قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان0%

قصه های قرآن به قلم روان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: مفاهیم قرآنی

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 36693
دانلود: 6862

قصه های قرآن به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 27 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 36693 / دانلود: 6862
اندازه اندازه اندازه
قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده:
فارسی

این کتاب از آثار مرحوم محمد محمدی اشتهاردی میباشد. ایشان شرح و داستان زندگی پیامبر اکرم را به همراه داستان زندگی بیست و شش تن از پیامبران دیگر که نامشان به طور صریح در قرآن آمده را در کنار داستانهای دیگری که در قرآن آمده با قلمی روان به رشته تحریر در آورده اند.

شیوه دعوت الیاسعليه‌السلام

حضرت الیاسعليه‌السلام از طرف خدا مأمور هدایت بت پرستان شد، كه به قول بعضى، آن ها در بعلبك (كه اكنون در كشور لبنان قرار گرفته) بودند. الیاسعليه‌السلام آن ها را به تقوى و پاكسازى دعوت كرد، و از بت پرستى و پرستش بت بَعل (كه بت بزرگ آن ها بود) برحذر داشت، و قوم بت پرست را به خاطر پرستش بت، سخت نكوهش نمود و به آن ها فرمود: خداى یكتا و بى همتا پروردگار شما و پدران پیشین شما است، مربى و تربیت كننده شما او است، همه نعمت هایى كه دارید از او است، و حل هر مشكلى به دست با كفایت او مى باشد، چرا جز او را مى پرستید؟ دست از تقلید كوركورانه بردارید، و روش نیاكان خود را دنبال نكنید، خداى حقیقى را بپرستید.

ولى قوم خیره سر و خودخواه او، گوش به اندرزهاى او ندادند، و به هدایت هاى منطقى و دلسوزانه او اعتنا نكردند، و به تكذیب او پرداختند، خداوند به آن ها هشدار داد كه روزى خواهد آمد كه آن ها در دادگاه عدل الهى قرار خواهند گرفت و در عذاب دوزخ، احضار خواهند شد.(۶۶۳)

ایمان گره اندكى به دعوت الیاسعليه‌السلام

تبلیغات الیاسعليه‌السلام باعث شد كه عده اى از بندگان خالص خدا، به او ایمان آوردند، و بر خلاف مسلك جامعه، سنت شكنى نموده، و باطل را رها كرده و به حق پیوستند.

با این كه چنین كارى در شرایط سخت آن عصر، بسیار دشوار بود، ولى آن ها سنت باطل تقلید كوركورانه و جمله بى اساس خواهى نشوى رسوا، همرنگ جماعت شو را رها كرده، و دعوت به حق الیاسعليه‌السلام را باور كردند و جزء یاران او شدند.(۶۶۴)

مناجات حضرت الیاسعليه‌السلام در سجده

مفضل بن عمر مى گوید: همراه دوستان براى ملاقات با امام صادقعليه‌السلام رهسپار شدیم. به در خانه آن حضرت رسیدیم و مى خواستیم اجازه ورود بگیریم پشت در شنیدیم كه آن حضرت سخنى مى گوید، ولى آن سخن عربى نبود و خیال كردیم كه به لغت سریانى است. سپس آن حضرت گریه كرد، و ما هم از گریه او به گریه افتادیم، آن گاه غلام آن حضرت بیرون آمد و اجازه ورود داد.

ما به محضر امام صادقعليه‌السلام رسیدیم. پس از احوالپرسى، من به امام عرض كردم: ما پشت در، شنیدیم كه شما سخنى كه عربى نیست و به خیال ما سریانى است، تكلم مى كردى، سپس گریه كردى و ما هم با شنیدن صداى گریه شما به گریه افتادیم.

امام صادقعليه‌السلام فرمود: آرى، من به یاد الیاس افتادم كه از پیامبران عابد بنى اسرائیل بود و دعایى را كه او در سجده مى خواند، میخواندم، سپس امام صادقعليه‌السلام آن دعا (و مناجات) را به لغت سریانى، پشت سر هم خواند، كه سوگند به خدا هیچ كشیش و اُسقفى را ندیده بودم كه همانند آن حضرت، آن گونه شیوا و زیبا بخواند، و بعد آن را براى ما به عربى ترجمه كرد و فرمود: الیاس در سجودش چنین مناجات مى كرد:

( اَتُراكَ مُعذِّبى وَ قَد عَفَّرتَ لَكَ فِى التُّرابِ وَجهِى، اَتُراكَ مُعذِّبى و قَد اجتَنَبتُ لَك المَعاصِىَ، اَتُراكَ معَذِّبى وَ قَد اَسهَرتُ لَكَ لَیلِى؛ )

خدایا! آیا به راستى تو را بنگرم كه مرا عذاب كنى، با این كه روزهاى داغ به خاطر تو (با روزه گرفتن) تشنگى كشیدم؟! ، آیا تو را بنگرم كه مرا عذاب كنى، در صورتى كه براى تو، رخسارم را (در سجده) به خاك مالیدم؟! ، آیا تو را بنگرم كه مرا عذاب مى كنى با این كه به خاطر تو، از گناهان دورى گزیدم؟! ، آیا تو را ببینم كه مرا عذاب كنى با این كه براى تو، شب را به عبادت به سر بردم؟!

خداوند به الیاس، وحى كرد: سرت را از خاك بردار كه من تو را عذاب نمى كنم

الیاس عرض كرد: اى خداى بزرگ، اگر این سخن را گفتى (كه تو را عذاب نمیكنم) ولى بعداً مرا عذاب كردى چه كنم؟! مگر نه این است كه من بنده تو و تو پروردگار من هستى؟

باز خداوند به او وحى كرد:

( اِرفَع رَأسَك فانِّى غَیرُ مُعذِّبُكَ انِّى وَعَدتُ وَعداً وَفَیتُ بِهِ؛ )

سرت را از سجده بردار كه من تو را عذاب نمى كنم و وعده اى كه دادم به آن وفا خواهم نمود.(۶۶۵)

گفتگوى الیاسعليه‌السلام با امام باقرعليه‌السلام

الیاسعليه‌السلام از پیامبرانى است كه طبق بعضى از روایات، هنوز زنده است.(۶۶۶) او در یكى از ملاقات هاى خود با امام باقرعليه‌السلام ، گفتگویى دارد كه خلاصه آن چنین است:

امام صادقعليه‌السلام مى فرماید: پدرم امام باقرعليه‌السلام در مكه بود و به طواف كعبه اشتغال داشت، در این هنگام ناگهان مردى نقابدار دیده شد هفت شوطِ امامعليه‌السلام را قطع كرد، و آن حضرت را به سوى محل صفا آورد. مرا نیز دعوت كرد، به صفا رفتم، و با هم سه نفر (امام باقر، مرد نقابدار و من) شدیم.

نقابدار به من گفت: خوش آمدى اى پسر پیغمبر! سپس دستش را بر سرم نهاد و گفت: خیر و بركت خدا بر تو باد اى امین خدا، بعد از پدرانت.

سپس آن مرد نقابدار متوجه پدرم (امام باقر) شد و گفت:

اى اباجعفر! اگر مى خواهى تو به من خبر بده، و اگر مى خواهى من به تو خبر دهم، اگر مى خواهى تو از من بپرس یا من از تو بپرسم. اگر مى خواهى تو مرا تصدیق كن، یا من تو را تصدق نمایم.

امام باقرعليه‌السلام : همه این ها را مى خواهم و آمادگى براى همه دارم.

مرد نقابدار: بنابراین مبادا زبانت در پاسخ به سؤال من، غیر از آن را كه در قلبت هست به من بگوید.

امام باقر: چنین كارى را كسى مى كند كه در دلش دو علم مختلف و متضاد باشد، و خداوند از علمى كه در آن دوگانگى هست، امتناع دارد (یعنى منشأ علم ما از ذات پاك خدا است، از این رو در علم ما دوگانگى و تضاد نیست).

مرد نقابدار: سؤال من از همین جا آغاز مى گردد كه به قسمتى از آن پاسخ دادى، اكنون بفرمایید: چه كسى به علمى كه در آن دوگانگى و اختلاف نیست آگاه است؟

امام باقر: تمام این علم نزد خدا است، ولى آن چه براى بندگان لازم است نزد اوصیاء است.

مرد نقابدار، نقاب خود را باز كرد و با چهره برافروخته، راست نشست و گفت: من براى همین مقصود به این جا آمده ام و این گونه، علمى مى خواستم، سپس پرسید: اوصیاء آن علم بى اختلاف را چگونه مى دانند و تحصیل مى كنند؟

امام باقر: همانگونه كه رسول خدا مى دانست و تحصیل مى كرد (از راه وحى و الهام) با این فرق كه اوصیاء آن چه را پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى دید نمى بینند، زیرا و پیغمبر بود ولى این ها محدث (دریافت كننده خبر از فرشتگان) هستند، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر خدا (در معراج ها) وارد مى شد و وحى الهى را مى شنید، ولى این ها آن را نمى شنوند...

تا این كه امام باقرعليه‌السلام به آن مرد نقابدار فرمود: دلم مى خواست با چشمت مهدى این امت (حضرت ولىّ عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف) را مى دیدى، در حالى كه فرشتگان، روح هاى كافران مرده را با شمشیر آل داوودعليه‌السلام ، بین زمین و آسمان، عذاب مى كنند، و همچنین ارواح زندگان، كافران را كه در زمین هستند به آن ها ملحق مى سازند.

مرد نقابدار در همین هنگام شمشیر بر آورد و گفت:

( ها اءنّ هذا مِنها؛ ) هان! این شمشیر از آن شمشیرها است.

امام باقرعليه‌السلام : آرى، سوگند به كسى كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را براى هدایت بشر برگزیده چنین است.

در این هنگام آن نقابدار، نقابش را كنار زد و خود را معرفى كرد و گفت: من الیاس هستم، پرسشهایم براى اطلاع خودم نبود، بلكه مى خواستم این گفتگو موجب قوت قلب اصحاب تو گردد...(۶۶۷)

مبارزه الیاسعليه‌السلام با طاغوت زمانش

از ابن عباس روایت شده: هنگامى كه یوشع بن نون بعد از موسىعليه‌السلام بر سرزمین شام مسلط شد، آن را بین طوایف سبطى ها (ى دوازده گانه) تقسیم نمود، یكى از آن گروه ها كه الیاسعليه‌السلام در میانشان بود، در سرزمین بعلبك (كه اكنون یكى از شهرهاى لبنان است) سكونت نمودند. خداوند الیاسعليه‌السلام را به عنوان پیامبر، براى هدایت مردم بعلبك فرستاد.

بعلبك در آن عصر، شاهى به نام لاجب داشت كه مردم را به پرستش بت فرا مى خواند كه نام آن بعل بود. طبق سخن خدا در قرآن (آیات ۱۲۴ تا ۱۲۸ سوره صافات) مردم بعلبك، سخن الیاس را تكذیب كردند و از دعوت او اطاعت ننمودند.

شاه بلعبك همسر بدكارى داشت كه وقتى شاه به سفر مى رفت، او جانشین شوهرش شده و بین مردم قضاوت و حكومت مى كرد، آن زن، منشى حكیم و با ایمانى داشت كه سیصد مؤمن را از حكم اعدام او نجات داده بود، و در سراسر زمین زنى زشت كارتر از همسر شاه نبود. با شاهان متعددى همبستر شده بود و از آن ها داراى فرزندان بسیار بود.

شاه همسایه اى صالح از بنى اسرائیل داشت كه داراى باغى در كنار قصر شاه بود، و در گوشه اى از آن باغ زندگى مى كرد. شاه به او احترام مى نمود، ولى همسر شاه در غیاب شاه، آن مؤمن صالح را كشت، و باغ او را غصب و تصرف كرد. وقتى كه شوهرش از سفر آمد، زن ماجرا را به او گفت، شوهرش به او گفت: كار خوبى نكردى [بیش از این، او را سرزنش نكرد]

خداوند متعال الیاسعليه‌السلام را به بعلبك فرستاد، الیاس به آن شهر وارد شد و مردم آن جا را از بت پرستى بر حذر داشت و آن ها را به سوى خداى یكتا و بى همتا فرا خواند.

بت پرستان، آن حضرت را تكذیب كردند، و به ساحت مقدسش توهین نمودند، و او را از خود راندند و تهدید نمودند، ولى او با كمال مقاومت به دعوت و مبارزات خود ادامه داد، و آزار آن ها را تحمل كرد، و آنها را به سوى توحید دعوت نموده، ولى آن ها بر طغیان خود افزودند و عرصه را بر حضرت الیاسعليه‌السلام تنگ كردند.

الیاسعليه‌السلام خدا را سوگند داد كه شاه و همسر بدكارش را، اگر توبه نكردند، به هلاكت برساند، و به آن ها هشدار داد.

این هشدار باعث شد كه شاه و طرفدارانش خشونت بیشتر نمودند و تصمیم گرفتند تا الیاسعليه‌السلام را شكنجه داده و به قتل رسانند.

الیاسعليه‌السلام از دست آن ها گریخت و به پشت كوه ها و درون غارها رفت و در آن جا هفت سال مخفیانه زندگى كرد، و از گیاهان و میوه درخت ها مى خورد و ادامه زندگى مى داد.

در این میان پسر ش اه به بیمارى سختى مبتلا شد و بیمارى او درمان نیافت. با توجه به این كه شاه در میان فرزندانش، او را از همه بیشتر دوست داشت، براى شفاى او به بت ها متوسل شدند، ولى نتیجه نگرفتند.

بت پرستان به شاه گفتند: بت بَعل به تو غضب كرده، از این رو پسرت را شفا نمى دهد، كسانى را به نواحى شام بفرست. در آن جا خدایان دیگرى وجود دارد باید آن ها را نزد بت بَعل واسطه قرار دهى، بلكه بت بعل او را شفا دهد.

شاه گفت: چرا بت بعل به من غضب كرده است؟

بت پرستان گفتند: زیرا تو الیاس را كه بر ضد خدایان برخاسته بود، نكشتى و او هم اكنون سالم است و در كوه ها زندگى مى كند.

بت پرستان كنار كوه ها رفتند و فریاد زدند: اى الیاس! نزد ما بیا و شفاى پسر شاه را از درگاه خدا بخواه!

الیاسعليه‌السلام نزد آن ها آمد و به آن ها گفت: خداوند مرا به عنوان پیامبر به سوى شما فرستاده است، رسالت پروردگارم را بپذیرید. خداوند مى فرماید:

نزد شاه بروید و به او بگویید؛ من خداى یكتا و بى همتا هستم، معبودى جز من نیست، من بنى اسرائیل را آفریده ام و به آن ها روزى مى دهم و آن ها را زنده مى كنم و مى میرانم و نفع و زیان مى رسانم، پس چرا شفاى پسرت را از غیر من مى طلبى؟

آن ها نزد شاه رفتند و پیام الیاسعليه‌السلام را به او رساندند، شاه بسیار خشمگین شد و به آن ها گفت: چرا وقتى كه الیاس نزد شما آمد، او را دستگیر نكردید و زنجیر بر گردنش نیافكندید تا او را كشان كشان نزد من بیاورید، او دشمن من است.

بت پرستان گفتند: وقتى كه ما الیاسعليه‌السلام را دیدیم رعب و وحشتى از او در قلب ما نشست، از این رو نتوانستیم كارى كنیم.

سرانجام پنجاه نفر از سركشان و قهرمانان طرفدار شاه، آماده شدند تا به سوى كوه بروند و الیاسعليه‌السلام را دستگیر كرده و نزد شاه بیاورند. شاه به آن ها سفارش كرد كه الیاس را با تطمیع و نیرنگ، غافلگیر كنید و نزد من بیاورید.

آن ها به سوى كوه رفتند، و از پاى كوه به بالا حركت كردند و در آن جا براى پیدا كردن الیاسعليه‌السلام متفرق شدند و به جستجو پرداختند.

در حالى كه فریاد مى زدند: اى پیامبر خدا! نزد ما بیا، ما به تو ایمان آورده ایم.

وقتى كه الیاسعليه‌السلام صداى آن ها را شنید، در میان غار بود. به ایمان آن ها طمع كرد، و به خدا م توجه شد و عرض كرد: خدایا! اگر این ها راست مى گویند، به من اجازه بده به سوى آن ها بروم، و اگر دروغ مى گویند، مرا از گزند آن ها حفظ كن، و با آتشى سوزان آن ها را مورد هدف قرار بده.

هنوز دعاى الیاسعليه‌السلام تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوى آن ها آتش فرو ریخت و آن ها را سوزانید.

شاه از این حادثه آگاه شد و بسیار ناراحت و خشمگین گردید. در این هنگام شاه منشى همسرش را كه مردى حكیم و مؤمن بود (و قبلا از او یاد كردیم) همراه جماعتى به سوى آن كوهى كه الیاسعليه‌السلام در آن جا بود فرستاد، به او گفت: به الیاسعليه‌السلام بگو: اكنون وقت توبه فرا رسیده، نزد ما بیا نزد شاه برویم تا او به ما بپیوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودى خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بت پرستى دست بردارند، و به سوى خداى یكتا و بى همتا جذب گردند.

منشى مؤمن به اجبار همراه جماعتى این مأموریت را انجام دادند، و بالاى كوه رفته و سخن خود را به سمع الیاسعليه‌السلام رساندند.

الیاسعليه‌السلام صداى آن منشى مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الیاسعليه‌السلام وحى شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسى كن.

الیاسعليه‌السلام نزد آن منشى مؤمن رفت، مؤمن گفت: این طاغوت (شاه) و اطرافیانش، مرا نزد تو فرستاده اند كه چنین بگویم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه اگر همراه من نیایى، شاه مرا بكشد.

در همین هنگام خداوند به الیاسعليه‌السلام وحى كرد: همه این ها نیرنگى از سوى شاه است كه تو را دستگیر كرده و اعدام كند، من با شدید نمودن بیمارى پسر شاه و سپس مرگ او، كارى مى كنم كه شاه و اطرافیانش از منشى مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد.

منشى با ایمان با همراهان بازگشت. دید بیمارى پسر شاه شدید شده و همه سرگرم او هستند تا این كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافیانش بر اثر اشتغال به مصیبت آن پسر، مدتى همه چیز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتى طولانى، شاه از منشى با ایمان پرسید: مأموریت خود را به كجا رساندى؟

منشى مؤمن گفت: من از مكان الیاسعليه‌السلام آگاهى ندارم.

سپس الیاسعليه‌السلام مخفیانه از كوه پایین آمد و به خانه مادر حضرت یونسعليه‌السلام رفت و شش ماه در آن جا مخفى شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگى مخفیانه او، به او وحى كرد: هر چه مى خواهى از من تقاضا كن.

الیاسعليه‌السلام عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من براى تو بنى اسرائیل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آن ها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.

خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسیده كه زمین و اهلش را از وجود تو خالى كنم، بلكه قوام و استوارى زمین و اهلش به وجود تو است، تقاضا كن تا بر آورم.

الیاسعليه‌السلام عرض كرد: انتقام مرا از آن كسانى كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگیر. باران رحمتت را از آن ها قطع كن به طورى كه قطره اى آب باران نیامد مگر به شفاعت من.

خداوند سه سال قحطى را بر بنى اسرائیل مسلط كرد. گرسنگى و قحطى آن ها را در فشار سختى قرار داد. بلازده شدند و دچار مرگ هاى پى در پى گشتند، و فهمیدند كه همه آن بلاها بر اثر نفرین الیاسعليه‌السلام است. با كمال شرمندگى و حالت فلاكت بار خود را نزد الیاسعليه‌السلام رساندند و گفتند: همه ما مطیع تو هستیم، به داد ما برس.

الیاسعليه‌السلام همراه آن ها به شهر بعلبك وارد شد، شاگردش الیسع نیز همراهش بود. به همراه هم نزد شاه رفتند و گفتگوى زیر بین شاه و الیاسعليه‌السلام رخ داد:

شاه: تو بنى اسرائیل را با قحطى، نابود كردى.

الیاس: بلكه آن كسى آن ها را نابود كرد، كه آن ها را گمراه نمود.

شاه: از خدا بخواه كه آب به آن ها برساند.

وقتى نیمه هاى شب فرا رسید، الیاسعليه‌السلام به دعا و راز و نیاز پرداخت. سپس به الیسع فرمود: به اطراف آسمان بنگر چه مى بینى.

او به آسمان نگریست و گفت: ابرى را مى نگرم.

الیاسعليه‌السلام گفت: مژده باد به شما به باران و آب، خود را حفظ كنید كه غرق نشوید.

خداوند خداوند باران پى در پى براى آن ها فرستاد. زمین سبز و خرم شد. الیاسعليه‌السلام در میان قوم آمد و مدتى آن ها در اطراف او بودند و در راه خداپرستى استوار ماندند.

ولى پس از مدتى بر اثر غرور سرمستى نعمت، بار دیگر غافل شدند، و حق الیاسعليه‌السلام را انكار نموده، و از دستور او سركشى كردند. سرانجام خداوند دشمنانشان را بر آن ها مسلط كرد. دشمنان به میانشان راه یافتند، و آن ها را سركوب نموده، شاه و همسرش را كشتند، و پیكر آن ها را به همان باغى كه همسر شاه آن را غصب كرده بود و صاحب صالحش را كشته بود افكندند.

الیاسعليه‌السلام پس از نابودى طاغوتیان، وصیت هاى خود را به وصى خود الیسع نمود و سپس به سوى آسمان عروج كرد، و لباس نبوت را از طرف خدا به الیسععليه‌السلام پوشانید. الیسع به هدایت بنى اسرائیل پرداخت. بنى اسرائیل از او اطاعت كرده و احترام شایانى به او نمودند.(۶۶۸)

نصیحتى عمیق از الیاسعليه‌السلام

حضرت الیاسعليه‌السلام در سیر و سیاحت خود در صحرا به یكى از سیاحان رسید، و ساعتى، با هم همدم شدند. بین الیاس و سیاح، گفتگوى زیر رخ داد:

الیاس: آیا ازدواج كرده اى؟

سیاح: نه.

الیاس: حتماً ازدواج كن، و از تنها زندگى كردن بیرون بیا.

سیاح: بسیار خوب ولى با كدام بانویى، با چه ویژگى هایى ازدواج كنم.

الیاس: به تو نصیحت مى كنم، با بانویى كه داراى یكى از این چهار خصلت باشد ازدواج نكن تا داراى زندگى آرام گردى. آن چهار خصلت عبارت است از:

۱ - با زن مختلعه، یعنى زنى كه بدون جهت، تقاضاى جدایى از همسرش دارد.

۲ - با زن مباریه یعنى زن خودخواه فخرفروشى كه به چیزهاى واهى افتخار مى كند.

۳ - با زن عاهره یعنى زنى كه مرزهاى شرم و عفت را رعایت نكرده و بى بند و بار است.

۴ - با زن ناشزه یعنى زن بلندپروازى كه مى خواهد بر شوهرش چیره گردد، و اطاعت از شوهر نكند.(۶۶۹)

راز گریه جانسوز الیاسعليه‌السلام

مطابق بعضى از روایات، الیاسعليه‌السلام از زندگان است و همانند خضرعليه‌السلام زنده مى باشد، و خداوند این زندگى ابدى را به خاطر عشق و علاقه اش به مناجات با خدا به او داده است، در این راستا به روایت زیر توجه كنید:

روزى عزرائیل نزد الیاس آمد تا روحش را قبض كند. الیاس به گریه افتاد. عزرائیل گفت: آیا گریه مى كنى، با این كه به سوى پروردگارت باز مى گردى؟

الیاس گفت: گریه ام براى مرگ نیست، بلكه براى فراق از شب هاى (طولانى) زمستان و روزهاى (گرم و طولانى) تابستان است كه دوستان خدا این شب ها را به عبادت مى گذرانند، و در این روزها روزه مى گیرند. و در خدمت خدا هستند و از مناجات با محبوبشان، خدا لذت مى برند، ولى من مى خواهم از صف آن ها جدا گردم و اسیر خاك شوم.

خداوند به الیاس چنین وحى كرد: تو را به خاطر آن كه علاقه به مناجات دارى و مى خواهى در خدمت مردم باشى، تا روز قیامت مهلت دادم، تا زندگى را ادامه دهى، و از صف اولیاى خدا جدا نگردى، و با آن ها به مناجات و راز و نیاز، مأنوس باشى.(۶۷۰)

پایان داستان هاى زندگى حضرت الیاسعليه‌السلام

۲۲- حضرت الیسععليه‌السلام

یكى دیگر از پیامبران الیسع است كه نامش دو بار در قرآن در ردیف پیامبران و نیكان و برجستگان آمده است.(۶۷۱) تعبیر قرآن نشان مى دهد كه او از پیامبران بزرگ الهى بود.

طبق روایت قبل، او از شاگردان و وصى حضرت الیاسعليه‌السلام بود. پس از مقام پیامبرى به سوى قوم الیاس (مردم بعلبك) فرستاده شد، و مردم آن جا را به سوى توحید دعوت كرد، آن ها از او اطاعت كردند و مقدمش را گرامى داشتند.

او از پیامبران بنى اسرائیل بود و در زبان عبرى الیسع بن شافات خوانده مى شد.

الیسع به معنى ناجى (نجاتبخش) است و شافات به معنى قاضى است.(۶۷۲)

او مردم را به شریعت حضرت موسىعليه‌السلام دعوت مى كرد. معجزاتى مانند شفا دادن بیماران، زنده كردن مردگان از او ظاهر شد، و موجب رونق كار او گردید.(۶۷۳)

در كتاب حبیب السیر آمده: سلسله نسب الیسع به افرائیم بن یوسف مى رسد. او بعد از غیبت الیاسعليه‌السلام به مقام نبوت رسید، و به هدایت قوم بنى اسرائیل پرداخت، و پشتوانه محكمى براى حفظ بنى اسرائیل از گزند دشمنان و طاغوتیان بود. هرگاه كفار قصد حمله به بنى اسرائیل را داشتند، او كه از پنهانى ها آگاه بود، به بنى اسرائیل خبر مى داد، تا خود را براى دفاع آماده سازند.

یكى از شاهان جبار آن زمان كه با بنى اسرائیل دشمنى داشت و همواره با آن ها مى جنگید، دریافت كه اخبار جنگ، قبل از حمله به بنى اسرائیل، به آن ها مى رسد. به اطرافیان خود گفت: چه كسى اسرار ما را به بنى اسرائیل خبر مى دهد؟ گفتند: شخصى به نام الیسع این اخبار را به بنى اسرائیل مى رساند، شاه نسبت به الیسع خشمگین شد و دستور دستگیرى او را صادر كرد. مأموران خشن او براى دستگیرى الیسع بسیج شدند و او را دستگیر كردند، ولى او در پرتو دعا، به طور معجزه آسایى از دست آن ها گریخت و نجات یافت. حتى نفرین او باعث شد كه عده اى از مأموران شاه، بینایى خود را از دست دادند.

الیسععليه‌السلام سرانجام، از گروهى از یهود (به خاطر آزارشان) دورى نمود، و همچنان به وظایف پیامبرى ادامه مى داد تا از دنیا رفت، به گفته بعضى او ذوالكفل را وصى و جانشین خود قرار داد.(۶۷۴)

۲۳- حضرت عُزَیرعليه‌السلام

یكى از پیامبران حضرت عُزَیرعليه‌السلام است كه نام مباركش یك بار در قرآن آمده، آن جا كه در آیه ۳۰ سوره توبه مى خوانیم:

( وَ قالَتِ الیهُودُ عُزَیرٌ ابنُ اللهِ، )

یهود گفتند: عُزَیر پسر خدا است.

نیز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آیه ۲۹۵ بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده كه طبق روایات متعدد، این شخص همان عُزیر پیامبر بوده كه خاطرنشان مى شود.

عزیر كه نامش در لغت یهود عزراء است در تاریخ یهود داراى موقعیت خاصى است. یهودیان معتقدند كه با بروز بخت النصر پادشاه بابل، و كشتار وسیع او، وضع یهود در هم ریخت. او معبدهاى آنان را ویران كرد و توراتشان را سوزانید و مردانشان را به قتل رسانید و زنان و كودكانشان را اسیر كرد. سرانجام كورش پادشاه ایران بابل را فتح كرد و روى كار آمد. عزیرعليه‌السلام نزد او آمد و براى یهود شفاعت كرد، كورش موافقت كرد، آن گاه یهودیان به شهرهاى خود بازگشتند. در این هنگام عُزیر طبق آن چه در خاطرشان مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شایانى در بازسازى جمعیت یهود كرد. از این رو یهودیان براى او احترام شایانى قایلند و او را نجاتبخش و زنده كننده آئین خود مى دانند.

همچنین موضوع باعث شد كه گروهى از یهود را ابنُ الله (پسر خدا) خواندند.

امروز در میان یهود چنین عقیده اى وجود ندارد، ولى این مطلب (كه در قرآن آمده) حاكى است كه در عصر پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گروهى از یهود بودند كه چنین عقیده اى داشتند.

مرگ صد ساله عُزَیر، و زنده شدنش پس از صد سال

در قرآن داستان مرگ صد ساله عزیر، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در یك آیه (بقره - ۲۹۵) آمده است،(۶۷۵) كه بسیار شگفت انگیز است. نظر شما را به شرح آن كه در روایات آمده جلب مى كنیم.

پدر و مادر عزیر در منطقه بیت المقدس زندگى مى كردند، خداوند دو پسر دوقلو به آن ها داد و آن ها نام یكى را عزیر، و نام دیگرى را عزره گذاشتند. عزیر و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسیدند، عزیر ازدواج كرده بود، و همسرش حامله بود، كه بعدها پسر از او به دنیا آمد.(۶۷۶)

عزیرعليه‌السلام در این ایام (كه سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى كرد و سوار بر الاغ شد و اندكى انجیر و آب میوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گیرد.

عزیر از پیامبران بنى اسرائیل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به یك آبادى رسید. دید آن آبادى به شكل وحشتناكى در هم ریخته و ویران شده است. و اجساد و استخوان هاى پوسیده ساكنان آن به چشم مى خورد، هنگامى كه این منظره وحشت زا را دید، به فكر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:

( اَنِّى یحیى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛ )

چگونه خداوند این مردگان را زنده مى كند؟

او این سخن را از روى انكار نگفت، بلكه از روى تعجب گفت.

او در این فكر بود كه ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده كرد. فرشته اى از طرف خدا از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده اى، او كه خیال مى كرد، مقدار كمى در آن جا استراحت كرده، در جواب گفت:

( لَبِثتُ یوماً او بَعضَ یومٍ؛ ) یك روز یا كمتر.

فرشته از جانب خدا به او گفت: بلكه صد سال در این جا بوده اى، اكنون به غذا و آشامیدنى خود بنگر كه چگونه به فرمان خدا در طول این مدت هیچگونه آسیبى ندیده است، ولى براى این كه بدانى یكصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببین از هم متلاشى شده و پراكنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.

نگاه كن و ببین چگونه اجزاى پراكنده آن را جمع آورى كرده و زنده مى كنیم.

عزیر وقتى این منظره (زنده شدن الاغ) را دید گفت:

( اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على كلِّ شى ءٍ قَدیرٍ؛ )

مى دانم كه خداوند بر هر چیزى توانا است.(۶۷۷)

یعنى اكنون آرامش خاطر یافتم، و مسأله معاد از نظر من شكل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از یقین شد.(۶۷۸)

بازگشت عزیر به خانه خود

عزیر سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانه اش حركت كرد. در مسیر راه مى دید همه چیز عوض شده و تغییر كرده است. وقتى به زادگاه خود رسید، دید خانه ها و آدم ها تغییر نموده اند. به اطراف دقت كرد، تا مسیر خانه خود را یافت، تا نزدیك منزل خود آمد، در آن جا پیرزنى لاغر اندام و كمر خمیده و نابینا دید، از او پرسید: آیا منزل عزیر همین است؟

پیرزن گفت: آرى، همین است، ولى به دنبال این سخن گریه كرد و گفت: ده ها سال است كه عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش كرده اند، چطور تو نام عُزیر را به زبان آوردى؟

عزیر گفت: من خودم عزیر هستم، خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و اینك بار دیگر مرا زنده كرده است.

آن پیرزن كه مادر عزیر بود، با شنیدن این سخن، پریشان شد. سخن او را انكار كرد و گفت: صدسال است عزیر گم شده است، اگر تو عزیر هستى (عزیر مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) دعا كن تا من بینا گردم و ضعف پیرى از من برود. عزیر دعا كرد، پیرزن بینا شده و سلامتى خود را بازیافت و با چشم تیزبین خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسید. سپس او را نزد بنى اسرائیل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوه هاى عزیر خبر داد، آن ها به دیدار عزیر شتافتند.

عزیر با همان قیافه اى كه رفته بود با همان قیافه (كه نشان دهنده یك مرد سى ساله بود) بازگشت.

همه به دیدار او آمدند، با این كه خودشان پیر و سالخورده شده بودند. یكى از پسران عزیر گفت: پدرم نشانه اى در شانه اش داشت، و با این علامت شناخته مى شد. بنى اسرائیل پیراهنش را كنار زدند، همان نشانه را در شانه اش دیدند.

در عین حال براى این كه اطمینانشان بیشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائیل به عزیر گفت:

ما شنیدیم هنگامى كه بخت النصر بیت المقدس را ویران كرد، تورات را سوزانید، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. یكى از آن ها عزیرعليه‌السلام بود، اگر تو همان عزیر هستى، تورات را از حفظ بخوان.

عزیر تورات را بدون كم و كاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصدیق كردند و به او تبریك گفتند، و با او پیمان وفادارى به دین خدا بستند.

ولى به سوى كفر، اغوا شدند و گفتند: عزیر پسر خدا است.(۶۷۹)

شخصى از حضرت علىعليه‌السلام پرسید: آیا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟

فرمود: او پسر عزیر است كه از پدرش بزرگتر بود و در دنیا بیشتر عمر كرد.

راهب مسیحى از امام باقرعليه‌السلام پرسید: آن كدام دو برادر بودند كه دو قلو به دنیا آمدند، و هر دو در یك ساعت مردند، ولى یكى از آن ها صدو پنجاه سال عمر كرد، دیگرى پنجاه سال؟(۶۸۰)

امام باقرعليه‌السلام پاسخ داد: آنها عزیر و عزره بودند كه هر دو از یك مادر دوقلو به دنیا آمدند، در سى سالگى عزیر از آن ها جدا شد، و صد سال به مردگان پیوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس با هم مردند، در نتیجه عزیر پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.(۶۸۱)

پایان داستان هاى زندگى عزیرعليه‌السلام

۲۴- حضرت خضرعليه‌السلام

در قرآن مجید به صراحت نامى از حضرت خضرعليه‌السلام نیامده، ولى طبق روایات متعدد، منظور از آیه ۶۵ سوره كهف (كه مربوط به داستان موسى و مرد عالم است و قبلا در زندگى موسىعليه‌السلام ذكر شد) حضرت خضرعليه‌السلام است، كه خداوند او را در آیه مذكور، چنین توصیف كرده است:

( فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَینَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَ عَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا؛ )

موسى و یوشع، در آن جا بنده اى از بندگان ما را یافتند كه رحمت و موهبت عظیمى از سوى خود به او داده، و علم فراوانى از نزد خود به او آموخته بودیم.

بنابراین خضر مطابق این آیه، از بندگان خاص خدا است كه مشمول رحمت مخصوص الهى بوده از جانب خداوند علم لدنى داشت.

مطابق پاره اى از روایات، نام او تالیا بن ملكان بود، و خضر لقب او است، زیرا خضر به معنى سبزى است و او هر كجا گام مى نهاد به بركت قدومش زمین سرسبز مى شد.

از بعضى از روایات استفاده مى شود كه او از پیامبران بود، چنان كه بعضى آیات سوره كهف (مانند آیه ۸۲ كهف:( ما فَعَلتُهُ عَن اَمرِى ) و مانند آیه ۸۰( فَاَرَدنا ) این مطلب را تایید مى نماید.)

و طبق روایات متعدد، حضرت خضرعليه‌السلام از یك عمر طولانى تا قیامت برخوردار است و هم اكنون زنده مى باشد.(۶۸۲) او از یاران ذوالقرنین بود كه شرح حال ذوالقرنین ذكر خواهد شد.

و از امام باقرعليه‌السلام نقل شده فرمود: خضرعليه‌السلام پیامبر مرسل بود، خداوند او را به سوى قوم خود فرستاد، او آها را به توحید و ایمان به پیامبران و رسولان و كتاب هاى آسمانى دعوت كرد و معجزه او این بود كه در هر كجا از چوب خشك و زمین خالى از گیاه مى نشست، آن چوب و زمین، سرسبز و خرم مى شد. از این رو او با اسم خضر (كه به معنى سبز است) نامیده شد.

او از نوادگان حضرت نوحعليه‌السلام بود، و سلسله نسب او را چنین نوشته اند: تالیان بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح.(۶۸۳)

در رابطه با حضرت خضرعليه‌السلام روایات و داستان هاى بسیارى در كتب حدیث ما آمده، كه اگر گردآورى شود، كتاب قطورى خواهد شد. به عنوان نمونه در این جا نظر شما را به چند ماجرا از زندگى آن حضرت جلب مى كنیم:

۱ - بردگى خضرعليه‌السلام از تاجر بازار

روزى پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اصحاب خود فرمود: آیا مى خواهید خاطره اى از خضرعليه‌السلام براى شما نقل كنم؟ گفتند: آرى اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم .

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: روزى خضرعليه‌السلام در یكى از بازارهاى بنى اسرائیل عبور مى كرد، ناگهان فقیرى كه او را مى شناخت نزد او آمد و تقاضاى كمك كرد.

خضرعليه‌السلام گفت: ایمان به خدا دارى، ولى چیزى نزدم نیست تا به تو بدهم.

فقیر گفت: آثار نورانیت و خیر در چهره تو مى نگرم، و امید خیر از تو دارم تو را به وجه (آبروى) خدا به من كمك كن.(۶۸۴)

خضرعليه‌السلام گفت: مرا به امر عظیم (آبروى خدا) قسم دادى، چیزى ندارم (ولى نمى توانم از این امر عظیم كه نام بردى بگذرم) جز این كه مرا به عنوان برده (غلام) بگیرى و در این بازار بفروشى، و پولش را براى خود بردارى.

فقیر گفت: آیا چنین كارى روا است؟

خضر گفت: به حق مى گویم كه تو مرا به امى عظیم سوگند دادى. من نمى توانم این نام عظیم را نادیده بگیرم، مرا بفروش.

فقیر: خضر را به تاجرى به مبلغ چهارصد درهم فروخت، و آن پول را براى خود برداشت و رفت.

خضرعليه‌السلام مدتى نزد اربابش ماند، ولى دید اربابش كارى را بر عهده او نمى گذارند.

روزى به اربابش گفت: تو مرا براى خدمت خریده اى، دستور بده تا كارى را براى تو انجام دهم.

تاجر گفت: من خوش ندارم كه تو را به زحمت بیفكنم، تو پیرمرد سالخورده اى هستى.

خضر گفت: نه، كار براى من زحمت نیست.

تاجر سنگ بزرگى را در گوشه خانه اش نشان داد كه لازم بود شش نفر كارگر در طول یك روز بتوانند آن سنگ را از آن جا بردارند و بیرون ببرند و گفت: این سنگ را از خانه خارج كن.

خضرعليه‌السلام در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهایى آن را بیرون برد.

تاجر به او گفت: آفرین، كار را بسیار نیكو انجام دادى، با قدرتى كه هیچكس آن قدرت را ندارد.

پس از مدتى تاجر تصمیم گرفت به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را امین یافتم، تو را در خانه ام مى گذارم، نسبت به اهل خانه ام جانشین خوبى باش تا باز گردم، و من خوش ندارم تو را به زحمت افكنم.

خضر گفت: زحمت نیست، هر كارى مى خواهى بفرما انجام دهم.

تاجر گفت: مقدارى خشت درست كن و آماده نما تا باز گردم.

تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتى بازگشت دید خضرعليه‌السلام ساختمان خانه او را به طور محكم و عالى درست كرده است، به خضر گفت: تو را به وجه (آبروى) خدا سوگند مى دهم بگو تو كیستى و كارت چیست؟

خضر گفت: تو مرا به امر عظیم كه وجه خدا باشد سوگند دادى، و همین وجه خدا مرا به بندگى او واداشته است، من خضر هستم كه نامم را شنیده اى. فقیرى از من تقاضاى كمك كرد. در نزدم چیزى نبود كه به او بدهم. مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزیر خودم را بنده او نمودم، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت و رفت.

این را بدان كه اگر شخصى را به وجه و آبروى خدا سوگند دهند، تا كارى را انجام دهد، و آن شخص قدرت انجام آن كار را داشته باشد ولى انجام ندهد، در روز قیامت به گونه اى محشور مى شود كه در صورتش گوشت و خون نیست، و تنها استخوانى كه بر اثر به هم خوردنشان صدایش به گوش مى رسد، در چهره او دمیده مى شود.

تاجر معذرت خواهى كرد و گفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.

خضر گفت: اشكالى ندارد تو به من لطف و مهربانى نمودى.

تاجر گفت: پدر و مادرم به فدایت، در مورد خود و اهل خانه ام هر گونه كه مى خواهى رفتار كن. اختیار ما با تو است، و اگر بخواهى تو را آزاد كردم هر جا مى خواهى برو.

خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد كنى تا به عبادت خداوند پردازم. تاجر او را با كمال معذرت خواهى آزاد نمود.

خضرعليه‌السلام گفت: حمد و سپاس خداوندى را كه توفیق بندگى درگاهش را به من عنایت فرمود، و مرا در پرتو بندگیش، از انحرافات نجات داد.(۶۸۵)

۲ - نصیحت خضرعليه‌السلام به موسىعليه‌السلام

هنگامى كه در ماجراى ملاقات موسى و خضر (كه داستانش در زندگى موسى گذشت) خضر خواست از موسىعليه‌السلام جدا شود، موسىعليه‌السلام از خضرعليه‌السلام تقاضاى اندرز و نصیحت كرد. خضرعليه‌السلام گفت:

۱ - به آن كس (خداوند) بپیوند كه پیوستن به او براى تو زیانى ندارد، و پیوستن به غیر او سودى براى تو نخواهد داشت.

۲ - از لجاجت پرهیز كن.

۳ - از حركت بى هدف و بدون نیاز، دورى كن.

۴ - خنده بى جا و بدون تعجب نكن.

۵ - خطاكار را به خاطر خطایش سرزنش نكن (با ملایمات او را از خطایش بازدار و گرنه جرى تر مى شود).

۶ - در مورد خطاهاى خود، در درگاه خدا گریه كن.(۶۸۶)

۳ - وسعت علم پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و وصى او

هنگامى كه موسىعليه‌السلام از خضرعليه‌السلام جدا شد، و به خانه اش بازگشت، برادرش هارونعليه‌السلام از موسىعليه‌السلام پرسید: چه خاطره اى از ملاقات با خضرعليه‌السلام دارى برایم بیان كن.

موسىعليه‌السلام فرمود: با خضرعليه‌السلام كنار دریا نشسته بودیم. ناگاه پرنده به پیش ما فرود آمد و قطره آبى را از دریا به منقارش گرفت و سپس به طرف مشرق افكند، بار دیگر قطره آبى به منقار گرفت و آن را به سوى مغرب افكند، سپس قطره دیگرى آب به منقار گرفت و آن را به سوى آسمان افكند، بار چهارم قطره آبى از دریا به منقار گرفت و به سوى زمین افكند، براى بار پنجم با منقارش قطره آبى گرفت و سپس به دریا انداخت.

ما از این حادثه شگفت زده شدیم، خضر از آن پرنده پرسید: این كارها چیست كه انجام دادى؟ آن پرنده جواب نداد.

در این هنگام شخصى به صورت صیاد به نزدیك ما آمد و به ما نگاه كرد و گفت: براى چه شما را در مورد كارهاى آن پرنده متحیر مى نگرم؟

موسى و خضر گفتند: آرى، حیرت ما در مورد راز این حركاتى است كه آن پرنده انجام داد.

صیاد گفت: من مردى صیاد هستم و راز آن را مى دانم، ولى شما هر دو پیامبر هستید و راز آن را نمى دانید.

موسى و خضر گفتند: ما چیزى جز آن چه را كه خداوند به ما بیاموزد نمى دانیم.

صیاد گفت: این پرنده دریایى است و نامش مسلم است، زیرا وقتى آواز مى خواند در آواز خود مى گوید: مسلم.

اما این كه: قطره آب دریا را به منقار گرفت و به آسمان و زمین و مشرق و مغرب و بالا و پایین ریخت مى خواست بگوید: بعد از شما در آخر الزمان پیامبرى (پیامبر اسلام) مبعوث مى شود كه امت او مشرق و مغرب را مى گیرند (در شب معراج) به آسمان مى رود و سپس (پس از رحلت) در زمین دفن مى گردد.

و اما این كه آب در منقارش را به دریا ریخت خواست بگوید: علم این عالِم (خضر) در نزد علم او (پیامبر اسلام) مانند قطره نسبت به دریا است، سپس وصى و پسرعمویش (حضرت علىعليه‌السلام ) وارث علم او مى شود.

گفتار آن صیاد ما را از حیرت بیرون آورد و آرام گرفتیم، سپس آن صیاد پنهان شد، فهمیدیم كه او فرشته اى بود كه خداوند او را نزد ما كه ادعاى كمال مى كردیم فرستاده بود [تا بفهمیم دست بالاى دست بسیار است، و در نتیجه مغرور نشویم(۶۸۷)

۴ - تسلیت خضرعليه‌السلام به بازماندگان پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

امام باقرعليه‌السلام فرمود: هنگامى كه پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رحلت كرد، آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنچنان اندوهگین شدند كه از شدت ناراحتى درازترین شب ها را مى گذراندند (چشمشان به خواب نمى رفت) تا آن جا كه آسمان بالاى سرشان، و زمین زیر پایشان را فراموش كردند، زیرا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، خویش و بیگانه را با هم متحد و دوست كرده بود، و همه را حامى دین نموده بود. در این حال، شخصى بر آن ها وارد شد كه خودش را نمى دیدند ولى سخنش را مى شنیدند (كه به عنوان تسلیت) مى گفت:

درود و رحمت و بركات خدا بر شما خاندان باد، با وجود خدا و در سایه لطف الهى، هر مصیبتى، قابل تحمل است، و هر از دست رفته اى را جبرانى است، هر انسانى مرگ را مى چشد، و قطعا خداوند در روز قیامت، پاداش شما را به طور كامل خواهد داد، بر خدا توكل كنید و به او اعتماد نمایید... شما را به خدا مى سپارم و سلام بر شما باد.

شخصى از امام باقرعليه‌السلام پرسید: این تسلیت از جانب چه كسى براى آن ها آمد؟ امام باقرعليه‌السلام فرمود:

مِنَ اللهِ تَبارَكَ وَ تَعالى: از جانب خداوند متعال.(۶۸۸)

[و از ثعلبى روایت شده كه امیرمؤمنانعليه‌السلام به حاضران فرمود: صاحب صدا، برادرم خضرعليه‌السلام است كه شما را در مورد مصیبت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تسلیت مى گوید.(۶۸۹)

۵ - پاسخ امام حسنعليه‌السلام به پرسش هاى خضرعليه‌السلام

عصر خلافت ابوبكر بود. حضرت علىعليه‌السلام همراه فرزندش حسنعليه‌السلام و سلمان در مكه در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند. ناگاه مردى خوش قامت كه لباس هاى زیبا پوشیده بود، به نزدیك آمد و به حضرت علىعليه‌السلام سلام كرد: و در محضر آن ها نشست و چنین گفت:

اى امیرمؤمنان! از شما سه مسأله مى پرسم، اگر پاسخ آن را دادى، مى فهمم آن ها كه حق شما را غصب كردند دنیا و آخرت خود را تباه ساخته اند (و تو به حق هستى) وگرنه آن ها و شما در یك سطح، برابر هم هستید.

على: آن چه خواهى بپرس.

ناشناس: ۱ - به من خبر بده وقتى كه انسان مى خوابد، روحش به كجا مى رود؟ ۲ - چگونه انسان چیزى را به یاد مى آورد و چیزى را فراموش مى كند؟ ۳ - چگونه افراد به دایى یا عموى خود شباهت پیدا مى كنند؟

در این هنگام علىعليه‌السلام به فرزندش حسنعليه‌السلام متوجه شد و فرمود: اى ابامحمد! پاسخ این مرد را بده!

حسن مجتبىعليه‌السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ او را چنین بیان كرد:

۱ - انسان هنگامى كه مى خوابد روح او(۶۹۰) به باد مى پیوندد و آن باد به هوا آویخته مى شود، تا هنگامى كه بدن انسان براى بیدار شدن حركت مى كند، در این هنگام خداوند به روح اجازه مى دهد تا به پیكر صاحبش باز گردد، پس از این اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پیكر صاحبش باز مى گردد، و در آن آرام مى گیرد، و اگر خداوند به روح اجازه بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده، و تا روز قیامت روح به پیكر صاحبش باز نمى گردد.

۲ - در مورد یادآورى و فراموشى، پاسخ این است كه قلب انسان بر اساس حق قرار دارد، و روى حق طَبَقى افكنده شده، اگر انسان در این هنگام صلوات كامل بر محمد و آلشصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاد، آن طبق از روى حق برداشته شده و قلب روشن مى شود و انسان مطلب فراموش شده را به یاد مى آورد، و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روى حق پرده مى افكند و در نتیجه قلب تاریك شده و انسان در میان فراموشى مى ماند.

۳ - در مورد شباهت نوزاد به دایى یا عموى خود، از این رو است كه: هنگامى كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آمیزش كرد و در این حال نطفه فرزند منعقد گردید، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت مى یابد، و اگر او با پریشانى و اضطراب با همسرش آمیزش نمود و در این حال نطفه فرزند منعقد گردید، آن فرزند به دایى یا عمویش، شباهت مى یابد.

مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سؤال خود به طور كامل قانع شده بود، برخاست و مكرر به یكتایى خدا و رسالت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و وصایت علىعليه‌السلام و سایر امامانعليهم‌السلام تا حضرت قائم (عجل الله تعالى فرجه الشریف) گواهى داد، و از آن جا رفت.

حضرت علىعليه‌السلام به فرزندش حسنعليه‌السلام فرمود: به دنبال این مرد ناشناس برو ببین كجا مى رود. حسنعليه‌السلام به دنبال او حركت كرد، ولى او را دید وقتى كه از مسجد بیرون رفت، از نظرها غایب شد. حسنعليه‌السلام نزد پدر بازگشت و از غایب شدن او خبر داد.

علىعليه‌السلام از حسنعليه‌السلام پرسید: آیا دانستى كه او چه كسى بود؟

حسنعليه‌السلام : خدا و رسول و امیرمؤمنان آگاه ترند.

علىعليه‌السلام : او خضرعليه‌السلام بود!(۶۹۱)

۶ - شركت خضرعليه‌السلام همراه امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشریف) در تاسیس مسجدجمكران

شیخ عفیف و صالح، حسن بن مُثله جمكرانى ماجراى مسجد جمكران را چنین نقل مى كند: شب سه شنبه هفدهم ماه رمضان ۳۷۳ ه. ق در سراى خود خوابیده بودم. نیمه شب بود. ناگاه عده اى به خانه ام آمدند و مرا از خواب بیدار كردند و گفتند: برخیز و امر حضرت مهدى صاحب الزمان (عجل الله تعالى فرجه الشریف) را اجابت كن كه تو را مى طلبد.

حسن بن مُثله مى گوید: برخاستم و آماده شدم و حركت كردم و چون به در خانه ام رسیدم جماعتى از بزرگان را دیدم، سلام كردم، جواب سلام را دادند، و خوش آمد گفتند و مرا به آن جایگاه كه اكنون مسجد جمكران در آن جا واقع شده، بردند، نگاه كردم دیدم تختى در آن جا نهاده شده، و فرشى نیكو بر روى آن تخت، گسترده اند، و بالش هاى نیكو بر آن نهاده اند، و جوانى حدود سى ساله بر روى تخت بر بالش ها تكیه كرده، و پیرمردى در پیش روى او نشسته و كتابى در دست گرفته و براى آن جوان مى خواند. دیدم بیش از شصت مرد كه بعضى جامه هاى سفید و بعضى جامه هاى سبز بر تن داشتند، در گرداگرد آن جوان، بر روى زمین نماز مى خواندند.

آن پیرمرد كه حضرت خضرعليه‌السلام بود مرا روى تخت نشانید(۶۹۲) و حضرت امام مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشریف) (آن جوان) مرا به نام خود خواند و فرمود: برو به حسن بن مسلم بگو تو چند سال است این زمین را آباد مى كنى و ما خراب مى كنیم، پنج سال زراعت كردى، بار دیگر امسال شروع به زراعت كردى، باید هر چه از این سود برده اى برگردانى، تا در همین محل، (از همان سود زراعت) مسجد بنا كنند. به حسن بن مسلم بگو اینجا زمین شریفى است، خداوند متعال این زمین را از زمین هاى دیگر برگزیده، و ارجمند نموده است. تو آن را گرفته و به زمین خود ملحق نموده اى، اگر از این كار دورى نكنى، بلاى خداوند از ناحیه اى كه گمان نمى برى بر تو فرو مى ریزد.

حسن بن مثله عرض كرد: اى سید و مولاى من، لازم است علامتى و نشانه اى در اختیارم بگذارى، زیرا مردم سخن مرا بدون علامت و نشانه نمى پذیرند.

امام مهدى (عجل الله تعالى فرجه الشریف) فرمود: نزد سید ابوالحسن برو و به او بگو برخیزد و بیایید و آن مرد (حسن بن مسلم) را بیاورد، و منفعت چند ساله را از او بگیرد، و به دیگران بدهد تا صرف در بناى ساختمان مسجد شود، باقى وجوه را نیز از رَهَق واقع در ناحیه اردهال كه ملك ما است بیاورد، و ساختمان مسجد را تمام كند، و نصف رهق را وقف این مسجد كردیم كه هر ساله وجوه در آمد آن را بیاورد و در ساختمان این مسجد به مصرف برسانند.

به مردم بگو به این محل اشتیاق داشته باشند و آن را عزیز بدارند، و در آن چهار ركعت نماز بخوانند، دو ركعت نماز تحیت مسجد، در هر ركعتى یك بار الحمد و هفت بار قل هُوَ اللهُ اَحَد، و در ركوع و سجود، هفت بار ذكر ركوع و سجود را بخوانند.

سپس دو ركعت نماز صاحب الزمان بگذارند: در ركعت اول، هنگامى كه در سوره حمد به آیه( اءِیاكَ نَعبُدُ وَ اءِیاكَ نَستَعِین ) رسیدند آن را صد بار بگویند، ركعت دوم را نیز به همین طریق انجام دهند. ذكر ركوع و سجود را در هر ركعت هفت بار بگویند و بعد از نماز، یك بار تهلیل( لا اله الا الله ) بگویند، سپس تسبیح فاطمه زهراعليها‌السلام را بگویند، آن گاه سر بر سجده نهاده و صد بار بر پیامبر و آلش، صلوات بفرستند، هر كس این دو نماز را بخواند، گویى آن را در خانه كعبه خوانده است....(۶۹۳)

۷ - من خضر شیعه علىعليه‌السلام هستم

عمش روایت كرده و مى گوید: در مدینه بانویى سیاه چهره و نابینا را دیدم به تشنگان آب مى داد و مى گفت: به عشق و حب علىعليه‌السلام بنوشید.

پس از مدتى به مكه رفتم او را بینا یافتم، به مردم آب مى داد و مى گفت: به عشق علىعليه‌السلام بنوشید، همان كسى كه چشمم را بینا كرد.

نزدش رفتم و گفتم: اى خانم! تو در مدینه نابینا بودى و مى گفتى به عشق علىعليه‌السلام بنوشید، ولى اكنون تو را بینا مى نگرم، ماجراى تو چیست؟

او چنین پاسخ داد: مردى را دیدم نزد من آمد و گفت: اى بانو! تو كنیزه آزاد شده علىعليه‌السلام و از دوستان آن حضرت هستى؟

گفتم: آرى.

گفت: خدایا! اگر این بانو راست مى گوید، او را بینا كن!

سوگند به خدا به دعاى او بینا شدم، به سؤال كننده گفتم تو كیستى؟ گفت:

اَنَا الخِضرُ وَ اَنا مِن شِیعَةِ عَلِىِّ بنِ اَبِیطالِب؛

من خضر هستم و من شیعه علىعليه‌السلام مى باشم.(۶۹۴)

۸ - نوید خضر به نیایشگر مأیوس

شخصى بود، نیمه هاى شب برمى خاست و در تاریكى و تنهایى، به دعا و نیایش مى پرداخت و با سوز و گداز خاصى، الله الله مى گفت.

مدت ها او به چنان توفیقى دست یافته بود. تا این كه شیطان از حال و قال آن مرد خدا، بسیار غمگین و خشمگین شد، در كمین او قرار گرفت تا او را بفریبد، سرانجام در قلب او القاء كرد كه: اى بینوا، چرا آن قدر الله الله مى گویى؟ دعاى تو به استجابت نمى رسد، به این دلیل كه مدتهاست كه خدا را صدا مى زنى، ولى خدا حتى یك بار هم، به تو لبیك نگفته است!

همین القاء شیطانى (كه او نمى دانست از كجا آمد؟ قلب او را شكست، و مأیوسانه گفت: به راستى چه فایده؟ هر چه دعا میكنم، نتیجه بخش نیست...

شبى با همین حال و دل شكسته و روح افسرده، خوابید. در عالم خواب خضر پیامبرعليه‌السلام را دید، خضرعليه‌السلام به او گفت: چرا این گونه مأیوس و افسرده اى؟ چرا راز و نیاز و نیایش با خداى خود را ترك نموده اى، و چون پشیمانى ناامید، از مناجات با خدا، كنار كشیده اى؟

او در پاسخ گفت: زیرا از در خانه خدا رانده شده ام و چنین فهمیده ام كه این در، به روى من بسته است، از این رو ناامید شده ام:

گفت: لبیكى نمى آید جواب

زان همى ترسم كه باشم رد باب

حضرت خضرعليه‌السلام به او فرمود: اى نیایشگر بى نوا، خداوند به من الهام كرد كه به تو بگویم: تو خیال مى كنى جواب خدا را باید از در و دیوار بشنوى؟ همین كه الله الله مى گویى، دلیل آن است كه: جذبه الهى تو را به سوى خودش مى كشاند، و دعایت را به استجابت رسانده است.(۶۹۵)

۹ - نصیحت جالب خضرعليه‌السلام و علىعليه‌السلام

روزى حضرت خضرعليه‌السلام به محضر امیرمؤمنان علىعليه‌السلام آمد. پس از احوالپرسى، علىعليه‌السلام به او فرمود: سخن حكیمانه اى بگو

خضر گفت:( ما احسَنَ تَواضُعُ الاغنِیاءِ لِلفُقَراءِ قُربَةً الى اللهِ؛ )

تواضع ثروتمندان نسبت به تهیدستان براى رضاى خدا، چقدر زیبا است!

خضرعليه‌السلام گفت: سزاوار است این سخن را با طلا نوشت.(۶۹۶)

تواضع زگردن فرازان نكوست

گدا گر تواضع كند خوى او است

بزرگان نكردند در خود نگاه

خدابینى از خویشتن بین مخواه

بلندى چو خواهى تواضع گزین

كه این بام را نیست سُلَّم جز این

شبى حضرت علىعليه‌السلام خضرعليه‌السلام را در خواب دید و از او درخواست نصیحت كرد.

خضرعليه‌السلام دست خود را به علىعليه‌السلام نشان داد.

علىعليه‌السلام مشاهده كرد كه در كف دست او با خط سبز چنین نوشته شده:

قد كُنتَ میتاً فَصِرتَ حیاً

وَعَن قلیلٍ تَعُودُ میتاً

فابنِ لِدارِ البَقاءِ بَیتاً

وَدَعْ لِدارِ الفَنَاءِ بَیتاً

یعنى: مرده بودى زنده شدى، و به زودى مرده مى شوى، بنابراین براى خانه بقا، خانه بساز و خانه فانى را رها كن.(۶۹۷)

۱۰ - دعاى پُر پاداش

روزى حضرت علىعليه‌السلام مشغول طواف كعبه بود، ناگاه دید مردى پرده كعبه را به دست گرفته و چنین دعا مى كند:

یا مَن لا یشغُلهُ سَمعٌ عَن سَمعٍ، یا مَن لا یغَلِّطُهُ السائِلُونَ، یا مَن لا یتَبَرَّمُ اِلحاحُ المُلِحِّینَ اَذِقنِى بَردَ عَفوِكَ وَ حَلاوَةَ مَغفِرَتِكَ؛

اى خدایى كه شنیدنت تو را از شنیدنى هاى دیگر غافل نكند، اى خدایى كه در دریافت سؤال تقاضاكنندگان اشتباه نمى كنى، اى خدایى كه اصرار اصراركنندگان تو را آزرده نمى كند، خنكى عفوت، و شیرینى آمرزشت را به من بچشان.

علىعليه‌السلام به او فرمود: دعایت را شنیدم. او كه خضرعليه‌السلام بود گفت: این دعا را بعد از هر نمازى بخوان، سوگند به خدایى كه جان خضر در دست اوست، اگر گناهت به اندازه تعداد ستارگان، و ریگ ها و خاك هاى زمین باشد، خداوند سریعتر از یك چشم به هم زدن، آن ها را مى بخشد.(۶۹۸)

۱۱ - سلام خضرعليه‌السلام به علىعليه‌السلام به عنوان چهارمین خلیفه

امیرمؤمنان حضرت علىعليه‌السلام كه همواره همراه و همراز پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و از هر گونه فداكارى در راه پیشبُرد اهداف عالیه اسلام و بزرگداشت صداى وحى كه از زبان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر مى خاست، دریغ نداشت، مى گوید: با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در یكى از راه هاى مدینه در حركت بودیم، ناگاه با پیرمرد بلندقامت چهارشانه اى كه محاسن و ریش پرى داشت، ملاقات نمودیم. او با كمال احترام به پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سلام كرد و احوالپرسى نمود، سپس به من رو كرد، و گفت:( السَّلامُ عَلَیكَ یا رابعَ الخَلیفَةِ وَ رحمَةُ اللهَ وَ بَرَكاتُهُ؛ ) سلام و درود و مهر خداوند بر تو اى چهارمین خلیفه!

در این هنگام متوجه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شد و گفت: آیا چنین نیست؟

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را تصدیق كرد.

آن گاه پیرمرد، از نزد ما به سویى رفت (عجبا! این چه منظره اى بود، او كه از چهره تابناكش، شكوه و شخصیتش آشكار بود، به راستى چرا مرا چهارمین خلیفه خواند؟ و چرا پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را تصدیق كرد؟ چه خوب است معماى این رازها برایم آشكار گردد.)

- اى رسول خدا! این گفتارى كه آن پیرمرد گفت، چه بود؟ به راستى تو همان هستى كه او بازگو نمود. (اینك گوش كن تا برایت توضیح دهم.)

پیامبر: او حرف درستى زد و سخن حكیمانه اى گفت: به راستى تو همان هستى كه او بازگو نمود. (اینك گوش كن تا برایت توضیح دهم.)

خداوند در قرآن (به فرشتگان) مى فرماید: من در زمین پدید آورنده خلیفه هستم.(۶۹۹) اولین خلیفه و جانشینى كه خداوند در زمین براى خود قرار داد، حضرت آدمعليه‌السلام است.

در مورد دیگر مى فرماید: اى داوود! ما تو را در زمین خلیفه نمودیم، طبقمیزان حق و عدالت بر مردم حكومت كن.(۷۰۰) از این رو داوود خلیفه دوم است.

در جاى دیگر مى فرماید: موسىعليه‌السلام به برادرش هارونعليه‌السلام گفت: در میان قوم من جانشین من باش! و امور آنان را اصلاح كن!(۷۰۱) بنابراین هارون خلیفه سوم است.

بالاخره در این آیه مى فرماید: اعلانى است از طرف خداوند، و رسول او به مردم، در مجمع عظیم اسلامى (حج) كه خدا و رسول او از مشركان بیزارند.(۷۰۲)

اعلان كننده و مبلغ از ناحیه خداوند و رسول او، تو هستى! تو وصى و وزیر و اداكننده وام من هستى! تو همانگونه مى باشى كه هارون براى موسىعليه‌السلام بود - گرچه بعد از من پیامبرى نخواهد آمد - روى این اساس همان گونه كه آن پیرمرد بلندقامت تو را خلیفه چهارم خواند، چهارمین خلیفه هستى!

آیا مى خواهى بدانى او چه كسى بود؟

علىعليه‌السلام : آرى، مى خواهم.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : او برادر تو خرعليه‌السلام بود.(۷۰۳)

پایان داستان هاى زندگى حضرعليه‌السلام

۲۵- حضرت زكریاعليه‌السلام

یكى از پیامبران حضرت زكریاعليه‌السلام است، كه نام مباركش در قرآن هفت بار در سه سوره آمده است، زكریا بن برخیاعليه‌السلام از پیامبران بنى اسرائیل بود، كه سلسله نسبش به حضرت داوودعليه‌السلام مى رسد، او رییس راهبان و خدّام بیت المقدس بود و مردم را به شریعت حضرت موسىعليه‌السلام دعوت مى كرد.

ازدواج زكریاعليه‌السلام

در میان بنى اسرائیل دو خواهر برجسته و بزرگ زاده وجود داشتند، یكى به نام حنّه و دیگرى به نام اشیاع،(۷۰۴) زكریاعليه‌السلام از اشیاع خواستگارى كرد، و عمران كه یكى از راهبان و بزرگ بنى اسرائیل بود (و طبق نقلى از پیامبران بنى اسرائیل بود) از حنّه خواستگارى نمود، سرانجام اشیاع همسر زكریاعليه‌السلام گردید، و حنّه همسر عمران(۷۰۵) شد.

به این ترتیب زكریا و عمران، دو شخصیت بزرگ بنى اسرائیل، باجناق همدیگر شدند، و علاوه بر رابطه مكتبى، رابطه خویشاوندى نیز پیدا كردند. چندسال از این ماجرا گذشت، عمران صاحب دخترى به نام مریم شد، ولى زكریاعليه‌السلام داراى فرزند نشد، زیرا همسرش نازا بود.

سرپرستى زكریاعليه‌السلام از مریمعليها‌السلام

سال ها از زندگى عمران و همسرش حنه گذشت آن ها داراى فرزند نشدند، حنه همچون زنان دیگر آرزو داشت كه داراى فرزند شود، و با دیدن كودكى احساساتش براى داشتن فرزند به جوش مى آمد. تا این كه روزى در زیر درختى نشسته بود، پرنده اى را دید كه به جوجه هاى خود غذا مى دهد، مشاهده این محبت مادرانه آتش عشق به فرزند را در دل او شعله ور ساخت، و از صمیم دل از خدا تقاضاى فرزند كرد، چیزى نگذشت كه دعاى خالصانه او اجابت شد و او باردار گردید.

طبق بعضى از روایات، از سوى خدا به عمران وحى شد كه به زودى خداوند پسر پربركتى كه مى تواند بیماران غیر قابل درمان را درمان دهد و مردگان را به فرمان خدا زنده نماید به تو عنایت خواهد كرد، عمران این مطلب را به همسرش حنه خبر داد.

حنه وقتى كه باردار شد، تصور مى كرد كه فرزند مذكور، همان است كه در رحم دارد (غافل از آن كه منظور از آن پسرى كه خداوند به عمران وحى نمود، نوه عمران به نام عیسىعليه‌السلام است كه حنه براى مادر او (مریم) باردار مى باشد.)

به همین دلیل حنه نذر كرد كه كودك پسر خود را وقتى كه بزرگ شد خدمتگزار مسجد بیت المقدس قرار دهد.

ولى وقتى كه فرزندش متولد شد دید دختر است، نگران شد كه چه كند، زیرا خدمتگزاران مسجد را از میان پسران انتخاب مى كردند، از این رو گفت: پسر همانند دختر نیست.

سپس افزود: خدایا من نام این دختر را مریم میگذارم، و او و فرزندش را از وسوسه هاى شیطان رجیم، در پناه درگاه تو قرار مى دهم.(۷۰۶)

مریمعليها‌السلام به معنى زن عبادت كننده و خدمتگزار است. از آن جا كه حنه مى خواست او را خدمتگزار مسجد و عبادت كننده در مسجد بیت المقدس قرار دهد، نام او را مریم نهاد.

كم كم مریمعليها‌السلام بزرگ شد و با این كه دختر بود، خداوند او را به عنوان خدمتگزار مسجد بیت المقدس پذیرفت.

مطابق تواریخ، عمران پدر مریمعليه‌السلام ، قبل از تولد مریمعليها‌السلام از دنیا رفت، از این رو وقتى كه مریمعليها‌السلام خدمتگزار مسجد شد، نیاز به سرپرست داشت، حنه مریم را كه كودك بود به بیت المقدس نزد علما و دانشمندان یهود آورد و گفت: این كودك هدیه به بیت المقدس است، سرپرستى او را یك نفر از شما بر عهده بگیرد.

چون آثار عظمت از چهره مریمعليها‌السلام دیده مى شد، گفتگو در میان دانشمندان بنى اسرائیل در گرفت، هر كدام از آن ها مى خواست این افتخار نصیب او شود.

سرانجام تصمیم گرفتند قرعه كشى كنند، به كنار نهرى آمدند. حضرت زكریاعليه‌السلام نیز جزء آن ها بود. قلم ها و چوبهایى را كه به وسیله آن ها قرعه مى زدند حاضر كردند، نام هر یك از داوطلبان سرپرستى مریمعليها‌السلام را روى آن چوب ها نوشتند و آن قلم ها را در میان آب انداختند، هر قلمى كه در میان آب فرو مى رفت، بازنده بود و تنها قلمى كه روى آب ماند، قلمى بود كه نام زكریا روى آن نوشته شده بود. به این ترتیب سرپرستى زكریاعليه‌السلام نسبت به مریمعليه‌السلام قطعى شد، و در واقع حضرت زكریاعليه‌السلام از همه شایسته تر به سرپرستى مریمعليه‌السلام بود، زیرا علاوه بر مقام نبوت، شوهر خاله مریمعليه‌السلام نیز بود.(۷۰۷)

حضرت زكریاعليه‌السلام همچنان سرپرستى حضرت مریمعليه‌السلام را بر عهده گرفت تا مریمعليها‌السلام بزرگ شد.

دیدار زكریاعليه‌السلام از غذاهاى بهشتى در كنار محراب مریمعليها‌السلام

حضرت مریمعليها‌السلام به خدمتگزارى مسجد بیت المقدس مشغول شد و خداوند او را براى این مقام پذیرفت. به گفته بعضى نشانه پذیرش خداوند این بود كه مریمعليها‌السلام بعد از بلوغ و دوران خدمتگزارى بیت المقدس، هرگز عادت ماهانه ندید تا به دور شدن از آن مركز روحانى مجبور نگردد.

مریمعليها‌السلام آن چنان به عبادت خدا مشغول بود كه روزها روزه مى گرفت و شب ها به عبادت مى پرداخت، او آن چنان در پرهیزكارى و معرفت و شناسایى پروردگار پیش رفت كه از اخبار و دانشمندان پارساى آن زمان نیز پیشى گرفت.(۷۰۸)

هنگامى كه زكریاعليه‌السلام كنار محراب او قرار مى گرفت و براى دیدار او مى آمد، غذاهاى مخصوصى در كنار محراب او مشاهده مى كرد، كه شگفت زده مى شد، روزى به او گفت:

( یا مَریمُ اَنِّى لَكِ هذَا؛ )

اى مریم! این غذاها (و میوه هاى غیر فصل) را از كجا آوردى؟

مریمعليها‌السلام در جواب گفت:

( هُوَ مِن عندِ اللهِ اءنّ اللهَ یرزُقُ مِن یشاءُ بِغیرِ حِسابٍ؛ )

این از طرف خدا است، و او است كه هر كس را بخواهد، بى حساب روزى مى دهد.(۷۰۹)

آرى به این ترتیب خداوند غذاهاى بهشتى غیر فصل را به مریم مى رسانید.

دعاى گیراى زكریاعليه‌السلام و اجابت آن، و ولادت یحیىعليه‌السلام

حضرت زكریاعليه‌السلام همیشه اهل دعا و راز و نیاز بود، ولى دیدن منظره غذاهاى بهشتى كنار محراب حضرت مریمعليها‌السلام ، و استجابت دعاهاى مریمعليه‌السلام ، گویى جرقه اى بود كه چاشنى قلب او را منفجر كرد و سخت تحت تأثیر قرار گرفت. سال ها بود تقاضاى فرزندى از خدا نموده بود، تا پس از او وارث او گردد، ولى نتیجه نگرفته بود.

شاید زكریاعليه‌السلام دیگر امید نداشت تا داراى فرزند شود، زیرا هم خودش به نهایت پیرى رسیده بود و هم همسرش پیر شده بود، چنان كه از ابن عباس نقل شده: زكریا صد و بیست سال داشت، و همسرش داراى نود و هشت سال بود.(۷۱۰)

اما دیدار منظره میوه هاى بهشتى تابستانى در فصل زمستان و بر عكس، روح و جان او را سرشار از امید كرد، و دریافت كه مى تواند در فصل پیرى داراى میوه فرزند شود، چنان كه مریمعليها‌السلام در غیر فصل میوه، داراى میوه هاى گوناگون شده است. در همین جا بود كه به خدا عرض كرد:

( رَبِّ هَبْ لِى مِن لَّدُنْكَ ذُرِّیةً طَیبَةً إِنَّكَ سَمِیعُ الدُّعَاء؛ )

خداوندا! از طرف خود، فرزند پاكیزه اى (نیز) به من عطا فرما، كه تو دعا را مى شنوى.(۷۱۱)

طولى نكشید كه فرشتگان در آن موقع كه او در محراب ایستاده، مشغول نیایش بود، صدا زدند: كه هان اى زكریا! خداوند تو را به یحیى بشارت مى دهد، در حالى كه كلمه خدا (حضرت عیسىعليه‌السلام ) را تصدیق مى كند و آقا و رهبر خواهد بود، و از هوى و هوس بركنار، و پیامبرى از صالحان است.(۷۱۲)

زكریاعليه‌السلام (كه به چگونگى داشتن فرزند در سنین پیرى مى اندیشید) گفت:

پروردگارا! چگونه ممكن است فرزندى براى من باشد در حالى كه پیرى به من رسیده، و همسرم نازا است.

خداوند به او فرمود: این گونه خداوند هر كاریرا كه بخواهد انجام مى دهد.

زكریاعليه‌السلام مى خواست قلبش سرشار از یقین گردد و ایمانش به مرحله شهود برسد (چنان كه ابراهیم خلیلعليه‌السلام براى آرامش قلبش، تقاضاى مشاهده صحنه معاد كرد از این رو به خدا عرض كرد: پروردگارا! نشانه اى براى من قرار بده!

خداوند فرمود:

( آیتُكَ أَلاَّ تُكَلِّمَ النَّاسَ ثَلاَثَةَ أَیامٍ إِلاَّ رَمْزًا وَاذْكُر رَّبَّكَ كَثِیرًا وَ سَبِّحْ بِالْعَشِی وَالإِبْكَارِ؛ )

نشانه تو آن است كه سه روز، جز به اشاره و رمز، با مردم سخن نخواهى گفت. (و زبانت، بدون علّت ظاهرى، از كار مى افتد.) پروردگار خود را (به شكرانه این نعمت بزرگ،) بسیار یاد كن، و به هنگام صبح و شام، او را تسبیح بگو.(۷۱۳)

زكریا از محراب عبادتش به سوى مردم آمد و با اشاره به آن ها گفت: صبح و شام (به شكرانه این نعمت) خدا را تسبیح گویید.(۷۱۴)