سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)0%

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: مهدی احمدی
گروه: تاریخ اسلام

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

نویسنده: محمد حسن بن محمد ابراهيم الیزدی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: مهدی احمدی
گروه:

مشاهدات: 12829
دانلود: 4938

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12829 / دانلود: 4938
اندازه اندازه اندازه
سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

نویسنده:
فارسی

 

كتاب حاضر مشتمل بر تاريخ تفصيلى غزوات ثلاثه جمل، صفيّن و نهروان است كه توسط ناكثين و قاسطين و مارقين، در طول حكومت قريب پنج ساله اميرالمؤمنين بر آن حضرت تحميل شد. تاريخ تفصيلى اين سه جنگ مهم در بدوِ امر توسط علامه مرحوم آية اللّه محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى در سال 1252 ه. ش ‍ يعنى حدود 170 سال قبل جمع آورى شد و حدود 115 سال قبل به زيور چاپ آراسته شد. و از آن پس تجديد چاپ نشد تا اينكه اين حقير در سال 1379 ه ش ‍ سالى كه توسط مقام معظم رهبرى به سال امام على نامگذارى شد، به سبك فارسى روان بازنويسى نموده تا در اختيار علاقمندان و دوستداران حضرت امير قرار گيرد و همگان بيش از پيش به مظلوميت آن امام مظلوم تاريخ آشنا گردند.

فصل نهم: با سركشى معاويه و عمرو، آتش جنگ شعله ور تر مى شود

معاويه با عمروعاص شور كرد و گفت مى خواهم نامه اى به على بنويسم و طلب صلح كنم عمروعاص خنديد و گفت اى معاويه تو چگونه مى توانى على را فريب دهى؟ معاويه گفت ما همه فرزندان عبد منافيم. عمروعاص جواب داد كه چنين است اما نبوت در ميان ايشان است نه شما و اگر مى خواهى امتحان كن و نامه اى بنويس و حال آنكه عمروعاص در آن تصديق نمودن نيز خطا كرد زيرا معاويه ولدالزّنا بود و در بسيارى از كتب انساب مذكور است كه مسافر بن عمرو بن اميّه صاحب جمال و مال بود و هند كه مادر معاويه بود را عاشق شد و با او زنا كرد و او باردار شد و چون مقدمه زنا ظاهر شد مسافر از پدر هند كه عتبه بود ترسيد و به جانب حيره رفت پس ‍ عتبه پدر هند، ابوسفيان را به مال بسيار فريب داد و دختر خود را به او تزويج كرد و بعد از سه ماه فرزند نامشروع متولد شد كه معاويه لعنة اللّه عليه بود. پس اينكه معاويه گفت ما از فرزندان عبد منافيم دروغ آشكار است. معاويه نامه را به اين مضمون نوشت:

بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا كتاب من عبداللّه ابن عبداللّه الى ابن عم الرسول و زوج البتول...

اين نامه اى است از بنده خدا پسر بنده خدا به سوى پسر عموى رسول خدا و همسر فاطمه زهرا اما بعد يا على اگر ما و شما مى دانستيم كه امر جنگ به اينجا مى رسد هر آينه هيچ يك قصد جنگ نمى كرديم. و اگر چه در اين وقت عقلها برطرف شد اما اين مقدار باقى است كه هر دو پشيمان شويم و اصلاح آوريم و من قبل ازاين شام را از تو خواستم و تو به من ندادى و خداوند به من داد و امروز همان را مى خواهم مشروط به اينكه با تو بيعت نكنم وبدان كه تو اميدوار از پروردگار خود نيستى آنقدر كه من اميدوارم و من از كشته شدن نمى ترسم مگر آنقدر كه تو مى رسى و ما و تو فرزندان يك پدريم و پسران عبد مناف هستيم و تفاوتى باهم نداريم و به خدا قسم كه لشگرها همه كشته شدند و مردان به آخر رسيدند و اين جنگ، اعراب را تمام كرد و الان در عدد سپاه مساوى مى باشيم و السّلام. و چون نامه معاويه به حضرت رسيد تعجب فرمودند و كاتب خود عبداللّه بن ابى رافع را طلبيدند و فرمودند به معاويه بنويس كه نامه تو رسيد و بر مضمون آن مطلع شدم. اول نوشته بودى كه اگر مى دانستيم كه امر جنگ به اينجا مى رسد هر آينه جنگ نمى كرديم. بدان اى معاويه من و تو امورى را در پيش خود داريم كه هنوز به آن نرسيده ايم و من اگر هفتاد مرتبه در راه خدا كشته شوم و باز زنده گردم، از جهاد رو بر نمى گردانم و ندامت از براى من نخواهد بود. و ديگر نوشته بودى كه عقلها بر طرف شده پس من شهادت مى دهم كه تو را عقلى نيست مگر آن مقدار كه به آن تو را مؤ اخذ نمايند و از عقل من چيزى كم نشده و خداوند كريم آنقدر عقل به من عنايت كرد كه اگر بر ديوانگان عالم تقسيم كنم همه عاقل مى شوند. و اينكه نوشته بودى كه تمام مردم برطرف شدند بدان كه هر كس در يارى حق كشته شود زنده است و هر كس در غير راه حق كشته شود به سوى آتش مى رود و آنچه بودى كه همه فرزندان يك پدر و فرزندان عبد مناف هستيم، اى معاويه بجان خودم قسم كه اميه مثل هاشم نيست و حرب مثل عبدالمطلب نيست و ابوسفيان مثل ابوطالب نيست و مهاجر مثل طليق نيست و فرزند صريح مثل فرزند به زور چسبيده و ناميده نيست و مُحق مثل مُبطل و مؤمن مثل غير مؤمن نيست واينك از من شام را خواستى، آنچه ديروز خواستى ندادم امروز هم بتو نخواهم داد. اى معاويه شيطان را بر خودت و نفس و جان خود مسلّط مكن والسّلام. روز ديگر شد نماز صبح را اميرعليه‌السلام در تاريكى بجاى آوردند و آن روز سه شنبه دهم ماه ربيع الاول سال سى و نه از هجرت بود و بعضى دهم صفر گفته اند. پس آن حضرت با لشگرهاى عراق به جانب لشگر شام هجوم آوردند و اهل شام نيز حركت كردند در حالى كه بيشتر نيروهايش را از دست داده بود. ناگهان از صفهاى عراق سواره اى بيرون آمد و بر اسب كميت سوار بود و سلاح و اسباب جنگ را طورى به خود بسته بود كه هيچ عضوى از او غير از دو چشم او ديده نمى شد و نيزه اى در دست داشت و بر سر مردم مى زد و مى گفت صفها را راست كنيد خدا رحمت كند شما را و چون صفها مستقيم شد و سر و صداها كم شد، پشت به لشگر شام و رو به جانب اهل عراق نمود و گفت: خداوند را سپاس مى گوييم كه در ميان ما پسر عموى پيغمبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و همسر حضرت فاطمهعليها‌السلام را قرار داده است آن كسى كه سابقه هجرت و اسلام آوردن او از همه جلوتر بود و او شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است كه بر سر دشمنان خود فرود آورده است. اى اهل عراق و اى گروه مردمان وقتى كه بازار تير و تنور جنگ گرم شود و غبار بلند شود و نيزه ها بشكند و شجاعان به جولان آيند و شمشيرها از غلاف كشيده شود و صدايى به غير از صداى شجاعان در معركه به گوش نرسد شما در آن وقت متابعت از من كنيد و از دنبال و عقب سرمن بياييد پس ‍ نيزه خود را حركت داد و تنها بر اهل شام حمله كرد و بسيارى از ايشان را بر خاك مذلّت، انداخت و آنقدر كوشش كرد كه نيزه او شكست و چون برگشت روى خود را گشود و او مالك اشتر بود. پس مردى از لشگر شام بيرون آمد و گفت يا اباالحسن به نزديك من بيا، حضرت به جانب او حركت كردند تا بجايى رسيدند كه گردنهاى اسب ايشان به يكديگر مى رسيد. گفت يا على براى تو فضيلتى هست كه احدى آن را انكار نمى كند. مى خواهم سخنى به تو عرض كنم كه خونها محفوظ بماند و اين جنگ به تأخیر افتد تا وقتى كه رأی تو اقتضا كند. حضرت فرمودند بگو. گفت تو با لشگر خود به عراق برگرد و ما متعرض تو نمى شويم و ما هم به جانب شام مى رويم و شما هم متعرض ما نشويد. حضرت فرمودند تو از روى مكر و عداوت سخن نگفتى و ليكن بدان كه من دراين تفكر بسيار كردم و جز جنگ راهى را نيافتم مگر كافر شدن به آنچه را كه حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله از جانب خداوند آورده است و خداوند راضى نيست كه در زمين معصيت شود و اولياء او ساكت باشند وامر به معروف و نهى از منكر نكنند و من قتال كردن را از زنجيرهاى جهنم آسانتر ديدم. راوى مى گويد آن مرد برگشت و مى گفت انّاللّه و انا اليه راجعون. پس در آن روز حضرت عَلَم را به هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص دادند و هاشم دو زره بر روى هم پوشيده بود كه امير المؤمنين از روى زاج فرمودند اى هاشم نمى ترسى كه يك وقت عيب ناك شوى. پس هاشم نيزه اى طلبيد و آن را حركت داد و نيزه شكست نيزه ديگرى برداشت و چون نرم و سبك بود آنرا قبول كرد و رو به اصحاب خود كرد و گفت بندهاى نعلين خود را محكم كنيد پس نظر به لشگر معاويه كرد و جمع عظيمى را ديد و گفت اينها كدام جماعتند كه صف كشيده اند؟ گفتند معاويه با لشگريان خود ايستاده اند، پس به جانب ايشان حركت كرد و عَلَم را بر زمين مى زد و تاءمّل مى كرد تا تمام لشگرش مى رسيدند و صفهاى ايشان راست مى شد و باز مى رفت وكمى صبر مى كرد. عمروعاص گفت صاحب اين عَلَم سياه هرگاه امروز به همين نحو به سوى ما بيايد عرب را فانى مى كند. جوانى از لشگر شام بيرون آمد كه بسيار شجاع بود و فحّاشى مى كرد و مى جنگيد. جناب هاشم فرمود: اى جوان بترس از خدا كه رجوع تو به سوى او خواهد بود و احوال اين روز كه چرا جنگيده اى را از تو مى پرسند. آن جوان گفت: با شما مى جنگم چون امير شما نماز نمى خواند و شما نماز نمى گذاريد و شما قاتل خليفه خدا عثمان هستيد. هاشم فرمود: اى جوان تو جوانى و اطلاع ندارى و عثمان بن عفّان چون بدعت را سنت و سنت را بدعت مى دانست و كلام خدا را سوزاند و لذا جماعتى از نيكان اصحاب رسول خدا و قّراء جمع شدند و او را كشتند و اگر تو خبر ندارى از اهل علم بپرس. جوان گفت معاويه چنين گفت. هاشم گفت او از اهل علم نيست. جوان گفت به خدا قسم از سيماى تو ظاهراست كه تو ناصحى، حالا بگو كه امير شما چرا نماز نمى خواند؟ هاشم فرمود: به خدا قسم كه او اولين كسى است كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نماز خواند و علم دين را رسول خدا به او تعليم كرد و او در هر شبانه روز هزار ركعت نماز مى خواند و كسانى كه با او هستند به جهت تهجّد به خواب نمى روند و همه قارى قرآن هستند. جوان گفت: اى بنده خدا من تو را مرد صالحى مى بينم آيا توبه اى از براى من مى بينى؟ هاشم گفت بلى توبه كن و او هم توبه كرد و دست از جنگ برداشت و مردى از اهل شام گفت: مرد عراقى او را فريب داده است پس هاشم اين مرد را با يكى از دوستان به خدمت حضرت فرستاد و حضرت توبه او را قبول كرد و جوان به لشگر معاويه برگشت و جمع كثيرى از لشگر شام را كشت و در آخر پيش روى حضرتعليه‌السلام به شهادت رسيد و حضرت او را به دست مبارك خودش دفن نمودند. علامت لشگر اميرعليه‌السلام در صفّين اين بود كه خرقه اى از پشم بر دوش راست مى انداختند و علامت لشگر معاويه اين بود كه خرقهئ سياه بر دوش چپ مى انداختند و شعار لشگر حضرت در اين جنگ يااللّه يا احد يا صمد يا رحيم بود و شعار لشگر معاويه

نحن عباد اللّه يا لثارات عثمان

بود. جنگ عظيمى شد كه تا آن روز چنين جنگى اتفاق نيفتاد. صفهاى شام در هم شكست و بسيارى از آنان كشته شدند. البته در بعضى از روايات هست كه جناب بنى هاشم در صفّين شهيد شد ولى بعضى از مورخين مى گويند او در كربلا به شهادت رسيد. چنان كه نقل شده است بعد از شهادت مسلم بن عوسجه غبار بسيارى بلند شد و از وسط گرد و غبار سواره اى مكمّل و مسلح بيرون آمد و بر مركب كوه پيكرى سوار و كلاه نظامى فولادى بر سر نهاده و سپر مدوّر بر كتف در آورده و تيغ يمانى بر كمر و نيزه بلندى بر دست گرفته وساير اسباب جنگ را بر خود بسته و آراسته كرده مانند برق اللاّمع و البدر السّاطع به ميدان رسيد و بعد از جولان دادن در حالى كه كسى او را نمى شناخت و نمى دانست كه به يارى چه كسى آمده. پس آن سوار اول مرتبه رو به لشگر عمر سعد كرد و گفت هركس مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كس نمى شناسد بداند كه منم هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص پس عموى عمر سعد. سپس رو به جانب امام حسينعليه‌السلام كرد و گفت:

السلام عليك يابن رسول اللّه

اگر پسر عمر عمّ من عمر سعد به جنگ آمده است من آمده ام كه جان خود را فداى جان شما نمايم پس اذن ميدان خواست و حضرت او را اجازه داد. هاشم فرياد بر آورد كه از اين سپاه شقى كسى را نمى خواهم مگر پسر عموى خودم عمر سعد را، عمر سعد چون شجاعت هاشم را مطلع بود از اين سخن لرزه در اعضاى نحسش ‍ افتاد و روى به لشگر خود كرد و گفت: اين پسر عمّ من است و رفتن به ميدان او مصلحت نيست كيست كه به ميدان او برود و سر او را از براى من بياورد؟ شمعان بن مقاتل از فرماندهان حلب و در شجاعت در ميان عرب مشهور بود و در آن نزديكى ها با هزار سوار به يارى اب زياد عليه اللعنه آمده بود، گفت من مى روم پس ‍ برابر هاشم آمد و گفت اى بزرگ عرب اين جه بى عقلى است كه مرتكب شده اى كه كسى دست از دولت و ثروت و رياست بر مى دارد و خود را به هلاكت مى اندازد؟ هاشم گفت اى ناكس اين چه بى انصافى است كه به سبب دنياى فانى دست از نعيم باقى بردارد و به جهت يزيد فاسق و فاجر شمشير بر روى فرزند رسول خدا بكشد و چگونه عاقلِ عالى همت، دنيا را به آخرت بدل كند. شمعان خواست كه سخنى بگويد، هاشم دلاور بانگ بر مركب زد و بر او حمله كرد. شمعان دستى كرد و نيزه اى حواله سينه هاشم كرد. هاشم نيزه او را رد كرد و چنان شمشير بر سر او زد كه تا پشت زين شكافت و صداى تكبير از لشگر سيدالشهدا بلند شد. چون شمعان كشته شد برادر او نعمان با هزار نفر كه تابع شمعان بودند يك مرتبه بر هاشم حمله كردند هاشم ذرّه اى انديشه ننموده و خود را در ميان ايشان افكند و چون شير ژيان و پيل دمان مى جوشيد و مى خروشيد به هر طرف كه روى مى آورد به ضرب تيغ درخشان، سرهاى آن ناكسان را مانند برگ خزان بر ساحت ميدان مى ريخت. اما امام حسينعليه‌السلام چون هاشم را تنها ديدند كه با هزار سوار جنگ مى كند برادر خود فضل بن على را با نُه نفر به يارى هاشم فرستاد. ابن سعد چون ديد كه شاهزاده با نُه نفر به يارى هاشم آمدند هزار سوار از لشگر خود جدا كرد و گفت مگذاريد كه اين نه نفر خود را به هاشم برسانند. آن هزار نفر سر راه بر ايشان بستند. فضل بن على در ميان ايشان رفت و به هر طرف كه رو مى آورد از كشته ها پشته مى ساخت و به هر جانب كه متوجه مى شد آن قوم تبهكار رامتفرق مى كرد تا آنكه تيرى بر اسب او زدند و او را با نُه نفر همراه شهيد كردند و چون آن ده نفر شهيد شدند آن لشگر نيز به يارى آن هزار سوار رفتند كه با هاشم مشغول جنگ بودند. ناگهان هزار سوار گرداگرد هاشم را گرفتند و هاشم نام آور با ياد خداوند قهّار بر آن دو هزار نفر حمله نمود و در درياى جنگ غوطه ور گرديد. نعمان بن مقاتل هر زمان فرياد مى زد كه زود خون برادرم را طلب كنيد. هاشم بانگ بر مركب زد و خود را به نعمان رسانيد و كمربند او را گرفت و از خانه زين در ربود و چنان بر زمين زد كه تمام استخوانهايش در هم شكست و به جهنم واصل شد. هاشم خود را به علمدار زد و تيغى بر فرق او زد و او را نيز از مركب انداخت. و چون سپاه نعمان اين حالت را ديدند آواز الحذر الحذر از ايشان بلند شد و اراده فرار داشتند كه قريب سه هزار نفر از جانب پسرسعد آمدند كه در مجموع پنج هزار نفر بر هاشم حمله كردند و آنقدر زخم بر وى زدند كه ديگر طاقت بر جنگ نداشت با وجود اين بنحوى تشنگى بر او غالب شده بود كه زبان در كاهش خشك شد و از مركب افتاد و فرياد بر آورد يابن رسول اللّه ادركنى من به خدمت جدّت رفتم.

جرعه اى از جام شهادت چشيد

رخت به ايوان سعادت كشيد

و بعد از شهادت هاشم، حبيب بن مظاهر اسدى عليه الرحمه به ميدان رفت و مبارزات بسيارى نمود و در نهايت به شهادت رسيد كه قاتل او بديل بن حريم بود و آن ملعون گوشهاى مبارك حبيب را سوراخ كرده بود و ريسمان در آن كرد و روانه مكه معظمه شد و آن سر را در گردن اسب خود آويخت. حبيب پسرى داشت روزها بر دروازه مكه مى آمد و چشم به راه عراق داشت كه شايد خبرى از پدرش به او برسد. اتفاقا آن روز در دروازه شهر مكه ايستاده بود كه ديد سوارى از سمت عراق مى آيد و سرى بر گردن اسب او آويخته است، گفت از كجا مى آيى؟ گفت از عراق. آن كودك گفت از جناب امام حسينعليه‌السلام خبرى دارى؟ گفت بلى شهيد شد كودك گريست و گفت از حبيب بن مظاهر هم خبرى دارى؟ بديل كور دل گفت بلى اين سر حبيب است كه بر گردن اسب من است. چون آن كودك چشمش به سر بريده پدر افتاد صدابه گريه بلند كرد و ضجّه زد. اى ياران حسينعليه‌السلام انصاف دهيد كه پسر حبيب نتوانست يك نظر سر پدر را ببيند، بيمار كربلا از كربلا تا شام سر پدر بزرگوارش را بر سر نيزه مشاهده نمود. پس فرزند حبيب خم شد و سنگى برداشت و بر سر قاتل پدر خود زد و سر پدر را در قبرستان مكّه معظمه دفن كرد و الان مزارى بنام راءس الحبيب مشهور است. اى دوستان حال شايد دلهاى شما بر حبيب سوخت پس چگونه سر اباعبداللّه بعد از چهل روز توسط آن بيمار كربلا دفن شد

الا لعنة اللّه على القوم الظالمين.

در فضيلت عمار ياسر و شهادت آن بزرگوار

فضيلت عمّار ياسر بيش از آن است كه كسى بتواند به تقرير در آورد ليكن به ذكر دو حديث اكتفا مى كنيم تا از مقصود باز نمانيم. امّ السّلمه روايت كرده است كه عمارياسر در موقعى كه مسجد النّبى ساخته مى شد زحمات بسيارى را متحمل شد. عمار ياسر ده خشت را براى ساختن مسجد رسول خدا در مدينه مى آورد كه ديدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با دستهاى مباركش خاك از سر و صورت و سينه او پاك مى كرد و مى فرمود:

قتلوك الفئة الباغية

تو را گروه باغى و ظالم خواهند كشت و چهره حضرت محزون بود. در رجال كشّى از حمران منقول است كه از حضرت باقرعليه‌السلام سؤ ال كردم از وضعيّت عمار ياسر، حضرت سه مرتبه فرمودند رحمه اللّه خدا رحمت كند او را، عمار از روى بصيرت و اخلاص در برابر اميرالمؤمنين بر عليه دشمنان دين خدا مبارزه و مقاتله كرد تا شهيد شد. من با خودم گفتم چه بسيار بلند است مرتبه اميرعليه‌السلام ولى بر زبان جارى نكردم. آن حضرت به جانب من ملتفت شد و فرمود شايد اميرالمؤمنينعليه‌السلام رامثل آن سه نفر بدانى، هيهات هيهات. و چون عمار را شناختيد حديثى از عمار بشنويد كه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روايت كرد كه در بعضى از غزوات در خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بودم اميرالمؤمنين فتح كرد و عمروبن عبداللّه و شبية بن نافع را كشت. من به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آمدم و عرض كردم يا رسول اللّه على بحق در راه خدا جهاد كرد. حضرت فرمودند: اى عمار چه مى گويى على از منست و من ازعلى مى باشم و او وارث علم من و قضا كننده دين من و وفا كننده به وعده من و خليفه و وصىّ من است و اگر او نباشد بعد از من مؤمن و منافق تميز داده نمى شود. اى عمار جنگ او جنگ منست و جنگ من جنگ خدا است و صلح او صلح منست و صلح من صلح خدا است و او پدر دو سبط من و پدر امامان بعد از من است كه از صلب او امامان راشدين خارج خواهند شد و از ايشان است مهدى اين امت عرض كردم پدر و مادرم فداى تو باد، مهدى كيست؟ فرمودند اى عمار بدرستى كه خداوند عهد كرده است كه از صلب حسين نُه امام را بيرون آورد كه نُهم از اولاد او غايب شود و در آخر الزمان از پردهئ غيبت بيرون آيد و دنيا را از عدل پر كند واو با من همنام و شبيه باشد. اى عمار بعد از من چون فتنه حادث شود على را متابعت كن چون او با حق است و حق با او است. خلاصه اينكه وقتى جنگ صفّين شدت گرفت، عمار ياسر سر به آسمان بلند كرد و گفت خدايا تو نيّت مرا مى دانى و آگاهى كه اگر رضاى تو در اين بود كه با شمشير شكمم را پاره كنم هر آينه مى كردم. پروردگارا من در ميان اعمال صالحه عملى بهتر از جهاد با اين قوم نمى بينم. پس رو به حضّار عراقى كرد و گفت اى اهل عراق اين عَلَمهايى كه با معاويه است ما سه مرتبه ديگر اين عَلَمها را ديده ايم و با صاحبان آن عَلَمها جنگ كرده ايم. در خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله در روز بدر و در جنگ اُحُد و در جنگ احزاب. به خدا قسم كه اين مرتبه بهتر از آن سه مرتبه نيست و بحق رسول خدا كه اهل آن نيز بهتر از اهل آنها نيستند. ابونوح حميرى نقل مى كند كه من در لشگر با سعادت اميرالمؤمنينعليه‌السلام بودم و آن روز سه شنبه بود. ديدم كه يكى از اهل شام فرياد زد كه اى ابو نوح، نگاه كردم ديدم ذوالكلاع مى باشد. گفت بيا نزد من گفتم معاذ اللّه كه من نزد تو بيايم مگر با لشگر براى جنگ بيايم. ذوالكلاع گفت: بيا تا چيزى از تو بپرسم و در امانى پس هر دو حركت كردند تا بهم رسيدند ذوالكلاع گفت اى ابو نوح آيا مى دانى تو را براى چه طلبيدم؟ ابونوح گفت نه. ذوالكلاع گفت براى آنكه از تو تحقيق كنم از حديثى كه در زمان عمربنالخطّاب از عمروعاص شنيدم. ابونوح گفت بگو. ذوالكلاع گفت اى ابو نوح در زمان خلافت عمر، عمروعاص گفت شنيدم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه اهل عراق و شام با من جنگ خواهند كرد و درميان يكى از اين دو گروه، امام هدايت كننده باشد و وصىّ خير و خليفه و جانشين من و عمّار ياسر در خدمت او خواهد بود. اى ابو نوح بگو كه عمار در كجا است؟ ابو نوح گفت

اللّه اكبر هو فينا عمار در ميان ما است. ذوالكلاع گفت اى ابو نوح، عمار جنگ كردن با ما را جايز مى داند؟ گفتم كه خدا قسم شدت عمار در محار به و قتال با شما از ما بيشتر است. ذوالكلاع گفت اى ابو نوح آيا با من مى آيى درميان لشگر شام تا عمروعاص را از جنگيدن عمار با ما خبر دهى؟ شايد موجب صلح ميان اين دو لشگر شود. ابو نوح گفت: تو مردى مكر كننده هستى و امير شما نيز مكّاراست و در ميان قومى هستى كه تمام غدّار و مكّارند و من ايمن از مكر ايشان نيستم. ذوالكلاع گفت تو در پنا منى كه تو را نكشند و برهنه نكنند و بر بيعت جبر و اكراه ننمايند و از بازگشتن به لشگر خود مانع نشوند و كارى ديگر به تو نباشد و مگر همين كلمه را به عمروعاص برسانى كه عمّار ياسر با ما جنگ مى كند. اى ابو نوح شايد عالم ميان اين دو لشگر صلح دهد. پس ذوالكلاع به همراهى ابو نوح نزد عمروعاص رسيدند و عمروعاص در آن وقت نزد معاويه بود و جمع كثيرى از اكابر شام در نزد ايشان حاضر بودند. ذوالكلاع گفت اى عمروعاص آيا احتياج دارى به نصيحت مرد صادق، عاقل، مشفق و مصلح كه تو را از عمار ياسر خبر دهد؟ عمروعاص گفت كيست كه تو را همراهى مى كند؟ گفت پسر عمّ منست. عمروعاص گفت اى ابو نوح تو را به خدا قسم مى دهم كه راست بگو كه عمار در ميان شما هست؟ ابو نوح گفت من نمى گويم مگر آنكه اول به من بگويى كه چرا از عمار سوال نمودى و حال آنكه در ميان ما اصحاب رسول خدا بسيارند و همگى جنگ با شما را لازم و واجب مى دانند؟ عمروعاص گفت از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بگوش خود شنيدم كه مى فرمود عمّارياسر را گروه باغى و گمراه خواهند كشت و باز شنيدم كه مى فرمود: عمار ياسر از حق جدا نمى شود و بدن او بر آتش جهنم حرام است. ابو نوح گفت

لا اله الا اللّه و اللّه اكبر واللّه لفينا جاد على قتالكم

به خدا قسم كه عمار درميان ما است و در جنگ با شما سعى تمام مى كند. عمروعاص گفت تو را به خدا قسم مى دهم كه آيا راست مى گويى؟ خلاصه سخن عمروعاص به گوش اهل شام رسيد و ايشان نادم از قتال شدند و معاويه ترسيد و به عمروعاص گفت اهل شام را بر عليه من تحريك كردى و آن چرا كه از رسول خدا شنيده اى به مردم مى گويى. عمروعاص گفت قبلا هم گفتم به خدا قسم من علم غيب نداشتم و نمى دانستم كه جنگ صفين پيدا خواهد شد و عمار در مقابل ما خواهد بود، ابو نوح گفت به خدا قسم كه عمّار به من مى گفت كه ما بر حقيم اگر چه ما را به شمشير زنند و ايشان بر باطلند و شهادت مى دهم كه كشته هاى ما در بهشت در جوار محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله خواهند بود و كشته هاى ايشان در جهنم مخلّدند. عمروعاص گفت آيا مى توانى من و عمار را بهم رسانى؟ ابو نوح گفت بلى پس عمروعاص با دو پسرش ‍ عبداللّه و عتبة بن ابى سفيان برادر معاويه و ذوالكلاع و ابوالاعور و خوشب و وليدبن ابى محيط سوار شدند و در جلوى صفهاى اهل شام آمدند و ابو نوح با شرجيل پسر ذوالكلاع به لشگرگاه اميرالمؤمنينعليه‌السلام آمدند. ابو نوح به نزد عمار ياسر آمد و او بر اسب سرخى نشسته بود و مالك اشتر و عبداللّه بن بديل و هاشم بن عتبة و عبداللّه عباس و خالدبن يعمر در اطراف او بودند. ابو نوح واقعه را به عمار گفت كه عمروعاص مى خواهد تو را ببيند پس عمار با آن چند نفرى كه حاضر بودند به وسط ميدان آمدند و عمروعاص با يارانش آمدند و چون يكديگر را ملاقات كردند عمروعاص گفت: اى عمار ياسر تو را به خدا قسم مى دهم كه سعى كن كه باز دارى سلاح اين دو لشگر را و خونهاى ايشان را حفظ نمايى. اول بگو به چه واسطه با ما جنگ مى كنى آيا ما همگى يك خدا را نمى پرستيم؟ و آيا به پيغمبر شما ايمان نداريم و به سوى قبله شما نماز نمى كنيم و كتاب شما را نمى خوانيم؟ عمار گفت:

الحمدللّه الذى اخرج من فيك انهالى و لا صحابى القبلة و الدين و عبادة الرحمن و النبى و الكتاب من دونك و دون اصحابك و جعلك ضالا مضلا

حمد و ستايش مى كنم پروردگار را كه بر زبان تو جارى نمود كه قبله و دين و عبادت خدا و رسول و كتاب از من و از اصحاب من است و از تو و اصحاب تو نيست و توئى گمراه و گمراه كننده و خود نمى دانى كه بر هدايتى يا در ضلالت اى عمرو من تو را خبر دهم كه به چه واسطه با شما جنگ مى كنم. عمرو گفت بگو. عمار گفت: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله امر كرد كه با ناكثين جنگ كنم و جنگ نمودم و امر فرمود كه با قاسطين جنگ كنم كه الان با شما قاسطين مشغول جنگم ولى نمى دانم كه مارقين را درك خواهم كرد يا نه. و موفق به جنگ با آنان مى شوم يا نه. اى عمروعاص تو در غدير خم حاضر بودى و شنيدى كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:

من كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من واليه و عاد من عاديه

و على بن ابى طالب مولاى منست و براى تو مولائى نيست. عمروعاص گفت درباره كشتن عثمان چه مى گويى؟ عمار گفت فتح لكم باب سوء باب بدى براى شما باز شد عمروعاص گفت: على او را كشت، عمار گفت بلكه خداى على را كشت. عمروعاص گفت تو از كشندگان او بودى؟ عمار گفت من هم با آنها بودم و الان در خدمت علىعليه‌السلام مقاتله مى كنم. عمروعاص پرسيد چرا او را كشتى؟ عمار گفت او خواست دين ما را تغيير دهد لذا او را كشتم. عمروعاص به اصحاب خود گفت شنيديد كه عمار اعتراف به قتل عثمان كرد؟ عمار فرمود پيش از اين هم مذكور شده بود ولى شما نشنيده بوديد. پس اهل شام برخاستند و صداها بلند كردند و سوار شدند و برگشتند و چون اين گزارش به معاويه رسيد ازاين معنى شاد شد. پس ‍ بيرون آمد و صفها را منظم كرد و مردم را جمع نمود و عمار در آن روز دو زره پوشيده بود و شمشير را حمايل كرد و مرد قتال شديد كردند كه هرگز از آن شديدتر نمى شد و آنقدر كشته شدند كه صحرا پر از كشته ها شد و در آن روز ابو سماك اسدى ظرف آبى را برداشت و در قتلگاه مى گرديد و چون كسى را مى ديد كه رمقى دارد از آن مجروح مى پرسيد كه اميرالمؤمنين كيست؟ اگر جواب مى داد على بن ابى طالبعليه‌السلام است او را آب مى داد و زخمهايش را مى شست و اگر ساكت مى شد و يا مى گفت معاويه، او را از آب مى داد سپس او را مى كشت. در آن روز عبداللّه پسر عمروعاص يك شمشير به خود بسته بود و به يك شمشير جنگ مى كرد و چون عمروعاص او را ديد در ميدان فرياد برآورد كه

يا اللّه يا اللّه يا رحمن ابنى ابنى

و همينطور جزع مى كرد و مى ترسيد كه پسرش كشته شود. معاويه گفت صبر كن و عمرو گفت اى كاش بجاى عبداللّه فرزندت يزيد مى بود. پس عمار ياسر به خدمت اميرالمؤمنينعليه‌السلام رسيد و عرض كرد: اى برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آيا اذن مى دهى كه قتل نمايم؟ حضرت فرمودند صبر كن خدا تو را رحمت كند. پس چون ساعتى بگذشت دوباره از حضرت تقاضاى جهاد در ميدان كرد و همان جواب را شنيد. مرتبه سوم به خدمت حضرت رسيد و تقاضاى ميدان كرد و بسيار التماس كرد تا اينكه حضرت اميرعليه‌السلام گريستند و او را اذن ميدان دادند. پس عمار گفت يا اميرالمؤمنين اصرار من به جهت اينست كه شنيدم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه فرمودند: بعد از من فتنه بر پا خوهد شد واى عمّار تو در آن روز متابعت على كن زير را كه على با حق است و با حق خواهد بود. و با ناكثان و قاسطان مقاطله كن لذا عمّار با جمعى از تابعين مهيّاى قتال شدند و عمّار سر خود را به سوى آسمان نمود و گفت: اى خدا تو مى دانى كه من اگر بدانم كه رضاى تو در اين است كه من خود را در اين دريا اندازم هر آينه مى اندازم و يا تيغ شمشير خود را بر ششكم خود قرار دهم و بعد خم شوم و فشار آورم تا سر شمشير از پشت شكم بيرون آيد خواهم كرد. و مى دانى كه امروز عملى را بهتر از جنگ و جهادكردن با اين قاسطين نمى دانم و اگر مى دانستم عملى را كه از اين جهاد بهتر باشد من آن را انجام مى دادم و سپس همراه با رجز خوانى حمله كرد و جنگ شديدى نمود و هاشم بن عتبة ابن ابى وقّاص در پيش روى عمار ياسر مى جنگيدند. پس عمار گفت شهادت مى دهم كه امروز كشته خواهم شد و چون شهيد شوم سلاح را از بدنم بيرون كنيد و مرا با لباسهاى خون آلودم دفن كنيد و بدنم را به خونم بيالاييد زيرا مقدارى از خون شهداء در نزد خداوند باقى مى ماند. واللّه كه عمار است گفت شاهد بر اين مدّعا اينست كه چون روز عاشورا تير بر پيشانى امام حسينعليه‌السلام زدند و آن جناب آن تير را كشيدند و خون مثل ناودان جارى شد آن سرور خون پيشانى مبارك خود را به كف مى گرفت و بر صورت و محاسن و عمامه شريف مى ماليد و مى گفت خدا و جدّم را ملاقات مى كنم و من مظلوم شدم. اگر عمار وصيتى كرد، سيدالشهداء نيز در روز عاشورا وصيت فرمود كه اى على چون به مدينه جدّم برگردى سلام مرا به شيعيانم برسان و بگو پدرم فرمود هر وقت آب سرد مى نوشيد يادى از لب تشنه من كنيد. شنيديد كه عمار جنگ كرد تا تشنگى بر او غالب شد غلام خود راشد را صدا زد و گفت اى راشد شربت آبى به من برسان راشد گفت آب حاضر نيست ولى جرعه اى از اين شير كه حاضر است بياشام ولى امام حسينعليه‌السلام از عمار تشنه تر بود. عمار وقتى آب طلبيد، جرعه اى شير به او دادند اما وقتى سيدالشهداء آب طلبيد تير بر حلوقش زدند. اى دوستان از نظر شما نرود كه حضرت اميرعليه‌السلام فرمودند كه هر كس مصيبت عمار را بشنود و دلتنگ نشود مسلمان نيست حال بياييد قدرى بر عمار گريه كنيد. و خلاصه كلام، چون شير را ديد فرمود:

اللّه اكبر صدق رسول اللّه اخبرنى رسول اللّه ان اخر شربة تشربها من الدنيا شربة لبن

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به من خبر داد كه آخرين غذاى من در دنيا شير است وقتى عمار شير را نوشيد رجز خواند تا اينكه ابن جون و يا ابوالعاليه فرازى ملعون، نيزه اى بر پهلوى عمار زد بطورى كه شير را كه لحظه اى قبل خورده بود از محل جراحت او خارج شد. سخت مى بينم كه دل هاى شما بر عمار سوخت كه نيزه بر پهلويش زدند چرا ياد نمى كنيد نيزه صالح بن وهب مزنى را كه در روز عاشورا بر پهلوى مبارك سيدالشهداء زد. به عمار به سبب آن نيزه از روى اسب به زمين افتاد و به شهادت رسيد. پس جسد عمار را به نزد حضرت اميرعليه‌السلام آوردند چون چشم اميرعليه‌السلام بر پهلوى عمار افتاد فرمودند:

اناللّه و انا اليه راجعون.

به خدا قسم كه رسول خدا هرگز چهار نفر از اصحاب خود را ياد نمى كرد مگر آنكه عمار پنجمى بود و يا سه نفر را ياد نمى كرد مگر آنكه عمار چهارمى بود و او را مظلوم كشتند در حالتى كه با حق بود و حق با او بود. اى ياران، اميرالمؤمنينعليه‌السلام چون پهلوى عمار را ديدند گريان شدند نمى دانم اگر سينه فرزند دلبندش حسين را مى ديدند چه مى كردند. حضرت اميرعليه‌السلام دو بيت شعر در مصيبت عمار فرمودند:

الا ايها الموت الذى هو قاصدى

ارحنى فقد افنيت كل خليل

اريك بصيرا بالذين احبهم

كانك تنحو نحو هم بدليل

اى مرگى كه قصد على دراى زود بيا و على را از اندوه فارغ كن و او را به راحت بينداز كه هر كه را من دوست داشتم تو همه را فانى كردى سخت تو را بينا مى بينم اى مرگ كه با دوستانت قصد جان دوستانم را نمودى و گويا تو را راهنمايى مى باشد كه دوستان مرا بتو نشان مى دهد. سپس فرمودند هر كس از شهادت عمار محزون نباشد او را از مسلمانى نصيبى نباشد. پس اگر كسى از مصيبت مظلوم كربلا و شهادت آن بزرگوار محزون نشود و نگريد آيا مسلمان است؟ شنيديد كه حضرت شعرى چند در مصيبت عمار گفتند ولى در روز عاشورا دختران آن بزرگوار يعنى زينب خاتون نيز چند بيت شعر در مصيبت برادر بزرگوار گفت، عمار در آن وقت نود و پنج سال داشت اما جناب امام حسينعليه‌السلام پنجاه و هفت سال داشت. لشگر معاويه بعد از شهادت عمار ترسيدند و از قتال با اهل عراق سست شدند اما لعنت خدا بر لشگر عمر سعد كه بعد از شهادت امامعليه‌السلام نترسيدند و عداوت ايشان كم نشد بلكه اراده كردند كه اسب بر بدن آن سرور بتازند. حضرت اميرعليه‌السلام با تمام لشگر خود بر عمار نماز كردند و او را لباسهاى خون آلود دفن كردند بلى قاعده اين است كه هر شهيدى را با لباسهاى خون آلود دفن مى كنند و لباسهاى شهيد به منزله كفن آن شهيد است. عمار را با لباسهاى او دفن كردند ولى بدن امام حسينعليه‌السلام را برهنه دفن نمودند. عمار را در همان روز دفن كردند ولى امامعليه‌السلام را بعد از سه روز دفن كردند. پس اشقياى شام به نزد معاويه مى آمدند و ادعاى قتل عمار مى كردند. معاويه عاجز شد و فكر مى كرد، پس عمروعاص از هر يك مى پرسيد كه عمار در آخرين نفس چه گفت؟ و هر يك سخنى مى گفتند عمروعاص مى گفت دروغ مى گويى تا اينكه ابن جوين آمد و ادعاى قتل عمار كرد عمروعاص گفت در آخر كار عمار چه گفت؟ ابن جوى گفت شنيدم كه مى گفت امروز حبيبم حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله و اصحاب او را ملاقات مى كنم. عمروعاص گفت تو راست گفتى. به خدا قسم موجب فتح ما نشدى بلكه امروز پروردگار خوب را به غضب آوردى و چون كلام آخر عمار ارا شنيديد كلام آخر سيدالشهداء را هم بشنويد كه عرض كرد خدا يا من به عهدم وفا كردم تو هم به عهدت وفا كن هاتفى ندا داد كه ما هم به عهد خود وفا خواهيم كرد. خلاصه اينكه عمروعاص گفت اى معاويه عمار كشته شد. معاويه گفت كشته شده باشد، چه خواهد شد؟ عمروعاص گفت اى معاويه مگر تو نشنيدى كه رسول خدا به عمار ياسر فرمود كه بزودى گروه ظالمان تو را خواهند كشت. معاويه گفت عمار را آن كسى كشت كه او را به ميدان جنگ فرستاد يعنى على قاتل عماراست. عمروعاص گفت اى معاويه ساكت شو پس بنابراين در روز اُحُد پيغمبر حمزه سيدالشهداء را كشت نه وحشى چون پيغمبر حمزه را به جنگ فرستاد. معاويه غضبناك شد و گفت از من دور شو كه تو اين حديث را از پيامبر در بين مردم خواندى. عمروعاص اشعارى را براى تسكين قلب معاويه گفت.

واقعه ليلة الهرير

ليلة الهرير آن شب و روزى بود كه از مشاهده آن، جوانان پير شدند، آن روزى كه عمار شهيد شد و طرفى مصمم شدند كه جنگ سختى را با هم داشته باشند و امام حسنعليه‌السلام و امام حسينعليه‌السلام در آن روزها نهايت كوشش را در يارى پدر بزرگوار نمودند و همينطور محمد حنفيّه و محمد ابى بكر و عبداللّه جعفر و عبداللّه عباس و مالك اشتر هم سعى و اهتمام دريارى امامعليه‌السلام كردند و در ميان اصحاب آن جناب سعى و كوشش مالك اشتر بيش از ديگران بود و مالك اشتر درميان جنگ به ميمنه و ميسره مى رفت و مردم را تحريص بر جنگ مى كرد و خطبه مى خواند و مى گفت حمد خدايى را سزا است كه در بين ما، پر عمّ رسول خدا را قرار داد. آن كسى كه اسلامش از همه كس جلوتر بود و آن شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است. در ميدان جنگ بجز صداى آن صدايى بگوش نمى رسيد و خود اميرعليه‌السلام دو زره پوشيده بودند. معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت: امروزمرگ رو بما آورده و اجل ما نزديك گرديد كه على اينقدر خشمناك گشته و هرگز زره نپوشيده بود و الان دو زره پوشيد و دامن زره بر كمر زده و آستينهاى خود را بالا زده. پس اميرعليه‌السلام ذوالفقار را در دست داشتند و آنقدر از كافران را كشتند كه ذوالفقار كج شده بود. حضرت فرمودد اگر نه اين بود كه رسو ل خداصلى‌الله‌عليه‌وآله اين شمشير را مدح كرده و فرموده كه

لافتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

هر آينه اين شمشير را عوض مى كردم. راوى مى گويد ما ذوالفقار را مى گرفتيم و راست مى كرديم و آن حضرت از ما مى گرفت و مى فرمود كه من با اين شمشير در پيش حضرت رسول بسيار جنگ كرده ام حضرت داخل صفهاى شام مى شد، و صفها را مى شكافت. و چون ذالفقار حيدر كرّار از بالا به زير مى آمد ايستاده را به دو نيم مى كرد و چون بر ميانه مى زدند به دو نيم مى كردند. راوى مى گويد بخدايى كه رسولش را بحق مبعوث كرد ما نشنيده ايم از آن روزى كه خداوند آسمانها و زمين را آفريد تا به حال هيچ رئيس و فرمانده اى را نديديم كه اين مقدار كوشش نمايد كه آن حضرت در آن روز انجام داد. زيرا كه آنچه شمارش شد بيش از هزار و پانصد نفر از بزرگان عرب بودند و كسى از آن دو لشگر را در آن روز ميسر نشد كه نماز خود را بخواند مگر اينكه در اثناى جنگ با اشاره نماز خوانده مى شد. هر چه از روز بر آمد جنگ عظيم تر شد و بزرگان اهل شام فرياد مى زدند اللّه اللّه فى البقية آفتاب گرفته بود و از آسمان خون و خاكستر مى باريد و نماز ايشان تكبير بود. پس آفتاب غروب كرد لشگر مشغول جنگ بودند و هر چه از شب بر آمد جنگ سخت ترشد و آن شب ليلد الهرير بود كه بخاطر شدت جنگ به اين نام نهاده شد كه آن دو لشگر مثل شيران در يكديگر مى جستند و دست در گردن يكديگر مى كردند و با دندان گوشتهاى بدن يكديگر را مى كندند و حضرت در آن شب وظايف عبادت خود را بجا آوردند و همانطور حمله بر شاميان كردند و چون شجاعى را مى كشت تكبير مى گفت و در آن شب از حضرت پانصد و سه تكبير شمرده شد و مردم تا به صبح جنگ كردند. در كتاب سرور المؤمنين آمده است كه در روزهاى قبل از آ شب حدود شصت و شش هزار نفر از لشگر معاويه كشته شدند و در آن شب از چهار جانب لشگر اميرعليه‌السلام طبلها مى زدند و مى گفتند علىعليه‌السلام منصور جنگ است و چون صبح آن شب دميد، مالك اشتر فرياد بر آورد كخ حمله كنيد اى اهل عراق كه با يك حملهديگر كار ايشان تمام مى شود و با اين حمله خدا را راضى و دين را عزيز سازيد. پس حمله كردند بطورى كه اهل شام را از معركه و ميدان جنگ بيرون كردند و حتى از خيمه ها خارج ساختند و بسيارى از علمداران را كشتند و علمها را سرنگون كردند.