سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)0%

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: مهدی احمدی
گروه: تاریخ اسلام

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

نویسنده: محمد حسن بن محمد ابراهيم الیزدی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: مهدی احمدی
گروه:

مشاهدات: 12823
دانلود: 4938

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12823 / دانلود: 4938
اندازه اندازه اندازه
سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

نویسنده:
فارسی

 

كتاب حاضر مشتمل بر تاريخ تفصيلى غزوات ثلاثه جمل، صفيّن و نهروان است كه توسط ناكثين و قاسطين و مارقين، در طول حكومت قريب پنج ساله اميرالمؤمنين بر آن حضرت تحميل شد. تاريخ تفصيلى اين سه جنگ مهم در بدوِ امر توسط علامه مرحوم آية اللّه محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى در سال 1252 ه. ش ‍ يعنى حدود 170 سال قبل جمع آورى شد و حدود 115 سال قبل به زيور چاپ آراسته شد. و از آن پس تجديد چاپ نشد تا اينكه اين حقير در سال 1379 ه ش ‍ سالى كه توسط مقام معظم رهبرى به سال امام على نامگذارى شد، به سبك فارسى روان بازنويسى نموده تا در اختيار علاقمندان و دوستداران حضرت امير قرار گيرد و همگان بيش از پيش به مظلوميت آن امام مظلوم تاريخ آشنا گردند.

سيف الواعظين و الذاكرين

(تاريخ تفصيلى جنگهاى جمل، صفين و نهروان)

مؤلف: علامه محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى

تحقيق و نگارش: مهدى احمدى

این کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام نگردیده است.

مقدمه

بسم اللّه الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العالمين و الصلاة على عبداللّه و رسوله و حبيبه و صفيّه و سيدنا و مولانا ابى القاسم المصطفى محمد و على اهل الطاهرين المعصومين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين من الان الى قيام يوم الدّين.

كتاب حاضر مشتمل بر تاريخ تفصيلى غزوات ثلاثه جمل، صفيّن و نهروان است كه توسط ناكثين و قاسطين و مارقين، در طول حكومت قريب پنج ساله اميرالمؤمنينعليه‌السلام بر آن حضرت تحميل شد. تاريخ تفصيلى اين سه جنگ مهم در بدوِ امر توسط علامه مرحوم آية اللّه محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى در سال ۱۲۵۲ ه. ش ‍ يعنى حدود ۱۷۰ سال قبل جمع آورى شد و حدود ۱۱۵ سال قبل به زيور چاپ آراسته شد. و از آن پس تجديد چاپ نشد تا اينكه اين حقير در سال ۱۳۷۹ ه ش ‍ سالى كه توسط مقام معظم رهبرى به سال امام علىعليه‌السلام نامگذارى شد، به سبك فارسى روان بازنويسى نموده تا در اختيار علاقمندان و دوستداران حضرت اميرعليه‌السلام قرار گيرد و همگان بيش از پيش به مظلوميت آن امام مظلوم تاريخ آشنا گردند.

مرحوم محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى در مقدمه كتاب مى فرمايد:

علماى اَعلام بسى سعيها در نشر اخبار سيد المرسلين و ائمه معصومينعليه‌السلام نموده اند، خصوصا شمس العلما و المحدّثين و قمر الفقهاء و المجتهدين آية اللّه فى الارض بل فى الارضين مولانا علامّه مجلسى، كمال سعى و اهتمام را در نشر اخبار سيّذ انام و ائمّه همامعليه‌السلام نمود، بعد از آنكه نزديك بود كه آثار دين و مذهب مندرس گردد، آن بزرگوار ملقّب به محيى الدّين و المذهب و آية اللّه على العرب و العجم گرديد. بارى اعلى اللّه مقامه فى الجنّة و حشره اللّه مع الائمّةعليه‌السلام ، چون در كتب فارسيه آن جناب متوجه ذكر احوال خير ماءال، امير المؤمنين و سيّد الموحدّين و قبلة العارفين و مظهر العجائب مولاناو امامنا علىّ بن ابيطالبعليه‌السلام نشده اند و اگرچه اراده نوشتن را در مجلّد سوّم حيوة القلوب داشتند ولى عمر شريف ايشان وفا نكرد و خلق از استماع احوال خير ماءل آن امام كما ينبغى محروم بودند. لكن اين مقصّر درگاه اله و اين متشبّه به خدّام سيّد الشّهداء و خامس آل عباعليه‌السلام با عدم قابليّت و نهايت تاءسّف اقتدا به عجوزه مشترى حضرت يوسفعليه‌السلام كرده به جهت اصرار اشاره به ذكر مجملى از مصائب سرور شهيدان و سيّد جوانان جنان نيز شده باشد. چون بعد از ذكر فضائل، ذكر مصيبت مؤ ثرتر است، انشاء اللّه.

از آنجايى كه مرحوم علّامه محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى، مطالب تاريخى اين كتاب را شيوا اما ثقيل نوشته اند و به خاطر ثقل كلام و قلم ايشان، براى عموم خوانندگان و دوستداران كتاب قابل استفاده و بهره بردارى نبود اگرچه براى خواص ‍ به راحتى قابل استفاده بود لذا اين حقير تصميم گرفته ام كه در سالى كه به نام مبارك امام علىعليه‌السلام مزين شد به يارى ذات حق و عنايات صاحب الامرعليه‌السلام و دعاى دوستان، كليه مطالب اين كتاب را به قلم فارسى روان بازنويسى نموده و در اختيار جامعه جوان و فرهيختگان جامعه انقلابى و بيدار دل از حوزويان و دانشگاهيان و محصّلين و همه دوستداران تاريخ شيعه قرار دهم، باشد كه در اين راستا، شبنم ضياء ولايت و باران محبت على بن ابى طالبعليه‌السلام بر قلوب تشنگان ولايت آن ولىّ بر حق باريدن گيرد.

اينجانب ثواب اين امر خير را هديه مى كنم به مقام شامخ حضرت اميرعليه‌السلام و فرزندانش ائمه معصومينعليه‌السلام لا سيّما امام عصر (عج) و امام راحل، خمينى كبير (ره) و جميع شهداء طول تاريخ شيعه، خصوصا شهداى انقلاب اسلامى ايران و شهداى جنگ تحميلى و اميد آنكه در اين رهگذر، جميع شهدا و اموات خوانندگان اين كتاب و خوشه چينان خرمن حبّ امير المؤمنينعليه‌السلام خصوصا والد اينجانب، مرحوم حاج روح اللّه احمدى از سفره محبّت علىّ بن ابى طالب و همنشينى با آن حضرت در ديار باقى، متنعّم گردند.

اقلّ الخليقه بل لا شئى فى الحقيقه

مهدى احمدى

خطبه شِقْشِقِيَّه يكى از خطبه هاى نهج البلاغه است كه گوشه اى از شِكوِه هاى اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را  بازگو مى كند.

واژه شِقْشِقَه در لغت عرب به معناى چيزى شبيه شُش گوسفند است كه شتر در وقت اضطراب و هيجان و نفس زدن زياد، آن را از دهان خارج كرده و سپس در زير گلو صدا مى كند. حال در اين خطبه حضرتعليه‌السلام به ابن عباس مى فرمايد:

يَا ابْنَ عَبّاسٍ تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ

شكايت كردن از سه خليفه در اين خطبه كه از روى ظلم و ستم بر من تقدّم جستند از جهت هيجان و به شوق هدايت خلق بود كه گفته شد، گويا شقشقه شتر صدا كرد و در جاى خود آرام گرفت يعنى اى ابن عباس هر وقت و هميشه از اينگونه سخنان نخواهم گفت.

آگاه باش سوگند به خدا كه پسر ابى قحانه (ابى بكر كه اسم اودر جاهليت عَبدُ العُزّى بود، حضرت رسول اكرمعليه‌السلام آن را تغيير داده و عبداللّه ناميد) خلافت را مانند پيراهنى پوشيد و حال آن كه مى دانست كه من براى خلافت مانند قطب وسط آسيا هستم (چنان كه دَوَران و گردش آسيا قائم به ميخ آهنى وسط به عنوان محور است و بدون آن خاصيّت آسيائى ندارد، همچنين خلافت بدست غير من زيان دارد، مانند سنگى كه در گوشه اى افتاده و در زير دست و پاى كفر و ضلالت لگد كوب شده) علوم و معارف از سرچشمه فيض من مانند سيل سرازير مى شود، هيچ پرواز كننده در فضاى علم و دانش به اوج رفعت من نمى رسد.

پس چون پسر ابى قحافه پيراهن خلافت را بناحق پوشيده و مردم او را تبريك گفتند جامه خلافت را رها و پهلو از آن تهى نمودم و در كار خود انديشه مى كردم كه آيا بدون سپاه حمله كرده و حق خود را مطالبه نمايم يا آن كه بر تاريكى كورى و گمراهى خلق صبر كنم، بر اين تاريكى ضلالت كه در آن پيران را فرسوده، جوانان را پژمرده و پير ساخته، مؤمن براى دفع فساد رنج مى كشد تا بميرد، ديدم صبر كردن خردمندى است، پس صبر كردم در حالتى كه چشمانم را خاشاك و غبار و گلويم را استخوان گرفته بود.

(بسيار اندوهگين شدم، زيرا در خلافت ابى بكر و ديگران جز ضلالت و گمراهى چيزى نمى ديدم و چون تنها بودم و ياورى نداشتم نمى توانستم سخنى بگويم) ميراث خود را تاراج رفته مى ديدم. پس از رحلت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله خلافت را بنا حق غصب كرده مردم را به گمراهى سوق دادند. براى حفظ اسلام و اين كه مبادا انقلاب داخلى بر پا شده و دشمن سوء استفاده نمايد، مصلحت در چشم پوشى از خلافت و شكيبايى دانستم تا اين كه اولى (ابى بكر) راه خود را به انتها رسانده (پس ‍ از دو سال و سه ماه و دوازده روز درگذشت و پيش از مردنش) خلافت را بعد از خود به آغوش ابى خطاب (عُمر) انداخت.

جاى بسى حيرت و شگفتى است كه ابى بكر در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را درخواست مى نمود و مى گفت:

اَقيلوُنى فَلَسْتُ بِخَيْرِكُمْ وَ عَلِىُّ فيكُمْ

(يعنى اى مردم بيعت خود را از من فسخ كنيد و مرا از خلافت عزل نمائيد كه من از شما بهتر نيستم و حال اين كه علىعليه‌السلام در ميان شما است) ولى چند روز از عمرش ‍ مانده وصيّت كرده تا خلافت را براى عمر سفارش كند اين دو نفر غارتگر، خلافت را مانند دو پستان شتر ميان خود قسمت نمودند.

او خلافت را در جاى ناهموار قرار داد (عُمَر را بعد از خود خليفه ساخت) در حالى كه عُمَر سخنِ تند و زخمِ زبان داشت، ملاقات با او رنج آور و اشتباهات او در مسائل دينى بسيار و عذرخواهيش بى شمار بود (تا جايى كه عمر گفت:

لَوْ لا عَلِىُّ لَهَلَكَ عُمَر

يعنى اگر علىعليه‌السلام نبود هر آينه عُمَر هلاك مى شد) پس مصاحبت با او مانند سوار بر شترِ سركِش نافرمان بود كه اگر مهارش را سخت نگاه داشته و رها نكنند، بينى شتر پاره و مجروح مى شود و اگر رها كرده و بحال خود واگذارد با صورت در پرتگاه هلاكت خواهد افتاد، پس سوگند به خدا مردم در زمان و گرفتار شده اشتباه كردند و در راه راست قدم ننهاده از حق دورى نمودند، پس من هم در اين مدت طولانى (ده سال و شش ماه) شكيبايى ورزيده با سختى محنت و غم همراه بودم.

عُمَر هم راه خود را پيمود و پيش از تهى كردن جامه، امر خلافت را در جماعتى قرارداد كه مرا هم يكى از آنان گمراه نمود (چون قاتل او ابو لؤ لؤ شش ضربه كارد به او زد و دانست كه بر اثر آن زخمها خواهد مرد) براى تعيين خليفه شورايى را معيّن كرد و گفت هفت نفر را شايسته خلافت مى دانم و از پيامبر اسلام شنيده ام كه آنان اهل بهشت هستند. اول سعد بن زيد كه او با من خويشى دارد لذا خارجش مى كنم و شش نفر ديگر سعد بن ابى وقّاص و عبدالرحمن بن عوف و طلحه و زُبير و عثمان و علىعليه‌السلام . بعد از مرگم شوراى شش نفره را شكل دهيد و خليفه را انتخاب كنيد و هرگاه پنج نفر از شما متّفق شدند و يكى مخالفت كرد او را بكشيد و اگر سه نفر اتّفاق كردند و سه نفر مخالفت آن سه نفرى كه عبدالرحمن در ميان آنان است را اختيار كنيد و آن سه نفر ديگر را بكشيد. بعد از مرگ عُمَر در جلسه شورا، عبدالرحمن به علىعليه‌السلام گفت: كه آيا حاضرى طبق كتاب خدا، سنّت پيامبر و روش ‍ ابوبكر و عمر عمل كنى؟ حضرت فرمود: طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر و روش ‍ خودم عمل خواهم كرد لذا علىعليه‌السلام را نپذيرفتند بلكه خلافت را به عثمان واگذار نمودند كه او شرايط عبدالرحمن را پذيرفته بود.

پس بار خدايا از تو يارى مى طلبم براى شورائى كه تشكيل شد و مشورتى كه نمودند، چگونه مردم مرا با ابوبكر مساوى دانستند و درباره من شك و ترديد نمودند تا جايى كه امروز با اين اشخاص (پنج نفر اهل شورى) همرديف شده ام و ليكن باز هم صبر كرده و شورى حاضر شدم در فراز و نشيب از آنها پيروى كردم (براى مصلحت در همه جا با آنان موافقت نمودم).

پس مردى از آنها از حسد و كينه اى كه داشت دست از حق شسته به راه باطل قدم نهاد (مراد سعد بن ابى وقّاص است كه حتى پس از قتل عثمان هم با آن حضرت بيعت نكرد) و مرد ديگرى براى دامادى و خويشى خود با عثمان از من اعراض ‍ كرد (مراد عبداللّه ابن عَوف است كه شوهر خواهر مادرى عثمان بود) و همچنين دو نفر ديگر (طلحه و زبير) كه از رذالت و پستى، موهن و زشت است كه نام ايشان برده شود. تا اين كه سوّم قوم يعنى عثمان برخاست و مقام خلافت را بناحق اشغال نمود در حالتى كه هر دو جانب خود را از غرور و تكبر باد كرده بود، ميان موضع بيرون دادن و خوردنش (شغل او مانند بهائم خوردن و سرگين انداختن بود و امور مربوط به خلافت را مراعات نمى كرد).

و اولاد پدرانش (بنى اميه كه خويشاوند او بودند) با او همدست شدند و بيت المال را مى خوردند مانند شترى كه با ميل تمام گياهان بهارى را بخورد تا اين كه ريسمان تابيده او باز شد (صبحانه نقض عهد كردند و متفرّق شدند) و رفتارش سبب سرعت در قتل او شد، و پُرى شكم، او را برانداخت (بر اثر اسراف و بخشش بيت المال به اقوام و منع آن از فقراء و مستمندان، مردم جمع شدند و پس از يازده سال و يازده ماه و هيجده روز غضب خلافت، او را كشتند).

پس از كشته شدن عثمان هيچ چيزى مرا به صدمه نينداخت مگر اين كه مردم مانند موى گردن كفتار بدورم ريخته از هر طرف به سوى من هجوم آوردند، بطورى كه از ازدحام ايشان و بسيارى جمعيّت حسن و حسين زير دست و پا رفتند و در دو طرف جامه و رداى من پاره شد، اطراف مرا گرفتند مانند گلّه گوسفند جمعى (طلحه و زيبر و ديگران) بيعت مرا شكستند و گروهى (خوارج نهروران و سائرين) از زير بار بيعتم خارج شدند و بعضى (معاويه و ديگران) از اطاعت خداى تعالى بيرون رفتند.

گويا مخالفين نشنيده اند كه خداوند در قرآن فرمود: سراى جاودانى را قرار داديم براى كسانى كه مقصودشان سركشى و فساد در روى زمين نمى باشد. و جزاى نيك براى پرهيزكارانست (سوره قصص آيه ۸۳).

آرى سوگند به خدا اين آيه را شنيده و حفظ كرده اند، وليكن دنيا در چشمهاى آنان آراسته، زينت آن آنانرا فريفته است.

آگاه باشيد سوگند به خدائى كه ميان دانه حبّه را شكافت و انسان را خلق نمود اگر حاضر نمى شدند آن جمعيت بسيار براى بيعت با من و يارى نمى دادند كه حجّت تمام شود و اگر نبود عهدى كه خداوند از علماء و دانايان گرفته تا راضى نشوند بر سيرى ظالم و گرسنه ماندن مظلوم، هر آينه ريسمان و مهار شترِ خلافت را بر كوهان آن مى انداختم (تا ناقه خلافت به هر كجا كه خواهد برود و در هر خار زارى كه خواهد بچرد) و آب مى دادم آخر خلافت را به كاسه اول آن (چنان كه پيش از اين بر اين كار اقدام ننمودم اكنون هم كنار مى رفتم و امر خلافت را رها كرده و مردم را به ضلالت و گمراهى وا مى گذاشتم) حال فهميده ايد كه اين دنياى شما نزد من خوارتر از عطسه بز ماده است.

وقتى سخن به اينجا رسيد مردى از اهل دهات عراق برخاست و نامه اى به حضرت داد و حضرت مشغول به خواندن نامه شد و از ادامه سخن بازماند در اينجا ابن عباس عرض كرد يا اميرالمؤمنين كاش از آنجائى كه سخن را ناتمام كردى ادامه مى دادى حضرت به ابن عباس فرمود: ديگر مانند اين سخنان را از من نخواهى شنيد گويا شقشقه شترى بود كه صدا كرد و باز در جاى خود قرار گرفت و آرام شد. ابن عباس گفت: سوگند به خدا از قطع سخنى آنقدر اندوهگين نشدم كه از قطع كلام آن حضرت كه نشد به آنجائى كه اراده كرده بود برسد اندوهگين شدم.