لقمان و مبارزه با شرك
۱۳.(
يا بنى لاتشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم
)
؛
فرزندم! براى خداوند شريك قرار مده، زيرا شرك ستمى بزرگ است.
از نظر دانشمندان، نه تنها خدا پرستى يك امر فطرى و نهادى است، بلكه يكتا پرستى نيز بسان اصل خدا پرستى از فطريات انسان مى باشد. در مواقع مصيبت و گرفتارى، همه مردم به خدا پناه برده و حس خداشناسى آنان بيدار مى گردد و چنين گرايشى گواه بر فطرى بودن اصل خدا پرستى است، همچنين اين انسان در همان لحظه به يك خدا، بلكه تمام افراد به خداى يگانه پناه برده و از او كه واحد و يگانه است استمداد مى جويند.
بنابراين، يكتاپرستى (توحيد) روشنترين مساله اى است كه هر انسانى به مقتضاى نداى فطرت ناچار است به آن معتقد شود و در برابر آن، پاسخ مثبت بگويد.
يكتاپرستى، ساس و ريشه تمام اديان آسمانى است و دعوت تمام پيامبران روى اين اساس بوده، و غرض اصلى از بعثت پيامبران، تحكيم اين عقيده در ميان ملتهاست و هر طريقه اى كه از آن بوى شرك بيايد، به طور قطع و مسلم يك روش ساختگى و با هدف پيامبران الهى مباين است.
واقعيت يكتاپرستى را دو عقيده تشكيل مى دهد:
۱. اعتقاد به اين كه اين جهان سازنده و صانعى دارد.
۲. سازنده و پديد آرنده جهان يكى است؛ بنابراين، مرد موحد بايد به هر دو مطلب معتقد باشد.
مطلب اول به قدرى روشن و واضح است كه پيامبران الهى روى آن فشار نياورده و فشار دعوت آنها روى قسمت دوم بوده است؛ يعنى اعتقاد به اين كه صانع يكى است، دو تا يا بيشتر نيست.
اعتقاد به صانع، كهنترين انديشه انسانى است
شما در تاريخ پرغوغاى بشريت، درونى را پيدا نمى كنيد كه بشر نسبت به اصل وجود صانع مردد بوده باشد. اين عقيده، پيوسته در قلوب آنها راسخ و پاى برجا بوده است، گو اين كه در تشخيص خداى واقعى دچار اشتباه مى شده، و خدايان مجازى و ساخته خود را به جاى خداى واقعى مى پنداشت، ولى با اين همه اختلافات، اصل اعتقاد به خدا و صانع - اعم از يك يا بيشتر - با تشخيص درست و يا باطل، پيوسته محفوظ بوده است.
راهنماى بشر اولى براى چنين اصل مسلم، فطرت او بوده، فطرتى كه در هيجانات و اضطرابات، بيشتر قدرت نمايى مى كند.
او هنگامى كه فاصله مرگ و زندگى را كمتر مى ديد، و در لب پرتگاه قرار مى گرفت و تمام اسباب طبيعى از كار مى افتاد، پرده ها و حجابهاى ماديگرى از برابر ديدگان او عقب مى رفت، فطرت با يك كشمكش پر قدرتى او را به عالم بالا، عالمى كه از شرايط زمان و مكان بيرون است، و تمام جهان در كف قدرت اوست، متوجه مى ساخت. از آن جا كه اعتقاد به خدا از فطرت انسانى سرچشمه مى گيرد و با سرشت آدمى آميخته است، امروز هم بشر مغرور مادى در گرفتاريها و شدايد و مصائب به آن نقطه پناه مى برد.
بشر، در طول تاريخ در تحكيم اين عقيده نه تنها به فطرت اتكا داشته، بلكه از اصل مسلم عليت و معلوليت به فراخور حال خود بهره مند و برخوردار بوده است.
او مى ديد و با ديده خود درك مى كرد كه هر حادثه اى در جهان هستى، از نقطه اى سرچشمه مى گيرد كه به اصطلاح علمى به آن علت مى گويند و هرگز اتفاق نيفتاده كه چيزى خود به خود سراز عدم بردارد و بى علت پديد آيد.
اين مساله (هر حادثه اى علتى مى خواهد) تقريباً مانند ساير مسائل فطرى، با سرشت انسانى آميخته گرديده است. كودك در نخستين روزهاى زندگى، هر موقع صدايى را بشنود، بى اختيار متوجه سمتى مى شود كه صدا از آن طرف آمد، و اگر توانايى سخن گفتن داشته باشد، فوراً از مادر و نزديكان خود از علت حادثه سراغ مى گيرد.
در طول تاريخ، روى اين دو اساس محكم، يعنى فطرت و قانون عليت، كاخ رفيع و محكم خداپرستى استوار شده است و تا ابد اين كاخ، استوار و خلل ناپذير خواهد ماند.
همان طور كه در اثبات وجود خدا دو راه در اختيار داشتيم، گاهى از طريق فطرت پى به وجود مى برديم و هر انسانى خود را در شرايط خاصى خداخواه و خداجوى مى ديد و گاهى از طريق مشاهده دلايل وجود او، به تصديق او بر مى خواستيم؛ همچنين است و حدانيت و يكتايى او، گاهى با دلايل عقلى و فلسفى پى به يگانگى او مى بريم، و گاهى راهنماى ما در پيمودن اين راه، فطرت و سرشت انسانى است و خود فطرت بهترين راهنما در اين موضوع مى باشد.
سرشت هر انسانى بر حدانيت و يگانگى او گواهى مى دهد، زيرا در مواقعى كه تمام اسباب مادى و علل طبيعى از كار مى افتد و بشر خود را بر لب پرتگاه و نابودى مى بيند، بى اختيار زنگ غفلت و غبار فراموشى از روى دل و روان انسان زدوده مى شود، و روح ما به نقطه مرموزى كه او را عالم و آگاه بر وضع خويش، و قادر و توانا بر رفع گرفتاريهاى خود مى داند، متوجه مى گردد.
در اين لحظات حساس، هر فردى جز به يك نقطه و جز به يك قدرت وسيع متوسل نمى گردد، و همه انسانها دل به نقطه واحدى بسته و پيوسته از او استمداد مى جويد كه مشكلات او را بر طرف سازد.
دلايل فلسفى و كلامى توحيد، بيش از آن كه در اين صفحات منعكس گردد، و ما به طور گسترده درباره يگانگى خدا در كتاب با صفات خدا آشنا شويم، بحث كرده ايم.
علل پيدايش بت پرستى
شرك، به معناى معبود غير واقعى را به جاى معبود واقعى پنداشتن، جهتى جز آميختگى فطرت با جهل و نادانى ندارد؛ يعنى از يك طرف انسان تحت فشار فطرت و دلايل روشن خداشناسى قرار مى گيرد، خواه نا خواه معتقد مى گردد كه براى جهان صانعى هست و نظام شگفت انگيز عالم هستى بى پديد آرنده امكان ندارد، از طرف ديگر بر اثر جهل و نادانى و نبودن معلومات صحيح، و دور بودن از محيط تبليغى پيامبران الهى، چون خداى واقعى را از خدا نمايان درست تشخيص نمى دهد، بى اختيار مجازها را حقيقت پنداشته، بتهاى بى جان و بى روح و يا اجرام شفاف و درخشان آسمانى را خدا مى پندارد.
اگر مشعلهاى فروزان علم و دانش و برنامه هاى صحيح انبيا اين فطرت را راهنمايى كنند، ريشه بت پرستى از صفحه گيتى برداشته مى شود.
شرك يعنى چه؟
هرگاه كسى غير خدا را خدا پندارد، و يا موجودى را در انجام دادن كارى مستقل و غير محتاج به خدا بداند، و يا مخلوقى را براى تحصيل قرب و نزديكى به خدا بپرستد، به چنين فرد، مشرك و به خود اين كار شرك مى گويند؛ بنابراين، شرك داراى مراحل سه گانه است:
۱. غير خدا را خدا بداند.
۲. موجودى را در انجام دادن كارى مستقل انديشد.
۳. موجودى را براى تحصيل قرب به خدا بپرستد.
همه مسائل شرك كه فعلا مورد بحث ماست، در اين مراحل سه گانه خلاصه مى گردد.
گروه وهابيه در تشخيص شرك دچار اشتباه عجيبى شده اند و تصور كرده اند كه شفاعت خواهى از اولياى خدا و اين كه بگويد:
اى پيامبر گرامى، در روز رستاخيز در حق من شفاعت بنما، يا بوسيدن ضريح و تعمير قبور، شرك است. گويا حقيقت شرك در اختيار آقايان است كه هر طورى بخواهند آن را تفسير نمايند، در صورتى كه شرك براى خداوند حد و اندازه اى دارد. مشرك در اسلام و تمام اديان، كسى است كه مخلوقى را خدا بخواند، و يا مخلوقى را در تاثير و انجام دادن امور، مستقل بداند، و يا مخلوقى را براى تقرب به خدا بپرستد.
بنابراين، بوسيدن ضريح به عنوان احترام از كسى كه آن جا دفن شده و يا خواندن زيارت و گفتن جمله هايى كه حاكى از مقام بلند او باشد، و يا تعمير نقطه اى كه بدن پاك مردان جانباز الهى در آن جا به خاك سپرده شده است، و يا حاجت خواهى از خدا در كنار قبر آنان، و يا خواستن شفيع بودن آنان در نزد خدا، كوچكترين ارتباطى به شرك ندارد؛ يعنى از نظر شرك نمى توان اينها را از مصاديق شرك دانست، زيرا مشرك به طورى كه اجمالا گفته شد، كسى است كه به يكى از سه مطلب فوق ملتزم گردد، و كسى از مسلمانان نه يكى از پيشوايان دينى را خدا مى داند، و نه كسى آنها را به عنوان معبود و مقرب پرستش مى كند، و نه براى آنها استقلالى در امور و انجام دادن كارى قائل است، بلكه همه مسلمانان به احتياج و نيازمندى آنان در تمام شوون زندگى، اعراف و اقرار صريح دارند.
شگفت آور استدلالى است كه برخى از وهابيها در اين مورد دارند؛ آنان مى گويند: در شدايد و مصائب و حوايج نبايد جز خدا را خواند، زيرا قرآن مجيد دستور مى دهد:
(
و ان المساجد لله فلا تدعوا مع الله احداً
)
؛
مراكز سجده (و يا معبد) مال خداست، هرگز نبايد همراه خدا ديگرى را خواند.
آنان مى گويند: به حكم جمله(
فلاتدعوا مع الله
)
، نبايد گفت:(
اشفع لنا يا محمد
)
پيامبر در حق ما شفاعت كند. همچنين نبايد گفت: اى رسول گرامى! از خدا بخواه تا خدا ما را شفا بخشد، يا دين ما را ادا كند، زيرا همه اينها مصدايق(
دعوت مع الله
)
است، يعنى همراه خدا ديگرى را نيز مى خوانيم.
پاسخ اين استدلال كاملا روشن است:
اولا، مقصود از اين كه غير خدا را نخوانيم، يعنى غير او را عبادت و پرستش نكنيم، و هدف آيه اين است كه جز خدا كس ديگر را پرستش ننماييم. گواه مطلب آيه بعدى است كه مى فرمايد:
(
قل انما ادعوا ربى ولااشرك به احداً
)
؛
بگو من تنها خدايم را مى خوانم (و او را مى پرستم) و كسى را شريك او قرار نمى دهم.
جمله(
ولااشرك به احداً
)
گواه بر اين است كه مقصود از دعوت در هر دو آيه، همان خواندن به عنوان پرستش است نه هر دعوت و توسل.
اگر كسى در چاهى افتاد و از كسانى كه از اطراف چاه عبور مى كنند درخواست كرد كه او را نجات دهند، نمى گويند: اين شخص كه در درون چاه است با چنين دعوت، آنها را پرستش كرد.
خلاصه پرستش داريم، دعوت و درخواستى، آنچه كه حرام است، همان موضوع پرستش و عبادت غير خداست، نه هر دعوت، و مقصود از آيه(
فلا تدعوا
)
،(
فلا تعبدوا احداً
)
است.
ثانياً، دقت در لفظ(
مع الله
)
، حقيقت را در روشنتر مى سازد، زيرا آنچه حرام است اين است كه از شخصى به عنوان شريك خدا چيزى بخواهيم، براى آن شخص همان مقامى را قائل بشويم كه براى خدا قائل هستيم و بگوييم: او نيز بسان خدا و رديف خداست.
در صورتى كه هيچ مسلمانى در تمام دعوتهاى خويش، چنين عقيده را درباره اولياى خدا ندارد، بلكه مدعو واقعى و درخواست شده حقيقى در همه جا خداست، چيزى كه هست گاهى به وسيله شخصى مانند پيامبر، از خدا، شفاى مريض واداى دين را مى طلبيم و گاهى بدون رابطه و وسيله، حاجت خود را از خدا مى خواهيم.
بنابراين، ما جز خدا كسى را نمى خوانيم و جز او كسى را در رفع حوايج و نيازمنديها و شدايد و مصائب، موثر نمى دانيم، چيزى كه هست گاهى بدون واسطه از او خواستار چيزى مى شويم، و گاهى به واسطه يكى از اولياى او از او مطلبى را درخواست مى نماييم.
هرگاه مستقلاً از او مطلبى را درخواست كرديم، به اين آيه عمل نموده ايم:
(
ادعونى استجب لكم
)
؛
مرا بخوانيد (و از من بخواهيد) تا دعاى شما را مستجاب سازم.
و اگر به وسيله يكى از اولياى خدا از او چيزى را خواستيم، به دستور ديگر خدا عمل كرده ايم كه مى فرمايد:
(
يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله والتغوا اليه الوسيله
)
؛
اى افراد با ايمان! از مخالفت با خدا بپرهيزيد و به سوى او وسيله اى تحصيل كنيد.
همان طور كه نماز و روزه و ديگر اعمال نيك، وسيله جلب رضايت خداوند است، همچنين توجه به اوليا و درخواست دعا از آنان، از وسايلى است كه بايد سراغ آنها رفت و به طور مسلم دعاى اولياى حق درباره افراد گنهكار و نيازمند، بى اثر نيست.
اگر كسى تصور كند كه توجه به عزيزان در گاه الهى، و درخواست دعا از آنان، و دعا كردن و نكردن آنها يكسان است، زهى دور از حق، سخن گفته و مقام اوليا را نشناخته است.
اگر دعا كردن و نكردن آنان درباره افراد نيازمند و گنهكار يكسان است، پس چرا فرزندان يعقوب از پدر خواستند كه درباره آنان طلب آمرزش كنند و چنين گفتند:
(
قالوا يا ابانا استغفرلنا ذنوبنا انا كنا خاطئين
)
؛
پدر جان! درباره ما از خداوند طلب آمرزش كن، ما خطاكار بوديم.
حضرت يعقوب نيز به آنان وعده داد كه درباره آنها طلب آمرزش كند، چنان كه فرمود:
(
قال سوف استغفرلكم ربى انه هوالغفور الرحيم
)
؛
(يعقوب) گفت: به همين زودى در حق شما طلب مغفرت مى كنم، خدايم غفور و رحيم است.
اگر واقعا توجه به اولياى حق و درخواست دعا از آنان، يك نوع شرك محسوب مى گردد، پس چرا خداوند به جامعه اسلامى دستور مى دهد كه افراد خطاكار حضور پيامبر برسند، و از او بخواهند كه درباره آنان طلب آمرزش نمايند؟ آن جا كه مى فرمايد:
(
ول انهم اذ ظلموا انفسهم جاوك فاستغفروا الله و استغفرلهم الرسول لوجدوا الله تواباً رحيماً
)
؛
اگر آنان وقتى كه بر خويش ستم كردند پيش تو (اى پيامبر) مى آمدند و خود آنها از خداوند طلب آمرزش مى كردند و پيامبر نيز درباره آنان طلب آمرزش مى نمود، خدا را توبه پذير و رحيم مى يافتند.
قرآن مجيد، گروه منافق را از اين نظر نكوهش مى كند كه هر موقع به آنان گفته مى شود كه حضور پيامبر برسند تا پيامبر در حق آنها از خداوند طلب آمرزش كند، بابى اعتنايى كامل سرباز مى زنند و تكبر مى ورزند، چنان كه مى فرمايد:
(
واذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول الله لووارء وسهم ورأيتهم يصدون وهم مستكبرون
)
؛
و اگر به آنان گفته شود: بياييد تا پيامبر درباره شما طلب آمرزش كند، سرهاى خويش را بر مى گردانند و چهره درهم مى كشند و سد راه حق مى شوند و كبر مى ورزند.
هرگاه دعاى پيامبر در درگاه الهى موثر نبود، پس چرا خداوند به پيامبر دستور مى دهد كه درباره افرادى كه زكات مال خود را مى پردازند دعا كند، چنان كه مى فرمايد:
(
وصل عليهم ان صلاتك سكن لهم
)
؛
درباره آنان دعا كن، زيرا دعاى تو مايه آرامش آنهاست.
خنده آور سخنى كه پايه گذار مسلك وهابى در منطقه نجد محمد بن عبدالوهاب در اين مورد دارد؛ او مى گويد: درست است كه خداوند به پيامبر اسلام مقام شفاعت را داده و به دعاى او اثر عجيبى بخشيده است، ولى ما را نهى كرده است كه از او چنين چيزى را نخواهيم.
اين سخن از جهاتى مردود است:
اولا، از اين شخص بايد پرسيد: خداوند در كجا ما را از اين كار نهى كرده است، در صورتى كه در حال حيات پيامبر به ما دستور داده است كه حضور او برسيم و از او چنين كارى را بخواهيم؛ مع الوصف، چگونه مى گويد: خداوند ما را درخواست دعا از او نهى كره است؟
ثانياً، معنا ندارد كه خداوند بر پيامبر چنين مقامى را ببخشد و ما را از درخواست دعا از او نهى كند. اين شخص، مثل اين است كه خداوند در روز رستاخيز، پيامبر را ساقى حوض كوثر كند، ولى ديگران را از طلب آب از او منع كند! يا زمامدار كشورى به يك نفر از شخصيتهاى بارز كشور، آن چنان اهميت دهد كه رسماً اعلان كند كه او هر چه از من بخواهد من سخن او را مى پذيرم، ولى از طرف ديگر مردم را از نزديك شدن و تماس با او و درخواست از او باز دارد؛ اين دو نوع كار، يك نوع تناقض و تضاد شمرده مى شود.
شرك در اجتماع ما به صورت ديگر
قرآن مجيد بيش از هر مساله اى روى شرك تكيه مى كند و از آن نكوهش مى كند.
شرك به آن صورت كه در زمان نزول قرآن رايج بود، در پرتو تعاليم اسلام از سرزمينهاى ما رخت بربسته و جامعه اسلامى از بت پرستى پيراسته ساخت.
اماگاهى در جامعه هاى اسلامى، شرك به صورت ديگر جلوه كره و جاى آن شرك كهن را مى گيرد. در اين جا هر چند از بت چوبى و فلزى يا اجرام آسمانى خبرى نيست، ولى بت در اين جا به صورت مقام و منصب، پول و ثروت، مد و تجمل پرستى و ديگر هواها و هوسها در مى آيد، كه همگى از شاخه هاى خودپرستى و نفس پرستى است.
قرآن مجيد درباره اين افراد مى فرمايد:(
ارءيت من اتخذ الهه هويه
)
. از مردم كسانى هستند كه بت آنها هوا و هوس آنهاست، زيرا مقام، پول، جاه و شهرت را آن چنان مى خواهند كه آنها را به سرحد معبود مى پرستند.
آنان به اندازه اى به مقام و هوا و هوس علاقه دارند كه تصور مى كنند پول و قدرت ظاهرى همه كاره است و اگر اين وسايل مادى از دست آنها گرفته شود، دوران بيچارگى آنها آغاز مى گردد؛ از اين جهت، مقام، قدرت، ثروت و پول را بسان يك معبود مى پرستند و حيات و زندگى را در گرو آنها مى دانند. يك چنين افراد، تمام فضايل اخلاقى را فداى بت هايى به نامهاى قدرت، شهرت، جاه و مال و.... مى نمايند و همه اصول انسانى را فداى آنها مى سازند. جنگلهاى بين المللى اول و دوم، علتى جز هواپرستى يك مشت توسعه طلب نداشت، كه بر اثر جاه طلبى آنها ميليونها نفوس از بين رفت. سقوط چنين افراد نفس پرست از مقام انسانى قطعى است، سقوطى كه از انسانيت اثرى باقى نمى ماند. شايد آيه زير اشاره به مطلب فوق باشد:
(
ومن يشرك بالله فكانما خر من السماء فتخطفه الطير او تهوى به الريح فى مكان سحيق
)
؛
كسى كه جز خدا را مى پرستد (خواه بت باشد يا نفس و مقام) مانند اين است كه از آسمان سقوط كند و در فضا بدن او طعمه پرندگان شكارى گردد، و يا طوفانى او را به قعر دره اى عميق پرتاب كند.
آيا با اين وضع، جا ندارد كه لقمان شرك را ستم بزرگ بشمارد؟
ستمى بر خدا، ستمى بر خويش كه مبدأ بسيارى از مفاسد است، چنان كه فرموده:(
ان الشرك لظلم عظيم
)
.
ريا در مقابل اخلاص
شرك و دوگانه پرستى، در مقابل توحيد و يگانه پرستى است و درباره آن به گونه اى بحث نموديم. اكنون وقت آن رسيده كه درباره همتاى شرك كه همان ريا در مقابل اخلاص باشد نيز سخن بگوييم.
بسيارى از افراد مسلمان، هر چند از چنگال ظاهرى شرك رهايى يافته و موجودى را جز خدا نمى پرستند، ولى در برابر آن، گاهى دچار شرك مخفى و پنهان شده و در كارهاى خود، اخلاص و خدا را در نظر نمى گيرند.
چه بسا يك فرد نيكوكار، دبستان و درمانگاه مى سازد و يا از مستمندان و فقيران دستگيرى مى كند، اما محرك او در اين كار جلب رضايت خدا و يا پاداش اخروى نيست، بلكه انگيزه او يك رشته امور مادى زود گذر است كه او را به اين كار وادار مى سازد.
قرآن مجيد در آيات فراوانى، از رياى در عمل و انجام دادن كار نيك، روى انگيزه هاى مادى، نكوهش كرد و همه را در آخرت بى ثمر دانسته است.
در اين جا برترى مكتب اخلاقى و اجتماعى اسلام كاملا روشن مى گردد.
روشنتر بگويم: قضاوت و داورى درباره عمل يك فرد از نظر اسلام، نياز به بررسى دو پرنده دارد:
۱. پرونده عمل؛ يعنى كار ذاتاً كار خوبى باشد.
۲ پرونده نيت و انگيزه؛ يعنى بايد ديد كه انگيزه فرد در انجام دادن اين عمل چه بوده است.
فرض كنيد مرد ثروتمندى به ساختن بيمارستانى پرداخت، بيمارستانى كه مجهز به چند صد تختخواب و تمام دستگاههاى مورد نياز باشد. در موقع افتتاح، خبرنگار و عكاس مى ريزد و از نقاط حساس آن عكسبردارى كرده و همه را با آب و تاب، همراه با ذكر فضايل موسس، چاپ مى كند. تلويزيون و مطبوعات و ساير وسايل ارتباط جمعى، شروع به تعريف و تمجيد از او مى نمايند؛ ديگر نمى پرستند نيت او از اين عمل چه بود، براى چه دست به ساختن چنين بيمارستانى زده است، بلكه به ظاهر سازى اكتفا مى نمايند.
ولى اسلام مى گويد: پرونده نيت او را بياوريد تا درست بررسى شود، سپس درباره عمل او قضاوت صحيح به عمل آيد.
آيا او اين بيمارستان را براى جلب رضاى خدا ساخته است؟ آيا عواطف بشرى محرك و انگيزه او بوده و جز معنويت محرك ديگرى نداشته است، و يا اين كه او اين بيمارستان را تاسيس كرده تا در ميان مردم به خوبى و نيكى معروف گردد تا در موقع انتخابات راى بيشترى بياورد؟
هرگاه پرونده نيت او نشان داد كه او اين موسسه را به منظور انتفاع مادى و كسب مقام و شهرت نساخته است، در اين صورت، عمل او ارزش دارد، والا اين ظاهر سازى فريبنده، در درگاه خدا و از نظر مكتب اسلام، ارزش بى ارزش است، زيرا(
انما الاعمال بالنيات
)
، ارزش عمل بسته به نيت است.
قرآن مى گويد: عمل رياكاران مانند آن بذرى است كه بر سنگ خارا كه مقدارى خاك روى آن باشد افشانده شده باشد، سپس رگبارى به آن برسد و خاك و بذر را بشويد و تنها سنگ به جا بماند؛ اينك متن آيه:
(
كالذى ينفق ماله رئاء الناس ولا يومن بالله و اليوم الاخر فمثله كمثل صفوان عليه تراب فاصابه وابل فتر كه صلداً لايقدرون على شى ء مما كسبوا
)
.