فصل چهارم: شروع جنگ اميرالمؤمنينعليهالسلام
با خوارج در نهروان
بعد از كشتن قاصد حضرت اميرعليهالسلام
، عبداللّه بن وهب در ميان لشگر خود ايستاد و شروع به خواندن خطبه نمود كه آنهايى كه خود را با پروردگار برابر دانستند على و اصحاب او بودند كه در دين خدا، عمروعاص و ابوموسى را حَكَم كردند مردى فرياد زد كه اى دشمن خدا تو را چه كار به خطبه خواندن و تو آن كسى هستى كه خودت بهتر مى دانى. واى بر تو اى لعين مى دانى در حضور چه كسى سخن مى گويى؟ او اميرالمؤمنين و برادر سيدالمرسلين و پسر عمّ و داماد و پدر سبطين است. حضرت اميرعليهالسلام
فرمودند او را واگذار كه در گمراهى خود مقرّ است. حرقوص لعين جلو آمد و گفت اى پسر ابوطالب بخدا قسم كه مقصود ما جنگ با تو براى رضاى حق است. حضرت اين آيه را تلاوت فرمودند
(
قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا.)
بگو آيا به شما خبر بدهم به پست ترين اعمال؟ آنان كه در دنيا در مسير گمراهى و ضلالت عمل مى كنند ولى گمان مى كنند كه اعمال نيكو انجام مى دهند. بخدا قسم كه خوارج نهروان از مصاديق بارز اين آيه شريفه هستند. پس حضرت در آن روز با خوارج سخن گفتند و ايشان به كشتن عبداللّه اقرار كردند. حضرت فرمودند گروه گروه از يكديگر جدا شويد تا سخن هر يك را جدا جدا بشنوم. پس هر قبيله جدا شدند و هر يك جداگانه اقرار به كشتن عبداللّه نمودند و گفتند آرى ما او را كشتيم و تو را نيز خواهيم كشت. حضرت به اصحاب فرمودند حمله كنيد و منم اول كسى كه بر ايشان حمله مى كنم. پس ذوالفقار را كشيدند و برايشان حمله كردند و اصحاب هم در عقب سر آن جناب حمله كردند و جنگ در گرفت. حبيب بن عاصم الازدى عرضس كرد يا اميرالمؤمنين اينها كه با ايشان جنگ مى كنيم آيا از كفّارند؟ فرمودند ازكفر گريخته اند و در كفر افتاده اند. حبيب گفت آيا منافقند يا بفرماييد از چه طايفه اى هستند تا ما با بصيرت با آنان بجنگيم؟ حضرت فرمودند كه ايشان گروهى هستند كه از دين اسلام بيرون رفته اند همچنان كه تير از كمان بيرون رود. پس همين شخص با سعادت جنگيد تا به شهادت رسيد. احنف بن غدار طائى كه شجاعترين خوارج بود و در صفّين جنگها كرده بود حمله كرد و صف لشگر را شكافت حضرت خود را به او رساندند و اسب احنف او را تا آخر لشگرگاه در كنار نهر نهروان برد و به زمينش زد و جان به مالكان دوزخ سپرد و به درك واصل شد. سپس مالك بن وضّاح رجز خوانان بيرون آمد و حضرت اميرعليهالسلام
در حمله اول او را كشتند و بعد از او حرقوص و پسر عمّ مالك بر حضرت حمله كرد و حضرت را در ميان خود گرفتند و حضرت اميرعليهالسلام
به يك ضربتكار پسر عمّ مالك را ساخت و ضربت ديگرى بر سر حرقوص زدند و كلاه نظامى او را قطع نمودند و سر شمشير بر اسب او خورد واسب رم كرد و نعش آن ملعون را در ميان دو لاب خرابى كه در آن نزديكى بود انداخت و بعد از آن جنگ سخت شد. امير خوارج عبداللّه بن وهب پيش آمد و فرياد زد كه اى پسر ابى طالب از اين معركه بيرون نمى رويم تا تو را بكشيم يا تمام كشته شويم و خودت به نزديك من بيا و مردم را واگذار. چون اميرعليهالسلام
صداى او را شنيدند تبسم نمودند و فرمودند خدا او را بكشد چه قدر كم حياء است نمى داند كه من هميشه رفيق شمشير و قرين نيزه بوده ام ليكن او از زندگى ماءيوس شده است يا طمع باطلى دارد. پس آن ملعون بر اميرعليهالسلام
حمله كرد و حضرت مى فرمودند:
سيف رسول اللّه فى يمينى
و فى يسارى قاطع الوتين
يعنى شمشير رسول خدا در دست راست منست و در دست چپ من شمشير قطع كننده سرها است و به قولى در آن روز قمقام در دست چپ آن حضرت بود و حضرت به يك ضربه شمشير او را دو پاره كردند وبه اصحاب پليدش ملحق نمودند. پس خوارج حمله كردند كه اصحاب حضرت فرار كردند و حضرت به تنهايى در برابر ايشان ايستادند. حضرت فرمودند اين چه كار است گويا به سوى مرگ مى رويد. گفتند مگر به سوى مرگ نمى رويم؟ فرمودند بسيار دعا كنيد و دندانها را بر روى يكديگر گذاريد و حمله كنيد كه از شما كمتر از ده نفر به شهادت مى رسند ولى دشمنان شما كمتر از ده نفر باقى مى مانند. راوى مى گويد ما به فرموده آن سرور عمل كرديم بخدا قسم كه هنوز نصف نرسيده بود كه تمام آن قوم خوارج را كشتيم و از آنان به غير از نه نفر كسى باقى نمانده كه همه آنان گريختند كه دو نفر به جانب خراسان رفتند و در زمين سجستان ساكن شدند و نسل آندو در آن ولايت بسيار شد و دو نفر به جانب شهرهاى عمّان رفتند و دو نفر به يمن گريختند و در آن بلاد صاحب نسل و اولاد شدند كه گروه اياضيّه معروف شدند. و دو نفر به بلاد جزيره موسوم به سنّ و بواريخ در كنار فرات رفتند. و يك نفر به جانب طلّ موزون رفت. اصحاب حضرت اميرعليهالسلام
در اين جنگ نهروان غنائم فراوان صاحب شدند و از اصحاب آن سرور به تعداد نه نفر به درجه شهادت نائل آمدند چنان كه خود حضرت خبر داده بود كه كمتر از ده نفر از ما به شهادت مى رسند و كمتر از ده نفر از دشمن باقى مى مانند كه اسامى آنان گذشت. و اين معجزات و كرامات آن حضرت بود. و كرامات ديگرى در كتاب ارشاد القلوب مذكور است كه شبى اميرالمؤمنينعليهالسلام
قبل از جنگ نهروان از مسجد كوفه بيرون آمدند و به جانب منزل تشريف مى بردند. كميل بن زياد مى گويد من در خدمت آن حضرت بودم از كنار خانه اى عبور كرديم كه شخصى با صداى محزون قرآن تلاوت مى كرد كه
(
قل هل يستوى الذين يعلمون والذين لا يعلمون انما يتذكر اولوا الالباب.)
بگو اى پيامبر آيا كسانى كه نمى دانند مساوى هستند؟ همانا صاحب عقل و متذكّر و متوجه خواهند بود. كميل مى گويد من از شنيدن صداى قران در دل خود او را تحسين كردم و از حال قارى قرآن تعجّب نمودم اما اصلا اظهار نكردم. اميرالمؤمنين فرمودند اى كميل از آواز اين مرد تعجب مكن و او را تحسين هم مكن. بخدا قسم كه اين مرد ازاهل آتش است و من بعد از اين تو را از حال او باخبر خواهم كرد. كميل مى گويد كه من از مكاشفه آن حضرت كه بر دل من مطلع شد تعجب كردم و ازاين شهادتى كه حضرت براى آن مرد دادند متحير شدم ولى زمانى نگذشت كه غزوهئ نهروان اتفاق افتاد و بعد از اتمام جنگ حضرت ايستاده بود و شمشير بر دست آن بزرگوار و از شمشير خون مى چكيد و سرهاى خوارج در دور آن حضرت ريخته بود به جانب من التفات فرمودند و سر شمشير را بر بالاى يكى از آن سرها نهادند و فرمودند:
يا كميل امن هو قانت اناء الليل
اى كميل اين سر همان شخصى است كه در اواسط شب قرآن تلاوت مى كرد و تو را به تعجب وا داشته بود. در اينجا كميل خود را به دست و پاى آن حضرت انداخت و آن را بوسيد و ازخدا طلب آمرزش كرد و بر آن بزرگوار هم صلوات فرستاد.
حضرت كشته هاى خوارج را شمارش مى كنند
و چون در روز نهم ماه صفر خوارج نهروان بدست حضرت اميرعليهالسلام
و اصحابش كشته شدند، حضرت فرمودند كه در ميان كشته هاى دشمن بگرديد تا شخصى را به نام مخدع كه همان ذوالتّديه نام داشت را پيدا كنيد. ابن ابى الحديد از يزيدبن رويم روايت مى كند كه حضرت خبر دادند كه مقتولان ايشان چهار هزار نفرند و يكى از ايشان ذوالتّديه خواهد بود. پس خود حضرت اميرعليهالسلام
فرمودند اى يزيد چهار هزار نى بردار و بر هر كشته اى يكى بگذار و فرمودند اى عجلان اسب رسول خدا را بياور، حضرت سوار بر اسب شدند و من در پيش روى آن حضرت به شمردن كشتگان خوارج مشغول بودم و آن سرور عقب سر من تشريف مى آوردند. تا آنكه كشتگان تمام شدند و يك نى در دست من باقى ماند. در همان حال به جانب حضرت نظر كردم ديدم رخسار مباركش برافروخته شد و فرمودند
واللّه ما كذبت ولا كذبت
بخدا قسم تا حال دروغ نگفته ام و دروغگو شمرده نشدم. در آن اطراف دولابى وجود داشت حضرت فرمودند: در اينجا تجسّس كنيد و چون جستجو كردم كشته اى در ميان آب و گل ديدم و يك پاى او را گرفتم و كشيدم و گفتم اين هم يك خارجى ديگر است پس حضرت از اسب پايين آمدند و آن جسد را تا به روى خاك كشيدند ديديم ذوالتّديه است آن حضرت با صداى بلند تكبير گفت و به سجده افتاد و تمام مردم تكبير گفتند. حضرت اميرعليهالسلام
بعد از نماز عصر تا وقت غروب به اصحاب خود پيوستند و با صداى بلند مى فرمودند
صدق اللّه و بلغ رسوله.
و به روايتى يك دست آن مرد قطع شده بود و يكى از دو پستان او شبيه پستان زن بود. حضرت فرمودند كيست كه اين مرد را بشناسد هيچ كس او را نشناخت، مردى گفت كه او را در حيره ديدم و از او پرسيدم به كجا مى روى؟ گفت به كوفه. حضرت فرمودند درست گفتى اين از جنّ است. شيخ احمدبن فهد حلّى از معلّى بن خنيس روايت كرده است كه امام جعفر صادقعليهالسلام
فرمود كه روز نوروز بود كه خداوند اميرالمؤمنين را بر اهل نهروان پيروز گرداند و ذوالتّديه كشته شد. حضرت اميرعليهالسلام
روانه كوفه شدند كه در بين راه استخوان جمجمه انسانى را ديدند كه در بين راه افتاده بود حضرت به غلامان خود فرمودند اين استخوان سر انسان را بياوريد چون به خدمت آن سرور آوردند حضرت سر تازيانه خود را به آن كلّه گذاردند و فرمودند:
من انت فقيرام غنى ثقى ام سعيد ملك ام رعية قوى ام ضعيف عزيز ام ذليل سيد ام عبد
تو كيستى فقيرى يا غنى، شقى هستى يا سعيد، پادشاه هستى يا رعيت، قوى هستى يا ضعيف، عزيزى يا ذليل آقا بودى يا عبد؟ آن جمجمه سر انسان به زبان فصيح گفت:
السلام عليك يا اميرالمومنين
من پادشاه ظالمى بودم. من پرويز پسر هرمز پادشاه پادشاهانم
فملكت مشارقها و مغاربها سهلها و جبلها و برها و بحرها.
همه چيز را مالك شدم از مشرف و مغرب، دشت و كوه، زمين و دريا و صحرا من آن كسى هستم كه هزار شهر را در دنيا گرفتم
و قتلت الف ملك من ملوكها يا اميرالمؤمنين.
و هزار پادشاه را كشتم و پنجاه شهر بنا كردم هزاران دختر و چهار هزار غلام خريدم و هزار غلام ترك و هزار ارمنى و هزار رومى و هزار نفر زنجى و هفتاد دختر پادشاهان را تزويج كردم و پادشاهى در روى زمين نماند مگر آن كه بر او غالب شدم و بر اهل بيت او ظلم كردم. وقتى كه ملك الموت آمد و گفت
يا ظالم يا طاعن خالفت الحق
اى ظالم و طاعن مخالفت حق نمودى، اعضاى من لرزيد و گوشت ميان دو كتف من مرتعش شد و در ميان لشگرم مرا قبض روح كرد. و من در آن حال هفتاد هزار نفر از اولاد پادشاهان را در زندان داشتم. اهل زمين از ظلم من راحت شدند و زندانيان آزاد شدند ولى من براى هميشه در آتش معذّبم و خداوند بر من هفتاد هزار زبانيّه جهنم را مسلط كرده است كه در دست هر يك، عمودى از آتش كه اگر بر كوههاى دنيا بزنند مى سوزند و هر وقت يكى از آنها را بر من مى زنند مشتعل مى شوم و مى سوزم و خداوند به قدرت خود دوباره مرا زنده مى كند و عذاب مى كند و همينطور خداوند بر من موكّل كرده است به هر موئى كه در بدن من وجود دارد، مار و عقربى را خلق كرده است كه مرا مى گزند و به من مى گويند
هذا جذاء ظلمك على عباده
اين جزاى ظلم تو بر بندگان خدا است. پس جمجمه ساكت شد و همه لشگر اميرعليهالسلام
گريستند و بر فرق و سرهاى خود مى زدند و مى گفتند يا اميرالمؤمنين ما حقّ تو را نشناخته ايم و بعد از آنكه حضرت رسولصلىاللهعليهوآله
ما را به حق تو خبر داد ولى ما نقصان و كوتاهى نموديم و از حق تو چيزى كم نشد پس ما را حلال كن كه تفريط كرديم و غير تو را به جاى تو قرار داديم پس ما نادم و پشيمان هستيم. حضرت اميرعليهالسلام
فرمودند كه آن كلّه انسان را زير خاك كنيد در آن وقت آب نهروان ايستاد و همه ماهيها و حيواناتى كه در آب بودند بر روى آب آمدند و بر آن حضرت سلام كردند و به ولايت آن سرور شهادت دادند. در كتاب كنزالفوائد از جويرية بن سهر منقول است كه در وقت مراجعت از نهروان به سرزمين بابل رسيديم كه وقت نماز عصر داخل شده بود پس حضرت فرود آمدند و مردم نيز فرود آمدند حضرت فرمود اى مردم اين سرزمين ملعون است و سه مرتبه عذاب بر اين زمين نازل شده است و اول زمينى است كه در آن بت پرستيدند و براى هيچ پيغمبر يا وصىّ پيغمبرى حلال نيست كه در اين زمين نماز بخواند لذا مردم در اطراف راه ايستادند و نماز گذاردند و حضرت بر اسب رسول خدا سوار شدند و رفتند. جويريه مى گويد من با خود گفتم واللّه امروز در نماز از اميرالمؤمنينعليهالسلام
متابعت خواهم كرد. پس از عقب سر حضرت روانه شدم و از پل سورا نگذشته بودم كه آفتاب غروب كرد قصد ناسزاگويى داشتم كه حضرت متوجه من شد و فرمودند جويريّه عرض كردم بلى، پس از اسب پياده شد وضو ساخت و برخاست و كلامى بر زبان جارى كرد كه من آنرا عبرى گمان كردم. پس حضرت فرياد زد الصلاة. من به آفتاب نگاه كردم كه ازميان دو كوه بيرون آمد و صدايى داشت. آن حضرت نماز عصر خود را بجا آوردند و چون از نماز عصر فارغ شديم شب شد. پس امامعليهالسلام
به من متوجه شد و فرمودند كه خداوند مى فرمايد
(
فسبح باسم ربك العظيم)
پس خدا را با اسم اعظم خواندم و آفتاب را برگرداند. عبور حضرت اميرعليهالسلام
به سرزمين بغداد افتاد و فرمودند اين زمين بغداد است زود از آن بگذريد و از آن اجتناب كنيد كه حتف به اين زمين نزديكتر است از فرو رفتن ميخ در نخاله. و چون به مكان ديگرى از آن سرزمين رسيدند پرسيدند اين چه سرزمينى است؟ گفتند اين زمين بحر است فرمودند اين زمين شوره زار است لذا از آن دور شويد و به طرف دست راست ميل كنيد و چون به جانب راست بغداد رسيدند، جمعيت زيادى همراه حضرت بودند و جمعيت زيادى هم ملحق شدند. راهبى در آنجا بود كه صومعه اى داشت حضرت از آن راهب پرسيدند آيا اجازه مى دهيد اينجا فرود آئيم؟ راهب گفت خير دراين سرزمين كسى فرود نمى آيد مگر پيغمبر يا وصىّ او باشد كه در راه خدا مقاتله مى كند. و ما دركتب خود چنين ديده ايم حضرت اميرعليهالسلام
فرمودند من وصىّ سيد انبياء و سيد اوصياء هستم. راهب گفت آيا تو وصىّ محمدصلىاللهعليهوآله
و اصلح قريشى؟ حضرت فرمودد بلى. راهب از صومعه پايين آمدند و عرض كرد كه شرايع اسلام را بگو بدرستى كه من در كتاب انجيل اوصاف تو را ديده ام و خوانده ام كه تو در زمين براثا در خانه مريم در زمين عيسىعليهالسلام
فرود خواهى آمد. حضرت فرمودند اى راهب ساكت باش و ما را به چيزى خبر مده. پس حضرت به موضعى پاى مبارك را به زمين زدند كه ناگاه چشمه اى ظاهر شد و فرمودند اين چشمه حضرت مريم است كه براى او جوشيد پس از آن موضع هفده ذراع دور شدند و فرمودند اينجا را بشكافيد و چون شكافتند سنگ سفيدى پيدا شد. فرمودند كه بر روى همين سنگ را در جاى خودش نصب فرمودند و چهار روز در آن مكان ماندند و نزد آن سنگ نماز خواندند و حرم را در خيمه قرار داد كه به قدر رسيدن صدا از آن موضع دور بود، فرمودند اين زمين براثا است و اين خانه مريم است كه موضع مقدس است كه پيغمبران در آن نماز خواندند. حضرت امام محمد باقرعليهالسلام
مى فرمايد كه پيش از عيسىعليهالسلام
حضرت ابراهيمعليهالسلام
در آن مكان نماز مى خواند. به بركت اميرالمؤمنينعليهالسلام
عده كثيرى از نصارى به شرف اسلام مشرف گرديدند. بلى ايشان اهل بيت فتوّت و مكرمت و خانواده با بركت و سعادت بودند. و همينطور به بركت فرزند ارجمندش مظلوم كربلا، جمع كثيرى از نصارى در قبل و بعد از شهادت آن بزرگوار به شرف اسلام مشرف شدند از آن جمله حكايت راهبى است كه در نزديكى شهر عثقلان بود. جمعى از ثقات كه از سليمان بن مهران روايت كرده اند كه او از مردى از اهل شام روايت كرد و همينطور از ابو سعيد شامى روايت كرده اند كه مى گويد من با سرها و اسيران همراه بودم وقتى كه ايشان را از كربلا به شام مى بردند شنيده شد كه مردى از شيعيان علىعليهالسلام
بنام نصر خزاعى با لشگرى حركت كرده و اراده جنگ با دشمنان اهل بيت دارد و مى خواهد بر آنان بتازد و سرها و اسيران اهل بيتعليهالسلام
را از آنان باز پس بگيرد. لشگر شمر ملعون به دير راهبى نزديك شدند. امراء لشگر گفتند كه ما امشب به اين دير پناه مى بريم و خود را محفوظ مى داريم پس شمر ملعون نزديك دير آمد و فرياد زد
يا اهل الدير يا اهل الدير
پس قسّيس كبير از بالاى دير آمد و لشگر را ديد كه به دير او مى آيند گفت
من انتم و ما تريدون؟
شما كيستيد و چه مى خواهيد؟ شمر ملعون گفت ما لشگر عبيداللّه بن زياديم و از عراق به جانب شام مى رويم قسّيس گفت براى چه منظور مى رويد؟ شمر لعنة اللّه عليه گفت شخصى در عراق نسبت به يزيد ياغى شده و لشگر فراهم آورده بود، پس يزيد هم لشگر عظيمى فراهم آورد و ايشان را كشتند و اين سرهاى كشته هاى آنان است. راوى مى گويد كه قسّيس راهب به سوى سر مبارك امامعليهالسلام
كه بر نيزه بود نظر كرد كه از آن سر منوّر، نورى به آسمان ساطع بود كه هيبتى از آن سر مقدس در دل آن راهب مسيحى افتاد. قسّيس گفت دير ما كوچك است و جاى ههه شما نمى شود بلكه سرها و اسيران را داخل دير كنيد و خودتان در بيرون دير محافظت خود نماييد و اگر دشمن به شما نزيك شده دفاع كنيد و از سرها و اسيران خاطر جمع باشيد كه در دير محفوظ خواهند ماند. امرائ لشگر سخن راهب را نيكو شمردند و گفتند رأی ما نيز همين است. پس سر مقدس امام حسينعليهالسلام
را از نيزه به زير آوردند و در داخل صندوقى گذاردند و درِ آن صندوق را قفل زدند و آن را داخل دير كردند و حضرت سيدالسّاجدين را با غُل و زنجير و زنان اهل بيت را هم داخل دير نمودند. بنا به روايتى چون سر را به صومعه و دير خود برد، صومعه و دير او از نور آن سر مقدس روشن شد و صداى هاتفى را شنيد كه گفت خوشا به حال تو و خوشا به حال كسى كه حرمت اين بزرگوار را بداند. راهب خواست كه آن سر مبارك را ببيند پس در آن خانه اى كه صندوق قرار داشت نظر مى كرد و سر خود را از روزنه اى داخل كرد ديد كه آن خانه از روز روشن تر است و سقف خانه شكافته شد و تخت عظيمى از آسمان به زمين آمد و نور از چهار طرف آن تخت ساطع و لامع بود و زنى بالاى تخت نشسته كه از حور نيكوتراست و شخصى صيحه مى زد كه طرقوا طرقوا راه دهيد راه دهيد اينك حوّا مادر آدميان مى آيد، راه دهيد مريم مادر عيسى مى آيد و سارا حرم ابراهيم خليل الرّحمن مى آيد و هاجر مادر اسماعيل ذبيح اللّه مى آيد و آسيه همسر فرعون و راحيل مادر يوسف و همينطور مادر موسى بن عمران مى آيند. راه دهيد كه خديجه دختر خويلد حرم پيغمبر آخرالزّمان مى آيد. پس هاتفى گفت طرقوا طرقوا راه باز كنيد و سر به زير اندازيد و نظر مكنيد كه خاتون قيامت و سيده نساء عالمين، مادر سيدالشهداء فاطمه زهرا مى آيد. راوى مى گويد كه زنان مقدّسات و سادات مطهّرات، آن سر مبارك را از صندوق بيرون مى آوردند و هر يك از ديگرى، آن سر مبارك را مى گرفتند و مى بوسيدند و گريه و زارى مى كردند و ناله و بى قرارى مى نمودند. آه آه چون نوبت به خاتون قيامت و بانوى حجله كرامت فاطمه زهراعليهاالسلام
رسيد، پرده اى آويخته شد كه كسى او را نمى ديد ولى صداى قائله را شنيد كه مى گفت:
السلام عليك يا قتيل الم السلام عليك يا مظلوم الام السلام عليك يا شهيد الام السلام عليك يا روح الام لا يتداخلك هم و غم فان اللّه سيفرج عنى و عنك
سلام بر تو اى كشته مادر، سلام بر تو اى مظلوم مادر، سلام بر تو اى شهيد مادر، سلام بر تو اى روح مادر، غم مخور كه خداوند از من و تو غمها را مى زدايد. صداى گريه و ناله و نوحان و شيون از زنان بلند شد كه راهب با شنيدن آن ناله ها غش كرد و بيهوش شد و چون به هوش آمد به سوى صندوق رفت و درِ آن را شكست و سرِ مبارك را بيرون آورد و با كافور و گلاب خوشبو نمود و شستشو داد و بر پارچهئ حريرى نهاد و برابر قبله خود گذارد و گريه مى كرد و با ادب تمام نشست و با گريه گفت اى سر رؤ ساى بنى آدم و اى اشرف و اعظم جميع عالم، گمانم مى رسد كه تو از بزرگوارانى هستى كه خداوند مدح ايشان را در تورات موسى و انجيل حضرت عيسىعليهالسلام
فرموده است چون ديدم كه خواتين معظّمه و سادات آخرت همه بر تو گريه كردند مى خواهم بدانم كه تو كيستى؟ سر مبارك امامعليهالسلام
به زبان آمد كه:
انا المظلوم انا المقتول انا المهموم انا المغموم انا الذى بسيف العدوان قتلت انا الذى بحرب اهل البغى ظلمت
منم مظلوم و مقتول و صاحب غم و اندوه، منم كه به شمشير عدوان كشته شدم، منم كه به محاربه دشمنان دين ستمديده شدم، راهب گفت فداى تو شوم از سخنان تو معلوم مى شود كه تو مظلوم شهيد و بى گناهى ولى من چيز ديگرى را مى طلبم. فرمود اى راهب اگر از اصل و نسب مى پرسى
انا بن محمد المصطفى انا بن على المرتضى انا بن فاطمة الزهراء انا بن خديجة الكبرى انا بن عروة اللّه الوثقى انا الشهيد بكربلاء.
من فرزند رسول خدا حضرت محمد مصطفى هستم، من فرزند علىّ مرتضى و فاطمه زهرا و خديجه كبرى هستم، من آن ريسمان محكم خداوند هستم و من شهيد كربلاء هستم. راهب از اين سخنان امامعليهالسلام
به خروش آمد و صورت خود را بر صورت نازنين حضرت گذاشت و گفت روى خود را از روى تو بر نمى دارم تا شفاعتم را قبول كنى. فرمود به دين جدّم در آى تا تو را شفاعت كنم. راهب مشغول گريه و زارى شد و چون صبح شد مريدان و شاگردان خود كه هفتاد نفر بودند را جمع كرد و حكايت آن سر مقدّس را باز گفت و همه آنان به گريه در آمدند و گريبان چاك نمودند و عمّامه از سر انداختند و به نزد سيدالسّاجدينعليهالسلام
آمدند و ناقوس را شكستند و از افعال يهود و نصارى اجتناب نمودند و همه به دست آن حضرت مسلمان شدند عرض كردند يابن رسول اللّه اجازه بده كه با اين كفار بجنگيم و از سينه هاى خود بگذريم ولى حضرت مصلحت نديدند و فرمودند بزودى منتقم حقيقى ما ايشان را خواهد گرفت و در دنيا و آخرت انتقام خواهد كشيد. و چون صبح شد سرها و اسيران را از راهب خواستند راهب بر بالاى بام آمد و گفت مى خواهم با رئيس شما سخنى بگويم و سپس سر را تحويل دهم. ابن سعد جلو آمد و راهب گفت:
سالتك باللّه و بحق محمد ان لا تعود الى ما كنت تفعله بهذ الراءس.
تو را سوگند مى دهم به خدا و به حق پيغمبر خدا كه ديگر بعد از اين نسبت به اين سر مقدس بى احترامى مكن و آن را به نيزه مزن و از اين صندوق بيرون نياور. آن ملعون قبول نكرد و سر را بر بالاى نيزه قرار داد و گرداند. سپس آن لشگر حركت كردند و به شهر عثقلان رسيدند. و چون آن اشقيا از صومعه راهب دور شدند، راهب از دير خارج شد و سر به صحرا گذارد و در كوهها و بيابانها بندگى خدا مى كرد تا اجلش فرا رسيد و انشاء اللّه از شفاعت آن حضرت برخوردار گرديد. الا لعنة اللّه على القوم الظالمين.
خاتمه: تصميم خوارج بر قتل على، معاويه و عمروعاص بعد از جنگ نهروان
بعد از واقعهئ نهروان، گروههايى از خوارج در مكه جمع مى شدند و بر كشتگان جنگ نهروان مى گريستند. هر روز اجتماعى را بر پا مى كردند و بر اعمال ننگين گذشته خود اظهار ندامت و نگرانى مى كردند، لذا در طى جلساتى تصميم نهايى را اتخاذ نمودند. آنان مصمّم شدند كه سه نفر را به قتل برسانند كه عبارتند از حضرت اميرعليهالسلام
و معاويه و عمروبن عاص، كه اگر اين سه نفر كشته شوند جامعه روى آرامش را به خود خواهد ديد. اما چه كسانى بايد اين طرح ترور را اجرا كنند به شور نهادند كه در اين ميان، عبدالرحمن بن ملجم مرادى اظهار نمود كه من براى كشتن حضرت على آمادگى دارم و حجّاج بن عبداللّه كه معروف به برك بود، كشتن معاويه را كه در شام حكومت مى كرد به ذمّه خويش نهاد و شخصى ديگر به نام دادويه كه معروف به عمروبن بكر تميمى بود ترور عمروعاص را قبول كرد و همگى تصميم گرفتند كه در يك شب و ساعت معينى طرح را اجرا كنند، لذا قرار شد در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرت به اجراء درآورند. پس يكديگر را وداع كردند كه ابن ملجم ملعون به سوى كوفه حركت كرد و به بركت به سمت شام و عمروبن بن بكر به جانب مصر رهسپار شدند. و در شب حادثه هر يك آمادگى كامل يافتند كه برك در مسجد جامع شام در شب نوزدهم قبل از طلوع فجر وارد مسجد شد تا با شمشيرى كه به زهر آبديده كرده بود بر سر معاويه فرود آورد. ولى در عمل، شمشيرش بر ران معاويه اصابت كرد كه معاويه بانگى برآورد و در محراب افتاد. مردم برك را دستگير نمودند و معاويه را به منزل وى انتقال دادند و طبيب حاذق آوردند. چون طبيب زخم ران او را ديد گفت اين ضربت از اثر شمشير زهرآلود است و رگ نكاح را قطع نموده، اى معاويه اگر بخواهى جراحتت بهبود يابد و نسل تو منقطع نگردد بايد با آهن سرخ شده، موضع جراحت را داغ نمايم و اگر از داشتن فرزندِ بيشتر مى پوشى با نوشيدن شراب مى توان معالجه كرد معاويه گفت: مرا تاب و تحمل داغ شدن بوسيله آهن گداخته نيست و لذا مرد دو فرزندم يزيد و عبداللّه بس است. پس طبيب تصميم گرفت كه زخم ران معاويه را با نوشاندن شراب عقاقير به او مداوا نمايد. طبيب توانست با اين روش او را از مرگ نجات دهد. پس معاويه برك را حاضر ساخت و امر كرد تا سرش را از تنش جدا كنند. برك گفت مرا امان دهيد تا شما را بشارت دهم، چرا كه رفيقم براى قتل على به كوفه رفته است، حال صبر كنيد تا نتيجه آن معلوم گردد كه اگر او موفق به كشتن على نشد من خود به سراغ مى روم تا او را به قتل برسانم. اكنون مرا محبوس كن تا امر براى تو مشخص شود. معاويه صبر كرد تا خبر شهادت حضرت را شنيد و به شكرانه قتل آن سرور مظلومان عالم، برك را آزاد كرد. و اما عمروبن بكر چون داخل مصر شد صبر كرد تا شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسد و در شب نوزدهم به مسجد جامع رفت و در انتظار عمروبن عاص نشست. از قضا در آن شب عمروعاص را قلنجى عارض شد و نتوانست براى نماز صبح به مسجد بيايد. پس قاضى مصر كه خارجة بن ابى حبيبه نام داشت را به نيابت خود به مسجد فرستاد. از آنجايى كه عمرو بن بكر او را نمى شناخت شمشير را بر سر خارجه فرود آورد و او را در خون خود غوطه ور ساخت و مردم او را دستگير نمودند. عمروعاص به عيادت خارجه رفت و او كه هنوز نيمه جانى در وى باقى بود به عمروعاص گفت: همانا اين مرد اراده قتل تو را داشت، عمرو گفت لكن خداوند اراده خارجه را نمود. سپس عمروعاص دستور داد كه ضارب كه عمرو بن بكر نام داشت را گردن بزنند. و اما عبدالرحمن بن ملجم مرادى لعنة اللّه عليه به قصد حضرت اميرعليهالسلام
و در محلّه بنى كنده كه قاعدين خوارج در آن جا بودند فرود آمد ولى طرح ترور را مخفى داشت. روزى به قصد ديدار يكى از دوستانش رفت كه در آنجا قطام بنت تميه را ملاقات نمود كه پدر و برادر او كه از خوارج بودند در نهروان به دست حضرت كشته شده بودند. ابن ملجم از قطام خواستگارى مى كند قطام گفت صداق من سه هزار درهم و كنيزكى و غلامى و كشتن على بن ابى طالب است. ابن ملجم گفت: از قضا ماءموريت من در كوفه براى قتل آن حضرت است. قطام جمعى از قبيله خود را با او همراه كرد تا او را يارى كنند. از جمله با شبيب بن بحره كه از قبيله اشجع بود و مذهب خوارج داشت آشنا شد و گفت اى شبير آيا مى توانى مرا در قتل على يارى كنى؟ شبيرگفت در مسجد كوفه به انتظار مى نشينيم و با شمشير آبديده به زهر، فرق او را مى شكافيم و دل خود را شفا مى بخشيم. ابن ملجم را به نزد قطام برد، قطام گفت: شب نوزدهم به نزد من آييد. ابن ملجم با شبيب و وردان به نزد قطام كه در مسجد اعظم به اعتكاف مشغول بود رفتند. قطام ملعونه بافته هايى از حرير برداشت و بر سينه آنان بست و شمشيرهاى به زهر آبديده را به آنان داد. آن سه نفر وارد مسجد شدند و با اشعث بن قيس ملاقات كردند و اشعث با آرامى به ابن ملجم گفت كه شتاب كنيد تا دير نشود. در اين لحظه حُجربن عدىّ رحمة اللّه عليه تا بزرگان شيعه بود متوجه گفتگوى آنان شد و احساس خطر نمود لذا سريع به منزل حضرت رفت تا او را از توطئه اى بزرگ خبر دهد كه از قضا حضرت از راه ديگرى از خانه به مسجد مشرّف شد و حُجر، دوان دوان خود را به مسجد رساند ولى صداى گريه شيعيان بلند شده بود. ابن ملجم ملعون در پشت سر حضرت در صف اول نماز ايستاد و انتظار مى كشيد تا حضرت نماز را شروع كنند و وقتى حضرت به نماز ايستاد و در ركعت اول قرار گرفت سجده اول را تمام نمود و تسبيح گويان سر از سجده اول برداشت كه شمشير جفا بر فرق مبارك آن اول مظلومِ عالم فرود آمد و نداى فزت و رب الكعبه را سر داد و به روايت شيخ مفيد و مسعودى، آن سه نفر ملعون بر درِ مسجد كوفه ايستادند همين كه حضرت وارد مسجد شد بر حضرت حمله كردند و شمشير ابن ملجم بر فرق حضرت فرود آمد. حضرت را به منزل آوردند و طبيب حاذق حاضر كردند و با آزمايشى كه انجام داد گفت زهر در جان حضرت اثر كرد و چند روزى بييش ميهمان شيعيان نخواهد بود. تا اينكه در بيست و يكم ماه رمضان روح منوّرش به ارواح انبياء و اولياء الهى و لا سيّما به پيامبر مكرّم اسلامصلىاللهعليهوآله
و فاطمه زهراعليهاالسلام
ملحق گرديدند.
والسلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
التماس دعا
قم المقدسه / مهدى احمدى