فصل ششم: شروع دوباره جنگ صفين بعد از اتمام ماه محرم
خلاصه كلام اينكه چون ماه محرّم سال سى و نه تمام شد حضرت اميرالمؤمنينعليهالسلام
در وقت غروب آفتاب جمعى از اصحاب خود را به نزد لشگر شام فرستادند كه لشگريان صداى ايشان را مى شنيدند. مرثل بن حارث خثعمى صدا بلند كرد و گفت اى اهل شام، اميرالمؤمنينعليهالسلام
مى فرمايند كه من با شما مدارا كردم تا شايد به راه حق رجوع كنيد و به سوى من بازگشت كنيد و به كتاب خدا عمل نماييد، اينك حجّت بر شما تمام شد زيرا شما را به كتاب خدا و سنّت رسول خدا دعوت نمودم و شما را قبول نكرديد و دست از طغيان خود بر نداشتيد. اهل شام دانستيد كه اميرالمؤمنينعليهالسلام
با ايشان جنگ خواهد كرد. پس به نزد معاويه جمع شدند و معاويه و عمروعاص بيرون آمدند و در تمام آب شب آتش ها افروختند و شمعها روشن كردند و متوجّه ترتيب سپاه و تجهيز لشگر شدند. پس معاويه در همان شب كه شب چهارشنبه اول ماه صفر بود ميمنه لشگر خود را به ذى الكلام حميرى داد و فرماندهى پياده ها در سمت ميمنه را به ديگرى داد و سواران ميسره لشگر خود را به حبيب بن مسلم داد و پيادگان ميسره لشگر خود را به بشيربن ارطاة سپرد و سوراران قلب را به عبدالرّحمن جناح را به عبدالرّحمن بن سعد داد و فرماندهى پيادگان وسط را به همام بن قيضه داد و سركردگى كمينگاه را به ابوالاعور داد و پيادگان كمين را به جابس بن سعد داد. پس حضرت نيز صف آرايى نمودند، ميمنه لشگر را به برادر زاده هاى خود عبداللّه بن جعفر ابن ابى طالب و مسلم بن عقيل ابن ابى طالب داد و سواران ميسره را به محمد بن حنفيّه و محمد بن ابى بكر داد و پيادگان ميسره را به هاشم بن عتبة بن ابى الوقّاص و برادر او عمرو بن عتبه دادند تو سردارى سواران وسط را به عبداللّه بن عبّاس و شيث بن ربيعه دادند و فرماندهى پياده گان وسط را به مالك بن حارث اشتر دادند. و سواران جناح را به سعد بن همدانى و عبداللّه بن هزيل سپردند و پياده گان جناح را به رقاعة بن شدّاد البجلى و عدىّ بن حاتم سپردند و سواران كمين را به عامر بن واصل الكتانى و قيضة بن حابر داد. سپس به هر قبيله از قبايل عرب مردى را امير قرار داد كه مردم از امر او بيرون نروند از جمله قبيله مضر، ربيعه، طىّ، خزج، هَمْدان، كنانه، اسد، بربوع و خشم و خزاعه كه بطورى لشگر را رديف نمودند كه حتى باد را مجال وزيدن در صفوف لشگر آن حضرت نبود. بعد از نماز صبح روز چهارشنبه اول ماه صفر بود كه حضرت بر استرى سوار شدند و آماده نبرد بامعاويه و لشگريان اهل شام گرديدند. در كتاب سرور المومنين آمده است كه حضرت امر فرمودند كه اسب مرا بياوريد و آن اسب سياهى بود كه بسيار شيهه مى كشيد و به دو دست زمين را مى كند و آرام نمى گرفت، پس اسب را آوردند و چون حضرت بر اسب سوار شد آرام گرفت واين آيه را قرائت فرمودند:
سبحان الذى سخر لنا هذا و ما كناله مقرنين و انا الى ربنا لمنقلبون.
پس آن دو لشگر شام و عراق روبروى هم قرار گرفتند و حضرت فرمودند
اللّه اكبر لا اله الا اللّه واللّه اكبر
و اين كلمات شعار آن بزرگوار در آن جنگ بود. شعار در جنگ يعنى در وقت دوست و دشمن از يكديگر جدا مى شدند و در زمانى كه گردو غبار و ظلمت ميدان جنگ را فرا مى گيرند از همديگر متمايز مى شوند. آن دو لشگر مثل دو دريا به همديگر نزديك مى شدند تا اينكه به يكديگر رسيدند. در مرحله اوّل خزرج بن عبداللّه با سواران از ميمنه لشگر اميرعليهالسلام
مثل شعاع ساطع جدا شدند و بر لشگر معاويه حمله كردند و بر قلب لشگر زدند و دوازده نفر را كشتند و به جاى خود برگشتند. مردى از اهل شام اراده كرد تا تلافى كند و انتقام كشته ها را بگيرد، اسم او عون بن عوف بن الحارث بود. او از لشگر معاويه جدا شد و بر ميمنه لشگر امير حمله كرد. او هنوز به لشگر حضرت نرسيده بود كه علقمة بن قيس كه از شيعيان بود از سپاه جدا شد و بر سر راه او آمد و نيزه خود را بر سينه او زد و با همان نيزه او را از زين ربود و بر زمين زد تا جان خود را به مالكان جهنم سپرد و صداى تكبير از لشگر حضرت بلند شد و معاويه اين صحنه را فال بد گرفت. اين دو لشگر در برابر يكديگر آمدند پس عمروعاص پسر خود عبداللّه را طلبيد و عَلَمى در دست داشت گفت اى فرزندم اين پرچم را بگير و پيش رو كه اينك من با جمعى از عقب سر تو حمله مى كنيم. عبداللّه پسر عمروعاص گفت سبحان اللّه واعجباه اى پدرم مرا به جنگ كسى مى فرستى كه به منزله جان پيغمبر است و به شمشير و بازوى او اسلام قوّت گرفته و بر اسب رسول خدا سوار است و يك چشم به هم زدن معصيت خدا نكرده است. عمروعاص گفت اى پسر ساكت شو و فضل دشمن را بيان نكن و مرا اطاعت كن، به خدا قسم اگر مرا اطاعت نكنى گردن تو را مى زنم، عبداللّه گفت اگر رسول خدا امر به اطاعت پدر و مادر نكرده بود هر آينه كشته شدن از براى من گواراتر بود از گرفتن عَلَم. عجب غفلتى در تو مى بينم پس عَلَم را گرفت و روانه ميدان شد و از پشت سر، عمروعاص با جمعى حمله كردند و ساعتى جنگيدند و برگشتند. حضرت اميرعليهالسلام
رجز مى خواندند كه در اين حال، عمرو بن حصين سكونى عقب سر حضرت برخاست و بى خبر ضربتى بر آن سرور زد. ولى سعيد بن قيس همدانى بزرگ قبيله بنى همدان خود را به او رساند و به يك طعن نيزه كار او را ساخت. اميرالمؤمنينعليهالسلام
نظر در صفوف لشگر معاويه كردند صفى را محكم تر از صف عمروعاص نديدند زيرا كه پر بود از مبارزان شام كه غرق در آهن و سلاح بودند پس حضرت رئيس ربيعه كه نام او اخطب بن منذر بود و در شجاعت مشهور بود را طلبيدند و عَلَم سياهى به دست او دادند و فرمودند اى اخطب با پسر عموهاى خود بر اين صفى كه ابتر يعنى عمروعاص در آن است. حمله كن و آنچه از دستت بر مى آيد كوتاهى مكن. اخطب دست اطاعت بر چشم كشيد و پرچم را از دست امامعليهالسلام
گرفت و با گروهى از ربيعه از لشگر اميرعليهالسلام
جدا شد و فرياد زد امروز مرگ و كشته شدن بهتر از گريختن است. وعده ما سرا پرده معاويه خواهد بود اين مطلب را گفت و دست بر قبضه شمشير زد و تازيانه بر مركب زد و بر آن صف حمله كرد و شجاعان ربيعه از عقب سر او حمله كردند و آن صف محكم را در هم شكستند و بسيارى از مبارزان آن صف ر اكشتند. و آن قدر از لشگر شام را كشتند كه آن عَلَم بخون اهل شام سرخ و خون آلود شد و به هر جائى كه حمله مى كردند متفرق مى شدند، جنگيدند تا به سراپرده معاويه رسيدند، معاويه گفت اين پرچم سياه خون آلود از كيست؟ گفتند از بزرگ قبيله ربيعه اخطب بن منذر است. معاويه مضطرب شد و پنج هزار نفر از گردان قبايل حمير را بر سر داد اخطب و ربيعه فرستاد. خبر به اميرالمؤمنينعليهالسلام
رسيد آن سرور صد نفر از ابطال مذحج را به يارى اخطب فرستادند و حضرت با صداى بلند فرمودند اى اخطب عَلَم را جلوتر ببر پس اخطب عَلَم را پيش برد و شجاعان ربيعه و ابطال مذحج از عقب سر او حمله كردند و سيصد نفر از آنان را كشتند و به سراپرده معاويه رسيدند. اهل شام معاويه را رها كردند و گريختند مگر جمعى از خواص كه بر دور معاويه بودند مردى از آنان گفت واى بر شما اى اهل كوفه دست از ما برداريد، اين معاويه است و ما پسر عموهاى شما هستيم و امروز شام بلند شد پس اخطب به خدمت حضرت برگشت در حالى كه زخمى و مجروح بود، حضرت دست مبارك بر زخم او كشيدند فورا هيچ اثرى از آن زخم باقى نماند دراين هنگام احمر غلام عثمان به ميدان آمد و مبارز طلب مى كرد كه غلامى از غلامان حضرت به ميدان او آمد ولى به دست آن شقى به شهادت رسيد و آن غلام قاتل اسبش را در ميدان جولان مى داد و مدح عثمان مى كرد حضرت به غضب آمدند و فرمودند
و رب الكعبة قتلنى اللّه ان لم اقتلك
خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم اى دشمن خدا و رسول. پس خود آن حضرت در برابر غلام شقى آمدند و او حضرت را نشناخت و شمشير بر حضرت انداخت آن سرور شمشير او را رد كردند و به جهت او شمشير از غلاف نكشيدند و دست مبارك را دراز كردند و گريبان آن غلام را گرفتند و او را بلند كردند و به زمين زدند كه ران و بازوهاى آن ملعون شكست و فرزندان آن حضرت جناب امام حسينعليهالسلام
و محمد بن حنفيّه بر او حمله كردند و به يك مرتبه شمشيرهاى خود را به او زدند كه شمشيرهاى ايشان برهم خورد و شمشير محمد دو تكّه شد. پس خود آن حضرت در ميدان مبارزه وارد شدند و مبارز طلبيدند و كسى جراءت به ميدان آمدن را نداشت، معاويه غلامى داشت كه نام او حُريث و بسيار شجاع بود و اگر سلاح معاويه را مى پوشيد شبيه معاويه مى شد و معاويه او را براى امور مهم تربيت كرده بود، او خواست به ميدان بيايد كه معاويه گفت من تو را بسيار دوست مى دارم و به تو نيازمندم پس از على حذر كن و از غير او باك نداشته باش. حريث از كنار معاويه دور شد ولى عمروعاص دست او را گرفت و گفت اى حريث على بن ابى طالب مردى است مثل تو و چون تو غلام معاويه بودى نخواست كه اين دولت ازاو باشد و تو كشنده على باشى و اگر تو از قريش بودى معاويه دوست مى داشت كه تو قاتل على باشى. حريث وقتى تشويق شد و به ميدان آمد كه حضرت به لشگر برگشته بود و چون حضرت متوجه شد كه حريث در ميدان است عمّامه زردى بر سر مبارك پيچيدند كه كسى او را نشناسد. امام حسنعليهالسلام
اراده ميدان نمود كه حضرت قبول نكردند و خود به ميدان رفتند. حريث امامعليهالسلام
را نشناخت لذا گفت اى سوار فريب خوردى كه به ميدان آمدى و على تو را به سوى مرگ و بلا فرستاد و حضرت جواب او را ندادند و حضرت شمشير را به جانب او اشاره فرمودند كه سر شمشير بر پيشانى او خورد و نصف سر او در ميدان افتاد و از اسب افتاد و به درك واصل شد و حضرت او را دو قطعه نمودند كه معاويه بسيار ناراحت شد و به عمروعاص گفت تو حريث را فريب دادى و او را كشتى. چرا او را به چنگال شير ميدان انداختى؟ معاويه در سوگ اين غلام شجاع اشعاريرا به اين مضمون خواند: اى حريث آيا ندانستى و علم تو برطرف شد كه على برطرف كننده شجاعان است و آيا نشنيده اى كه على با شجاعى نجنگيد مگر آنكه او را با چنگال خود بر هم دريد؟ اى حريث من تو را نهى كردم و تو نافرمانى كردى و اين سزاى عدم قبولى نصيحت من است. در يكى از روزهاى ديگر، عبداللّه بن عمر ب الخطّاب به ميدان آمد كه سردار چهار هزار نفر از اهل شام بود كه آنان را سبز پوشان مى گفتند چون همه با لباس سبز پوشيده بودند. عبداللّه قاصدى را به نزد امام حسنعليهالسلام
فرستاد كه بيا به نزد من، امام حسنعليهالسلام
گمان كردند كه اراده جنگ دارد لذا آمدند و در برابر عبداللّه ايستادند عبداللّه گفت يابن رسول اللّه من به جنگ تو نيامده ام بلكه براى نصيحت آمدم. آن بزرگوار فرمود چه مى خواهى بگويى؟ آن ملعون گفت: مردم شام و قريش و قبائل عرب از پدر تو برگشته اند و كمر عداوت و كينه او را محكم بستند به بهانه آنكه عثمان را كشته اند و در تو هيچ بهانه اى ندارند و اهل شام به تو تمايل دارند لذا لشگر پدر را رها كن و وارد لشگر ما شو و همه لشگريان و معاويه با تو بيعت مى كنند و به امامت تو راضى مى باشند. حضرت امام حسنعليهالسلام
فرمودند حاشا و كلاّكه من به خدا و رسول و وصىّ او كافر شوم. دور شو اى شيطان تو گمراه شدى و دست از دين برداشتى و روبه سوى معاويه كردى. به خدا قسم كه او و پدر او ابوسفيان مسلمان نشدند و از ترس، اظهار اسلام كردند و مكر نمودند اى ابله حيا نمى كنى كه به دروغ بيرون مى آيى كه به جنگ مى روم تا زنان اهل شام تو را ببينند كه لحظه اى در ميدان در مقابل ما ايستاده اى. به خدا قسم كه من ترا امروز يا فردا كشته مى بينم و زود باشد كه خدا تو را هلاك كند. راوى مى گويد به خدا قسم او بدست مردى از بنى همدان به نام هانى بن خطاب در همان روز و يا در شب آن روز كشته شد. عبداللّه بعد از ماءيوس شدن برگشت و به نزد معاويه آمد و گفت خواستم حسن بن على را فريب دهم ولى او فريب مرا نخورد. نظير اين واقعه در روز عاشورا در صحراى كربلا اتفاق افتاد وقتى كه شمر ملعون امان نامه آورد تا حضرت عباس را فريب دهد و وعده سردارى به او داد تا دست از امام حسينعليهالسلام
بردارد. امام سجّادعليهالسلام
فرمودند خدا رحمت كند عموى من عباس را كه جان خود را از روى اخلاص فداى پدر بزرگوارم نمود و حال آنكه روز تاسوعا شمر ملعون ميان دو لشگر آمد و گفت كجائيد فرزندان خواهر من، پس عباس و جعفر وعثمان بيرون آمدند. شمر گفت اى عباس مادر شما از قبيله ما است ما تو را و برداران مادرى تو را امام داديم حضرت عباسعليهالسلام
فورا جواب داد كه لعنت خدا بر تو و بر امان نامه تو، اى بى حيا مرا امان مى دهى و فرزند رسول خدا را امان نمى دهى، به خدا قسم تا جان در تن و رمق در بدن هست، دست از يارى بردارم حسينعليهالسلام
بر نمى دارم و با شما كافران تا حدّ شهادت جهاد مى كنم. پس شمر ملعون در آن روز پيغام ابن زياد را به عمر بن سعد رسانيد و نامه آن پليد را به آن شقى داد كه مشتمل بر تهديد و وعيد بود كه اى پسر سعد شنيده ام كه امام حسينعليهالسلام
در بيابان چاه مى كند، بايد كار را به او تنگ كنى و اگر حسين و اصحاب او به حكم من راضى وتسليم شدند آنان را به نزد من بفرست و اگر قبول نكردند پس به آنان حمله كن و همه ايشان را بكش و چون حسين را كشتى اسب بر سينه و پشت او بتازان. و چون عمربن سعد نامه آن ملعون را خواند امر كرد كه تمام سپاه سوار شوند و به سوى خيمه هاى حرم محترم حركت كنند كه اين بعد ازظهر پنج شنبه محرّم بود. در اين هنگام امام حسينعليهالسلام
در كنار خيمه خود شمشير خود را اصلاح و تميز مى كردند كه لحظه اى آن جناب را خواب ربوده بود و سر به زانوى خويش نهاده و در خواب بود كه جناب زينب خاتونعليهاالسلام
صداها و صيحه لشگر دشمن را شنيد لذا به نزد برادر آمد و گفت اى جان برادر مگر صداى دشمن و شيهه اسبان ايشان را نمى شنوى؟ آن حضرت از خواب بيدار شدند و فرمودند اى خواهر در اين ساعت در عالم خواب ديدم كه جدّم و پدر و بردارم و مادرم به من مى گويند
يا حسين انك راح الينا عن قريب
اى حسين بزودى به نزد ما مى آيى. زينب دستها را به صورت خود مى زد و بى تاب شد حضرت فرمود خواهرم آرام باش تا دشمن ما را سرزنش نكند و خدا تو را رحمت كند. شيخ مفيد مى فرمايد: كه در آن وقت جناب عباس بن علىعليهالسلام
پيش آمد و عرض كرد
يا اخى ايتك القوم
برادر، لشگر رسيد. حضرت فرمودند سوار شو و برو بپرس كه چه مى خواهند بگويند. حضرت عباسعليهالسلام
با بيست سوار پيش آمد و فرمود چه مى خواهيد و منظور شما از حركت چيست؟ گفتند ما ماءموريم كه به شما عرض كنيم كه تابع و تسليم حكم امير شويد يا آنكه با شما مقابله كنيم. حضرت فرمود صبر كنيد تا به اطلاع برادرم حسينعليهالسلام
برسانم. حضرت در جواب عباسعليهالسلام
فرمود كه با دشمن بگو مقاتله را به فردا موكول كنند كه امشب شب جمعه است مشغول دعا و استغفار به درگاه خدا شويم كه من تلاوت قرآن را دوست مى دارم. پس عباس بن علىعليهالسلام
برگشت و به دشمن جواب داد كه جگر گوشه رسول خدا امشب را مهلت مى خواهد. ابن سعد مضايقه مى نمود ناگاه عده اى از همان لشگر شقاوت فرياد زدند اى عمر سعد سبحان اللّه اگر كافرى امشب از شما مهلت مى طلبيد شماها او را مهلت مى داديد آخر اين فرزند پيغمبر شما است يك شب را به او مهلت نمى دهيد؟ ابن سعد مجبور شد موافقت كند و لشگر در همان مكان فرود آمدند. در آن شب صداى طبل و نفير از لشگر ضلالت بلند بود ولى از لشگر با سعادت حسينعليهالسلام
صداى تسبيح و راز و نياز و تهليل بلند بود. حضرت تا نصف شب با اصحاب خود بود و با آنان وداع مى فرمود سپس تا سحر مشغول نماز و دعا و تلاوت قرآن بود كه در آخر وقت سحر، خواب چشمان حضرت را ربود و در عالم خواب مشاهده فرمود كه سگى چند بر او حمله نمودند كه در ميان آنها سگى بود كه بيش از سگهاى ديگر حمله مى كرد و حضرت مى فرمايد: متوجه شدم كه قاتل من در همين لشگر است پس جدّم رسول خدا را ديدم كه با عده اى از افواج مقدسه به نزد من آمدند و جدّم فرمودند اى فرزند گرامى من، تويى شهيد آل محمدصلىاللهعليهوآله
. و اينك اهل آسمانها و مقدسان ملاء اعلى به استقبال تو آمدند و در انتظار روح مقدّس تو هستند، تعجيل نما كه امشب نزد ما افطار نمايى، اى فرزندم به آسمان نگاه كن كه ملكى نازل شد تا خون تو را بعد از شهادت داخل آن شيشه سبز رنگ بريزد و به آسمان ببرد. پس از شنيدن اين خواب صداى گريه از زنان بلند شد. و حضرت ايشان را تسلى داد و كسى كه بيشتر مى گريست زينبعليهاالسلام
بود كه عرضه داشت اى برادر، جدّ پدر و برادر و مادرم از دنيا رفتند و تو تنها يادگار ايشانى و پناه ما مظلومانى حال بعد از تو چه كسى اين بى كسان را به مدينه خواهد برد؟ پس آن مظلومه روى خود را لطمه زد و معجر از سر خود كشيد و از شدت غم بيهوش شد. آن حضرت سر خواهر را به دامن گرفت و چون به هوش آمد فرمود اى خواهرم به قضاى الهى راضى باش و بدان كه تمام اهل زمين و آسمان مى ميرند همانطور كه جدّم رسول خداصلىاللهعليهوآله
و پدرم علىعليهالسلام
و برادرم امام حسنعليهالسلام
شهيد شدند كه هر سه از من بهتر بودند و چون مرا شهيد و كشته ببينيد بر رخسار خود لطمه نزنيد و گريبان چاك نكنيد و معجر از سر مكشيد
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين.
فصل هفتم: وقايع روز دوم تا هفتم ماه صفر در صفّين
آنچه از اخبار بر مى آيد اين است كه در اوائل ماه صفر تا روز هفتم درگيرى مهمى رخ نداد كه در روز هفتم قتال شديدى اتفاق افتاد. البته در روز دوم ماه صفر، جناب هاشم بن عبتة بن ابى وقّاص با ابوالاعور درگير شد و روز سوم جناب عمّار ياسر با عمروعاص و روز چهارم و پنجم جناب عبداللّه بن عباس با وليد بن عقبه جنگ نمودند و دراين روز جنگ شديد شد. سمرة بن ابرهه صاحبى رئيس قرّاء شام با جمعى از ايشان به يارى اميرالمومنينعليهالسلام
آمد. و چون صفهاى طرفين مهيّاى قتال شدند در اوائل روز، بسيارى از قّراء شام كه در لشگر معاويه بودند دست از يارى معاويه برداشتند و به يارى علىعليهالسلام
شتافتند وبه معاويه گفتند: آيا تو مى خواهى با كسى كه قرابت نزديك به محمدصلىاللهعليهوآله
دارد جنگ نمايى؟ او كه اسلامش از همه كس بيشتر و قوى تر است و جهاد و زهد و عبادت او از همگان بيشتر است. اى معاويه تو با كسى جنگ مى كنى كه به قوّت بازوى او اسلام قوّت گرفت و تو و پدرت كافر بوديد و هميشه عَلَم اسلام در دست او بود و تو پدرت بوسيله شمشير او اسلام آورديد و او بر تو و پدرت حق هدايت دارد و امروز در روى زمين كسى مانند او نيست و فرزندان او ريحانه رسول خدا و سيد جوانان اهل بهشتند و بدان و فراموش مكن كه على بر حق است و تو بر باطلى پس پيش از آنكه مضطرب شوى جبران كن و چون قرّاء شام دست از معاويه برداشتند و نااميدى و سستى بر معاويه و عمروعاص سايه افكند. پس معاويه برخاست و خطبه خواند واهل شام را تحريص و ترغيب نمود و همينطور علىعليهالسلام
هم براى لشگريانش خطبه خواند. سنان اسلمى مى گويد گويا مى بينم كه آن حضرت ايستاده بود و بر كمان خود تكيه كرده بود و اصحاب رسول خدا بر دور او احاطه كرده بودند، فرمودند: آگاه باشيد كه از همه عجايب عجيب تر است كه پسر ابى سفيان و عمرو بن عاص مردم را به طلب دين تحريص مى نمايند و شما مى دانيد كه من هرگز مخالفت خدا و رسول نكردم و در همه جا از رسول خدا محافظت نمودم آنهم در مكانهاى خطرناك كه همه شجاعان از آن مى گريختند و بدنها به لرزه مى افتاد ولى من به خاطر شجاعتى كه خداوند به من عنايت فرمود پايدارى نمودم. آن زمانى كه رسول خدا رحلت فرمود سر مبارك او بر دامن من بود و با دست خودم او را غسل دادم و ملائكه مقرّبين با من بودند و يارى مى كردند تا حضرت را از پهلويى به پهلوى ديگرى مى گردانند. به خدا قسم كه هيچ امّتى بعد از پيغمبر خود مختلف نشدند مگر آنكه اهل باطل بر اهل حق غالب شدند تا آنچه را كهخدا مى خواست ظاهر شود. پس بصيرت مردم از سخنان حضرت بشتر شد و صفهاى خود را راست كردند و اهل شام نيز صف آرايى نمودند و پرچمها را بلند كردند و تا اوائل شب جنگيدند و هيچكدام بر ديگرى غالب نشدند. و آن شب آمادگى بيشتر پيدا كردند و فرداى آن، كه روز هفتم بود جنگ را با شدت بيشتر شروع كردند. امام باقرعليهالسلام
فرمودند كه درآن روز معاويه ازعمر و خواهش كرد كه صفها را آماده كند. عمروعاص در ميان اهل شام ندا مى داد كه اى مردم اهل شام صفها را درست كنيد و يك ساعت سرهاى خود را به ما عاريه بدهيد كه وقت ظهور حق رسيد و به زودى ضالم و مظلوم از هم جدامى شوند. و ابوالهشيم تيهان كه از اصحاب رسول خداصلىاللهعليهوآله
بود و از حاضران در جنگ بدر و عقبه بود صفهاى اهل عراق را درست مى كرد و مى گفت اى اهل عراق به خدا قسم شما ما بين فتح و بهشت ايستاده ايد يعنى اگر كشته شويد به بهشت مى رويد و اگر بكشيد و غالب شويد فتح خواهيد كرد. پس پاهاى خود را محكم گردانيد و صفها را مستقيم و سرهاى خود را به خداوند مهربان عاريه دهيد و از او يارى طلب كنيد. حجربن عّدى بن حاتم طائى از اصحاب حضرت به ميدان رفت و از جانب معاويه پسر عموى او به ميدان آمد و باحم درگير شدند. خذيمه اسدى از لشكر معاويه جدا شد و نيزه خود را بر حجر بن عدّى زد و او را از اسب انداخت سپاه اميرعليهالسلام
وقتى چيزى ديدند بر او حمله كردند و او را به قتل رساندند و پسر عموى حجر هم فرار كرد و خواست خود را به دوستانش برساند كه رقاع بن حميرى كه از ياران حضرت بود، سر راه او ايستاده و نيزه اى بر شكم او زد و او را به جهنم فرستاد. حضرت فرمودند كيست از بين شما كه قرآن را در بين آنان ببرد و به كتاب خدا دعوت نمايد؟ جوانى به نام سعيد عرض كرد من مى روم، حضرت ملتفت او نشدند لذا دوباره تكرار فرمودند و باز همان جوان اجابت كرد پس امامعليهالسلام
قرآن را به آن جوان داد و او به نزد اهل شام آمد و دشمنان را به قرآن دعوت كرد و آن اشقيا آن جوان را كه قرآن در دست او بود كشتند. حضرت به عبداللّه بن بديل كه رئس قرّاء بود فرمودندحال بر ايشان حمله كن. عمر بن الخطّاب سه پسر داشت يكى به نام حرث بود كه در زمان خلافت پدرش شراب خورد و عمر او را حّد شرعى زد و مرد. و ديگرى به نام عبداللّه و عبيداللّه كه اين دو در روز صفّين در نزد معاويه بودند. وقتى كه عبداللّه بن بديل با هزار از قرّاء از طرف حضرت به ميدان آمدند و معاويه، عبيداللّه بن عمر را با هزار نفر به ميدان او فرستاد. وقتى كه عبداللّه بن بديل به ميدان آمد در حالى كه دو زره پوشيده بود و دو شمشيرداشت. عبداللّه با يارانش با مرگ بيعت كرده بودند. عبداللّه بن بديل با عبيدللّه بن عمر مشغول جدال شدند كه در اين فرصت نهصد نفر از ياران عبدالّله فرار كردند و صد نفر از قرّاء در نزد او باقى ماندند. عبداللّه رو به صد نفر باقى مانده كرد و فرمود پدر و مادرم فداى شما باد امروز روز جنگ است حمله كنيد و از كثرت دشمن نترسيد و با صداى بلند اين آيه را خواند:
(
كم من فئة قليلة فئة كثيرة باذن اللّه)
عبداللّه با همان صد نفر حمله شجاعانه كردند و آن هزار نفر را متفرّق كردند و همه به سوى معاويه فرار كردند. معاويه چون هزيمت را از لشگر عبيداللّه بن عمر ديد، برادرش عبداللّه بن عمر را با دو هزار سواره به يارى او فرستاد و اين بار هم عبداللّه به آن صد نفر گفت هيچ مترسيد و داماد و پسر عموى رسول خدا را يارى نماييد كه يارى او يارى خدا است. عبداللّه با همان صد نفر بر دو هزار نفر كه وارد ميدان شدند حمله كردند كه در اين ميان معاويه سه هزار نفر ديگر به فرماندهى حمران را به كمك آنان فرستاد. عبداللّه بن بديل چون ميدان را مملوّ از دشمن ديد به يارانش گفت: به درستى كه داخل بهشت نمى شوند مگر صابرين، كسانى كه بر واجبات خدا و اوامر او صبر كردند و هيچ چيز از چيزهايى كه خدا واجب كرده است از جهاد سخت تر نيست پس بر ايشان حمله كنيد. عبداللّه بن بديل با آن صد نفر بر شش هزار نفر حمله كردند. عبداللّه خود را به حمران رسانيد و با شمشيرى كه بر فرق او زد او را به درك فرستاد. معاويه چون حمران را كشته ديد غضب كرد و ابوالاعور سلمى را با ده هزار نفر مسلّح به يارى آنان فرستاد. عبداللّه بن بديل با زيركى خاصّى خود را به عَلَمدار لشگر دشمن رسانيد و تيغى به جانب او انداخت و او را به قتل رساند و پرچم او را سرنگون كرد. با كشته شدن پرچمدار لشگر، سربازان دشمن سست شدند و به سوى سراپرده معاويه فرار كردند. عبداللّه هم با همان صد نفر خود را به خيمه معاويه رساندند و طنابهاى خيمه هاى معاويه را بريدند و سيصد نفر را در اطراف سراپرده معاويه كشتند. معاويه فرياد زد واى بر شما اى اهل شام مگر شمشيرهاى شما از چوب و شمشيرهاى ايشان از آهن ساخته شده است.
اگر با شمشير نمى توانيد با ياران على جنگ كنيد با سنگ حمله كنيد. سپس آن قوم جاهل سنگهاى زيادى بر بدن عبداللّه بن بديل زدند و او را از اسب انداختند و چون آن فرمانده شجاع مؤمن از اسب به زمين افتاد لشگرشام خواستند او را پاره پاره كنند، معاويه گفت تاءمّل كنيد تا من روى او را ببينم سپس او را بكشيد. و چون عبداللّه از اسب افتاد و متوجه شد كه معاويه مى خواهد صورت او را ببيند گوشه عمّامه خود را بر روى خود انداخت و هنوز رمقى از او باقى بود و سر به جانب آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا بحقّ وليّت علىعليهالسلام
كه روى مرا به معاويه نشان نده و روى او را به من ننما. وقتى اين خبر به حضرت رسيد فرمودند: مگر مى شود كه پسر ابى طالب زنده باشد و دشمن بدن عبداللّه را پاره پاره نمايند. حضرت اميرعليهالسلام
مالك را طلبيدند و فرمودند بر اين قوم حمله كنيد و جسد ياور ما عبداللّه بن بديل را از ميان اين جماعت بى حيا بيرون بياور، مالك اشتر به امر حضرت حمله كرد و دشمن را از اطراف عبداللّه متفرّق كرد و عبداللّه را به لشگر حضرت رساند و معاويه موفّق نشد تا روى عبداللّه را ببيند. وقتى مالك اشتر موفّق شد كه بدن عبداللّه بن بديل را به نزد حضرت بياوريد، حضرت سر عبداللّه را به دامن مبارك خود گرفت در حالى كه عبداللّه آخرين نفسها را مى كشيد چشم گشود و عرض كرد فداى تو شوم يا علىعليهالسلام
الحمدللّه كه در دم رفتن و شهادت، چشمم به جمال تو روشن شد و روى معاويه را نديدم و معاويه هم صورت مرا نديد. آرى در وقت رفتن از دار دنيا روى و دست پر محبت محبوب خود را ديدن باعث تسلّى قلب مى گردد. شنيده ايد كه امّ السّلمه مى گويد: رسول خداصلىاللهعليهوآله
در وقت وفات مكرّر مى فرمودند نور چشم مرا بياوريد كه فاطمهعليهاالسلام
را آوردند، حضرت ساكت شدند تو تسلى يافتند و او را بر سينه خود چسباندند (آه شهداى كربلا هر كه چشم مى گشود، چشم ايشان بر روى كسى مى افتاد كه از او محبوب تر كسى نبود. آه آه، عباس در دم رفتن روى برادر را ديد. قاسم هم در دم رفتن روى عموى خود را ديد، على اكبر روى پدر را ديد اما سيدالشهداء روى دشمن خود را ديد). خلاصه اينكه بعد از شهادت عبداللّه بن بديل، ياران يكصد نفرى او را در محاصره معاويه و لشگريان شام قرار گرفتند. حضرت، آن آقا و سرور مؤمنان چون حال را بدين منوال ديد به حسنينعليهاالسلام
و فضل بن جعفر فرمودند كه زود خود را به ياى آن صد نفر برسانيد. پس اين سه بزرگوار با جمعى از دوستان حمله كردند كه امام حسنعليهالسلام
جمع كثيرى را كشت و امام حسينعليهالسلام
نيز عده اى را به دوزخ فرستاد و سپس خود را به عبداللّه بن عمر رسانيدند و ضربتى بر او زدند و او را مجروح كردند و فرار كرد معاويه نارحت شد و دستور داد كه آن دو برادر بزرگوار را تيرباران كنند. حضرت اميرعليهالسلام
چون ناظر بر ميدان بود خود را سريعا به ميدان رساند و هنوز تيرى به آن دو سرور نرسيده بود كه حضرت خود را به آنان رساندند و با دو دست مبارك خود حسنينعليهاالسلام
را گرفت و به عقب سر خود قرار دادند و خود را سپر آنان قرار دادند. اى مسلمانان و اى شيعيان آن حضرت، كجا بودند اميرالمؤمنينعليهالسلام
آن وقتى كه جنازه امام حسنعليهالسلام
را تيرباران كردند و يا حسينعليهالسلام
را در كربلا تيرباران نمودند كه تيرها مانند قطرات باران بر بدن سيد شهيدان فرود مى آمدند. و اما بعد از شهادت عبداللّه بن بديل، معاويه ذوالكلاع را طلبيدند و لگشر بسيارى به او داد و گفت كه بايد خود را به قبيله بنى همدان برسانى، پس ذوالكلاع با لشگر بسيارى بيرون آمد. حضرت اميرعليهالسلام
به قبيله بنى همدان فرمودند مهيّا باشيد كه اين جماعيت به جنگ شما مى آيند و شما استقبال كنيد. سعيد بن قيس كه بزرگ بنى همدان بود قوم خود را صدا كرد و ايشان را جمع نمود و بر سر لشگر معاويه ريختند و آنان را مى كشتند تا به حرم سراى معاويه و خيمه او رسيدند. سپس برگشتند و حضرت آنان را تشويق فرمودند كه شما به عنوان زره و نيزه و سپر من هستيد و اشعارى را در مدح آنان به اين مضمون فرمودند: خداوند بهشت عنبر سرشت را به بنى همدان عطا فرمايد كه اينها در روز جنگ، آتش و مرگى بر جان دشمنان هستند و از براى اين قبيله اخلاق و دينى هست كه موجب زينت ايشان مى شود و خوش خُلق و مهربانند و در لشگر من عزيزند. چنانكه ما بين ركن و مقام عزيزترين جاى مسجد الحرام است. اين قبيله بنى همدان مردمانى هستند كه پيغمبر و حزب و گروه و اهل بيت او را دوست مى دارند و در جنگ سريع هستند و سستى ندارند و هرگاه من دربان بهشت شوم خواهم گفت: ادخلوا بسلام به سلامتى از هر بلا و محنتى داخل بهشت شويد. سعيد بن قيس رئيس قبيله بنى همدان عرض كرد: ما يارى نكرديم مگر خدا را و يارى نموديم كسى را كه در علم و كمال و شجاعت و سابقه در اسلام همانندى ندارد پس اى اميرالمؤمنينعليهالسلام
هر چه بفرمايى ما اطاعت مى كنيم. چون روز ديگر شد هر دو لشگر مهيّاى قتال شدند ولى حضرت فرمودند شما شروع به جنگ نكنيد. پس ابو ايّوب انصارى به ميدان آمد و در ميان دو صف ايستاد و رجزى چند خواند و مبارز طلبيد و كسى جراءت نكرد در برابر او بايستد. از دور معاويه را جلوى خيمه او ديد، به قصد معاويه تازيانه اى بر اسب زد و چون به خيمه معاويه رسيد معاويه داخل خيمه شد و از درِ ديگر بيرون رفت و اهل شام را تحريك كرد تا با ابو ايوب مبارزه كنند. اهل شام دور ابو ايّوب را گرفتند ابو ايوب دست به شمشير برد و بيست نفر از آنان راكشت و به سلامتى كامل به لشگر با سعادت خود برگشت. معاويه كه از ترس ابو ايوب رنگش متغيّر شده بود، اصحاب خود را ملامت مى كرد كه واى بر شما گويا مانند چوب خشك بوديد و اگر با شمشير نمى توانيد بجنگيد با سنگ مبارزه كنيد. مردى از اهل شام كه او را مرقع بن منصور مى گفتند گفت ما امر را معطيعيم، اى معاويه به خدا قسم كه من طالب رضاى توام و اگر رضاى تو در كشتن على ابن ابى طالب باشد من تو را راضى خواهم كرد. معاويه گفت خداوند امثال تو را در لشگر شام زياد كند. پس آن مرد نگاهى به لشگر حضرت كرد چشمش به امامعليهالسلام
افتاد در حالى كه نيزه كوچكى در دست داشتند و بر اسب رسول خدا سوار بودند و شمشير آن حضرت در كمر آن جناب بود. پس موقع شمشير خود را كشيد و به قصد كشتن حضرت تازيانه اى بر مركب خود زد و با سرعت تمام به سوى حضرت مى آمد كه پيش از آنكه به حضرت برسد، ابو ايوب انصارى خود را به او رسانيد و ضربتى و ضربتى بر گردن آن ملعون زد كه تمام مردم نگاه مى كردند و گمان كردند كه ضربت ابو ايوب به خطاب رفته است ولى ناگاه مرد شامى حركتى كرد و سرش افتاد و بدنش روى اسب ماند و خون از رگهاى گردنش مى جوشيد و اسبش به جانب لشگر معاويه برگشت و لشگر معاويه از ضربت ابو ايوب انصارى تعجب بسيار كردند. حضرت فرمودند تعجب نكنيد تعجب كنيد از ماندن آن مرد بر اسب كه مهمتر از ضربت شمشير بود. در اين بين مردى از شام آمد و مبارزه طلبيد و از اهل عراق هم مردى به ميدان رفت و آنقدر مبارزه كردند كه از روى اسب افتادند و اسبها گريختند و بطور پياده مبارزه كردند تا آن مرد شامى بر زمين افتاد و آن مرد عراقى روى سينه او نشست و كلاه را از سرش برداشت تا سرش را از تنش جدا كند كه ناگاه ديد او برادر پدر و مادرى او مى باشد. اصحاب اميرعليهالسلام
فرياد زدند كه چرا كارش را تمام و سرش را جدا نمى كنى؟ گفت اين مرد برادر من است، گفتند پس دست نگه دار، گفت:
لا واللّه حتى ياءذن اميرالمؤمنين.
گفت به خدا قسم دست بر نمى دارم تا حضرت اجازه دهند والّا او را خواهم كشت. خبر به حضرت دادند آن سرور فرمودند او را آزاد كن، او هم برادرش را رها كرد و هر يك به لشگر خود مراجعت كردند. ابن عباس نقل مى كند كه حضرت متوجه فرزند دلبندش محمد حنفيّه شدند و فرمودند: اى فرزندم به طرف راست لشگر معاويه حمله كن محمد حنفيّه هم به امر پدر بزرگوارش حمله كرد و شصت و چهار نفر را كشت و مانند نهنگ در درياى جنگ غوطه ور شد ولى زخم بسيارى خورد و از كثرت جراحت خسته شد و برگشت و به خدمت پدر بزرگوار عرض كرد بسيار تشنه ام، حضرت جرعه اى آب به او دادند. ابن عباس مى گويد قدرى از آب را نوشيد و بقيه آب را روى زره و بدنش ريخت پس به خدا قسم كه ديدم خون بسته از حلقه هاى زره او بيرون مى آمد. پس محمد حنفيّه هنوز آرام نگرفته بود كه حضرت فرمودند: اى نور ديده من به طرف چپ لشگر معاويه بايد حمله كنى. پس محمد به ميسره لشگر حمله كرد و لشگر را شكافت و عده اى را به جهنم فرستاد و با چند زخم برگشت و كمى استراحت كرد كه حضرت فرمود اى فرزندم بر قلب سپاه معاويه هم حمله كن، محمد با عشق تمام به امر پدر توجه كرد و به قلب دشمن حمله شيرانه نمود و عده اى از نامداران لشگر معاويه را به درك واصل كرد و چون سن مبارك او كم بود و تشنگى بر او غلبه كرد و جراحات زيادى بر بدن مباركش رسيد، به خدمت پدر رسيد و از دست مبارك حضرت سيراب شد. اما روز عاشورا در كربلا با آن هواى گرم بر اهل بيت پيغمبر چه گذشت. اگر محمد بن حنفيّه جوان و كم سن و سال بود ولى على اكبر از او جوان تر بود و اگر محمد بن حنفيّه بسيار تشنه بود به خدا قسم كه على اكبر تشنه تر بود و اگر او به نزد پدر بزگوار تشنه برگشت، باز حضرت قدحى آب به او نوشاندند، ولى وقتى على اكبر به نزد پدر آمد حضرت ابا عبداللّه فرمود على جان من از تو تشنه ترم لذا انگشتر در دهان على اكبر گذاشت. و اگر محمدبن حنفيّه محترم و شجاع بود، على اكبر محترم تر و شجاع تر بود. روزى كه مختار قيام كرد و نگارنده تاريخ كربلا به نام ابو خليق را دستگير نمود سوال فرمود كه از اصحاب امام حسينعليهالسلام
كداميك شجاع تر بودند؟ ابو خليق شاعر بنى اميّه گفت على اكبرعليهالسلام
بود. من خود شاهد بودم كه اگر جرعه اى آب مى آشاميد دمار از روزگار لشگر ما بر مى آورد. خلاصه اينكه حضرت اميرعليهالسلام
ميان دو چشم محمدبن حنفيّه را بوسيدند و فرمودند پدر فداى تو باد به تحقيق كه مرا شادى كردى به خاطر اين جهادى كه در پيش روى من كردى. پس بگو گريه تو براى شادى است يا گريه جزع و نگرانى؟ محمد گفت: اى پدر چگونه گريه نكنم و حال آنكه مرا سه مرتبه به دهان مرگ فرستادى و اين دو برادرم حسن و حسينعليهاالسلام
از من بزرگترند و شجاع ترند پس چرا ايشان را به جهاد امر نفرمودى؟ حضرت باز روى محمد را بوسيدند و فرمودند: اى محمد تو فرزند من هستى و حسن و حسينعليهاالسلام
فرزندان رسول خدا هستند آيا نبايد ايشان را حفظ كنم؟ و آيا مى شود كه على زنده باشد و فرزندان رسول خدا را به جنگ دشمنان بفرستد؟ محمد بن حنفيّه گفت اى پدر، خدا مرا فداى تو و حسن و حسينعليهاالسلام
بگرداند اى پدر عزيز من اين مطالب را نگفتم مگر آنكه باعث شود كه جايگاه و مراتب ايشان را برايم ظاهر سازى. حال اى برادران هرگاه امير المومنانعليهالسلام
از پيغمبر خداصلىاللهعليهوآله
شرم مى كند و حسن و حسينعليهاالسلام
را به جنگ با دشمنان نمى فرستد تا مبادا جراحتى و زخمى به بدنهاى مبارك آنان برسد پس نمى دانم چگونه با ظالمانى كه گاهى جنازه امام حسن مجتبىعليهالسلام
را تيرباران كردند و روزى هم سينه امام حسينعليهالسلام
را با تيرها و نيزه ها شكستند و آن ظالمانى كه گاهى به امام حسنعليهالسلام
آب دادند و روزى هم آب را از حسينعليهالسلام
دريغ داشتند و آن ظالمانى كه در يك روز هفتاد دو نفر از امام حسينعليهالسلام
را كشتند كه هريك به منزله پاره جگر او بودند و آن ستمگرانى كه خانه امام حسنعليهالسلام
را غارت كردند و روزى هم خيمه امام حسينعليهالسلام
را آتش زدند. خيمه اى كه به قول يكى از شاعران عرب زبان، جبرئيل و روح كه اعظم ملائك است و ساير ملائكه مقرّ بين مثل غلامان و خادمان، خدمت اهل او مى نمودند. خيمه اى كه در وقت گشودن ابواب آن و پهن نمودن اساس آن آوازى از آن مى آيد مثل ناله حزينى و گويا بر صاحب خود مى گريست و آن خيمه، خيمه اى بود كه در آن زمان اگر پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآله
زنده و حاضر بود، بر آن نظر مى نمود، مثل ابر بهارى پر باران اشك از ديده مى بارد خلاصه اينكه آن خيمه خيمه اى بود كه اگر در زمانى عمود و ستون آن كه به عنوان ستون دين بود افتاد، اميرالمومنين به گريه در آمد
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين.
محاربه دو لشگر در ميدان صفين
صاحبان كتب حبيب السّير الغمّه و سرور المومنين ذكر كرده اند كه معاويه لعين از طولانى شدن جنگ نگران شد و به سواران لشگر خود گفت كه بر لشگر على حمله كنيد كه كار بسيار سخت شد. پس بيست هزار سواره حمله كردند و از لشگر اميرالمؤمنين هزار نفر جدا شدند و به جانب دشمن حمله ور شدند و جنگ عظيمى واقع شد كه اهل شام آن هزار نفر را كمين زدند و محاصره كردند. اميرالمؤمنينعليهالسلام
چون اين حالت را مشاهده فرمودند بر اسب سوار شدند فرمودند آيا كسى هست كه جان خود را به خداوند عالم بفروشد و از جان خود در راه رضاى او دست بردارد؟ عبدالعزيز بن حارث جعفى جوانى بود خوش سيما و نيكو لقا و شجاع كه بر اسب سياهى سوار بود به خدمت حضرت آمد عرض كرد
بابى انت وامى يا اميرالمؤمنين
پدر و مادرم به فداى تو باد يا اميرالمؤمنين آنچه را كه مى خواهيد بفرماييد. حضرت شعرى چند در مدح آن جوان خواندند و فرمودند بر اين بيست هزار نفر حمله كن و صفهاى ايشان را بر هم شكاف و خود را به آن هزار نفر ازاهل عراق برسان و به ايشان بگو كه اميرالمؤمنين شما را سلام مى رساند و مى گويد مترسيد و اندوه بخود راه مدهيد وهمه با صداى بلند تكبير بگوييد كه اينك ما با لشگر به شما خواهيم رسيد انشاء اللّه و تكبير گويان حمله مى كنيم. آن جوان چند تازيانه بر مركب خود زد و اسب خود را حركت داد و به صف دشمن زد و خود را به اصحاب اميرعليهالسلام
رساند و چون اهل عراق آن مرد را ديدند شاد گشتند و پيغام حضرت را كه شنيدند صداى خود را به تكبير و تهليل بلند كردند و حمله را شروع كردند و چون صداى تكبير به سمع مبارك حضرت رسيد، آن حضرت نيز از اين طرف تكبير گفتند و با هزار نفر حمله كردند. اهل شام تاب نياوردند و از اطراف آن گروه دور شدند و آن هزار نفر كه در هيچ محاصره دشمن قرار داشتند صحيح و سالم از آن مهلكه بيرون آمدند و هيچ آسيبى به آنان نرسيد و در اين درگيرى هفتصد تا هشتصد نفر از شاميان به درك واصل شدند و در آن روز اميرالمؤمنينعليهالسلام
از همه كس بيشتر زحمت كشيد و بيش از نصف آن كشتگان بدست حضرت كشته شدند. و در روز ديگر از جانب حضرت، محمد قيس بن مسعد بن عباده انصارى به ميدان آمد. قيس جوان بلند بالاى شجاعى همانند مالك اشتر بود قيس بر لشگر شام حمله كرد و شجاعت بسيارى از خود نشان داد و رجز خوانان در ميدان مى جنگيد و مبارز مى طلبيد كه از اهل شام بشربن ارطاط (يسر) كه از شجاعان لشگر معاويه بود به ميدان آمد و رجز خواند، قيس بر او حمله كرد يسر خواست رد كند از اسب افتاد. قيس خواست كه مرتبه ديگر ضربتى بر او بزند كه او برخاست و فرار كرد و خود را به معاويه رساند و قيس به لشگرگاه خود برگشت. عمروعاص از جانب معاويه به ميدان آمد و فرياد زد كه هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص به ميدان بيايد كه غير از او كسى را از لشگر عراق نمى خواهم. هاشم به ميدان آمد و بر عمروعاص حمله كرد و ضربتى بر سر عمروعاص زد كه كلاه او را بريد و سر او را مجروح كرد، عمروعاص فرار كرد وبه نزد معاويه رفت. پس از او عبدالرحمن بن خالد وليد از طرف معاويه به ميدان آمد و رجز خواند و از جانب حضرت، مالك اشتر به ميدان آمد و يك ضربت بر عبدالرحمن زد و او را مجروح كرد و عبدالرحمن گريخت و به نزد معاويه برگشت و گفت اى معاويه واى بر تو ما را با عثمان چه كار، مى دانم كه خون نجس او مى جوشد تا آنكه يكى از ماها را زنده نگذارد. معاويه گفت زود دلتنگ شدى و بناى ملامت گذاشتى و آنچه از جراحت به تو رسيد مثل آن چيزى است كه در وقت بازى به اطفال مى رسد اى عبدالرحمن تو به جنگ آمدى از براى طلب خون خليفه كه مظلوم كشته شد صبر كن كه پروردگار با صابران است. عبدالرحمن گفت قصد تو خيرخواهى نيست بلكه مكر و حيله است و اگر راست مى گويى خود به جنگ برو. معاويه در اينجا ناچار شد تا به ميدان بيايد ولى از لشگر خود دور نمى شد. سعد بن قيس همدانى كه از شجاعان مشهور و بزرگ قبيله بنى همدان بود، چون معاويه را در ميدان ديد خود را به او رساند همين كه به معاويه نزديك شد معاويه اسب دوانيد و خود را به لشگر رساند و اهل عراق بر او خنديدند و اهل شام از عمل او خجل شدند. سپس مالك اشتر به ميدان آمد و از آن طرف عبداللّه بن عمر در مقابل او قرار گرفت ولى مالك را نشناخت، پس گفت اى سواره تو كيستى كه من ننگ دارم كه با همه كس جنگ كنم مالك گفت منم اشتر. عبداللّه مضطرب شد و ترسيد و گفت اى عموى بزرگوار به خدا قسم اگر تو را مى شناختم به نزد تو نمى آمدم و اكنون مرا اذن بده كه به سلامت به منزل خود برگردم. مالك گفت آيا شرم نمى كنى كه تو از قريش باشى و در نزد مردى از اهل يمن بگريزى و پدر تو عمر باشد و از نزد من برگردى، نزديك بيا، عبداللّه گفت اى عمو تو را بحق رسول خدا قسم مى دهم كه دست از من بردار كه فرار از نزد چون تو بر كسى عار نيست بلكه افتخار است. مالك خنديد و گفت برگرد. پس عبداللّه ترسان و لرزان برگشت و مى گفت شكر خدا را كه زنده برگشتم. معاويه گفت يابن الخليفه چه كردى عبداللّه بن عمر گفت آن كار كه تو كردى و از چنگال شير جستم. معاويه گفت او هم مردى است مثل تو، عبداللّه گفت اگر راست مى گويى برو به ميدان او. معاويه گفت كه تو خود ديدى كه به ميدان سعد همدانى رفتم و تو مى دانى كه او در شجاعت كمتر از مالك اشتر نيست. عبداللّه گفت راست مى گويى و مثل زنان گريختى و نايستادى و اگر در ميدان مى ايستادى به آن جايگاهى كه خدا براى تو آماده كرده مى رسيدى. معاويه گفت واى بر تو اگر به مبارزه على بن ابى طالب بروم بد دلى نخواهم كرد، در اين اثنا، حضرت بيرون آمدند و بر اسب رسول خدا سوار بودند و ندا دادند، اى پسر هند من به نزد آمدم حال به ميدان بيا و مردم را به كشتن مده و هر كس در اين ميدان غالب شد همه امور با او باشد. معاويه سرش را به زير انداخت و اصلا سخنى بر زبان نياورد. عبداللّه گفت اى معاويه بسم اللّه، برو به ميدان على، باز معاويه جوابى نداد. حضرت بر ميمنه لشگر ايشان حمله كردند و بر هم شكافتند و از ضرب تيغ آن حضرت سرهاى منافقان مانند برگ درختان در وقت باد شديد فصل خزان بر زمين مى ريخت. سپس ميسره لشگر معاويه همينطور ايستاده بود و از جاى خود حركت نكرد. معاويه به عمروعاص گفت ببين پسر عمر بن الخطّاب چه گفت عمروعاص گفت به خدا قسم راست گفت چه بسيار قبيح است كه على بن ابى طالب به ميدان آيد و تو را به مبارزه بخواند و تو قبول نكنى. معاويه گفت اى عمرو من از تو اناترم و فريب تو را نمى خورم و گويا تو در خلافت و مملكت من طمع كردى. عمرو گفت مراميلى به خلافت نيست و اگر هم باشد من از تو سزاوارترم و ليكن مى دانم كه بسيار زشت است براى تو كه اجابت نكنى. معاويه خنديد و شعرى چند خواند كه مضمونش اين است كه خود را در مقام تهمت انداختى پادشاهان را با جنگ چه كار. باز دوباره اميرالمؤمنين به ميدان آمد و مبارز طلبيد ولى اين بار لباس سلاح و اسب خود را تغيير داد ولى عمروعاص حضرت را نشناخت و اما حضرت او را مى شناختند پس قدرى اسب دواندند تا آنكه عمروعاص را از ميان صفهاى شام بيرون آوردند و حضرت، رجز مى خواندند. عمروعاص از شعر خواندن آن بزرگوار حضرت را شناخت لذا سر اسب را برگرداند و فرار كرد. حضرت اميرعليهالسلام
از عقب سر او را تاختند و خود را به او رساندند، پس نيزه اى حواله عمروعاص كردند كه عمروعاص خود را از اسب انداخت و شروع به پياده دويدن كرد تا حضرت خود را به او رساندند، عمروعاص مضطرب شد و لباس خود را از تنش بيرون آورد و خوابيد، فورا پاهاى خود را بلند كرد تا عورتش ظاهر شد. حضرت روى مبارك خودرا برگرداندند تا به دستورات شرع مقدس عمل كنند و ترك از معاصى نمايند و ازهمانجا به لشگر خود برگشتند، عمروعاص هم برخاست و خود را به لشگر معاويه رساند، معاويه خنديد و عمروعاص متغيّر شد و از خنده معاويه خجالت كشيد و گفت اى معاويه چرا مى خندى؟ معاويه گفت از حمله ابوالحسن و فرار تو و در آوردن لباس و كشف عورت تو مى خندم. عمروعاص گفت به خدا قسم او را نشناختم و اگر مى دانستم كه على در ميدان است اگر به قدر كوه اُحُد طلاى احمر به من دادند كه به ميدان على بروم نمى رفتم. اى معاويه اين امر كه از براى من اتفاق افتاد اگر از براى تو اتفاق افتاده بود، حال طفلان تو يتيم شده و مال تو غارت شده بود. معاويه عليه اللّعنه گفت
احمد اللّه و عورتك
يعنى حمد خدا كن و قدر عورت خود را بدان كه تو امروز را نجات داد. معاويه گفت آيا تحمل مزاج و شوخى را دارى؟ عمرو گفت بگو اما اى معاويه چه بسيار سخن مى گويى حال اگر مردى به مرد ديگرى برسد واو را نكشد از آسمان خودمى بارد؟ معاويه گفت نه وليكن اى عمروعاص تو خود را در ميان عرب رسوا كردى و اين ننگ عظيم را بر خود خريدى و مرگ بهتر از اين زندگى بود. عمروعاص گفت: اى معاويه بس است، سخن را طول مده، على بن ابى طالب پسر عموى من است و مرا عفو و احسان كرد. معاويه گفت: اى عمروعاص آيا هيچ مى دانى كه رسول خدا، على را گفت
انا وانت يا على من طينة واحدة الى ادم
يعنى من و تو يا على از طينت واحد هستيم تا حضرت آدم. عمروعاص گفت بلى اين چنين بود. معاويه گفت پس او چگونه پسر عموى تو بود كه پدر او سيدى بود در ميان بنى هاشم و پدر تو آن كسى هست كه خودت بهتر مى دانى. عمروعاص گفت اين شوخى نبود بلكه از زخم شمشير بدتر است چرا كه كلام تو گوياى اين است كه من زنازاده ام. اى معاويه اگر نه اين بود كه من دين خود را به تو فروخته بودم حال اين سخنان زشت را به من نمى گفتى. شب فرا رسيد و لشگريان ازهم جدا شدند و چون صبح شد و نماز صبح را به جا آوردند اميرالمؤمنينعليهالسلام
خطبه اى خواندند و فرمودند كه پرودگار عالم مى فرمايد
(
ان اللّه يحب الذين يقاتلون فى سبيل اللّه كانهم بنيان مرصوص)
بدرستى كه خداوند آنانى را كه در راه خدا مبارزه مى كنند و مانند بنيان محكمى استوارند دوست مى دارد. پس صفهاى خود را استوار كنيد همانند بناى محكم و زره داران را جلو قرار دهيد و دندانها را بر هم بفشاريد و بعد تيراندازان حركت كنند و كعب نيزه ها را بدست گيريد تا درازتر شود و عَلَم را حركت دهيد و عَلَمها را به دست شجاعان دهيد و در وقت شدت جنگ، صبور باشيد واز فرار پرهيز كنيد و نصرت و يارى را از پروردگار خود طلب كنيد. پس مالك اشتر از جا برخاست و گفت حمد و ستايش پروردگار را كه پسر عموى رسول خداصلىاللهعليهوآله
و زوج بتول و سيف اللّه المسلول همراه ما است و او اول كسى است كه با رسول خدا نماز خواند و او را تصديق كرد و او است كسى كه رسول خدا را غسل داد و او را دفن كرد و مردم مغشول بودند به آنچه كه مشغول بودند و او كسى است كه در جميع جنگها رسول خدا را يارى كرد و معاويه طليق است و پسر طليق پس بترسيد از مخالفت با اميرالمؤمنين و او را از مردمك چشمهاى خود نيكوتر و بهتر محافظت كنيد. هر يك از بزرگان مهاجر و انصار از جا برخاستند و فضلى از فضائل حيدر كرّار را بيان كردند و مبارزان از صفوف جدا شدند و در پيش روى سپاه جمع شدند و صف كشيدند. اولين نفر كعب بن جعيل سبلى شاعر معاويه بود كه به ميدان آمد و رجز خواند كه كسى بجز نجاشى به ميدان جنگ نيايد. نجاشى هم به ميدان آمد و نيزه اى بر سينه او زد و آن ملعون فرار كرد و چون سينه او شكافته شده بود و ازهمان زخم به درك واصل شد. عبداللّه بن جعفر طيّار زد و قريب هزار نفر بر دور او جمع شدند و با ايشان حمله كرد و خود را در ميان لشگر شام انداختند و جنگ عظيم نمودند كه در آن روز بسيارى از لشگر معاويه كشته شدند. تك سوارى در كوفه بود كه كسى را يارى مقابله با او نبود، كه او را عكبربن جدير اسلامى مى گفتند و در شام نيز سواره اى بود موسوم به عوف بن فخراة مرادى كه يگانه دهر بود كه بسيارى از اصحاب اميرالمؤمنين را به شهادت رسانده بود و عادت او تنها جنگيدن بود، پس به تنهايى ميان دو سف آمد و لعب و هنرى را آشكار كرد كه اهل عراق تعجب كردند و فرياد زد اى اهل عراق در ميان شما كسى هست كه عصايش شمشيرش باشد؟ من شما را فريب نمى دهم و همه شما بدانيد كه منم عوف بن فخراة مرادى لذا هم كفو مرا به ميدان بفرستيد پس اصحاب اميرعليهالسلام
عكبر را صدا زدند كه تو اى هم كفو برو به سوى عوف. عكبر به تنهايى به ميدان رفت و اين دو لشگر به نظاره اين دو مبارز مشغول بودند. اول مرادى رجز خواند و عكبر هم در مقابل رجز خوانى او رجز خواند در اين حال بود كه مرادى نيزه اى حواله سينه عكبر كرد ولى عكبر رد كرد و او هم نيزه اى به سوى مرادى زد كه او هم ردّ كرد كه حدود شصت طعن نيزه و ضرب در ميان آنان ردّ و بدل شد و آخر الامر عكبر دلتنگ شد و نيزه اى بر سينه مرادى زد كه از پشتش بيرون آمد و او را به جهنم فرستاد كه صداى تكبير از لشگر اميرعليهالسلام
بلند شد و شادميان دل شكسته شدند پس عكبر به معاويه نگاه كرد ديد او با چند نفر از قريش و قليلى از مردم بر بالاى تلّ جماجم ايستاده بود و آن تلّى بود كه سرها را در پاى آن مى ريختند. عكبر اسب خود را به شدت تمام دواند و همينطور كه بر اسب خود تازيانه مى زد به جانب آن تپّه مى رفت پس معاويه ديد كه به سرعت تمام به او نزديك مى شود گفت: اى مردم اين مرد كه مى آيد ديوانه است يا كسى او را امان داده، از او سوال كنيد كه مطلبش از اين آمدن چيست؟ مردى از اهل شام او را صدا زد ولى جواب نداد و همين طور بر اسب خود تازيانه مى زد و به سوى معاويه پيش مى آمد و فكر مى كرد كه مردم از اطراف معاويه فرار مى كنند و موفق به كشتن او مى شود ولى مردم متفرّق نشدند و او با نيزه بر ايشان حمله كرد وسى نفر از آنان را كشت و چون ديد نمى تواند به معاويه برسد فرياد كرد
ويلى عليك يا بنى هند انا الغلام الاسدى حمد.
واى بر تو اى پرس هند منم غلام اسدى، پس برگشت به خدمت اميرعليهالسلام
، حضرت فرمود چه چيز تو را وادار كرد كه اينگونه شجاعتى را نشان بدهى؟ عرض كرد حبّ دوستى تو و بغض معاويه. يا على من به قصد پسر زانيه رفتم، لعنت خدا بر آنهايى كه بين من و معاويه مانع شدند. حضرت فرمود هرگز خود را به هلاكت مينداز. معاويه خون عكبر را هدر دانست. پس دو نفر از انصار حمله كردند تا آنكه به سرا پرده معاويه رسيدند كه هر دو شهيد شدند. پس اميرالمومنين خود به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند و چون كسى به ميدان آن حضرت نيامد. بر قلب لشگر معاويه حمله كردند و بر كسى نمى گذشتند مگر آنكه او را با شمشير خود دو نيم مى كردند و گرد و غبارى بلند شد و هنگامه حرب گرم شد و چون محاربه آن حضرت طول كشيد، اهل عراق مضطرب شدند. سيدالشهداء با خالد باهفت هزار نفر از ربيعه از لشگر جدا شدند و از طرف ديگر قيس بن سعد عباده انصارى باده هزار نفر از لشگر جدا شدند و قسم ياد كردند كه اگر حضرت را ببينند، روى خود را برنگردانند تا به سرا پرده معاويه وارد شوند. پس نيامهاى شمشيرهاى خود را شكسته و حمله عظيمى نمودند تا به سرا پرده معاويه رسيدند و معاويه هم سرا پرده خود را ترك كرده بود و به مكان ديگر گريخته بود و اهل عراق يعنى ربيعه او را غارت كردند پس جنگيدند تا خود را به حضرت اميرعليهالسلام
رساندند. معاويه كسى را نزد خالد بن معتمر فرستاد و گفت اى خالد اگر تو ساكت شوى خراسان را به تو مى دهم. خالد را طمع در امارت خراسان افتاد و از جنگ با معاويه باز ايستاد ولى ديگران و اصحاب او دست از جنگ باز نكشيدند. پس خالد روى خود را به آن هفت هزار نفر از اهل ربيعه كرد و گفت كه من بين جنگ با معاويه و امارت خراسان، حكومت بر خراسان را پذيرفتم. اما اصحاب او وقتى حضرت را يافتند خوشحال شدند و با آن سرور به لشگرگاه خود برگشتند (و نمى دانم روز عاشورا در صحراى كربلا وقتى كه سيدالشهدا بر قلب لشگر اشقيا حمله كردند و از اهل بيت غايب شدند، كجا بودند شيعيان كه در طلب آن بزرگوار شمشير زدند) زيد بن وهب نقل مى كند كه ديدم اميرالمؤمنينعليهالسلام
را كه رو به لشگر معاويه مى رفت و تير از طرف چپ و راست رد مى شد. فرزندان آن جناب اين حالت را كه ديدند پيش روى آن حضرت آمدند و صف كشيدند و خود را سپر پدر بزرگوار قرار دادند ولى بر امام بسيار دشوار بود. امام حسنعليهالسلام
عرض كرد اى پدر بزرگوار شما اين نوع رو به دشمن مى رويد مى ترسيم آسيبى به شما برسد حضرت فرمودند: اى حسن خداوند كريم يك روزى را براى شهادت پدر تو مقدّر فرموده كه سرعت در جهاد آنرا نزديك نخواهد نمود و باز ايستادن از جنگ آن را دور نمى گرداند. زيد بن وهب مى گويد: ديدم اميرالمؤمنينعليهالسلام
را كه دست مبارك را دراز كردند و از بين فرزندان اميرالمؤمنينعليهالسلام
امام حسنعليهالسلام
و امام حسينعليهالسلام
را گرفتند و ايشان را در پشت سر خود قرار دادند و خود را سپر ايشان گرداندند. اى ياران انصاف دهيد كسى كه علىعليهالسلام
خود را سپر او گرداند كه مبادا تيرى يا حربه اى به جانب او آيد، كجا بود در روز عاشورا كه اين قدر تير بر بدن او زدند كه گويا پر درآورده بود. شايد شنيده باشيد كه روزى از روزها جناب امام حسينعليهالسلام
در نزد جدّ بزرگوار خود بودند و نرم نرم باران از آسمان مى باريد حضرت رسولصلىاللهعليهوآله
آثار نگرانى از چهره آن برگزيده ذوالجلال مشاهده فرمودند. حضرت علت را جويا شدند آن سرور عرض كرد يا جدّا شوق مادر بزرگوارم بر سرم افتاده ولى به جهت آمدن باران نمى توانم به نزد او بروم حضرت دو دست مبارك را به سوى آسمان بلند كردند و عرض كردند پروردگارا بدن فرزندم حسين را از قطرات باران حفظ كن، پس سيدالشهداء براى زيارت مادر روانه شدند و به دعاى سيد انبياء و به امر خداوند جلّ و عَلا در شدت آمدن باران قطره اى از آن بدن سيدالشهداء نمى رسيد. اى شيعيان پس رسول خداصلىاللهعليهوآله
كجا بود آن وقتى كه آن حضرت مى فرمود كه پسر سعد لشگرى را به سوى من روانه كرد كه هر وقت تير مى اندازد مثل قطرات باران تير به جانب ما مى آيد. علامه مجلسى ذكر كرد كه چهار هزار تير بر بدن سيدالشهداء زدند. در كتب فقهيّه آمده است كه اگر كسى ضربتى به ديگرى بزند و خون نيايد بايد يك شتر ديه بدهد واگر پوست خراشيده شود و خون بيايد بايد دو شتر ديه بدهد و اگر در گوشت فرو رود بايد سه شتر ديه بدهد و اگر به استخوان برسد و پوست را از روى استخوان دور كند بايد پنج شتر بدهد و اگر ضربت بر فرق كسى بزند تا سى و سه شتر و ثلث شتر بايد ديه دهد و اين مؤ اخذه دنيوى است ولى عقوبت اخروى او باقى است و اين زخمى است كه مسلمانان و مؤمنان بزنند. نمى دانم آن زخمهايى كه بر بدن حسينعليهالسلام
زدند بطورى كه نيزه بالاى نيزه و شمشير بر بالاى شمشير و تير بر بالاى تير، حال ديه آن همه زخمها چه خواهد بود، شايد ديه آن همه زخمها در بدن مبارك سرور شهيدان، آزادى عاصيان از آتش جهنم باشد اى آقا و سرور من، شيعيان تو راضى بودند كه ابدالابدن و دهر الدّهرين در آتش جهنم بسوزند ولى بر تو اين نوع ستمها و ظلمها واقع نمى شد. چگونه چنين نباشد و حال آنكه آن جناب به منزله درخت اس تو شيعيان برگهاى آن درختند و فنا و نابودى برگها و شاخه ها بهتر از قطع درخت است. كجا شنيده ايد اين نوع ظلم را، بريده باد دستى كه بى رعشه بنويسد و زبانى كه بى لكنت بگويد و كر باد گوشى كه بى غم و اندوه بشنود. ابو خليق شاعر براى مختار نقل مى كند كه اى امير ما با جمعى بعد از شهادت امام حسينعليهالسلام
رفتيم كه زخمهايش را بشماريم كه از تعداد آن عاجز شديم و اين قدر دانستيم كه قريب دو هزار زخم بود. عبدالرحمن بن حصين مى گويد نمى دانم تعداد زخمها چقدر بود، همين مقدار نمى دانم كه آن پيراهنى كه من از بدن نازنين او بيرون آوردم صد و هفتاد سوراخ و رخنه داشت و عمامه آن حضرت را كه جابربن يزيد برداشت از ضرب شمشير پاره پاره و ازتير سوراخ سوراخ بود. از امام سجادعليهالسلام
منقول است وقتى كه پدرم از ميدان براى وداع آخر برگشت، ديدم اينقدر تير بر بدن او خورده بود كه گويا پر براى پرواز در آورده بود. امام صادقعليهالسلام
فرمودند: كه به غير از تير بيش از هفتاد جراحت شمشير و هفتاد نيزه بر بدن مقدس او يافتند. حال از وقايع سنگ زدن به آن حضرت بشنويد تا شيشه دل شما شكسته شود. آه آه از نظرم نمى رود آن وقتى كه آن مظلوم در ميدان ايستاده بود، عامر بن طفيل عليه اللّعنه سنگى بر صورت مباركش زد. وقتى مختار ابوخليق شاعر را گرفت گفت اگر واقعه كربلا را تمام از براى من نقل كنى من تو را آزاد مى كنم پس از آنكه تعدادى از واقعه را نقل نمود مختار سوال كرد كه بگو با امامعليهالسلام
چه كردند ابوخليق گفت وقتى دور آن سرور را گرفتند، ابوالخنوق تيرى بر پيشانى آن حضرت زد و ابو ايوب غنوى تيرى بر حلقوم آن حضرت زد و حصين بن نمير سكونى و صريم بن احجار دو تير انداختند، زبانم لال باد، هر دو تير بر دهان مبارك او خورد و مالك بن بشر ضربتى بر سر آن حضرت زد كه عمّامه اش پر از خون شد. مختار عمّامه بر زمين زد و صداى گريه اش بلند شد و همه فرماندهان تحت امر مختار عمّامه هايشان را بر زمين زدند و غلغله از دار الاماره بلند شد. واللّه روا است كه از اهل مجلس هم غلغله بلند شود. وليكن شيعيان بدانيد كه اين ضربتها كه به آن جناب رسيد باز نشستن از آن حضرت سلب نشده بود و طاقت نشستن داشتند تا آنكه صالح بن وهب مزنى از عقب سر آن حضرت در آمد و نيزه اى بر پهلوى آن سرور زد كه بر زمين افتادند. جناب زينب باپاى برهنه بيرون دويدند، دو سخن فرمودند اول وا محمداه وا عليّا واحسناه واحسيناه وامظلوما. سخن دوم زينب اين بود اى كاش كوهها سرنگون مى شد پس روى مبارك خود را به آن ظالمان نمودند كه بر دور امامعليهالسلام
حلقه زده بودند، فرمودند
ويلكم اما فيكم مسلم
واى بر شما آيا در ميان شما يك نفر مسلمان نيست.
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين.