قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان0%

قصه های قرآن به قلم روان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: مفاهیم قرآنی

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 36691
دانلود: 6862

قصه های قرآن به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 27 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 36691 / دانلود: 6862
اندازه اندازه اندازه
قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده:
فارسی

این کتاب از آثار مرحوم محمد محمدی اشتهاردی میباشد. ایشان شرح و داستان زندگی پیامبر اکرم را به همراه داستان زندگی بیست و شش تن از پیامبران دیگر که نامشان به طور صریح در قرآن آمده را در کنار داستانهای دیگری که در قرآن آمده با قلمی روان به رشته تحریر در آورده اند.

آن شخص قد كوتاه هم وقتى كه عیسىعليه‌السلام را دید كه بر روى آب راه مى رود، با یقین خالص گفت: بسم الله، و سپس بر روى آب به راه افتاد، بى آن كه غرق بشود، تا به عیسىعليه‌السلام رسید. ولى در همین حال، خودبینى او را گرفت و با خود گفت: این عیسى روح الله است كه بر روى آب، گام بر مى دارد، من نیز روى آب حركت مى كنم،( فَما فَضلُهُ عَلىَّ؟ ) بنابراین، عیسىعليه‌السلام چه برترى بر من دارد؟ همان دم زیر پایش بى قرار شد و در آب فرو رفت و فریاد زد: اى روح الله! دستم به دامنت، مرا بگیر و از غرق شدن نجات بده.

عیسىعليه‌السلام دست او را گرفت و از آب بیرون كشید و به او فرمود: اى كوتاه قد! مگر چه گفتى؟ (كه در آب فرو رفتى)

كوتاه قد: گفتم؛ این روح الله است كه بر روى آب مى رود، من نیز بر روى آب مى روم. (بنابراین چه فرقى بین ما هست)، خودبینى مرا فراگرفت (و در نتیجه به مكافاتش رسیدم).

عیسىعليه‌السلام فرمود: تو خود را (بر اثر خودبینى) در مقامى كه خدا آن را براى تو قرار نداده، نهادى. خداوند بر تو غضب كرد، اكنون از آن چه گفتى توبه كن.

او توبه كرد، آن گاه به مرتبه اى كه خدا برایش قرار داده بود، بازگشت.(۷۸۶)

گفتگوى عیسى با مرده زنده شده در روستاى بلازده

روزى حضرت عیسىعليه‌السلام و حواریون در سیر و سیاحت خود به روستایى رسیدند، دیدند اهل آن روستا و پرندگان و حیوانات آن، همه به طور عمومى مرده اند.

عیسىعليه‌السلام به همراهان فرمود: معلوم است كه اینها به عذاب عمومى الهى كشته شده اند. اگر آن ها به تدریج مرده بودند، همدیگر را به خاك مى سپردند.

حواریون: اى روح خدا، از خداوند درخواست كن تا این ها را زنده كند تا علت عذابى را كه به سراغ آن ها آمده، براى ما بیان كنند، تا ما از كردارى كه موجب عذاب الهى مى شود، دورى كنیم.

حضرت عیسىعليه‌السلام از درگاه خدا خواست تا آن ها را زنده كند، از جانب آسمان به عیسىعليه‌السلام ندا شد كه: آنان را صدا بزن.

عیسىعليه‌السلام شبانه بالاى تپه اى از زمین رفت و فرمود: اى مردم روستا!

یك نفر از آن ها زنده شد و گفت: بلى، اى روح و كلمه خدا!

عیسى: واى به حال شما، كردار شما چه بوده؟ (كه این گونه شما را دستخوش بلاى عمومى نموده است.)

مرد زنده شده: چهار چیز ما را مشمول عذاب الهى كرد:

۱ - پرستش طاغوت.

۲ - دلبستگى به دنیا با ترس اندك از خدا.

۳ - آرزوى دور و دراز.

۴ - غفلت و سرگرمى به بازى هاى دنیا.

عیسى: دلبستگى شما به دنیا چه اندازه بود؟

مرد زنده شده: همانند علاقه كودك به مادرش. هنگامى كه دنیا به ما رو مى آورد شاد و خوشحال مى شدیم، و هنگامى كه دنیا به ما پشت مى كرد، گریه مى كردیم و محزون مى شدیم.

عیسى: طاغوت را چگونه مى پرستیدید؟

مرد زنده شده: ما از گنهكاران پیروى مى كردیم.

عیسىعليه‌السلام : عاقبت كارتان چگونه پایان یافت؟

مرد زنده شده: شبى با خوشى به سر بردیم، صبح آن در هاویه افتادیم.

عیسى: هاویه چیست؟

مرد زنده شده: هاویه، سجّین است.

عیسى: سجین چیست؟

مرد زنده شده: سجین، به كوه هاى گداخته به آتش است كه تا روز قیامت، بر ما مى افروزد.

عیسى: وقتى به هلاكت رسیدید، چه گفتید و مأموران الهى، به شما چه گفتند؟

مرد زنده شده: گفتند: ما را به دنیا بازگردانید، تا كارهاى نیك در آن انجام دهیم و زاهد و پارسا گردیم، به ما گفته شد: دروغ مى گویید.

عیسى: واى به حال شما! چه شد كه غیر از تو، شخص دیگرى از این هلاك شدگان با من سخن نگفت؟

مرد زنده شده: اى روح خدا! دهان همه آن ها با دهنه آتشین بسته شده است، و آن ها به دست فرشتگان خشن، گرفتار مى باشند. من در دنیا در میان آن ها زندگى مى كردم، ولى از آن ها نبودم. (و مانند آن ها گناه نمى كردم) تا وقتى كه عذاب عمومى فرا رسید و مرا نیز فرا گرفت. اكنون به تار مویى در لبه پرتگاه دوزخ آویزان مى باشم، نمى دانم كه از كجا در میان دوزخ واژگون مى شوم، یا نجات مى یابم. (احتمالا عذاب این شخص، به خاطر ترك امر به معروف و نهى از منكر بوده است.)

عیسىعليه‌السلام به حواریون رو كرد و فرمود:

( یا اَولیاءَ اللهِ! اَكلُ الخُبزَ الیابِسِ بالمِلحِ الجَریشِ، وَ النَّومِ عَلَى المَزابِلِ خیرٌ كَثِیرٌ مَعَ عاقِبَةِ الدُّنیا وَ الآخِرَةِ؛ )

اى دوستان خدا! خوردن نان خشك با نمك زبر و خشن، و خوابیدن بر روى خاشاك هاى آلوده، بسیار بهتر است، اگر همراه عافیت و سلامتى دنیا و آخرت باشد.(۷۸۷)

پذیرش رهبرى حق، شرط استجابت دعا

در میان بنى اسرائیل، خانواده اى زندگى مى كردند كه هرگاه یكى از آن ها چهل شب تا صبح پشت سر هم به عبادت و نیایش مى پرداخت، بعد از آن دعایش به هدف اجابت مى رسید. یكى از افراد آن خاندان، چهل شب به عبادت و نیایش پرداخت و سپس دعا كرد، ولى دعایش به استجابت نرسید. او بسیار پریشان شد و نزد عیسىعليه‌السلام رفت و گله كرد، و از او خواست كه برایش دعا كند.

حضرت عیسىعليه‌السلام وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز براى آن بنده پریشان، دعا كرد. در این هنگام خداوند به عیسىعليه‌السلام چنین وحى كرد:

اى عیسى! آن بنده من از راه صحیح خود دعا نمى كند، او مرا مى خواند ولى در دلش در مورد پیامبرى تو شك و تردید دارد، بنابراین اگر آن قدر دعا كند كه گردنش قطع شود و سر انگشتانش بریزد، دعایش را اجابت نمى كنم.

عیسىعليه‌السلام ماجرا را به آن مرد گفت، او عرض كرد: اى روح خدا! سوگند به خدا حقیقت همان است كه گفتى، من درباره پیامبرى تو شك داشتم، اكنون از خدا بخواه، تا این شك برطرف گردد.

حضرت عیسىعليه‌السلام دعا كرد. او به نبوت و رهبرى عیسىعليه‌السلام یقین پیدا نمود، آن گاه خداوند توبه او را پذیرفت، و مانند سایر افراد خانواده اش، دعایش پس از چهل شب عبادت، به استجابت مى رسید.(۷۸۸)

ناامیدى ابلیس از گمراه كردن عیسىعليه‌السلام

روزى ابلیس (شیطان جنّى) در گردنه اَفِیق بیت المقدس سر راه عیسىعليه‌السلام را گرفت، و با پرسش هایى مى خواست او را گمراه كند، ولى از گمراه كردن او ناامید و سركوفته شد و عقب نشینى كرد. سؤال و جواب او و عیسىعليه‌السلام به این صورت بود:

ابلیس: اى عیسى! تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جایى رسیده كه بدون پدر به دنیا آمده اى.

عیسى: عظمت مخصوص خداوندى است كه مرا چنین آفرید. چنان كه آدم و حوا را بدون پدر و مادر آفرید.

ابلیس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جایى رسید كه در گهواره سخن گفتى.

عیسى: بلكه عظمت مخصوص آن خدایى است كه مرا در نوزادى به سخن آورد، و اگر مى خواست مرا لال مى كرد.

ابلیس: تو كسى هست كه عظمت پروردگارى تو به جایى رسید كه از گَل پرنده اى مى سازى و سپس به آن مى دمى و آن زنده مى شود.

عیسى: عظمت مخصوص خدایى است كه مرا آفریده و نیز آن چه را كه تحت تسخیر من قرار داد آفرید.

ابلیس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاریت به جایى رسیده كه بیماران را درمان مى كنى و شفا مى بخشى.

عیسى: بلكه عظمت مخصوص آن خداوندى است كه به اذن او، بیماران را شفا مى دهم و اگر اراده كند خود مرا بیمار مى سازد.

ابلیس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاریت به جایى رسیده كه مردگان را زنده مى كنى.

عیسى: بلكه عظمت از آن خدایى است كه به اذن او مردگان را زنده مى كنم و آن را كه زنده مى كنم، به ناچار مى میراند و خدا مرا نیز مى میراند.

ابلیس: تو كسى هست كه عظمت پروردگاریت به جایى رسیده كه روى آب دریا راه مى روى، بى آن كه پاهایت در آب فرو رود و غرق گردى.

عیسى: بلكه عظمت از آن خدایى است كه آب دریا را براى من رام نمود و اگر بخواهد مرا غرق خواهد نمود.

ابلیس: تو كسى هست كه زمانى خواهد آمد بر فراز همه آسمان ها و زمین و آن چه در میانشان است قرار مى گیرى، و امور آن ها را تدبیر مى نمایى و روزى هاى مخلوقات را تقسیم مى كنى.

این سخن ابلیس، به نظر عیسىعليه‌السلام بسیار بزرگ آمد، همان دم گفت:

( سُبحانَ الَّلهِ مِلأَ سَماواتِهِ وَ ارضه وَ مِدادَ كَلِماتِهِ، وَ زِنَةَ عَرشِهِ وَ رِضى نَفسِهِ؛ )

پاك و منزه است خدا از هر گونه عیب و نقص، به اندازه پرى آسمان ها و زمینش و همه مخلوقاتش و به اندازه وزن عرشش و خشنودى ذات پاكش.

ابلیس آن چنان از سخن عیسىعليه‌السلام منكوب شد كه با حالى زار و سرشكسته از آن جا گریخت و در میان لجنزارى كثیف افتاد.(۷۸۹)

هلاكت همسفر ابله عیسىعليه‌السلام

مرد ابلهى در یكى از سفرها، با عیسىعليه‌السلام همسفر شد. او به جاى این كه از محضر عیسىعليه‌السلام درسهاى معنوى بیاموزد و خود را از آلودگى هاى گناه پاك نماید، به جمع كردن مقدارى استخوان از بیابان پرداخت، و هدفش از این كار، رشد معنوى نبود، بلكه هدفش یك نوع سرگرمى بود. استخوان هاى جمع كرده را به خیال این كه استخوان هاى انسان مرده است، نزد عیسىعليه‌السلام آورد و اصرار پیاپى كرد، كه با یاد كردن اسم اعظم، صاحب آن استخوان ها را زنده كند.

عیسىعليه‌السلام به خدا عرض كرد: این مرد این گونه اصرار دارد.

خداوند به او فرمود: او مرد گمراهى است و هدف الهى ندارد.

سرانجام عیسىعليه‌السلام در حالى كه نسبت به او خشمگین بود، ناگزیر به اذن الهى، صاحب آن استخوان ها را زنده كرد. ناگهان آن استخوان ها به صورت شیرى در آمد و به آن مرد ابله حمله كرد و او را درید و خورد. معلوم شد آن استخوان ها، از شیر مرده بوده است.

عیسىعليه‌السلام به آن شیر گفت: چرا او را دریدى و خوردى؟

شیر پاسخ داد: چو تو به او خشم كردى.

عیسىعليه‌السلام گفت: چرا خونش را نخوردى؟

شیر گفت: زیرا قسمت من نبود.

آرى، آن مرد ابله به جاى این كه روح مرده خود را در محضر عیسىعليه‌السلام زنده كند، به سراغ استخوان هاى پوسیده رفت.

اى برادر! غافل نباش، وقتى آب صاف دیدى، آن را در خاك نریز و گل آلود نكن، وگرنه سگ نفس اماره تو را مى درد، چنان كه شیر، آن مرد ابله را درید.

بنابراین با خاك ریختن بر روى استخوان هاى سگ نفس اماره از صید شدن به دست او جلوگیرى كن.

هین سگ این نفس را زنده مخواه

كه عدو جان توست از دیرگاه

خاك بر سر استخوانى را كه آن

مانع این سگ بود از صید جان(۷۹۰)

گنجى كه عیسىعليه‌السلام پیدا كرد

روزى عیسىعليه‌السلام با حواریون به سیر و سیاحت در صحرا پرداختند، و هنگام عبور به نزدیك شهرى رسیدند. در مسیر راه نشانه گنجى را دیدند. حواریون به عیسىعليه‌السلام گفتند: به ما اجازه بده در این جا بمانیم، و این گنج را استخراج كنیم.

عیسى به آن ها اجازه داد و فرمود: شما در این جا براى استخراج گنج بمانید، و به گمانم در این شهر نیز گنجى هست، من به سراغ آن مى روم.

حواریون در آن جا ماندند و حضرت عیسىعليه‌السلام وارد شهر شد، در مسیر راه هنگام عبور، خانه ویران شده و ساده اى را دید به آن خانه وارد شد و دید پیرزنى در آن جا زندگى مى كند، به او فرمود: امشب من مهمان شما باشم؟

پیرزن پذیرفت. عیسى به او گفت: آیا در این خانه جز تو كسى زندگى مى كند؟

پیرزن: آرى، یك پسرى دارم خاركن است، به بیابان مى رود و خارهاى بیابان را جمع كرده و به شهر مى آرد و مى فروشد، و پول آن، معاش زندگى ما تأمین مى گردد.

آن گاه پیرزن عیسىعليه‌السلام را - كه نمى شناخت - در اطاق جداگانه اى وارد كرد و از او پذیرایى نمود. طولى نكشید كه پسرش از صحرا آمد. مادر به او گفت: امشب مهمان ارجمندى داریم كه نورهاى زهد و پاكى و عظمت از پیشانیش مى درخشد، خدمت و همنشینى با او را غنیمت بشمار.

خاركن نزد عیسىعليه‌السلام رفت و به او خدمت كرد و احترام شایان نمود. در یكى از شب ها عیسىعليه‌السلام احوال خاركن را پرسید و با او به گفتگو پرداخت و دریافت كه خاركن یك انسان خردمند و باهوش است. ولى اندوه جانكاهى، قلب او را مشغول نموده است. به او فرمود: چنین مى نگرم كه غم و اندوه بزرگى در دل دارى.

خاركن: آرى در قلبم اندوه و درد بزرگى هست كه هیچكس جز خدا به برطرف نمودن آن قادر نیست.

عیسى: غم دلت را به من بگو، شاید خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من الهام كند.

خاركن: در یكى از روزها كه هیزم بر پشتم حمل مى كردم، از كنار كاخ شاه عبور نمودم. به كاخ نگاه كردم چشمم به جمال دختر شاه افتاد، عشق او در دلم جاى گرفت و هر روز به این عشق افزوده مى شود. ولى كارى از من ساخته نیست و این درد، درمانى جز مرگ ندارد.

عیسى: اگر خواهان آن دختر هستى، من وسایل وصال تو با او را فراهم مى كنم.

خاركن ماجرا را به مادرش گفت، مادر گفت: پسرم به گمانم این مهمان، مرد بزرگى است و اگر قولى داده حتما به آن وفا مى كند. نزد او برو و هرچه گفت از او بشنو و اطاعت كن.

صبح آن شب، خاركن نزد عیسىعليه‌السلام آمد، عیسى به او گفت: نزد شاه برو و از دخترش خواستگارى كن.

خاركن به طرف كاخ شاه رفت. وقتى كه به آن رسید، نگهبانان سر راه او را گرفتند و پرسیدند: چه كارى دارى؟ گفت: براى خواستگارى دختر شاه آمده ام، آن ها از روى مسخره خندیدند و براى این كه شاه را نیز بخندانند، او را نزد شاه بردند و با صراحت گفت: براى خواستگارى دخترت آمده ام!

شاه از روى استهزاء گفت: مهریه دختر من، فلان مقدار كلان از گوهر، یاقوت، طلا و نقره است. كه مجموع آن در تمام خزانه كشورش وجود نداشت.

خاركن: من مى روم و بعداً جواب تو را مى آورم.

خاركن نزد عیسىعليه‌السلام آمد و ماجرا را گفت. عیسىعليه‌السلام با او به خرابه اى كه سنگهاى گوناگون در آن بود، رفتند. عیسىعليه‌السلام به اعجاز الهى آن سنگها را به طلا، نقره، گوهر و یاقوت تبدیل كرد، به همان اندازه كه شاه گفته بود و به خاركن فرمود: اینها را برگیر و نزد شاه ببر.

خاركن آن ها را به كاخ برد و به شاه تحویل داد. شاه و درباریانش شگفت زده و حیران شدند و به او گفتند: این مقدار كافى نیست به همین مقدار نیز بیاور. خاركن نزد عیسىعليه‌السلام آمد و سخن شاه را بازگو كرد، عیسىعليه‌السلام فرمود: به همان خرابه برو و به همان مقدار از جواهرات بردار و ببر.

خاركن همین كار را كرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد. شاه با او به گفتگو پرداخت و دریافت كه همه این معجزات از ناحیه مهمانى است كه در خانه خاركن است و آن مهمان جز عیسىعليه‌السلام شخص دیگرى نیست. به خاركن گفت: به مهمانت بگو به اینجا بیاید و عقد دخترم را براى تو بخواند.

خاركن نزد عیسىعليه‌السلام آمد و با هم نزد شاه رفتند و عیسىعليه‌السلام شبانه عقد دختر شاه را براى خاركن خواند. صبح آن شب شاه با خاركن گفتگو كرد و دریافت كه خاركن داراى هوش و عقل و خرد سرشارى است و براى شاه فرزندى جز همان دختر نبود.

خاركن را ولیعهد خود نمود و به همه درباریان و رجال و برجستگان كشورش فرمان داد با دامادش بیعت كنند و از فرمانش پیروى نمایند.

شب بعد، شاه بر اثر سكته ناگهانى مرد. رجال و درباریان، داماد او (خاركن سابق) را بر تخت سلطنت نشاندند و همه امكانات كشور را در اختیارش نهادند و او شاهنشاه مقتدر كشور گردید.

روز سوم عیسىعليه‌السلام نزد او آمد تا با او خداحافظى كند. خاركن سابق به عیسى گفت: اى حكیم! تو بر گردن من چندین حق دارى كه حتى قدرت شكر یكى از آن ها را ندارم تا چه رسد همه آن ها را، گرچه همیشه تا ابد زنده باشم. شب گذشته سؤالى به دلم راه یافت كه اگر پاسخ آن را به من بدهى، آن چه را كه در اختیار من نهاده اى سودى به حالم نخواهد داشت.

عیسى: آن سؤال چیست؟

خاركن: سؤالم این است كه: اگر تو قدرت آن را دارى كه دو روزه مرا از خاركنى به پادشاهى برسانى، چرا براى خودت یك زندگى ساده بیابانگردى را برگزیده اى؟ و از مقام پادشاهى و رفاه و عیش و نوش دنیا روى برتافته اى؟

عیسى: آن كسى كه خدا را شناخته و به خانه كرامت و پاداش او آگاهى دارد، و ناپایدارى دنیا را درك نموده، به سلطنت فانى دنیا و امور ناپایدار آن دل نمى بندد. ما در پیشگاه الهى و در خلوتگاه ربوبى، داراى لذت هاى روحانى خاصى هستیم كه این لذت هاى دنیا در نزد آن ها، بسیار ناچیز است.

آن گاه عیسىعليه‌السلام مقدارى از لذت هاى معنوى و درجات و نعمت هاى ملكوتى را براى او توضیح داد، كه آن خاركن، مطلب را به خوبى دریافت. تحولى در او ایجاد شد و با قاطعیت به عیسىعليه‌السلام رو كرد و چنین گفت:

من بر تو حجتى دارم و آن این كه: چرا خودت به راهى كه بهتر و شایسته تر است رفته اى، ولى مرا به این بلاى بزرگ دنیا افكنده اى؟

عیسى: من این كار را كردم تا عقل و هوش تو را بیازمایم و ترك این امور موجب پاداش براى تو و عبرت براى دیگران گردد.

خاركن همه سلطنت و تشكیلاتش را رها كرد و همان لباس خاركنى قبل را پوشید و به دنبال عیسىعليه‌السلام به راه افتاد، تا هر كه زنده است همدم و همنشین عیسىعليه‌السلام شود.

عیسىعليه‌السلام همراه او نزد حواریون آمد و گفت: این - مرد - گنجى است كه به گمانم در این شهر وجود داشت، به جستجویش پرداختم، او را یافتم و با خود نزد شما آوردم.(۷۹۱)

این است گنج، نه آن گنج مادى كه شما را در این جا زمین گیر كرده است.

با چشم خوار منگر تو بر این پابرهنگان

نزد خود عزیزتر از دیده ترند

آدم بهشت را به دو گندم فروخت

حقا كه این گروه به یك جو نمى خرند(۷۹۲)

مبلغین اعزامى عیسىعليه‌السلام در شهر انطاكیه

دو نفر از ناحیه حضرت عیسىعليه‌السلام مأمور تبلیغات در یكى از شهرهاى روم به نام انطاكیه شدند.(۷۹۳) ولى آن دو مأمور به راه صحیح تبلیغى آشنا نبودند. و طولى نكشید نه تنها احدى به آن ها گرایش پیدا نكرد، بلكه مردم از آنان دورى كردند و به دستور پادشاه روم، آن ها را دستگیر كرده و در بتكده اى زندانى نمودند.

حضرت عیسىعليه‌السلام از نتیجه نگرفتن تبلیغ آن دو نفر و زندانى شدن آن ها باخبر شد.

وصى خاص خود شمعون الصفا را كه مبلغى پخته و آشنایى بود، براى نجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاكیه به راه سعادت و اجتناب از بت پرستى، به شهر انطاكیه اعزام كرد.(۷۹۴)

او با كمال متانت و روشن بینى با روش جالبى وارد شهر شد و در آغاز چنین اعلام كرد:

من در این شهر غریب هستم، تصمیم گرفته ام خداى شاه را پرستش كنم در این صورت من با روش شاه موافقم و با او هم مرام هستم.

همین گفتار موجب شد كه او را نزد شاه راه دادند.

شاه، فوق العاده او را تحسین كرد و از روش او خرسند شد و دستور داد كه او را با احترام خاصى در بتكده گردش دهند.

شمعون به عنوان دیدار و گردش در عبادتگاه عمومى اهل شهر، وارد بتكده شد.

هنگام گردش، آن دو نفر زندانى را دید، آن ها خواستند اظهار ارادت و رفاقت كنند، او با اشاره به آن ها خاطرنشان كرد كه هیچگونه تظاهر به دوستى و رفاقت با من نكنید.

شمعون حدود یك سال به بتكده آمد و شد مى كرد و در ظاهر از بت ها پرستش مى نمود و در ضمن این مدت، شالوده دوستى و رفاقت خود را با شاه، پى ریزى كرد و بر اثر دوراندیشى و روش خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شایانى نزد پادشاه كسب كرد.

مدت ها گذشت، روزى در جلسه خصوصى به پادشاه روم چنین گفت:

من در این مدتى كه به بتكده آمد و شد داشتم، دو نفر زندانى را مشاهده كردم. اینك با كسب اجازه مى خواهم بپرسم كه علت زندانى شدن آنان چیست؟

پادشاه: این دو نفر، سفره فتنه را در این شهر پهن كرده بودند و ادعا مى كردند كه خدایى جز این بتها كه آفریدگار جهانیان هستند، وجود دارد. از این رو براى رفع این اخلال گرى ها دستور حبس آن ها را دادم.

شمعون: آن ها چگونه ادعاى خدایى غیر از بت ها مى كردند؟ دلیل آن ها چه بود؟ اگر صلاح مى دانید، دستور احضار آن ها را بفرمایید، خیلى مایلم به مذاكرات آن ها گوش دهم.

پادشاه: بسیار خوب! براى این كه شما هم از روش آن ها با خبر گردید، فرمان احضار آن ها را مى دهم.

به این ترتیب با اجازه و فرمان شاه، آن دو نفر را در مجلس حاضر كردند.

شمعون در حضور پادشاه با آن ها بحث و گفتگو را از این جا شروع كرد:

عجبا! مگر در جهان غیر از خدایانى كه در بتكده هستند، خداى دیگرى وجود دارد؟

زندانیان: آرى ما معتقد به خداى آسمان و زمین هستیم. خدایى كه در فصل بهار، صحراها را سرسبز و خرم مینماید و در فصل پاییز، این خرمى و شادابى را از آن ها مى گیرد، خدایى كه خورشید جهانتاب و ستارگان چشمك زن را آفریده است.

مردم دل آگاه و دانشمند هیچ ادعایى را بى دلیل نمى پذیرند و هرگز بدون رهبرى استدلال زیر بار ادعا نمى روند، از این رو شمعون از آن ها دلیل خواست و چنین اظهار داشت:

این گفتار پى در پى را كنار بگذارید، ادعاى بى دلیل چون كلوخ به سنگ زدن است. آیا شما در ادعاى خود دلیلى دارید؟

زندانیان: آرى، اگر ما از خداى خود بخواهیم كور مادرزاد را بینا مى كند و شخص زمینگیر را لباس تندرستى مى پوشاند.

شمعون به پادشاه گفت: دستور دهید كورى را حاضر كنند. به دستور شاه كور مادرزادى را به مجلس آوردند، آن گاه شمعون به آن دو نفر گفت:

اگر شما در ادعاى خود راست مى گویید، از خداى خود بخواهید تا این كور، بینا شود.

آن دو نفر بى درنگ به سجده افتادند و از خداى خود، بینایى كور را خواستند (خود شمعون در دل آمین مى گفت) هنوز دعا پایان نیافته بود كه چشمان آن كور باز شد و خداوند دو چشم بینا به او عنایت فرمود.

شمعون: عجیب نیست اگر شما این كار بزرگ را كردید، خدایان ما هم كور مادرزاد را شفا مى دهند. (شاه آهسته به شمعون گفت: خدایان ما هیچ نفع و ضررى نمى توانند به كسى برسانند. هرگز قادر به شفاى كور نیستند.) به دستور شمعون كورى را حاضر كردند. شمعون دعا كرد، كور شفا یافت. آن گاه به آن دو نفر رو كرد و گفت:( حُجَّةٌ بِحُجَّةٍ؛ ) دلیل به دلیل خداى شما یك نفر كور را شفا داد، خدایان ما هم چنین كردند.

زندانیان: خدایان ما زمین گیر را شفا مى دهد!

زمینگیرى را حاضر كردند، به دعاى آن دو نفر شفا یافت، به دستور شمعون زمینگیر دیگرى را حاضر كردند دعا كرد، شفا یافت.

زندانیان: ما به خواست خدا مرده را زنده مى كنیم.

شمعون: اگر شما واقعا مرده را زنده كنید و شاه اجازه دهد من به خداى شما ایمان مى آورم.

بى درنگ شاه گفت: اگر آن ها مرده را زنده كنند، من هم به خداى آن ها معتقد مى شوم.

اتفاقا هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه مى گذشت. شمعون گفت: زنده كردن مرده از عهده ما و خدایان ما خارج است. اگر خداى شما قادر به زنده كردن پسر پادشاه باشد، من و شاه معتقد به خداى شما مى شویم.

آن دو نفر مهیاى عبادت شدند، با توجهى خاص از خداى خود زنده شدن جوان را خواستند و به سجده افتادند. (خود شمعون نیز از صمیم قلب از خداوند طلب یارى مى كرد.) پس از چند لحظه، سر از سجده برداشتند و گفتند: كسى را به قبرستان بفرستید خبرى بیاورد. فرستادگان شاه به قبرستان رفتند. فرزند جوان او را دیدند كه تازه سر از خاك برداشته و از سر و صورتش خاك مى ریزد. او را نزد شاه آوردند، تا چشم شاه به فرزند دلبندش افتاد، او را در بر كشید، آن گاه گفت: فرزندم! قصه خود را براى ما شرح بده.

فرزند: پدر عزیزم! وقتى كه مرگ سراغ من آمد، به عذاب سخت گرفتار بودم تا این كه امروز دو نفر را دیدم كه به سجده افتادند و از خدا، زنده شدن مرا مى خواهند، خداوند مرا به دعاى آن دو نفر زنده كرد.

شاه: اگر آن دو نفر را ببینى، مى شناسى؟

فرزند: آرى، كاملاً آن ها را مى شناسم.

به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا بروند و از جلو جوان زنده شده عبور كنند، تا ببینند پسر شاه آن دو نفر را در میان جمعیت پیدا مى كند یا نه؟

تمام مردم از مقابل شاهزاده عبور كردند، همین كه آن دو نفر از مقابل او رد شدند، او با اشاره خبر داد كه آن دو نفر این ها بودند!

شاه هماندم با صمیم قلب به خداى آن دو نفر كه خداى واقعى جهان خلقت است، ایمان آورد. شمعون و تمام اهل كشور شاه نیز از او پیروى كردند و به خداى جهانیان ایمان آوردند.

به این ترتیب شمعون، نماینده زیرك حضرت عیسىعليه‌السلام با به كار بردند روش حكیمانه خود، شاه و همه مردم كشورش را به آیین عیسىعليه‌السلام گرایش داد.(۷۹۵)

كارگران یا بهترین انسان ها

حواریون كه همواره همراه حضرت عیسىعليه‌السلام در سفرها بودند، هرگاه گرسنه یا تشنه مى شدند به فرمان خدا غذا و آب براى آن ها آماده مى شد. آن ها این جریان را براى خود افتخارى بزرگ مى دانستند. روزى در این رابطه، از حضرت عیسىعليه‌السلام پرسیدند: آیا كسى بالاتر از ما پیدا مى شود؟

حضرت عیسىعليه‌السلام پاسخ داد:( نَعَم اَفضَلُ مِنكُم مَن یعمَل بِیدِهِ وَ یأكُلِ مِن كَسبِهِ؛ )

آرى، بهتر از شما كسى است كه زحمت بكشد و از دسترنج خودش بخورد.

حواریون پس از این پاسخ، به شستشوى لباس مردم و گرفتن اجرت در برابر آن مشغول شدند.(۷۹۶) (و به این ترتیب به كار و كوشش پرداختند و از اجرت كارشان، هزینه زندگى خود را تأمین مى نمودند و عملا به همه مردم این درس را آموختند كه كار و كوشش عار و ننگ نیست، بلكه از عبادت برتر است.)

ملاقات عیسىعليه‌السلام با سه گروه عابد

روزى عیسىعليه‌السلام در مسیر راه خود، با سه نفر ملاقات كرد و دید بدنى ضعیف دارند و رنگشان پریده است. پرسید: چرا چنین شده اید؟

گفتند: ترس از خدا و آتش دوزخ ما را به چنین حالى افكنده است.

عیسىعليه‌السلام فرمود: بر خدا سزاوار شد كه به خائف درگاهش، امان بدهد و او را از عذاب دوزخ حفظ كند.

سپس از آن جا گذشت و در مسیر راه به سه نفر دیگرى برخورد كه حال و رنگشان، پریشان تر و پژمرده تر از سه نفر اول بود. پرسید: چرا چنین شده اید؟

گفتند: اشتیاق به بهشت ما را به این صورت در آورده است؟

عیسىعليه‌السلام فرمود: به خدا سزاوار است، به آن چه امید دارید شما را عطا فرماید.

سپس از آن جا گذشت و با سه نفر دیگر روبرو شد. دید حال آن ها از دو دسته قبل پریشان تر و فرورفته است و در صورت آن ها نشانه هاى نور دیده مى شود، پرسید: چرا چنین شده اید؟

گفتند: ما خدا را دوست داریم، عشق به خدا ما را چنین نموده است.

عیسىعليه‌السلام دوبار فرمود:( اَنتُم المُقَرَّبُونَ؛ ) مقربان درگاه خدا شما هستید.(۷۹۷)

عیسىعليه‌السلام و حواریون در برابر حادثه عجیب در كربلا

روزى حضرت عیسىعليه‌السلام همراه حواریون در بیابان مشغول سیر و سیاحت بودند. تا گذرشان به سرزمین كربلا افتاد. ناگاه در مسیر راه شیرى نیرومند دیدند كه در وسط جاده قرار گرفته و جاده را بسته است.

عیسىعليه‌السلام نزد او آمد و فرمود: چرا راه را بسته اى؟ آیا به ما راه مى دهى كه از آن جا عبور كنیم؟!

شیر با زبان گویا گفت: من راه را براى شما باز نكنم، مگر این كه یزید، قاتل حسینعليه‌السلام را لعنت كنید.

عیسىعليه‌السلام گفت: حسینعليه‌السلام كیست؟

شیر گفت: حسینعليه‌السلام سبط حضرت محمد پیامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پسر على ولىّ خداعليه‌السلام است.

عیسىعليه‌السلام گفت: قاتل او كیست؟

شیر گفت: ملعون شده حیوانات وحشى و مگس و همه درندگان به خصوص در ایام عاشورا است.

عیسىعليه‌السلام دستهایش را بلند كرد و پس از لعن یزید، او را نفرین كرد و حواریون آمین گفتند. آن گاه شیر از كنار جاده كنار رفت و عیسىعليه‌السلام و همراهان از آن جا عبور كردند.(۷۹۸)

بیست سال زندگى پس از مرگ

روزى شخصى از امام صادقعليه‌السلام پرسید: آیا عیسىعليه‌السلام كسى را زنده كرد كه او بعد از زنده شدن، مدتى عمر كند و از خوراكى ها بخورد و داراى فرزند شود؟

امام صادقعليه‌السلام فرمود: آرى، حضرت عیسىعليه‌السلام برادر دینى و دوست مخلص و درست كردارى داشت و هر وقت عیسىعليه‌السلام از كنار منزل او عبروش مى افتاد، به خانه او وارد مى شد و از او احوالپرسى مى كرد.

تا این كه عیسىعليه‌السلام مدتى مسافرت كرد و در بازگشت به یاد این برادر دینى خود افتاد، به در خانه او رفت تا با او ملاقات كند و احوال او را بپرسد.

مادر او از منزل بیرون آمد، عیسىعليه‌السلام از او پرسید: فلانى كجاست؟

مادر گفت: اى فرستاده خدا، فرزندم از دنیا رفت.

عیسىعليه‌السلام به مادر فرمود: آیا دوست دارى پسرت را زنده ببینى؟

مادر عرض كرد: آرى.

عیسىعليه‌السلام فرمود: وقتى فردا شد، نزد تو مى آیم و فرزندت را به اذن خدا زنده مى كنم.

فردا فرا رسید. عیسىعليه‌السلام نزد مادر دوستش آمد و به او فرمود: بیا با هم كنار قبر پسرت برویم. مادر همراه عیسىعليه‌السلام كنار قبر آمدند، عیسىعليه‌السلام كنار قبر ایستاد و دعا كرد. قبر شكافته شد و پسر آن زن، زنده از قبر بیرون آمد، وقتى مادر او را دید و او مادرش را دید، با هم گریه كردند. عیسىعليه‌السلام دلش به حال این مادر و فرزند سوخت و به آن پسر فرمود: آیا دوست دارى با مادرت در دنیا باقى بمانى؟

او عرض كرد: یعنى غذا بخورم و كسب روزى كنم و مدتى زنده بمانم؟!

عیسىعليه‌السلام فرمود: آرى، آیا مى خواهى بیست سال غذا بخورى و روزى كسب كنى و ازدواج نمایى و داراى فرزند شوى؟

او عرض كرد: آرى، راضى هستم.

عیسىعليه‌السلام او را به مادرش سپرد و او بیست سال زندگى كرد و داراى زن و فرزند شد.(۷۹۹)

یازده نصیحت جالب از اندرزهاى عیسىعليه‌السلام

براى پندگیرى بیشتر از اندرزهاى دلنشین و حكمت آمیز حضرت عیسىعليه‌السلام نظر شما را به نصیحت زیر جلب مى كنم:

۱ - مجلس درس و وعظ بود، حواریون با عشق و شور مخصوص در گرداگرد استادشان عیسىعليه‌السلام نشسته بودند و گفتار او را با جان و دل مى پذیرفتند. در آن جلسه درس، همه دوازده نفر از حواریون به عیسىعليه‌السلام عرض كردند: اى آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز.

عیسىعليه‌السلام پیامبر خدا موسىعليه‌السلام به اصحابش فرمود: سوگند دروغ نخورید، ولى من مى گویم سوگند - خواه دروغ و خواه راست - نخورید.

آن ها عرض كردند: ما را بیشتر موعظه كن.

عیسىعليه‌السلام : موسىعليه‌السلام به اصحاب خود فرمود: زنا نكنید، من به شما مى گویم حتى فكر زنا نكنید. (سپس چنین مثال زد) اگر شخصى در اتاق نقاشى شده و زیبا، آتشى روشن كند، دود، آن اطاق نقاشى شده را دود آلود و سیاه خواهد كرد. گرچه اطاق را نسوزاند، فكر زنا نیز همچون آن دودى است كه زیبایى چهره معنوى انسان را تیره و تار مى سازد، گر چه آن چهره را از بین نبرد.(۸۰۰)

۲ - یك روز حواریون (یاران خاص عیسىعليه‌السلام ) از آن حضرت پرسیدند:

سخت ترین امور و دشوارترین چیزها چیست؟

عیسىعليه‌السلام فرمود: غضب و خشم خدا.

آن ها پرسیدند: چگونه از غضب الهى خود را دور سازیم؟

عیسىعليه‌السلام فرمود: نسبت به همدیگر غضب نكنید.

آن ها پرسیدند: علت و منشأ غضب چیست؟

عیسىعليه‌السلام فرمود: علت غضب، تكبر و خودمحورى و كوچك شمردن مردم است.(۸۰۱)

۳ - یكى از نصایح عیسىعليه‌السلام را شاعر معروف، ناصر خسرو با اشعار خود چنین سروده است:

چون تیغ به دست آرى مردم نتوان كشت

نزدیك خداوند بدى نیست فرامشت

عیسى به رهى دید یكى كشته فتاده

حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا تو كرا كشتى تا كشته شدى زار؟

یا باز كجا كشته شود آنكه تو را كشت؟

انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس

تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت

۴ - روز دیگرى عیسىعليه‌السلام در بیابان و صحرا، تنها عبور مى كرد. از دور سر وصدایى شنید، به سوى آن سر و صدا رفت و دید دو نفر كشاورز بر سر زمینى با هم دعوا مى كنند. هر كدام ادعا دارد كه زمین مال من است. عیسىعليه‌السلام تصمیم گرفت آن ها را صلح دهد. براى این كه آن ها را آماده صلح سازد و غرور آن ها را كه موجب كینه و دعوا شده بشكند، آن ها را چنین موعظه كرد:

شما هر كدام مى گویید این زمین مال من است، ولى حقیقت این است كه شما مال این زمین هستید. بعد از مدتى نه چندان دور، همین زمین قبر مى گردد و شما را در كام خود فرو برده و پس از پوسیدگى، شما را جزء خود مى نماید. پس زمین مال شما نیست، بلكه شما مال زمین هستید. بنابراین براى امور مادى چند روزه دنیا، كشمكش نكنید. از مركب غرور پیاده شوید و صلح كنید.

۵ - یك روز عیسىعليه‌السلام همراه حواریون در بیابانى عبور مى كرد، لاشه سگ مرده اى در آنجا افتاده بود. حواریون گفتند: بوى این سگ چقدر زشت و تنفرآمیز است!

عیسىعليه‌السلام فرمود: چه دندانهاى سفیدى دارد.(۸۰۲)

به این ترتیب عیسىعليه‌السلام به آن ها و دیگران آموخت كه تنها بدى ها را ننگرید، خوبى ها را نیز بنگرید و مگس صفت نباشید.

۶ - روزى عیسىعليه‌السلام در شهرى عبور مى كرد دید زن و شوهرى با هم بگو و مگو و نزاع مى كنند. نزد آن ها رفت و فرمود: علت درگیرى شما چیست؟

شوهر گفت: اى پیامبر خدا! این زن همسر من است و بانویى شایسته مى باشد و كار بدى نكرده، ولى دوست دارم از او جدا گردم.

عیسىعليه‌السلام فرمود: چرا، براى چه؟

شوهر: این زن با این كه هنوز پیر نشده، صورتش چروك برداشته و فرسوده شده است.

عیسىعليه‌السلام به زن رو كرد و فرمود: اى زن! آیا دوست دارى كه چهره ات صاف و شاداب گردد؟

زن: آرى، البته.

عیسىعليه‌السلام : هرگاه غذا مى خورى تا سیر نشده اى دست از غذا بردار، زیرا وقتى كه غذا روى غذا در معده انباشته شد، موجب دگرگونى صورت و آن را نازیبا مى كند.

آن زن به دستور عیسىعليه‌السلام عمل كرد و نتیجه گرفت و زیبایى خود را بازیافت و محبوب شوهرش گردید.(۸۰۳)

۷ - روزى حواریون به عیسىعليه‌السلام عرض كردند: اى روح خدا!( مَنِ المَخلِصُ لِلّهِ؟ ) مخلص درگاه خدا كیست؟

عیسىعليه‌السلام فرمود:

( الَّذِى یعمَلُ لِلهُ لا یحبُّ اَن یحمَدَهُ اَحَد عَلى شَى ءٌ مِن عَمَلِ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ؛ )

آن كسى است كه اعمالش را براى خدا انجام دهد، دوست ندارد احدى او را به خاطر اعمالش تعریف و تمجید نماید.(۸۰۴)

۸ - حضرت عیسىعليه‌السلام از كنار خانه اى عبور مى كرد، از آن جا صداى ساز و آواز و كف زدن مى آمد، پرسید: این جا چه خبر است؟ گفتند: عروسى است، و امشب به این خانه عروس مى آورند.

عیسىعليه‌السلام به نزدیكان خود فرمود: امشب عروس مى میرد (و شادى ین ها به عزا مبدل مى شود.)

آن شب فرا رسید و حادثه تلخى رخ نداد، فرداى آن شب به عیسىعليه‌السلام گفتند: آن عروس زنده است.

عیسىعليه‌السلام با همراهان به در خانه او رفت، شوهر عروس از خانه بیرون آمد، عیسىعليه‌السلام به او فرمود: از همسرت بپرس امشب چه كار خیرى انجام داده است؟ او نزد همسرش رفت و همین سؤال را پرسید، همسر گفت: فقیرى هر شب جمعه به خانه ما مى آمد و غذا مى طلبید. دیشب آمد و غذا طلبید، كسى جواب او را نداد، فقیر گفت: برایم سخت است كه سخنم را نمى شنوید، اهل وعیالم امشب گرسنه مانده اند. من برخاستم وبا اكراه مقدارى از غذاهایى كه در خانه وجود داشت به او دادم.

عیسىعليه‌السلام كه در آن جا حاضر بود، به عروس گفت: از آن جا كه نشسته اى برخیز و دور شو، او برخاست و كنار رفت، ناگاه حاضران دیدند یك مار بزرگ در زیر فرش او، در حالى كه دُم خود را به دندان گرفته وجود دارد.

عیسىعليه‌السلام به عروس گفت: به خاطر صدقه اى كه دادى، از گزند این مار مصون ماندى. (و گرنه بنا بود این مار تو را نیش بزند و بكشد.)(۸۰۵)

۹ - عیسىعليه‌السلام براى حواریون (یاران نزدیكش) غذایى آماده كرد، آن ها آن غذا را خوردند، پس از غذا، خود حضرت عیسىعليه‌السلام برخاست و دست هاى آن ها را شست.

حواریون عرض كردند: اى روح خدا! سزاوارتر این است كه ما این كار را انجام دهیم. حضرت عیسىعليه‌السلام فرمود: من با شما چنین رفتار كردم تا شما نیز نسبت به شاگردان خود، چنین رفتار كنید و آداب تواضع را رعایت نمایید.(۸۰۶)

۱۰ - روزى عیسىعليه‌السلام در بیابان در معرض باران و طوفان شدید قرار گرفت و در جستجوى پناهگاه بود. ناگاه از دور خیمه اى را دید، خود را به آن جا رسانید، دید در آن جا زنى زندگى مى كند، از آن جا منصرف شد و به كنار كوهى رفت و به جستجو پرداخت. غارى را دید، به داخل غار رفت، دید شیرى به آن جا پناه برده است. دست مرحمت بر پشت شیر نهاد. سپس به خدا متوجه شد و عرض كرد: خدایا! هر چیزى پناهگاهى دارد، براى من نیز پناهگاهى قرار بده.

خداوند به او وحى كرد: پناهگاه تو در قرارگاه رحمت من است، سوگند به عزتم در روز قیامت حوریان بسیارى را همسر تو قرار مى دهم و در عروسى تو چهارهزار سال اطعام مى كنم و فرمان مى دهم كه منادى من صدا بزند كه كجایند پارسایان دنیا تا بیایند و در عروسى عیسى بن مریمعليه‌السلام شركت نمایند.(۸۰۷)

۱۱ - روزى حضرت عیسىعليه‌السلام دید پیرمردى بیل به دست گرفته و زمین را بیل مى زند و براى كشاورزى آماده مى سازد، گفت: خدایا! آرزو را از دل این پیرمرد بیرون كن.

پس از لحظه اى دید آن پیرمرد، بیل را كنار انداخت، در همان جا بر زمین دراز كشید و خوابید. عیسىعليه‌السلام عرض كرد: خدایا! آرزو را به این پیرمرد باز گردان. ناگه دید پیرمرد برخاست و بیل خود را به دست گرفت و مشغول بیل زدن و كار كردن شد.

عیسىعليه‌السلام نزد آن پیرمرد آمد و پرسید: چرا در آغاز كار مى كردى، سپس بیل را كنار انداختى و خوابیدى، پس از لحظه اى برخاستى و مشغول كار شدى؟

پیرمرد گفت: وقتى مشغول كار بودم، ناگاه فكرى به ذهنم خطور كرد، به خود گفتم: تا كى مى خواهى كار كنى؟ با این كه پیر هستى و عمرت به لب دیوار رسیده است؟ از این رو بیل را كنار افكندم و خوابیدم، در این هنگام با خود گفتم: تو تا زنده هستى نیاز به كار كردن دارى تا هزینه زندگیت را تأمین كنى، از این رو برخاستم و مشغول كار شدم.(۸۰۸)

آرى امید و آرزو در حد خود، خوب است و موجب حركت مى شود و اگر نباشد موجب تنبلى خواهد شد.

عیسىعليه‌السلام در فراق جانسوز مادر

عیسىعليه‌السلام در عصر و زمانى بود كه در راه هدایت مردم، رنج ها برد و از مردم، زخم زبان ها و ناسزاها شنید. ولى وقتى نزد مادرش مریمعليها‌السلام مى آمد، دلش آرام مى شد و حالات و بیانات مادر، مرهمى شفابخش براى دل غمبار عیسىعليه‌السلام بود. مادرى كه سراپا نور بود و محضرش انسان را به یاد خدا و ملكوت مى انداخت و هرگونه غم را از دل مى زدود.

حضرت مریمعليها‌السلام روزها به صحرا و كوهستان مى رفت و در آن جا به عبادت و نیایش خدا مى پرداخت. روزى در وادى دمشق در دامنه كوهى مشغول عبادت بود، خسته شد و همانجا خوابید تا رفع خستگى كند. همان دم از دنیا رفت. حوریان بهشت نزد او آمدند و او را غسل داده، و تجهیز نمودند و پارچه سفیدى را بر روى او كشیدند.

عیسىعليه‌السلام به سراغ مادر آمد، دید خوابیده است و پارچه سفیدى بر روى او كشیده شده است؛ او را بیدار نكرد. مدتى در اطراف او قدم زد، دید بیدار نشد. هنگام نماز و افطار مادرش فرا رسید، باز دید بیدار نشد. آهسته كنارش آمد و مادر را صدا زد، جوابى نشنید. بلندتر صدا كرد باز جواب نشنید، فهمید كه مادرش جان سپرده است.

عیسىعليه‌السلام بسیار ناراحت شد، داغ فراق مادر، جگرش را كباب كرد. با دلى خونبار جنازه مادر را برداشت و به نزدیك در بیت المقدس آورد و در آن جا به خاك سپرد.(۸۰۹)

عیسىعليه‌السلام از فكر مادر بیرون نمى رفت، در این حال روح مادرش را دید، شاد شد، پرسید: مادر! آیا هیچ آرزویى دارى؟

مریمعليها‌السلام پاسخ داد: آرى، آرزوى من این است كه در دنیا بودم و شب هاى سرد زمستانى را با مناجات و عبادت در درگاه خدا به بامداد مى رسانم و روزهاى گرم تابستان را روزه مى گرفتم.(۸۱۰)

از عمر همان بود كه در یاد تو بودم

باقى همه سهو است و فسون است و فسانه

بشارت عیسىعليه‌السلام به آمدن پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مهدىعليه‌السلام

روزى حضرت عیسىعليه‌السلام از سرزمین اردن به طرف بیت المقدس مى رفت، در مسیر راه به همراهان فرمود: در فلان جا الاغى همراه كره اش مى چرخد، آن را به این جا بیاورید. همراهان رفتند و الاغ را آوردند. عیسىعليه‌السلام بر آن سوار شد و به شهر اورشلیم وارد گردید و در آن جا از چند نفر كه بیمارى سختى داشتند عیادت كرد و به اذن خدا به آن ها شفا داد. سپس وارد بیت المقدس گردید، در آن جا بعضى از آن حضرت پرسیدند: اى رسول خدا! به ما خبر بده كه پایان دنیا چگونه است و كى خواهد بود؟

عیسىعليه‌السلام : به شما خبر مى دهم كه بعد از من پیامبرى خواهد آمد كه نام او احمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (۸۱۱) است. یكى از فرزندان او (حضرت مهدىعليه‌السلام ) حجت خدا بر انسان ها خواهد بود. او قیام مى كند و جهان را همانگونه كه پر از ظلم و جور شده، پر از عدل و داد مى نماید و من در زمان او از آسمان فرود مى آیم و ظهور من، نشانه ظهور قیامت خواهد بود.(۸۱۲)

عروج عیسىعليه‌السلام به آسمان

تبلیغات عیسىعليه‌السلام و افزایش پیروان او موجب شد كه یهودیان و روحانى نمایان یهود كینه آن حضرتعليه‌السلام را به دل گرفتند و به فكر افتادند تا توطئه قتل آن بزرگ مرد را فراهم سازند. آن ها براى اجراى اهداف شوم خود قیصر روم را تحریك كردند و به او گفتند: اگر این وضع ادامه یابد، سلطنت تو واژگون خواهد شد. براى حفظ سلطنت خود چاره اى جز كشتن عیسىعليه‌السلام ندارى.

حضرت عیسىعليه‌السلام از توطئه دشمن آگاه شد، مكان خود را با یاران مخصوصش عوض مى كرد و در مخفى گاه ها به سر مى برد تا از گزند دشمن محفوظ بماند.

سرانجام یكى از یاران نزدیكش به نام یهودا اسخریوطى كه یكى از حواریون دوازده گانه آن حضرت بود، به خاطر سى پاره نقره كه دشمن به او رشوه داد، مكان عیسىعليه‌السلام را به دشمن نشان داد، تا آن حضرت را دستگیر كرده و به دار زنند.(۸۱۳)

ولى خود او كه شباهت زیادى به عیسىعليه‌السلام داشت، به جاى عیسىعليه‌السلام به دست یهود كشته شد و چاهى را كه كنده بود، خود در میان آن سقوط كرد، توضیح این كه:

عیسىعليه‌السلام با یاران مخصوصى به باغى وارد شد و در آن جا مخفى گردید، ولى بر اثر گزارش یهودا وقتى كه شب فرا رسید، و هوا تاریك گردید، جاسوسان و جلادان دشمن از در و دیوار باغ، وارد شدند و حواریون را احاطه كردند. وقتى كه حواریون خود را در خطر شدید دیدند، عیسىعليه‌السلام را تنها گذاشته و گریختند. در چنین لحظه اى خطرناك، خداوند عیسىعليه‌السلام را تنها نگذاشت، او را یارى كرد و وجودش را از چشم مهاجمان پوشانید، در نتیجه آن ها مردى را كه شباهت كامل به عیسىعليه‌السلام داشت. (یعنى همان یهودا اسخریوطى) به جاى عیسىعليه‌السلام دستگیر كردند، آن مرد بر اثر وحشت و ناراحتى شدید، خود را باخت، دهانش لال شد و نتوانست خود را معرفى كند. یهودا به دست جلادان به دار آویخته شد و اعدام گردید و به مكافات عمل خود رسید.

قیصر روم و وزیران و لشگریان پنداشتند، عیسىعليه‌السلام را كشته اند، ولى به فرموده قرآن

( مَا قَتَلُوهُ وَ مَا صَلَبُوهُ وَ لَكِن شُبِّهَ لَهُمْ؛ )

نه عیسىعليه‌السلام را كشتند، و نه به دار آویختند، ولى امر به آنها مشتبه شد.(۸۱۴)

در جامعه منعكس شد كه عیسىعليه‌السلام اعدام گردید، حتى مسیحیان همین عقیده را دارند و شعار صلیب كه در تمام شؤون زندگى مسیحیان دیده مى شود، بر اساس این اعتقاد است كه عیسىعليه‌السلام مصلوب شد یعنى به دار آویخته شد و به شهادت رسید.

ولى طبق نص صریح قرآن؛ او كشته نشد و به دار آویخته نشد، بلكه خداوند او را زنده به سوى خود برد(۸۱۵) و هم اكنون زنده است و در آسمان به سر مى برد و هنگام ظهور حضرت مهدى (عج) به زمین فرود خواهد آمد و پشت سر آن حضرت نماز مى خواند.

ملاقات پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با عیسىعليه‌السلام در شب معراج

پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در شب معراج، كه از مكه به بیت المقدس و از آن جا به آسمان ها عروج كرد، با پیامبران و فرشتگان بسیار ملاقات و گفتگو نمود. از جمله: وقتى كه همراه جبرئیل وارد بیت المقدس شد، ابراهیم و موسى و عیسىعليهم‌السلام در پیشاپیش پیامبران به استقبال آن حضرت آمدند، در آن جا پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جلو ایستاد و همه پیامبران از جمله ابراهیم، عیسى و موسىعليهم‌السلام به آن حضرت اقتدا كرده نماز جماعت خواندند.(۸۱۶)

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مسیر خود پس از آن كه از آسمان اول دیدن كرد، به آسمان دوم عروج نمود. در آن جا چهره دو مردى كه كاملاً شباهت به هم داشتند، نظرش را جلب نمود، از جمله پرسید: این ها كیستند؟ جبرئیل عرض كرد: این ها دو پسر خاله همدیگر، یحیى و عیسىعليهما‌السلام هستند، بر آن ها سلام كن.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر آن ها سلام كرد، آن ها نیز با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سلام كردند و براى همدیگر از درگاه خدا طلب آمرزش نمودند. عیسى و یحیىعليهما‌السلام گفتند:

( مَرحَباً بِالاَخِ الصَّالحِ وَ النَّبِىِّ الصَّالِحِ؛ )

آفرین به برادر شایسته و پیامبر شایسته.(۸۱۷)

پایان داستان هاى زندگى حضرت عیسىعليه‌السلام

پایان بخش اول