با اسلام از نظر كینه توزى و بزرگتر از همه از نظر مخالفت و اولین فرد آنها در هر جنگ و از نظر مقاومت كسى كه علیه اسلام هیچ پرچمى بر افراشته نمى شد مگر آن كه آن كس صاحب آن پرچم و بدوش كشنده و رئیس آن بود، در تمام جنگها از بدر و احد و خندق و فتح، آن كس ابوسفیان بن حرب و پیروانش از بنى امیه بودند، آن بنى امیه اى كه در كتاب خدا مورد لعن قرار گرفتند و سپس پیغمبر هم آنها را در مواقع مختلف لعن نمود (این كه خداوند آنها را لعن كرد)به این علت بود كه علم خدا درباره آنها گذشته بود و او مى دانست كار آنها را و نفاق آنان را و كفر فرزندانشان را، ابوسفیان با پیغمبر جنگ كرد در حالى كه كوشش مى نمود و مدافعه كرد در حالى كه مشكلات را تحمل داشت و ایستادگى نمود در حالى كه مخالفت و عدوات مى ورزید تا هنگامى كه شمشیر مسلمین او را مقهور ساخت و امر خدا برترى یافت با آن كه بنى امیه كراهت داشتند در آن زمان ابوسفیان زبان اسلام را پذیرفت در حالى كه واقعا در گرد اسلام نبود و در پنهانى كفر را دارا بود و دل از آن بر نكنده بود...

خداوند بنى امیه را از این نظر با زبان پیغمبر خود لعن كرد و در كتاب خود نازل نمود و فرمود: الشجرة الملعونة فى القرآن و كسى اختلاف ندارد بر این كه مقصود خداوند (از شجره ملعونه) بنى امیه است و از مواردى كه بنى امیه بر زبان پیغمبر اسلام لعن شدند هنگامى است كه پیغمبر ابوسفیان را دید كه بر چهارپائى سوار است و معاویه افسار آن را مى كشد و فرزند دیگر ابوسفیان به نام یزید آن را مى راند در این جا آن حضرت فرمود خدا لعنت كند این افسار كش و سوار شونده و این راننده را.

دو - دومین مردى كه پیغمبر اسلام در نكوهش از معاویه سخن گفت، هنگامى بود كه آن حضرت با جمعى از مسلمانان نشسته بودند ناگاه فرمود:

نطلع من هذا الفج رجل من امتى یحشر على غیر ملتى فطلع معاویه(72 )

یعنى اكنون ظاهر مى شود از این راه مردى از امت من كه در قیامت بر غیر دین اسلام محشور مى شود در این هنگام معاویه ظاهر شد، در این روایت پیغمبر اسلام صریحا فرمود كه معاویه در قیامت در شمار مسلمانان محشور نمى گردد.

سه - سومین مدرك اسلامى كه درباره فرزند هند و اسلام وى با صراحت سخن مى گوید كلماتى است كه از على بن ابیطالبعليه‌السلام صادر گردیده است هنگامى كه معاویه جمعى از بزرگان شام را نزد علىعليه‌السلام فرستاد مردى از آنان به نام شرجیل بن سمط درباره فرزند ابوسفیان و خلافت او سخن گفت آن حضرت ضمن پاسخى كه به وى داد چنین فرمودند:

.... و خلاف معاویة الذى لم یجعل الله عز و جل له سابقة فى الدین و لاسلف صدق فى الاسلام طلیق بن طلیق حزب من هذه الاحزاب لم یزل الله عزوجل و لرسولهصلى‌الله‌عليه‌وآله و للمسلمین عدوا هو و ابوه حتى دخلا فى الاسلام كارهین(73 )

یعنى.... (معاویه در بیعت با من مخالفت ورزید) آن معاویه اى كه خداوند براى او سابقه اى در دین قرار نداد و گذشته صدق در اسلام ندارد، آزاد شده فرزند آزاد شده(74 )

حزبى از این احزاب همیشه براى خدا و پیغمبرى وى و براى مسلمین او و پدر او دشمن بودند تا وقتى كه داخل در اسلام شدند در حالى كه كراهت داشتند و به آن مایل نبودند.

چهار- باز امیرالمومنین على بن ابیطالبعليه‌السلام در پاسخ یكى از نامه هاى معاویه به وى چنین مى نویسد:

اما بعد فانا كنا نحن وانتم على ماذكرت من الالفة و الجماعة ففرق بیننا و بینكم امس انا آمنا و كفرتم و الیوم انا استقمنا و فتنتم و ما اسلم مسلمكم الا كرها و بعد ان كان الف الاسلام كله لرسول الله علیه و آله و سلم حزبا(75 )

یعنى ما و شما (بنى هاشم و بنى امیه) همان گونه كه یاد آور شدید بر الفت و اجتماع بودیم اما دیروز (هنگام بعثت پیغمبر) بین ما و شما جدائى افتاد، ما ایمان آوردیم و شما كفر ورزیدید و امروز ما استقامت كردیم و شما گمراه شدید، و مسلمانى از شما اسلام نیاورد مگر با كراهت(76 ) بعد از آن كه اشراف و بزرگان عرب همگى براى پیغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله حزب بودند و بر آن حضرت اجتماع داشتند.

خواننده ارجمند- با در نظر گرفتن این مدارك و بیانات صریحى كه از پیشوایان بزرگ اسلام درباره معاویه و خاندان بنى امیه صادر گردیده مشكل است؟! آیا باز هم نمى توان پذیرفت كه معاویه مى خواست از اسلام تنها به منزله یك پل براى رسیدن به هدف هاى شیطانى خود استفاده كند؟! آیا باز هم جاى تردید است كه بگوئیم فرزند ابوسفیان نه تنها هیچ گونه علاقه و رغبتى در دل نسبت به اسلام و دستورات آسمانى آن نداشت بلكه مقصود اصلى و پنهانى وى این بود كه بسیار زیركانه و در استتار با حكومت اسلام و اصول و مقررات مذهبى آن مبارزه كند و یك حكومت نژادى را جاى گزین وى سازد؟! این بود بخش اول بحث ما در این فصل.

بخش دوم:

در این جا ما از بخش اول فارغ شدیم و به استناد شواهد معتبر تاریخى روشن ساختیم كه معاویه نه تنها در دل نسبت به اسلام و معتقدات و مقررات آن ایمانى نداشت و احترامى قائل نبود، بلكه هدف پنهانى و پشت پرده وى این بود كه با اساس این آئین و مظاهر روشن آن بسیار زیركانه مبارزه كرده و یك حكومت نیرومند نژادى را جایگزین حكومت اصیل و انسانى اسلام سازد، اكنون به بخش دوم این فصل مى پردازیم؛ در این بخش ما مى خواهیم آن قسمت از كارهاى حساس معاویه را شرح دهیم كه وى آنها را براى آماده ساختن شرائط اجتماع به منظور دست یافتن به هدفهاى پنهانى و ضد اسلامى خود انجام داد.

در این بخش ما به خواست خداوند، نشان خواهیم داد كه چگونه معاویه آهسته آهسته زمینه كشور را براى اجراى مقاصد شوم خود آماده مى سازد و موانعى را كه در راه رسیدن به هدفهاى سرى وى وجود داشت یكى پس از دیگرى از میان برمى دارد.

اینك شرح این حوادث:

معاویه مردان خدا را مى كشد!

آزاد مردان و شخصیتهاى با فضیلت همواره در راه انجام خود سریها و بیداد گریهاى ستمگران و ناپاكان مانع بزرگى به شمار مى روند براى یك حاكم خیره سر كه بخواهد خواسته هاى نفسانى خود را بدون مواجه شدن با مشكلات و برخورد با مانعى اجراء كند و فكر خود را بر همه چیز (حتى بر مصالح اجتماع و كشور) حكومت بخشد یكى از بزرگترین شرائط، این است كه افراد آزاده و بیدار و كسانى را كه تن در زیر بار ستم دادن براى آنان به مراتب از مرگ سخت تر و ناگوارتر است از میان بر دارد تا بتواند آسوده و با خیالى راحت با هدفهاى غیر انسانى خود دست یابد، معاویه هم كه از نظر مكتب تزویر و نیرنگ استادى است كه نظیر به خوبى به این اصل كلى توجه دارد و از اینجاست كه تصمیم مى گیرد (براى آن كه بتواند زمینه كشور را براى اجراى نیات شوم خود از هر نظر آماده سازد) مردان خدا و افراد آزاده اى كه نه تنها در شمار آبستنهاى دستگاه حكومت وى نیستند! بلكه چون سدى عظیم و دژى نفوذناپذیر در برابر خود سرى هاى او مقاومت مى كنند از میان بر دارد، با این حساب كشته شدن حجر و یاران با وفاى او بدست دژخیمان زاده هند عجیب و شگفت آور نیست.

حجربن عدى كه از شخصیتهاى بزرگ و یاران با وفاى على بن ابیطالبعليه‌السلام بود در كوفه مسكن داشت و همواره به استاندارانى كه از جانب زمامداران ستمگر در آن جا حكومت مى كردند پر خاش مى كرد و در برابر خلاف كاریها و قانون شكنیهاى آنان اعتراض مى نمود، تا نوبت به زیاد بن ابیه رسید، زیاد هم مانند دیگران همواره از شهامت و صراحت لهجه و جسارت حجر سخت در آزار بود تا بالاخره از وى به معاویه شكایت كرد، فرزند ابوسفیان كه منتظر بهانه اى بود تا بتواند این شیعه پاك دل و با فضیلت را از میان بر دارد، دستور دستگیرى و باز داشت او را براى زیاد صادر كرد، زیاد بن ابیه پس از مشكلات فراوان و رنجهاى بسیار توانست وى را با یازده تن از دوستان و یارانش دستگیر نموده و به سوى شام بفرستد، هنگامى كه خبر دستگیرى و سارت حجر را به معاویه دادند دژخیمى را با جمع فراوانى از جیره خواران خود به سوى آن كاروان اسیر فرستاد، آنها در محلى به نام (مر عذرا) حجر و یاران او را ملاقات كردند، دژخیم ناپاك پس از آن كه سخنان ناروائى كه شایسته وى و ارباب او بود به حجر گفت او و اصحاب او را این گونه تهدید كرد: امیرالمومنین معاویه به من فرمان داده تا تو و اصحاب تو را با تیغ سر، سر از تن بر گیرم الا آن كه از كفر خود باز گشت نمائید و على ابن ابیطالب را لعنت كنید و از او برائت بجوئید! اما در پاسخ چه شنید؟

قال حجر و جماعة ممن كان معه: ان الصبر على حر السیف ثایسر علینا مما تدعونا الیه ثم القدوم على الله و على نبیه و على صفیه احب الینا من دخول النار

یعنى حجر و جماعتى از یاران او گفتند شكیبائى و صبر بر حدت شمشیر براى ما سهل تر است از آن چه كه شما ما را بدان مى خوانید سپس درود بر خداوند بر پیغمبر او و بر صفى گزیده او على نزد ما محبوب تر است از آن كه در آتش داخل شویم.

آنها با گفتن این پاسخ تصمیم خود را گرفتند و عزم خود را بر شهادت جزم كردند حجر و پنج تن از یاران فا وفاى او كشته شدند و سرهاى نازنین و مقدس این مردان خدا را براى خشنودى معاویه فرزند هند جگر خوار، به نزد وى بردند. این خبر جانسوز با سرعت در سراسر كوفه و حجاز انتشار یافت. حجر و یاران وى كشته شدند. خبر شهادت حجربن عدى و پنج تن از آزاد مردان عصر وى اثر عمیق و سوزناكى در دلها گذارد، و از نهاد مخالف و موافق آه جانسوزى بر خواست.

مسعودى درباره حجر مى نویسد: هو اول من قتل صبرا فى الاسلام(77 ) یعنى حجر اول كسى است كه در اسلام صبرا كشته شد(78 )

حسین بن علىعليه‌السلام ضمن نامه اى كه به معاویه مى نویسد و وى را نسبت به خلاف كارى ها و جنایات و خیانتهایش سخت مورد سرزنش قرار مى دهد، داستان شهادت حجر بن عدى و یاران او را با یك سوز و گداز یاد مى كند. این نامه اگر چه مشتمل بر قسمتهاى دیگر از خلاف كارى هاى معاویه هم هست و باید بعضى از تكه هاى آن به مناسبت بحث هاى آینده درج گردد، اما به خاطر آن كه لطف خاص و عظمت مطالب آن بزرگوار، در این نامه هم چنان محفوظ بماند از تقطیع آن خوددارى كرده و قسمتهاى دیگر آن را هم (كه درباره شهادت حجر نیست) در این جا یاد مى كنیم، مهمترین قسمت هاى این نامه چنین است:

.... ولست قاتل حجر و اصحابه العابدین المخبتین الذین كانوا یستفظعون البدع و یامرون بالمعروف و یتهون عن المنكر؟! فقتلهم ظلما و عدوانا من بعد مااعطیتهم المواثیق الغلیظة و العهود الموكدة جراة على الله و استخفا فا بعهده، اولست بقاتل عمر و بن الحمق الذى اخلقت و ابلت و جهه العبادة فقتلته من بعد ما اعطیته من العهود مالو فهمته العصم نزلت من سقف الجبال، اولست المدعى زیاد فى الاسلام فزعمت انه ابن ابى سفیان و قضى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله و سلم: ان الولد للفراش و للعاهر الحجر ثم سلطته على اهل الاسلام یقتلهم و یقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف و یصلبهم على جذوع النخل. سبحان الله یا معاویة! لكانك لست من هذه الامة و امارتك صبیا یشرب الشراب و یلعب بالكلاب ما اراك الا و قد اوبقت نفسك و اهلكت دینك و اضعت الرعیة...(79 )

یعنى (اى معاویه) آیا تو نیستى كشنده حجر و یاران او؟! آنهائى كه عبادت خدا مى كردند و (با تكاء خدا) داراى طمانینه و سكون نفس بودند، آن مردانى كه از بدعت ترس و هراس داشتند و امر به معروف و نهى از منكر مى نمودند. پس تو كشتى آنها را از راه ستم و عداوت بعد از آن كه به آنها اطمینانهاى شدید و پنهانى پى در پى دادى (كه با آنان آزار نرسانى) (تو آنها را كشتى) در حالى كه با این عمل در برابر خدا جرات نمودى و پیمان او را سبك شمردى آیا تو نیستى كشنده عمرو بن حمق؟! آن كسى كه عبادت صورت او را كهنه و فرسوده ساخت، تو او را كشتى بعد از آن كه به او پیمانهائى دادى كه اگر آن پیمانها را با آهو مى دادند و او درك مى كرد (مطمئن مى گشت) و از فراز كوهها پائین مى آمد. آیا تو نیستى كه زیاد را در اسلام ادعا نمودى و گمان كردى كه او پسر ابوسفیان است؟! با این كه پیغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله حكم كرد و فرمود فرزند متعلق به فراش است و براى زانى و فاجر حجر است. سپس مسلط ساختى او را بر اهل اسلام، آنها را مى كشد و دست و پاى آنها را از خلاف(80 ) قطع مى سازد و آنان را بر بالاى چوبه ها مى كشد. سبحان الله شگفتا اى معاویه آن چنان با مسلمانان رفتار مى كنى كه گویا تو از این امت نیستى و این ملت از تو نیستند.