قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان0%

قصه های قرآن به قلم روان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: مفاهیم قرآنی

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 36675
دانلود: 6862

قصه های قرآن به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 27 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 36675 / دانلود: 6862
اندازه اندازه اندازه
قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده:
فارسی

این کتاب از آثار مرحوم محمد محمدی اشتهاردی میباشد. ایشان شرح و داستان زندگی پیامبر اکرم را به همراه داستان زندگی بیست و شش تن از پیامبران دیگر که نامشان به طور صریح در قرآن آمده را در کنار داستانهای دیگری که در قرآن آمده با قلمی روان به رشته تحریر در آورده اند.

(اوضاع و احوال طورى بود كه اگر مشهودات خود را مى گفتم، دنیاى من وخیم مى شد و به شخصیت ظاهریم لطمه مى خورد.)

گفتم: بر اثر پیرى، حافظه ام را از دست داده ام و آن و اقعه را فراموش كرده ام.

فرمود: مگر پیامبر از تو تعهد نگرفت كه هر وقت من از تو شهادت بخواهم كتمان نكنى، چگونه وصیت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از یاد برده اى؟!

آن گاه علىعليه‌السلام (كه مى دانست اَنَس در این موقعیت حساس براى آباد كردن دنیاى خود این خیانت ناجوانمردانه را كرده و پاى روى وجدان خود و خرد خود گذاشته است، طاقتش طاق شد) با دلى پرسوز متوجه خداوند شده و عرض كرد: خداوندا! علامت بیمارى برص را در چهره این شخص ظاهر كن! (تا علامت و نشانه خیانتش در چهره اش باشد) دیده گانش را نابینا كن، و درد شكم را بر او مسلط فرما.

از آن مجلس كه بیرون آمدم، تا حال به این سه بیمارى مبتلا هستم، این بود قصه من و داستان برصى كه در من هست و شما از آن پرسیدید. گویند تا پایان عمر این سه بیمارى از وجود انس برطرف نشد.(۱۰۰۱)

اصحاب كهف از یاران امام زمان (عج)

جالب این كه: هنگامى كه حضرت ولى عصر امام مهدى (عج) ظهور مى كند، یك گروه از كسانى كه رجعت مى كنند و به یاران آن حضرت مى پیوندند، اصحاب كهف هستند، چنان كه امام صادقعليه‌السلام فرمود: از پشت كوفه (نجف اشرف) بیست و هفت نفر ظاهر شده و به امام مهدى (عج) مى پیوندند، این بیست و هفت نفر عبارتند از:

پانزده نفر از قوم مخصوص وهدایت یافته موسىعليه‌السلام ، هفت نفر از اصحاب كهف، یوشع بن نون (وصى موسى)، ابودُجانه انصارى، مقداد، سلمان (از یاران پیامبر) و مالك اشتر، و این ۲۷ نفر در پیشگاه آن حضرت به عنوان یاران مخصوص و فرماندهان، در قیام امام عصر (عج) حضور دارند.(۱۰۰۲)

این تابلو نیز ما را با ویژگى هاى منتظران حقیقى و یاران راستین امام عصر (عج) آشنا مى سازد، كه آن ها باید همانند اصحاب كهف، جوانمردان آزاده و خودساخته و دلباخته خدا باشند، و به خاطر خداپرستى و طاغوت زدایى از زندگى مادى، دل ببرند، و به سوى خدا بپیوندند.

۳ - داستان اصحاب رقیم

در آیه كهف چنین آمده است:( اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ الكَهفِ وَ الرَّقیمِ كانُوا مِن آیاتِنا عَجَباً؛ )

آیا گمان كردى داستان اصحاب كهف و رقیم از نشانه هاى بزرگ ما است.

در این كه اصحاب رقیم كیانند، بین مفسران و محدثان اختلاف نظر است، بعضى بعضى گفته اند: رقیم كوهى است كه غار اصحاب كهف در آن جا است، بعضى گفته اند: رقیم نام قریه اى بوده كه اصحاب كهف از آن خارج شدند، به عقیده بعضى رقیم نام لوح سنگى است كه قصه اصحاب كهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب كهف نصب كرده اند و یا در موزه شاهان نهاده اند، و به عقیده بعضى رقیم نام كتاب است، و به عقیده بعضى دیگر، منظور ماجراى سه نفر پناهنده به غار است(۱۰۰۳) كه داستانش چنین مى باشد.

در كتاب محاسن برقى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنین نقل شده: سه نفر عابد از خانه خود بیرون آمده و به سیر و سیاحت در كوه ودشت پرداختند، تا به غارى كه در بالاى كوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان یا...) سنگ بسیار بزرگى از بالاى غار، از كوه جدا شد غلتید و به درگاه غار افتاد به طورى كه درِ غار را به طور كامل پوشانید، آن سه نفر در درون غار تاریك ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانید كه حتى روزنه اى از غار به بیرون به جا نگذاشت، از این رو آن ها بر اثر تاریكى، همدیگر را نمى دیدند.

آن ها وقتى كه خود را در چنان بن بست هولناكى دیدند، براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام یكى از آن ها گفت: هیچ راه نجاتى نیست جز این كه اگر عمل خالصى داریم آن را در پیشگاه خداوند شفیع قرار دهیم، ما بر اثر گناه در این جا محبوس شده ایم، باید با عمل خالص خود را نجات دهیم. این پیشنهاد مورد قبول همه واقع شد.

اولى گفت: خدایا! مى دانى كه من روزى فریفته زن زیبایى شدم، او را دنبال كردم وقتى كه بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم به یاد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسیدم و از آن كار دست برداشتم، خدایا به خاطر این عمل سنگ را از این جا بردار. وقتى كه دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تكانى خورد، و اندكى عقب رفت به طورى كه روزنه اى به داخل غار پیدا شد.

دومى گفت: خدایا! تو مى دانى كه گروهى كارگر را براى امور كشاورزى اجیر كردم، تا هر روز نیم درهم به هركدام از آن ها بدهم، پس از پایان كار، مزد آن ها را دادم، یكى از آن ها گفت: من به اندازه دو نفر كار كرده ام، سوگند به خدا كمتر از یك درهم نمى گیرم، نیم درهم را قبول نكرد و رفت. من با نیم درهم او كشاورزى نمودم، سود فراوانى نصیبم شد، تا روزى آن كارگر آمد و مطالبه نیم درهم خود را نمود، حساب كردم دیدم نیم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى كردم این كار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر این كار را از من مى دانى به خاطر آن، این سنگ را از این جا بردار. در این هنگان ناگاه آن سنگ تكان شدیدى خورد به قدرى عقب رفت كه درون غار روشن شد، به طورى كه آن ها همدیگر را مى دیدند، ولى نمى توانستند از غار خارج شوند.

سومى گفت: خدایا! تو مى دانى كه روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شیر براى آن ها بردم، ترسیدم كه اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم، بروم، حشره اى داخل آن بیفتد، از طرفى دوست نداشتم آن ها را از خواب شیرین بیدار كنم و موجب ناراحتى آن ها شوم، از این رو همان جا صبر كردم تا آن ها بیدار شدند و از آن شیر نوشیدند، خدایا اگر مى دانى كه این كار من براى جلب خشنودى تو بوده است، این سنگ را از این جا بردار.

وقتى كه دعاى او به این جا رسید، آن سنگ تكان شدیدى خورد و به قدرى عقب رفت كه آن ها به راحتى از میان غار بیرون آمدند و نجات یافتند.

سپس پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:( مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه؛ )

كسى كه به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار كند و بر همین اساس، رفتار نماید رهایى و نجات مى یابد.(۱۰۰۴)

۴ - داستان ذوالقرنین

مشخصات ذوالقرنین

نام ذوالقرنین در قرآن در دو مورد آمده است، و داستان او به طور فشرده در سوره كهف در ضمن ۱۶ آیه (از آیه ۸۳ تا ۹۸) ذكر شده است.

درباره این كه ذوالقرنین چه كسى بوده، مطالب گوناگونى گفته شده است، مانند:

۱ - او همان اسكندر مقدونى است كه فتوحات بسیار نمود، و كشورهاى بسیار را در زیر سلطه خود آورد.(۱۰۰۵)

۲ - یكى از پادشاهان یمن بود، كه به عنوان تُبَّع خوانده مى شد، كه جمع آن تبایعه است(۱۰۰۶) طبق این نظریه سد معروف مأرب كه در یمن بود از ساخته هاى او است.

۳ - سومین و جدیدترین نظریه این كه ذوالقرنین همان كورش كبیر است(۱۰۰۷) كه پانصد و سى سال قبل از میلاد مى زیست.

نظریه اول و دوم داراى مدرك قابل ملاحظه اى نیست، قرائن و دلائل، نظریه سوم را تایید مى كنند.(۱۰۰۸) بنابراین با توجه به این نظریه(۱۰۰۹) داستان ذوالقرنین را پى مى گیریم.

اما این كه به او ذوالقرنین (صاحب دوقرن) مى گفتند، باز مطالب گوناگون گفته شده است مانند:

۱ - زیرا او دو قرن زندگى و حكومت كرد.

۲ - زیرا به شرق و غرب عالم كه به تعبیر عرب دو شاخ خورشید است رسید.

۳ - زیرا دو طرف سر او برآمدگى مخصوصى بود.

۴ - زیرا تاج او داراى دو شاخ بود.

ذوالقرنین از نظر قرآن داراى ویژگى هاى برجسته زیر است:

۱ - خداوند اسباب پیروزى ها را در همه ابعاد، در اختیار او گذاشت.

۲ - او سه لشگركشى مهم كرد، نخست به غرب، سپس به شرق، و سرانجام به منطقه اى در شمال كه داراى تنگه كوهستانى است، او در هر یك از این سفرها با اقوامى برخورد نمود.

۳ - او مردى با ایمان، عادل و مهربان و یار نیكوكار و دشمن ظالمان بود، از این رو مشمول عنایات خاص خداوند گردید.

۴ - او نیرومندترین و مهم ترین سدها را كه در آن از آهن و مسؤولیت زیاد استفاده شده بود، به عنوان دژ، براى كمك به مستضعفان ساخت، بیشتر به نظر مى رسد كه این سد در سرزمین قفقاز، میان دریاى خزر و دریاى سیاه، بین سلسله كوه هاى آن جا همچون یك دیوار بوده است.

۵ - در قرآن چیزى كه صراحت بر پیامبرى او داشته باشد نیست، ولى تعبیراتى دیده مى شود كه از علائم پیامبرى او خبر مى دهد، در روایات اسلامى به عنوان عبد صالح معرفى شده است.

۶ - دو قوم وحشى یأجوج و مأجوج كه در منطقه شمال شرقى زمین در نواحى مغولستان سكونت داشتند و داراى زاد و ولد زیاد بودند، موجب هرج و مرج مى شدند، و براى حكومت كورش باعث مزاحمت ها گشتند، و چنین به نظر مى رسد كه مردم قفقاز هنگام سفر كورش به آن منطقه، از كورش تقاضاى جلوگیرى از قتل و غارت آن ها را كردند، و او نیز براى جلوگیرى از آن ها به ساختن سد معروف ذوالقرنین اقدام نمود.(۱۰۱۰)

۷ - از امام صادقعليه‌السلام نقل شده: چهار نفر بر تمام دنیا حكومت كردند، دو نفرشان از مؤمنان بودند كه عبارتند از: سلیمان و ذوالقرنین، و دو نفرشان از كافران بودند كه عبارتند از نمرود و بخت النصر.(۱۰۱۱)

داستان ذوالقرنین در قرآن

قبلاً در داستان اصحاب كهف، ذكر شد كه كفار قریش در مكه نزد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمده و این سه سؤال را طرح كردند:

۱ - اصحاب كهف كیانند؟ ۲ - ذوالقرنین كیست؟ ۳ - روح چیست؟ سوره كهف نازل شد و ماجراى كهف و ذوالقرنین را بیان نمود...

داستان ذوالقرنین نیز در قرآن به طور فشرده (چنان كه در قرآن معمول است) ذكر شده است، در این جا نظر شما را به خلاصه داستان ذوالقرنین با اقتباس از قرآن و بعضى از روایات جلب مى كنیم.

لشگر كشى ذوالقرنین به سمت غرب

ذوالقرنین پادشاه عادلى بود، تصمیم گرفت با همت قهرمانانه بر شرق و غرب جهان، حركت كند و همه را زیر پرچم خود آورد و در پرتو حكومت مقتدرانه خود، جلو ظلم و طغیان ظالمان و ستمگران را بگیرد، و تا آخرین حد توان خود از حریم مستضعفان دفاع نماید.

مركز او (ظاهراً) سرزمین فارس بود.(۱۰۱۲) سه جنگ و لشگركشى بزرگ داشت:

۱ - به سوى غرب ۲ - به سوى شرق ۳ - به سوى منطقه اى كوهستانى، بین شرق و غرب.

خداوند همه اسباب كار و پیروزى را در اختیارش قرار داده بود. او با لشگر مجهز و بیكرانى به سمت غرب حركت كرد، همه ناهموارى ها در برابرش هموار شدند، و همه گردنكشان در برابرش تواضع كردند، او همچنان به فتوحات ادامه داد. شب و روز به پیش رفت تا به چشمه آبى رسید، كه آب و گلش به هم آمیخته بود، چنین به نظر مى رسید كه خورشید در آن غروب مى كند، و تصور مى كرد كه دیگر پس از آن، جنگ و فتح باقى نمانده است.

ولى در آن سرزمین قومى را دید كه كفر و طغیان و ظلمشان موجب آزار مستضعفان مى شد و همه را به ستوه آورده بود، آن قوم به ستمگرى و قتل و غارت معروف بودند.

ذوالقرنین از درگاه خداوند خواست تا او را در هدایت و رهبرى مردم، یارى كند، و تكلیفش را در مورد آن قوم وحشى و ستمگر روشن سازد.

خداوند ذوالقرنین را در میان دو كار مخیر ساخت:

۱ - با شمشیر آن ها را كیفر و سركوب كند ۲ - به دعوت و راهنمایى آن ها بپردازد، مدتى به آن ها مهلت دهد، شاید هدایت گردند، و از ستم و طغیان دست بردارند.

ذوالقرنین راه دوم را برگزید و گفت: هر كه ستم كند، او را مجازات خواهیم كرد سپس به سوى پروردگارش باز خواهد گشت، و خدا او را به عذابى سخت دچار خواهد ساخت، ولى هر كس كه به حق بگرود و كار شایسته انجام دهد، براى او پاداش نیك خواهد بود، و ما به گشایش كارش اقدام مى كنیم.

ذوالقرنین مدتى در آن جا ماند، و از ستم ستمگران جلوگیرى نمود، و به نیكوكاران پاداش داد، و پایه عدالت و صلح را در آن جا پى ریزى كرد و پرچم اصلاح را برافراشت.

لشگركشسى ذوالقرنین به شرق و شمال، و ساختن سد براى جلوگیرى از ستم قوم وحشى

پس از آن ذوالقرنین با تدبیر و همت شجاعانه و اهداف مصلحانه به طرف شرق لشگر كشید، به هر جا سید، همه را فتح كرد، و مردم در همه جا از او استقبال كردند و تسلیم حكومت او شدند.

ذوالقرنین همچنان پیش مى رفت تا به آخرین سرزمین هاى آباد رسید، در آن جا اقوامى را دید كه آفتاب بر آن ها مى تابد، خانه و سایبان و درخت و باغى ندارند، تا در سایه اش بیارامند، بلكه در كمال بیچارگى زندگى مى كنند، و در تاریكى جهل و نادانى دست و پا مى زنند.

ذوالقرنین براى نجات آن ها، پرچم حكومتش را در آن جا برافراشت، و با نور علم و تدبیر و راهنماییهایش، آن محیط تیره را روشن نمود. و خدمت شایانى به آن ها كرد.

سپس ذوالقرنین با لشگرش به سوى شمال رهسپار شد، به هر جا رسید همه را فتح كرد و همه گردنكشان در برابرش تسلیم شدند و سر بر اطاعت او نهادند، تا به جایى رسید دید در آن جا قومى زندگى مى كنند كه زبانشان مفهوم نیست، ولى مجاور دو قوم وحشى و طغیانگر یاجوج و ماجوج هستند، این دو قوم كه جمعیتشان زیاد بود چون آتشى در نیزار خشك بودند، به هر جا مى رسیدند به غارت مى پرداختند. آن قوم وقتى كه سایه پر بركت ذوالقرنین را بر سر خود دیدند، و قدرت و شكوه و عظمت او را مشاهده كردند، از او تقاضا كردند كه آن ها را در برابر دو قوم وحشى یاجوج و ماجوج یارى كند، و براى جلوگیرى از طغیان آن ها سدى محكم و بلند (مثلاً مانند دیوار چین) در برابر آن ها بسازد، تا از شر آن ها محفوظ بمانند.

آن قوم در پایان قول دادند كه تا سرحد توان، ذوالقرنین را یارى كنند، و با همیارى و همكارى خود، كارهاى عادلانه و خداپسندانه او را به پایان برسانند.

ذوالقرنین كه انسانى مهربان و خیرخواه و دشمن ظلم بود، به تقاضاى آن ها پاسخ مثبت داد، از گنجها و سیم و زر و امكانات بسیار دیگر كه خداوند در اختیارش گذاشته بود، استفاده كرد، و به ساختن سدى نیرومند اقدام جدى نمود، آن قوم نیز اسباب كار را فراهم كردند، آن ها مقدار زیادى آهن و مس و چوب و زغال آماده كرده و تحت نظارت ذوالقرنین آهن هاى بزرگ و سنگین را بین دو كوه قرار دادند، و چوب و زغال در اطراف آن ریختند، آتش افروختند، و مسها را گداخته نموده و آهن ها را به همدیگر جوش دادند، تا به صورت سدى نیرومند در آمد كه دو قوم یاجوج و مأجوج قدرت عبور و نفوذ از آن را نداشتند، و هرگز نمى توانستند آن را سوراخ یا ویران نمایند.

بعضى گفته اند ارتفاع سد حدود صد متر، و عرض دیوار آن در حدود ۲۵ متر بود(۱۰۱۳) و طول آن فاصله بین دو كوه را به هم متصل مى كرد.

وقتى كه ذوالقرنین از كار ساختن آن سد و سنگر بى نظیر فارغ شد، بسیار خوشحال شد كه گامى راسخ براى نجات مستضعفان در برابر ستمگران برداشته است. او كه همه چیز را از الطاف الهى مى دانست، در این مورد نیز از لطف و رحمت خدا یاد كرد و گفت:

( هذَا رَحمَةً مِن رَبِّى؛ ) این از رحمت پروردگار من است.(۱۰۱۴)

و آن چنان در برابر خدا و حقایق، متواضع و متوجه بود، كه ساختن چنان سدى هرگز او را مغرور نكرد كه مثلاً بگوید سدى براى شما ساختم كه تا ابد، شما را حفظ خواهد كرد، بلكه در عین حال از فناى دنیا سخن به میان آورد و گفت:( فَاذا جاءَ وَعدُ رَبِّى جَعلَهُ دكّاً وَ كانَ وَعدُ رَبِّى حَقاً؛ )

هرگاه فرمان پروردگارم فرا رسد، آن را در هم مى كوبد، و به یك سرزمین صاف و هموار مبدل مى سازد، و وعده و فرمان پروردگارم حق است.(۱۰۱۵)

طبق بعضى از روایات حضرت خضرعليه‌السلام در بعضى از موارد همراه ذوالقرنین بود، و كارهاى او را تایید نموده و او را راهنمایى كرد،(۱۰۱۶) به همین مناسبت حافظ گوید:

قطع این مرحله بى همرهى خضرمكن

ظلمات است بترس از خطر گمراهى

اى سكندر بنشین و غم بیهوده مخور

كه نبخشند تو را آب حیات از شاهى

سنگ عجیب و عبرت ذوالقرنین و گریه او براى سفر آخرت

آن چه در بالا ذكر شد، در قرآن آیه ۸۳ تا ۹۸ كهف، به آن اشاره شده است. ولى روایات متعددى پیرامون بعضى از حوادث زندگى ذوالقرنین نقل شده است. ما براى حُسن ختام، نظر شما را به فرازى از یكى از آن حوادث، كه جالب است جلب مى كنیم:

اصبغ بن نُباته حدیث مشروحى از امیرمؤمنان علىعليه‌السلام نقل كرده كه در بخشى از آن چنین آمده است: ذوالقرنین از حكماء و دانشمندان شنیده بود، در زمین منطقه اى به نام ظلمات وجود دارد، كه هیچكس از پیامبران و غیر آن ها به آن جا راه نیافته است، تصمیم گرفت به سوى آن منطقه سفر كرده و آن جا را نیز كشف كند. او با سپاهى مجهز با صدها نفر حكیم و دانشمند به راه افتاد، و سرانجام به آن منطقه رسید، و در همین منطقه چهل شبانه روز به حركت خود ادامه داد، و چیزهاى عجیبى دید... تا این كه ناگاه شخصى را به صورت جوان زیبا، با لباس سفید مشاهده كرد كه به آسمان مى نگریست و دستش را بر دهانش نهاده بود، او وقتى صداى خش خش حركت ذوالقرنین را شنید، گفت: كیستى؟

ذوالقرنین گفت: من هستم، و ذوالقرنین نام دارم.

او گفت:( یا ذوالقَرنَینِ اَما كَفافَ ما وَراكَ حَتّى وَصَلتَ اِلَىَّ؟ ؛ )

اى ذوالقرنین! آیا آن چه از پشت سرت را فتح كردى برایت كافى نبود، تا این كه خود را نزد من رسانده اى؟

ذوالقرنین گفت: تو كیستى؟ و چرا دست بر دهانت نهاده اى؟

او گفت: من صاحب صور هستم، روز قیامت نزدیك شده و من منتظرم كه فرمان دمیدن صور از جانب خدا به من داده شود و صور را بدمم. سپس سنگى (یا شبیه سنگى) را به طرف ذوالقرنین انداخت، و گفت: اى ذوالقرنین این سنگ را بگیر اگر سیر شد تو نیز سیر مى شوى و اگر گرسنه شد تو نیز گرسنه مى گردى.

ذوالقرنین آن سنگ را برداشت و از همان جا به سوى لشگر و یاران خود بازگشت، و جریان حركت در منطقه ظلمات و دیدنى هایش را براى آن ها شرح داد، سپس آن سنگ را به آن ها نشان داد و گفت: در منطقه ظلمانى جوان زیبا و سفیدپوشى خود را صاحب صور، (اسرافیل) معرفى كرد و این سنگ را به من داد و گفت: اگر این سنگ سیر گردد تو سیر مى شوى، و اگر گرسنه گردد، گرسنه مى شوى، به من خبر بدهید كه راز این سنگ و پیام همراه آن چیست؟

او دستور داد ترازویى آوردند، آن سنگ را در یك كفه ترازو نهاد، و سنگى مشابه و هم وزن آن در كفه دیگر. این سنگ سنگینى كرد، سنگ دیگر در كنار سنگ هم وزن نهاد، باز این سنگ سنگینى كرد، و به این ترتیب تا هزار سنگ در یك كفه ترازو نهادند، و آن سنگ صاحب صور را در كفه دیگر، باز همین كفه پایین آمد و خود را نسبت به هزار سنگ مشابه خود سنگین تر نشان داد.

حاضران حیران و شگفت زده شدند، و گفتند: اى سرور ما! ما به راز و مفهوم پیام همراه آن آگاهى نداریم.

حضرت خضرعليه‌السلام كه در آن جا حاضر بود به ذوالقرنین گفت: اى سرور ما! تو از كسانى كه آگاهى ندارند، سؤال مى كنى، من به راز این سنگ آگاهى دارم از من بپرس.

ذوالقرنین گفت: تو به ما خبر بده، و راز و اسرار این سنگ را براى ما بیان كن.

خضرعليه‌السلام ترازو را به پیش كشید، و آن سنگ را از ذوالقرنین گرفت و در میان یك كفه ترازو نهاد، سپس سنگى هموزن و مشابه آن در كفه دیگر ترازو نهاد، سنگ ذوالقرنین مثل سابق سنگین تر بود، خضر مقدارى خاك روى سنگ ذوالقرنین ریخت، با این كه این كه این مقدار خاك موجب سنگینى بیشتر مى شد، در عین حال وقتى كه ترازو را بلند كرد، دید دو كفه ترازو مساوى و یكنواخت شد.

همه حاضران در برابر علم خضرعليه‌السلام شگفت زده شده، و بر احترام خود نسبت به خضرعليه‌السلام افزودند، سپس حاضران به ذوالقرنین گفتند: ما راز این موضوع را ندانستیم و مى دانیم كه خضرعليه‌السلام جادوگر نیست، پس چرا ما كه هزار سنگ در كفه دیگر نهادیم باز سنگ شما سنگین تر بود، اما خضرعليه‌السلام با این كه مقدارى خاك بر سر سنگ شما ریخت، و با یك سنگ سنجید، دو كفه ترازو مساوى و یكنواخت شدند؟!

ذوالقرنین به خضر گفت: علت و راز این موضوع را براى ما شرح بده.

خضرعليه‌السلام گفت: اى سرور من! فرمان خدا در میان بندگانش نافذ، و سلطان او بر همه چیز قاهر و غالب، و حكمتش بیانگر مشكلات است، خداوند انسان ها را به همدیگر مبتلا كند، و اكنون من و تو را به همدیگر مبتلا نموده است... اى ذوالقرنین! این سنگ یك مثال است كه صاحب صور (اسرافیل) براى تو زده است، در حقیقت صاحب صور چنین گفته: مَثَل انسان ها همانند این سنگ است كه اگر هزار سنگ دیگر را با او بسنجند، باز این سنگ سنگین تر است. ولى وقتى كه خاك بر سر آن ریختى، سیر (معتدل) مى شود و به حال واقعى خود بر مى گردد، مَثَل تو (ذوالقرنین) نیز همین گونه است، خداوند آن همه ملك در اختیار تو نهاده به آن ها راضى نشدى تا این كه چیزى را طلب كردى كه هیچ كس قبل از تو آن را طلب نكرده است، و به منطقه اى وارد شده اى كه هیچ انسان و جنى به آن وارد نشده است. صاحب صور مى خواهد این نصیحت را به تو كند كه:( اِبنُ آدَمَ لا یشبعُ حَتَّى بُحثى عَلَیهِ التِّرابُ؛ )

انسان ها سیر نمى شوند مگر وقتى كه خاك (گور) بر سر آن ها بریزد.(۱۰۱۷)

ذوالقرنین از این مثال، سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گریه شدید كرد و گفت:

اى خضر! راست گفتى، صاحب صور براى من این مَثَل را زد، و پس از این پیشروى، دیگر فرصتى براى من نخواهد بود تا باز به پیشروى دیگر دست بزنم.

سپس ذوالقرنین از آن منطقه باز گشت و به سرزمین دَومَة الجندل (واقع در سرزمین مرزى بین سوریه و عراق) كه خانه اش بود، مراجعت نمود، و در همان جا بود تا مرگش فرا رسید(۱۰۱۸) آرى:

اگر چرخ گردون كشد زین تو

سرانجام خشت است بالین تو

دلت را به تیمار چندین مبند

بس ایمن مشو بر سپهر بلند

جهان سر به سرحكمت و عبرت است

چرا بهره ما همه غفلت است

۵ - داستان اصحاب رَسّ

در قرآن در دو مورد سخن از اصحاب الرس به میان آمده، نخست در آیه ۱۲ سوره ق، كه از تكذیب آن ها از پیامبرشان، سخن گفته شده، دوم در آیه ۳۸ فرقان، كه بیانگر هلاكت و عذاب شدید اصحاب رس در ردیف قوم عاد و ثمود است، كه همانند آنها بر اثر عذاب الهى ریشه كن و نابود شدند.

واژه رس(۱۰۱۹) اشاره به چاه آب یا نهر آب است كه در سرزمین اصحاب رس بود، درباره هویت اصحاب رس، و علت عذاب آن ها در میان مفسران اختلاف نظر است، ما از ذكر آن ها در این جا صرف نظر كرده، و به ذكر داستان آن ها كه حضرت رضاعليه‌السلام آن را از امیرمؤمنان علىعليه‌السلام نقل كرده مى پردازیم:

یافث پسر نوحعليه‌السلام بعد از طوفان، در كناره چشمه اى نهال درخت صنوبرى را كاشت كه به آن درخت شاه درخت، و به آن چشمه دوشاب مى گفتند، این قوم در مشرق زمین زندگى مى كردند، و داراى دوازده آبادى در امتداد رودخانه اى بودند كه به آن رودخانه، رس مى گفتند.(۱۰۲۰) نامهاى این قریه ها دوازدهگانه به این نام هاى (ى دوازدهگانه ماه هاى عجم) معروف بود، به این ترتیب: آبان، آذر، دى، بهمن، اسفندار، فروردین، اردیبهشت، خرداد، مرداد، تیر، مهر و شهریور، بزرگترین شهر آن ها اسفندار نام داشت كه پایتخت شاهشان به نام تركوذبن غابور، نوه نمرود بود، درخت اصلى صنوبر و چشمه مذكور در این شهر قرار داشت، از بذر همین درخت در هر یك از شهرهاى دیگر كاشته بودند و رشد كرده و بزرگ شده بود، آن قوم جاهل، آن درخت هاى صنوبر را خداهاى خود مى دانستند، نوشیدن آب چشمه و رودخانه را بر خود و حیوانات، حرام كرده بودند، هر كس از آن آب مى نوشید، او را اعدام مى نمودند و مى گفتند: این آب مایه حیات خدایان ما است، و كسى حق استفاده از آن را ندارد!!

آن ها در هر ماه از سال، یك روز را به عنوان عید مى دانستند در آن روز به نوبت كنار یكى از آن درختان دوازدهگانه مى آمدند و گاو و گوسفند پاى آن درخت قربان مى نمودند و جشن وسیع مى گرفتند، و آتش روشن مى كردند، وقتى كه دود غلیظ آتش مانع دیدن آسمان مى شد، در برابر درخت به خاك مى افتادند و آن را مى پرستیدند.

سپس گریه و زارى مى نمودند، و دست به دامن درخت مى شدند. وقتى كه حركت شاخه هاى درخت، و صداى مخصوص آن درخت را (بر اثر باد شیطان) مى دیدند و مى شنیدند مى گفتند؛ درخت مى گوید: اى بندگان من، من از شما راضى هستم. آن گاه غریو شادى سر مى دادند، شراب مى خوردند و به عیش و نوش و ساز و آواز و عیاشى مى پرداختند، و در پایان به خانه هاى خود باز مى گشتند...

این قوم علاوه بر این عقاید خرافى، در رفتار و كردار نیز فاسد و منحرف بودند، به طورى كه همجنس گرایى و همجنس بازى در بینشان رواج داشت.(۱۰۲۱)

خداوند پیامبرى از نوادگان یعقوبعليه‌السلام را (كه طبق بعضى از روایات، حنظله نام داشت) براى هدایت آن قوم گمراه به سوى آن ها فرستاد.

این پیامبر، سال ها در میانشان ماند و هر چه آن ها را به سوى خداى یكتا و بى همتا و دورى از بت پرستى دعوت كرد، گوش ندادند و به راه خرافى خود ادامه دادند.

سرانجام آن پیامبر، به خدا عرض كرد: پروردگارا! این قوم لجوج دست از بت پرستى و درخت پرستى بر نمى دراند، و روز به روز بر كفر و گمراهى خود مى افزایند، و درختهایى را كه سود و زیان ندارند مى پرستند، همه آن درخت ها را خشك كن و قدرت خود را به آن ها نشان بده، بلكه از درخت پرستى منصرف شوند.

خداوند درختهاى آن ها را خشكانید.

آن ها وقتى كه صبح از خانه بیرون آمدند در همه آن دوازده شهر دیدند كه درخت معبود، خشك شده است (این حادثه مثل توپ در بینشان صدا كرد، هر كسى چیزى مى گفت) سرانجام آن ها دو گروه شدند، یك گروه مى گفتند: جادوى این شخصى كه ادعاى پیامبرى مى كند موجب خشك شدن درخت ها شده [یعنى درخت ها نخشكیده، بلكه سحر و جادوى او، چشم هاى ما را بسته به طورى كه ما چنین خیال مى كنیم] گروه دیگر مى گفتند: خدایان ما به این صورت در آمده اند تا خشم خود را نسبت به این شخص (كه مدعى پیامبرى است) آشكار سازند تا ما نیز از خدایان خود دفاع كنیم و جلو او را بگیریم، (فریاد و شعارشان بر ضد آن پیامبر بلند بود و) سرانجام همه تصمیم گرفتند تا آن پیامبر خدا را (با سخت ترین شكنجه) اعدام كنند.

آن ها چاهى كندند، و قسمت تهِ چاه را تنگتر نمودند، و آن پیامبر خدا را دستگیر كرده و در میان آن چاه افكندند و سر آن چاه را با سنگ بزرگى بستند، آن پیامبر پیوسته در میان چاه ناله و راز و نیاز كرد، و آن ها كنار چاه مى آمدند و صداى ناله و راز و نیاز او را با خدا مى شنیدند، و مى گفتند امیدواریم كه خدایان ما (درخت هاى صنوبر) از ما راضى گردند و سبز شوند و شادابى و خشنودى خود را به ما نشان دهند.

آن پیامبر در مناجات خود مى گفت: خدایا! مكان تنگ مرا مى نگرى، شدت اندوه مرا مى بینى، به ضعف و بى نوایى من لطف و مرحمت كن، هر چه زودتر دعایم را به اجابت برسان، و روحم را قبض كن.

آن پیامبر خدا با این وضع در آن چاه به شهادت رسید.(۱۰۲۲)

عذاب سخت اصحاب رس

در این هنگام خداوند به جبرئیل فرمود: به این مخلوقات بنگر كه حلم من آن ها را مغرور كرده، و خود را از عذاب من در امان مى بینند، و غیر مرا مى پرستند، و پیامبر فرستاده مرا مى كشند... من به عزتم سوگند یاد كرده ام كه هلاكت آن ها را مایه عبرت جهانیان قرار دهم.

روز عید آن ها فرا رسید، همه آن ها در كنار درخت صنوبر اجتماع كرده و جشن گرفته بدند، ناگاه طوفان سرخ شدیدى به سراغشان آمد، همه وحشت زده به همدیگر چسبیدند و به دنبال پناهگاه بودند، ناگهان دریافتند كه هرجا پا مى گذارند، مانند سنگ كبریت شعله ور و سوزان و داغ است، در همین بحران شدید، ابر سیاهى بر سر آن ها سایه افكند، و از درون آن ابر، صاعقه هایى از آتش بر آن ها باریدن گرفت، به طورى كه پیكرهاى آن ها بر اثر آن آتش ها، همچون مس ذوب شده، گداخته شد، و به این ترتیب به هلاكت رسیدند. پناه مى بریم به خدا از خشم و عذابش.(۱۰۲۳)

۶ - داستان عبرت انگیز مكافات باغداران و توبه آنان

در قرآن، در سوره قلم از آیه ۱۶ تا ۳۳، ماجراى سوختن باغى پربار بر اثر صاعقه مرگبار آسمانى سخن به میان آمده، كه به عنوان مكافات عمل صاحبان باغ بود، از این رو كه از دادن حق تهى دستان، خوددارى كردند، به این مناسبت نظر شما را به این داستان با استفاده از روایات و گفتار مفسران جلب مى كنیم:

در زمان هاى گذشته، قبل از اسلام، در سرزمین یمن، در حدود چهار فرسخى شهر صنعا، روستایى به نام صروان (یا: ضروان) وجود داشت، در این روستا یك باغ بسیار عالى و پردرخت داراى میوه، و محصولات غذایى وجود داشت، صاحب این باغ جوانمردى سخاوتمند و خداشناس بود، و به قدرى به فقراء و نیازمندان توجه داشت، كه از محصول آن باغ به اندازه نیاز خود بر مى داشت و بقیه را در بین نیازمندان تقسیم مى كرد(۱۰۲۴) نیازمندان همواره دعاگوى او بودند، و آن باغ سال به سال رونق بیشترى داشت، و مستمندان عادت كرده بودند كه در فصل چیدن محصول، به آن باغ بروند، و حق خود را از صاحبش بگیرند، صاحب باغ نیز با كمال خوشرویى دست خالىِ آن ها را پر مى كرد.

این مرد ربانى گهگاه كه فرصت به دست مى آمد، فرزندان خود را به گرد خود جمع مى كرد، و به آن ها پند و اندرز مى داد و سفارش هاى شایسته اى مى كرد، به ویژه در مورد نیازمندان، سفارش زیادترى مى نمود كه: براى كسب رضاى خدا حتماً به آن ها توجه كنید و از محصول باغ و كشتزار به آن ها به قدر نیازشان بدهید. حتى در آخر عمر با وصیت خود، بیشتر تأكید كرد كه مبادا مستمندان را محروم كنید.

اما افسوس كه آن ها گوش شنوا نداشتند، و غرور و غفلت، آن ها را از شنیدن و عمل كردن به نصیحت هاى مهرانگیز پدر باز مى داشت.

بس وصیت كرد و تخم وعظ كاشت

چون‌ زمینشان شوریده بُد سودى نداشت

گر چه ناصح را بود صد داعیه

بنده را ادنى بباید واعیه(۱۰۲۵)

سرانجام اجل این مرد خدا سر رسید و از دنیا رفت، باغ به دست فرزندان او افتاد.

آن هانصیحت هاى پدر را به باد فراموشى سپردند، حتى با یكدیگر هم سوگند شدند كه محصول باغ را براى خود ضبط كنند و چیزى به نیازمندان ندهند و به هم مى گفتند: ما عیالوار هستیم، و محصول باغ و كشتزار باید براى هزینه زندگى خودمان باشد، به قدرى در این تصمیمشان جدى بودند كه حتى اءن شاء الله نگفتند.

هنگامى كه فصل چیدن محصول فرا رسید، با هم پیمان بستند كه صبح زود دور از انظار نیازمندان میوه هاى باغ را بچینند.(۱۰۲۶)

نیازمندان طبق معمول عصرِ پدر آن ها، به باغ سر مى زدند، به امید آن كه حق آن ها داده شود، ولى محروم بر مى گشتند.

خداوند بر آن باغداران بخیل و دنیاپرست و مغرور غضب كرد، نیمه هاى شب صاعقه اى مرگبار را به سوى آن باغ فرستاد، آن صاعقه چنان درختان آن باغ را سوزانید كه آن باغ سرسبز و خرم را همچون شب سیاه ظلمانى كرد، و چیزى از آن باغ، جز مشتى خاكستر باقى نماند.(۱۰۲۷)

باغداران از همه جا بى خبر، صبح زود همدیگر را صدا زدند و براى چیدن محصول به سوى باغ روانه شدند، در مسیر راه آهسته به همدیگر مى گفتند: مواظب باشید كه امروز حتى یك نفر فقیر به طرف باغ نیاید. وقتى كه به باغ رسیدند، مشتى زغال و خاكستر دیدند، همه چیز را دگرگون شده یافتند، به قدرى كه گیج شدند و باور نمى كردند و گفتند: ما راه را گم كرده ایم.

سپس گفتند: همه چیز از دست ما رفته و ما به طور كلى محروم شده ایم.

یكى از برادران كه از همه عاقل تر بود به آن ها گفت: آیا من به شما نگفتم كه تسبیح خدا كنید. آن ها كه باد غرورشان خالى شده بود به تسبیح خدا پرداختند و خود را ظالم و مقصر خواندند و همدیگر را سرزنش مى كردند و فریاد مى زدند: اى واى بر ما كه طغیانگر بودیم(۱۰۲۸) به گفته مولانا در مثنوى:

قصه ى اصحاب ضروان خوانده اى

پس چرا در حیله جویى مانده ای

حیله می كردند كزدم نیش چند

كه برند از روزى درویش چند

خفیه می گفتند سرها آن بدان

تا نباید كه خدا در یابد آن(۱۰۲۹)

سرانجام به كیفر حیله و نیرنگ خود رسیدند و به مكافات سخت گرفتار شدند.

از مكافات عمل غافل مشو

گندم از گندم بروید جو زجو

ولى این عذاب ناگهانى، باغداران را آن چنان تكان داد كه عبرت گرفتند به خصوص با نصیحت یكى از برادران كه عاقل تر بود آن ها از خواب غفلت بیدار شدند و توبه كردند، و دل به خدا بستند و گفتند: امیدواریم كه خداوند بهتر از آن باغ را به ما عنایت فرماید.(۱۰۳۰)

از عبدالله بن مسعود نقل شده كه: وقتى آن ها توبه حقیقى كردند، و خداوند صداقت آن ها را دانست، باغ سرسبز و خرمى به نام حَیوان (زنده و پرنشاط) به آن ها عطا كرد كه درختان بسیار پربار با میوه هاى بسیار عالى داشت، به طورى كه دانه هاى خوشه هاى انگور آن باغ، آن قدر بزرگ و چشمگیر بود كه نظیر آن را كسى ندیده بود(۱۰۳۱) آرى:

غرق گنه ناامید مشو زدرگاه ما

كه عفو كردن بود در همه دم كار ما

بنده شرمنده تو خالق بخشنده من

بیا بهشتت دهم مرو تو در نار ما

توبه شكستى بیا هر آن چه هستى بیا

امیدوارى بجوى ز نام غفار ما

در دل شب خیز و ریز قطره اشكى زچشم

كه دوست دارم كند گریه گنه كار ما

خواهم اگر بگذرم از همه عاصیان

كیست كه چون و چرا كند زدرگاه ما

۷ - كفران نعمت قوم سبأ و سرانجام نكبت بار آن ها

قوم سبأ، جمعیتى داراى حكومت عالى و تمدن درخشان در سرزمین حاصلخیز یمن بودند و براى كشاورزى وسیع خود، سدهاى محكم بسیار زیادى ساخته بودند و از انواع نعمت ها بهره كافى داشتند، ولى بر اثر غرور و سركشى از دستورهاى رسولان خدا، به مكافات سختى رسیدند به طورى كه سرزمین آباد آن ها به بیابان خشك و سوزان، تبدیل شد. سرگذشت این قوم در قرآن در سوره سبأ آیه ۱۵ تا ۱۹ آمده است، اكنون به داستان زیر توجه كنید:

سَدیر مى گوید: در محضر امام صادقعليه‌السلام بودم، شخصى از امام صادقعليه‌السلام پرسید: منظور از آیه (۱۹ سوره سبأ) چیست كه خداوند مى فرماید:

( فَقالُوا رَبَّنا باعِد بَینَ اَسفارِنا وَ ظَلَمُوا اَنفُسَهُم فَجَعلناهُم اَحادِیثَ وَ مَزَّقنا هُم مَمَزِّقٍ...؛ )

ولى (این قوم مغرور) گفتند: پروردگارا! میان سفرهاى ما دورى بیفكن (تا بینوایان نتوانند دوش به دوش ثروتمندان سفر كنند، و به این طریق) آنها به خود ستم كردند، و ما آنان را داستان (براى عبرت انگیز) براى دیگران قرار دادیم، و جمعیتشان را متلاشى ساختیم...

امام صادقعليه‌السلام در پاسخ فرمود: منظور از این آیه، مردمى بودند كه آبادى هاى به هم پیوسته و در تیررس همدیگر داشتند آبادى هایى كه داراى نهرهاى جارى و اموال بسیار و آشكار بود، ولى در برابر نعمت هاى خدا، به جاى شكر، ناسپاسى كردند، و عافیت خدا را نسبت به خود، دگرگون نمودند [چرا كه خداوند در آیه ۱۳ سوره رعد مى فرماید:]( اءنّ اللهَ لا یغِیرُ بِقَومٍ حتّى یغَیرُوا ما بِاَنفُسِهِم؛ )

همانا خداوند سرنوشت هیچ ملتى را تغییر نمى دهد، مگر آن كه آن ها خود را تغییر دهند.

آن گاه خداوند سیل عَرِم را (با شكسته شدن سدهاى آن ها) به سوى آن ها فرستاد، به طورى كه همه آبادى هایشان غرق در آب شده و ویران گشت، و اموالشان نابود شد، و باغ هاى پردرخت و پرمیوه آن ها به دو باغ بى ارزش با میوه هاى تلخ و درختان بى مصرف شوره گز و اندكى درخت سِدر، مبدل گردید [چنان كه این مطلب در آیه ۱۶ سوره سبأ آمده است، و در پایان همین آیه مى فرماید:]

( ذلِكَ جَزَینا هُم بِما كَفَروا وَ هَل نُجازِى اِلّا الكَفُورَ؛ )

این را به خاطر كفرشان، به آن ها جزا دادیم، و آیا ما جز كفران كننده را به چنین مجازاتى، كیفر مى دهیم؟(۱۰۳۲)

ویرانى سد عظیم مَأرِب به وسیله موش هاى صحرایى

قوم سبأ از تمدن عظیمى برخوردار بودند، كه پس از حكومت عظیم داوودعليه‌السلام و سلیمانعليه‌السلام ، عظمت حكومت آن ها بر سر زبان ها افتاد. آن ها براى ذخیره سازى آب و رونق كشاورزى، سد عظیمى به نام سد مأرب (بر وزن مغرب)(۱۰۳۳) در بین دو كوه بلق بنا كردند، آب فراوان، باغهاى بسیار وسیع و زیبا، و كشتزارهاى پربركت ایجاد كردند، از شاخسارهاى درختان آن باغ ها آن قدر میوه آشكار شد كه مى گفتند: هرگاه كسى سبدى روى سر بگذارد و از زیر آن ها بگذرد، پشت سر هم میوه در آن سبد مى افتد و در مدت كوتاهى سبد پر از میوه هاى گوناگون مى شود.

آن ها داراى قریه هاى به هم پیوسته و بسیار آباد بودند(۱۰۳۴) ولى وفور نعمت به جاى شكر و سپاس، آن ها را سرمست و غافل نموده بود، تا آن جا كه شكاف طبقاتى عمیقى بین آن ها ایجاد شده بود، زورمندانشان عده اى را به استضعاف و استثمار كشیده بودند به طورى كه این درخواست جنون آمیز را از خدا نموده و گفتند:( ربَّنا باعِد بَینَ اَسفارِنا؛ ) خدایا میان سفرهاى ما دورى بیفكن.(۱۰۳۵)

تا بینوایان نتوانند دوش به دوش ثروتمندان همسفر شوند منظورشان این بود كه بین قریه ها، خشكى باشد، و فاصله ها زیاد گردد تا تهیدستان و افراد كم در آمد، و بى مركب نتوانند مانند آن ها سفر كنند.

خداوند بر آن شكم پرستان مغرور غضب كرد، مطابق پاره اى از تواریخ، موش هاى صحرایى به دور از انظار مردم مغرور، به دیواره سد خاكى مأرِب رو آوردند، و دیوار سد را از درون سست كردند(۱۰۳۶) از سوى دیگر بر اثر باران هاى شدید و سیل هاى عظیم، آب زیاد در پشت سد جمع گردید، ناگهان سد در هم شكست و آن همه آب به جریان افتاد و همه آبادى ها و چهارپایان و كشتزارها و قصرها و خانه هایشان غرق در آب شده و ویران و نابود گردید. از آن همه درختان و كشتزارهایشان، تنها چند درخت تلخ اراك و شوره گز و سِدر به جاى ماند(۱۰۳۷) مرغ ها و پرندگان خوش آواز از آن جا كوچ كردند و بوم ها و زاغ ها در خرابه هاى قوم سبأ، لانه گرفتند.

قرآن در پایان چنین نتیجه مى گیرد:

( ذلِكَ جزَیناهُم بِما كَفَرُوا وَ هَل نُجازِى الّا الكَفُورَ؛ )

این هلاكت را به خاطر كفرشان به آن ها وارد ساختیم، و آیا جز كفران كننده را به چنین مجازاتى كیفر مى دهیم؟!(۱۰۳۸)

بى اعتنایى به دعوت سیزده پیامبر

روایت شده: قوم سبأ داراى سیزده شهر آباد بودند، و در هر شهرى پیامبرى از جانب خداوند آن ها را به سوى خدا دعوت مى نمود، و به آن ها مى گفت: از نعمت هاى خدا بخورید و بهره مند شوید، ولى شكر خداى یكتا را به جا آورید، تا خداوند نعمتش را بر شما بیفزاید، آن خدایى كه چنین شهر پاك و خوش آب و هوا و به دور از هر گونه حشرات و آلودگى ها به شما عطا كرده است.

ولى آن ها به نصایح مهرانگیز پیامبران گوش نكردند، و بر غرور و طغیان خود افزودند، در نتیجه خداوند بر آن ها غضب كرد، و موش هاى صحرایى را به درون دیوار سد آن ها فرستاد، و از سوى دیگر سیل بنیان كن عَرِم فرا رسید، و دو باغ پربركتشان مبدل به دو باغ ناچیز، با چند میوه تلخ و درختان شوره گز و اندكى درخت سدر گردید.(۱۰۳۹) آرى:

لطف حق با تو مداراها كند

چون كه از حد بگذرد رسوا كند

وضع فلاكت بار قوم ناشكر سبأ

در روایتى از امام صادقعليه‌السلام نقل شده: من وقتى كه غذایى را از ظرفى مى خورم، ته ظرف را با انگشت و زبانم مى لیسم كه هیچ باقى نماند، تا آن جا كه ترس آن دارم خدمتگذارم مرا حریص و آزمند بخواند، ولى این كار من به خاطر حرص و طمع نیست بلكه (به خاطر ترك اسراف است، توضیح این كه:) قومى از اهالى ثرثار (همان قوم سبأ) در میان وفور نعمت زندگى مى كردند، آن ها از مغز گندم، نان تهیه مى كردند (ولى به قدرى اسرافكار و ناسپاس بودند كه) با همان نان ها محل مدفوع كودكانشان را پاك مى نمودند، به گونه اى كه از انباشتن همین نان هاى آلوده كوهى از نان به وجود آمده بود.

مرد صالحى در حال عبور، زنى را دید كه با نان محل مدفوع كودكش را پاك مى كند، به آن زن گفت: واى بر شما! از خدا بترسید تا مبدأ خدا بر شما غضب كند، و نعمتش را از شما بگیرد.

آن زن در پاسخ به طور مسخره آمیز و مغرورانه گفت: برو بابا! گویا ما را از گرسنگى مى ترسانى، تا هنگامى كه ثرثار (آب پربركت این سرزمین) جریان دارد، ما هیچگونه ترسى از گرسنگى نداریم.

طولى نكشید كه خداوند بر آن هوسبازان و رفاه طلبان اسرافكار غضب كرد، آب كه مایه حیات است از آن ها گرفته شد، قحطى زده شدند، كار به جایى رسید كه همه اندوخته هاى غذائیشان تمام شد و مجبور شدند كه به سوى آن نان هاى آلوده انباشته كه مانند كوهى شده بود، هجوم ببرند، و سر صف به نوبت بایستند تا از آن نان كه جیره بندى شده بود، جیره خود را برگیرند.(۱۰۴۰)

در مورد رابطه كفران: عمت و قحطى و فلاكت، روایات متعدد وجود دارد.(۱۰۴۱)

و در آیه ۱۱۲ و ۱۱۳ سوره نحل مى خوانیم:

( وَ ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً قَرْیةً كَانَتْ آمِنَةً مُّطْمَئِنَّةً یأْتِیهَا رِزْقُهَا رَغَدًا مِّن كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللّهِ فَأَذَاقَهَا اللّهُ لِبَاسَ الْجُوعِ وَالْخَوْفِ بِمَا كَانُواْ یصْنَعُونَ - وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ رَسُولٌ مِّنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمُ الْعَذَابُ وَ هُمْ ظَالِمُونَ؛ )

خداوند براى آنها كه كفران نعمت مى كنند، مثلى زده است منطقه آبادى را كه امن و آرام و مطمئن بوده و همواره روزیش به طور فراوان از هر مكانى فرامى رسیده، امّا نعمت خدا را كفران كردند، و خداوند به خاطر اعمالى كه انجام مى دادند، لباس گرسنگى و ترس را در اندامشان پوشانید - پیامبرى از خود آن ها به سراغ شان آمد، اما او را تكذیب كردند، و عذاب الهى آنها را فروگرفت در حالى كه ظالم بودند.

به گفته بعضى از مفسران، دو آیه فوق در مورد قوم سبأ نازل شده است.

براى تكمیل داستان قوم سبأ، به داستان زیر توجه كنید:

امام صادقعليه‌السلام فرمود: پدرم (امام باقر) ناراحت مى شد از این كه دستش را كه غذایى به آن چسبیده بود، با دستمال پاك كند بلكه به خاطر احترام غذا دست خود را مى مكید، و یا اگر كودكى در كنار او بود، و چیزى از غذا در ظرفى باقى مانده بود، ظرف او را پاك مى كرد. و مى فرمود: گناه مى شود چیزى از غذا از سفره بیرون مى ریزد، و من به جستجوى آن مى پردازم، به حدى كه خادم منزل مى خندد (كه چرا دنبال یك ذره غذا مى گردم؟) سپس افزود:

جمعیتى قبل از شما مى زیستند، خداوند نعمت فراوان به آن ها داد، اما طغیان و ناشكرى و اسراف كردند تا آن جا كه بعضى از آن ها به دیگران گفتند: پاك كردن محل مدفوع با سنگ كه خشن است، موجب رنج است، به جاست كه با نان محل مدفوع را پاك كنیم كه نرم است و همین كار را كردند. خداوند بر آن ها غضب كرد، حشراتى كوچك تر از ملخ به سراغ آن ها فرستاد، آن حشرات آن چنان بر رزق و روزى آن ها مسلط شدند كه همه را حتى درختان آن ها و هر چه را كه خوردنى بود خوردند، فشار گرسنگى و كمبود غذا به جایى رسید كه آن ها به همان نان هاى آلوده (كه با آن ها قبلاً استنجاء كرده بودند) هجوم آوردند، و آن ها را خوردند، و این حادثه همان است كه در قرآن در دو آیه فوق (نحل - ۱۱۲ و ۱۱۳) بیان مى كند.(۱۰۴۲)

۸ - داستان دو برادر مؤمن و مغرور

در روزگاران پیش در میان بنى اسرائیل پادشاهى زندگى مى كرد، او داراى دو پسر بود، كه بنابه قولى نام یكى از آن ها تملیخا، و نام دیگرى فُطرُس بود.(۱۰۴۳) پدر از دنیا رفت و براى آن ها ثروت بسیار به جا گذاشت.

تملیخا انسان با ایمان و مهربان و خداشناسى بود، و همواره در فكر حساب و كتاب قیامت، و انجام كارهاى نیك بود، و به نیازمندان كمك هاى شایانى مى كرد، ولى به عكس، فطرس انسانى دنیاپرست، سنگدل، و بى اعتنا به امور دین و معاد و خدا بود، خدا و معاد را قبول نداشت، فقط به زرق و برق دنیاى خود فكر مى كرد.(۱۰۴۴)

بخشى از سرگذشت این دو برادر (یا دو دوست) در سوره كهف، از آیه ۳۲ تا ۴۴ به عنوان دو نمونه، یكى نمونه اى از انسان نیك، و دیگرى، نمونه اى از انسان بد ذكر شده، تا ما با تابلو قرار دادن این ماجرا، پیروى انسان نیك را برگزینیم و انسان نیك گردیم.

این دو برادر هر كدام حق خود را از ارث پدر گرفتند، تملیخا ثروت پدر را پلى براى آخرت قرار داد، و از آن به نحو احسن براى تأمین نیازهاى مستمندان استفاده مى كرد، ولى فطرس همواره در عیاشى و هوسبازى خود به سر مى برد، و بر اموال خود مى افزود، و چیزى به نیازمندان نمى داد.(۱۰۴۵)

فطرس از اموال اندوخته شده اش دو باغ انگور بسیار بزرگ به وجود آورد، كه در گرداگرد این دو باغ، نخل هاى بلند خرما سر به آسمان كشیده بودند، و در بین این دو باغ، سرزمین بزرگ مزروعى پربركت وجود داشت، و نهرى بزرگ و پر آب همواره براى سیراب كردن درختان این دو باغ و مزرعه و نخل ها جریان داشت، و در مجموع یك مزرعه كامل بود كه همه چیزش جور و جامع بود، و در آن از همه گونه محصولات كشاورزى به طور فراوان وجود داشت.

فطرس به جاى شكر و سپاسگزارى خدا، با سرمستى و غفلت و غرور، فكر مى كرد كه نسبت به برادرش برترى دارد، و تا ابد غرق در نعمت مى باشد، ولى برادرش بر اثر عدم دلبستگى به دنیا، براى خود - جز به مقدار نیاز - چیزى نگذاشته بود، و بقیه را در امور نیك به مصرف رسانده بود.

فطرس، تملیخا را مسخره مى كرد و او را ابله مى دانست، ولى تملیخا دلش براى عاقبت برادرش میسوخت و همواره سعى داشت با نصیحت و اندرز، برادرش را از راه هاى باطل بیرون كشیده به سوى خدا بكشاند.

فطرس به برادرش مى گفت: من از نظر ثروت از تو برترم، و به خاطر افرادى كه دارم از تو توانمندتر مى باشم.

او با غرور و سرمستى وارد باغش مى شد و منظره شاداب باغ را مى دید مى گفت: من گمان نمى كنم هرگز این باغ فانى و نابود شود.

خیره سرى او به جایى رسید كه آشكارا منكر معاد و قیامت گردید و گفت: باور نمى كنم قیامت برپا گردد، و اگر قیامتى باشد و به سوى پروردگارم بازگردم، جایگاهى بهتر از این جا خواهم داشت.(۱۰۴۶)

او با خیال خام خود مى پنداشت اكنون كه در دنیا داراى شخصیت برجسته (صورى) است، در آخرت نیز (فرضاً اگر باشد) داراى شخصیت برجسته خواهد بود.

او همواره در این فكرها بود، و زرق و برق ظاهرى خود را به رخ برادر مى كشید و تملیخا را تحقیر مى كرد، و پیوسته حرف هاى گُنده، و بزرگتر از خود مى زد، و برادرش را، انسانى سرخورده و مفلوك معرفى مى كرد.

اندرزهاى حكیمانه و پرمهر برادر مؤمن

تملیخا كه دوراندیش و آخربین بود، و درست فكر مى كرد، دلش براى غفلت برادرش مى سوخت. تصمیم گرفت با اندرزهاى پدرانه، برادر را از منجلاب فریب و بى خبرى خارج سازد، از این رو او را چنین نصیحت مى كرد:

آیا به خدایى كه تو را از خاك و سپس از نطفه آفریده، و پس از آن تو را مرد كاملى قرار داد كافر شدى؟! ولى من كسى هستم كه الله پروردگار من است، و هیچ كس را شریك پروردگارم قرار نمى دهم.

چرا هنگامى كه وارد باغت شدى، نگفتى این نعمتى است كه خدا خواست است؟!

نیرویى جز از ناحیه خدا نیست! و اگر مى بینى من از نظر مال و فرزند از تو كمترم (مطلب مهمى نیست).

شاید پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد، و مجازات حساب شده اى از آسمان بر باغ تو فرو فرستد، به گونه اى كه آن را به زمین بى گیاه لغزنده اى تبدیل سازد.

و آب آن در اعماق زمین فرو رود، آن گونه كه هرگز نتوانى آن را به دست آورى.(۱۰۴۷)

دگرگونى باغ و كشتزار سرسبز به بیابانى خشك

فطرس هرگز به گفتار و اندرزهاى برادر گوش نكرد، و به راه خود ادامه داد، و همچنان سرمست و غافل، بى آن كه حق نیازمندان را بپردازد، و از ناحیه او خیرى به كسى برسد، به هوسبازى خود ادامه داد.

خداوند بر آن خیره سر خودخواه و بدطینت غضب كرد، در یك شب ظلمانى كه فطرس در خواب بود، صاعقه مرگبار را كه از رعد و برق شدید بر مى خاست، به دو باغ و كشتزار و درختهاى او فرو ریخت، به هر چه دست یافت همه را سوزانید. آب نهر در زمین فرو رفت (گویى زلزله همراه صاعقه بود و) آن چه از ساختمان ها در كنار آن باغ و كشتزار بودند ویران شدند.(۱۰۴۸)

فطرس از خواب بیدار شد، پس از صرف صبحانه، مثل هر روز به طور معمول به سوى باغ و مزرعه اش روانه شد، ولى وقتى كه به مزرعه و باغهایش رسید، دید همه محصولات و گیاهان نابود شده، ساختمان ها ویران گشته، و آن دو باغ و مزرعه خرم و سرسبز به بیابان خشكى تبدیل یافته، پرندگان خوش آوا رفته اند، و جاى خود را به بوم و زاغ داده اند.

خلاصه از نسیمى دفتر ایام بر هم خورده، و ورق همه چیز برگشته است. آن گاه متوجه شد كه آن چه برادرش مى گفت حق بود، افسوس كه اندرزهاى برادر را به گوش جان نسپرد.

آه و ناله و افسوسش بلند شد، از شدت ناراحتى پیوسته دست هاى خود را به هم مى زد، چرا كه مى دید همه هزینه هایى كه براى باغ نموده، نابود شده و همه داربست هاى باغ فرو ریخته است. در میان آه و ناله اش مى گفت:

( یا لَیتَنِى لَم اُشرِك بِرَبِّى اَحَداً؛ )

اى كاش كسى را همتاى پروردگارم قرار نداده بودم.

دیگر كسى یا كسانى را نداشت كه او را در برابر عذاب الهى یارى دهند، و از خودش نیز نمى توانست یارى گیرد، در آن جا براى او ثابت شد كه ولایت و قدرت از آنِ خداوند بر حق است، او است كه برترین پاداش ها، و عاقبت نیك را به انسان هاى مطیع مى بخشد.(۱۰۴۹)

ولى بعد از مردن سهراب از نوشدارو چه سود؟ اینك دیگر كار از كار گذشته بود، فغان و افسوس او بى فایده بود، چرا كه فرصت از دستش رفته بود، و دیگر ثروت امكانات نداشت تا آن را پلى براى آخرت قرار دهد، و با بهره بردارى صحیح از آن به نفع نیازهاى جامعه و نیازمندان، گامهاى استوارى بردارد.

آرى، این بود، سرنوشت و سرانجام فلاكت بار آدم مغرورى كه از خدا و حساب و كتاب خدا فاصله گرفته، و جز هوسهاى نفسانى به چیز دیگر نمى اندیشد، ولى برادر دیگرش به خاطر هشیارى و توجه به خدا و قیامت، روسفید دو جهان گردید.

۹- داستان برصیصاى عابد

در قرآن در آیه ۱۶ و ۱۷ حشر، عاقبت منافقان را این گونه مثال زده است:

( كَمَثَلِ الشَّیطَانِ إِذْ قَالَ لِلاِْنسَانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّى بَرِی ءٌ مِّنكَ إِنِّى أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ - فَكَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِى النَّارِ خَالِدَینِ فِیهَا وَ ذَلِكَ جَزَاء الظَّالِمِینَ؛ )

كار آنها (منافقان) همچون شیطان است كه به انسان گفت: كافر شو (تا مشكلات تو را حل كنم) امّا وقتى كه كافر شد گفت: من از تو بیزارم، من از خداوندى كه پروردگار جهانیان است بیم دارم - سرانجام كار شیطان و انسان پیرو شیطان این شد كه هر دو در آتش دوزخند، جاودانه در آن مى مانند و این است كیفر ستمكاران.

جمعى از مفسران و محدثان در ذیل این آیه داستان برصیصاى عابد را ذكر كرده كه عاقبت شیطان و پیروان شیطان را مجسم مى كند، و این داستان چنین است:

در میان بنى اسرائیل عابد و راهبى به نام برصیصا بود. سال هاى بسیار به عبادت خدا اشتغال داشت، و آن چنان در پیشگاه خدا داراى مقام و منزلت شد كه حتى بیماران روانى را درمان مى كرد، مردم بیماران خود را نزد او مى آوردند و با دعاى او شفا مى یافتند. روزى زن جوانى از یك خاندان با شخصیت را كه بیمارى روانى پیدا كرده بود، برادرانش نزد برصیصا آوردند و بنا شد مدتى در آن جا بماند تا شفا یابد.

شیطان وسوسه گر در آن جا ظاهر شد و آن قدر آن زن را در نظر برصیصا زینت داد كه او فریفته شد و به او تجاوز كرد، پس از مدتى آن زن باردار شد، برصیصا دید كه نزدیك است آبرویش برود، باز گول شیطان را خورد، و آن زن را كشت و جنازه اش را در گوشه اى از بیابان دفن كرد.

شیطان این موضوع را فاش ساخت، و برادرانش از این حادثه رنج آور با اطلاع شدند، این خبر شایع شد و در تمام شهر پیچید، و به گوش حاكم رسید، حاكم با گروهى از مردم به بررسى پرداختند، عابد اقرار به گناه كرد، پس از آن كه وقوع جنایت براى آن ها ثابت شد، حاكم حكم اعدام برصیصا را صادر كرد، مأموران همراه ازدحام جمعیت، عابد را به پاى دار آوردند و او را به بالاى چوبه دار كشیدند، در این هنگام شیطان در نظر عابد مجسم شد و گفت: این من بودم كه تو را تا این جا كشیدم، اكنون نیز مى توانم موجب نجات تو شوم.

عابد گفت: چه كنم تا نجات یابم؟

شیطان گفت: هرگاه یك سجده براى من كنى، كافى است.

عابد گفت: من كه در این جا نمى توانم سجده كنم.

شیطان گفت: با اشاره سجده كن، او با اشاره، شیطان را سجده كرد و همان دم دار را كشیدند و جان سپرد و در حال كفر از دنیا رفت. دو آیه مذكور به این مطلب اشاره مى كند.(۱۰۵۰)

این است سرنوشت كسانى كه به پیروى از شیطان ادامه مى دهند و با منافقان همنشین و همسو مى گردند.

۱۰ - كشتن ۴۳ پیامبر، و ۱۱۲ حامى پیامبران در یك روز

تاریخ یهود پر از جنایات و كشتار و بى رحمى است، آن ها حتى در كشتن پیامبران و منادیان حق و عدالت، جسور بودند و باكى نداشتند، از جمله این كه آن ها براى حفظ منافع نامشروع خود، در آغاز یك روز، آشوب كردند، و ۴۳ نفر از پیامبران بنى اسرائیل را كه همه شریعت موسىعليه‌السلام را براى مردم بیان مى كردند كشتند.

در همان روز ۱۱۲ نفر از عابدان و صالحان به دفاع از پیامبران شهید برخاستند و به امر به معروف و نهى از منكر پرداختند.

عجیب این كه یهودیان سنگدل، همه آن ۱۱۲ نفر را در همان روز كشتند، و در نتیجه در یك روز ۱۱۵ نفر را قتل عام كردند.

خداوند در آیه ۲۱ و ۲۲ آل عمران از آدم كشانى بى رحم یاد كرده، و به سه سرنوشت و عذاب شوم آن ها اشاره مى كند و مى فرماید:

( إِنَّ الَّذِینَ یكْفُرُونَ بِآیاتِ اللّهِ وَیقْتُلُونَ النَّبِیینَ بِغَیرِ حَقٍّ وَیقْتُلُونَ الِّذِینَ یأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ مِنَ النَّاسِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٍ - أُولَئِكَ الَّذِینَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِى الدُّنْیا وَالآخِرَةِ وَ مَا لَهُم مِّن نَّاصِرِینَ؛ )

همانا كسانى كه نسبت به آیات خدا كفران مى ورزند، و پیامبران را به ناحق مى كشند، و (نیز) مردمى را كه امر به عدالت مى كنند به قتل مى رسانند، آنان را به كیفر و عذاب دردناك مژده بده - آنها كسانى هستند كه اعمال نیكشان، به خاطر این گناهان بزرگ در دنیا و آخرت تباه شده و پوچ شده، و مددكار و شفاعت كننده اى ندارند.(۱۰۵۱)

به این ترتیب سه كیفر سخت در كمین آن ها است: ۱ - عذاب دردناك ۲ - پوچى اعمال نیك ۳ - نداشتن شفاعت.

۱۱ - داستان هاروت و ماروت

در روزگاران پیش، پس از عصر حضرت سلیمانعليه‌السلام سحر و جادوگرى در میان مردم بابِل به طور عجیبى رایج شده بود. بابِل از شهرها و سرزمین هاى تاریخى مربوط به پنج هزار سال قبل است، كه شامل منطقه وسیعى بین رود فرات و دجله مى شد.

داراى تمدن عظیمى بود، و آن چنان بزرگ شد كه به آن كشور بابِل مى گفتند. این كشور داراى شهرهایى بزرگ و قلعه هایى بلند، و قصرهاى سر به فلك كشیده و بتكده هاى عظیم بود، و اكنون از آن بناهاى عظیم، خرابه هایى باقى مانده است كه جزء آثار باستانى به شمار مى آید.

سحر و جادوگرى در میان مردم بابِل بسیار رایج بود، آن ها از طلسمات و علف هاى مخصوص و پاشیدن آب متبرك، و دوختن نوارهاى مخصوص، براى آن جام كارهاى حیرت انگیز و شگفت آور استفاده مى كردند...(۱۰۵۲)

از تاریخ استفاده مى شود كه حضرت سلیمانعليه‌السلام تمام نوشته ها و اوراق جادوگرى مردم بابِل را جمع آورى كرد، و دستور داد تا در محل مخصوصى نگهدارى كنند (این نگهدارى براى آن بود كه مطالب مفیدى براى دفع سحر در میان آن ها وجود داشت.) سلیمانعليه‌السلام به این ترتیب براى نابودى سحر و جادوگرى اقدام نمود.

ولى پس از وفات سلیمانعليه‌السلام ، گروهى آن اوراق را بیرون آورده و به اشاعه و تعلیم سحر پرداختند، و بار دیگر بازار سحر و جادو رونق گرفت.

براى جلوگیرى از سحر و جادو، و زیان هاى آن لازم بود اقدامى جدى صورت بگیرد و براى جلوگیرى از آن چاره اى جز این نبود، كه مردم راه باطل كردن سحر را یاد بگیرند و چنین كارى مستلزم آن است كه خود سحر را نیز یاد بگیرند، تا بتوانند با فوت و فنّ دقیق، آن سحرها را باطل نمایند.(۱۰۵۳)

خداوند دو فرشته هاروت و ماروت را به صورت انسان به میان مرم بابِل فرستاد، تا به آن ها سحر و جادو یاد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگیرى نمایند.

آمدن هاروت و ماروت در میان مردم بابِل فقط به خاطر تعلیم سحر براى خنثى سازى سحر بود، از این رو آن ها به خصوص به هر كس كه سحر مى آموختند، به او اعلام مى كردند كه:

( اءنَّما نَحنُ فِتنَةٌ فَلا تَكفُرْ؛ )

ما وسیله آزمایش تو هستیم كافر نشو. (و از این تعلیمات سوء استفاده نكن).

اما آن ها از تعلیمات هاروت و ماروت، سوء استفاده كردند، تا آن جا كه با سحر و جادوى خود به مردم آسیب مى رساندند، و بین مرد و همسرش جدایى مى افكندند و مشمول سرزنش شدید الهى شدند.(۱۰۵۴)

۱۲ - داستان قوم تُبَّع

پادشاهان یمن را به عنوان تُبَّع كه جمع آن تبایعه است مى خواندند، چنان كه پادشاهان روم را قیصر، و پادشاهان مصر را فرعون، و پادشاهان ترك را خاقان، و پادشاهان ایران را كسرى مى نامیدند.

تبایعه یك سلسله از شاهانى بودند كه در یمن داراى تمدن عظیم و تشكیلات كشورى و لشگرى بودند، و با قدرت عظیمى زندگى مى كردند، بعضى از آنها از خوبان بودند و بعضى از آن ها روش طاغوت ها را داشتند.

نام یكى از آن ها اسعد ابوكرب بود كه مطابق پاره اى از روایات، خودش خوب بود، ولى قومش در گمراهى به سر مى بردند و به هلاكت رسیدند.

اسعد پادشاه مقتدرى بود و با لشگر مجهز خود، بسیارى از شهرها و بلاد را فتح كرده و تحت پرچم خود در آورده بود.

در مورد فتح مدینه و مكه، سرگذشت شیرینى دارد كه نظر شما را به آن جلب مى كنیم:

تُبع (اسعد ابوكرب) در یكى از سفرهاى كشورگشایى خود، براى فتح مدینه، نزدیك مدینه آمد، و مدینه را محاصره كرد، براى علماى یهود پیام فرستاد كه من سرزمین مدینه را ویران مى كنم، تا هیچ یهودى در آن نماند و فقط آیین عرب در آن جا حاكم گردد.

اعلم علماى یهود به نام شامول در آن جا بود گفت: اى پادشاه! اینجا شهرى است كه هجرتگاه پیامبرى از دودمان اسماعیل است كه در مكه متولد مى شود. سپس بخشى از اوصاف پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بر شمرد، تُبع گویا سابقه ذهنى در این باره داشت، گفت: بنابر این من از تخریب این شهر صرف نظر مى كنم.

اسعد به بعضى از قبیله اوس و خزرج كه در كنارش بودند فرمان داد كه در این شهر بمانید و هنگامى كه پیامبر موعود، خروج كرد او را یارى كنید، و فرزندان خود را به این موضوع سفارش نمایید، و حتى در ضمن نامه اى به آن ها، ایمان خود نسبت به آن پیامبر موعود را اعلام نمود.(۱۰۵۵)

روایت شده: پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: لا تَسُبّوا تُبَّعاً فانَّهُ كانَ قَد اَس لَمَ سى به تُبع ناسزا نگویید، او مسلمان شده است.(۱۰۵۶)

اسعد براى تصرف مكه به سوى مكه لشگر كشید در این هنگام چهارهزار نفر از دانشمندان همراهش بودند، مكه را فتح كرد، خواست كعبه را ویران كند، بیمارى سخت زكام بر او عارض شد، بر اثر این بیمارى از گوش ها و چشمان و بینى اش آب بدبویى ریزش مى كرد، طبیب ها از درمان آن عاجز ماندند و گفتند: این دردِ آسمانى است و درمان آن از عهده ما ساقط است.

روز بعد یكى از دانشمندان محرمانه نزد وزیرِ اسعد آمد و گفت: اگر اسعد نیت خود را پاك و راست سازد، من او را درمان مى كنم، وزیر از اسعد براى او اجازه طلبید، آن عالم نزد اسعد آمد و به اسعد گفت: تو مى خواهى این كعبه را ویران كنى... او گفت: آرى.

دانشمند گفت: از این كار توبه كن، كه به خیر دنیا و آخرت خواهى رسید. اسعد توبه كرد، اتفاقا از آن بیمارى شفا یافت، از این رو به خدا و رسالت ابراهیم خلیلعليه‌السلام ایمان آورد، نه تنها به كعبه بى احترامى نكرد، بلكه هفت گونه پارچه بلند براى پوشاندن كعبه تهیه كرد، و كعبه را با آن ها پوشانید، از این رو او نخستین كسى بود كه براى كعبه پرده درست كرد.(۱۰۵۷)

این لشگركشى به مكه، و درست كردن پیراهن براى كعبه، در سال پنجم میلادى، قبل از تولد پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رخ داد.(۱۰۵۸)

به هر حال تبع (اسعد) خودش خوب بود، و به مقدسات دینى احترام مى گذاشت. ولى قوم او، بر اثر غرور فتوحات و كسبِ قدرت، افرادى گمراه و ستمگر و مغرور شدند، از این رو خداوند آن ها را به كیفر كردارشان رسانید و قدرت و شوكت آن ها را در هم شكست.

چنان كه در آیه ۳۷ دخان مى فرماید:

( أَهُمْ خَیرٌ أَمْ قَوْمُ تُبَّعٍ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ أَهْلَكْنَاهُمْ إِنَّهُمْ كَانُوا مُجْرِمِینَ؛ )

آیا مشركان مكه برتر و قوى ترند یا قوم تبّع و اقوامى كه قبل از آنها (از قوم عاد و ثمود) ما آنها را به خاطر جرم و گناهشان به هلاكت رساندیم.

در آیه ۱۴ سوره ق نیز، خداوند قوم تبع را از تكذیب كنندگان رسولان در ردیف اصحاب ایكه (بخشى از قوم شعیب) معرفى كرده كه به عذاب سختى هلاك و نابود شدند.

این بود داستان عبرت انگیز قوم تبع، كه روزى براى خود شوكت و اقتدار و كشور گشایى داشتند، ولى بر اثر غرور و گناه، مشمول غضب الهى شده، و زندگیشان از هم پاشید، و قدرت و شوكتشان در هم شكست، بنابراین ضعیفتر از آن ها مشركان قریش، خیال نكنند كه مى توانند در برابر اسلام، قدرت نمایى و كارشكنى كنند، و گرنه آن ها نیز به سرنوشت قوم تبع گرفتار خواهند شد.

به هر حال این از امور نادر است، كه رئیس قومى، نیك باشد، ولى قومش بد باشند و خداوند قوم او را سرزنش كرده و جزءِ هلاك شدگان معرفى نماید.