باب اول: جنگ جمل (ناكثين)
فصل اول: بيعت مهاجرين و انصار با حضرت علىعليهالسلام
ابن اثير كه از علماى اهل سنّت محسوب مى شود وقايع بعد از قتل عثمان خليفه سوم را اينگونه روايت نموده است: بعد از قتل عثمان، جمعيت كثيرى از مهاجر و انصار كه طلحه و زبير هم حضور داشتند به خدمت اميرالمؤمنين علىّ بن ابى طالبعليهالسلام
شرفيات شدند و خدمت امام عرضه داشتند كه بعد از قتل عثمان مردم نياز مبرم و ضرورى به امام دارند و اكنون بر شماست كه امامت امّت را بپذيريد. حضرت در جواب فرمودند مرا احتياجى و رغبتى به اين امر نيست و هر كه شما به امامت او راضى مى شويد من هم راضى مى شوم، جمعيّت جملگى گفتند ما به غير شما راضى نمى شويم و ديگران را اختيار نخواهيم كرد
اِنّا لا نَعْلَمُ اَحَدا اَحَقَّ بِهِ مِنْكَ
ما كسى را غير از تو به اين امر سزاوار نمى دانيم زيرا شما اولين كسى هستيد كه اسلام آورديد و از جهت خويشاوندى هم بيشتر از همه به پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
نزديكتريد.
حضرت فرمود: مرا امام خويش قرار ندهيد. جمعيّت حاضر قسم ياد كردند كه به خداوند عالم كه به غير از اين كه با تو بيعت كنيم به چيز ديگرى راضى نخواهيم شد
نُنْشِدُكَ اللّهُ ما نَحْنُ اَلاسْلامَ الفِتْنَةَ اَلا تَخافُ اللّهَ
ترا به خدا قسم مى دهيم كه قبول كنى، آيا بى كسى ما را و بى صاحبى اسلام را نمى بينى و فتنه و فساد را مشاهده نمى كنى؟ حضرت در مقابل اصرار بى حدّ و حصر جمعيت حاضر فرمود: حال كه چنين است همگى به مسجد مى رويم و بيعت نمودن پنهانى را دوست ندارم بلكه بايد در حضور همه مردم صورت پذيرد. اين گفتگو در خانه آن حضرت صورت گرفت و بعضى گفته اند در باغ جناب عمرو بن مبذول اتّفاق افتاد.
سپس حضرت به مسجد تشريف آوردند در حالتى كه ازارى و پيراهنى از خز پوشيده بودند و نعلين خود را در دست داشتند و بر كمان تكيه فرموده بودند كه اين واقعه در روز جمعه بود و مردم در مسجد جمع شدند و آن حضرت وارد مسجد شدند و بالاى منبر قرار گرفتند. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از ابو جعفر السّكونى روايت كرده است كه در آن روز جمعى مثل رقاعة بن رافع مالك بن عجلان، ابو ايّوب انصارى و عمّار ياسر از بين جمعيّت قيام كردند و علىعليهالسلام
را سزاوار اين امر مهم دانستند و فضائل و مناقب و جهاد و خويشاوندى آن حضرت با پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
را عنوان نمودند و مردم با آنان هم صدا شدند و هر يك از آنها خطبه اى در فضائل آن حضرت خواندند و حضرت را برعليهالسلام
بيعت نمود طلحه بود. يكى از حضّار به نام حبيب وقتى اين صحنه را مشاهده كرد گفت: ژ
اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون
اوّلين كسى كه ابتدا نمود با دست شَل بيعت كرد. چون دست طلحه شَل بود، حبيب گفتاين امر به اتمام نخواهد رسيد. بعد از طلحه، زبير بيعت نمود و بعد از آن ديگران يكى پس از ديگرى بيعت نمودند و چون سعد بن ابى وقّاص پدر عمر سعد را آوردند حضرت فرمود:
بايِعْ قالَ لا حَتّى يُبايِعَ النّاسُ وَ اللّهِ ما عَلَيْكَ مِنّى بَاءْسٌ
امامعليهالسلام
فرمود بيعت كن، سعد گفت بيعت نمى كنم تا تمام مردم بيعت كنند و به خدا قسم كه من براى شما مشكلى درست نخواهم كرد، حضرت فرمود دست از او برداريد و رهايش سازيد. سپس عبداللّه بن عمر را آوردند تا بيعت كند او هم مهلت طلبيد تا آن كه مردم بيعت كنند فرمود: ضامنى را معرّفى كن گفت كسى را نمى بينم كه ضامن من شود، مالك اشتر گفت:
يا اميرالمؤمنين دَعْنى اَضْرِبُ عُنُقَه
مرا اجازه ده تا گردن او را بزنم حضرت فرمود او را رها كنيد من خودم ضامن او مى شوم. همه جمعيّت مهاجر و انصار با آن برگزيده پروردگار بيعت كردند مگر چند نفر كه از آن جمله يكى حسان ثابت شاعر بود و كعب بن مالك و مسلمة بن مخلّد و ابو سعيد خدرى و نعمان بن بشير و زيد بن ثابت و سه نفر ديگر و اين گروه از پيروان و دوستان عثمان بودند. نعمان را كه در روز قتل عثمان جدا شده با آن پيراهنى كه عثمان در آن كشته شده برداشت و به شام نزديك معاويه رفت و معاويه آن پيراهن و انگشت را در جايى آويخت و چون چشمان اهل شام به آن مى افتاد غيظ اهل شام و خشم آنان زياد مى شد.
فرداى آن روز بيعت كه شنبه نوزدهم ماه ذى الحجّة الحرام بود، حضرت وارد مسجد شد و روى منبر قرار گرفت و حمد و ثناى الهى را به جا آوردند و صلوات بر پيامبر فرستادند و مواعظ و نصايح بسيار فرمودند بعد از آن كه به چپ و راست جمعيّت ملتفت شدند فرمودند: مبادا آن گروهى كه در دنيا فرو رفته اند و ضياع و عقار براى خود تحصيل نموده و نهرها جارى نموده اند و قصرها براى خود ساخته اند چون من ايشان را منع نمايم و برگردانم بر حقوق خود براى ايشان عار باشد و بگويند پسر ابوطالب ما را از حق خود محروم كرد. و بدانيد اى گروه مردم كه مهاجران و انصار را بر ديگران برترى و زيادتى نيست به سبب آن كه رسول خدا را زيارت نموده اند مگر آن كه ثواب ايشان نزد خدا عظيم تر و اجرشان در آخرت كامل تر است.
فَاَنْتُمْ عِبادُ اللّهِ تُقَسِّمُ بَيْنَكُمْ بِالسَّوِيَّةِ لا فَضْلَ فيهِ لِاَحَدٍ وَ لِلْمُتَّقينَعِنْدَاللّهِ غَدا اَحْسَنُ الْجَزاءِ وَ اَفْضَلُ الثَّوابِ
يعنى همه شماها بندگان خدائيد و مال، مال خداست بايد بطور مساوى در ميان شما تقسيم شود و كسى را بر ديگرى زيادتى نباشد بلى براى پرهيزگاران در روز قيامت نزد خداوند ثواب نيكو و اجر جزيل خواهد بود و خداوند دنيا را جزاى متّقيان قرار نداده است و آنچه نزد خداست براى نيكوكاران بهتر است پس فرمودند چون فردا شود به نزد ما بيائيد براى آن كه مالى نزد ما موجود است تا در ميان شما تقسيم نمايم و هيچكس تخلّف ننمايد خواه عرب باشد يا عجم، خواه از كسانى باشد كه عطا به او مى رسيده است و خواه نباشد و خواه آزاد و مسلمان باشد سپس فرمود: اين سخن را مى گويم و از خداوند براى خود و براى شما طلب آمرزش مى كنم و از منبر فرود آمد. ابو جعفر ميگويد اين اول كلامى بود از آن حضرت كه گروهى منكر آن شدند و موجب كينه ايشان گرديد و چون روز ديگر شد مردم نزد آن حضرت جمع شدند تا هر يك سهم خويش را از بيت المال بگيرد سپس علىعليهالسلام
به عبداللّه بن ابى رافع كه نويسنده آن حضرت بود فرمود: اول از مهاجران شروع كن و ايشان را بخوان و به هر نفر كه حاضرند سه دينار عطا كن و بعد از آن به انصار بده مثل آنچه به مهاجران دادى و با جميع مردم كه حاضرند همين نحو عمل كن خواه سفيد و خواه سياه، به هر يك سه دينار برسان سپس سهل بن حنيف به عرض حضرت رسانيد كه
هذا غُلامى يا اَميرَ المؤمنين بِالْاَمْسِ وَ قَدْ اَعْتَقتُهُ الْيَوْم فَقالَ نُعْطيهِ كَما نُعْطيكَ
يعنى يا على اين شخص حاضر غلام من بود و من او را امروز آزاد كردم حضرت فرمود: به او عطا خواهيم فرمود مثل آنچه بتو عطا مى نمائيم و بهريك سه دينار عطا نمود و كسى را بر ديگرى زيادتى نبخشيد. اما طلحه و زبير و عبداللّه بن عمر بن الخطّاب و سعد بن عاص برادر عمرو بن عاص و عبداللّه بن زبير و مروان الحكم و چند نفر ديگر از قريش و غير قريش به آن تقسيم حاضر نشدند و عبداللّه بن ابى رافع كه كاتب حضرت بود از عبداللّه بن زبير شنيد كه با پدر خود و مروان و طلحه و سعد مى گفت كه هيچ مى دانيد كه ديروز غرض علىّ ابن ابى طالب چه بود؟
سعد بن العاص به زيدبن ثابت توجه نمود و گفت غرض او كنايه به ما بود پس ابن ابى رافع به پسر زبير گفت كه حق سبحانه و تعالى مى فرمايد:
(
وَ لكِنَّ اَكْثَرَهُمْ لِلْحَقَّ كارِهُونَ)
يعنى ولى اكثر مردم از اجراى حق و عدالت كراهت دارند. سپس به نزد اميرالمؤمنين آمد و آنچه از آن منافقين شنيده بود به عرض آن حضرت رسانيد حضرت هم فرمود: خدا بكشد اولاد عاص را. راوى مى گويد صبح روز بعد طلحه و زبير بر اميرالمؤمنين وارد شدند بعد از آن مروان و سعد و عبداللّه زبير آمدند و سپس طائفه اى از قريش آمدند و ساعتى به طريق سرگوشى با هم سخن گفتند. پس وليد بن عقبه پيش آمد و گفت يا اباالحسن به درستى كه تو افرادى از خويشان ما را كشته اى چنانچه پدر مرا در روز بدر با دست بسته كشتى و ديروز برادر مرا ذليل گردانيدى و پدر سعد را در روز بدر در جنگ كشتى كه اولاد قريش بود. و ما در ميان اولاد عبد مناف از برادران تو محسوب مى شويم و ما با تو بيعت كرديم كه آنچه در زمان عثمان به ما مى رسيد الا ن هم بما برسانى و از آن كم نكنى و كشندگان عثمان را بكشى و اگر آنچه را كه گفتيم انجام ندهى تو را ترك خواهيم كرد و به جانب شام خواهيم رفت حضرت فرمودند: جواب بشنو اما آنچه گفتى كه خويشان شما را كشتم چنين نيست بلكه خدا آنان را كشته است اما آنچه گفتى كه من اموال شما را كم كرده ام بر من جايز نيست كه چيزى از حقّ خدا را بر شما يا بر غير شما قرار دهم و كم يا زياد نمايم و اما كشتن كشندگان عثمان هرگاه بر من لازم بود كه ايشان را بكشم ديروز كشته بودم پس وليد نزد اصحاب خود آمد و آنچه شنيده بود به ايشان گفت و بااظهار عداوت و افشاء نمودن مخالفت خود از يكديگر جدا شدند. سپس عمار و ابو ايّوب و سهل با گروهى ديگر به نزد اميرالمؤمنين آمدند و از مخالفت آن جماعت شكايت كردند و عرض كردند به سبب مخالفت آنان همين است كه ايشان راضى نيستند كه مال در ميان مسلمانان به طور مساوى تقسيم شود و چون شما در ميان ايشان و عجم مساوات قائل شده اى با يكديگر مشورت نمودند و اظهار طلب خون عثمان كردند. پس به هر نحو مصلحت مى دانيد عمل نماييد. حضرت از خانه بيرون آمدند و داخل مسجد شدند در حالى كه جامه ازار پوشيده و بر روى دوش انداخته و شمشيرى حمايل كرده و بر كمان تكيه داده بود بر منبر قرار گرفت و خطبه اى در كمال بلاغت و فصاحت بيان فرمودند كه مشتمل بر حمد و ثناى الهى و درود بر حضرت رسالتصلىاللهعليهوآله
بود سپس فرمود: حق سبحانه و تعالى مى فرمايد:
(
يا اَيُّهَا النّاسُ اِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ اُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوبا وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا اِنَّ اَكْرَمَكُمْ اَتْيكُم)
يعنى اى گروه مردم ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را به صورت شعبه ها و قبايل قرار داديم تا شناخته شويد و گرامى ترين شما در نزد خدا كسى است كه تقواى او زيادتر باشد سپس آن حضرت به آواز بلند فرياد كرد و فرمود:
(
اَطيعُوا اللّهَ وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ فَاِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْكافرينَ)
يعنى اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول خدا و اگر از ايشان رو بگردانيد خدا كافران را دوست نمى دارد. سپس فرمود: اى گروه مهاجر و انصار آيا بر خدا و رسول منّت مى گذاريد به خاطر آن كه اسلام آورديد بلكه خدا بر شما منّت دارد كه شما را به ايمان هدايت نموده است اگر صادق باشيد سپس فرمود: منم ابوالحسن و عادت آن حضرت چنين بود كه چون به غضب مى آمد اين عبارت را مى فرمود و سپس فرمود: اين دنيا كه تمام شما آرزوى آن را داريد و به آن رغبت مى نمائيد و آن، گاهى شماها را به غضب مى آورد و گاهى راضى مى گرداند. دنيا، منزل و خانه شما نيست كه براى آن خلق شده باشيد پس بايد شما را فريب ندهد و از آن دورى نمائيد و طلب كنيد زيادتى نعمت خدا را بر خود به واسطه صبر كردن بر طاعت خداوند. اى گروه مردم اين مال و غنيمت كه در ميان است كسى را در آن بر ديگرى زيادتى نيست و خداوند آن را تقسيم نموده است و آن مال خدا است و شما بندگان خدائيد كه قبول اسلام كرده ايد و آن كتاب خدا است كه ما به آن اقرار داريم و آن مُسلّم داشته ايم و عهد پيغمبرصلىاللهعليهوآله
در ميان ما است پس هر كه به آن راضى نيست به هر كجا كه خواهد برود زيرا كسى كه به طاعت خدا عمل مى نمايد و به حكم خدا حكم مى كند از بى كسى وحشتى ندارد. بعد از پايين آمدن از منبر، عمّار ياسر و عبدبن جبل قرشى را به نزد طلحه و زبير فرستاد و ايشان را طلبيد و در آن وقت در گوشه مسجد نشسته بودند كه به نزد آن حضرت آمدند و در مقابل آن حضرت نشستند سپس حضرت به ايشان فرمود: شما را به خدا قسم مى دهم كه آيا شما با اختيار خود با من بيعت نكرديد و به نزد من نيامديد و مرا بر آن نداشتيد و من از آن كراهت داشتم؟ گفتند بلى چنين بود. حضرت فرمود شما مگر با خواهش خود با من بيعت نكرديد و با من عهد ننموديد؟ بلى. فرمود: حال چه چيز شما را به اين امور واداشته است؟ گفتند: ما با تو بيعت نموديم به شرط آن كه در امور حكم نفرمايى مگر به مشورت ما و در جميع امور با ما مشورت نمايى و ما را بر ديگران برترى هست كه تو خود آن را مى دانى و حال اموات را قسمت مى كنى و امر را جارى مى سازى و حكم مى فرمايى در حالى كه با ما مشورت نمى كنى و ما از آن خبر نداريم. سپس حضرت فرمودند: اندكى اظهار كراهت نموديد و هنوز اميد به شما بسيار است پس من از خدا براى شما استغفار مى كنم، حال به من بگوئيد آيا من شما را از حقّى كه براى شما واجب بوده است منع نمودم و بر شما ظلم كرده ام؟ گفتند: معاذالله. فرمود: آيا حكمى كرده ام درباره يكى از مسلمانان كه خلاف واقع باشد يا حق مسلمانى را باطل نموده ام؟ گفتند: معاذاللّه كه چنين كرده باشى. فرمود: پس شما چه چيز از امور را كراهت داريد كه مى خواهيد مخالفت نمائيد؟ گفتند همين را كراهت داريم كه تو مخالفت عمربن الخطّاب نمودى در تقسيم كردن اموال و حق ما را به ديگران دادى و كسانى كه با مساوى نيستند ميان ما و ايشان مساوات نمودى. و چنين بود احوال سيّد الشّهداء در روز عاشوراء و شبيه به اين قول است اقوال آن بزرگوار در عرصه كربلا در هنگامى كه با اشقيا اتمام حجّت مى نمود. سيّد بن طاوس و ديگران با اندك تفاوتى ذكر كرده اند كه خامس آل عبا در وقتى كه بر اسب سوار شدند و به ميان ميدان آمدند و با صداى بلند فرمودند:
يا اَهْلَ الْكُوفَةِ اُنْشِدُكُمْ بِاللّهِ هَلْ تَعْرِفُونى
شما را به خدا قسم مى دهم اى اهل كوفه آيا مرا مى شناسيد؟
قالُوا نَعَمْ اَنْتَ حُسينُ بْنِ عَلِىِّ اَبى طالِبٍ وَجَدُّكَ رَسُولُ اللّهِ
گفتند: بلى تو حسين بن على مى باشى و جدّ تو رسول خدا است فرمود شما را به خدا قسم مى دهم كه آيا مى دانيد اين شمشير پيغمبر خدا است كه من او را حمايل كرده ام؟ گفتند: بلى. فرمود شما را به خدا قسم مى دهم آيا مى دانيد كه اين عمامه رسول خدا است كه بر سر دارم؟ گفتند: بلى. فرمود: شما را به خدا قسم مى دهم كه آيا مى دانيد كه پيغمبر خدا بمن و برادرم فرمود:
اَنتُما سَيِّدا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ
قالُوا: نعمْ يعنى شما سروران جوانان بهشت، هستيد، گفتند: آرى، مى دانيم فرمود: آيا كسى را كشته ام يا حرامى را حلال يا حلالى را حرام كرده ام يا سنّتى را بدعت و يا بدعتى را سنّت نموده ام؟ گفتند: معاذاللّه.
فرمود:
فَبِمَ تَسْتَحِلُّونَ دَمى
پس چرا خون مرا حلال مى دانيد؟ گفتند: آنچه گفتى همه را مى دانيم لكن دست از تو بر نمى داريم تا ترا بكشيم. از سيد السّاجدين روايت شده است كه چون پدر بزرگوارم اين خطبه را مى خواند و جواب آن قوم شقاوت مآب را شنيده از پس خيمه ديدم كه پدرم به سوى خيمه ها مى آمد و اشك از ديده هاى مباركش بى اختيار مى ريخت چون به درِ خيمه رسيد عمّه ام زينب از خيمه بيرون آمد مضطرب و با حسرت و دامن بر زمين كشان، زيرا كه شنيده بود سخن پدرم و جواب قوم ظالم را و طاقت او طاق شده بود و صبرش لبريز گرديده بود. آيا كسى هست كه بشنود و صبرش فانى نگردد؟
فَقالَتْ يا اَخى هذا كَلامُ مَنْ اَيْقَنَ بِالْقَتْلِ
زينب فرمود: برادر، گفتگوى كسى است كه يقين بكشته شدن داشته باشد. حضرت فرمود:
يا اُخَيَّةُ كَيْفَ لا يُوقِنُ بِالْقَتْلِ مَنْ لا مُعينَ لَهُ وَ لا مُجيرَ لَهُ.
بلى اى خواهر چگونه يقين به كشته شدن نداشته باشد و دل به مرگ ندهد كسى كه ياورى ندارد و دادرسى ندارد. سيّد سجّادعليهالسلام
فرمود: از مشاهده عمّه ام زينب ديدم بغض در گلوى پدر بزرگوارم گرفت و به گريه درآمد و چون جناب زينب خاتون آن حال را ديد ناله سر داد كه
واثَكلاه يَنْعَى الْحُسَيْنُ نَفْسَهُ.
برادرم خبر مرگ خود را مى دهد وا محمّداه و عليّا وا فاطمتاه واحسنا واحسينا. محمّدبن ابى طالب نقل مى كند كه آن حضرت بعد از وداع به ميان ميدان آمدند و مبارز طلبيدند و هر كس از مبارزان نامدار كه به كارزار آمد بدست آن شهنشاه روزگار طعمه شمشير آبدار گرديده و به دَرَك اَسفلِ نار واصل گرديد تا گروه بسيارى را به جهنّم فرستاد سپس در ميمنه پسر سعد حمله كرد و فرمود:
اَلْمَوتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْعارُ و الْعارُ اَوْلى مِنْ دُخُولِ النّارِ
كشته شدن بهتر از گذاشتن عار است بر خود و قرار دادن عار برخود بهتر از داخل شدن در جهنّم است. پس آن جناب ميمنه را بر هم شكافته و شجاعان را متفرّق كرد و متوجّه ميسره لشكر شد و مى فرمود:
اَنَا الحسين بن على، اليت ان لا انثنى، احمى عيالات ابى، امضى على دين النبى
يعنى منم حسين بن على قسم خورده ام كه رو برنگردانم از شما و حمايت مى كنم عيال پدر خود را و بر دين و آيين خاتم النّبيّين مى روم. و در بعضى از كتب معتبره مقتل مذكور است كه حمله كرد بر قوم و صيحه مى زد بر ايشان مثل پدرش حيدر كرّار قال حميدُ
فاقلب ميمنتهم على الميسرة و الميسرة على الميمنة
حميد بن مسلم گفت: چنان لشكر را آن جناب بر هم زد كه ميمنه لشكر قلب به ميسره شد و ميسره لشكر تبديل به ميمنه شد. گويا مراد اين باشد كه اهل ميمنه در ميسره افتادند و اهل ميسره در ميمنه افتادند. هر كسى از نامداران كه نزديك آن جناب مى شد او را بر زمين مى زد و سپس متوجّه قلب سپاه مى شدند و شمشير و نيزه ايشان را مثل برگ درخت بر زمين مى ريختند و در اين حمله چهار صد نفر را به جهنم فرستادند. باز از حميد بن مسلم روايت كرده اند كه گفت به خدا قسم نديدم هرگز كسى را كه اين كثرت و جمعيّت دور او را گرفته باشند و حال آن كه اولاد و اهلبيت و اصحاب او را كشته باشند كه دلش محكمتر و قوى تر باشد از حسين. و همين كلام را از شمر هم نقل كرده اند به درستى كه آن گروه كثير بر او حمله مى كردند و او با شمشير بر ايشان حمله مى كرد و حال آن كه سى هزار سلاح پوش در برابر ايستاده بودند همه مكمّل و مسلّح
فيهزمون بين يديه كانهم الجراد المنتشر
پس مى گريختند از برابرش مثل ملخ كه كسى ايشان را متفرق نمايد پس بجاى خود بر مى گشت و مى فرمود:
و مى فرمود:
لاحول و لا قوة الا باللّه العلى و العظيم
راوى مى گويد ديدم آن سرور را كه پشت به خيمه ها و رو به اعداء از حمله برگشته بود و تكيه بر نيزه خود فرموده زبان مباركش را ديدم از شدت عطش بر دور لبهاى خود مى گردانيد. اى آقا كدام دوستت كه تشنگى ترا فراموش كند با آن پيغامهاى متعدّد كه فرستادى يك مرتبه در وداع و يك مرتبه هم در قتلگاه.
البته اصرار آن جناب در اين امر نه به جهت خود است بلكه براى ما است از آنجائى كه عالم بودند به مثوباتى كه خداوند عالم جلّ شاءنه از براى اين عمل قرار داده اند از زيادتى الطاف و اشفاقى كه نسبت به دوستان خود داشتند خواستند كه شيعيان ايشان از آن مثوبات محروم نمانند و شايد كه نكته تعدّد اين پيغام اين باشد كه سيّد سجّادعليهالسلام
در وقت وداع فرمودند كه به مردان و دوستان برسانند و به سكينه خاتون در قتلگاه از حلقوم بريده فرمودند كه به زنان شيعيان برسانند
و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون
فصل دوم: اتمام حجت اميرالمومنينعليهالسلام
با مخالفين ولايت
حضرت به حضّار فرمود: كداميك از امورى كه من انجام داده ام بر خلاف نظر شما بود؟ در جواب گفتند شما با روش عمربن الخطاب در تقسيم اموال مخالفت كرديد. حضرت فرمود: اما آنچه را كه گفتيد كه با شما مشورت نكردم به خدا قسم كه مرا رغبت نبود و شما مرا به آن دعوت كرديد و آن را بر من قرار داده ايد و هر امرى كه اتّفاق افتاد طبق كتاب خدا و سنّت رسولصلىاللهعليهوآله
عمل كردم و امور را موافق آن دو بجا آوردم و براى مشورت باشما و غيره محتاج نشدم. و اما آنچه گفتيد كه در تقسيم اموال مساوات را پيشه ساختم اين چيزى نيست كه من براى خود كرده باشم بلكه من و شما همگى رسول خدا را ديده ايم كه چنين مى كرد و كتاب خدا به اين مطلب نيز ناطق و گويا است واما آنچه را كه گفتيد كه اين اموال به واسطه شمشيرها و نيزه هاى ما جمع آورى شد بايد بگويم در بَدْوِ ظهور اسلام گروهى بودند كه به سوى اسلام سبقت جسته و به شمشير و نيزه خود اسلام را يارى كرده بودند اما رسول خدا در تقسيم بيت المال تفضيل نمى داد و كسى بر ديگرى برترى نداشت بلكه حق سبحانه و تعالى در روز قيامت ثواب سابقان و مجاهدان راخواهد داد سپس فرمود: خداوند دلهاى ما و شما را به سوى حق برگرداند و به صبوى يارى كند و خدا ياى كند مردى را كه چون حقى را مشاهده كرد ياى نمايد و چون ظلمى ببيند آن را برگرداند. سپس حضرت نامه اى به معاويه نوشتند به اين مضمون كه اى
معاويه، مردم بدون مشورت با من عثمان راكشتند و اجماع نمودند و با من بيعت كردند و چون نامه من بتو رسد بيعت از مردم از مردم شام و غيره براى من بگير و اشراف و اهل شام را پيشتر از خود به نزد من فرست. چون نامه آن حضرت به معاويه رسيد به فرموده حضرت عمل نكرد و بناى فتنه و فساد گذاشتند و از جمله فتنه هايى كه او نمود يكى اين بود كه نامه اى به زبير بن عوام بدين مضمون نوشت كه:
بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا كتاب من معاوية بن ابى سفيان الى اميرالمؤمنين زبير بن عوام سلام عليك يا اميرالمؤمنين و رحمة اللّه و بركاته اما بعد قد بايعت لك اهل الشام فاجابوا...
يعنى اين نامه اى است از معاويه پسر ابى سفيان براى زبير بن عوام سلام بر تو اى امير مؤمنان اما بعد من بيعت تو را بر اهلشام عرض كردم و آنان قبول كردند و قسم خوردند پس زود به جانب كوفه و بصره روانه شو و قبل از آن كه پسر ابوطالب بدان ديار وارد شود، چرا كه بعد از تصرف اين دو شهر، ديگر مملكتى از براى او نخواهد ماند و من براى طلحه از مردم شام بيعت گرفتم كه بعد از تو او خليفه باشد پس حال طلب خون عثمان كنيد و دعوت خود را آشكار سازيد و مردم را بر طلب خون عثمان تحريص كنيد و به سرعت متوجه اين امر شويد و سستى نكنيد. چون نامه معاويه به زبير رسيد بسيار خوشحال شد و نامه معاويه را به طلحه نشان داد و هر دو يقين كردند كه معاويه با ايشان درمقام خيرخواهى است و از آن روز عزم بر مخالفت با علىعليهالسلام
نمودند.
در حَسَب و نَسَب طلحه
از بعضى از اخبار بر مى آيد كه طلحه عاشق يك زن يهوديه شد و از او خواستگار كرد و آن زن قبول كرد به شرط ان كه طلحه يهودى شود لذا طلحه هم يهودى شد و تا شش ماه يهودى بود. و علامه حلّى در كشف الحق ذكر مى كند كه مادر طلحه نامش صعبه بود كه او دختر حضرمى از زناكاران مشهور بود و ابو سفيان پدر معاويه با او زنا كرد و بعد از آن عبيداللّه پدر طلحه او را تزويج كرد و بعد از تزويج به جهار ماه طلحه را زائيد و ميانه عبيداللّه است از او پرسيدند چرا چنين كردى و حال آن كه او پسر ابوسفيان است و چهار ماهه بود. صعبه گفت اگر بخواهيد سخن بشنويد، طلحه از هيچ يك نبود بلكه نطفه اش از شتر چرانى بود اما چون ابو سفيان بخيل بود و عبيداللّه سخى طبع بود من او را به عبيداللّه دادم. در كتاب تحفة الطالب آمده است كه عوام پدر زبير غلام خويلد بود پس او از قريش نبود او را فرزند خوانده اى بود و پدر او در جدّه ملاحى مى كرد.
طلحه و زبير به بهانه عمره وارد مكه مى شوند
بعد از گذشت چند روزى، طلحه و زبير به خدمت علىعليهالسلام
آمدند و حكومت كوفه و بصره را از حضرت تقاضا كردند حضرت فرمود: من در اين امر فكرى مى كنم و با اين حمله جواب رد به آنان داد. و حكومت كوفه و بصره را به آن دو واگذار نكرد. طلحه و زبير اجازه خواستند تا به عمره بروند حضرت فرمودند كه شما اراده عمره نداريد. ايشان قسم دروغ خوردند كه اراده مخالفت و بيعت شكستن ندارند و قصد عمره دارند حضرت فرمودند: براى بار دوم بيعت را تجديد كنيد آن دو هم بيعت را تازه كردند. سپس حضرت فرمودند: من به اراده و نيت شما آگاهم. به هر كجا مى خواهيد برويد و چون اذن يافتند از محضر آن حضرت بيرون رفتند حضرت فرمود:
ثم التفت الى الحاضرين فقال واللّه ما يريد ان العمرة قالوا فلم اذنت لهما.
به حاضران فرمودند:
ليقضى اللّه امرا كان مفعولا
حاضرين به حضرت اعتراض كردند كه چرا اذن خارج شدن داديد در حالى كه از اغراض آنان آگاهيد؟ حضرت فرمودند قضا و قدر الهى اگر بر امورى تعلق بگيرد حتما انجام خواهد شد. وقتى طلحه و زبير وارد شهر مكه شدند اعلام كردند كه ما با اكراه و اجبار با علىعليهالسلام
بيعت كرديم و الان هيچگونه تعهد و بيعتى بر گردن ما نيست و چون سخن ايشان به حضرت رسيد فرمود: پروردگارا ايشان را از رحمت خود دور گردان به خدا قسم مى دانم كه طلحه و زبير به بدترين وضع كشته خواهند شد و مرا نخواهند ديد مگر در ميان لشگر بسيار و آنان خود را بكشتن خواهند داد و حضرت اين آيه را تلاوت فرمود:
(
ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه اللّه فسيؤ تيه اجرا عظيما)
يعنى آن كسانى كه به درستى با تو بيعت نكردند، مگر با خدا و دست خدا بالاى دست ايشان است پس هر كه او را بشكند خود آن عهد شكستن بر او بر مى گردد و هر كه به او وفا نمايد زود باشد كه خدا اجر عظيمى به عطا فرمايد.
بازگشت طلحه و زبير از مكه به بصره
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ذكر كرده است به اتفاق اهل اخبار و اهل تواريخ، عايشه از خشن ترين مردم بر عليه عثمان بود به طورى كه يكى از پيراهنهاى حضرت رسولصلىاللهعليهوآله
را بيرون آوده بود و آن پيراهن را بر درِ خانه خود نصب كرده بود و هركه به نزد او مى آمد مى گفت اين جامه رسول خدا است؛ هنوز اين پيراهن كهنه نشده است ولى عثمان سنت، پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
را كهنه نمود. و همينطور اولين كسى كه عثمان را نعثل ناميد عايشه بود، (نعثل به شخصى مى گويند كه موهاى ريش و بدنش بسيار باشد) عايشه پيوسته در محاصره عثمان فرياد مى كشيد كه بكشيد نعثل را. و در زمانى كه عثمان كشته شد، عايشه در مكه بود و خبر كشته شدن عثمان را در منزل شراف شنيد وبعضى از همسران رسول خداصلىاللهعليهوآله
با عايشه بودند. عايشه يقين داشت كه امر خلافت به طلحه قرار مى گيرد. و جملاتى رجزگونه در تهنيت و مباركباد براى طلحه انشاء نمود. عايشه در بين راه به عبيدا بن ابى سلمه برخورد كرد و از احوال مدينه و اهل مدينه را سوال نمود و عبيد جواب داد كه عثمان در مدينه كشته شد عايشه گفت بعد از قتل عثمان چه شد؟ عبيد گفت مردم با علّى بن ابى طالب بيعت كردند. عايشه گفت اى عبيد كاش آسمان بر زمين مى افتاد و من اين سخن را از تو نمى شنيدم. به خدا قسم كه عثمان مظلوم كشته شد به خدا قسم كه من طلب خون عثمان را خواهم كرد و يك روز عمر عثمان بهتر از زندگى على بن ابى طالب است. عبيد گفت اى عايشه تو پيش از اين مى گفتى كه بر روى زمين كسى نيست بعد از رسول خداصلىاللهعليهوآله
كه گرامى تر از على باشد در نزد پروردگار و علىعليهالسلام
را مدح مى كردى الان چه شد كه به امامت و خلافت او راضى نيستى؟ اى عايشه تو مردم را تحريص به كشتن عثمان مى كردى و تو خود مى گفتى كه بكشيد نعثل (عثمان) را كه او كافر است، اكنون چه شد كه مظلوم شد؟ عايشه جواب نداد و به روايتى گفت: بلى اى عبيد عثمان پيش از اين چنين بود كه گفتم و بعد قوم، او را توبه دادند و مثل نقره خالص پاك و پاكيزه شد و آن زمان او را كشتند. راوى مى گويد كه طلحه و زبير نامه به عايشه نوشتند كه مردم را از بيعت با على برگردان و تحريك بر طلب خون عثمان كن و نامه را به عبداللّه بن زبير كه پسر خواهر عايشه بود دادند و به نزد عايشه فرستادند و چون نامه آن دو به وى رسيد گفت: امر خلافت و امامت به علىعليهالسلام
قرار نخواهد گرفت، مرا به مكه برگردانيد. و چون به سوى مكه برگشت مى گريست و به حجر اسماعيل وارد شد و مردم دور او جمع شدند سپس عايشه گفت: اى مدرم به درستى كه عثمان مظلوم در ماه حرام كشته شد و حرمت ماه حرام را باطل كردند و به خداقسم كه يك انگشت عثمان از تمام روى زمين كه بر پا شده از امثال اين گروه بهتراست. و آنچه را كه مردم به او نسبت مى دادند اگر راست بود، توبه كرد و پاك شد همانند لباس كه با شستن از چرك پاك شود و يا طلا كه از ناخالصى پاكيزه شود. سپس گفت كيست كه مرا بر طلب خون عثمان يارى كند؟ عبداللّه عامر حضرمى كه از جانب عثمان در مكه حاكم بود از جا برخاست و گفت: اينك من اولين طلب كننده خون عثمانم. پس او اول كسى بود كه اجابت عايشه نمود و بنى اميه ازاو متابعت كردند و آنها كسانى بودند كه از مدينه بعد از كشتن عثمان گريخته بودند و به سوى مكه آمدند پس سرها را بلند كردند و متابعت ايشان نمودند و همينطور سعدبن العاص و وليد بن عتبه و بقيه بنى اميه. عبداللّه بن عامر از بصره همراه با اموال فراوان به نزد ايشان آمد و يعلى بن مينه از يمن آمد و ششصد شتر و ششصد هزار اشرفى نقد همراه داشت و شتران را در ابطح خوابانيد و دراين وقت طلحه و زبير از مدينه آمدند وعايشه را ملاقات كردند، عايشه ازايشان پرسيد كه از مدينه چه خبر داريد؟ ايشان گفتند: ما از مدينه گريختيم از مردم مختلف واعرابى كه در آنجا جمع بودند و كسانى كه نه حق را مى شناسند و نه باطل را انكار مى كنند، سپس از كنار هم متفرق شدند. و دركتاب صحاح از كتب اهل سنت از عبدالرحمن بن مسعودكندى نقل كرده است كه روز بعد طلحه و زبير قاصدى براى عبداللّه زبير فرستادند و من هم به همراه عبداللّه به نزد ايشان رفتم پس آنان به عبداللّه گفتند برو به نزد عايشه و به او بگو كه خودش نيزبا ما بيرون بيايد. عبدالرحمن مى گويد: من و عبداللّه به نزد عايشه رفتيم و عبداللّه داخل پرده شد و من بر درگاه نشستم و صداى ايشان را مى شنيدم. پس چون عبداللّه پيغام را رسانيد عايشه گفت:
سبحان اللّه واللّه ما امرت بالخروج
به خدا قسم كه من به خروج ماءمور نيستم و هيچ يك از امهات مؤمنين در اينجا حاضر نيستند مگر امّ السّلمه كه اگر او براى خروج راضى شود. پس عبداللّه بن زبير برگشت و جواب عايشه را به ايشان گفت. آنان گفتند برگرد به نزد عايشه و به او بگو كه خودش به نزد امّ السّلمه برود و او را راضى كند. پس چون عبداللّه اين واقعه را به عايشه گفت عايشه برخاست و به نزد ام السلمه رفت و چون وارد مجلس ام السلمه شد سلام داد. ام السلمه فرمود: مرحبا به عايشه به خدا قسم كه تو به زيارت من نيامده اى چه اتفاقى افتاده كه به نزد من آمده اى؟ عايشه گفت: تو همسر بزرگ رسول خدايى و آنچه جبرئيل بر رسول خداصلىاللهعليهوآله
نازل مى شد، بيشتر در خانه تو نازل مى شد و آنچه پيغمبرصلىاللهعليهوآله
براى ما قسمت مى كرد در خانه تو قسمت مى كرد و ما را امر به تعظيم تو مى نمود. حالا طلحه و زبيراز مدينه آمده اند و مى گويند اميرالمؤمنين عثمان به ظلم كشته شد. عبدالرحمن مى گويد: ام السلمه كه اين را شنيد صدا بلند كرد و متغير شد به طورى كه هر كس در آن خانه بودند شنيدند. و مى گفت:
يا عايشة انت بالامس تشهدين بالكفر و هو اليوم امير المومنين قتل مظلوما
اى عايشه تو امروز شهادت به كفر عثمان مى دادى و امروز مى گويى اميرالمومنين مظلوم كشته شد؟ عبدالرحمن مى گويد: ام السلمه گفت اى عايشه چه اراده دارى؟ عايشه گفت: با ما بيرون بيا شايد به سبب بيرون رفتن ما، خدا امر امت محمدصلىاللهعليهوآله
را به اصلاح آورد. ام السلمه فرمود: اى عايشه آيا تو بيرون مى روى؟ من تو را قسم مى دهم به خداوندى كه ترا آفريده است حقيقت را به من بگو كه آيا به خاطر دارى آن روزى كه نوبت تو بود و رسول خدا در منزل تو وارد شد و من در خانه خود حريره از براى حضرت پختم و آن را آوردم در وقتى كه رسيدم آن حضرت مى فرمود به خداقسم كه زمانى نمى گذرد كه سگان دركنار آبى در عراق كه حَوْاَبْ نام دارد فرياد كنند بر روى زنى از زنان من در حالى كه در ميان گروهى گمراه باشد. همين كه كلام حضرت تمام شد ظرف حريره از دست من افتاد، آن حضرت فرمودند اى ام السلمه ترا چه ميشود؟
فقلت يا رسول اللّه كيف لا يسقط الاناء من يدى و انت يقول ما تقول ما يؤ مننى ان اكون انا هى
اى رسول خدا چگونه ظرف غذا از دست من نيفتد و حال اين كه تو چنين فرمودى و من ايمن نيستم از اين كه آن زن من باشم پس تو عايشه خنديدى و آن حضرت به جانب تو ملتفت شد فرمود: چرا مى خندى اى حميراء؟ به درستى كه من گمان مى كنم كه آن زن تو باشى. اى عايشه تو را به خدا قسم مى دهم آيا به خاطر دارى آن شبى را كه مادر خدمت رسول خدا در فلان منزل مى رفتيم و آن حضرت در ميان من و علىعليهالسلام
راه مى رفت و با ما سخن مى گفت و تو مى آمدى و شتر خود را ميان شتر آن حضرت و شتر علىعليهالسلام
داخل كردى سپس آن حضرت تازيانه خود را بلند كرد و بر روى شتر تو زد و فرمود: به خدا قسم كه على برادر و وصىّ من است و دشمن نمى دارد او را مگر منافق و كذّاب. اى عايشه آيا به خاطر دارى آن زمانى كه پدرت ابوبكر بيمار بود، عمر از پيامبر سوال كرد يا رسول اللّه آيا كسى را بر ما خليفه قرار داده اى؟ فرمود: بلى خليفه من كسى است كه كفش مرا پينه مى زند، وقتى از اتاق بيرون آمدند ديدند علىعليهالسلام
مشغول پينه زدن كفش رسول خدا است. اى عايشه آيا من بر على خروج مى كنم بعد از آن كه اينها را از رسول خدا شنيده ام؟ عبدالرحمن مى گويد: عايشه به سوى خود برگشت و به عبداللّه زبير گفت:
ابلغهما انى لست بخارجة بعد الذى سمعت من ام السلمة
به ايشان بگو كه من بيرون نخواهم آمد بعد از آن كه از امّ السلمه اين سخنان را شنيدم. حديث ام السلمه و نصيحت او در كتب شيعه و سنّى آمده است و علما آن را از احاديث متواتر المعنى شمرده اند و هميشه امّ السّلمه دوست اهلبيت بوده و اخبار بسيارى در مدح علىعليهالسلام
و اولاد آن حضرت روايت كرده از آن جمله مى گويد: روز عيد به خدمت پيامبر رفتم ديدم كه حسين را لباسى پوشيده كه هيچ شبيه لباسهاى دنيا نبوده گفت: اين چيست؟ فرمود:
هذه اهديها الى ربى للحسين
يعنى اين لباس هديه اى است از جانب خدا براى فرزندم حسين به درستى كه اين لباس از پرهاى ريزه بال جبرئيل مى باشد. عبدالرحمن مى گويد شنيدم كه عايشه مى گفت: به تبعيّت خود و بنى اميه برخيزيد تا به جانب آن گروه رويم و انتقام عثمان را از آنان بگيريم و ديگران گفتند به جانب شام مى رويم. عبدالرحمن بن عامر بصرى گفت: معاويه بس است، به جانب بصره رويد. پس تمام راءيها به رفتن به سوى بصره قرار گرفت و به زنان پيامبر با عايشه بودند و اراده مدينه داشتند و چون رأی شوم عايشه به رفتن به سوى بصره قرار گرفت، ديگر زنان پيامبر از او جدا شدند و او را واگذاشتند مگر همسر ديگرى غير از عايشه به نام حفصه دختر عمر بن الخطاب كه اجابت عايشه نمود و اراده كرد كه با آن گروه به جانب بصره رود و عبداللّه بن عمر برادرش او را منع كرده نگذشت كه با آنها رفاقت كند. يعلى بن مينه تدارك سفر بصره را به ششصد شتر و ششصد هزار دينار آماده كرد و عبداللّه بن عامر بصرى نيز مال بسيارى صرف تدارك آن سفر شوم نمود و منادى از جانب عايشه ندا در داد كه امّ المؤمنين و طلحه و زبير به سمت بصره مى روند و هر كه عزّت اسلام را مى خواهد و به طلب خون عثمان راغب باشد حتى اگر مركب نداشته باشد بيايد مركب به او داده مى شود. منافقين مى آمدند و شترهايى مى گرفتند و آماده آن سفر مى شدند. سپس آن ششصد شتر رابين مردم قسمت كردند و چون از مكه بيرون آمدند جمعيتى همراه ايشان بودند و در بين راه هم جمعى ديگر به آنان ملحق شدند تا مجموعا سه هزار نفر جمع شدند و چون به موضع فرات غرق رسيدند بر اسلام و مظلوميت عثمان بسيار گريستند چنان كه بيش از آن روز اين مقدار گريه نشده بود و آن روز را روز نجيب ناميدند. و اباو وليد پسران عثمان همراه آنان بودند كه در جلو لشگر حركت مى كردند.
شتر عايشه
يعلى بن مينه شترى كه نامش عسگر بود را به دويست اشرفى خريدارى نمود. شيخ كشّى روايت كرده كه سلمان فارسى رضى اللّه عنه هرگاه آن شتر را مى ديد آن را مى زد كسى به او گفت يا ابا عبداللّه چه مى خواهى از اين حيوان؟ فرمود: اين حيوان نيست اين عسگر بن كنعان جنّى است. سپس سلمان به مصاحبت ناقه كه مردى از قبيله عرنيّه بود گفت: اى مرد عرنى اين شتر خود را در اينجا مفروش بلكه بر موضعى كه آن را حَوْاَبْ مى گويند ببر زيرا كه در آن مكان به تو خواهد رسيد آنچه را كه مى خواهى. حضرت امام محمد باقرعليهالسلام
فرمودند: كه شتر شيطان بود. آن مرد عرنى نقل مى كند كه من بر شتر سوار بودم و مى رفتم كه ناگاه ديدم سوارى به من رسيد و پرسيد شتر خود را مى فروشى؟ گفتم: بلى به هزار درهم گفت ديوانه شده اى گفتم: چرا، به خدا قسم كه هرگز بااين شتر بدنبال كسى نرفتم مگر آن كه او را گرفتم و از كسى نگريختم مگراين كه به من نرسيد. آن سوار گفت: گويا نمى دانى كه من اين شتر را براى كه مى خواهم براى عايشه مى خواهم، من گفتم: اگر چنين است آن را بدون پول بردار پس آن سوار يك ناقه و ششصد درهم به من داد سپس شترم را به نزد عايشه برد و او را بسيار خوش آمد و جمال، توصيف قدرت و زيبايى آن شتر را در نزد عايشه نمود و دراثناى سخن آن شتر را عسگر خواند. عايشه چون اين اسم را شنيد گفت: انا للّه و انا اليه راجعون. گفت: اين شتر را برگردانيد كه مرا با آن شتر حاجتى نيست. سبب آن را از عايشه سوال كردند: عايشه گفت: يك روزى رسول خدا فرمودند: اى عايشه بترس از خدا و بپرهيز از آن كه بعد از من به سفرى بروى و بر شترى سوار شوى كه نام او عسگر باشد پس گفت: ببريد اين شتر را و ناقه ديگرى براى من پيدا كنيد و هر چه تفحّص كردند مثل آن شتر پيدا نكردند مجبور شدند كه جُلّ و پالان و اسباب آن را تغيير دادند و به نظر او رساندند و گفتند شترى از آن بزرگتر و بهتر يافتيم و عايشه به آن شتر راضى شد.
پيام مالك اشتر به عايشه
مالك اشتر نامه اى از مدينه به عايشه نوشت كه اى عايشه تو پرده نشين رسول خدايى و حضرت به تو امر فرموده است كه در خانه خود بنشينى و اگر فرمان آن جناب بجا نياورى و در ميان مردم درآيى و پرده خود را بدرى با تو جنگ خواهم كرد تا آن كه ترا به خانه ات برگردانم. عايشه در جواب نوشت كه توئى اول كسى كه فتنه بر پاكردى و تفرقه در ميان مردم افكندى و مخالفت خلفاى پيغمبر مثل پدرم ابو بكر و عمر نمودى و سعى در كشتن خليفه رسول خدا نمودى و تو مى دانى چه كردى با خليفه مظلوم و نامه تو به من رسيد و به مضمون آن مطلع گرديدم و دراين زودى انتقام از تو و يارانت خواهم كشيد والسلام. آن مرد عرنى صاحب ناقه نقل مى كند كه چون شتر را از من براى عايشه خريدند، گفتند اى عرنى اين را كه ما اراده رفتن آن را داريم تو مى دانى؟ گفتم من داناترين مردم به اين راه هستم. گفتند: پس با ما بيا و من با ايشان روانه شدم و از هيچ وادى نگذشتم مگر اين كه از من سوال كردند كه اين كدام موضع است تا آن كه رسيديم به مكانى به نام حَوْاَبْ و آن چشمه آبى بود كه سگان زيادى اطراف آن آبادى بودند كه بر ما پارس كردند جمعيّت از من پرسيدند كه اين آب از كجا سرچشمه مى گيرد؟ من جواب دادم از آب حَوْاَبْ است، وقتى عايشه اين سخن را شنيد با صداى بلند گفت: انّا للّه و انا اليه راجعون به درستى كه اينست آنچه از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: يك روزى زنان آن جناب نزد آن حضرت جمع بودند كه فرمود: اى كاش مى دانستم كه كدام يك از شما است كه سگان حَوْاَبْ بر روى او فرياد مى كنند در وقتى كه متوجّه قتال و جنگ وصىّ من علىّ بن ابى طالب باشد، بدانيد كه من از او در دنيا و آخرت بيزارم و اوست كه موجب فتنه و فساد عظيم مى شود. سپس عايشه چوبى بر زانوى شتر خود زد و او را خوابانيد و گفت برگردانيد كه منم صاحب آن حَوْاَبْ پس شترها را در كنار آب خوابانيدند و يك روز و شب در آنجا ماندند و عبداللّه بن زبير مى گفت كه اين مرد عرنى دروغ گفت و پيوسته عايشه را ترغيب به رفتن به سوى بصره مى نمود ولى عايشه قبول نمى كرد پس پنجاه نفر به روايتى هفتاد نفر از اعراب آوردند كه شهادت به دروغ دادند كه اين آب حَوْاَبْ نيست و به راستى گواهى خود قسم ياد كردند تا عايشه پذيرفت و قوم همراه عايشه شاهدين دروغگو را جامها و دراهم جايزه دادند. ابن بابويه در كتاب من لايحضره الفقيه از امام جعفر صادقعليهالسلام
روايت كرده است. كه اول شهادت دروغى كه در اسلام واقع شد شهادت دادن هفتاد مرد بود در آن زمانى كه به آب حَوْاَبْ رسيدند و سگان فرياد كردند و آنان شهادت دادند كه آن آب، آب حَوْاَبْ نيست به خاطر آنچه كه به زنان از دراهم و دنانير فراوان و عده داده بودند. ابن عباس مى گويد: اولين درهم و دينارى كه بر روى زمين سكّه شد شيطان برداشت و آن را بوسيد و بر چشم گذارد و گفت شما نور چشم من هستيد و باك ندارم اگر فرزندان آدم شما را دوست دارند از اين كه بت را نپرستند.
آرى چنين است
حب الدنيا راس كل خطيئة
هر جور و ظلم و جرم و عصبانى كه از بدو خلقت آدم تا به خاتم اتفاق افتاد به همين واسطه بود و هر ظلم و ستمى كه بر انبياء، اولياء، صلحا، علما و نيكان در هر زمانى و از هر يك از اهل عدوان بود به واسطه محبت دنياى دون بود حتى آنچه واقع شد بر سرور شهيدان و سيّد جوانان اهل جنان نيز به اين واسطه بود چنان كه مفهوم مى شود از كلمات قاتلان آن سرور از آن جمله يكى از آن ظالمانى كه در مجلس پيشواى اهل هاويه يزيد بن معاويه گفت:
اوقر ركابى فضة و ذهبا
|
|
انى قتلت السيد المحتجبا
|
قتلت خير الناس اما و ابا
|
|
و خيرهم اذ ينسبون النسبا
|
اى يزيد با كن چهارپايان مرا از طلا و نقره به جهت آن كه من آقاى پرده نشينان را كشتم و كشتم كسى را كه بهترين مردمان بود از جهت پدر و مادر و شريف ترين ايشان بود و از حيث و نسب بهترين مردمان بود و اين شعر دو بيتى هم از عمر سعد است:
فواللّه ما ادرى و انى لحاية
|
|
افكر فى امرى على خطرين
|
اترك ملك الرى منيتى
|
|
ام ارجع ماثوما لقتل حسين
|
و به خدا قسم نمى دانم چه كنم و حيرتم در دو امر عظيم و دراين فكر مى باشم كه آيا ملك رى را ترك كنم و حال آن كه آن آرزوى ديرينه من است يا آن كه كشتن حسين را اختيار كنم و به اين گناه عظيم مبتلا شوم.
با وجود اين كه روزى امير المؤمنينعليهالسلام
به عمر سعد فرمودند:
كيف تكون اذا اقمت تتخير فيه الجنة و النار فتختار لنفسك النار
چگونه خواهى بود هرگاه بايستى در مقامى كه مخيّر شوى ميان بهشت و جهنم پس اختيار آتش را مى كنى؟ عمر سعد گفت: معاذاللّه كه چنين باشد. حضرت فرمود:
سيكون ذلك بلا شك
و با وجود اينها وقتى كه پاى رياست و مملكت در ميان آمد دين را به دنيا فروخت. از براى عبرت بشنويد اين چند كلمه را در مهيّج الاءحزان و بعضى از كتاب معتبره ديگر مذكور است كه چون پسر زياد خواست كسى را سركرده لشگر نمايد براى جنگ با سيدالشهداء و كسى قبول نمى كرد عمر بن سعد را طلبيد و تكليف كرد و او او اول قبول نمى كرد عبيداللّه بن زياد گفت هرگاه چنين باشد ايالت رى را به تو مى دهيم عمر سعد گفت امشب مرا مهلت دهيد. گفت مهلت مى دهم پس عمر سعد به منزل خود آمد و مردّد بود در اين امر با دوستان خود مشورت كرد و كسى صلاح او را نديد. مردى از اهل خير در آن شب در خانه او ميهمان بود اسم او كامل بود حقيقة كه كامل الفعل بود و با پدر او سعد ابى وقّاص رفيق بود، وقتى عمر را مضطرب ديد گفت تو را چه مى شود؟ اى كامل، سردارى لشكر را بمن داده اند از براى جنگ با حسين بن علىّ بن ابى طالبعليهالسلام
و در فكر مى باشم لكن كشتن او و اهل بيت در نزد من مثل لقمه طعامى است كه من آن را بخورم يا شربت آبى است كه آن را بنوشم و بعد از آن مملكت رى را مالك باشم كامل وقتى اين سخنان را شنيد گفت:
اف عليك و على دينك
اف بر تو باد و بر دين تو آيا فراموش كردى و گمراه شدى آيا به سوى جنگ مى روى؟ انّا للّه و انا اليه راجعون.
به خدا قسم اگر دنيا و مافيها را بمن دهند كه يكى از امت محمدصلىاللهعليهوآله
را نخواهم كشت و تو مى خواهى به جهت رياست چند روز دنيا پسر پيغمبر را بكشى آيا تو جواب رسول خدا را چه مى دهى و حال آن كه او در اين روز امام و پيشواى ما است همچنان كه جدّ بزرگوارش پيشواى خلق بود پس هر چه مى خواهى اختيار كن و لكن شهادت مى دهم و تو را خبر به آينده مى دهم كه اگر با او جنگ كنى يا او را شهيد كنى يا شريك و معين در كشتن او باشى و يا در آن صحرا حاضر باشى و ناله او را بشنوى و او را يارى نكنى بعد از او در دنيا قليلى بيشتر نمانى. آن لعين بى ايمان گفت آيا مرا به مرگ مى ترسانى و حال آن كه اگر من از كشتن او فارغ شدم امير هفتاد هزار نفر خواهم بود و به علاوه مملكت رى را خواهم داشت. كامل گفت اى عمر سعد به خاطر اين امر مهم تاريخچه اى دارم شايد اگر گوش كنى و قبول نمايى از اين عمل خطرناك منصرف شوى. بدان و آگاه باش كه در زمان سابق من و پدرت سعد بن ابى وقّاص به شام مى رفتيم من از قافله دور ماندم و راه را گم كردم و در بيابان حيران بودم كه تشنگى هم بر من غلبه كرد. از دور دير راهبى به نظر آمد به سوى آن رفتم چون به آن دير رسيدم در را كوبيدم راهب بر بام آمد و گفت چه مى خواهى؟ گفتم تشنه ام گفت آيا تو از امّت اين پيغمبر مى باشى كه يكديگر را به جهت محبّت دنيا و رغبت به متاع دنيا مى كشند؟ گفتم من از امت مرحومه محمدم گفت شما بدترين امتها مى باشيد و اى بر شما در قيامت كه شما اهل بيت پيغمبر خود را مظلوم مى كشيد و در بيابانها متفرّق مى كنيد.
و انى لاجد فى كتابنا تقتلون ابن بنت نبيكم عطشانا وحيدا مظلوما و تسبون نسائه و تنهبون امواله
به درستى كه من در كتابهاى خود خواندم كه شما فرزندزاده پيغمبر خود را مى كشيد در حالى كه تشنه باشد، تنها و مظلوم و زنانش را اسير مى كنيد و اموالش را غارت مى نمائيد.
و چون اين عمل شنيع و فعل قبيح از شما صادر شود
عجت السموات و الارضون و البحار و الجبال و البرارى و القفار و الوحوش و الاطيار باللعنة على قاتله
به ناله و گريه در مى آيند آسمانها و زمينها و درياها و كوه ها و بيابان ها و وحشيان و مرغان و لعنت مى كنند كشنده او را و قاتل او در دنيا زندگى نمى كند مگر قليلى پس مردى قيام مى كند و طلب خون او مى كند و نگذارد بر روى زمين كسى را كه شريك در خون او شده باشد.
واللّه انى لو ادركته الوقيته بنفسى من حر السيوف
اى مرد به خدا قسم اگر مى يافتم او را در خدمت او بودم جان خود را نثار او مى كردم و او را از شمشيرهاى دشمنان حفظ مى كردم پس راهب بمن گفت به گمانم كه تو را قرابتى با قاتل آن بزرگوار هست، گفتم اى راهب من پناه مى برم به خدا كه از كسانى باشم كه با فرزند رسول خدا جنگ كنم. گفت اگر تو همان نيستى پس آن كسى هست كه نزديك با تو است به درستى كه بر قاتل او است نصف عذاب اهل جهنم و عذاب او بدتر از عذاب فرعون و هامان است پس در را بر روى من بست و داخل دير شد و آب خواستم ولى به من آب نداد و گفت شما امتى هستيد كه از فرزند پيغمبر خود آب را منع مى كنيد. كامل مى گويد من سوار بر مركب خود شدم و به دوستانم ملحق شدم. اى عمر سعد پدرت سعد به من گفت كجا رفتى؟ من كيفيت امر را براى او نقل كردم سعد گفت راستى مى گويى يك روزى عبور من به آن دير افتاد، راهب به نزد من آمد و گفت توئى كشنده پسر پيغمبر و اراده اذيت من داشت و مرا از او فرار دادند. اى عمر سعد پدرت مى گفت مى ترسم پسرم مرتكب اين امر شود پس بترس اى عمر سعد كه نصف عذاب اهل جهنم به جهت تو باشد. راوى نقل مى كند كه اين خبر به گوش پسر زياد رسيد آن ملعون، كامل را طلبيد و زبان او را بريد يك روز يا كمتر زنده بود و به رحمت الهى واصل گرديد. كجا شنيده ايد و در كدام تاريخ خوانده ايد كه كسى را در كنار نهر بكشند و او تشنه باشد و چهار هزار تير و صد و هشتاد زخم نيزه و شمشير بر بدن شريفش اصابت نمود پس لعنت خدا و مقرّبين به پسر سعد و ساير سركرده هاى ضلالت و شقاوت باد و چه قدر گمراه شدند كه به جاى على پسر هند را و بجاى حسين، يزيد ملعون ولد الزنا را اختيار كردند. هيچ مى دانيد چه كردند زنان مخدّره علويّه را كه از پرده بيرون كشيدند و ايشان را بر شتر سوار كرده و در شهرها و ولايتها گرداندند و همين براى حزن ما بس است. عجب حكايتى است كه گويا قتل و اسيرى و در بدرى و آزار و اذيت كشيدن را بر بهترين خلق تقسيم كرده اند. آه از آن وقت كه هاتف اهل بيت و خبر رسان ايشان فرياد بلند كرد كه اينك حسين را كشتند و بدنش را بر روى ريگهاى گرم انداختند شايد مراد از هاتف، ذوالجناح باشد آن وقتى كه در خيمه آمد و فرياد مى زند و شيهه مى كشيد و در شيهه خود مى گفت:
الظليمة من امة قتلت ابن بنت نبيها
يعنى واى بر امتى كه كشتند پسر دختر پيغمبر خود را.
و شايد مراد از هاتف، جبرئيل باشد وقتى كه به يارى آن حضرت نزول كرد و نرسيد و صداى خود را بلند كرد و جزع كرد و شايد مراد از آن هاتف سيد سجاد باشد آن وقتى كه بر بستر افتاده بود كه هوا تاريك شد و بادهاى شديد وزيد آن جناب سر از بستر برداشت مثل مرغ بال شكسته فرياد زد اى عمّه ها بياييد زير بغل مرا بگيريد، دامن خيمه را برچينيد تا ببينيم كه بر سر پدر غريبم چه آمده، زير بغل آن سرور را گرفتند و دامن خيمه را برچيدند، حضرت چشم به ميدان داشتند و حرم چشم به آن سرور داشتند تا چه خبر دهد ناگاه ديدند آن سرور هر دو دست مبارك خود را بر سر زدند و فرمودند عمّه ها برخيزيد و چادرها بر سر كنيد و بند معجزها ببنديد اينك پدرم را شهيد كردند
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين.