سلمان فارسی

سلمان فارسی0%

سلمان فارسی نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: محمد سپهری
گروه: شخصیت های اسلامی

سلمان فارسی

نویسنده: سید جعفر مرتضی عاملی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: محمد سپهری
گروه:

مشاهدات: 7419
دانلود: 2704

سلمان فارسی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 10 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7419 / دانلود: 2704
اندازه اندازه اندازه
سلمان فارسی

سلمان فارسی

نویسنده:
فارسی

 

این کتاب نوشته عالم توانا استاد سید جعفر مرتضی عاملی است. کتابهایی که نویسنده به رشته تحریر در آورده عموماً در زمینه تاریخ اسلام و به شیوه تحلیلی است . کتاب حاضر نیز از این قاعده مستثنی نیست . مؤلف در این کتاب علاوه بر زندگانی سلمان فارسی فصل مشبعی پیرامون تبعیض نژادی در اسلام بیان داشته است .

- عمرو گفت: نيرنگى بدو مى زنم كه او خود از اين امر كراهت پيدا كرده رها كند.

- عبدالله گفت: دوست داريم چنين كنى.

پس از اين گفتگو عمروعاص سلمان را در بين راه ديد و با دست بر شانه اش ‍ زد و گفت: بر تو گوارا باد اى اباعبدالله!

- سلمان گفت: چه چيز؟

- عمروعاص گفت: عمر مى خواهد فروتنى (و از خود گذشتگى) كند و دخترش را به همسرى تو درآورد.

- سلمان گفت او مى خواهد دختر خود را به من تزويج كند تا با زن دادن به من تواضع كرده باشد؟!

- عمرو گفت: بلى، درست است.

- سلمان گفت: در اين صورت به خدا قسم ديگر از او خواستگارى نمى كنم.(۱۳۹) ظاهر قضيه اينست كه سلمان براى اين كه عمر را آزمايش كند دخترش را از او خواستگارى نموده و عمر او را رد كرده و بعد از آن كه سلمان به عمر گفته كه مى خواسته امتحانش كند عمر براى جبران آثار منفى جواب رد دادن به سلمان، به او جواب مثبت داده است. ملاحظه كنيد:

۲ - در روايتى ديگر آمده است كه: در زمان پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - سلمان با خواستگارى دختر عمر از او، او را امتحان كرد عمر به او جواب رد داد و از اين كه سلمان چنين جراءت و جسارتى كرده شكايت نزد پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - برد! رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - اين كار عمر را تقبيح كرد و عمر دم فرو بست و سپس اندوهگين برخاست.(۱۴۰)

۳ - و در روايتى ديگر از خزيمة بن ربيعه روايت شده كه گفت: سلمان از عمر خواستگارى كرد و عمر جواب رد داد سپس بدو گفت: خواستم بدانم تعصب جاهليت در تو از ميان رفته يا همچنان به قوت خود باقيست؟(۱۴۱)

۴ - در روايتى ديگر از ابن عباس او گفته است كه: سلمان از غيبتى (سفرى) بازگشت عمر او را ديد و به او گفت: «ارضاك لله عبدا» يعنى: تو را براى اين كه بنده خدا باشى مى پسندم (بنده شايسته اى هستى! )

- سلمان گفت: پس (دخترت را) به من تزويج كن. عمر دم فرو بست.

- سلمان گفت: مرا براى اين كه بنده خدا باشم مى پسندى اما خودت نمى پسندى؟! چون صبح شد گروهى نزد او آمدند.

- سلمان گفت: كارى داريد؟

- گفتند: آرى.

- گفت: كارتان چيست؟

گفتند: از اين امر (خواستگارى دختر عمر) منصرف شوى.

- سلمان گفت: به خدا سوگند قدرت و حكومت او را به اين كار نينگيخت بلكه با خود گفتم مرد صالحى است اميد است خدا از او و من فرزند شايسته اى به وجود آورد.(۱۴۲)

۵ - در مورد و مناسبتى ديگر مى بينيم كه: ابودرداء براى خواستگارى زنى از قبيله «بنى ليث»براى سلمان همراه با او نزد ايشان رفت و بر آنان وارد شد و فضيلت سلمان و سابقه ديرينه اش در اسلام را براى آنها بيان كرد و گفت كه او فلان زن از آن قبيله را خواستگارى مى كند، در جواب به ابودرداء گفتند: «به سلمان زن نمى دهيم اما به تو زن مى دهيم! »پس ابودرداء خود با آن زن ازدواج كرد و بيرون شده نزد سلمان آمد و گفت: چيزى روى داد كه من شرم مى كنم برايت بگويم.

سلمان گفت: چه چيزى؟ ابودرداء ماجرا را براى سلمان باز گفت.

سلمان گفت: من شايسته تر هستم كه از تو حيا كنم كسى را كه خداوند براى تو مقدر فرموده خواستگارى كنم.(۱۴۳)

مى بينم «بنى ليث»از زن دادن به سلمان سرباز مى زنند! و ابودرداء را بر او ترجيح مى دهند به نظر مى رسد سبب و منشاء اين عدم قبول همان سبب و منشاءيى است كه وقتى سلمان دختر عمر را از او خواستگارى كرد موجب اندوه و مشقت او شد و اين همان سبب و منشاءيى است كه - به طورى كه گذشت - عمروعاص و جماعتى را وارد كرد براى اين كه دخالت كنند و سلمان را قانع كنند از خواستگارى دختر عمر منصرف شود.

اين كار سلمان ترديدى باقى نمى گذارد كه اعتقاد او بر اين بوده كه حق او و ديگران است كه با زن غير عرب، عرب حتى زن قريشى بلكه دختر خليفه مسلمين ازدواج كند. و نيز به نظر او سرباز زدن خليفه از اين امر ناشى از تعصب جاهلى بوده كه قرآن آن را رد و محكوم نموده است...

بر شما امامت نمى كنيم و زنهايتان را تزويج نمى نماييم 

بنابراين آنچه كه در روايات ذيل به سلمان نسبت داده شده صحيح نمى باشد:

در زمانى كه سلمان با جماعتى از صحابه در سفرى بودند از او خواستند نمازشان را امامت كند، او گفت: «ما بر شما امامت نمى كنيم و زنهايتان را تزويج نمى نماييم خدا ما را به وسيله شما هدايت كرده است». آنگاه در اين روايت آمده است كه آن كسى كه بر ايشان امامت كرد نماز را تمام خواند در حالى كه چون مسافر بودند بايد شكسته مى خواند! پس سلمان به او ايراد و اعتراض كرد.(۱۴۴) و به سلمان نسبت داده اند كه به مردم مدائن گفته است: «به ما امر شده است بر شما امامت نكنيم اى زيد! (زيد بن صوحان) پيش رفت... پس از آن زيد بن صوحان بر ما امامت مى كرد و خطبه مى خواند».(۱۴۵)

و از اين روايت كرده اند كه گفته است: «ما شما (عرب) را به لحاظ فضل و برترى رسول -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - برتر مى شماريم و زنانتان را به همسرى نمى گيريم»(۱۴۶) و به او نسبت داده اند كه گفته است «رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - ما را از اين كه زنان عرب را تزويج كنيم نهى نمود».(۱۴۷)

و اين گفته است: «اى گروههاى عرب! شما به دو چيز بر ما برترى يافته ايد: ما نماز شما را امامت نمى كنيم و زنهايتان را به همسرى نمى گيريم».(۱۴۸)

آرى همه اينها كه - به اين صورت - به سلمان نسبت داده شده قطعا صحيح نيست؛ زيرا او بارها از عرب و حتى از شخص خليفه آنها خواستگارى نموده و آنها به او جواب رد داده و از زن دادن به او سرباز زده اند و او - به طورى كه گذشت - اين رد و خوددارى را ناشى از تعصب جاهلى مى دانسته است. سلمان با اقدام به خواستگارى از عرب و از شخص خليفه دوم نقش خود را در رسوا ساختن و محكوميت سياست تبعيض نژادى كه حكام و اقمار و عمال آنها آشكارا و پنهانى - بر حسب شرايط و مقتضيات - اعمال مى كردند ايفا نمود.

اگر اين جمله منسوب به سلمان كه گفته: «به ما دستور داده شده... »پايه و اساسى داشته و صحيح باشد ناگزير مقصود دستور خدا يا پيغمبر نبوده است و گر نه سلمان بدان گردن مى نهاد و عمل مى كرد (و از عرب خواستگارى نمى كرد). بنابراين، محتمل اينست كه چنين دستورى در همان زمان از جانب خليفه دوم صادر شده بوده است نه از جانب پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم -.

و شايد هدف از اصرار راوى بر اين كه وجود چنين دستور ظالمانه اى به زبان شخص سلمان و به نحوى اعلام گردد كه چنين تصوير و القاء شود كه اين دستور از جانب كسى غير از آن كه آن را صادر كرده و مشخصا از جانب رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - صادر شده است، عبارت بوده از سرپوش گذاشتن بر مخالفت خليفه با سلمان (در امر خواستگارى دختر عمر) كه خليفه را زير سؤ ال برد و توجيه آن رفتار، چرا كه در اين صورت اين سياست غير عادلانه بر اساس دين و تعبد مشروعيت مى يابد.

و از جمله امورى كه مؤ يد اينست كه دستور منع ازدواج عرب و غير عرب از جانب شخص خليفه عمر بن خطاب صادر شده روايتى است كه از زيد بن حبيب نقل شده كه گفت: عمر بن خطاب به سلمان گفت: اى سلمان! چيزى از امور جاهليت نمى شناسم جز آن كه خدا آن را به وسيله اسلام از ما برداشت، جز آن كه ما به شما زن نمى دهيم و از شما زن نمى گيريم حال بيا تا دختر خطاب (نوه خطاب، دختر خود عمر) را به ازدواج تو درآورم. گفت: به خدا « به خدا قسم! من از كبر مى گريزم» گفت: « تو از آن مى گريزى و مرا به آن وامى دارى؟ مرا بدان نيازى نيست».(۱۴۹)

اگر جمله « به خدا قسم از كبر مى گريزم» - چنانكه ظاهر چنين است - ادامه سخن عمر باشد معناى آن اينست كه عمر دختر دادن به سلمان را تواضع (و از خود گذشتگى) مى دانسته امرى كه - به طورى كه گذشت - در سخن عمروعاص كه براى منصرف كردن سلمان از خواستگارى وارد عمل شده بود آمده بود. در اين صورت جواب سلمان به عمر با جوابى كه به عمروعاص داده - و قبلا نقل شد- متناسب است.

و اگر اين جمله سخن سلمان باشد و عبارت بعدى يعنى « آيا تو از كبر مى گريزى... » جواب عمر به او باشد باز هم اين جواب صريح در اينست كه خليفه مى خواسته با تزويج دخترش به سلمان از كبر بگريزد و اين بدان معناست كه آنچه عمروعاص به سلمان گفت: خليفه مى خواهد با دادن دخترش به تو تواضع كند صحيح بوده است. در هر دو حال نتيجه يكى است و آن اين كه به نظر خليفه زن دادن به غير عرب، فروتنى و تنزل مقام شرف و كرامت (عربى) به شمار مى آمده است! و اين همان چيزى است كه با ديدگاههاى و سياستهاى خليفه در مورد عرب و غير و غير عرب و متناسب و منطبق است. درست عكس سياستهاى اميرالمؤمنين على و ائمه از فرزندان او -عليه‌السلام - و به تبع ايشان شيعيان اخيارشان كه براى فرزندان اسماعيل برترى و فضلى بر فرزندان اسحاق قائل نبودند.

و هر يك از اين دو نوع سياست آثار منفى و مثبت خود را بر جاى گذارده و - ان شاء الله تعالى - در آينده اين آثار و نتايج را بيان خواهيم كرد و خواهيم ديد كه چه در عهد دولت اموى و چه پس از آن سياست و روش خليفه دوم مورد عنايت و عمل بوده است و مى بينيم كه اين سياست در ازمنه و اعصار مختلف تا امروز به طور پنهان يا آشكار، آثار و تبعات خود را داشته است.

بد سخن گفتن سلمان يك افسانه است 

از ابو عثمان روايت شده كه گفته است: سخن و كلام سلمان از شدت اعجميت (ابهام و عدم فصاحت) فهميده نمى شد. او به خشب (چوب)مى گفت: «خشبان». ما مى گوييم: اين سخن صحيح نيست و احتمالا براى كاستن از شاءن و مقام سلمان و به انگيزه هاى نژادى ساخته و پرداخته شده است به دليل زير:

۱ - ابن قتيبه گفته است: «من اين حديث را قبول ندارم» آنگاه دليل آورده و گفته: «پيشتر، از او كلام مى آورديم كه بسان سخن فصيحان عرب بود»(۱۵۰) سپس گفته: در لغت «خشبان» لغتى نيكو و صحيح است و جمع الجمع «خشب » مى باشد مانند «جملان» و «سلقان» كه جمع الجمع « جمل» و« سلق» هستند.(۱۵۱)

و زمخشرى و ابن اثير هر يك گفته اند: « من اين حديث را نمى پذيرم چون كلام سلمان همرديف سخن فصيحان است و « خشبان» در جمع « خشب» صحيح است و شنيده شده. و مانند آن است «سلقان»و «حملان»كه جمع «سلق»و «حمل» هستند و شاعر گفته است: «كانهم بجنوب القاع خشبان»(۱۵۲) و براى ثبوت و صحت لغتى، بيش ‍ از قياس آن لغات مشابه و سماع و روايت (استعمال شدن) دليل ديگرى وجود ندارد».(۱۵۳)

۲ - و در روايت امام مالك از زهرى از ابوسلمة بن عبد الرحمان گذشت كه: پيامبر بزرگ -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - در رد سخن قيس بن مطاطيه و حمايت از سلمان، بلال و صهيب از جمله فرمود: «پروردگار يكيست، مادر يكيست و عرب بودن هيچيك از شما از پدر و مادر به او نرسيده بلكه عربيت، زبان (لغت) است. پس هر كس به عربى تكلم كند عرب است.(۱۵۴)

شايد بتوان از اين جواب رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - استفاده كرد كه سلمان، بلال و صهيب نيز چون به زبان عربى سخن مى گفته اند عرب هستند و بنابراين صحيح نبوده است كه «قيس بن مطاطيه» در مقابل آنها به عرب بودن خود مباهات كند. پس پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - ادعاى برتر بودن عرب بر آنها را از اين طريق ابطال نموده است كه آنها را نيز عرب محسوب داشته چرا كه به زبان عرب تكلم نموده است كه آنها را نيز عرب محسوب داشته چرا كه به زبان عرب تكلم مى كنند. در جمله «فمن تكلم بالعربية... »در كلام پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - به اين معنا اشاره شده است و از «فاء» تفريع كه مى توان گفت ظاهر در اين معنا است استفاده مى شود.(۱۵۵)

۳ - چگونه مى توان تصور كرد كه شخصى همچون سلمان با آن قدرت فهم، دانش و دقت نظر، دهها سال در بين جامعه عربى زندگى كند و زبان آنها را ياد نگيرد تا آن جا كه از شدت ابهام، كلامش فهميده نشود؟ چنين امرى بسيار عجيب است! اين از شدت فهم مى تواند باشد يا از شدت كودنى؟

۴ - پيش از اين گذشت كه: موقع حفر خندق، پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - از خداوند سبحان خواست زبان سلمان را ولو به يك بيت شعر بگشايد و خدا زبان او را به گفتن سه بيت شعر گشود.(۱۵۶)

۵ - در ضمن حديثى راجع به اسلام آوردن سلمان - رضوان الله تعالى عليه - مى بينيم آمده است: جبرئيل در دهان سلمان آب دهان انداخت پس از آن سلمان به عربى فصيح سخن گفت.(۱۵۷)

چنانكه ابن قتيبه گفته است: سلمان نامه ها، خطابه ها و سخنانى دارد كه مورخان و محدثان از او نقل كرده اند و در حد اعلاى فصاحت و بلاغت هستند(۱۵۸) و همين به تنهايى در رد مدعاى ابوعثمان و غير او كافى است. اما اين روايت كه «محاملى»از «ابوسليمان »نقل كرده كه گفته است: موقعى كه سلمان فارسى به «مدائن»آمد ما نزد او رفتيم تا قرآن قرائت كنيم (ياد بگيريم) سلمان گفت: «قرآن عربى است آن را نزد مردى عرب بخوانيد». آنگاه زيد (زيد بن صوحان) بر ما قرائت قرآن مى كرد و چون غلط مى خواند سلمان اشكال او را مى گفت و تصحيح مى كرد.(۱۵۹)

اين روايت با آنچه كه ما مى گوييم منافات ندارد؛ زيرا فصاحت سلمان مستلزم اين نيست كه لهجه او نيز كاملا لهجه عربى بوده بلكه شايد كمى لهجه فارسى در تكلم او باقى بوده و نمى بايست متعلمان قرآن حتى در آن حد اندك با آن لهجه آموزش ببينند. بعلاوه همين كه آنها نزد سلمان آمده از او تقاضا كردند قرآن براى آنها بياموزند دليل روشنى است بر اين كه آنها او را شايسته اين كار مى شناخته اند و در او اعجميتى به آن اندازه كه مانع از اين امر باشد سراغ نداشته اند. ما معتقديم سبب و منشاء ايراد اين وصف و اتهام به سلمان، عمر بن خطاب بوده است چرا كه او بوده كه به منظور كاستن از شخصيت سلمان و پايين آوردن منزلت او - رحمه الله - به او مى گفت: «طمطمانى »(۱۶۰) (كسى كه به فصاحت و خوبى سخن نمى گويد). و شايد سلمان لكنت زبانى داشته اما اين لكنت - به ادله اى كه گفتيم - در حد ابهام در كلام و اعجميت نبوده است.

كينه كور

ما وقتى مى بينيم خاورشناسان، دين ما را به باد طعن و انتقاد مى گيرند و به مقدسات ما حمله مى كنند و در بديهى ترين بديهيات اسلام و روشنترين آنها نزد عقل و عميقترين آنها در فطرت، ترديد و تشكيك مى كنند چندان تعجب نمى كنيم. چرا كه دانسته ايم آنها دشمنان كينه توز، طمعكار و استعمارگرى هستند كه تمام قوا و امكانات خود را در جهت نابودى ما، در اختيار گرفتن سرنوشت ما، بازى با مقدساتمان و استهزادى ارزشها و الگوهاى ما به كار مى گيرند. اين دشمن استعمارگر براى تحقق بخشيدن به اهداف شرورانه خود گاهى آهن و آتش به كار مى برد و گاهى به شيوه گمراه سازى، ايجاد شك و شبهه و فريب نيرنگ متوسل مى شود.

بنابراين جاى شگفتى نيست اگر مى بينيم آنها سلمان را شخصيتى نامتعادل يا افسانه اى تاريخى معرفى مى كنند يا مى گويند او از موالى (غير عرب) بوده و حق و شايستگى تصدى بعض كارها را نداشته است و از اين قبيل سخنان.(۱۶۱) چرا كه اين دشمنان بزرگتر و خطرناكتر از اين كار را نيز مرتكب شده در صدد دست اندازى به ساحت مقدس رسول گرامى اسلام -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - بازى با قرآن و مفاهيم قرآنى، بدجلوه دادن حقايق آن و مسخ و تقبيح شرايع و مقررات آن مى باشند. آرى از اين همه حقايق آن مسخ و تقبيح شرايع و مقررات آن مى باشد. آرى از اين همه تعجبى نيست شگفتى از كسانى است كه خود را مسلمان مى دانند و نزد مردم، مسلمان شناخته مى شوند و عنوان اسلام را با خود يدك مى كشند و آواى اسلام بلند مى كنند اما بيش از آن دشمنان، به اسلام كيد و كينه مى ورزند و بر بد جلوه دادن تعاليم آن پا مى فشارند و در هدم مبانى آن مؤ ثرترند!

ما نمى خواهيم انبوه ادله و شواهد دال بر اين كه اين جمعيت، دست پروردگان همان دشمنان استعمارگر و درس آموخته مدرسه آنهايند، از مفاهيم و ديدگاههاى آنها اثر پذيرفته اند و سموم كشنده آنها در اينها دميده شده را بياوريم كه اين همه، چون روز روشن است. و شايد اين واقعيت روشن امرى طبيعى بوده است چرا كه به هنگام ارتباط اينها با آن شياطين زبردست به نور علم روشن نبوده، مصونيت كافى نداشته اند و از شناخت اسلام و مفاهيم آن كه آنها را به ايستادگى در مقابل يورش بى امان آن و حوش، با هدف تخريب شخصيت و مسخ وجود و نابودى همه توانائيهايشان قادر سازد بى بهره بوده اند و بعلاوه خود كم بينى و احساس ‍ ضعف ناتوانى و خود باختگى در مقابل مظاهر فريبنده اى كه نزد آنها ديدند موجب اين شد كه خود تباه شدند و ديگران را فاسد كردند، گمراه كردند و از درك و ارزيابى امور عاجز گشتند و نتوانستند با آگاهى و مسئولیت، هر چيز را در جاى خود بگذارند.

و به اين ترتيب آن دشمنان كينه توز، اينها را وسائل مناسبى براى تحقق آرمانهاى نهايى و اهداف غايى خود يافتند و به صورت آدمكهاى فرمانبر به كارشان گرفتند و اباطيل گمراه كننده خود را بدانها القاء كردند... و ما ديديم و شنيديم كه اين افراد (و جمعيتها) كه خود را به اسلام منتسب مى كنند و هر گناه كبيره اى را انجام دادند و رسواترين جرائم را در مورد دين و امت خود مرتكب شدند. ما در اين جا نمى خواهيم نمونه هاى از آن جرائم و خيانتها را كه از حد شمار بيرونند متذكر شويم اما همين قدر به اجمال مى گوييم كه به طور كلى چيزى نماند كه به آن تعرض نكنند؛ در اعتقادات تشكيك كردن و در اذهان بسيارى از ساده لوحان پيرامون بسيارى از معتقدات شبهه انداختند و بسيارى از تعاليم و مضامين اسلامى را بد جلوه دادند و يا بدانها دروغ بستند و معانى قرآنى را تغيير دادند و تعاليم و احكام آن را به بازى گرفتند...

و در رابطه با شخصيتهاى اسلامى تلاش كردند شاءن و منزلت آنها را پايين بياورند و به نحوى از انحاء به حريم ايشان دست اندازى كنند و در اين راستا، سلمان - موضوع سخن ما- هدف بخش بزرگى از اين تلاشها بوده تا بدانجا كه راجع به او گفته اند: « او از دشمنان باطنى اسلام بوده است! » و ما نمى دانيم چگونه چنين راز پنهانى را كه جز آنها كس ديگرى بدان دست نيافته كشف كرده اند! و اقدامات ويرانگرى كه سلمان بدانها دست زده و به سبب آن مستحق چنين توصيفى شده چى، كى و كجا بوده است؟! در حالى كه زندگى، مواضع و اقدامات سلمان روشن است و پژوهشگران مى توانند بدان مراجعه و در آن درنگ كنند. آيا جز نيكى و شايستگى، پايمردى و رستگارى، غيرتمندى و فداكارى در راه اسلام چيز ديگرى مى توانند بيابند؟

مالك اشتر را به «مارق» (از دين در رفته) وصف كردند.(۱۶۲) و ابوذر را نابخرد، خشك، سخت و باديه نشين لقب دادند.(۱۶۳) و حتى حسنين(۱۶۴) - عليهما السلام - و مادرشان فاطمه زهرا - صلوات الله و سلامه عليها - نيز از تعرض آنها مصون نماندند.(۱۶۵) سرچشمه تمام اين تلاشها كنيه، نسبت به على -عليه‌السلام - و هر آن كس كه بدو گرايش داشته و از او پيروى مى كرده و حمايت از خليفه سوم عثمان بوده كه موضعگيرى ابوذر و مالك اشتر در مقابل او معروف است. سلمان گناه ديگرى نيز داشته و آن اين بوده كه عرب نبوده است. بنابراين مى بايست در معرض بادهاى سمى كينه نژادى نيز قرار گيرد چرا كه سروران مستشرق؛ اين خود باختگان چنين مى خواهند(۱۶۶) و اين هجوم، مقاصد آنها را محقق ساخته مصالح و منافعشان را تأمین مى كند.

فصل دوم: تبعيض نژادى رويدادها و مواضع

مقدمه اى لازم 

در اينجا نمى خواهيم به تاريخ تبعيض نژادى در ملتهاى مختلف و كشف ريشه ها و پيامدهاى آن قبل و بعد از اسلام بپردازيم و يا اين انگيزه هاى روانى و سرچشمه هاى آن را و نظرياتى را كه براى تثبيت و توجيه اين گرايش - و نه رهايى از آن - ابراز شده بررسى كنيم. بلكه برآنيم كه به نحو اشاره و ايجاز و تا جايى كه به واقعيتهاى حيات مسلمانان پس از ارتحال رسول بزرگ اسلام -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - و آثار و تبعاتى كه در نتيجه سياستهاى كه در جهت تبعيض نژادى اعمال مى شده و متضمن اين گرايش ‍ بوده تحمل كرده اند مربوط مى شود، به پاره اى از آنچه كه به اين مساءله مرتبط است بپردازيم.

تاريخ پيدايش اين سياست و پس از ظهور اسلام به زمان خليفه دوم عمر بن خطاب كه برنامه ريز و بنيانگذار اين خط مشى بود و بر اعمال آن اصرار مى ورزيد باز مى گردد. پس از عمر، امويان راه و روش او را ادامه دادند وبا كمال دقت و امانت طرح او را به اجرا درآوردند. پيش از پرداختن به برخى از مواضع، احكام و مقرراتى كه در جهت اين سياست از جانب اين بنيانگذار توانمند اتخاذ گرديده، اعلام و اعمال شده و تاريخ، آنها را براى ما نگهداشته حكايت كرده است به پاره اى ملاحظات، افكار و ديدگاههاى موجود در دوران بعد از مؤ سس و رهبر اين سياست و مشخصا در عهد امويان كه اشاره بدانها لازم به نظر مى رسد اشاره مى كنيم تا اين اشارات، مقدمه اى باشد براى فصلى كه در آن از خط مشى و روشهاى خليفه دوم در اين زمينه سخن مى گوييم.

و از آن جا كه اين سياست (تبعيض نژادى) جز از جانب اهل بيت -عليهم‌السلام - و در راءس ايشان امير المؤمنين على -عليه‌السلام - با مخالفت و مقابله جدى و واقعى روبرو نشد به حول و قوه و من و كرم الهى به طور خلاصه و فشرده به گوشه هايى از اين معارضه و مقابله نيز اشاره مى كنيم. نخست به برخى از آنچه كه به سياست امويان و فروع و پيامدهاى آن مربوط مى شود پرداخته مى گوييم:

امويان و سياست تبعيض نژادى 

سياست امويان بر پايه تمييز و تفكيك بين عرب و غير عرب كه گاهى به لحاظ اختلاف رنگ و پوستشان آنها را «سرخ پوست»و گاهى «موالى»(۱۶۷) مى ناميدند استوار بود. و حتى سياست آنها تا جايى پيش رفت كه بين خود عرب نيز احساسات قبيله اى را برانگيختند چنانكه در مورد دو قبيله قيسى «مضرى»و «يمانى»اين سياست را بكار مى بردند و به اقتضاى منافع ويژه اى كه داشتند و بر حسب شرايطى كه سلطه يابى و گسترش نفوذشان در سرزمينها و مردم بيشتر ايجاب مى كرد گاهى اين و گاهى آن قبيله را تاءييد و حمايت مى كردند. تا زمان هشام بن عبدالملك به حمايت از قبيله يمانى ادامه دادند آنگاه قبيله «مضريه»را به خود نزديك كرد و تا زمان سقوط دولت اموى به دست ابومسلم خراسانى و عباسيان وضع بدين منوال استمرار داشت پس از آن عباسيان طرف «يمانيان) را گرفتند تا آن جا كه «ابراهيم امام»رهبر عباسيان به ابومسلم پيام فرستاد و به او دستور داد يمانيان را گرامى بدارد و سرزمين مضر را نابود كند و احدى از آنها را باقى نگذارد.(۱۶۸)

انحراف از خط و مسير اسلام 

تبعيض نژادى پيش از ظهور اسلام نزد يونانيان قديم و ديگران در تاريخ بشر سابقه و ريشه هاى ژرفى داشته است آنگاه در جزيرة العرب اسلام ظاهر گشت و جنگ بى امانى را عليه اين گرايش و همه مظاهر آن اعلام نمود تا آن جا كه اين گرايش باطل در برابر ژرفايى و استحكام اين هجوم عقب نشينى كرد و ضعيف گشت. و اگر اسلام همچنان در صحنه مى ماند و سلطه آن ادامه مى يافت براى هميشه و از بيخ و بن ريشه هاى اين گرايش را بر مى كند و همه آثار آن را از ميان مى برد.

اما بعد از اين كه رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - از دنيا رفت و گروه مشخصى توانستند قدرت سياسى را از كف شايستگان شرعى و قانونى آن بدر آورند و حكومتى بر پا كردند كه مهره هاى اصلى آن اكثرا بنيه كافى و انگيزه هاى حقيقى براى تعهد و عملى را نداشتند و هم در زمينه فكرى و هم عملى و اجرايى فاقد توانايى هاى فكرى و عملى غنى، نيرومند و اصيل براى فهم اسلام و مقررات آن بودند. وضعيتى كه زمينه را براى پيدايش و بروز مجدد بسيارى از گرايشها و انحرافات فراهم ساخت و بسيارى نيز آماده اين بودند كه با ساختن و پرداختن حديث و نسبت دادن آن به رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - اين انحرافات و گرايشهاى دوباره جان يافته را پشتيبانى كنند تا انحراف و كجرفتارى، «دين»و هوى و هوسهاى شخصى، «شريعت »شناخته شود!

و پس از آن عرب سرزمينهايى را تسخير كردند و مردم به دعوت اسلام پاسخ مثبت دادند و مردم غير عرب از طريق رابطه ولاء (هم پيمانى) با بسيارى از قبايل عرب مرتبط شدند و عرب، خود را پيروز، برتر و زمامدار ديد كه در مقابل آنها عزيزان، خوار و توانمندان ناتوان شده اند... در اين هنگام عرب از موضع سرورى و آقايى و كبر و انحصارطلبى با مردم غير عرب رفتار كردند. و اين نحوه رفتار با مردم غير عرب اختصاص به حكام نداشت بلكه به گروههاى و طبقات مختلف مردم نيز سرايت كرده بود تا آن جا كه در فتاواى فقهى و نظريات عقيدتى بسيارى از كسانى كه بر مسند افتاء و نظريه پردازى راجع به معتقدات نشستند آثار اين گرايش پديدار گشت.

تاريخ، ادله و شواهد بسيارى را براى ما نگهداشته كه حقيقت اين پديده را ثابت مى كند و تصوير روشنى از آن رفتار زشت و پست چه در سطح سياست و خط مشى مورد عمل در متن حكومت و چه در سطح رفتار عمومى و روزمره توده مردم در زمينه هاى و موقعيتهاى مختلف به دست مى دهد.

عذر تراشيدن، كوشش بى حاصل 

اگر كسى بكوشد آنچه را كه در تاريخ آمده و به پديده خوار شمارى غير عرب توسط عرب اشاره و دلالت داده، از جمله امور و حالات نادر و كمياب كه علماء به لحاظ ندرت و شذوذ (خلاف قاعده عموم بودن) آنها را رها مى كنند، به شمار آورد، يا در صحت برخى از آنها مثل تحميل مالياتهاى به غير عرب، محروم ساختن آنها از پرداختهاى دولتى و غير ذلك تشكيك و ترديد كند(۱۶۹) ، چنين تلاشى بى نتيجه، ناكام و فاقد هر گونه ارزش علمى است چرا كه اگر اين گونه تلاشها ارزش و اعتبار داشته باشند و اين بدان معنا خواهد بود كه ما هرگز و مطلقا نتوانيم هيچ حقيقت تاريخى را ثابت كنيم و حتى در وجود معاويه و على -عليه‌السلام - و وقوع جنگ صفين و جمل و حوادث كربلا ترديد كنيم و پس از اين، حدوث طوفان نوح و سقوط اندلس ‍ را تصديق ننماييم و همچنين اثبات صفت كرم و شجاعت براى عرب (در زمان گذشته) و امثال اين امور امكان نداشته باشد؛ زيرا اگر ادله و شواهدى كه پيرامون مساءله تبعيض نژادى - با آن كثرت و فراوانى شگفت آور - براى ما نقل شده اند اين مساءله را ثابت نكنند و به طور كلى اثبات هيچيك از حقايق مورد اشاره در بالا امكان نخواهد داشت.

چگونه مى توان فتاواى فقهى اثر پذيرفته از اين گرايش را كه در طول و عرض سرزمينهاى اسلامى انتشار يافته و مبناى عمل فرق و طوايف بزرگى است از امور نادر و كم شمار به حساب آورد؟ پاره اى از اين فتاوا در مسائل ازدواج و ارث خواهد آمد. بعلاوه به اين گرايش جنبه عقيدتى داده شده به نحوى كه تا چندين قرن در انديشه توده مردم (عرب) جا افتاده بود تا آن جا كه مى بينيم «ابن تيميه»به طور صريح و روشن و از باب «ارسال مسلمات» و بيان امرى كه ثبوت آن مفروغ عنه است اين اعتقاد را بيان كرده مى گويد:

«آنچه اهل سنت و جماعت برآنند اين اعتقاد است كه: جنس عرب برتر از جنس عجم است چه عجم عبرى، چه عجم سريانى، رومى، يا فارسى و غير اينها... ».(۱۷۰)

و براى اين اعتقاد استدلال كرده به اين كه عرب از ديگران فهيم تر و يادگيرنده ترند و در بيان (سخن گفتن) تواناتر مى باشند.(۱۷۱)

در اين فصل و فصل آينده دسته بزرگى از روايات و نصوص تاريخى را از منابع بسيارى مى آوريم كه نشان دهنده گوناگونى و اختلاف شديد موارد و طبايع امورى است كه اين گرايش كينه توزانه يهودى گرايانه در آنها بروز كرده است. روشن است كه رابط اين امور پراكنده و جامع اين موارد مختلف و متنوع، جز تعصبى ژرف و انگيزه هاى نابخردانه ريشه دار چيز ديگرى نبوده است.

نصوص و روايات بسيار ديگرى در اين باره هست كه ما متعرض آنها نمى شويم. چرا كه در صدد بررسى همه جانبه اين مساءله نيستيم و هدف مان فقط اشاره به اين مطلب است. بررسى اين گرايش از همه جهات و جوانب آن و آثارى كه در طول تاريخ در جوامع اسلامى بر جاى گذاشته و جنگهايى كه بر پا كرده و تحولاتى كه پديد آورده تا آن جا كه گفته شده:

«علاوه بر حوادث بزرگ و خطرناكى كه جهان اسلام در طول تاريخ از ناحيه تبعيض نژادى به خود ديد، علت و سبب از دست رفتن سرزمين اندلس برتر شمردن عرب بر غير عرب بوده است... ».(۱۷۲)

چنين كنكاش به جستجو و استقصاء بيشتر و فرصت و كوشش فراوانى نياز دارد كه اكنون براى ما مقدور و ميسور نمى باشد.

تنوع روش تبعيض گرايى 

ناگفته نگذاريم كه اين گرايش ماهيت نظرى و فكرى نيز يافته، براى اثبات برترى عرب بر ديگران دلايل و براهينى اقامه گشته نوشته ها نوشته شد و تا زمانهاى اخير اين بحث و استدلال ادامه داشت و «ابن تيميه»(۱۷۳) جز او در اين وادى سعى كردند. طبيعى بود كسان و گروههايى كه حقوقشان تضييع و كرامت انسانيشان پايمال و بدانها ستم شده بود در راه اثبات برابرى خود با عرب و قبولاندن اين كه «عربى را بر عجمى برترى و فضلى نيست جز با پرهيزگارى و عمل شايسته»به آنها سعى و تلاش كنند.

اما در عصر امويان تلاش و كوشش قابل ذكرى از سود اين افراد و گروهها به چشم نمى خورد و شايد علت اين خموشى اين بوده كه در روزگار امويان كسى جراءت اظهار وجود نداشته(۱۷۴) چرا كه امويان در اعمال تبعيض ‍ نژادى سختكوش ترين مردم بوده اند و با توسل به زور، سياستهاى خود را اعمال مى كرده اند. اما پس از عهد امويان مى بينيم شعار برابرى و دعوت بدان پديدار مى شود و رساله هاى نوشته شده با ادله مختلف براى تساوى عرب و غير عرب استدلال و احتجاج مى گردد.(۱۷۵) اما اين بدان معنا نيست كه دولت عباسى در مورد تبعيض نژادى و برترى عرب بر غير عرب حساسيت نداشته است بلكه درست بر عكس از آغاز كار، در مقابل داعيان تساوى ايستادند اما - چنانكه به خواست خدا بزودى بدان اشاره مى كنيم - با شيوه زيركانه خود و تحت عناوين و شعارهاى رندانه و فريب آميزى از قبيل متهم ساختن به كفر و زندقه.

«شعوبيه» خواهان برابرى بودند

مبلغان و فراخوانندگان به تساوى عرب و غير عرب به نام «شعوبية»معروف گشتند.

ابن تيميه گفته است: «گروهى از مردم برآنند كه جنس عرب بر جنس ‍ عجم بربرى ندارد اين گروه «شعوبيه»ناميده مى شوند»(۱۷۶)

جاحظ گفته است: «به نام خدا با ذكر مسلك شعوبيه كه به نام «برابرى»شناخته مى شوند سخن آغاز مى كنيم... »(۱۷۷)

ابن عبد ربه گفته: «سخن شعوبيه كه همان «اهل التسويه»هستند اين است كه... »(۱۷۸)

و منظور و غير او گفته اند: «شعوبى كسى است كه مقام عرب را كوچك مى شمارد و براى آنها فضلى بر سايرين نمى شناسد»(۱۷۹) . اين سخن بدين معناست كه هر كس عرب را برتر از ديگران نداند مقام آنها را پايين آورده و «شعوبى»يعنى ملى گراى ضد عرب است بر همين معنا دلالت مى كند سخن خليل بن احمد فراهيدى كه گفته است: «شعوبى كسى است كه مقام عرب را كوچك مى كند پس براى آنها برترى و فضلى نمى شناسد»(۱۸۰) از استعمال كلمه «پس»اين معنا استفاده مى شود.

در ميان داعيان به تساوى، كسانى مثل «ابن غرسيه»و «اسماعيل بن يسار»(۱۸۱) كه تعصب قومى و ملى بر آنها غلبه كرده باشد و عجم را برتر از عرب دانسته باشند نادر و اندك بوده اند. در زمان ما واژه «شعوبيه»در خصوص ديدگاه كسانى كه عجم را برتر از عرب مى دانند به كار مى رود.(۱۸۲)

نمونه هايى از تبعيض نژادى در عصر اموى 

در اين جا نمونه هايى اندك از نصوص تاريخى را كه سياست دولت اموى و نيز ديدگاههاى و مواضع مردم را در زمينه تبعيض نژادى در آن مقطع زمانى روشن مى كنند مى آوريم:

۱ - گفته اند: حجاج دستور داد در كوفه جز عرب امامت جماعت نكند.(۱۸۳)

۲ - هنگامى كه حجاج «سعيد بن جبير»را به امر قضاوت كوفه گماشت مردم كوفه گفتند: «شخص عرب براى قضاء شايسته نيست»آنگاه حجاج از «ابو بردة بن ابو موسى الاشعرى»خواست در كوفه به قضاوت بپردازد و به او دستور داد بدون سعيد بن جبير حكمى صادر نكند.(۱۸۴)

۳ - و او (يعنى حجاج) نخستين كسى بود كه نام شهر و دهكده هر كس را بر دستش نقش كرد و او را به شهر و قريه خود بازگرداند و موالى را از ميان عرب بيرون كرد.(۱۸۵)

۴ - نوشته اند: وى غير عرب را از بصره و سرزمينهاى مجاور آن بيرون كرد و آنها گرد آمده فرياد مى زدند: «وامحمدا! »، «وا احمدا! »و نمى دانستند به كجا بروند. و جاى شگفتى نيست اگر مى بينيم اهل بصره بدانان پيوسته در فرياد كشيدن از احجاف و ستمى كه بدانان شده بود مشاركت مى كنند.(۱۸۶)

۵ - حتى گفته اند: جز سگ يا دراز گوش يا مولى نماز را نمى شكند(۱۸۷) . (يعنى اگر يكى از اين سه از مقابل نمازگزار بگذرد نماز باطل مى شود) در بعضى نقلها به جاى «مولى»زن آورده شده است. اين خوارشمردن زن به طورى كه از مراجعه به كتابهاى دينى يهود دانسته مى شود از آنها اخذ و اقتباس شده است.(۱۸۸)

۶ - زمانى كه معاويه ديد «موالى»فراوان شده اند خواست نيمى از آنها را بكشد. اما «احنف»او را از اين كار بازداشت. و به قولى ديگر «زياد»چنين تصميمى گرفته بود.(۱۸۹)

۷ - مردى از موالى، دخترى از اعراب بنى سليم را به همسرى گرفت. محمد بن بشير خارجى سوار شده به مدينه رفت و نزد والى مدينه كه آن زمان ابراهيم بن هشام بن اسماعيل بود شكايت كرد. والى بين آن مرد و همسرش جدايى انداخت و آن مرد را دويست ضربه تازيانه زد و سر، ريش ‍ و ابرويش را تراشيد. محمد بن بشير در ضمن ابيات شعرى كه در اين باره سرود گفت:

قضيت بسنة و حكمت عدلا

و لم ترث الخلافة من بعيد!(۱۹۰)

۸ - «طاووس» حيوانى را كه سياهپوست ذبح كرده بود نمى خورد و مى گفت: آيا هرگز در سياهپوستى خيرى ديده ايد؟!(۱۹۱) »

۹ - و همومى گفت: «سياهپوست بنده بد خلقت است!(۱۹۲) »

۱۰ - قيام «مختار»شكست نخورد جز بدين سبب كه از غير عرب يارى طلبيد و در نتيجه آن، عرب از گرد او پراكنده شدند.(۱۹۳) از جمله اشكالاتى كه بر او گرفتند اين بود كه گفتند: «موالى ما را به خود نزديك گردانيد و بر چارپايان سوارشان كرد و اموالى را كه بايد به ما داده مى شد به آنها داد»(۱۹۴)

۱۱ - ابوالفرج مى گويد: هنگامى كه دولت عباسى روى كار آمد آنچنان بود كه چون عربى از بازار مى آمد و چيزى (بارى) با او بود و مولايى را مى ديد و بار را به او مى داد (تا برايش بياورد) آن مولى خوددارى نمى كرد.(۱۹۵)

۱۲ - حتى كسانى كه از مادر عجمى زاده شده بودند متصدى امر خلافت نمى شدند.(۱۹۶)

۱۳ - از جمله علل و اسباب قيام زيد بن على بن الحسين -عليه‌السلام - ماجرايى را ذكر مى كنند كه بين او و هشام بن عبدالملك روى داد و در آن قضيه، هشام به زيد گفت چون فرزند كنيز است شايستگى خلافت را ندارد.

و زيد - رضوان الله تعالى عليه - در جواب سخن او را با اين بيان كه كنيز زاده بودن اسماعيل -عليه‌السلام - مانع از اين نشد كه خداوند او را به پيامبرى مبعوث كند رد و نقض كرد. در منابع مربوطه به اين گفتگو مراجعه كنيد.(۱۹۷)

۱۴ - نافع بن جبير بن مطعم مردى از موالى را پيش انداخت تا پشت سر او نماز بگزارد اين كار را بر او خرده گرفتند گفت: خواستم با نماز خواندن پشت سر او به خاطر خدا فروتنى كرده باشم(۱۹۸)

۱۵ - همين نافع بن جبير چنان بود كه چون جنازه اى تشييع مى شد مى پرسيد اين جنازه كيست؟! اگر مى گفتند: «قريشى»است مى گفت: «واقوماه! »و اگر مى گفتند: عرب غير قريشى است مى گفت: «وابلدتاه! » (يا: وامادتاه! »و اگر مى گفتند «مولى »است مى گفت: «مال خداست هر چه را بخواهد مى گيرد و هر چه بخواهد بر جاى مى گذارد! »(۱۹۹)

ابن عبد ربه گفته است:

۱۶ - موالى را به كنيه ( كه متضمن احترام است) نمى خواندند و فقط به اسم و لقب مى خواندند.

۱۷ - و در يك رديف با آنها راه نمى رفتند.

۱۸ - و در موكب و قافله آنها را جلو نمى انداختند.

۱۹ - و اگر در مجلس اطعامى حاضر مى شدند بالاى سرشان مى ايستادند.

۲۰ - و اگر به خاطر علم و فضل يا كهنسالى، كسى از موالى را اطعام مى كردند او را در قسمت پايين سفره مى نشاندند تا معلوم باشد كه او از عرب نيست.

۲۱ - براى نماز بر ميت اگر عربى حاضر بود هر چند كم سن و سال و بى تجربه بود غير عرب را نمى طلبيدند.

۲۲ - اگر مى خواستند زنى از آنها خواستگارى كنند نزد پدر يا برادر آن زن نمى رفتند بلكه نزد موالى آنها (يعنى اعرابى كه غير عرب با آنها رابطه ولاء برقرار كرده بودند) رفته از آن زن خواستگارى مى كردند اگر او رضايت داشت ازدواج انجام مى شد و گر نه به خواستگار جواب رد داده مى شد و اگر پدر يا برادر بدون اجازه و نظر موالى، زنى را شوهر مى داد اين ازدواج زنا محسوب مى شد و نكاح به هم مى خورد هر چند دخول انجام شده بود.

۲۳ - هنگامى كه حمران مولاى (غلام آزاد شده) عثمان نزد عبد الله بن عامر فرماندار عراق راجع به اين كه عامر بن قيس كه شخصى معروف به زهد و عبادت و رياضت بود در بدى عثمان سخن مى گويد سخن گفت، عامر انكار كرد. حمران به او گفت: خدا در بين ما همانند تو را نيفزايد.

عامر به او گفت: اما در بين ما چون تو را زياد كند.

به او گفته شد: او به تو نفرين مى كند و تو به او دعا مى كنى؟!

گفت: آرى اينها راههاى ما را جاروب مى كنند، كفشهايمان را مى دوزند و جامه هايمان رامى بافند.

پس ابن عامر (والى عراق) كه تكيه داده بود بلند شد و نشست و خطاب به عامر بن قيس گفت: بخاطر فضل و زهدت گمان نمى كردم در اين وادى آشنا باشى (مقصود اينست كه سخنى كه گفتى بافضل و زهد تو سازگار نيست).

عامر گفت: چنين نيست كه هر چه را تو گمان كرده اى من بدان آشنا نيستم با آن آشنا نباشم.

۲۴ - عقيل بن علفة المرى كسى بود كه به خلفا نزديك بود و با او مراوده و مصاحبت داشتند. هنگامى كه عبد الملك بن مروان دختر او «جرباء»را (براى پسرش) از او خواستگارى كرد به او گفت: فرزندان پست خود را از من دور كن.

۲۵ - يكى از افراد قبيله «بنى العنبر» بر «سوار»قاضى وارد شد و گفت: پدرم درگذشت و من و برادرم را بر جاى گذاشت آنگاه دو خط ترسيم كرد و سپس اضافه كرد: و يك هجين (فرزند پست فرزندى كه از مادر غير عرب باشد) و نيز از او بازمانده. و خط كجى ترسيم كرد حال، مال او چگونه تقسيم مى شود؟

موقعى كه «سوار»به او گفت به هر كدام يك سوم مال مى رسد آن مرد گفت: گمان نمى كنم فهميده باشى چه گفتم او من و برادرم و يك «هجين»بر جاى گذاشته چگونه به «هجين»همان اندازه مى رسد كه به من و به برادرم مى رسد؟!

سوار گفت: آرى چنين است.

مرد اعرابى خشمگين شد و به «سوار»رو كرده گفت: به خدا سوگند دانستيم كه خويشان مادرى تو در دهناء (محل اجتماع عرب) اندكند (كنايه از اين كه مادر او غير عرب بوده).

سواره گفت: نزد خداوند اين زيانى به نمى رساند.(۲۰۰)

۲۶ - روايت شده است كه مرد عابدى از «بنى هجيم بن عمرو بن تميم»مى گفت: «خدايا! عرب را خصوصا و موالى را عموما بيامرز. اما عجم بندگان تو هستند و اختيار با توست! »(۲۰۱)

۲۷ - هنگامى كه حجاج از ساختن «واسط»فارغ گشت دستور داد همه «نبطى» ها (يعنى عجم ساكن آن ناحيه) را بيرون كردند و گفت: «وارد شهر من نشوند كه آنها مايه تباهى هستند»(۲۰۲)

۲۸ - چون «بسر بن ارطاة»به صنعاء رسيد صد كهنسال از مردم فارس را كشت؛ زيرا دو پسر عبدالله بن عباس در خانه يكى از زنهاى اهل فارس ‍ معروف به دختر بزرج پنهان شده بودند.(۲۰۳)

۲۹ - در رابطه با عنايت و اهتمامى كه معاويه در پيروى از سياست عمر بن خطاب نسبت به عرب مبذول مى داشت مى بينيم عمرو بن عتبه برادر زاده او) مى گويد:

«هرگز عموى من سخنش به درازا نمى كشيد مگر آن كه سخن خود را قطع مى كرد تا فضلى از عرب بگويد يا درباره آنها سفارش به نيكى بكند»(۲۰۴)

بزودى در سخن از روى آوردن «موالى»به علوم و فراگرفتن آنها شواهد بيشترى را كه بر اعمال سياست تبعيض نژادى دلالت دارند خواهد آمد. به علاوه آنچه كه در گفتگو از سياست خليفه دوم در اين زمينه ذكر خواهيم كرد. باقى مى ماند اين كه اشاره كنيم به اين گماردن موالى - و نه عرب - به امر دفاتر محاسباتى و ديوانهاى حكومتى توسط بنى اميه با سياست تبعيض ‍ نژادى آنها منافات ندارد، چرا كه ناگزير و ناچار بودند چنين كنند؛ زيرا عربها نمى توانستند بنويسند و حساب كنند.

در عصر عباسيان 

در روزگار عباسيان تحولاتى سياسى، كه در پيدايش و جهت دادن به آنها غير عرب نقش اساسى داشتند، در ظهور تعصبات قومى و نژادى كه گهگاه و به درجات مختلف - از نظر شدت و ضعف - پديد مى آمدند تاءثير روشنى داشته اند. و همزمان با اين تحولات براى غير عرب فرصت و مجال اظهار نظر آزادانه پيرامون مساءله تبعيض نژادى و دفاع از اصل برابرى بين مردم فراهم شده بود. اما تبعيض قومى و ديدگاه نژادى در بسيارى از مواضع و مواقع همچنان نقش خود را ايفا مى كرد و در بسيارى از تحولات و رويدادها تاءثير داشت. ما نمى خواهيم تمام كلام را در اين باره بياوريم فقط مى خواهيم به يك يا دو مورد كه اين موضوع به طور واضح و روشنتر آن پيداست اشاره كنيم و كنكاش همه جانبه را به علاقمندان به اين امر واگذار كنيم. پس مى گوييم: گذشته از فتنه ها و انقلابات نژادى بسيار زيادى كه در اين جا و آن جاى سرزمين اسلامى به وقوع پيوست مى بينيم:

۱ - به نظر مى رسد سياست متهم ساختن به كفر و زندقه و در پى آن لزوم قتل، از عهد بنى اميه آغاز شده و سپس عباسيان به نحو فعالتر و جدى تر آن را پى گيرى كرده بنياد گذاردند. اين سياست، روش موفقى بوده براى انتقام از دشمنان بدون بر انگيختن هر گونه پيامد منفى علنى حتى اين روش، از اين جهت كه هياءت حاكمه را علاقمند به شريعت و در انديشه امر دين و در پوشش پرهيزگارى و خداپروايى جلوه مى داد داراى جنبه مثبت نيز بوده.

در درجه نخست «موالى»خصوصا روشنفكران و آگاهان ايشان، طعمه اين سياست بودند. در برخى از نصوص تاريخى آمده است: هدف اصلى و اساسى، موالى - و شيعه - بوده اند. جاحظ مى گويد: عموم كسانى كه به اسلام شك كردند غير عرب بودند چون نخست «شعوبيه»به ترديد دامن زدند و به جدال و كشمكش و در نتيجه جنگ و درگيرى پرداختند بخاطر اين كه چيزى مورد بغض قرار گيرد اهل آن نيز مبغوض گردند(۲۰۵)

(يعنى چون شعوبيه از اسلام بغض داشتند عرب را مبغوض داشتند).

و بعضى ادعا كرده اند كه: بيشتر زنديقان از موالى بوده اند و از عرب فقط چهار تن - نه يك تن بيشتر - به زندقه متصف گرديده اند.(۲۰۶)

۲ - مورخان آورده اند: خليفه «راضى»از دست هيچ سياهپوستى چيزى نمى گرفت.(۲۰۷)

۳ - و چنانكه پيشتر اشاره شد - نوشته اند: علت سقوط «اندلس»تميز و تبعيض بين عرب و غير عرب بوده است.(۲۰۸)

قالبهاى متمدنانه فريبنده 

گرايش تبعيض نژادى به طور پنهان و آشكار و در مقاطع مختلف ادامه يافت تا آن جا - به طورى كه پيشتر نقل كرديم - ابن تيميه با حرارت تمام از عقيده اهل سنت مبنى بر برترى جنس عرب بر جنس عجم دفاع كرد. اما با گذشت زمان، تظاهر به اين گرايش دشوار، زشت و سنگين شد. بدين جهت در زمانهاى اخير، اين گرايش در قالبهاى متمدنانه (! ) و شعارهاى فريبنده و به نامهاى گمراه كننده ظاهر گشته است كه اگر به ظاهر، اين عناوين و شعارها متنوع و مختلفند اما از جهت محتوا و جوهره و به لحاظ آثار و نتايج يكى هستند. عناوين و قالبهايى از قبيل: غرب، شرق، اروپايى، آسياى، مليت، وطن پرستى و... زيرا - مثلا - شعار قوميت عربى، ملى گرايى فارسى، قوميت كردى و... كه بر اساس آنها امتياز داده مى شود و سياستها تنظيم و اجرا مى شوند، چيزى نيستند جز تعبيرها و اصطلاحات جديد فريبنده اى كه وقيحترين انواع تبعيض نژادى و قومى را در اندرون دارند. تا آن جا كه مى دانيم نخستين كسى كه واژه «قوميت»را به كار برد. «ابويحيى بن مسعده»بوده در رساله اى كه در قرن ششم هجرى در رد «ابن غرسيه»نوشته است.(۲۰۹)

پيداست كه تعصب براى وطن فقط از اين جهت كه وطن است و تعصب براى كرد بودن، فارس بودن، عربيت، اروپايى بودن و امثال اينها و دادن امتياز به گروهى و محروم ساختن گروههاى ديگر بر پايه انتساب به اين مكان يا آن مكان و اين قوم يا آن قوم و... به معناى اينست كه يك امر غير ارادى كه هيچ نقشى در تكامل انسانيت انسان و ملكات و خصلتهاى نيكو و سودمند او ندارد مبنا و منشاء برخوردارى و محروميت باشد در معنا و مضمون، از «تبعيض»نژادى فاصله ندارد. چنانكه تبعيض بر اساس ‍ زيبايى ظاهرى يا رنگ، يا زبان، يا طبقه اجتماعى و امثال اينها نيز تبعيض بر اساس امور غير ارادى و فاقد هر گونه نقش و اثر در تكامل انسان است.

از اين جا است كه ضرورت ايجاب مى كند اين مساءله براى مردم توضيح داده شود و نتايج و پيامدهاى آن در ابعاد مختلف بيان گردد تا مردم هشيار شوند و درستى ديدگاه واقع گرايانه اسلام در اين زمينه برايشان ثابت گردد و بشريت به تعاليم اسلام و هدايتهاى استوار او كه «تقوا»را ملاك برترى بر يكديگر و معيار ارزيابى انسانيت انسان و مواضع و رفتار او دانسته است پايبند و ملتزم گردند.

فصل سوم: دو سياست متضاد

خليفه دوم و سياست تبعيض نژادى 

گذشته از اين كه مى بينيم «عباس بن عبدالمطلب» هنگامى كه عمر پس ‍ از فتح مكه پيشنهاد كرد ابوسفيان كشته شود صريحا عمر را متهم كرده به اين كه مواضع او رد مورد ابوسفيان برخاسته از روح قبيله اى و ناشى از تعصب طايفه اى است. عباس به عمر گفت: آرام اى عمر! به خدا سوگند! اگر ابوسفيان از قبيله بنى عدى بن كعب (قبيله خود عمر) بود چنين نمى گفتى (قتل او را نمى خواستى). اما چون او از افراد «بنى عبد مناف »است چنين مى گويى(۲۱۰) گذشته از اين اتهام صريح، نصوص تاريخى بسيارى وجود دارند كه نشان خليفه دوم بر تمييز و تفضيل عرب بر هر غير عربى اصرار مى ورزيده و اهتمام تمام داشته به اين كه اين امر را تاءكيد و تثبيت كند تا پس از خودش اين سياست پيروى شود و توسط آيندگان ادامه و استمرار يابد.

از سوى ديگر او در تدابير، احكام، مقررات و مواضعى كه در شرايط، مناسبتها و حالات مختلف داشت حقوق غير عرب را پايمال مى كرد، حرمت ايشان را نگه نمى داشت و شخصيت آنان را مورد تجاوز قرار مى داد. براى روشن شدن بخشى از مطلب به سياستهاى او در دو زمينه اشاره مى كنيم:

جنبه اول: برتر دانستن عرب 

در مورد سياست و خط مشى او در برتر دانستن عرب به شواهد ذيل اشاره مى كنم:

از سخنان معروفى كه از او نقل شده اينست كه: بر هيچ عربى مالكيت نيست (هيچ عربى مملوك واقع نمى شود)(۲۱۱) .

و مى گويد: «من خوش ندارم اسارت عرب سنت شود(۲۱۲) »و اسيران زن يمنى را در حالى كه - برخى از آنها - از مالكان خود آبستن بودند آزاد كرد و بين آنها و خريدارانشان جدايى انداخت.(۲۱۳)

و هر نمازگزار از اسيران عرب (يعنى اسيران عرب مسلمان) را آزاد كرد و از آنها تعهد گرفت بعد از آزادى تا سه سال در خدمت خليفه باشند.(۲۱۴)

و در وصيتش گفته بود: هر عربى از بيت المال آزاد شود و تا سه سال در اختيار امير (حاكم) باشد و همانطور كه عمر تا سه سال بر آنها «ولاء»داشت حاكم بر او ولاء داشته باشد.(۲۱۵)

ما دقيقا سر و سبب اين تعهد و التزام سه ساله در مقابل امير بعدى را نمى دانيم تنها چيزى كه به نظر مى رسد اينست كه عمر شخص معينى را براى جانشينى خود در نظر داشته و در انديشه اين بوده كه با ابداع و اختراع شوراى شش نفره اى كه با توجه و عنايت تام آنها را به نحو برگزيد كه به نتيجه اى كه بدان خواهند رسيد اطمينان يابد، شرايط و زمينه را براى تحميل او بر مردم فراهم سازد.

فداء عرب (مالى كه براى آزاد شدن برده هاى عرب بايد به مالك آنها پرداخت مى شد) را تعداد مشخصى شتر تعيين كرد اما اين تعداد مختلف و متغير بود.(۲۱۶) و شايد علت اين اختلاف و چندگونگى، تبدل و عدم ثباتى بوده كه در زمانهاى مختلف در راءى و نظر او پديد مى آمد و در احكام و نظرات او اشتباه و نظاير اين بى ثباتى وجود داشته چنانكه در بعض مسائل ارث نظر او متغير بوده است.(۲۱۷)

و از او روايت شده كه چون حاكم گشت گفت: «در حالى كه خداى عزوجل گشايش فرموده و سرزمين عجمها را مسخر ما نموده براى عرب زشت است كه يكديگر را مالك شوند». و در مورد مقدار مالى كه براى آزاد كردن زنان عرب اسير شده در جاهليت و پس از اسلام - جز كنيزهايى كه براى مالك خود بچه زاييده اند پرداخت شود نظر خواهى كرد...(۲۱۸) و اسيران زمان جاهليت و كنيززادگان از آنها را آزاد كرده به قبايلشان بازگردانيد بر اين اساس كه به كسانى كه در حال مالكيت آن اسيران، اسلام آورده اند. فديه اى بپردازند - ناقل گويد: اين راءى او مشهور است.(۲۱۹) چنانكه دستور داد اسيران «آل منذر» (ملوك حيره در نزديكى كوفه) بر اين اساس كه جزء سواد عراق (بين بصره و كوفه و حوالى آن دو شهر) و نتيجتا عرب حساب مى شوند و عرب به اسارت گرفته نمى شود، آزاد شوند و اموالشان مسترد گردد.(۲۲۰)

و اسراى ميسان (ناحيه اى بين بصره و واسط) را على رغم اين كه برخى از آنها مدتى كنيزان خود را وطى كرده بودند بدون اين كه دانسته شود از آنها آبستن شده اند يا نه بازگردانيد.(۲۲۱)

و چون كارگزاران خود را به محل ماءموريت گسيل مى داشت بر آنها شرط مى كرد كه: «عرب را نزنيد تا خوارشان كنيد و در جنگ زياد نگذاريدشان تا فتنه بر پا شود و كسى را بر آنها مستولى (آقابالاسر) نكنيد تا محرومشان كنيد».(۲۲۲)

و چنانكه از نصاراى «بنى تغلب» (به عنوان جزيه، ماليات مخصوص ‍ اهل كتاب) عشر (يك درهم) مى گرفت و از مسيحيان عرب نصف عشر دريافت مى كرد.(۲۲۳) و شايد اين سياست و خط مشى عمر، بعضى را بر آن داشته كه سخنان را كه مضمون آن امر به دوست داشتن عرب و پرهيز از دشمنى با آنهاست(۲۲۴) ساخته و - به رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - نسبت دهند. و بعضى از آنها ادعا كنند كه پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - شخص سلمان را از كينه داشتن نسبت به عرب نهى نمود.(۲۲۵) و شايد اين خط مشى عمر در مورد عرب موجب اين بوده كه او از جانب آنها احساس ‍ امنيت كند تا جايى كه بگويد: «خاطر جمع بودم كه هرگز عرب مرا نمى كشد»(۲۲۶) و در تعبيرى ديگر: «عرب مرا نخواهد كشت».(۲۲۷)

جنبه دوم: ستم به غير عرب 

اما نظر عمر و سياستهاى او در مورد غير عرب على رغم اين كه او خود گفته است: «من دادگرى را از پادشاه ايران (انوشيروان) و شنيدن فروتنى و شيوه رفتار او فرا گرفته ام»(۲۲۸) و عدالت را از هيچ شخصيتى عربى حتى از پيامبر بزرگ -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - فرا نگرفته بود. گو اين كه آن دادگرى ادعا شده اى كه عمر فرا گرفته و فروتنى و تواضع كه به شاه ايران نسبت داده در رفتار و كردار شاه ايران ديده نمى شود جز اين كه چند تظاهر فريبنده كه در وراى آنها ستم، فساد و بيرحمى بسيار نهفته بود از او حكايت شده است.

على رغم اين سخن خود عمر، مى بينيم سياست و خط مشى او در مورد عرب بيرحمانه و ستمگرانه بوده و نشانى از عدالت و انصاف در آن نبوده است؛ سياستى كه پس از عمر، امويان آن را دقيقا به اجرا درآوردند و تا قرنها آثار و نتايج آن استمرار يافت و حتى - به طورى كه اشاره كرديم - تا امروز به اشكال مختلف آن آثار و نتايج ديده مى شود.

نصوص تاريخى ذيل، اين جنبه از سياست عمر را روشن مى سازد:

مشروح سياستهاى خليفه 

۱ - تحريم مدينه بر غير عرب: «عمر احدى از عجم را نمى گذاشت وارد مدينه شوند... »(۲۲۹) و چون عمر ضربت خورد و بين او و ابن عباس بدين خاطر كه ابن عباس و پدرش دوست داشتند غير عرب در مدينه بسيار باشند مشاجره اى درگرفت: دروغ مى گويى بعد از آن كه به زبان شما سخن گفتند و به جانب قبله شما نماز خواندند و حج شما را بجاى آوردند؟!(۲۳۰)

۲ - فروش همسايه نبطى: ماءمون عباسى حكايت كرده كه عمر بن خطاب مى گفت: «هر كس همسايه اش نبطى (عجم ساكن بين بصره و كوفه) باشد و به قيمت آن نياز داشته باشد او را بفروشد! ».(۲۳۱)

۳ - عرب در مقابل غير عرب قصاص نمى شود: عبادة بن صامت از مردى نبطى خواست چهارپاى او را نگه بدارد آن مرد سرباز زد عبادة او را زد و سرش را زخمى كرد عمر خواست از او قصاص كند زيد بن ثبت به او گفت: آيا در مقابل برده ات از برادرت قصاص مى كنى؟ پس عمر قصاص ‍ نكرد و به ديه حكم كرد.(۲۳۲)

۴ - پوشش عجم: عمر به دستياران و ماءموران «عتبة بن فرقد» در حكومت آذربايجان نوشت: «... بپرهيزد از رفاه طلبى و تنعم و پوشش ‍ عجم»(۲۳۳) ). اين دستور از اين جهت نبوده كه پوشيدن لباس عجم شبيه سازى مسلم به غير مسلم بوده است؛ زيرا لباس و پوشاك مسلم و كافر فرق و تمايز روشنى به نحوى كه گفته شود اين لباس مسلمان و آن لباس كافر است نداشته و مردم از ملل مختلف به اسلام مشرف مى شدند بدون اينكه موظف شوند لباس خود را تغيير داده لباس ويژه مسلمانها را بپوشند. بلكه ابن تيميه ادعا كرده است: «موقعى كه شريعت از شبيه سازى خود به عجمها نهى مى كند هم عجمها كافر و هم عجمهاى مسلم مقصودند»(۲۳۴) .

۵ - زبان عجمى و نقش انگشترى به عربى: از عمر نقل شده كه گفته است: «سخن گفتن عجمها را فرا نگيريد»(۲۳۵) . و در حال طواف خانه خدا شنيده دو مرد در پشت سرش به عجمى سخن مى گويند رو به آنها كرده و گفت: «راهى به زبان عربى بيابيد». و از او روايت شده كه گفته است: «زبان عربى فرا بگيريد كه به مروت مى افزايد سخن گفتن به فارسى نيز به نظر او مروت را از بين مى برد.

از او روايت شده كه گفته است: «كسى كه به فارسى سخن بگويد از مردم دورى گزيده (تا با او آمد و شد نكنند و مالش صرف نشود) و كسى كه چنين كند مروتش از بين مى رود».(۲۳۶)

«كتانى»گفته است كه: ابن رشد رواياتى را كه از «مالك»و «عمر»در نكوهش تكلم به زبان عجمها نقل شده نادرست دانسته است.(۲۳۷)

از سوى ديگر، عمر از اين كه به زبان عربى بر انگشترى نقش زده شود نهى كرد(۲۳۸) شايد از اين جهت كه شاءن زبان عربى را بالاتر از اين مى دانسته كه به ابتذال كشيده شود!

تذكرى لازم: ما معتقديم كه ابوهريره به منظور تقرب و نزديكى جستن به خليفه دوم و پيروان سياست و خط مشى او اين سخن را ساخته و از رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - روايت كرده كه: «مبغوض ترين كلام نزد خدا فارسى است».(۲۳۹)

چرا كه پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - گذشته از مواردى كه روايت شده به زبان فارسى تكلم فرموده و با خود ابوهريره به فارسى سخن گفته است.(۲۴۰) از جانب ديگر ما اين روايت را نيز كه مى گويد: «ملائكه اطراف عرش به فارسى تكلم مى كنند»(۲۴۱) باور نمى كنيم.

۶ - حكومت و ولايت «مولى»بر عرب: از عبدالرحمن بن ابى ليلى روايت شده كه گفته: با عمر به سوى مكه بيرون شديم امير مكه «نافع بن علقمه»به استقبالمان آمد.

عمر به او گفت: چه كسى را به جاى خود بر اهل مكه گماشته اى؟

نافع گفت: او را به قرائت قرآن تواناتر يافتم و چون مكه جديد الاسلام است خواستم كتاب خدا از مردى كه قرائتش نيكوست بشنوند.

عمر گفت: خوب تشخيص داده اى. عبد الرحمان بن ابزى از كسانى است كه خدا به وسيله قرآن آنها را بلند كرده است.(۲۴۲) مى بينيم كه عمر، مولى بوده عبدالرحمان را از موجبات پستى و كاستى او مى داند اگر نبود كه خدا او را به وسيله قرآن بلند كرده است.

۷ - تبعيض در مقابل اموال: برتر شمردن عرب بر عجم در تقسيم بيت المال توسط عمر معروف و مشهور است.(۲۴۳) او مردم را بر اساس حسب و نسبشان به ترتيب ثبت نام كرده بود و بعد از اتمام اسامى آنها عجم را نوشته بود.(۲۴۴) «ابن شاذان»گفته است: «همچنان از آنان زمان تا امروز حميت و عصبيت قومى ثابت و مستمر بوده است».(۲۴۵)

عمر اين سياست خود يعنى تبعيض را حتى در مورد زنان پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - اعمال كرد و جاحظ گفته است: «همسران قريشى رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - را بر همسران غير قريشى آن حضرت -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - برترى داد».(۲۴۶) و در اين باره همين بس كه اشاره كنيم به اين كه به «جويريه»شش هزار درهم داد در حالى كه به «عائشه»دوازده هزار درهم داد و گفت: زنى را اسير را در رديف دختر ابوبكر صديق قرار نمى دهيم!(۲۴۷)

۸ - كفو بوده در ازدواج: بر همه آنچه گذشت بيفزاى اين را كه از ازدواج عجم با زنان عرب نهى كرد و گفت: «فروج زنان عرب براى همسانان (اكفاء) آنها ممنوع مى كنم ».(۲۴۸)

و جاحظ آورده است كه عمر گفت: «همسانان را تزويج كنيد». و او در مورد ازدواج زنان از ابوبكر سختگيرتر بوده(۲۴۹) و چنان شدند كه بين موالى و همسران عرب آنان جدايى مى انداختند.(۲۵۰) اين نظريه در فقه نيز انعكاس يافت حنيفان گفته اند: قريشى ها كفو يكديگرند و آن دسته از موالى كه پدر و مادر مسلمانان داشته باشند كفو يكديگرند»(۲۵۱) و در «تذكره»آمده است كه: حنفيه و برخى از شافعيه فتوا داده اند به اين كه عجم كفو عرب نيست. و ثورى بر آن بود كه بين مولى و زن عرب جدايى انداخته شود و او در اين زمينه فتاواى عجيبى است كه مجال ذكر آنها در اين جا نيست.(۲۵۲)

و ابن رشد گفته است: «سفيان ثورى و احمد گفته اند زن عرب به مولى تزويج نمى شود. و ابو حنيفه و ياران او گفته اند: زن قريشى جز به مرد قريشى و زن عرب به مرد عرب تزويج نمى شود».(۲۵۳) و ملاحظه مى شود

كه در اين زمينه كلمات را به نام روايت جعل و وضع كرده به رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - نسبت داده اند.(۲۵۴)

گمان مى كنيم اين ديدگاه و نظر را نيز خليفه دوم از شاه ايران فرا گرفته است همان كه دادگرى را از او فرا گرفته بود. چرا كه انوشيروان بر «معدى كرب»چند چيز شرط كرد از آن جمله اين كه: فارس زنان يمنى را به همسرى در آورند اما مردان يمنى زنان فارس را تزويج نكنند. شاعر در اين باره گفته است:

على ان ينكحوا النسوان منهم

و لا ينكحوا فى الفارسينا(۲۵۵)

آنگاه مى بينيم عمر بن عبدالعزيز اموى در اين زمينه پا جاى عمر بن خطاب مى گذارد او مى گويد: از موالى جز آن كس كه طاغى و سركش باشد از عرب زن نمى گيرد و از عرب، جز آزمند پست از موالى زن نمى گيرد و گفته است:

لا خير فى طمع يهدى الى طبع

و غفة من قوام العيش تكفينى(۲۵۶)

جاحظ گفته است كه: «زنگيان به عرب گفتند: از نادانى شما اين كه در جاهليت ما را براى ازدواج با زنانتان كفو مى دانستيد و چون اسلام آمد اين نظر خود را باطل دانستيد».(۲۵۷)

و «اصمعى» مى گويد: شنيدم عربى باديه نشين به ديگرى مى گويد: آيا چنين مى بينى كه عجمها زنان ما را در بهشت نكاح مى كنند؟

گفت: آرى به خدا قسم چنين مى بينم با انجام عمل صالح.

آن اعرابى گفت: به خدا سوگند! پيش از اين كه چنين شود گردنهاى ما پايمال مى شود(۲۵۸) (يعنى براى اين كه چنين امرى رخ ندهد در عالم آخرت حاضريم بجنگيم و كشته شويم! )

۹ - تصميمى كه خليفه نتوانست اجرا كند: موقعى كه اسيران فارس به مدينه آورده شدند عمر خواست زنهايشان را بفروشد و مردهايشان را برده عرب سازد و تصميم گرفت آنها افراد ناتوان و سالخورده و كه قادر به طواف خانه خدا نيستند بر پشت خود حمل كرده طواف دهند. اما اميرالمؤمنين على -عليه‌السلام - موافقت نكرد و سهم خود و بنى هاشم را آزاد كرد و مهاجر و انصار از او پيروى كردند و عمر نتوانست قصد خود را جامه عمل بپوشاند.(۲۵۹)

۱۰ - قلع و قمع غير عرب: به طورى كه در نامه معاويه براى زياد آمده عمر به ابوموسى اشعرى كارگزار خود در بصره نوشت: «.... اهل بصره را از نظر بگذران هر كس از موالى و عجمهايى كه اسلام آورده اند ديدى كه قامتش به بلنداى پنج وجب رسيده است پيش آورده اند ديدى كه قامتش به بلنداى پنج وجب رسيده است پيش آور و گردن بزن! »(۲۶۰)

ابوموسى در مورد اجراى اين فرمان عمر با «زياد»مشورت كرد و زياد او را پس از انجام فرمان عمر بازداشت و به او گفت در اين باره با عمر گفتگو كن.

پس ابوموسى به عمر نامه اى نوشت و زياد را با آن نامه نزد عمر گسيل داشت، زياد آن قدر با عمر سخن گفت و او را از پيدايش تفرقه بين مردم بيم داد تا عمر را از راءى و نظرش بازگردانيد و فرمانش را پس گرفت. زياد به عمر گفت: «تو كه با اين خانواده ( اهل بيت پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - دشمنى كرده اى چه تأمین و تضمينى دارى از اين كه مردم به سوى على برانگيخته شود و او توسط آنها عليه تو قيام كند و ملك و حكومت از ميان برود؟ »آنگاه عمر از نظر خود بازگشت.

سپس معاويه در نامه خود علت اتخاذ چنين تصميمى توسط عمر را متذكر مى شود كه امور مهمى بوده اند و شايسته است پژوهشگران بدانها وقوف يابند. همچنين در اين نامه، معاويه به زياد مى گويد:

«اى برادر من! اگر تو عمر را از انجام آن كار باز نمى داشتى سنت او جارى مى گشت و خدا آنها را قطع و قمع مى كرد و ريشه شان را مى كند و آنگاه خلفاى پس از او آن روش را ادامه مى دادند تا اين كه احدى از آنها و نه حتى تارمويى و نه تكه ناخنى از آنها بر جاى نماند... »(۲۶۱)

۱۱ - اوامر و مقررات طاقت فرسا: در نامه مشاراليه كه معاويه به زياد بن ابيه نوشته دستورات و مقررات ذيل آمده است: «به موالى و كسانى كه از عجم اسلام آورده اند نظر افكن و مطابق سنت عمر بن خطاب با آنها رفتار كن كه ذلت و خوارى آنها در اين است:

عرب از آنها زن به همسرى بگيرد و آنها از عرب ارث نبرند.

مقررى و ارزاقشان را اندك بدهى.

در جنگها جلو انداخته شوند تا راه را همواره كنند و درختها را قطع كنند.

احدى از آنها در نمازى بر عرب امامت نكند.

در حضور عرب كسى از آنها در صف اول قرار نگيرد مگر آن كه (عرب اندك باشد و صف را آنها تكميل كنند. احدى از آنها را بر سر حدى از سرحدات يا شهرى از شهرها به ولايت مگذار.

احدى از آنها سمت قضاء را متصدى نشود و نيز كسى از آنها حكم و فتوا ندهد. اينست سنت و روش عمر در مورد آنها... ».

بنابه روايتى ديگر در نامه معاويه به زياد آمده است: «اى برادر من! اگر نبود اين كه عمر ديه موالى را نصف ديه عرب مقرر كرد- و اين به تقوا نزديكترين است - عرب برابر عجم برترى و فضلى نبود پس چون اين نامه من به تو رسيد عجم را ذليل و خوار كن، از خود دورشان نما و از احدى از آنها يارى مخواه و حاجت احدى از آنها را بر ميار».(۲۶۲)

۱۲ - ارث: در نامه معاويه به «زياد»آمده بود كه عمر بن خطاب مقرر كرده بود كه عرب از عجم و موالى ارث ببرند اما آنها از عرب ارث نبرند. علاوه بر اين بالصراحه گفته اند: عمر از كه اين حكم به ارث بردن احدى از عجمها بكند ابا و امتناع كرد مگر اين كه در عرب به دنيا آمده باشد.(۲۶۳) و «رزين» افزوده: يا زنى كه در زمان حمل به سرزمين عرب آمده در ميان عرب زاييده باشد... »(۲۶۴) و اين، قول عثمان و عمر بن عبدالعزيز نيز بوده است!(۲۶۵)

۱۳ - كوتاه كردن دست عجم: ثابت بن قره حرانى صابى فيلسوف مى گفت: امت پيامبر عربى به سه چيز كه در امم گذشته شبيه آنها يافت نمى شود بر آنها برترى يافته است: «به وجود عمر بن خطاب از نظر سياست كه او دست عجم را كوتاه كرد و در حكمرانى بر عرب خوشرفتارى نمود و جنگها را تدبير كرد و شكم عرب را سير نمود... »(۲۶۶)

۱۴ - موالى و تجارت: «بر شما باد كه تجارت عتيبه آمده است كه مالك گفته: عمر بن خطاب گفت: «بر شما باد كه تجارت كنيد در امر دنيا اين سرخپوستها (يعنى موالى ) شما را مفتون نكنند». اشهب مى گويد: قريش ‍ تجارت مى كرد و عرب اين پيشه را پست مى شمرد. و در كتاب «المدخل»تألیف «ابن الحاج»آمده است: «روايت شده عمر بن خطاب در زمان خلافت وارد بازار شد و غالب بازاريان را «نبطى»ديد غمگين شد و چون مردم گرد آمدند آنچه را كه ديده بود بدآنان گفت و آنها را بدان جهت كه بازار را ترك كرده اند نكوهيد. گفتند: خدا با آنچه بر ما گشود (فتوحات، غنايم و مالياتها) ما را از بازار بى نياز كرده. عمر گفت: به خدا سوگند! اگر به اين روش ادامه دهيد هر آينه مردهايتان به مردهايشان و زنانتان به زنهايشان نياز خواهند داشت»(۲۶۷) اين بود ديدگاه و نظر عمر نسبت به موالى كه حتى آنها را از ورود در بازار منع كرد!

از او روايت شده كه گفت: عجمها به بازار ما وارد نشوند تا در دين تفقه كنند (احكام شرعى را بدانند)(۲۶۸) . اين كه چنين شرطى را بر عرب نيز كرده باشد بر ما معلوم نيست اما ظاهر از روايت «عتيبه»و «ابن الحاج»اينست كه نمى خواسته ببيند موالى در بازارند، داد و ستد مى كنند و مال به دست مى آورند اما عرب چنين نمى كند. بنابراين منع او عجم را از ورود به بازار ناشى از خير خواهى او براى عرب - و نه ديگران - بوده است.

خصوصا كه ما پيشتر ديديم چگونه در تقسيم اموال بيت المال، ازدواج و امور ديگر، عرب را بر عجم برترى مى داد.

عمر در «جابيه» (محلى در جنوب عربى دمشق) خطبه اى خواند و در آن از جمله گفت: «از اخلاق عجم دورى گزينيد... و مبادا! پس از آن كه در سرزمين آنها فرود آمديد با آنها داد و ستد كنيد»(۲۶۹) و فرزند او عبدالله كه شيفته پدر و بسيار تحت تاءثير او بود خوار شمردن غير عرب را از او به ارث برده بود. روايت شده كه چون بر مردى سياه گذشت به او گفت: سلام بر تو اى جعل(۲۷۰) (سرگين غلتان).

پس از اين همه كه گذشت روشن مى شود اين كه در روايتى آمده است عمر، ابوموسى را سرزنش كرد چون به افراد عرب از گروهى كه نزد او آمده بودند مال عطا كرد و به موالى از آنها هيچ نداد،(۲۷۱) علت و سبب نكوهش عمر اين بود كه محروم ساختن موالى و هيچ ندادن به آنها مى توانسته آنها را برانگيزد و مشكلات بزرگى ايجاد كند كه ابوموسى قادر به رويارويى با آنها نبوده است. بنابراين، مفاد اين روايت با نظر و ديدگاه او در مورد او در غير عرب كه پاره اى از ادله و شواهد آن را ذكر كرديم مغايرت ندارد.

سياست على -عليه‌السلام - با غير عرب 

در مقابل اين سياست عمرى، سياست علوى ديده مى شود؛ سياستى كه به بهترين و كاملترين وجه، نظر و ديدگاه اسلام را مجسم مى كند.

نصوص ذيل روشن كننده اين واقعيت هستند:

۱ - مغيره گفته: علىعليه‌السلام به موالى متمايل تر و مهربان تر بود و عمر از آنها دورى مى گزيد(۲۷۲)

۲ - آن حضرت -عليه‌السلام - نه در تقسيم بيت المال و نه در امور ديگر احدى را بر ديگرى ترجيح نمى داد چرا كه - به تعبير خود آن جناب -عليه‌السلام - در جواب زنى كه از حضرتش خواسته بود او را بر زنى غير عرب برترى دهد(۲۷۳) - در قرآن براى فرزندان اسماعيل فضلى بر فرزندان اسحاق نديده بود. و همين سياست او از مهمترين علل و اسباب يارى نشدنش از جانب عرب بود.

به آن حضرت گفته شد براى اين كه كارهاى حكومتش راست شود بعضى را بر بعض ديگر ترجيح دهد و برتر بشمارد اما حضرتش نپذيرفت؛ زيرا - به تعبير خودش - صلوات الله و سلامه عليه - نمى خواسته با جور و ستم پيروزى كسب كند.(۲۷۴) و اين امر معروف و مشهور را مى دانيم كه يكى از امورى كه طلحه و زبير بر اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - خرده گرفتند اين بود كه گفتند از سنت عمر بن خطاب در تقسيم بيت المال عدول كرده است.(۲۷۵)

۳ - از آن حضرت -عليه‌السلام - پرسيده شده: آيا ازدواج موالى با زنان عرب جايز است؟ فرمود خونهايتان برابر باشد و فروجتان نابرابر باشد؟!

۴ - موالى نزد اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - رفته گفتند: از اين عربها نزد تو شكايت آورده ايم رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - به ما و آنها به طور برابر (از بيت المال) عطا فرمود و سلمان و بلال را زن تزويج كرد اما اينها سرباز مى زنند و مى گويند چنين نمى كنيم.

اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - نزد آنها رفته با آنها گفتگو كرد پس اعرابيان فرياد آوردند: اى ابوالحسن! ما ابا كرده ايم. پس آن حضرت خشمگينانه و در حالى كه رداى خود را ( بر زمين) مى كشيد از جمع آنها خارج گشته فرمود: «اى گروه موالى! اينها شما را چون يهود و نصارى گردانيده اند از شما زن به همسرى مى گيرند اما به شما زن نمى دهند و به همان اندازه كه خود (از بيت المال) مى گيرند به شما نمى دهند. پس تجارت كنيد خداوند افزونتان دهد.... ».(۲۷۶)

پيداست كه اين ماجرا قبل از بيعت با آن حضرت و تصدى امر خلافت توسط آن جناب بوده است.

۵ - اشعث بن قيس در حالى كه اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - بر منبر بود به آن حضرت گفت: اى اميرالمؤمنين! سرخپوستها «حمراء»عنوانى كه به لحاظ اختلاف رنگ پوست بر موالى گذارده بودند) در نزديكى به تو بر ما پيشى گرفته اند!

راوى مى گويد: پس اميرالمؤمنين پاى خود را بر منبر جابجا كرد «صعصعه» گفت: ما را با اين شخص (اشعث) چه كار؟ همانا اميرالمؤمنين امروز در عرب سخنى خواهد گفت كه همواره بر زبانها جارى گردد...

پس على -عليه‌السلام - فرمود: كيست كه عذر مرا نزد اين تنومندان بى مايه بيان كند چون درازگوشى كه بر خاك مى غلتد بر بستر مى غلتند و (در همان حال) گروهى ديگر در نيمروز داغ براى ذكر خدا به سوى مسجد، راه مى پيمايند آنگاه به من دستور مى دهند اينها را از خود برانم.... »(۲۷۷)

اين كه «صعصعه»پس از آن «اشعث»به اميرالمؤمنينعليه‌السلام - آن چنان حالت انتظارى يافت بر اين دلالت مى كند كه موضع و روش ‍ اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - معروف و معلوم بوده است.

فرزندان على -عليه‌السلام - به راه او ادامه مى دهند

فرزندان اميرالمؤمنين على -عليه‌السلام - و اهل بيت او نيز به همين روش ‍ و خط مشى ادامه دادند كافى است بگوييم:

۱ - امام سجاد -عليه‌السلام - چنانكه گفته شده - پنجاه هزار تن(۲۷۸) يا - به قولى ديگر - صد هزار تن(۲۷۹) برده را آزاد كرد.

۲ - و همان حضرت -عليه‌السلام - كنيز غير عرب خود را آزاد كرد و سپس ‍ با او ازدواج كرد. عبد الملك بن مروان نامه اى به آن جناب نوشت و او را به خاطر اين كار نكوهيد. امام -عليه‌السلام - نامه اى در جواب عبد الملك نوشت كه در آن آمده بود: «... خدا با اسلام، پست شده را بالا آورد، كاستى را تمامى بخشيد و سرزنش را برداشت. هيچ مسلمانى سرزنش ‍ ندارد نكوهش فقط نكوهش دوران جاهليت است. ».

در اين هنگام عبد الملك اعتراف كرد به اين كه زين العابدين از آن جايى كه مردم پست مى شوند (پست مى شمارند) بلند مى شود.(۲۸۰) در بعضى روايات اين ماجرا به امام حسين -عليه‌السلام - (با معاويه) نسبت داده شده است.(۲۸۱) بايد در اين باره تحقيق شود و در اين مختصر فرصت آن نيست.

۳ - بنا به رويتى ديگر: امام سجاد كنيز ام ولد (يعنى فرزند آورده) عمويش ‍ امام حسن -عليه‌السلام - را به همسرى خود درآورد و مادر خود (مقصود زنى است كه به حضرتش شير داده بوده. چرا كه مادر آن جناب پس از زايمان فوت كرد)(۲۸۲) را به همسرى غلام خود در آورد. چون اين خبر به عبد الملك رسيد به حضرتش نامه انتقادآميزى نوشت و امام -عليه‌السلام - در پاسخ او نوشت:

«نامه ات را فهميدم ما را رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - الگو و مقتداست آن حضرت، زينب دختر عمويش را به غلام خود «زيد» تزويج نمود و خودش كنيز خود صفيه بنت حى بن اخطب را به همسرى درآورد».(۲۸۳)

آنچه در اين باره آورديم بس است درصدد تتبع و استقصاى كامل نيستيم.

پايه نخست و بنيادين 

روشن است سياست تبعيض نژادى سياست بوده است بيگانه از اسلام، بسيار دور از تعاليم آن منافع با احكام و شرايع آن. حال آيا رهبران اين سياست و پشتيبانان آن از كسانى ديگر از روى خود خواهى اين سياست را در پيش گرفته و روش زندگى، مبنا و معيار رفتار با ديگران قرار داده اند اثرپذيرفته الهام گرفته بوده اند؟! جواب اينست كه: آرى.

هنگامى كه خليفه دوم عمر بن خطاب نظرات و سياستهاى خود را در مورد غير عرب اعلان كرد و سياست تبعيض نژادى را در پيش گرفت در حقيقت از جانب خود امر جديدى را كه پيش از او نبوده ابداع و ابتكار نكرد بلكه پيش از او يهود علماى آنها كه به او نزديك بودند و در بسيارى از مسائل حساس بدانها رجوع مى كرد از قبيل «كعب الاحبار»، «عبدالله بن سلام» و «تميم دارى»اثر پذيرفته و الهام گرفته باشد.

يهود همانهايند كه گفتند: «ما فرزندان خدا و دوستان اوييم... »(۲۸۴)

و خداى تعالى فرمود: «بگو اى كسانى كه يهود شده ايد! اگر پنداشته ايد شما و نه ديگر مردم دوستان خداييد آرزوى مرگ كنيد... ».(۲۸۵)

و ما ذيلا نمونه هايى از نصوص مربوط به تبعيض نژادى نزد يهود كه خصوصا در كتاب شرايعشان «تلمود»آمده است مى آوريم.

نصوص دال بر نژاد گرايى يهودى 

«نزديك به يهودى فقط يهودى است ساير جانورانى هستند در شكل انسان؛ آنها خران و سگان و خوكهايند! »

«اگر فردى امى (غير اسرائيلى) يك اسرائيلى را بزند چون اينست كه عزت الهى را زده است پس امى شايسته مرگ است»(۲۸۶)

«و يهودى مى تواند در روزهاى عيد به سگها غذا بدهد و حق ندارد غير يهود را اطعام كند؛ ملت برگزيده فقط يهودند و ديگران مثل جانورانند. و روايت شده كه چون بخت النصر دختر خود را به پيشواى يهود عرضه كرد تا با او ازدواج كند، آن پيشواى يهودى به او گفت: من يهودى هستم و از حيوانات نيستم... ».(۲۸۷)

در تلمود اورشليم، ص ۱۹۴ آمده است: «نطفه اى كه ديگر مردم خارج از ديانت يهودى از آن آفريده شده اند نطفه يابو است».(۲۸۸)

«و اگر زن بعد از خروج از حمام چيز نجسى مثل سگ يا درازگوش يا ديوانه يا امى (غير اسرائيلى) يا شتر يا خوك ببيند لازم است بازگردد و دوباره غسل كند... ».(۲۸۹)

«خدا بيگانگان را به شكل انسان آفريد تا لايق خدمت به يهود باشند».(۲۹۰)

«يهود خود را جزء و بخشى از خدا مى دانند؛(۲۹۱) بلكه خود را برابر با عزت خدايى مى دانند».(۲۹۲)

«... ما ملت خداييم بر روى زمين بخاطر منفعت و مصلحت خود، لازم دانست ما را پراكنده كند؛ زيرا به سبب رحمتش بر ما و رضايش از ما، حيوان انسانى را عبارتند از تمامى ملل و انواع انسانى مسخر و در خدمت ما قرار داد چون مى دانست كه ما به دو نوع جانور نياز داريم: يك نوع «بى زبان»مثل چهارپايان، گوسفندان و پرندگان و يك نوع «ناطق » مانند مسيحيان، مسلمانان، بودائيان و ديگر امم شرق و غرب. اين دو نوع را مسخر ما كرد تا به ما خدمت كنند و ما را در زمين پراكنده ساخت تا بر پشتشان سوار شويم و افسارشان را به دست گيريم...! ».(۲۹۳)

در پروتكل يازدهم و پانزدهم تئوريسين هاى صهيونيسم نصوص ديگرى است بدانها مراجعه شود مضافا بر نصوص ديگرى كه در موارد و مناسبتهاى مختلف آمده است.

و بالاءخره «آدم متز» گفته است: «بيشتر سوداگران برده در اروپا از يهود بودند و تقريبا همه برده ها از خاور نزديك به اروپا برده مى شدند»(۲۹۴)

تحريك كردن يك يهودى مسلمان نما

در صورتى كه يهود در سوق دادن حاكمان به تبعيت از اين سياست (تبعيض ‍ نژادى) به طور پنهان يا آشكار نقش داشته و سهيم بوده اند بدون ترديد حوادث و رخدادها را زير نظر داشته و در هدايت آنها در جهتى كه مصالح و منافع آنها تأمین شود يا دست كم از پيدايش وضعيتى كه موضع و جايگاهشان آسيب ببيند و اهداف و مقاصدشان تهديد و تحديد گردد و جلوگيرى شود دخالت مى كرده اند. آنها ناگزير ديده بودند كه در ماجراى انقلاب مردمى عليه عثمان - به طورى كه خواهد آمد - جماعت نبطى (عجمى الاصل) مدينه بيش از مردم ديگر عليه عثمان شدت و مقاومت نشان دادند. و ديده بودند كه در زمان محاصره عثمان و به هنگام كشته شدنش توجه همه مردم به سوى اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - بود تا آن حد كه پيش از دفن خليفه با شور نمايان و شوق فراوان براى بيعت با آن حضرت بدو رو آوردند به نحوى كه - به تعبير خود آن حضرت حسن و حسين زير پا ماندند و جامه ام دريده شد. و از پيش مى دانستند كه سياست و خط مشى على -عليه‌السلام - در برخورد با مساءله تبعيض و ترجيح بعضى بر بعض ‍ ديگر و در مورد مسائل و قضاياى ديگر نمودار زنده سياست و خط مشى پيامبر بزرگ اسلام -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - مى باشد. بنابراين اگر مصدر امر قرار گيرد ناگزير همه چيز را به جاى خود باز مى گرداند و حق را به حق دار مى دهد و برترى و فضلى براى فرزندان اسماعيل و بر فرزندان اسحق و بالعكس نمى بيند.

آرى يهود و علماى آنها كه در ظاهر به اسلام گرويده بودند چون اين واقعيتها را مى دانستند طبيعى بود كه براى پيشگيرى از خطرات احتمالى بجنبند. از اين جاست كه مى بينيم يك عالم يهودى كه تظاهر به اسلام مى كند با شيوه اى كه فتنه انگيزى و تحريك مردم به نافرمانى در آن نهفته است وارد عمل شده موضع خود را اعلام مى كند. مسلم بن ابراهيم روايت كرده گفته است: سلام بن مسكين ما را خبر داد كه مالك بن دينار گفته: خبر داد مرا كسى كه خود شنيده كه در روز كشته شدن عثمان، عبدالله بن سلام مى گفت: «امروز عرب هلاك گرديد»(۲۹۵) او با اين سخن با اشاره به اين كه عرب امتيازات غير عادلانه اى كه حكومت بدانها داده بود از دست خواند داد و هشدار در مورد اين كه روند حوادث در جهت تحكيم و تثبيت موقعيت كسانى است كه جز با تقوا و عمل صالح، براى كسى بر ديگرى برترى قائل نيستند مى خواهد تعصب و حميت عرب را برانگيزد و بفهماند كه عرب راه ديگرى ندارند جز اين كه بجنبند و خطرات احتمالى را از خود دفع كنند.

بدين ترتيب پديد آورندگان سياست تبعيض بين مردم در اين موقعيت سعى مى كنند توانهاى خود را به كار گيرند، زهر خود را بريزند و بر ستون فقرات مسلمانان و اسلام ضربه وارد كنند. تعصب و حميت عرب را عليه ديگران برانگيزند و براى آنها چنين وانمود مى كنند كه خطرى جدى واقع شده در مقابل دشمنى كه خون و خونخواهى مبناى دشمنى با او قرار داده شد و نتيجتا دشمنى با او عداوتى پايدار و ژرف گشت كه كسى قادر به فرونشاندن آتش آن و پرهيز از عواقب و تبعات آن نبوده وگر نه با كشته شدن عثمان چه چيز موجب هلاكت عرب و نه مردم ديگر بود؟ و اگر عثمان مجرم بود و كشته شد چرا با كشته شدن او مردم هلاك مى شدند؟ و اصولا چرا فرزندى از بنى اسرائيل اين همه در انديشه عرب و نگران سرنوشت آنها بوده است؟!

فصل چهارم: تبعيض نژادى، نتايج آثار

از جمله آثار و پيامدهاى سياست عمرى 

سياست تبعيض نژادى كه از آن سخن گفتيم هم نسبت به كسانى كه در نتيجه اعمال اين سياست كرامت انسانيشان پايمال و حقوقشان تضييع شد يعنى «موالى»و غير عرب و هم نسبت به بنيانگذار و پيشواى اين سياست خليفه دوم عمر بن خطاب و كسانى كه خط و روش او را ادامه دادند آثار مخصوص به خود داشته است. چنانكه بزودى مى بينيم آثار اين سياست نسبت به هر يك از اين دسته، ماهيت و طبيعت ويژه خود را داشته است.

بعلاوه اين سياست آثارى ديگر، با طبيعت و ماهيتى متمايز، بر دسته اى سوم داشته. بر كسانى كه با اين سياست مقابله كردند و با قدرت و صلابت، آن را رد كرده محكوم ساختند. يعنى اميرالمؤمنين على -عليه‌السلام - و خاندان پاك نهاد او - صلوات الله عليهم اجمعين - و در پى ايشان شيعيان نكوكردار آنها كه خط مشى آن حضرات را پى گرفتند و راه ايشان را كه همان راه اسلام و ايمان بود پيمودند.

آثار سياست عمر بر عرب 

راجع به آثارى كه اين سياست بر عرب كه بطور كلى نخستين بهره مندان از اين سياست بودند گذاشت به اختصار گوئيم:

در نتيجه اين سياست، عرب به بسيارى دست يافت و در هر زمينه اى تقدم و رجحان يافت و هر منبع خير، منفعت و پيشرفتى را به خود اختصاص داد؛ عربى كه تا ديروز خواب اين را نمى ديد كه حتى مالك امر خود شود و زمام امر خويشتن را به دست گيرد. و زندگى به تمام معنا مشقت بارى را مى گذراند و از عقده حقارت و عقب ماندگى رنج مى برد و با ملتها اطراف خود از موضع ناتوانى و نيازمندى و بى چيزى رفتار مى كرد. اين مردم چون وضعيت ذلت بار خود را با ملك كسروى (فارس) و جلال و جبروت قيصرى (روم) مقايسه مى كردند فاصله بسيار و فرق بزرگى مى ديدند. ثرى (خاك) كجا و ثريا كجا؟ قتاده گفته است:

«اين شاخه از عرب خوارترين، سخت معيشت ترين، گمراه ترين، برهنه ترين و گرسنه ترين مردم بودند گرد آمده بودند بر سنگى (سرزمينى بى آب و علف) در ميان دو شير؛ فارس و روم، نه به خدا قسم در آن روز در سرزمينشان چيزى نبود كه بدان حسد ورزند. هر كس از آنها مى زيست با شقاوت و بدبختى مى زيست و هر كه مى مرد در آتش فرو مى افتاد خورده مى شدند و نمى خوردند، به خدا سوگند در آن روز جمعيتى بى بهره تر و پست تر از آنها نمى شناسيم، تا اين كه خداوند عزوجل اسلام را آورد و كتاب خود را در ميان شما نهاد و بدان وسيله شما را به «دارالجهاد» (سرزمين كفار) درآورد و روزى آن جا را براى شما قرار داد و شما را حاكم بر مردم گردانيد».(۲۹۶)

اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - در اين باره سخنانى دارد كه حال و وضع عرب را پيش از اسلام بيان مى كند از جمله اين كه: «بر بدترين دين بوديد و در بدترين خانه و مسكن در ميان سنگ سخت و مارهايى ناشنوا، آب آلوده مى نوشيديد و غذاى ناگوار مى خورديد... »(۲۹۷) . به سخنان آن حضرت در اين باره و نيز سخن «مغيره بن شعبه»در اين زمينه مراجعه شود.(۲۹۸)

در چنين حال و وضعى براى آنها امكان نداشت كه حتى پندار رهايى خود را از آن وضعيت نكبت بار به مخيله راه دهند چه رسد به اين كه به چيرگى بر امپراطور ايران بينديشند و يك روز خود را سروران عالم و حاكمان مسلط ببينند.

از اين گذشته اكثريت قاطع اين مردم در زمان پيدايش چنين تحول عظيمى در متن زندگيشان، همچنان در سايه مفاهيم و ارزشهاى زمان جاهليت زندگى مى كردند و از ضوابط و ملاكهاى قبيله اى و قومى پيروى مى نمودند و بر اساس تعصبات و تمايلات و مصالح شخصى موضع مى گرفتند. آنها آمادگى نداشتند يا - به تعبير ديگر - بر خود هموار نكرده بودند كه سنت و روش پيشين خود دست برداشته در سايه مفاهيم اسلام و تعاليم آن زندگى كنند آنها خود را با ارزشها و الگوهاى اسلام وفق نداده بودند و زندگى اسلامى را جز در محدوده شعار و هيجان عاطفى بدون اين كه در انديشه آنها اصطكاك و برخوردى كند تجربه نكرده بودند.

بعد از رحلت پيامبر اكرم -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - و پس از آن كه امت اسلامى در معرض يك نيرنگ تبليغاتى و فرهنگى با هدف به وجود آوردن وضعيت جديدى كه اهداف و آرمانها را به سمتى جهت دهد كه با منافع و مصالح حاضر و فعلى و تحولات جديدى كه نتيجه طبيعى تغيير و تحول غير طبيعى در مركز رهبرى بعد از رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - بود سازگار باشد قرار گرفت اين واقعيت به روشنى جلوه گر شد.

در نتيجه گروهى زمام امور را در دست گرفتند كه امتيازات ويژه اى به آن مردم دادند كه فكر آن را نمى كردند و در خواب هم نمى ديدند پس به دنيا چسبيدند و در درهم و دينار آن غرق گرديدند و ديگر هم و غمى جز اين نداشتند كه آن امتيازات را براى خود تثبيت و محافظت كنند و مزايا و امتيازات هر چه بيشترى به دست آورند هر چند اين مزايا ظالمانه و نابود كننده ديگران يا مخالف شرع و احكام دين باشد يا اخلاق و فطرت آن را ناپسند و مردود بشمارند. بدين ترتيب طبيعى است كه ببينيم آن مردم، به مرض غرور مبتلا و صفت رذيله كبر و نخوت دچار گردند و بر كسانى كه تا ديروز بر اينها سرورى و آقايى مى كردند و امروز موالى و بردگانشان شده اند انواع ظلم و ستم روا دارند.

پس از آن كه عرب مالك اموال و بلاد گرديد دور از انتظار نبود كه در مرداب شهوات سقوط كنند و به صورتى رسوا، غير معقول و نامتوازن در لذتهاى حلال و حرام غرق شوند و در دنيا و مظاهر دنيوى آنان را مسحور و شيفته كند و شخصيت انسانيشان فرو بپاشد و به جاى آن طبع سركش حيوانى نهفته در ظلمات نفوسشان فرو بپاشد و به جاى آن طبع سركش حيوانى نهفته در ظلمات نفوسشان جايگزين شود. شخصيتى حيوانى و سركش كه به احدى كه بخواهد در مقابل آن بايستد رحمى نكرده با بغض و كينه هر چه بيشتر و به قصد تخريب و نابودى با آن برخورد مى كند، مخالفت هر كه باشد حتى نبى يا ولى! و پيام و سخنش هر چه باشد فضيلت و تقوى يا فطرت و عقل.

اين واقعيت مورد انتظار چيزى است كه علت مصائب و بلايايى كه على -عليه‌السلام - و اهل بيت و شيعه او در طول تاريخ ديدند از جمله واقعه فراموش نشدنى كربلا را تفسير مى كند و روشن مى سازد و انگيزه هاى جنگهاى بى امان عليه اسلام و قرآن و هر آنچه كه شرف، دين، كمال و فضيلت بوده است را براى ما معلوم و آشكار مى نمايد. چرا كه على -عليه‌السلام - و اهل بيت و شيعيان او متعهد به تعاليم اسلام و نمودار خط قرآن و ايمان بودند و به فضايل اخلاقى و سجاياى كريمه انسانى آراسته و به هدايت عقل و فطرت راه يافته بودند.

عظمت عمر بن خطاب در ميان عرب 

راجع به آثار سياست تبعيض نژادى براى نخستين رهبر و بنيانگذار آن عمر بن خطاب بايد گفت طبيعى بود كه پس از آن كه فتوحات و كشورگشايى ها ميسر شد، دنيا به مردم رو كرد و غرور انسان عرب ارضاء گرديد و به خواستها و آرمانهايى چون مال و ثروت دست يافتند و از جانب ديگر، تبليغات به سود يك گروه معين و عليه هر كس و هر چيز ديگر به كار گرفته شد، طبيعى بود كه در ميان مردم عده اى مشهور و پرآوازه شوند و عده اى ديگر فراموش گرديده گمنام شوند. على -عليه‌السلام - در ضمن سخنانى به اين امر اشاره فرموده است:

«... آنگاه خداوند فتوحات را ميسر فرمود و عرب بعد از بى چيزى و سختى به مال و مكنت رسيد... آنگاه آن فتوحات به آراء زمامداران و حسن تدبير اميران نسبت داده شد. پس نزد مردم گروهى شهرت و آوازه يافتند و گروهى گمنام گشتند... ».(۲۹۹)

آرى طبيعى بود كه آن امتياز دادن و برتر دانستن عرب جوى آكنده از دوستى، تعظيم و احترام نسبت به كسى كه عامل و سبب دست يابى آنها قانون و فرمان مطاع درآيد و سنت و روش او سنت جاريه گردد.

ما در كتاب «حياة السياسية للامام الحسن -عليه‌السلام - ص ۸۶-۹۰ پاره اى مطالب سودمند در اين زمينه را آورديم در اين جا نيز براى روشن شدن اين كه سخن خليفه دوم در ميان مردم به صورت قانون مطاع درآمده بوده نصوص و شواهدى ديگر را مى آوريم:

همين بس كه بگوييم عظمت عمر بن خطاب بدان جا رسيده بود كه على -عليه‌السلام - نتوانست لشگريان خود را از خواندن «نماز تزويج» (كه عمر آن را بدعت گذاشته بود) باز دارد! آن حضرت -عليه‌السلام - فرموده است:

«... برخى از لشگريان من كه همراه من مى جنگيدند فرياد برآوردند كه: اى اهل اسلام! سنت عمر دگرگون گشته (على»ما را از نماز نافله در ماه رمضان نهى مى كند. و من ترسيدم در گوشه اى از اردوگاه من شورش بر پا كنند».(۳۰۰)

در نصى ديگر آمده است: مردم از آن حضرت خواستند برايشان امامى بگمارد تا نماز نافله ماه رمضان (تراويح) را پشت سر او بخوانند آن جناب -عليه‌السلام - آنها را از اين كار منع كرد و بدانها فهمانيد كه اين عمل خلاف سنت رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - است. پس از خدمت آن حضرت رفته گرد آمدند و كسى از ميان خود را جلو انداختند.

اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - فرزندش حسن را به سوى آنها گسيل داشت تا آنها را پراكنده سازد «چون او را ديدند به طرف درهاى مسجد شتافتند فرياد بر آوردند: واعمراه! »(۳۰۱) و شايد نخستين كسى كه چنين فرياد برآورد شريح قاضى بوده است.(۳۰۲) و هنگامى كه آن حضرت خواست «شريح» را از سمت قضاء كوفه كنار بگذارد اهل كوفه به او گفتند: «او را عزل مكن چون از جانب عمر بدين سمت گماشته شده و ما به اين شرط با تو بيعت كرده ايم كه چيزى را كه ابوبكر و عمر مقرر كرده اند تغيير ندهى(۳۰۳)

و چون آن جناب - عليه الصلاة و السلام - به طلحه و زبير كه با اهل بصره به جنگ با آن حضرت پرداخته بودند فرمود: «كدام كار مرا بد دانسته در زمامدارى من عيب شمرده ايد و چه تخلفى از من ديده ايد؟ »

گفتند: «تخلف تو از (روش) عمر بن خطاب و پيشوايان ما و تخلف در مورد حق و سهم ما در بيت المال... ».(۳۰۴)

و اصحاب جمل با صداى بلند به اميرالمؤمنين گفتند: «سنت ابوبكر و عمر را به ما بده (باز گردان)».(۳۰۵)

و خوارج به «قيس بن سعد»گفتند: ما با شما بيعت نمى كنيم مگر آن كه كسى همچون او را پيشنهاد كنيد» قيس در پاسخ آنها گفت: به خدا قسم كسى را بر روى زمين چون عمر نمى شناسيم جز اين كه «صاحب»ما على -عليه‌السلام - همانند او باشد. و بنا به نقل طبرى، گفت: «در ميان خود جز «صاحب»ما (على -عليه‌السلام ) كسى را همانند عمر نمى شناسيم آيا شما در ميان خود كسى را چون عمر مى شناسيد؟! »(۳۰۶)

و «يزيد بن مهلب»به مردم وعده داد به سنت عمر و ابوبكر عمل كند(۳۰۷)

و به سنت پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم -!

و هنگامى كه خوارج خواستند «زيد بن حصين»يكى از پيشوايان خود را راضى كنند كه ولايت بر آنها را بپذيرد، نزد او گرد آمده بدو گفتند: «تو سرور و بزرگ ما هستى و كارگزار عمر بن خطاب بر كوفه بوده اى... »(۳۰۸)

و چون به «نجدة بن عامر الحروى»كه در صدد حمله به مدينه بر آمده بود خبر رسيد كه عبدالله بن الخطاب براى جنگيدن با او همراه با اهل مدينه جامه رزم به تن كرده، از قصد خود بازگشت چرا كه «نجدة»و ديگر خوارج براى پدر عبدالله يعنى عمر ابن الخطاب احترام بسيارى قائل بودند... نجدة، عبدالله بن عمر را براى پاسخ دادن به مساءله فقهى پرسيد اما چون آن سؤ الات مشكل و پيچيده بودند عبدالله جواب آنها را به «ابن عباس»واگذار كرد.(۳۰۹)

و نيز نوشته اند: ابن عباس به اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - گفت: «معاويه را بر حكومت شام ابقاء كن». و استدلال كرد به اين كه: «عمر بن خطاب در خلافت خود او را به ولايت شام گماشته است»(۳۱۰) و چون اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - خليفه سوم عثمان بن عفان را در مورد گماشتن معاويه به حكومت شام مورد عتاب و سرزنش قرار داد عثمان به آن حضرت گفت: «به كار گماردن معاويه را بر من عيب مى گيرى در حالى كه مى دانى عمر او را بر كار گمارده است؟! »على -عليه‌السلام - فرمود: «تو را به خدا آيا مى دانى كه معاويه بيش از آن كه «يرفاء»غلام عمر از او فرمانبرى مى كرد مطيع عمر بود، عمر هر كس را به كار مى گماشت گوش او را پايمال مى كرد... ».(۳۱۱)

و در نص ديگر آمده است كه: عثمان به حضرتش گفت: «آيا عمر، مغيرة بن شعبه را ولايت نداد با اين كه لياقت آن را نداشت؟ اميرالمؤمنين فرمود: چرا. گفت: آيا معاويه را ولايت نداد؟ فرمود: «معاويه بيش از «يرفاء»از عمر مى ترسيد و فرمان مى برد. اما اكنون خود نيز در مقابل «صعصعة»و ياران او به اين كه عمر او را نصيب نموده استناد و استدلال كرده است.(۳۱۲)

و چون خوارج از كوفه خارج گشتند ياران و شيعيان على -عليه‌السلام - نزد آن حضرت رفته با او بيعت كردند و گفتند: «ما دوست كسى هستيم كه تو را دوست بدارى و دشمن آن كه تو را دشمن بدارى».

اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - با بيعت كنندگان شرط كرد كه بر اساس سنت پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - عمل كند. پس «ربيعة بن ابى شداد الخثعمى»كه در جنگ جمل و صفين جزء سپاهيان اميرالمؤمنين بود پرچم «خثعم» (نشان قبيله خثعم) نزد او بود نزد حضرتش رفت.

اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - به او فرمود: «بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر او بيعت كن».

ربيعه گفت: «بر اساس سنت ابوبكر و عمر! ».

على -عليه‌السلام - فرمود: «واى بر تو! اگر ابوبكر و عمر جز بر اساس ‍ كتاب خدا و سنت پيامبر او عمل مى كردند بر حق نبودند». آنگاه ربيعه بيعت كرد.

امام -عليه‌السلام - بدو نگريست و فرمود: به خدا نگريست و فرمود: به خدا سوگند! گويى مى بينم كه همراه اين خوارج گريخته اى و كشته شده اى و گويى مى بينم كه اسبان با سمهاى خود لگد مالت كرده اند. سپس ربيعه در روز جنگ نهروان كشته شد. «قبيصه»گفته است: او را در روز نهروان كشته ديدم و به نحوى كه اسبان چهره اش را پايمال كرده بودند و سرش را شكافته شده و مثله گرديده بود به ياد سخن على افتاده گفتم: لله در ابى الحسن! (خدا ابولحسن را خير دهد) هرگز لبهاى خود را نجنباند مگر آن كه همانطور كه گفت، شد.(۳۱۳)

اشعث بن قيس درباره فرستادن ابوموسى براى داورى، به امر اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - گفت: « اين ابوموسى اشعرى، فرستاده اهل يمن به سوى رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - و متوالى امور غنايم جنگى از جانب ابوبكر و عامل (كارگزار) عمر بن خطاب است... ».(۳۱۴)

آثار اين سياست بر غير عرب 

۱ - كسانى كه در نتيجه اعمال سياست برترى عرب بر غير عرب از جانب هياءت حاكمه و خصوصا اطرافيان و ياران آن، كرامت انسانيشان پايمال و حقوقشان تضييع گرديد، به هنگامى كه به علت اعمال و كردار عثمان در ايام خلافتش - بويژه در سالهاى اخير در سالهاى اخير خلافتش - مردم عليه او شوريده و با شدت بيشتر با او برخورد كردند.

«ابن عبد ربه»در سخن عثمان توسط مردم مدينه و مصر چنين مى گويد، «از قبايل عرب قبيله «خزاعه»، «سعد بن بكر»و «هذيل»و چند طايفه از «جهينه»و «مزينه»و نيز عجمى الاصلهاى يثرب از جمله محاصره كنندگان عثمان بودند و عده اخير، سخت ترين مردم عليه او بودند».(۳۱۵)

۲ - چون عرب كوفه نزد «عبدالرحمان بن مخنف الازدى» رفته از او خواستند همراه با آنان عليه مختار قيام كند، بدانها گفت: «مى ترسم پراكنده شويد و به اختلاف افتيد، شجاع مردان و تكسوارانى چون فلانى و فلانى و نيز بردگان و «موالى»شما با آن مرد (مختار) هستند و وحدت كلمه دارند و موالى شما بيش از دشمنانتان كينه شما را در دل دارند و با شجاعت عرب و خصومت عجم با شما مى جنگند».(۳۱۶)

۳ - معروف و مشهور است كه عمر بن خطاب به دست فردى غير عرب يعنى «ابولؤ لؤ ة »غلام مغيرة بن شعبه كشته شد.(۳۱۷)

و همه اين نتايج و پيامدها طبيعى بوده است چرا كه انسانند و شعور و احساس و همچنين كرامت انسانى و آرمانهاى بشرى دارند كه بايد ملاحظه و مراعات شوند و بدانها پاسخ مناسب داده شود در غير اين صورت آتش ‍ مى سوزاند، درخت برگ مى دهد و دريا غرق مى سازد.

آثار سياست على و آل علىعليه‌السلام  

سياست اميرالمؤمنين -عليه‌السلام - آثار و نتايج منفى و مثبتى بر جاى گذاشت... از جمله پيامدهاى منفى سياست اميرالمؤمنين اين بوده كه برابر دانستن عرب و غير عرب به خصوص در تقسيم بيت المال، از مهمترين علل و اسباب مخالفت با آن جناب شد و توزيع برابر بيت المال، نخستين اشكالى بود كه بر او گرفتند و موجب آن شد كه كينه او را به دل بگيرند!(۳۱۸) و همين سياست مساوات و برابرى، از علل شورش طلحه و زبير و به وجود آمدن ماجراى جنگ جمل بود.(۳۱۹)

عمار، ابوالهيثم، ابوايوب، سهل بن حنيف و جماعتى به آن حضرت -عليه‌السلام - گفتند: «خدا به رشد و راستى هدايتت كند، آنها پيمان تو را شكستند و به وعده اى كه به تو دادند وفا نكردند و پنهانى ما را به نافرمانى تو خواندند؛ زيرا برابرى را نپسنديدند و مزاياى ويژه را از دست داده اند و چون تو بين آنها و عجمها برابرى برقرار كردى ناراضى شدند... ».(۳۲۰)

ابن عباس به امام حسن -عليه‌السلام - نامه اى نوشته در آن گفته است: «مى دانى كه مردم از پدرت على روى گرداندند و به معاويه گرايش پيدا كردند؛ زيرا پدرت اموال بيت المال و مالياتها را على السويه بين آنها تقسيم كرد.. ».(۳۲۱)

بلكه همه عرب در مقابل على -عليه‌السلام - موضع منفى داشته اند.

خود آن حضرت در نامه اى كه به برادرش عقيل نوشته در اين باره چنين آورده است: «عرب بر جنگ با برادرت اجماع كرده بود. آنچنان كه پيش از اين به جنگ با رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - اجماع كرده بود. پس حق برادرت را ندانسته، برترى او را انكار كردند و به دشمنى با او برخاستند و عليه او جنگ برپا كردند و همه تلاش خود را به كار بردند و لشگر «احزاب»به سوى او روانه ساختند... ».(۳۲۲)

پيامد مثبت سياست علوى اين بوده كه مى بينيم غير عرب به على و اهل بيت او -عليهم‌السلام - و شيعيان ايشان كه به طور فديه تعاليم اسلام را در آنها مجسم يافتند، متمايل شده گرايش پيدا كردند و طبيعى بود كه با آنها پيمان دوستى ببندند و ديده تعظيم و تكريم بدانها بنگرند و در همه سختيها، ايشان را ملجاء و پناهگاه بيابند. در اين باره ذكر شواهد ذيل كافى است:

۱ - در قيام مختار كه خونخواهى امام حسين -عليه‌السلام - را شعار قرار داده بود ياران او «موالى» بودند و به طورى كه به نظر مى رسد همين، سبب اين بود كه عرب او را يارى نكردند.(۳۲۳)

۲ - عثمان برده اى داشت آن برده نزد على -عليه‌السلام - آمد تا نزد عثمان وساطت كند تا با او «مكاتبه»كند (قرارداد آزادى در مقابل اخذ مقدار معينى مال ببندد) على -عليه‌السلام - وساطت كرد و عثمان با او قرارداد مكاتبه بست.(۳۲۴)

سيد امير على گفته است: «امام على -عليه‌السلام - از آغاز دعوت اسلامى به فارسيان كه اسلام را با آغوش باز پذيرفتند احترام و دوستى تمام نشان داد. سلمان فارسى - يكى از صحابه معروف پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - يار و دوست على بود. و رسم و عادت امام اين بود كه سهميه نقدى خود از انفال (غنايم) را به فديه دادن براى آزاد كردن اسيران اختصاص ‍ مى داد. و موارد بسيارى با اظهار نظر خود، خليفه دوم عمر را قانع مى كرد از جمله او را راضى كرد كه ماليات مردم فارس (ايران) بكاهد... و مردم فارس ‍ فرزندان او را دوست داشته اند، اين دوستى معلوم و روشن بوده است. »(۳۲۵)

۴ - «فان فلوتن» معتقد است: «يكى از علل گرايش خراسانيان و ديگر ايرانيان به علويون اين بوده است كه جز در زمان حكومت امام علىعليه‌السلام با آنها خوشرفتارى نشده بود و عدالتى نديده بودند. »(۳۲۶)

۵ - و بالاخره... سياهان - كه عرب نبودند - به يارى «ابن حنفيه»برخاسته و عليه «ابن زبير» قيام كردند «رباح» غلام ابن عمر در ميان آنها بود چون ابن عمر متعجبانه علت و سبب شركت او در شورش را از او پرسيد رباح بدو گفت: «به خدا سوگند! قيام كرديم تا شما را از باطلتان به سوى حق خود بازگردانيم... »(۳۲۷)

مهمتر اين كه اين سياست اسلامى ناب، در حفظ اصول اسلام و تثبيت قواعد آن براى دراز مدت و شناساندن كسانى كه بخاطر اسلام در انديشه اسلام هستند نه به خاطر منافع شخصى و نه به منظور تحقق بخشيدن به آرزوى چيرگى و سلطه بر ديگران و بهره گيرى از آنها، و معرفى كسانى كه با اسلام به عنوان يك انديشه، راه، خاستگاه و هدف زندگى مى كنند و آن را پيامى خدايى و انسانى آكنده از مفاهيم عاليه و مضامين پربار و استوار مى دانند به مردم، سهم خود را اداء كرد.

غير عرب، پيشتازان علم و فرهنگ 

على رغم اين سياست بيرحمانه امويان در مقابل غير عرب اجحاف و ستم كرد و آنان را از ساده ترين حقوق انسانى و قانونى محروم ساخت، اين مردم بدانچه كه مهمتر و سود آن گسترده تر بود روى آوردند و از طريق علم و معرفت به بزرگى و سرافرازى دست يافتند و به صورتى شگفت آور به اسلام روى آوردند و از سرچشمه آداب و معارف آن سيراب و در درياهاى علوم و حقايق آن غوطه ور شدند. تا آن جا كه در مدتى كوتاه علماى امت، قاريان و مبلغان اسلام گشتند. به نصوص تاريخى ذيل توجه بفرماييد:

۱ - ابوهلال عسكرى راجع به «حجاج» چنين گفته است: «او نخستين كسى بود كه نام هر كس را بر دستش نوشت و او را به قريه و موطن خود برگرداند. و «موالى» را از ميان عرب بيرون كرد - تا آن جا كه گفته است: آنچه كه او را به اين كار برانگيخت اين بود كه بيشتر قاريان قرآن و فقيهان از موالى بودند و اكثر كسانى كه همراه با «ابن اشعث» عليه او قيام كردند از آنها بودند. حجاج با اين كار خود خواست آنها را از جايگاه ادب و فصاحت براندازد و با روستائيان درآميزدشان تا نام آنها گم شود و يادشان بميرد «سعيد بن جبير» از جمله آنها بود؛ او برده مردى از قبيله «بنى اسد» بود، «ابن العاص» او را خريد و آزاد كرد و چون او را نزد حجاج آوردند حجاج به وى گفت:

«اى شقى بن كسير! (عكس معناى سعيد بن جبير) آيا تو به كوفه نيامدى و در حالى كه جز عرب در آن به امامت (امامت جماعت) نمى پردازد، من تو را امام قرار دادم؟ »(۳۲۸)

۲ - حاكم به سند خود از «زهرى» روايت كرده كه گفته است: بر «عبدالملك بن مروان» وارد شدم از من پرسيد: از كجا آمده اى؟

- گفتم: از مكه.

- گفت: چه كسى را براى سرپرستى مردم آن جا به جاى خود گماشته اى؟

- گفتم: عطاء بن ابى رباح را.

- گفت: از عرب است يا از موالى؟

- گفتم: به چه چيز بر اهل مكه سيادت يافته است (معيار انتخاب او چه بود)؟

- گفتم: به ديندارى و علم حديث.

- گفت: اهل ديانت و روايت شايسته سيادتند، چه كسى بر اهل يمن سيادت مى كند؟

- گفتم: طاووس بن كيسان.

- گفت: از عرب است يا از موالى؟

- گفتم: از موالى.

- گفت: بر چه اساس بر آنها سيادت يافته است؟

- گفتم: بر همان اساس كه «عطاء» بر مردم مكه سيادت يافته است.

- گفت: شايسته است! چه كسى بر اهل مصر سيادت مى كند؟

- گفتم: يزيد بن ابى حبيب.

- گفت: از عرب است يا از موالى؟

- گفتم: از موالى است.

- گفت: چه كسى بر اهل شام سيادت مى كند؟

- گفتم: مكحول.

- گفت: از عرب است يا از موالى؟

- گفتم: از موالى است. برده اى سودانى «حبشى»بوده زنى از قبيله «هذيل»او را آزاد كرده است.

- گفت: چه كسى بر اهل جزيره «منطقه اى در شمال سوريه فعلى» سيادت مى كند؟

- گفتم: ميمون بن مهران.

- گفت: از عرب است يا از موالى؟

- گفتم: از موالى.

- گفت: چه كسى بر اهل خراسان سيادت مى كند؟

- گفتم: ضحاك بن مزاحم

- گفت: از عرب است يا از موالى؟

- گفتم: از موالى است.

- گفت: چه كسى بر اهل بصره سيادت مى كند؟

- گفتم: حسن بن ابى الحسن.

- گفت: از عرب است يا از موالى؟

- گفتم: از موالى است.

- گفت: واى بر تو! سيادت كننده بر اهل كوفه كيست؟

- گفتم: ابراهيم نخعى.

- گفت: از عرب است يا از موالى؟

- گفتم: از عرب است.

- گفت: واى بر تو اى زهرى! به خدا سوگند عقده را از دلم گشودى.

موالى بر عرب سيادت مى كنند تا جايى كه بر فراز منبرها قطابه مى خوانند و عرب پاى منبر آنها مى نشينند!

- گفتم: اى اميرمؤمنان! امر خدا و دين اوست هر كه آن را پاس بدارد سيادت و سرورى مى يابد و هر كس آن را محافظت نكند و ضايع سازد ساقط مى گردد(۳۲۹)

۳ - از عباس بن مصعب روايت شده كه گفته است: «از «مرو» چهار تن از برده زادگان برخاستند كه هر يك پيشواى عصر خود بودند:

«عبدالله بن المبارك» كه پدرش مبارك، برده بود.

«ابراهيم بن ميمون الصائغ» كه پدرش ميمون، برده بود.

«حسين بن واقد»كه پدرش واقد برده بود.

«و ابوحمزه محمد بن ميمون السكرى»كه پدرش ميمون برده بود(۳۳۰)

آنگاه حاكم جماعتى از بزرگان تابعين (فقهاى بعد از صحابه پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم -) و ائمه فقهى مسلمين را كه همه از موالى بوده اند برشمرده است به كتاب او «معرفه علوم الحديث» ص ۱۹۹ - ۲۰۰ مراجعه شود».

۴ - محمد بن ابى علقمه بر عبدالملك بن مروان وارد شد عبدالملك از او پرسيد: سرور مردم در بصره كيست؟

- گفت: حسن.

پرسيد: موالى است يا عرب؟

- گفت: موالى است

- عبدالملك گفت: مادرت به عزايت بنشيند! موالى بر عرب سيادت يافته؟!

- گفت: آرى.

- پرسيد: به چه فضل و كمالى چنين سرورى يافته است؟

- گفت: او از دنيايى كه ما داريم بى نيازى جسته و ما به دانشى كه او دارد نياز پيدا كرده ايم...(۳۳۱)

۵ - ابن ابى ليلى گفته است: عيسى بن موسى كه مردى ستمگر و داراى تعصب شديد بود از من پرسيد فقيه اهل بصره كيست؟

- گفتم: حسن بن ابى الحسن.

- گفت: ديگر چه كسى؟

- گفتم: محمد بن سيرين.

- گفت: آن دو كيستند (عربند يا غير عرب)؟

- گفتم: هر دو مولى هستند.

- گفت: فقيه مكه كيست؟

- گفتم: عطاء بن ابى رباح، مجاهد بن جبير، سعيد بن جبير و سليمان بن يسار.

- گفت: آنها چه (عربند يا غير عرب)؟

- گفتم: مواليند.

- گفت: فقهاى مدينه كيستند؟

- گفتم: زيد بن اسلم، محمد بن المكندر و نافع بن ابى نجيح.

- گفت: آنها كيانند؟

- گفتم: مولى هستند. رنگش دگرگون گشت و گفت: فقيه ترين اهل قبا كيست؟

- گفتم: ربيعة الراءى و ابن ابى الزناد.

- گفت: آن دو چه؟

- گفتم: از مواليند. چهره اش گرفته شد و گفت: فقيه يمن كيست؟

- گفت: طاووس و پسرش و همام بن منبه.

- گفت: آنها چه؟

- گفتم: از موالى هستند. رگهاى گردنش بر آمدند و تكان خورده راست نشست و گفت: فقيه خراسان كيست؟

- گفتم: عطاء بن عبدالله خراسانى؟

- گفت: اين شخص كيست؟

- گفتم: موالى است. دگرگونى چهره اش شدت يافت و رنگ آن سياه شد به طورى كه بر او ترسيدم. سپس گفت: فقيه شام كيست؟

- گفتم: مكحول.

- گفت: مولى است. خشم و غضبش فزونى يافت و گفت: فقيه جزيره (ناحيه شمال سوريه فعلى) كيست؟

- گفتم: ميمون بن مهران.

گفت: او كيست؟

- گفتم: مولى است. آه بلندى كشيد و گفت: فقيه كوفه كيست؟

- ابن ابى ليلى مى گويد: به خدا قسم! اگر از او نمى ترسيدم مى گفتم. حكم بن عيينه و عمار بن ابى سليمان. اما در چهره او نشانه هاى فتنه و شر را ديدم و در جواب گفتم: ابراهيمى و شعبى.

- گفت: آن دو كيستند؟

- گفتم: عرب هستند.

- گفت: «الله اكبر»و دلش آرام گرفت.(۳۳۲)

۶ - عبد الرحمان بن زيد بن اسلم گفته است: «چون عبدالله ها «عبدالله بن عباس، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمرو عاص» وفات كردند و در تمام سرزمينها فقه در «موالى»منحصر گشت:

- فقيه مكه: عطاء.

- فقيه يمن: طاووس.

- فقيه يمانه: يحيى بن ابى كثير.

- فقيه بصره: حسن بصرى.

- فقيه كوفه: ابراهيم نخعى.

- فقيه شام: مكحول.

و فقيه خراسان: عطاء خراسانى. جز در مدينه كه خدا آن را به وجود مردى قرسى، فقيهى مورد قبول همگان، سعيد بن مسيب حراست كرد... »(۳۳۳)

آوردن «ابراهيم نخعى»در شمار موالى صحيح نيست؛ زيرا او عرب و از طايفه «نخع »از قبيله «مذحج» بوده است كه پيشتر، عرب بودن او مورد اشاره قرار گرفت.

در اين جا مى توانيم بپرسيم: چرا فقط مدينه به وجود مردى قرشى حراست شد و مكه كه به علت وجود خانه خدا و كعبه مشرفه؛ قبله مسلمين و شريفترين و مقدستر از مدينه است به وجود مردى قرشى حراست نشد در حالى كه ريشه و اصل قريشى از مكه بوده است. بنابراين شايد همانطور كه در كتاب «معجم البلدان »آمده عبارت اخير روايت مذكور چنين باشد: «اما خدا مدينه را به وجود مردى قرشى... اختصاص داد».

چنانكه حق داريم درباره فقيه دانستن اكثر «عبدالله ها»يى كه در سخن مذكور نام برده شده اند درنگ و ترديد كنيم. جاى بررسى در اين باره اين جا نيست.

۷ - ياقوت حموى راجع به اهل خراسان مى گويد: «اما در زمينه دانش، آنها تكسواران، سروران و بزرگان علم هستند كجا غير ايشان كسى چون «محمد بن اسماعيل بخارى»را دارند؟ »(۳۳۴)

۸ - ابن خلدون در مقدمة العبر در فصل «اكثر حاملان دانش در اسلام از عجم هستند»گفته است:

«از واقعيتهاى شگفت اين كه: با اين كه دين، عربى و آورنده شريعت، عرب بوده در امت اسلامى بيشتر حاملان علم؛ چه علوم شرعيه و چه علوم عقليه، عجم هستند جز كسانى كم شمار و ناچيز. و اگر كسى كه از نظر نسب عرب است در ميان آنها باشد از نظر زبان، محل تربيت و پرورش و معلمان و مشايخ عجمى است... ».

آنگاه پس از ذكر مثالها و نمونه هايى گفته است: «جز عجمها كسى به حفظ علم و كتاب و تدوين آن برنخاست. و مصداق سخن رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - ظاهر گشت كه فرمود: اگر دانش به اطراف آسمان آويخته باشد قومى از اهل فارس بدان دست خواهند يافت... ».(۳۳۵)

۹ - زمخشرى گفته است: «مردى قريشى گفت: سعيد بن مسيب از من پرسيد داييهايت كيانند؟

گفتم: مادر من كنيز بوده. با شنيدن اين جواب، من در چشمش كوچك و پست آمدم و درنگ كردم تا «سالم بن محمد بن ابى بكر»وارد شد گفتم: مادر او كيست؟

گفت: كنيزى. سپس على بن الحسين وارد شد گفتم: مادر او كيست؟

گفت: كنيزى. آنگاه گفتم: مرا چون كنيززاده هستم خرد و كوچك ديدى! آيا اين همه براى من اسوه و الگو نيستند. پس به چشم او بزرگ جلوه كردم. »(۳۳۶)

۱۰ - اين طرز عمل و محاجه اين مرد قريشى يادآور نحوه بر خورد زيد بن على - رضوان الله عليه - با هشام بن عبد الملك است آنگاه كه هشام بدو گفت: شنيده ام در پى به دست آوردن مسند خلافت هستى در حالى كه تو شايسته آن نيستى.

زيد گفت: چرا؟

هشام گفت: چون پسر كنيز هستى.

زيد گفت: اسماعيل پسر كنيز بود و اسحق پسر زن آزاد بود اما خداوند سرور بنى آدم «پيامبر اسلام -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم »را از فرزندان اسماعيل به وجود آورد.

اين ماجرا در قالب نصوص ديگرى نيز نقل شده به منابع مربوطه كه بخشى از آنها را در بحث از سياست امويان در زمينه تبعيض نژادى نام برديم مراجعه شود.

غير عرب و امر معروف و نهى از منكر 

غير عرب به حق پايبندتر و در عمل به شرع و احكام آن كوشاتر بوده اند. پيشتر گذشت كه سياهان - كه عرب نبوده اند - به يارى ابن حنفيه برخاسته اند عليه عبدالله بن زبير شوريدند. غلام عبدالله بن عمر به نام «رباح»در ميان آنها بود چون ابن عمر سبب و انگيزه شركت او در آن شورش را پرسيد رباح گفت:

«به خدا سوگند! قيام كرديم تا شما را از باطلتان به حق خود باز گردانيم...».(۳۳۷)

ضميمه

سلمان با چه كسى عقد اخوت بست؟  

پيش از آن كه سخن راجع به سلمان را به پايان بريم بدانچه درباره مؤ اخات (پيمان برادرى) او - رضوان الله تعالى عليه - گفته شده نظر مى افكنيم:

گفته اند: «پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - بين او و «ابوالدرداء»عقد اخوت بست».(۳۳۸)

در جاى ديگر آمده است: «بين او و «حذيفه»برادرى ايجاد فرمود».(۳۳۹)

و در روايتى ديگر گفته شده: «آن حضرت بين سلمان و مقداد عقد اخوت بست».(۳۴۰)

انكار حديث «مؤ اخات»و جواب بدان 

اما «ابن سعد»گفته است: «محمد بن عمر ما را خبر داد كه موسى بن محمد بن ابراهيم بن حارث از پدرش حديث كرده و نيز محمد بن عمر از محمد بن عبدالله از زهرى روايت كرده كه گفته است: آن دو «محمد بن ابراهيم و زهرى»هر مؤ اخاتى بعد از جنگ بدر را انكار كرده مى گفتند: بدر ارث بردن «در نتيجه مؤ اخات»را قطع كرد. و در زمان جنگ «بدر»سلمان برده بود و پس از آن آزاد گرديد و نخستين غزوه اى كه در آن شركت جست غزوه «خندق»بود در سال پنجم هجرت».(۳۴۱)

به همين جهت بلاذرى در اين باره چنين گفته است: «گروهى مى گويند رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - بين ابودرداء و سلمان برادرى ايجاد نمود در حالى كه سلمان بين غزوه «احد»و «خندق»اسلام آورد.

واقدى گفته است: علما منكر مؤ اخات پس از جنگ بدر هستند و مى گويند: جنگ بدر مواريث را قطع كرد».(۳۴۲)

و ابن ابى الحديد گفته: «عمر گفته است چون رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - بين مسلمانان اخوت برقرار ساخت بين سلمان و ابودرداء برادرى ايجاد نمود. اما ضعف و غرابت اين سخن پوشيده نيست. »(۳۴۳)

ما پيرامون آنچه گذشت ملاحظاتى است كه به اجمال بيان مى كنيم:

اولا: اين كه گفته اند پس از جنگ بدر «مؤ اخات»قطع گرديد صحيح نيست و ما در كتابمان «الصحيح من سيرة الاعظمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم »ج ۳، ص ۵۹-۶۰. در اين باره سخن گفته ايم، بدانجا مراجعه شود. بنابراين غريب يا رد و انكار مؤ اخات سلمان وجهى ندارد.

ثانيا: اين كه گفته اند لازمه انقطاع و الغاء مؤ اخات بعد از بدر اينست كه مؤ اخات سلمان را با هيچ كس صحيح نباشد نيز صحيح نمى باشد؛ زيرا چرا احتمال ندهيم كه قبل از «بدر»بين سلمان - هر چند برده بود - با مردى آزاد مؤاخات منعقد نشده باشد؟ گذشته از اين، در آغاز اين كتاب گفتيم كه سلمان در سال اول از هجرت اسلام آورد و آزاد گشت.

ثالثا: اين كه بلاذرى ادعا كرده سلمان در فاصله بين غزوه احد و غزوه خندق اسلام آورده پيداست او در سال نخست هجرى اسلام آورده است. اما اين كه گفته اند: قبل از غزوه خندق آزاد گشته بر فرض صحت اين قول: مؤ اخات بين او و طرفى ديگر اگر چه برده نباشد ممكن بوده است؛ زيرا از ديدگاه اسلام بين برده و آزاد از لحاظ ايمان و انسانيت فرقى نيست.

رابعا: آنچه كه بعد از «بدر»منقطع و ملغى گشت ارث بردن برادران پيمانى از يكديگر بود نه خود عقد اخوت. گذشته از اين ما مى گوييم: حتى پيش از بدر نيز برادران پيمانى از يكديگر ارث نمى برند و اين پندار و گمان اشتباه همزمان با غزوه بدر دو توهم و پندار ديگر پديد آمد: يكى اين كه تا آن زمان برادران پيمانى از يكديگر ارث مى برده اند و ديگر اين كه با انقطاع و الغاء توارث، مؤ اخات نيز لغو گرديده است و اين هر دو توهم، باطل و نادرست است.

خامسا: اين كه گفته اند عقد اخوت بين سلمان و ابودرداء منعقد شده بوده با آنچه ذيلا مى آيد تعارض دارد:

۱ - از امام سجاد -عليه‌السلام - روايت شده كه فرمود: «اگر ابوذر از آنچه سلمان در دل داشت باخبر بود او را مى كشت با اين كه رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - بين آن دو پيمان برادرى بسته بو چه رسد به ديگر مردم».(۳۴۴)

۲ - از امام صادق -عليه‌السلام - روايت شده كه فرمود: «رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - بين سلمان و ابوذر برادرى برقرار نمود و بر ابوذر شرط كرد كه سلمان را نافرمانى نكند».(۳۴۵)

۳ - ما برآنيم كه مؤ اخات سلمان با ابوذر صحيحتر است با اين كه گفته اند رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - بين هر مردى با همتا و نظير او برادرى برقرار مى نمود(۳۴۶) سازگارتر و ابوذر بيش از ابودرداء با سلمان شباهت و همگونى داشت چرا كه ديديم سلمان را صورت معارضه و درگيرى بين قرآن و حكومت بر ايستادن در كنار قرآن تاءكيد مى كند.

چنانكه ابوذر نيز وقتى ديد حكومت گام در مسير انحرافى خطرناكى گذاشته است در مقابل آن موضعى سخت اتخاذ كرد و به صورتى قطعى و قاطع انحراف را محكوم كرد. و چنانكه موضع او و سلمان در مورد حوادث سقيفه بنى ساعده و پيامدهاى آن يكسان و هماهنگ بود.

اما ابودرداء در شمار «وعاظ السلاطين»و ياران حاكمان زمامدار درآمد تا جايى كه معاويه - به عنوان جواب به خوبيهاى او - به مدح و ستايش او مى پردازد.(۳۴۷) و نيز - به طورى كه گذشت - ابودرداء به سلمان نامه مى نويسد و او را به سرزمين - به گمان او - مقدس يعنى شام - و نه مكه و مدينه - فرا مى خواند. بخوان و به شگفتى درآى كه روزگار شگفتى بسيار دارد.

و همين بس كه بگوييم: يزيد بن معاويه ابودرداء را مدح كرده و ستوده است.(۳۴۸) چنانكه معاويه او را به ولايت دمشق گمارد.(۳۴۹) بعلاوه به طورى كه روايت شده رسول الله -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - ابودرداء را نكوهيده به او فرموده است: در تو جاهليتى است. پرسيد: جاهليت كفر يا جاهليت اسلام؟ فرمود جاهليت كفر؟(۳۵۰)

۴ - در صورتى كه - بنابر آنچه پيشتر گفتيم - سلمان در سال نخست هجرى اسلام آورده باشد و ابودرداء بعد از غزوه «احد»اسلام آورده باشد(۳۵۱)

چرا در اين مدت دراز (بين سلمان و اسلام ابودرداء) پيامبر -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - بين سلمان و كسى ديگر مؤ اخات برقرار ننموده است؟!

۵ - اگر سخن واقدى را بپذيريم كه گفته است: «.. علما مؤ اخات بعد از بدر را صحيح نمى دانند و مى گويند: بدر مواريث را الغاء كرد»(۳۵۲) نتيجه آن اينست كه علما انعقاد پيمان برادرى بين سلمان و ابودرداء را قبول ندارند زيرا ابودرداء مدتى دراز پس از غزوه بدر اسلام آورد.

۶ - و بالاءخره در بعضى نصوص روائى آمده است كه: «پيامبر اكرم -صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم - بين او ابودرداء و عوف بن مالك اشجعى پيمان اخوت بست».(۳۵۳) و شايد اين روايت صحيحتر و قابل قبولتر باشد.

كلام آخر

اين بررسى مختصرى بود كه پاره اى از آنچه كه پيرامون سلمان محمدى «فارسى »گفته مى شود و موضوع تبعيض نژادى را كه سلمان و جز او از آن رنج بردند در بر گرفت. در اين كنكاش به مقدارى بسيار اندك اكتفاء گرديد. چرا كه آغاز مقصود اين بود كه بحثى محدود، موجز و شسته رفته باشد هر چند كه برخى از مطالب بر حسب اقتضاء تناسب آورده مى شوند ناهماهنگ و نامنسجم درآيند.

اميدواريم چنين نباشد كه خواننده به ازاء وقت و كوشش كه صرف خواندن اين بررسى نموده حاصلى به دست نياورده، دچار احساس غبن و نوميدى گردد. براى خواننده اين كتاب همين بس كه مجموعه اى از نصوص روائى و تاريخى را كه از منابع مختلف نزد خود فراهم آمده ببيند كه هرگاه بخواهد به موضوعى مرتبط با اين مبحث بپردازد از آنها بهره گيرد.

و از خداوند سبحان مى خواهيم كه سخن درست، خلوص نيت و سودمندى و دوام و پاكى كار را به ما الهام و روزى نمايد تا در «آن روز كه مال و فرزند سود نمى بخشد جز آن كه با قلب سليم نزد خدا آمده باشد»ما را سود بخشد. و از او مى خواهيم در مقابل اين كوشش ناچيز پاداشمان عطا كند و آن را خالص براى خودش قرار دهد كه او بهترين كسى است كه بدو اميد بسته مى شود و بخشاينده ترين كسى كه از او خواسته مى شود.

و حمد و سپاس او را در آغاز و انجام، پيدا و نهان و درود و سلام او بر بندگان برگزيده اش محمد و خاندان پاك نهاد او.

ايران - شهر مقدس قم

۲۴ / رجب / ۱۴۰۹ ه - ق

۱۲ / اسفند / ۱۳۶۷ ه - ق

جعفر مرتضى الحسينى العاملى

خدا با مهر و كرم خود با او رفتار كند