فصل سوم: رسيدن خبر حركت لشگر طلحه و زبير و عايشه به سوى بصره به علىعليهالسلام
و نامه حضرت به ايشان
در كتاب ارشاد و بعضى كتب ديگر مذكور است كه چون خبر رفتن عايشه و طلحه و زبير از مكه به سوى بصره به اميرالمؤمنينعليهالسلام
رسيد حمد و ثناى الهى بجاى آوردند و فرمودند: طلحه و زبير رفتند و هر يك از ايندو، خلافت را براى خود مى خواهند. طلحه خلافت را مى طلبيد به جهت آن كه پسر عموى عايشه است و زبير خلافت را مى طلبيد چون داماد ابى بكر و شوهر خواهر عايشه است و اگر ظفر يابند هر يك از اين دو گردن ديگرى را مى زند. به خدا قسم كه فرياد كنند بر روى آن سگان حَوْاَبْ و برنگردند تا ثلث ايشان كشته شوند و ثلث ديگر فرار كنند و ثلث باقى برگردند. و در نهج البلاغه مذكور است كه آن حضرت سه نامه نوشتند يكى به طلحه و يكى به زبير و يكى هم به عايشه كه مشتمل بر مواعظ و نصايح بوده، نامه را به يكى از اصحاب خود به نام عمران بن حصين خزاعى دادند. راوى مى گويد چون نامه ها به ايشان رسيد طلحه و زبير در جواب نوشتند كه اى پسر ابوطالب كار از موعظه و سرزنش و عتاب گذشته است ما هرگز اطاعت تو نمى كنيم و آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن و عايشه گفت: كسى را براى من پيدا كنيد كه عداوتش با على ابن ابى طالب از همه كس زيادتر باشد تا من او را به نزد علىعليهالسلام
بفرستم.
پس مردى را به نزد عايشه آوردند. عداوت تو به علىعليهالسلام
در چه مرتبه است؟ آن مرد گفت بسيار اس تبه طورى كه آرزو مى كنم و از خداوند مى خواهم كه شكم مرا بزرگ كند كه علىّ بن ابى طالب با همه اصحاب او در شكم من باشند و هزار مرد شمشير زن با شمشيرهاى بزرگ زهر آلوده دور مرا بگيرند و شكم مرا پاره كنند. عايشه گفت: اين مرد در اعتقاد نزديك من است و شبيه من فكر مى كند. پس عايشه امر كرد كه صد اشرفى به او دادند و جواب نامه اميرالمؤمنين را نوشته و به آن مرد داد و گفت اين نامه را به على برسان به هر حال او را بيابى چه در راه و چه در منزل ولى اى مرد اگر او را در بين راه بين راه ببينى و كمان آن سرور را به بازو انداخته، نامه را به او بده و اگر تو را تكليف به خوردن طعام و نوشيدن آب كند مخور و قبول مكن كه مى ترسم سحر او در تو اثر كند و تو را از اين اعتقاد حق برگرداند. آن مرد مى گويد من نامه را برداشتم و به آن حضرت رسيدم در حالى كه آن بزرگوار سوار بود نامه را به آن حضرت دادم و مُهر آن را برداشت و خواند و فرمود بيا منزل و طعام ما را بخور و آب بياشام. آن مرد گفت: هيهات هيهات نه به خدا قسم. حضرت بعد از تبسّم فرمودند: اطاعت عايشه مى كنى مى ترسى كه سخر من در تو اثر كند و تو را از آن اعتقاد برگرداند پس حضرت آنچه ميان او و عايشه اتفاق افتاده بود كلا به تفضيل ذكر كردند.
آن مرد تصديق كرد و گفت: آمدم به نزد تو و بر روى زمين دشمن ترى از من براى تو نبود، و اكنون در روى زمين دوستى بهتر از من ندارى، شهادت مى دهم كه توئى اميرالمؤمنين و وصىّ سيّدالمرسلين فرمودند خدا تو را رحمت كند برگرد و به عايشه بگو اطاعت خدا و رسول و وصىّ او نكردى و از خانه بيرون آمدى در ميان لشكر تردد مى كنى و به آن دو نفر لعين طلحه و زبير بگو كه بى انصافى كرديد كه زنان خود را درخانه گذاشتيد و زوجه رسول خدا را بيرون آورديد و در ميان مردمان و نامحرمان برديد (و از اين طلحه و زبير بى انصاف تر آن ظالمانى بودند كه زنان و دختران خود را در عقب پرده نشاندند و دختران رسول خدا را شهر به شهر گرداندند). پس آن جناب نامه را به آن مرد دادند و آن مرد به نزد عايشه برگشت و نامه را در نزد عايشه انداخت و سخنان آن حضرت را به او رساند عايشه گفت ما هيچكس را به نزد على نمى فرستيم مگر آن كه او را از ما برمى گرداند و آن مرد برگشت به خدمت آن حضرت و در خدمت وى بود تا در جنگ صفّين شهيد شد. وقتى حضرت اصرار دشمنان را در جنگ نمودن مشاهده كردند برخاستند و در ميان اصحاب خود حمد و ثناى الهى را بجاى آوردند و طلحه و زبير را بر نقض بيعت سرزنش كردند و بطلان و فساد امر ايشان را بيان كردند و فرمودند اى جماعت من ايشان را موعظه كردم و ايشان چنان كردند و الان چنان كردند و الان قاصدى به نزد من فرستادند كه بيرون بيا به سوى جنگ نمودن و صبر كن بركشته شدن و دراين زودى ماتم داران و عزاداران در عزا و ماتم ايشان بنشينند و به خدا قسم كه من هرگز از جنگ نمى ترسم و از شمشير زدن هراس ندارم و هر كه از شما آن را ديده است تصديق من مى كند. منم ابوالحسن كه مشركان را بر هم پيچيدم و جمعيت كافران را متفرق مى ساختم و همان قوّت و نصرت و دل و شجاعت با منست پس مردم را تحريص بر بيرون رفتن كردند و عرض كرد پروردگار اين دو مرد را مهلت مده پس مهاجر و انصار و اصحاب آن بزرگوار به تهيه سفر بصره مشغول شدند اما عايشه با طلحه و زبير رفتند تا به منزل و قريه ابو موسى اشعرى كه در نزديك بصره بود رسيدند. عثمان بن حنيف كه در آن وقت از جانب اميرالمومنينعليهالسلام
حاكم بصره بود ابوالاسود دئلى كه مرد بزرگ و دانايى بود او را با احنف بن قيس به نزد عايشه فرستاد. ابوالاسود به نزد عايشه آمد و گفت براى چه امر به اين ديار آمده اى؟ عايشه جواب داد كه به طلب خون عثمان آمده ام. ابوالاسود گفت هيچكس از كشندگان عثمان در بصره نيست. عايشه گفت راست مى گويى و آنها با علىّ بن ابى طالب هستند كه در مدينه اند و ليكن من آمده ام كه از اهل بصره لشگرى جمع كنم و با علىّ بن ابى طالب جنگ كنم و طلب خون عثمان نمايم. ابوالاسود گفت: زنان را جنگ و قتال روا نيست تو زوجه رسول خدايى و رسول خدا ترا امر فرموده است كه در خانه خود بنشينى و به تلاوت قرآن مشغول شوى و علىّ بن ابى طالب از تو به عثمان سزاوارتر است زيرا كه هر دو فرزندان عبد منافند. عايشه گفت اى ابوالاسود من بر نمى گردم مگر آن كه قصدى كه كرده ام بجا آورم اى ابو الاسود آيا كسى با من جنگ خواهد كرد؟ ابوالاسود گفت بلى به خدا قسم جنگ شديد هم خواهد شد و ما وصىّ رسول خدا را تنها نخواهيم گذاشت.
پس احنف بن قيس گفت: اى عايشه من در سال گذشته اراده حج كردم و به مدينه آمدم و مردم براى كشتن عثمان جمع شده بودند و سنگ به جانب او مى انداختند و ميان او و آب حايل شده بودند، من به نزد تو آمدم و گفتم اين مرد كشته مى شود و اگر بخواهى مى توانى مانع شوى تو گفتى او بكشته شدن سزاوارتر است. من گفتم اگر عثمان كشته شود چه كسى خليفه است؟ تو گفتى علىّ بن ابى طالب. عايشه گفت: برويد به نزد طللحه و زبير و با او سخن بگوييد پس به نزد طلحه آمدند و احنف بن قيس به طللحه گفت: چه چيز تو را به اين ديار آورد؟ طلحه گفت: عثمان را كشتند. احنف گفت: به خاطر دارى سال گذشته به مدينه آمدم و مردم عثمان محاصره كرده بودند من به تو گفتم شما اصحاب جناب محمدعليهالسلام
مى توانيد او را نجات دهيد، تو گفتى برگرد و اين سخنان را واگذار من گفتم اگر او كشته شود خليفه رسول خدا كيست؟ تو گفتى علىّ بن ابى طالب. طلحه گفت ما چنين نمى دانستيم كه اميرالمؤمنين مى خواهد همه را به تنهايى بخورد و ما را شريك نكند پس ايشان برگشتند و اين خبر را به حاكم بصره رساندند. ابن اعثم كوفى ذكر كرده كه عثمان بن حنيف كه عامل حضرت در بصره بود با لشگر بسيار از بصره بيرون آمد كه با ايشان جنگ كند پس جمعى از طرفين در وقتى كه در برابر يكديگر صف كشيده بودند به جهت مقابله در ميان افتادند و ايشان را صلح دادند به اين نوع كه عايشه و طلحه و زبير داخل بصره شوند و بيت المال و مسجد در دست عثمان بن حنيف، عامل اميرالمؤمنين باشد تا وقتى كه آن حضرت وارد بصره شود. پس عهدنامه و صلحنامه نوشتند و طرفين مهر كردند و آن دو لشگر وارد بصره شدند. چون دو روز از ورود ايشان در بصره گذشت، طلحه به اصحاب خود گفت كه اگر اميرالمؤمنين علىّ بن ابى طالب وارد بصره شود گردن هاى ما را ذليل مى كند و بينى هاى ما را به خاك مى مالد بهتر آن است كه تا او وارد نشده است بيت المال را از عامل او بگيريم، شايد به واسطه آن مال بر او غالب شويم پس در شب تاريكى بر سر عثمان بن حنيف حاكم بصره ريختند و او با اصحاب مشغول نماز عشاء بودند و پنجاه نفر ايشان را در اثناى نماز كشتند و عثمان را گرفتند. (اى مسلمانان از اين عمل شنيع تعجّب كرديد از اين شنيع تر روز عاشورا بعمل آوردند در وقتى كه امامعليهالسلام
با لشگر خود نماز مى كرد و از اطراف سنگ و تير به جناب ايشان مى انداختند.)
عثمان بن حنيف را وقتى دستگير كردند موهاى سر و محاسن او را كندند و سرش را شكستند و او را حبس كردند چون اين خبر به سهل بن حنيف برادر او رسيد او نامه اى به طلحه و زبير نوشت كه مشتمل بر تهديد و وعيد بسيار بود. چون نامه به ايشان رسيد عثمان را رها كردند و بعد از آن عبداللّه بن زبير را با گروهى بر بيت المال فرستادند و ابو سالمه زحلى با پنجاه نفر از دوستان اميرالمؤمنين را آنجا شهيد كردند و اموال را به تصرف خود درآوردند و خواستند كه احنف كه از بزرگان بصره و از دوستان علىعليهالسلام
بود را بگيرند و او با شش هزار نفر از اهل بصره و شيعيان علىعليهالسلام
از بصره بيرون آمدند و رسيدند به خجلاء كه دو فرسخى بصره است و منتظر آمدن اميرالمؤمنينعليهالسلام
بودند. اميرالمؤمنينعليهالسلام
عازم براى رفتن به بصره شدند و هر يك از اصحاب آن جناب اظهار اخلاص و حُسن اعتقاد خود و جان فشانى و يكرنگى نسبت به آن حضرت نمودند اول كسى كه سخن گفت عقبة بن عمرو بود گفت يااميرالمؤمنين آنچه در اين سفر از تو فوت شود از نمازگذاردن در مسجد رسول خدا و نشستن در ميان قبر و منبر آن حضرت، از شام و عراق عظيم تر است. او علاقمند بود كه حضرت در مدينه بماند و شخصى را به عنوان سردار انتخاب كند و به جنگ ايشان بفرستد و عرض كرد اگر مى خواهيد خود به بصره برويد از طرف خود كسى را نزد ما بگذار كه ما حق تو را درباره او رعايت كنيم و تو را ياد كنيم و به سبب او، غم مفارقت تو را سبك گردانيم. سپس شعرى چند مشتمل بر اظهار درد مفارقت و تلخى دورى از حضرت خواند. سپس قيس بن سعد گفت: يا علىعليهالسلام
در روى زمين كسى از تو نزد ما عزيزتر نيست اگر در ميان ما اقامت مى نمايى از تو منّت مى داريم زيرا كه توئى ستاره نور دهنده ما كه به تو هدايت مى يابيم و تويى پناه ما كه به تو پناه مى بريم اگر تو را نيابيم زمين و آسمان ما تاريك خواهد شد. يكى از اصحاب ديگر عرض كرد: يا على به هر طرف كه متوجه شوى ما خود را سپر تو مى كنيم زيرا از پيامبر شنيده ايم كه تو با حقّى و حقّ با تو است، حضرت ايشان را دعا كردند حال كه اظهار اخلاص ياران علىعليهالسلام
را با حضرت شنيديد قدرى هم از اخلاص و ارادت اصحاب ابا عبداللّهعليهالسلام
بشنويد وقتى كه در دل شب آن حضرت اصحاب خود را جمع فرمود و خطبه اى خواند و فرمودند شما با من نيامديد مگر به جهت آن كه چنان مى دانستيد كه من به سوى جماعتى مى روم كه با من با قلب و زبان بيعت كرده اند.
و اعلموا الان لم يكن لهم مقصد سوى قتلى و قتل معى و من يجاهد بين يدى و سبى حريمى بعد سلبهم
حال بايد بدانيد كه ايشان را مقصدى نيست سواى كشتن من و ياران من و اسير كردن زنان و غارت ككردن ايشان و من مى ترسم شما ندانيد يا بدايند و شرم كنيد و مكر و خدعه نزد ما اهلبيت حرامست و شب پرده اى است و كسى را به كسى كارى نيست و من بيعت خود را از گردن شما برداشتم. راوى سكينه خاتون است مى فرمايد:
واللّه ما اتم كلامه الا و تفرق القوم من نحو عشرة و عشرين
به خدا قسم كه هنوز كلام آن حضرت تمام نشده بود كه جماعتى از بى وفايان كوفه دسته دسته در آن بيابان متفرّق شدند. شيخ مفيد و سيد بن طاوس ذكر كرده اند كه سيد سجّادعليهالسلام
فرمودند كه من بيمار بودم لكن خود را به نزديك ايشان رساندم تا بشنوم كه آن درمانده وادى كربلا و سردار اهل ابتلاء با اصحاب خود چگونه طريق سخن خواهد داشت. آن شب شنيدم كه پدر بزرگوارم مى فرمود:
اما بعد فانى لا اعلم اصحابا اوفى ولا خير من اصحابى ابر و اوصل من اهل بيتى فجزاكم اللّه عنى خيرا
به درستى كه من اصحابى را بهتر و باوفاتر از اصحاب خود نمى دانم پس خدا شما را جزاى خير دهد پس آگاه باشيد كه يك روز ديگر زياده از عمر ما باقى نمانده است من امشب شما را مرخّص كردم و بيعت خود را از گردن شما نيز برداشتم شما هم برويد و مرا تنها بگذاريد و به روايت سيّد بن طاوس اين جمله را فرمود:
ولياخذ كل رجل بيد رجل من اهل بيتى و تفرقوا فى سواد هذا الليل و ذرونى و هؤ لاء القوم فانهم لايريدون غيرى
و هر يك از شما دست يكى از اهل بيت مظلوم مرا بگيريد و دراين سياهى و ظلمت شب برويد و مرا با اين گروهى ستمكار تنها بگذاريد كه ايشان همه از براى كشتن من جمع شده اند و غير مرا نمى خواهند. و چون اصحاب اين را شنيدند صدا به گريه بلند نمودند و هر يك از سخنى از روى اخلاص گفتند. اول كسى كه سخن گفت حضرت عباسعليهالسلام
بود گفت اى برادر آيا ما تو را تنها بگذاريم و برويم؟ فردا جواب جدّت رسول خدا را چه مى دهيم نه به خدا قسم دست از تو بر نمى داريم. ديگران هم از عبّاس بن علىعليهالسلام
متابعت كردند و گفتند:
لم نفعل ذلك لنبغى بعدك لا اراد اللّه ذلك ابدا
يعنى دست از تو برنمى داريم كه بعد از تو زنده باشيم خدا هرگز نخواهد كه بعد از تو زنده باشيم. پس آن تحضرت متوجّه فرزندان عقيل شدند و فرمودند:
يا بنى عقيل حسبكم من القتل بمسلم بن عقيل فاذهبوا انتم فقد اذنت لكم
اى پسران عقيل شهادت مسلم شما را بس است شما برگرديد من شما را اذن مى دهم پس به روايت ابن بابويه عبداللّه بن مسلم در جواب گفت كه آيا مردم چه مى گويند كه ما بزرگ و آقاى خود را واگذاريم و تيرى به همراه ايشان نيندازيم و ندانيم چه بر سر ايشان مى آيد به خدا هرگز چنين نكنم. سپس مسلم بن عوسجه برخاست و گفت:
انحن نخليك و ننصرف عنك و قد احاط بك هذا العدو
آيا ما دست از تو برداريم و برويم و از تو جدا شويم و حال اين كه اين دشمن بسيار دور از تو را گرفته؟ به خدا قسم دست از تو بر نمى داريم تا نيزه خود را در سينه دشمنان تو فرو نبريم و تا قائمه شمشير به دست منست با دشمنان تو جنگ مى كنم و اگر سلاحى نيابم با سنگ صحرا با ايشان جنگ خواهم كرد. پس سعد بن عبداللّه حنفى برخاست و گفت:
اما واللّه لو علمت انى اقتل ثم احيى احرق حيا ثم اذرى يفعل ذلك بى سبعين مرة ما فارقتك
اگر بدانم كه كشته مى شوم و دوباره زنده مى شود و بدن مرا مى سوزانند و خاكستر مرا بر باد مى دهند، هفتاد بار هم تكرار شود هرگز از تو جدا نخواهم شد. و حال آن كه يك كشته شدن بيش از نيست و بعد از آن سعادى است كه منقض نمى شود. زهير بن قيس بجلى برخاست و گفت:
يابن رسول اللّه انى لوددت ان قتلت ثم نشرت الف مرة...
به خدا قسم كه دوست مى داشتم كه كشته شوم و زنده شوم تا هزار مرتبه و خداوند دفع نمايد به اين از تو و اهل بيت تو، ظلم و قتل را. در آن شب به محمد بن بشير حضرمى كه يكى از اصحاب آن جناب بود خبر رسيد كه كفّار در يكى از آباديهاى روم فرزند او را اسير كرده اند، آن سعادتمند اظهار رضايت و شكر نمود و گفت نمى خواهم كه پسرم اسير شود ولى من زنده باشم. سيّد الشّهداءعليهالسلام
پس از شنيدن اين خبر فرمود: خدا تو را رحمت كند من بيعت را از گردن تو برداشتم برو فرزند خود را از دست كفار آزاد كن. آن يار با وفاء در جواب گفت:
الكتنى السباع حيا ما فارقتك
درنده ها مرا در زندگى قطعه قطعه كنند اگر دست از تو بردارم. سپس آن حضرت پنج جامه از جامه هاى قيمتى به او دادند كه هزار اشرفى ارزش داشت و فرمودند به پسر خود بده تا برود برادر خود را آزاد كند. آرى آن بزرگوار در چنين شبى براى نجات اسيرى هزار اشرفى دادند و در صدد نجات اسيرى از اسراى اهل اسلام برآمدند آيا روا بود كه عيال و فرزندان آن امام بزرگوار را اسير كنند.
اسارى لاهل الهند تفدى و تطلقوا
|
|
اسارى لاهل البيت تبقى بلا فداء
|
مردم اسيران رومى و فرنگى را مى خرند و در راه رضاى خدا آزاد مى كنند ولى يك نفر نبود كه اسيران آل محمّد را بخرد و در راه رضاى خدا آزادكند. هرگز نشنيده ايد كه در هيچ غزوه اى اسيرى از كفّار را غل و زنجير كنند مگر در غزوه ذات السّلاسل كه در آن غزوه چون اسراء بسيار بودند و همه با قوّت و شوكت بودند شبها ايشان را به ريسمانها مى بستند كه مبادا به مسلمانان آزار و اذيّتى برسانند. ولى هرگز نشنيده ايد كه يك نفر اسير بيمار ولى دشمنان حدود يكصد و بيست هزار نفر باشند و غل و زنجير برگردن بيمار اسير بگذارند. اى ياران كسى كه بيمار بود و عمّه هايش اسير و خواهرانش دستگير و فرزندش امام محمّد باقرعليهالسلام
گرفتار دست دشمن، علّتى براى غل و زنجير آن حضرت نمى بينم مگر كثرت شقاوت و شدّت عداوت اشقياء.
حضرت يوسفعليهالسلام
نيز اسير شد وقتى كه فروشندگان يوسف، او را به مالك بن زعر خزاعى فروختند و به او گفتند به شرط آن كه غل و زنجير در گردن يوسف بگذارى، مالك هم فرستاد غل و زنجير در گردن يوسف بگذارى، مالك هم فرستاد غل و زنجير آوردند چون چشم آن حضرت بر غل و زنجير افتاد بى اختيار با صداى بلند گريه كرد. مالك خود را به يوسف رسانيد گفت: اى جوان زمان تا مقصد كوتاه است فقط براى آن كه با فروشندگانت عهد بستم كه زنجير بر گردن تو بيندازم. كمى راه رفتند همين كه از فروشندگان دور شدند غل و زنجير را از گردن يوسف برداشت ولى براى اهل بيت ابا عبداللّه اينگونه عمل نكردند. از كربلا تا نزديك به چهل منزل غل و زنجير بر گردن امام سجّادعليهالسلام
بود به طورى كه گردن مباركش مجروح شد و از آن خون مى ريخت. امام حسينعليهالسلام
در آن شب عاشورا منازل رفيعه و درجات عاليه يارانش را به آن سعادتمند نشان دادند لذا ذوق و شوق و تلاوت قرآن از آن لشكر سعادت ظفر بلند بود. گروهى از دشمن اظهار عجز كردند كه ما چگونه با اين گروه با ايمان جنگ كنيم ابن طاوس مى گويد: در آن شب عاشورا سى و دو نفر از لشگر مخالف به لشكر امام حسينعليهالسلام
ملحق شدند. نمى دانيم آن شب بر زنان خاندان نبوت خصوصا جناب زينب خاتون چه گذشت؟ حضرت، على اكبر را طلبيد تا به همراهى جمعى از اصحاب به كنار آب بروند و مشكى چند از آب بياورند. آن شهرزاده والا مقام با بيست سوار و بيست نفر پياده رفتند. و چند مشك پر از آب كردند و آوردند حضرت به اصحاب فرمودند از اين آب بياشاميد كه اين آخرين توشه شماست در دنيا و با آن غسل كنيد و لباسهاى خود را تطهير كنيد كه بجاى كفن شما خواهد بود. اى دوستان و عاشقان حسينعليهالسلام
چه بگويم آن لباس هايى كه شب به عنوان كفن پوشيده بودند، فردا آن طاغيان از ايشان مضايقه كردند با وجود آن همه لباسهايشان پاره پاره و خون آلود بودند از بدنهاى آن سبزجامگان كندند و آن بدنهاى لطيفه و جسدهاى شريفه را برهنه در آفتاب گرم كربلا بر روى خاك انداختند به طورى كه آن شبى كه قبيله بنى اسد براى دفن آن ابدان شريفه آمده بودند غير از آهويى و مرغى چند بر دور آن بدن هاى مطهّر، ديگر كسى را نديدند.
بابى الجسوم العاديات على الظلماء
|
|
ما سترها الا مثار غبار
|
بابى الجسوم الضايعات وحيدة
|
|
ما انسها الا وحوش قفار
|
پدر و مادرم به فداى آن بدنهايى باد كه بر زمين افتاده بودند و لباس و رواندازى نداشتند مگر غبار و خاك. پدر و مادرم به فداى آن بدنهايى باد كه آنها را تنها در بيابان گذارده بودند و تنها بودند و انيس و مونس و جليسى نداشتند مگر وحوش و مرغان صحرا.
فصل چهارم: وقايع حركت علىعليهالسلام
از مدينه به بصره
از اخبار استفاده مى شود كه امّ الفل دختر حارث نامه اى به حضرت نوشت كه مشتمل بر خبر حركت طلحه و زبير و عايشه به سمت بصره بود. حضرت هم آماده شد تا حركت كند كسى از رؤ سا مخالفت ننمودند مگر چند نفر از منافقين و ضعفا همانند سعدبن ابى وقّاص پدر عمر سعد و عبداللّه بن عمربن الخطّاب و امامة بن زيد و محمّدبن مسلمه كه هر يك از اينها عذر و بهانه اى آوردند. عمّار ياسر عرض كرد يا اميرالمؤمنين اين قوم را به خودشان واگذار زيرا كه عبداللّه بن عمر در عمل ضعيف است و سعد وقّاص حسود است و محمّدبن مسلمه كسى است كه تو برادر او را كشته اى.
پس عمّار به محمّد بن مسلمه گفت كه ما با جنگ كنندگان جنگ خواهيم كرد و به خدا قسم كه اگر علىعليهالسلام
به هر جانب ميل كند ما هم به همان سمت حركت مى كنيم. مالك اشتر عرض كرد: يا علىعليهالسلام
من اگر چه نه از مهاجرانم و نه از انصارم حال در ميان ايشانم اين بيعتى است عمومى هر كه از آن بيرون رود گنهكار است و امروز ادب آنان به زبان است و فردا با شمشير. حضرت فرمود: اى مالك مرا تنها گذار پس روى مبارك را به جانب تخلّف كنندگان كرد و فرمود: اى جماعت اگر كسى بيعت عمر و ابوبكر و عثمان مى شكست شما جنگ كردن با او را حلال مى دانستيد؟ گفتند: بلى فرمود: پس مى شكست شما جنگ كردن با او را حلال مى دانستيد؟ گفتند: بلى فرمود: پس جنگ كردن با شكنندگان بيعت مرا جايز نمى دانيد؟ و حال اين كه با من بيعت كرده ايد؟ آن چهار نفر گفتند ما تو را خطاكار نمى دانيم و شك در تو و حقيقت تو نداريم و امروز توئى اميرالمؤمنين و شكّى هم نيست كه حلال است جنگ ككردن با قومى كه با تو بيعت كردند و آن را شكستند ولى تاءمّل ما در اين است كه ايشان نماز مى خوانند، ما چگونه با كسانى كه مثل ما نماز مى خوانند بجنگيم. مالك اشتر كه شاهد صحنه بود عرض كرد يا اميرالمؤمنين مرخّص نما تا گردن اين منافقين بهانه گير را بزنم حضرت قبول نفرمودند و متغيّر شدند و مالك هم دل شكسته شد و بيرون رفت و گروهى از انصار رفتند تا مالك را تسلّى دهند و عذرخواهى كنند. سپس حضرت آن منافقين را رها كردند و قشم بن عباس را به عنوان امير مكه معرّفى نمود و روانه نمود و روانه مكه ساخت و سهل بن حنيف را در مدينه به عنوان امير انتخاب نمود و خود با ياران از مدينه خارج شدند و به سمت كوفه حركت كردند و به روايت ابن اعثم كوفى حدود شش هزار نفر در ركاب ظفر انتساب آن جناب حضور داشتند كه جمعى از آنان از اهل بدر بودند و جمع كثيرى از مهاجر و انصار هم حضور داشتند. وقتى به بذره رسيدند بار گرفتند و بر سر قبر ابوذر غفارى رفتند و فاتحه خواندند و خاطره ابوذر را متذكّر شدند. و ستمهايى كه به ابوذر رسيده بود ياد كردند و طلب رحمت واسعه الهى براى آن مجاهد فى سبيل اللّه نمودند و اصحاب بر او گريستند. در همان منزل بود كه خبر ورود طلحه و زبير و مكر آنان با عامل بصره و دستيگرى عثمان بن حنيف و كشتن شيعيان را در بين نماز و همين طور كشتن خزانه داران بيت المال و ابو سائمه زحلى، به حضرت رسيد. حضرت هم اصحاب را جمع نمود و فرمود: به درستى كه اخبار مهمّى به من رسيده است كه طلحه و زبير داخل بصره شده اند و با عامل من در بصره جناب عثمان بن حنيف مكر و خدعه كردند و از روى حيله به شروطى مصالحه نمودند ولى به شرايط هم عمل نكردند و او را دستگير نموده و در بين نماز هم پنجاه نفر از مسلمانان را كشته اند و عثمان را بسيار زده اند و بنده صالح حكيم بن حنبله را با ابو سالمه خازنان بيت المال را كشته اند. پس مردم بسيار گريستند و علىعليهالسلام
دستهاى مبارك را بلند كرد و گفت: پروردگارا جزا ده طلحه و زبير را جزاى ظالمان و مكّاران. پس عبداللّه بن حنيفه طاوج به خدمت آن حضرت آمد و حضرت او را نزديك خود نشاند پس عبداللّه شروع به سخن كرد و گفت: حمد خداوندى را سزا است كه حق را به اهل حق برگردانيد و خلافت و امامت را در جاى خودش قرار داد هر چند مشركان كراهت دارند. و شهادت مى دهم كه اين گروه نه تنها با تو مكر كردند بلكه با سيّد عالم و سيّد بنى آدم جناب حضرت محمدصلىاللهعليهوآله
نيز مكر كردند و خداوند هم مكرهاى ايشان را به خودشان برگردانيد. به خدا قسم يا اميرالمؤمنين در پيش روى تو جهاد مى كنم و در هر مكانى كه براى محافظت حرمت رسول خدا لازم باشد ايستاده ام. حضرت هم او را تحسين فرمودند و در كنار خود او را جا دادند و عبداللّه هميشه والى و دوست آن حضرت بود. عبداللّه چون از كوفه آمده بود حضرت احوال ابو موسى اشعرى را كه از جانب آن حضرت حاكم كوفه بود سؤ ال كردند، عبداللّه عرض كرد يا اميرالمؤمنين به خدا قسم مرا به وقوق و اعتمادى نيست و از شرّ او ايمن نيستم و اگر ياورى داشته باشد با شما مخالفت مى كند. حضرت فرمود به خدا قسم كه او در نزد من امين و ناصح نيست و كسانى كه پيش از من او را دسوت داشتند و او را والى قرار دادند و بر مردم مسلّط كردند و من اراده دارم كه او را از حكومت كوفه عزل نمايم. مالك اشتر التماس كرد كه او را برقرار بگذارد و من چند روزى به جهت او صبر كردم و بعد از اين او را عزل خواهم كرد. و ايشان در حال سخن بودند كه گرد و غبار عظيمى از طرف كوههاى قبيله بنى طىّ بلند شد و از دل گرد و غبار، سياهى عظيمى نمايان شد حضرت فرمود: ببينيد اين سياهى چيست؟ سواران اسبان را به آن سمت دواندند و چون برگشتند به عرض حضرت رساندند كه اين گروه قبيله بنى طىّ هستند كه به خدمت با سعادت مى آيند و گوسفند و شتر و اسب بسيار به رسم پيشكش و هديه براى حضرت و امام خود مى آورند و گروهى مسلح به عزم جهاد با دشمنان آن حضرت مى آيند. حضرت اين آيه را بر زبان جارى كرد:
فضل اللّه المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما
چون به خدمت آن حضرت رسيدند سلام كردند و تعظيم نمودند و خود را بر خاك انداختند. عبداللّه بن صلعه مى گويد كه من چون جمعيّت و حُسن هيئات و ادب عظيم ايشان را ديدم شادمان شدم و چون سخن گفتند چشم من روشن شد زيرا كه هيچ قبيله و هيچ سخن گويى به فصاحت و بلاغت ايشان نديدم. و رئيس آن گروه عدىّ بن حاتم طائى بود كه از جابر خاست و بعد از حمد و ثناى الهى گفت: يا اميرالمؤمنين خبر بما رسيده است كه گروهى از اهل مكه بيعت تو را شكستند و مخالفت كردند و حال اين كه ظالمند و ما به نزد تو آمده ايم كه تو را بحق يارى كنيم و اينك مثل غلامان در پيش روى تو ايستاده ايم و هر چه فرمان دهى انجام خواهيم داد و شعرى به اين مضمون خواند كه يارى تو يارى پيغمبر است و يارى پيغمبر يارى خدا است و بعضى از بزرگان آن قبيله هر يك اظهار اخلاص نمودند. حضرت هم فرمود خداوند جزاى خير دهد. شما از سر اسلام و صدق سخن گفتيد و با رغبت اسلام آورديد و با مرتدّان مقاتله كرديد و حال امروز به نيّت يارى دين اسلام و امام خود بيرون آمديد. حدود ششصد نفر از مردان مسلّح در نزد آن حضرت ماندند. و حضرت در ربذه و يا ذوقار كه منزل بعد از ربذه است منزل نمودند. شيح مفيد و ديگران روايت كردند در كتاب جلد نهم سرور المؤمنين به اين كه حضرت در سرزمين ذوقار نشسته بودند و از مردم بيعت مى گرفتند فرمودند: امروز هزار نفر از جانب كوفه خواهند آمد و بيعت خواهند كرد. برموت ابن عباس ميگويد: كه من مضطرب شدم و ترسيدم كه مبادا آن گروه كم و زياد شوند و امر بر ما پريشان گردد و چون آن گروه وارد شدند همه را شمردم و چون به نهصد و نود و نه رسيد، آمدن ايشان تمام شد و بر اضطراب من افزود كه حضرت فرمود هزار نفر ولى يك نفر كم است پيش خود گفتم انّا للّه و انا اليه راجعون غرض آن حضرت چه بود كه چنين فرمود پس شخصيتى را از دور ديدم كه مى آمد چون نزديك شد ديدم مردى با قباى پشمينه و شمشيرى و سپرى و ظرف آبى بود به خدمت حضرت رسيد عرض كرد يا علىعليهالسلام
دست مبارك خود را دراز كن تا بيعت كنم حضرت فرمود به چه نحو بيعت مى كنى؟ عرض كرد به اطاعت تام و جنگ با دشمنان تو تا كشته شوم يا خداوند فتح و پيروزى را روزى كند. حضرت فرمود: چه نام دارى؟ عرض كرد اويس حضرت فرمود توئى اويس قرنى؟ عرض كرد: بلى. علىعليهالسلام
تكبير گفت: اللّه اكبر. سپسس فرمود مرا حبيبم رسول خداعليهالسلام
خبر داد كه من مردى از امّت آن حضرت را خواهم ديد كه نامش اويس قرنى مى باشد و آن مرد از حزب خدا و رسول او خواهد بود و او كسى است كه از امّت من شفاعت خواهد كرد و در صفيّن به شهادت خواهم رسيد. پيامبر اسلامعليهالسلام
در يكى از روزها فرمودند: بوى بهشت را از جانب قرن مى شنوم هر كه او را ملاقات كند سلام مرا به او برساند. اصحاب عرض كردند اويس كيست؟ حضرت فرمود: اويس قرنى كسى است كه اگر غايب شود كسى تجسّس او نمى كند و اگر ظاهر شود كسى او را به چيزى نمى شمارد و در پيش روى جانشين من در صفّين شهيد خواهد شد.
امير المؤمنينعليهالسلام
در آن سرزمين نامه اى به ابو موسى اشعرى كه از طرف آن حضرت در كوفه حاكم بود نوشت و فرمودند كه در اسلام بدعت بزرگى احداث شده است تو بايد اهل كوفه را بردارى و به سرعت نزد ما بيايى تا آن بدعت را چنان كه مى دانم و از جانب پروردگار ماءمورم رفع نمايم.
حضرت نامه را به هاشم بن عتبة ابن ابى الوقّاص پسر عموى عمر سعد كه از جمله شيعيان مخلص آن جناب بود داد و او را به كوفه فرستاد چون هاشم به كوفه رسيد ابو موسى را طلبيد و نامه حضرت را به او داد و او به مضمون نامه مطلّع شد هاشم گفت: امام خود را اطاعت كن ولى ابو موسى اشعرى مخالفت كرد هاشم نامه اى به حضرت نوشت كه او مخالفت كرده. وقتى حضرت از برخورد ناشايست ابو موسى اشعرى آگاه شد متغيّر شد و امام حسنعليهالسلام
و عمّار ياسر و زيد بن صوحان و قيس بن سعد را به اهل كوفه نوشتند و ايشان را به يارى خود طلبيدند. و چون قاصدين آن حضرت به قادسيّه رسيدند ايشان را استقبال كردند و با حرمت تمام وارد كوفه كردند. ابو مخنف از تميم بن جزيم نقل كرده كه بعد از آن كه حسن بن علىعليهالسلام
با رسولان اميرالمؤمنين وارد بر ما شدند و نامه آن حضرت را با صداى بلند بر مردم خواندند پس امام حسنعليهالسلام
از جا برخاست و او در آن روز جوان كم سن و سالى بود و من از اين كه اين نوجوان نتواند پيام امام را برساند نگران بودم. پس تمام مردم نظرها بر او افكندند و منتظر آن جناب بودند من عرض كردم:
اللهم سدد منطق ابن بنت نبينا
پروردگارا محكم گردان سخن فرزند پيغمبر ما را پس آن حضرت دست بر چوب منبر زد و در آن روز اندك بيمارى بر مزاج مباركش مستولى بود پس ديدم كه خطبه اى در كمال فصاحت و بلاغت بيان فرمود. اما از فصاحت و بلاغت آن سرور حيران شديم و گويا عقل از حاضران پرواز كرده و بعد از آن صلوات بر جدّش رسول خدا فرستاد پس فرمود: اى اهل كوفه من رسولم از جانب اميرالمؤمنين و سيّد الوصييّن ارشد اللّه امره و اعز نصره و شما را دعوت فرموده است به سوى خود و او است اول كسى كه با رسول خدا نماز كرد و اول كسى كه تصديق كرد او را كسى كه يارى كرد سيدكاينات را در جميع غزوالت و عبادت و شجاعت و علم و فضل او به شما رسيده است. و او كسى است كه چشمان مبارك پيامبر را بهم آورد و به تنهايى او را غسل داد و بر او نماز خواند ولى ديگران مشغول بودند و آنچه را كه مشغول بودند و او است وصىّ رسول خدا و ادا كننده قرضهاى او و وفا كننده به وعده هاى او پس اى مردم بر شما باد به اطاعت و پيروى آن حضرت در آنچه شما را دعوت فرموده است پس فرمود:
عصمنا اللّه و اياكم بما عصم به اوليائه و اعاننا و اياكم على جهاد اعدائه و استغفر اللّه العظيم لى و لكم
خداوند ما و شما را حفظ كند به آنچه را كه اولياء خود را حفظ نمود و كمك كند ما و شما را به جهاد بر عليه دشمنانش، براى خودم و شما از خداوند بزرگ طلب مغفرت مى كنم سپس از منبر به زير آمد و مردم كوفه به سوى حضرت شتافتند و دست او را مى بوسيدند سپس عمّار ياسر برخاست و بعد از بيانات امام حسنعليهالسلام
مردم را تحريك و تحريص به اطاعت اميرالمؤمنين نمود و كسى از رؤ ساى كوفه مخالفت نكرد مگر ابو موسى اشعرى ملعون حاكم كوفه و سعى مى كرد در بيرون رفتن مردم به جهت نامه اى كه عايشه به او نوشت و سفارشى كه به او كرده بود كه مگذار مردم كوفه علىعليهالسلام
را يارى كنند.
فصل پنجم: اهل كوفه به يارى علىعليهالسلام
حركت مى كنند
تميم مى گويد: وقتى كه امام حسنعليهالسلام
از منبر پايين آمد عريضه اى به اميرالمؤمنينعليهالسلام
نوشتند كه مشتمل بر اجابت اهل كوفه و مخالفت ابوموسى اشعرى بود و اين نامه را براى حضرت فرستادند و خود امام حسنعليهالسلام
سوار بر مركب شدند و با جمعى از خادمان و شيعيان آن حضرت به رُحْبه تشريف بردند تا منزل را براى اميرالمؤمنينعليهالسلام
و لشگريانش مهيّا سازند. و چون نامه امام حسنعليهالسلام
به حضرت رسيد و از مضمون نامه آگاه شد مالك اشتر را ماءمور نمود كه با عده اى به كوفه بروند تا ابوموسى اشعرى را با خوارى و ذلت از كوفه بيرون كنند. اميرالمؤمنينعليهالسلام
در بين راه در منطقه ذوقار به جهت نامه اى كه به اهل كوفه نوشت چند روز منزل فرمود.
ابو مخنف گفته است كه خبر توقف آن حضرت در آن منزل به عايشه رسيد، عايشه نامه اى به حَفصه دختر عمر نوشت:
فان عليا قد نزل ذا قار و اقام بها مرعوبا خائفا لما بلغه من عدتنا و جماعتنا فهو بمنزلة الاشقراء ان تقدم عقروان تاخر نحر
بدرستيكه علىّ بن ابى طالب به ذوقار رسيده است و در آنجا از جمعيّت و شوك ما آگاه شده است و از ترس ما در آن سرزمين مانده است مثل اسب اشقر كه اگر پيش رود هلاك مى شود و اگر بماند هم هلاك مى گردد. و چون نامه عايشه به حفصه رسيد كنيزان خود را جمع كرد و امر كرد تا دف زنند و آواز بخوانند و شعرى را به امر حفصه ملعونه خواندند:
ما الخبر ما الخبر
على فى السفر
كالفرس الاءشقر
ان تقدم عقر و ان تاخر نحر
دختران ديگر به نزد حفصه رفتند و غنا و سرود را مى شنيدند و نامه عايشه را به آنان نشان مى دادند و چون اين خبر به امّ كلثوم دختر علىعليهالسلام
رسيد چادر بر سرگذاشت و در ميان جمعى از زنان داخل خانه حفصه شدند در حالى كه كنيزان او دف مى زدند و غنا مى خواندند چون روى مبارك را گشود و حفصه آن خاتون را شناخت، بسيار خجل شد و گفت:
انّا للّه و انا اليه راجعون
جناب امّ كلثوم فرمود كه امروز عايشه بر پدرم على ظلم مى كند سپس فرمود:
لئن تظاهرتما عليه اليوم لقد تظاهرتما على اخيه من قبل فاءنزل اللّه فيكما ما اءنزل
ديروز بر برادرش يعنى رسول خدا نيز انجام داديد آن چرا كه گذشت و بر شما نازل شد آنچه نازل شد. حفصه گفت بس است اى دختر فاطمه پس استغفار كرد، و نامه عايشه را پاره نمود. شيخ طوسى و ديگران ذكر كرده اند كه مردى از لشگر اميرالمؤمنينعليهالسلام
كه از بنى تميم بود مى گويد كه چون از ذوقار كوچ كرديم خبر جمعيت عايشه و طلحه و زبير به ما رسيد و من فكر مى كردم كه در همان روز يا روز بعد ما را خواهند گرفت پس شنيدم كه اميرالمؤمنينعليهالسلام
به جمعى از اصحاب خود مى فرمود كه به خدا قسم ما بر اين گروه غالب خواهيم شد و آن دو مرد يعنى طلحه و زبير خواهيم كشت ايشان را غارت خواهيم كرد. آن مرد تميمى مى گويد من از سخنان امام تعجّب كردم و از قسم وى مضطرب شدم و به عبداللّه بن عباس گفتم ببين كه پسر عمويت چه مى گويد ابن عباس فرمود اى مرد در گفته حضرت شك مكن واى بر تو مگر نشنيدى كه پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
با او راز گفتند و هزار باب علم به او تعليم دادند كه از هر بابى هزار باب ديگر مفتوح مى شد و هشتاد عهد با او كرده است كه هيچ كدام از آنها را با ديگرى انجام نداده است شايد كه اين هم يكى از آنها باشد. بزرگان كوفه مثل قعقاع بن عمرو هندبن عمرو و ميثم بن شهاب و زيدبن صوحان و مسيّب بن بختيه (نخبه) و مالك اشتر و يزيد بن قيس و حجر بن عدى و عمّار ياسر در خدمت امام حسنعليهالسلام
با چهارده هزار نفر وبه روايت ابن اعثم كوفى با نه هزار نفر به خدمت علىعليهالسلام
آمدند و اصحاب حضرت يك فرسخ ايشان را استقبال كردند و حضرت ايشانرا مرحبا فرمودند و از شيعيان حضرت سه هزار نفر از بصره آمده بودند. اخنف كه از شيعيان آن حضرت بود و در بصره بود قاصدى را به خدمت آن حضرت فرستاد كه اگر اجازه مى فرمايى من با دويست نفر سواره به خدمت شما مبادرت نمايم و يادر اينجا بمانم و مانع شش هزار نفر بنى سعد كه همه منافقند باشم. حضرت او را به ماندن در همان جا امر نمود پس در آن وقت مجدّدا اميرالمؤمنينعليهالسلام
نامه اى به عايشه و طلحه و زبير نوشتند و ايشان را نصيحت كردند و حجّت را برايشان تمام كردند و به نزد آنان فرستادند و از جانب ايشان جز جهالت چيزى بروز نكرد. باز اميرالمؤمنينعليهالسلام
زيد بن صوحان و عبداللّه بن عباس را به نزد عايشه فرستادند كه او را موعظه نمايند عايشه در جواب گفت مرا طاقت حجّتهاى على نيست كه جواب دهم ابن عباس گفت اى عايشه تو طاقت حجّت مخلوق ندارى پس حجّتهاى خالق را چگونه طاقت مى آورى. حضرت امام جعفر صادقعليهالسلام
فرمودند كه طلحه و زبير مردى را از قبيله عبدالقيس كه او را خيداش مى ناميدند طلبيدند و او به عنوان قاصد به نزد علىعليهالسلام
فرستادند و به آن مرد گفتند ما تو را مى فرستيم به نزد كسى كه در علم سحر و كهانت ماهر است و اعتماد ما به تو زيادتر از ديگران است و بدان كه ادّعاى آن مرد از كلّ عالم بيشتر است و مردم را به خوردن طعام و آب و عسل و روغن فريب مى دهد و با ايشان خلوت مى كند و ايشان را فريب مى دهد پس خيداش طعام او را مخور و آب او را نياشام و نزديك عسل و روغن او نرو و با او خلوت مكن و نزديك او منشين و چون او را ديدى و چشم تو به او افتاد آيه سخّره بخوان و از او به خدا پناه ببر و با او اُنس مگير و در چشمهاى او مستقيم نظر مكن و سر خود را پايين انداز و سپس به او بگو دو برادر تو طلحه و زبير مى گويند كه ما با تو بيعت كرديم و ترك ديگران كرديم و خلافت كه بتو رسيد، حرمت ما را ضايع كردى و ما را از غنيمت محروم و قطع صله رحم كردى و اميد ما را قطع نمودى و ما تو را شجاع ترين عرب و عجم مى دانستيم و حال آنكه تو بر ما لعن مى كنى و چنين مى پندارى كه اين لعن ونفرين تو موجب شكست ما مى شود اما نه چنين است. وقتى خيداش به خدمت امير المؤمنينعليهالسلام
آمد و آنچه گفته بودند به عمل آورد و حضرت به او نگاه كردند ولى او آهسته چيزى مى خواند حضرت اميرعليهالسلام
تبسّم كردند و فرمودند اى برادر جناب خيداش بيا كنار من بنشين و بر روى من درست نظر كن. خيداش عرض كرد مجلس وسيع است من رسالتى دارم كه به شما مى رسانم و سپس مرخّص مى شوم. حضرت فرمودند آرام گير و نزد ما طعام بخور و آب بياشام و روغن بر خود بمال و با ما اُنس بگير و عسل بخور، اى قنبر برخيز و او را فرود آور. خيداش گفت مرا به هيچ يك از آنها احتياجى نيست حضرت تبسم ديگرى نمودند و فرمودند پس با تو خلوت مى كنم تا پيغام خود را برسانى خيداش گفت پيغام مخفيانه ندارم حضرت فرمودند ترا به خداوند قسم مى دهم كه راست بگو آيا آيه سخّره را مى خواندى در زمانى كه لبانت حركت مى كرد؟ گفت: بلى.
حضرت فرمودند باز بخوان آن مرد شروع به خواندن كرد. هرگاه حرفى يا كلمه اى را غلط مى خواند حضرت به او مى فرمود، تا آن كه هفت مرتبه خواند سپس حضرت تمام آنچرا كه ميان خيداش و آن دو منافق يعنى طلحه و زبير گذشته بود همه را به تفصيل بيان فرمودند. پس خيداش با صداى بلند گفت كه من شهادت مى دهم كه تو بهترين از اهل مشرق و مغرب و سيد فرزندان عبدالمطّلب هستى و دشمنان تو در آتشند و در ضلالت و گمراهيند. پس خيداش را فرستادند كه جواب ايشان را به آنان برساند خيداش عرض كرد از خدمت تو نمى روم مگر آن كه از پروردگار بخواهى كه مرا بزودى به سوى تو برگرداند زيرا كه تاب و تحمّل مفارقت تو را ندارم پس حضرت دعا فرمود و آن مرد جواب را به آن منافقان كور دل رسانيد و برگشت و در جنگ جمل در خدمت آن حضرت بود تا به شهادت رسيد. خلاصه اين كه حضرت اميرعليهالسلام
به طرف بصره مى آمدند تا آن كه روز پنج شنبه نهم ماه جمادى الاخر سال سى و ششم از هجرت آن حضرت وارد بصره شدند و طبق روايت صاحب كتاب كشف الغمّه تعداد آنان بيست هزار نفر بود و در مقابل آنان لشگر عايشه سى هزار نفر بودند و به روايتى صدو بيست هزار نفر بودند، كه در روز جمعه دهم ماه جمادى الاخرى كه روز بعد از ورود مى باشد هر دو گروه در مقابل هم صف آرايى كردند. حضرت طى خطبه اى با كمال فصاحت و بلاغت اتمام حجت نمودند سپس فرمودند اى گروه مردمان بدانيد كه من با اين قوم مدارا كردم و ملائمت نمودم كه شايد از جنگ برگردند ولى نفعى نبخشيد. منم ابوالحسن كه پيوسته صفوف عساكر را بر هم مى پيچيدم و لشگرها را شكسته ام و شجاعان را كشته ام و مبارزان را بر خاك هلاكت انداخته ام و فرقها را شكسته ام و قلعه ها را خراب كرده ام و همان شمشير و بازو و دل و ثبات قدم، شجاعت و قوّت و نصرت و مردانگى با من همراه است، زيرا من از جانب پروردگارم يقين دارم و خداوند مرا وعده فتح و پيروزى و نصرت داده است و به خدا قسم كه هزار ضرب شمشير بر من آسان تر از يك مردن بر فراش است.
پس دستهاى مبارك را به سوى آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا طلحه و زبير با من بيعت كردند و آن را شكستند و ايشان را بگير و مهلت مده و زبير قرابت مرا قطع كرد و دشمن مرا يارى كرد و شرّ او را كفايت كن. در آن روز حضرت اميرعليهالسلام
در ميان دو لشگر ايستاده بودند و پيراهن و ردائى پوشيده بودند و عمامه سياهى بر سر داشتند و خفتان زردى پوشيده بودند و طيلسان سبزى بر دوش انداخته و بر استر رسول خدا سوار بودند سپس با صداى بلند فرمودند: كجاست زبير بن عوام بن خويلد بيايد به نزد من. مردم گفتند: يا اميرالمؤمنينعليهالسلام
به سوى بيرون مى روى با اين لباس و بدون حربه و سلاح و زبير سرا پا غرق آهن است حضرت تبسّم نمودند و فرمودند باكى نيست و خداوند وصىّ نبىّ خود را حفظ مى كند سپس دو مرتبه ديگر زبير را صدا زدند كه در مرتبه سوم از ميان لشگر بيرون آمد و به خدمت حضرت شتافت و در خدمت آن حضرت ايستاد. حضرت فرمودند: اى زبير چه چيز ترا بر اين داشت كه مرتكب اين امر قبيح شدى؟ زبير گفت: طلب خو عثمان. حضرت فرمودند: تو و اصحاب تو او را كشتيد و بر تو لازم است كه از خود و اصحاب خود بازخواست خون عثمان نمايى، اى زبير تراقسم مى دهم به آن خدائى كه فرقان را به جانب محمدصلىاللهعليهوآله
فرستاد آيا به خاطر دارى كه رسول خدا به تو فرمود اى زبير آيا على را دوست مى دارى؟ تو گفتى چگونه او را دوست ندارم و حال آن كه او پسر خالوى من است. سپس حضرت رسولصلىاللهعليهوآله
فرمودند: روزى خواهد آمد كه تو بر او خروج مى كنى و تو ظالم باشى. زبير گفت: بلى چنين بود پس حضرت فرمودند آيا به خاطر دارى آن روزى كه رسول خدا از منزل عبدالرحمن بن عوف برگشت و تو در خدمت آن حضرت بودى پس آن حضرت بر روى من خنديد و تو گفتى پسر ابو طالب شوخى را هرگز ترك نخواهد كرد و حضرت رسولصلىاللهعليهوآله
متغيّر شدند و فرمودند بگذار اين سخنان را تو اى زبير روزى بر او خروج مى كنى و تو ظالم خواهى بود. زبير جواب داد به خدا قسم كه آن را فراموش كرده بودم و الّا بيرون نمى آمدم پس زبير گفت: به خدا قسم با تو جنگ نخواهم كرد و چون برگشت زبير گريه مى كرد و اين شعر را مى خواند:
ترك الامور التى تخشى عواقبها
|
|
للّه اءجمل فى الدنيا و فى الدين
|
نادى على بامر لست اذكره
|
|
فبعض ما قاله ذا اليوم يكفينى
|
يعنى ترك كردن امورى كه شخصى از عاقبت آن مى ترسد براى دين و دنيا بهتر است و علىعليهالسلام
چيزهايى را ذكر كرد كه من آن را فراموش كرده بودم و بعضى از آن چيزهايى كه علىعليهالسلام
امروز بيان كرد مرا كفايت مى كند. پسرش عبداللّه بن زبير گفت: اى پدر ترسيده اى؟ جواب داد اى فرزندم همه مى دانند كه من نمى ترسم ولى علىّ بن ابى طالب به خاطرم آورد چيزى را كه فراموش كرده بودم و سوگند خوردم كه با او جنگ نكنم. پسر ملعونش گفت اى پدر، غلام خود را براى كفاره قسم آزاد كن. عايشه گفت:
يا زبير اءفررت من سيوف ابن ابى طالب
اى زبير از شمشير پهن پسر ابوطالب ترسيدى و جنگهاى جوانى او را بياد آوردى و حال آن كه او پير شده است، و اگر تو دست برداشتى و لكن من از دشمنى با او تقصير و كوتاهى نمى كنم. پس عايشه زرهى پوشيد و صف آرايى كرد و شمشيرى بر كمر بسته بود و هودج او صفحه هايى از آهن زدند و زرهى بر هودج او پوشاندند و پرچمى بر بالاى هودج زدند و همان هودج پرچم و عَلَم اهل بصره بود پس عايشه ميمنه لشگر خود را به هلال بن عوف وكيعى داد و ميسره لشگر را به عبداللّه بن زبير خواهر زاده خود داد و خودش با طلحه در قلب لشگر قرار گرفت. و در كتاب ارشاد مذكور است كه لشگر آن حضرت بيست هزار نفر بودند و هشتاد نفر اهل بدر بودند و دويست و پنجاه نفر اهل بيعت تحت شجره بودند و پانصد نفر صحابه رسول خداصلىاللهعليهوآله
بودند. اميرالمؤمنينعليهالسلام
نيز صف آرايى كردند ميمنه لشگر را به مالك بن اشتر و سعيد بن قيس دادند و ميسره را به عمّار ياسر و شريح بن هانى دادند و قلب لشگر خود را به محمد بن ابى بكر و عدى بن حاتم طائى دادند و جناح لشگر را به زياد بن كعب و حجربن عدى سپردند و عمرو بن الحمق و جندب را در كمين گاه گذاشتند و ابو قتاده انصارى را سردار پيادگان لشگر قرار دادند و پرچم را به محمّدبن حنفيّه دادند و دست خود را به دست امام حسنعليهالسلام
دادند. و چون حكايت صف آرايى اين دو لشگر مذكور شد مناسب است كه صف آرايى روز عاشورا نيز مذكور شود شايد شنيدنش موجب مغفرت گردد و چون عدد اين دو را شنيديد عدد اين دو لشگر را نيز بشنويد. به روايت شيخ مفيد اصحاب سيّدالشّهداء سى و دو سواره و چهل پياده بودند و به روايت امام باقرعليهالسلام
چهل و پنج سواره و صد پياده بودند و به روايت صاحب مناقب هشتاد و دو نفر بودند و لشگر پسر سعد يكصد و بيست و دو هزار نفر بودند، و هنوز آن حضرت در تعقيب نماز صبح بودند كه عمر سعد صف آرايى كرد و لشگر خود را زينت داد كه ميمنه لشگر خود را به عمرو بن حجاج زبيدى داد و ميسره را به شمر بن ذى الجوشن سپرد و شيث بن ربعى را سركرده پيادگان كرد و پرچم شقاوت شوم را به وريد غلام خود داد و ابو ايّوب غنوى را سركرده بيل داران كرد و محمّد بن اشعث را سركرده تيراندازان نمود و عمرو بن صبيع (صبيح) صيداوى را سركرده سنگ اندازان كرد. حضرت هنوز با اصحابش مشغول تعقيب نماز صبح بودند. هاتفى ميان زمين و آسمان به آواز بلند نداء داد
يا خيل اللّه اركبوا
اى لشگر خدا شما هم سوار شويد حضرت برخاست و سوار شد و صف آرايى كرد كه تمام كائنات به آن سرور گريستند اگر خواهى تو هم بگريى بشنو ميمنه لشگر خود را به ظهيربن قين بجلّى دادند و ميسره لشگر خود را به حبيب بن مظاهر اسدى دادند و پرچم را به دست حضرت عباسعليهالسلام
دادند و خود در قلب لشگر قرار گرفتند كه در اين وقت صداى گريه از خيام حرم محترم بلند شد. چون كمى معين و ياور آن جناب را ديدند. پس آن حضرت خندقى را كه در پشت خيمه ها حفر كرده بودند امر كردند كه پر ازنى و هيزم كردند و آتش زدند تا كه از هر طرف روى نياورند و جنگ از يك طرف باشد. فوج كثيرى از لشگر به ميدان آمدند و در ميان ايشان شمر ملعون بود و آن ملعون بى ادبى به آن حضرت نمود و مسلم بن عوسجه خواست كه تيرى به سوى آن ملعون بزند كه حضرت منع فرمودند. مسلم گفت: بگذاريد يابن رسول اللّه اين دشمن خدا را بزنم حضرت فرمود: نمى خواهم شروع كننده جنگ باشم پس عرض كرد يابن رسول اللّه جانم به فداى مروّت و انسانيّت شما. سپس حضرت امر فرمود كه اسبش را آوردند كه اسب رسول خدا بود كه آن را فرس مرتجز مى ناميدند و حضرت بر آن سوار شدند و عمامه و رداى پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
را پوشيدند و شمشير حضرت را حمايل كردند و از براى اتمام حجّت در برابر لشگر مخالف آمدند. صاحب مناقب مى گويد كه لشگر مخالف اطراف آن حضرت را مانند حلقه گرفتند حضرت فرمود:
ويلكم ما لكم اءن لا تنصتوا الى فتسمعوا قولى و انما ادعوكم الى سبيل الرشاد
واى بر شما چه رسيد شما را كه سخن مرا گوش نمى دهيد و من شما را مى خواهم به سوى راه راست هدايت كنم كه هر كس مخالفت كند هلاك مى شود پس آن لشگر يكديگر را ملامت كردند كه گوش دهيد كه اين پسر پيغمبر شماست ببينيد چه مى گويد پس همه ايشان ساكت شدند به نحوى كه صدايى از ميان آن سى هزار نفر بلند نشد پس آن حضرت با صداى بلند فرمود:
فانسبونى و انظروا من اءنا
پس اى مردم نسب مرا بشناسيد و ببينيد كه من كيستم
فانظروا هل يصلح لكم قتلى و سبى نسائى
پس تاءمل كنيد آيا جايز است براى شما كه مرا به قتل برسانيد و زنان را اسير كنيد؟ حضرت اتمام حجّت كردند تا اين كه فرمودند:
فبم تمنعونى و اءهلى من الفرات
پس به چه علت من و عيالم را از آب فرات منع مى كنيد؟
راوى مى گويد كه در آن وقت صداى گريه زنان و اطفال بلند شد كه از كلمات آن سرور بى تاب شدند چون صداى گريه و خروش ايشان به گوش آن امام عالميان غريب رسيد احوال آن حضرت متغيّر شد از غيرت رنگ مبارك آن حضرت سرخ شد و روى مبارك برگرداند و به جناب عباسعليهالسلام
و على اكبر فرمودند:
سكا هن فلعمرى ليكثرن بكائهن
يعنى اين زنان را ساكت كنيد، بجان خودم قسم بعد از اين، گريه بسيار خواهند كرد و چون پيغام به آنان رسيد ساكت شدند. باز آن حضرت اتمام حجّت كردند تا كلام حضرت به اينجا رسيد كه بگذاريد بر سر آب بروم كه جگرم از تشنگى مى سوزد باز بى اختيار صداى گريه از اهل حرم بلند شد. ابو خليق گفت: نگاه كردم ديدم قريب به دو ثلث لشگر ما اهل مى گريستند. پس اى ياران هرگاه دو سوم آن منافقان از اين سخنان گريستند پس همه ما شيعيان و محبّان بايد بگرييم بلكه كارى كنيم كه دشمنان نگريند اگر ايشان گريه كردند ما ندبه كنيم و ندبه گريه با صدا و ناله را گويند. پس فرمود به ابن سعد كه انجام بده هر چه كه مى خواهى كه بعد از من شادى نخواهى ديد، نه در دنيا و نه در آخرت. گويا مى بينم كه سر تو را در كوفه بر سر نى زده اند و كودكان به آن سنگ مى زنند آن ملعون غضبناك شد و به غلام خود گفت: پرچم را جلوتر ببر و تير و كمان طلبيد و گفت:
اشهدوا لى عند الامير انى اءول من رمى من الناس
شهادت دهيد براى من در نزد امير عبيداللّه كه اولين كسى كه تير به جانب حسين انداخت من بودم و تير را به جانب امام متّقيان و اصحاب آن حضرت انداخت پس آن لشگر جراءت كردند تير بسيار به جانب لشگر مظلوم حضرت انداختند. محمدبن ابى طالب مى گويد دراين حمله ناجوانمردانه پنجاه نفر از اصحاب سعادت مآب آن سرور كشته شدند و كسى نماند مگر آن كه تيرى به او رسيد، نمى دانم چه گذشت آن روز به خانواده نبوّت خصوصا به جناب حضرت زينب كه چگونه آن روز بر وى سپرى شد.
مبارزات و شجاعتهاى شجاعان در جنگ جمل
در كتاب سرور المؤمنين از شيخ مفيد روايت شده كه او از خذيفه نقل كرده كه در روز جمل وقتى كه صفوف دو لشگر در مقابل هم ايستادند منادى حضرت ندا كرد كه حضرت مى فرمايد كسى از شما شروع به جنگ نكند تا امر من به شما برسد. راوى مى گويد كه لشگر عايشه به جانب ما تيرى انداختند و چون به آن حضرت عرض كرديم فرمود: صبر كنيد پس آن كلام اللّه النّاطق و آن ولىّ حضرت خالق، قرآنى را بر كف دست مبارك گرفتند سپس فرمود كيست كه اين قرآن را ببرد نزد ايشان و اين آيه را بخواند
(
و ان طائفتان من المومنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما)
تا آخر آيه.
مسلم شاجعى عرض كرد من مى روم، حضرت فرمود اى مسلم، اين قوم شقى، دست راست و چپ تو را قطع خواهند كرد و تو را خواهند كشت. آن مرد با سعادت گفت: يا اميرالمؤمنين بر شما از اين امر مهم حرجى نيست و امثال اينها در راه خدا قابليت ندارند. سپس قرآن را از حضرت گرفت و روانه ميدان شد و همگان را به جانب خدا دعوت نمود، آن ظالمان دست راست او را بريدند، آن سعادتمند قرآن را بر دست چپ گرفت و آنان را به حق دعوت مى كرد كه دست چپ او را هم قطع كردند سپس قرآن را به دندان گرفت مهلتش ندادند تو او را به شهادت رساندند. مادرش شعرى چند در مرثيه او خواند كه مشتمل بر اظهار رضا و بر مدح اميرالمؤمنين بود.
ابو عبداللّه مى گويد در اين وقت مردم به جانب علىعليهالسلام
آمدند و فرياد كردند يا اميرالمؤمنين تيرهاى اهل بصره به ما مى رسد و ما را مجروح مى كند. حضرت فرمودند سبحان اللّه اين گروه مرا امر به قتال مى كنند، و حال آن كه هنوز ملائكه نازل نشدند. راوى ميگويد كه ناگاه باد تند بسيار خوش بوئى وزيد و بوئى خوش تر از بوى مشك به مشام من رسيد و به خدا قسم كه من سردى آن را در زير زره و در ميان دو كتف خود احساس نمودم، و چون بادها وزيد نزديك بود كه از بوى خوش، افراد بيهوش شوند.
پس هزار ملك بيارى حضرت آمدند. حضرت فرمود اينك جبرئيل با هزار ملك آمدند كه در سمت راست امام ايستادند. باد خوشبوى ديگرى هم وزيدن گرفت كه خيمه هاى لشگر دشمن را از جا كند و پرچمهاى آنان را سرنگون كرد مالك عرض كرد ياعلى چه اتّفاق افتاد و اين چه بود؟ حضرت فرمودند ميكائيل بود با هزار ملك آمد و به طرف چپ من ايستادند. پس باد خوشبوى ديگرى وزيد مالك عرض كرد اين چه بود؟ حضرت فرمود اسرافيل بود با هزار ملك نازل شد و در عقب سر من ايستاد. سپس باد خوشبوى ديگرى وزيد مالك عرض كرد اين چه بود؟ حضرت فرمودند: عزرائيل بود با هزار ملك نازل شد و در پيش روى من ايستاد. پس حضرت، اميرعليهالسلام
طلحه را طلبيد. طلحه به صورت مسلّح آمد و حضرت يك شمشير بر روى پيراهن بسته بودند. مردم نمى گذاشتند كه حضرت به ميدان برود، حضرت فرمودند كه خدا و رسول، شما را اطاعت من فرموده گفتند: بلى فرمودند: شما از جاى خود حركت نكنيد و مرا به او واگذاريد پس ايشان اطاعت كردند و حضرت در برابر طلحه آمدند و سخنانى چند در ميان حضرت و طلحه اتّفاق افتاد از آن جمله فرمودند تو و زبير و عايشه ميدانيد كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
اصحاب جمل را لعنت كرد. طلحه گفت:
كيف نكون ملعونين و نحن من اهل الجنة
يا على چگونه ما ملعون باشيم و حال آن كه ما از اهل بهشتيم.
فقال على لو علمت انكم من اهل الجنة لما استحللت قتالكم
اگر مى دانستم كه شما از اهل بهشتيد، پس چرا من قتال با شما را حلال كردم.
فقال طلحة اءما سمعت رسول اللّه يقول عشرة من قريش فى الجنة فقال على فسمهم
طلحه گفت: ياعلى آيا تو از رسول خدا نشنيدى كه مى فرمود: ده نفر از قريش در بهشتند؟ اميرالمؤمنينعليهالسلام
فرمودند آن ده نفر چه كسانى هستند؟ طلحه گفت: ابوبكر، عمر، عثمان، و عبدالرحمن بن عوف و ابو عبيده جرّاح و سعد و سعيد بن عمر حضرت فرمود: اين هفت نفر را شمرديد سه نفر ديگر چه كسانى هستند؟ عرض كرد يكى من و ديگرى زبير.
فقال علىعليهالسلام
عددت تسعة فمن العاشر
حضرت فرمود: تا اينجا نُه نفر را شمارش كردى دهمى كيست؟ عرض كرد يا على از آن دهمى درگذر فرمود: نمى گذارم گفت:
اءنت يا على فقال على اءما اءنت فقد اءقررت اءهل الجنة و اءما ما اد عيت لنفسك و اءصحابك فانى به لمن المجاحدين و اللّه ان بعض من سميت لفيتابوت فى جب فى اءسفل درك من جهنم على ذلك الجب صخرة
گفت: آن فرد دهمى توئى يا على حضرت فرمود: اى طلحه تو اقرار كردى كه من از اهل بهشتم فرمودند من شهادت ميدهم كه تو و آن هشت نفرى كه گفتى از اهل جهنّمند و به خدا قسم كه بعضى از آنها كه نام بردى در تابوتى از آتشند و در اسفل درك جهنّمنند كه هرگاه خداوند خواهد كه جهنّم افروزد و مشتعل سازد آن سنگ را از سر چاه بر ميدارد. اين را از رسول خداصلىاللهعليهوآله
شنيدم و اگر نشنيده باشم خدا يا تو را بر من ظر دهد و خون مرا بر دست تو بريزد، و اگر راست مى گويم خدا مرا بر تو ظفر دهد.
سپس حضرت هزار نفر از اهل بصره را طلبيدند و فرمودند: شما را به خدا قسم مى دهم كه راست بگوييد آيا عامل ظالمى بر شما حاكم كردم؟ گفتند خير. فرمودند آيا شما غالب بوديد كه در حكومت من مغلوب شديد؟ گفتند: خير بلكه مغلوب بوديم و در خلافت شما غالب شديم، فرمودند آيا قوى بوديد و در حكومت من ضعيف بوديم و در خلافت شما غالب شديم، فرمودند آيا قوى بوديد و در حكومت من ضعيف شديد؟ گفتند: خير بلكه ضعيف بوديم و قوى شديم. فرمودند: آيا عزير بوديد و ذليل شديد؟ گفتند: نه بلكه ذليل بوديم و عزيز شديم. فرمودند: آيا غنى بوديد و فقير شديد؟ عرضر كردند نه بلكه فقير بوديم و غنى شديم. فرمودند: آيا در تقسيم اموال ظلم كردم و يا كسى را محروم كردم؟ گفتند نه بلكه سيّد و عبد و عزيز و ذليل و وضيع و شريف همه در نظر تو يكسان بودند. فرمودند آيا امرى اتّفاق افتاد كه حكم آن را ندانم؟ گفتند معاذ اللّه تو اعلم امّتى.
فرمودند: آيا در مرافعه جانب قوى يا غنى را رعايت كردم؟ گفتند معاذ اللّه تو اعدل امّتى و ظالمى را نگذاشتى مگر از او انتقام كشيدى و مظلومى را وا نگذاشتى مگر آن كه انتقامش را از ظالم كشيدى. حضرت فرمودند پس به چه سبب بيعت مرا شكستيد و با دشمن من بيعت كرديد و ابو وائله را كشتيد و بيت المال را به جور در ميان خود تقسيم كرديد و بر عامل من بيرون آمديد و جمعى از مسلمانان را در بين نماز كشتيد، گفتند فريب شيطان ما را منحرف كرد. حضرت فرمودند: حالا من از مؤ اخذه شما گذشتم حال با من بيعت كنيد، گفتند اگر الان با تو بيعت كنيم خواهند گفت اين بيعت از ترس پسر ابوطالب است نه از روى بصيرت. حضرت برگشت و اهل بصره اسبهاى خود را به جولان درآوردند. پس منادى حضرت جوبريه از طرف حضرت ندا داد كه الحال جنگ كردن لازم شد. پس حضرت اميرعليهالسلام
به محمد بن حنفيّه فرمودند: اگر كوهها از جاى خود حركت كنند تو ثابت قدم باش و دندان را بر دندان قرار بده تا نسبت به دشمن غضب كنى و سرت را به خداوند عاريه بده، و قدمهايت را همانند ميخ به زمين بكوب، و بدان كه فتح و نصرت از جانب خداوند است، و چشم خود را به انتهاى صفوف دشمن بينداز. حضرت كمى صبر كرد ولى صداها از اطراف بلند شد، به خاطر تيرهاى بسيارى كه از طرف دشمنان مى آمد، پس حضرت فرمودند اى فرزندم عَلَم را جلوتر ببر پس محمد شروع كرد به رجز خواندن و مشغول جنگ شد و جمع كثيرى را كشت. پس حضرت بر مالك اشتر كه در سمت راست لشگر بود فرياد زد كه حمله كن، مالك هم حمله شديدى را شروع كرد و جنگ گرفت. هلال بن وكيع امير ميمنه عايشه بر مالك حمله كرد پس مالك شمشير زد و او را كشت و مبارزان طرفين رجز خواندند و حضرت هم اين آيه را خواندند:
(
و ان نكثوا اءيمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فى دينكم فقاتلوا اءئمة الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون)
يعنى اگر بشكنند قسمهاى خود را بعد از عهد كردن و طعنه زنند در دين شما پس مقاتله كنيد با سران كفر به درستى كه ايمانى از براى ايشان نيست، شايد كه باز ايستند.
پس حضرت بعد از خواندن اين آيه قسم ياد نمود كه تا امروز بر اين آيه مقاتله نشده است و جنگ شديد شد. پس عبداللّه زبير از لشگر عايشه بيرون آمدند و رجزى خواند مشتمل بر اين كه من طالب جنگ ابوالحسنم پس حضرت بيرون رفتند و فرمودند اينك ابوالحسن رسيد پس ضربتى زد به آن حضرت ولى امام آن ضربت را رد كرد، و حضرت چنان شمشير بر كمرش زد كه او را دو پاره كرد و تكبير گفت: و قوم او كه نبى منبّه بودند بيرون آمدند و جمعيّت ايشان بسيار بود و همه رجز مى خواندند و به قصد محاربه با حضرت بيرون آمدند. عمرو يثربى برادر عبداللّه مى گفت: اگر مرا نمى شناسيد منم پسر يثربى ولاف مى زد و سه نفر از اصحاب اميرعليهالسلام
را شهيد كرد و بزرگ آن طايفه بود. عمّار ياسر بر او حمله كرد و او را از اسب انداخت و پايش را گرفت و كشيد تا به نزد حضرت آورد. امام فرمود: گردن او را بزنند. عمرو گفت يا علىعليهالسلام
مرا زنده بگذار تا از دشمنان تو بكشم آن قدر كه از انصار تو كشتم. امام فرمود چگونه تو را زنده بگذارم بعد از آن كه سه نفر از اصحاب مرا كشتى؟ عمرو گفت: پس مرا مرخّص كن تا به نزد بيايم و سخن در گوش تو بگويم حضرت فرمودند: تو متمرّد و بى باكى و پيامبر خدا مرا خبر داده است به كسانى كه تمرّد من مى نمايند و تو يكى از آنان هستى. عمرو گفت: به خدا قسم اگر اجازه مى دادى مرا، گوش تو را با دندان مى كندم. پس امامعليهالسلام
بدست مبارك خود گردن او را زد سپس برادر ديگر ايشان رجز خوانان بيرون آمد و مى گفت: اگر على را ملاقات كنم به خاطر طلب خون عثمان و دو برادرم او را با شمشير دو قطعه مى كنم. حضرت نزديك آمد و شمشيرى زدند كه نصف سر او را انداختند. پس از او عبداللّه بن خلف خزاعى كه صاحب منزل عايشه در بصره بود و ميزبان عايشه بود، بيرون آمد و فرياد زد يا على به جنگ بيا و بكشتن پسران يثربى مغرور مشو. حضرت فرمودند: من مضايقه ندارم ولى تعجب دارم كه تو مرا به جنگ خود مى طلبى و حال آن كه مرا مى شناسى. آن ملعون گفت: كه لاف زدن را بگذار اى پسر ابوطالب و رجزى خواند كه مضمونش اين است كه اگر تو يك انگشت پيش بيايى به جانب من، من يك وجب جلو مى آيم و از شمشير خود به تو كاسه تلخى مى چشانم كه هرگز تلخى آن از كام تو و دوستان تو بيرون نرود تا روز قيامت زيرا كه دل من پر از عداوت و كينه توست. پس آن حضرت بيرون آمدند و رجز مى خواندند به اين مضمون اى آن كسى كه عداوت و كينه مرا در سينه دارى اگر ميل دارى كه قبر را زيارت كنى و بعد از داخل شدن در قبر داخل آتش جهنم شوى نزديك تر بيا تا ضربت مرا مشاهده كنى، مرا مى خوانى در جنگ اى پسر ناكس و حال آن كه در دست من شمشيرى است كه از دم او آتش زبانه مى كشد پس شمشيرى بر فرقش زدند كه تا بالاى زين شكافته شد و به روايت ديگر بر چشمهاى او زدند كه سر او در ميدان افتاد. پس ما ضره چينى رجز خوانان به ميدان آمد، عبداللّه بن نهشل از جانب او ميدان او رفت و او را به جهنّم فرستاد و مروان حكم پدر عبدالملك تيرى به هر دو لشگر مى انداخت و مى گفت:
من اءصاب منهما فهو فتح
هر يك از اين دو گروه را كه مى كشم براى من فتح است، و يك تير به جانب لشگر اميرالمؤمنين مى انداخت پس قبيله بنى ضبّه حمله آوردند و آن جناب شمشير خود را كشيدند و به آنان حمله كردند.
كيفيت كشته شدن طلحه و زبير
راوى مى گويد: به خدا قسم كه آن گروه مثل خاكسترى كه باد شديدى به او رسيده باشد پراكنده شدند و حضرت در آن حمله نود و شش نفر را كشتند و تتمه را متفرّق كردند و مراجعت نمودند پس مروان حكم كه در ميان لشگر عايشه بود گفت: كه به خدا قسم كه بعد از اين روز مرا ميسّر نمى شود كه خون عثمان را طلب كنم پس تيرى به كمان گذاشت و به جانب طلحه انداخت و آن تير زهرآلود به زانوى طلحه خورد و طلحه بيهوش شد چون بهوش آمد كار او تمام شده بود، گفت:
انّا للّه و انا اليه راجعون
پس به غلام خود گفت: جايى معين كن كه در آنجا استراحت كنم. غلام گفت: تو را كجا ببرم و جاى مناسبى نمى بينم. طلحه گفت: سبحان اللّه گويا اين تير از آسمان آمد و اين است سزاى كسانى كه بيعت امام خود را بشكنند و بر عليه او بيرون بيايند، اين جمله را گفت و به دَرَك واصل شد، و در جايى كه آن را اهل بصره سبحه مى گويند او را دفن كردند. پس مروان روى خود را به جانب ابان پسر عثمان كرد و گفت: به خدا قسم كه امروز يكى از كشندگان پدر تو عثمان را كشتم و مرادش طلحه بود حال كه كيفيّت كشته شدن طلحه را شنيديد حكايت كشته شدن زبير را نيز بشنويد، وقتى كه زبير قسم خورد كه با علىعليهالسلام
جنگ نكند از معركه بيرون رفت تا برگردد و چون به وادى السّباع رسيد يكى از سرداران لشگر علىعليهالسلام
كه او را احنف بن قيس مى گفتند با جمعى از سپاه در آنجا بود اءحنف به لشگر خود گفت: كه متعرّض زبير نشويد، چون او دست از جنگ برداشت و به اهل خود بر مى گردد. عمرو بن جرموز مجاشعى با دو نفر به نزد زبير آمد و گفت:
يا عبداللّه اءخبرنى عن اءشياء اسئلك عنها
اى بنده خدا مرا خبر ده از چيزهايى كه از تو سؤ ال مى كنم، زبير گفت: چه سؤ الى دارى؟ ابن جرموز گفت: چرا عثمان را واگذاردى و چرا با علىعليهالسلام
بيعت كردى، و چرا بيعت علىعليهالسلام
را شكستى و چرا عايشه را از خانه بيرون آوردى و چرا عقب سر پسرت عبداللّه نماز كردى و چرا حالا دست از جنگ با علىعليهالسلام
برداشتى و رو به خانه مى روى؟ زبير گفت: اما واگذاردن عثمان به جهت اين بود كه گناه كرد و توبه را تأخیر انداخت.
و امّا بيعت من با علىعليهالسلام
به جهت اين بود كه من چاره اى از آن نديدم چون مهاجر و انصار با او بيعت كرده بودند، من هم مجبور شدم بيعت كنم.
و اءما نقضى بيعته فانما بايعته بيدى و اراد اللّه غيره
و اما بيرون آوردن عايشه به خاطر اين بود كه ما را اراده كرديم امرى را كه خداوند عالم غير آن را اراده كرده بود
و اما صلوتى خلف ابنى فان خالته قدمته
و اما نماز كردن من پشت سر پسرم عبداللّه به جهت اين بود كه خاله اش عايشه او را مقدم داشت. ابن جرموز گفت:
قتلنى اللّه ان لم اءقتلك
يعنى خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم، و او را كشت و سر او را با شمشير به نزد اميرالمؤمنينعليهالسلام
آورد حضرت اميرعليهالسلام
فرمودند با اين شمشير اندوه زيادى از رسول خدا دور شده است لكن چه چاره اى است براى بدى عاقبت سپس اين شعر را خواندند.
اءلا ايها الناس عندى الخبر
|
|
باءن الزبير اءخاكم غدر
|
يعنى اى گروه مردمان در نزد من خبرى است كه برادر شما مكر نمود، وقتى اين دو سردار دشمن كشته شدند، لشگريان به عايشه گفتند: كه طلحه و زبير كشته شدند و الحال با علىعليهالسلام
مصالحه كن. عايشه گفت: كه كار از دست در رفته است و امر از آن گذشت پيش برويد و طلب خون عثمان و طلحه و زبير كنيد. پس عايشه با لشگر پيش آمدند و اميرعليهالسلام
از اصرار عايشه، محزون شدند پس كعب بن سوره ازدى پيشاپيش عايشه مى آمد و رجز مى خواند و مردم را ترغيب و تحريص به جنگ مى كرد، و مى گفت: اى گروه مؤمنان مادرِ خود عايشه را محافظت كنيد زيرا اوست نماز و روزه شما و اوست حج و حرمت شما كه او ناموس همه شماست. پس مالك اشتر خود را به او رساند و شمشيرى بر دهان او زد و او را كشت پس يكى از اهل كوفه شعرى خواند كه مضمونش اين است كه مادران بر فرزندان خود رحم مى كنند و ايشان را غذا مى دهند، و اين مادرى كه همه را بكشتن مى دهد و مجروح مى كند، محتاج به آن نيستيم و ما مادران ديگر داريم كه همه در مسجد رسول خدا نشسته اند و پرده خود را ندريده اند، و عاقّ رسول خدا نشده اند، و در ميان مردمان
نيامده اند، و شمشيرى بر كمر نبسته اند، پس ابن خضير ازدى به ميدان آمد و مالك اشتر او را كشت پس عمير غنوى و عبداللّه عقاب بن اسيد به ميدان آمدند و اين دو نفر از شجاعان مشهور بصره بودند و مالك اشتر در يك حمله و دو ضرب كار هر دو را ساخت و بيست و هشت نفر ديگر را هم كشت و آن روز غذا نخورده بود، و روزه بود. و روز قبل هم چيزى نخورده بود، و ضعف بر او مستولى شده بود. پس در در آن حال عبداللّه بن زبير به ميدان آمد و مالك نيزه اى بر او زد، و او را از اسب انداخت و پياده شد و خود را بر رويش انداخت كه سرش را ببرد
و عبداللّه يصرخ من تحته اقتلونى و مالكا
عبداللّه زبير زير دست مالك فرياد زد كه اى اهل جمل مرا و مالك را با هم بكشيد، از هر طرف لشكر دور مالك را گرفتند و هجوم آوردند و او از زير دست مالك فرار كرد و بر اسب سوار شد و چون اهل بصره او را سواره ديدند از دور مالك اشتر متفرّق شدند و مالك سه روز گرسنگى خورده بود و شعرى در اين باب گفت:
اعايش لو لا اننى كنت طاويا
|
|
ثلثا لا لقيت ابن اختك هالكا
|
اى عايشه اگر نبود گرسنگى سه روز من، هر آينه پسر خواهرت را كشته و هلاك شده ملاقات مى كردى.
كيفيت كشته شدن شتر عايشه و تسليم شدن وى
پس مالك از ميدان برگشت و محمد بن حنفيّه به ميدان آمد شجاعتى از آن فرزند حيدر كرّار بروز كرد كه اهل بصره حيران شدند و ترسيدند. پس مردى از قبيله ازد خواست كه در غفلت ضربتى بر اين شاهزاده زند ولى آن بزرگوار به يك ضربت شمشير دست او را قطع كردند، آن مرد ازدى فرار كرد و فرياد زد اى بنى ازد فرار كنيد كه شيرى به سوى شما مى آيد كه از خود غافل نيست، و عايشه از ميان هودج فرياد برآورد كه اى گروه مردمان، صبر را شعار خود قرار دهيد و اگر كشته شويد، ثواب آخرت بهتر از زندگانى دنيا است، پس مشتى خاك بر روى اصحاب اميرالمؤمنينعليهالسلام
پاشيد. مردى از اصحاب امير ا آواز بلند گفت:
و ما رميت اذ رميت و لكن الشيطان رمى
يعنى اى عايشه تو نينداختى وقتى كه انداختى و لكن شيطان انداخت و آن مقدار تير به هودج او زدند كه گويا بال كركسى بود و خارپشتى و تا آن وقت بيست هزار نفر از لشگر عايشه كشته شده بودند.
موافق روايت قتاده چنانچه در سُرور المؤمنين ذكر كرد پس علىعليهالسلام
فرمودند كه چيز ديگر به غير از اين هودج با شما جنگ نمى كند اين شتر را پى كنيد، زيرا كه اين شيطان است پس به محمد بن ابى بكر فرمودند متوجه باش چون شتر راپى كردند خواهر خود را درياب و چون متوجه آن هودج شدند مردم بصره مانع بودند و مهار آن ناقه را مى گرفتند ولى شيعيان، ايشان را مى كشتند، تا آن كه نود و هشت نفر به جهت گرفتن مهار آن شتر كشته شدند.
پس اميرالمؤمنينعليهالسلام
محمّد حنفيّه را طلبيدند و نيزه اى به او دادند و فرمودند: برو اين نيزه را بر ران شتر بزن و چون محمد نزديك رسيد بنى ضبّه مانع شدند و نگذاشتند كه جلوتر برود. پس محمد حنفيّه به خدمت پدر بزرگوار برگشت. حضرت، امام حسنعليهالسلام
را ماءمور اين كار كرد، امام حسنعليهالسلام
نيزه را از دست محمد گرفتند و به نزد شتر عايشه رفتند و آن قبيله را متفرق كردند و نيزه بر شتر عايشه زدند و به نزد پدر بزرگوار خود مراجعت نمودند و نيزه آن جناب خون آلود بود و چون محمد اين صحنه را ديد آثار نگرانى از چهره او ظاهر شد. حضرت فرمود: اى فرزندم از اين امر متغيّر مباش، زيرا كه او فرزند پيغمبر است و تو فرزند على هستى پس مردى از شيعيان، پاى شتر را قطع كرد. مردى از بنى ضبّه دوش خود را به زير آن شتر گذاشت و او را نگه داشت پس عبداللّه پاى ديگر شتر را قطع كرد و شتر به پهلو افتاد و عايشه با صداى بلند فرياد زد و مردم فرار كردند و عمّار تنگ شتر را بريد و حضرت به نزد او آمده و نيزه خود را بر هودج او زد و فرمودند: اى عايشه خداصلىاللهعليهوآله
تو را امر فرمود كه چنين كنى؟ عايشه گفت: يا ابا الحسن حالا تو پيروز شدى، بر ما احسان و رحم كن، پس به محمد بن ابى بكر فرمود كه متوجه خواهر خود باش كه كسى ديگر به غير از تو نزديك او نيايد كه مبادا دست كسى به او يا به جامه او برسد. اميرالمؤمنينعليهالسلام
درباره عايشه اين گونه جوانمردانه عمل نمودند واى بر آن ظالمانى كه دختران آن حضرت را اسير كردند و بدون چادر در حضور نامحرمان نگه داشتند، پس محمّد بن ابى بكر ميگويد: من به او گفتم ديدى كه چه كردى پرده خود را دريدى و حرمت خود را ضايع نمودى و خداوند را به غضب آوردى و موجب هزاران انسان شدى و عايشه جوابى نگفت. پس محمد، عايشه خواهر خود را به خانه عبداللّه بن خلف خزاعى بُرد. و مرحوم كلينى مى گويد كه در آن روز هزار پياده و هفتاد سواره از لشگر حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام
به شهادت رسيدند. و در تاريخهاى متعدّد آمده است كه بيش از سى هزار نفر از لشگر عايشه كشته شدند و جمع كثيرى از آنان اسير شدند. از هر اسيرى كه سؤ ال مى كردند كه چه كسى تو را اسير كرد مى گفت: علىعليهالسلام
و از هر مجروحى كه سوال مى كردند كه تو را مجروح كرد مى گفت علىعليهالسلام
و از هر محتضرى كه در حال جان دادن بود سؤ ال مى كردند چه كسى تو را ضربت زد مى گفت علىعليهالسلام
.
يكى از آنان مى گفت كه اميرالمؤمنين در زير عَلَم ايستاده بود يكى از آن اسرا گفت واى بر تو آيا نمى ديدى كه علىعليهالسلام
از ميمنه حمله مى كرد و در ميسره و قلب دشمن مى كشت و اسير مى كرد و مع ذلك در زير عَلَم ايستاده بود، از زمين بيرون مى آمد و اسير مى كرد و از آسمان فرود مى آمد و مى كشت.
در انتهاى جنگ جمل، زيد بن صوحان كه از اصحاب بزرگ علىعليهالسلام
بود بر زمين افتاد حضرت به نزد او رفتند و با جمعى از اصحاب بالاى سر او نشسته فرمود: خدا تو را رحمت كند اى زيد پس زيد چشم خود را گشود در حالى كه سرش را در دامن آن حضرت ديد بر روى آن جناب نظر كرد عرض نمود يا علىعليهالسلام
من براى تو مقاتله نكردم، و از روى جهالت و سفاهت محاربه نكردم، بلكه خدا و رسول خدا را يارى كردم چون يارى تو يارى خدا است و دوستى تو دوستى با خدا است و دشمنى تو دشمنى با خدا است پس رو به اصحاب كرد و گفت: امير خود را رها نكنيد كه خداوند رها مى كند هر كسى را كه علىعليهالسلام
را رها كند. و خداوند يارى مى كند هر كه او را يارى كند. نظير زيد بن صوحان در ميانه شهداى كربلا مسلم بن عوسجه بود وقتى كه آن بزرگوار از روى اسب بر زمين افتاد فرياد بركشيد
اءدركنى يابن رسول اللّه.
سيّدالشّهداءعليهالسلام
با حبيب بن مظاهر خود را به او رساندند، او را مشاهده كردند در حالى كه به خاك و خون غلطيده بود. حضرت پياده شدند و سر او را در دامن مبارك خود گرفتند و فرمودند:
رحمك اللّه يا مسلم فزت بالشهادة و اءديت ما كان عليك
خدا رحمت كند تو را اى مسلم كه پيروز شدى به شهادت و آنچه بر تو بود، بجا آوردى پس حضرت اين آيه را خواندند:
فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و مابدلوا تبديلا
طائفه اى از دوستان به شهادت رسيدند و عده اى در انتظار شهادتند. پس مسلم چشم باز كرد و با صدايى لرزان و ضعيف گفت: يابن رسول اللّه خوشابه حال قافله آن باشى. پس حبيب بن مظاهر پيش دويد و بدن مسلم را در برگرفت و گفت: مشكل است بر من اى مسلم كه تو را بر اين حال ببينم، اى برادر بشارت باد تو را به بهشت. مسلم گفت:
بشرك اللّه بخير
خدا تو را بخير بشارت دهد. پس حبيب گفت اگر نه اين بود كه من به سرعت عقب تو مى آيم هر آينه مى گفتم، وصيّت كن به آنچه مى خواهى و ليكن مى دانم الحال من هم بعد از تو مى آيم. در اين وقت بود كه مسلم از حال رفته بود، فقط با انگشت اشاره كرد به سوى سيدالشهداء و با سعى تمام گفت:
اوصيك بهذا فقاتل دونه حتى تموت
تو را وصيت مى كنم اين مظلوم را درياب كه كوتاهى نكنى در يارى او تا مرز شهادت دست از دامن او برندارى. حضرت بى اختيار گريستند، حبيب نيز گريه كرد و گفت: بربّ الكعبه ديده تو را روشن خواهم كرد. پس حضرت جسد او را برداشتند، و به كنار خيام آوردند و فرمودند قاتلين پيامبرند، مسلم پسرى داشت كه به اتّفاق مادرش در كربلا حضور داشتند بعد از شهادت مسلم بن عوسجه دست او را گرفت و به خدمت امامعليهالسلام
آمد حضرت فرمود: اين پسر كيست؟ آن زن گفت؟ يابن رسول اللّه فدايى ديگرى برايت آورم. حضرت فرمود: اى جوان پدرت مسلم كشته شد و اگر تو هم كشته شوى مادرت تنها و بى محرم مى گردد پس جوان برخاست تا برگردد ولى مادرش دست بر گردن او انداخت و گفت: شيرم را بر تو حلال نمى كنم اگر برگردى، فرزندش را تحريك به ميدان جنگ كرد و حدود بيست نفر از دشمنان را كشت تا بشهادت رسيد، ناله مادر و كنيزان آن زن بلند شد، و صداى وامسلماه و ابن عوسجاه و وا سيّداه بلند نمودند اى ياران و دوستان ابا عبداللّه اين زن صابره شوهر و يك پسرش را كشتند و صبرش فانى شد و صداى ناله بى اختيار از او بلند شد، نمى دانم آن زنى كه شش برادر را در مقابل چشمش كشتند و دو پسرش را هم كشتند، و پنج برادر زاده او را هم كشتند، او چه حالى داشت. آن وقتى كه ابا عبداللّهعليهالسلام
نعش دو پسر آن مظلومه زينب را به در خيمه آورد تمام اهل خيام صبرشان فانى شد و از خيمه بيرون آمدند و بر آن دو كشته گريه ها كردند مگر زينب كه از خيمه بيرون نيامد كه مبادا چشم او بركشته فرزندانش بيفتد و بى اختيار بگيريد و برادر بزرگوارش محزون و غمگين شود. اما وقتى نعش على اكبر را به در خيمه آوردند بى اختيار با پاى برهنه بيرون دويد. اى ياران چون دلها از جا كنده شده و احوال شما متغيّر شد اين تفكّر و تدبّر را نيز داشته باشيد كه حزن شما به انتها مى رسد و عنان ندبه و ناله از كف شما بيرون رود و صاحب چنين حالى بايد اميد رحمت شديد از خالق خود داشته باشد. اى دوستان من متحيّرم آن خواهرى كه نتوانست برادر خود را محزون و غمگين ببيند چگونه بدن مجروح او را ديد و حيرانم كه زينب رؤ فه عطوفه كه آثار غم را نتوانست در چهره برادر تحمّل كند چگونه آن پيشانى را به چوب تير، شكسته ديد و آن رحيمه برادر تحمّل كند چگونه آن پيشانى را به چوب تير، شكسته ديد و آن رحيمه كريمه كه چشمهاى برادر را گريان نتوانست ببيند، چگونه بر خون ريخته شده مشاهده نمود و آن مظلومه كه لبهاى خشكيده برادر را تاب ديدن نياورد، چگونه چوب جفا را بر آن لب مشاهده كرد و آن مغمومه كه صداى دلنشين برادر را در ميدان نتوانست بشنود چگونه آواز تلاوت قرآن او را از بالاى نيزه شنيد.
تا للّه لا انساك زينب و العدى
|
|
جبرا تجازب عنك فضل رداك
|
به خدا قسم فراموش نمى كنم تو را اى زينب آن وقتى كه دشمنان دور تو را گرفته بودند و اراده داشتند كه از روى جبر معجر از سرت بردارند فراموش نمى كنم حالتى كه بى حيايى را از حدّ گذراندند و اراده غارت تو را داشتند و تو ناله و شيون مى كردى و گاهى روى خود را به سوى نجف مى كردى و مى گفتى يا اميرالمؤمنين يا ابتاه دشمنان ما را غارت مى كنند، و چون از نجف جواب نمى شنيدى روى خود را بر بدن مجروح برادرت مى كردى و مى گفتى يا اخا خواهرت را غارت نمودند. از اينها دلسوزتر جگرم مى سوزد بر تو و از خاطرم نمى رود آن زمانى كه برادر را با صداى بلند مى خواندى و حال آن كه برادر از داخل قتلگاه تو را مى ديد ولى چون بدنش مجروح بود و زخمهاى بسيار بر بدن داشت، طاقت جواب گفتن نداشت و چه مشكل بود كه تو او را بخوانى ولى او تو را جواب نگويد.
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين