قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان0%

قصه های قرآن به قلم روان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: مفاهیم قرآنی

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 35144
دانلود: 6482

قصه های قرآن به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 27 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35144 / دانلود: 6482
اندازه اندازه اندازه
قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده:
فارسی

این کتاب از آثار مرحوم محمد محمدی اشتهاردی میباشد. ایشان شرح و داستان زندگی پیامبر اکرم را به همراه داستان زندگی بیست و شش تن از پیامبران دیگر که نامشان به طور صریح در قرآن آمده را در کنار داستانهای دیگری که در قرآن آمده با قلمی روان به رشته تحریر در آورده اند.

دور نمایى از زندگى قوم ثمود

قوم ثمود، امتى از عرب بودند كه پس از قوم عاد، به وجود آمدند و در سرزمین وادى القرى (بین مكه و شام) در شهر حِجر (كه هم اكنون بعضى از آثار آن شهر در میان تخته سنگ هاى عظیم دیده مى شود) مى زیستند، و از قبائل مختلف تشكیل شده بودند و همچون قوم عاد در بت پرستى، فساد، ظلم و طغیان غوطه ور بودند، و در زندگیشان جز انحراف و گمراهى، چیز دیگرى دیده نمیشد.

آن ها در ظاهر داراى تمدن پیشرفته و شهرها و آبادى هاى محكم بودند، و از قطعه هاى عظیم سنگ هاى كوهى، ساختمان مى ساختند، و براى حفظ خود پناه گاه هاى استوارى ساخته بودند، و در شهر حِجر داراى امكانات وسیع مادى و تشكیلات پر زرق و برق بودند، از این رو آن ها را اصحاب حِجر مى نامند.

و به تعبیر قرآن، آن ها در كار زندگى دنیایشان آن قدر سخت كوش بودند كه براى خود، خانه هاى امن و امانى در دل كوه ها مى تراشیدند.(۱۴۵)

این مطلب نشانگر آن است كه آن ها در یك منطقه كوهستانى مى زیستند، و داراى تمدن پیشرفته مادى بودند كه به آن ها امكان مى داد تا در درون كوه ها، خانه هاى امن تهیه كنند، تا در برابر طوفان ها و سیل و زلزله، در امان باشند. ولى به همان اندازه كه دل به دنیا بسته بودند، دل از امور معنى بریده بودند، و در لجنزار تباهى ها و ستم ها و آلودگى هاى معنوى، غوطه مى خوردند. حكومت ملوك الطوایفى، قبیلگى، ملى گرایى و تبعیضات نژادى، سرنوشت آن ها را تعیین مى كرد. و بر همین اساس به فساد و تباهى ها، دامن مى زدند، چنان كه قرآن در توصیف آن ها مى گوید:

( و كانَ فِى المدینَةِ تِسعَةُ رَهطٍ یفسدُونَ فِى الاَرضِ و لا یصلِحونَ؛ )

آنها (قوم ثمود) در آن شهر (حجر) نُه گروهك و قبیله بودند كه فساد در زمین مى كردند، و براى اصلاح خویش اقدام نمى نمودند.(۱۴۶)

قوم ثمود، داراى هفتاد بت بودند، چندین بتكده داشتند، بتهاى بزرگ آن ها عبارت بودند از: لات، عزى، منوت (منات)، هبل و قیس.

این بتها به خصوص، مورد احترام شدید قوم ثمود بودند، آن ها را شب و روز مى پرستیدند، بتكده ها را به نام آن ها نامگذارى كرده بودند، هیچكس حق نداشت كه آن بتكده ها را به عنوان مالكیت تصرف كند یا مرده خود را در آن ها دفن نماید، اگر كسى تخلف مى كرد، مى گفتند: متخلفین مورد لعن هُبل و منوت دو بت بزرگ قرار خواهند گرفت.(۱۴۷)

خداوند بنده خالص خود به نام حضرت صالحعليه‌السلام را كه از خاندان خود آن ها بود، و داراى عقلى كامل، حلمى وسیع و اخلاقى نیك بود، به عنوان پیامبر خدا به سوى آن ها فرستاد تا راه از چاره به آن ها نشان دهد، و آن ها را از زنجیرهاى ذلت، گمراهى، بت پرستى، تبعیضات، قبیله گرایى و تباهى هاى دیگر برهاند.

فرازهایى از دعوت منطقى و دلسوزانه حضرت صالحعليه‌السلام

حضرت صالحعليه‌السلام ، در دعوت و راهنمایى مردم، از راه هاى گوناگون وارد شده و به نصیحت آن ها پرداخت، در این جا نظر شما را به چند نمونه از برنامه هاى تبلیغى حضرت صالحعليه‌السلام جلب مى كنیم:

اى قوم من! من براى شما فرستاده امینى هستم، پرهیزكار باشید و از من پیروى كنید، من در برابر این دعوت، از شما اجر و پاداشى نمى خواهم، اجر من تنها از جانب پروردگار جهانیان است، آیا شما مى پندارید همیشه در نهایت امنیت در میان نعمتهایى كه در دنیا وجود دارد، باقى مى مانید؟ و در كنار این باغها و چشمه ها، زراعتها و نخلهایى كه میوه هایش شیرین و رسیده است جاودانه خواهید ماند؟

شما از كوه ها خانه هایى مى تراشید، و در آن به عیش و نوش مى پردازید، این امور شما را سرمست و غافل ساخته است، از زندان خودپرستى بیرون آیید، و به فضاى خداپرستى وارد شوید.

از اسرافكاران و دنیاپرستان مرفه پیروى نكنید، آنان كه به فساد و تباهى دامن مى زنند، و در فكر اصلاح نیستند.(۱۴۸)

اى مردم! خداى یكتا و بى همتا را بپرستید، كه جز او چیز دیگرى خداى شما نیست، همان خدایى كه شما را از زمین آفرید، و آبادانى آن را به شما واگذار نمود، از او آمرزش بطلبید، سپس به سوى او بازگردید، كه پروردگارم (به بندگان خود) نزدیك، و اجابت كننده تقاضاى شما است.

قوم گفتند: اى صالح! تو پیش از این مایه امید ما بودى، آیا ما را از پرستش آنچه پدرانمان مى پرستیدند، نهى مى كنى؟ و ما در مورد آنچه ما را به سوى آن دعوت مى كنى، در شك و تردید هستیم.

حضرت صالحعليه‌السلام فرمود: اى قوم من! اگر من دلیل آشكارى از پروردگارم داشته باشم، و رحمت او به سراغم آمده باشد آیا مى توانم از ابلاغ رسالت او سرپیچى كنم؟ اگر من نافرمانى او كنم، چه كسى مى تواند مرا در برابر او یارى دهد، بنابراین سخنان شما، چیزى جز اطمینان به زیانكار بودن شما نمى افزاید.(۱۴۹)

بنابراین به خود آیید، و درست فكر كنید و بدانید كه راه نجات و رستگارى شما در نفى معبودهاى باطل و آمدن زیر پوشش پرستش معبود یكتا و بى همتا است.

اى مردم! چرا براى انجام بدى قبل از نیكى شتاب مى كنید؟ و به جاى شتافتن به سوى رحمت الهى، به سوى عذاب خدا حركت مى نمایید؟ چرا از درگاه خداوند، تقاضاى عفو و آمرزش نمى كنید؟ كه اگر چنین كنید شاید مشمول رحمت الهى شوید، این همه لجاجت و خیره سرى و غفلت براى چیست؟(۱۵۰)

كوتاه سخن آن كه، تمام رسالت و دعوت این پیامبر بزرگ در این جمله خلاصه مى شد كه:

( أنِ اعبدُوا اللهَ؛ ) خدا را بپرستید.(۱۵۱)

آرى بندگى خدا، زیربنا و عصاره همه تعلیمات فرستادگان خدا است.

حضرت صالحعليه‌السلام در دعوت قوم خود، نهایت محبت و دلسوزى را نمود و با تعبیر مكرر اى قوم من! خواست تا حس خویشاوندى آن ها را به سوى خود جلب كند، ولى آن ها در برابر آن همه دلسوزى ها، و منطق و راهنمایى هاى مهرانگیز صالحعليه‌السلام ، با طغیان و سركشى لجوجانه، دعوت صالحعليه‌السلام را رد كردند، و بى شرمانه و گستاخانه در برابر او و دعوت هاى دلسوزانه او، ایستادند، و به كارشكنى و مخالفت شدید پرداختند.

مخالفت آن ها عمومى بود و جز اندكى به آن حضرت ایمان نیاوردند، مطابق بعضى از روایات این گروه اندك، پس از دیدن معجزه پیدایش ناقه صالح، ایمان آوردند، نخست هفتاد نفر بودند، سپس مرتد شدند و تنها شش نفر از آن ها باقى ماند، كه یكى از آن ها هم در شك و تردید به سر مى برد و سرانجام به مخالفان پیوست.(۱۵۲)

بعضى تعداد ایمان آورندگان به صالحعليه‌السلام را كه از عذاب نجات یافتند، تا چهارهزار نفر نوشته اند.(۱۵۳)

عكس العمل شدید قوم ثمود، در برابر دعوت صالحعليه‌السلام

حضرت صالح دهها سال، قوم ثمود را به سوى خدا و یكتاپرستى دعوت كرد، ولى قوم ثمود با برخوردهاى شدید و لجاجت سخت از پاسخ مثبت به صالحعليه‌السلام امتناع ورزیدند، و با تهمت هاى ناجوانمردانه به آن حضرت، به كارشكنى پرداختند.

گفتند: آیا ما از بشرى از جنس خود پیروى كنیم؟ اگر چنین كنیم درگمراهى و جنون خواهیم بود، آیا در میان ما تنها بر این شخص (صالح) وحى نازل شده است؟ نه، او آدم بسیار دروغگوى و هوسبازى است.(۱۵۴)

صالحعليه‌السلام به اندرز دلسوزانه قوم پرداخت، و آن ها را از عذاب سختى الهى هشدار داد، و اعلام كرد تا عذاب نیامده، خود را در پرتو ایمان نجات دهید و از خواب غفلت بیدار شده و از طغیان وسركشى، دست بكشید، چرا كه خمیرمایه گمراهى ها، غرور و سرمستى است. ولى سركشى و غرور آن قوم به جایى رسید كه بروز حضرت صالح و اصحابش را به فال بد گرفتند و آنها را دروغگو خواندند و وجود آن ها را مایه بدبختى خود دانستند، با این كه سزاوار بود آن حضرت و اصحابش را مایه بركت و سعادت ابدى بدانند.

صالحعليه‌السلام به آن ها فرمود:

( طائِرُكُم عِندَ اللهِ بَل اَنتُم قومٌ تُفتَنُونَ؛ )

فال بد و بخت و طالع شما در نزد خدا است، او است كه شما را (نه ما را) به خاطر اعمالتان گرفتار مصائب و بدبختى ساخته است.

و این برنامه، در حقیقت آزمایش بزرگ الهى براى شما است، این ها هشدار و بیدارباش است، تا كسانى كه شایستگى و قابلیت دارند، از خواب غفلت بیدار گردند، و با اصلاح مسیر خود، به سوى تكامل و خداى بزرگ، راه یابند.(۱۵۵)

برخورد شدید قوم ثمود به جایى رسید كه به گروه هاى نُه گانه تقسیم شدند، و با سازماندهى و برنامه ریزى فسادانگیز خود، به كارشكنى پرداختند، و به همدیگر گفتند: بیایید به خدا سوگند یاد كنیم كه بر صالحعليه‌السلام و خانواده اش شبیخون بزنیم و آن ها را به قتل رسانیم، سپس به كسى كه مطالبه خون او را مى كند بگوییم ما از خانواده او خبر نداشتیم، و ما در ادعاى خود راستگو هستیم.(۱۵۶)

خنثى شدن توطئه توطئه گران

در تاریخ آمده: در كنار شهر حجر كوهى بود كه غار و شكافى داشت، صالحعليه‌السلام براى عبادت خدا به آن جا مى رفت، و گاه شبانه به آن جا مى رفت و به مناجات و شب زنده دارى مى پرداخت.

دشمنان توطئه گر كه آن حضرت را تهدید به قتل كرده بودند تصمیم گرفتند به طور محرمانه، به آن كوه رفته و در پشت سنگ هاى كوه پنهان شوند و در كمین حضرت صالح به سر برند، وقتى كه صالح به آن جا آمد، او را به قتل رسانند، و پس از شهادتش به خانه او حمله ور شده و شبانه كار اهل خانه را یكسره نمایند، سپس مخفیانه به خانه هاى خود برگردند، و اگر كسى از این حادثه پرسید، اظهار بى اطلاعى نمایند.

ولى خداوند به طرز عجیبى توطئه آنها را خنثى كرد، آن ها هنگامى كه در گوشه اى از كوه كمین كرده بودند، كوه ریزش كرد، و صخره بسیار بزرگى از بالاى كوه سرازیر شد و آن ها را در لحظه اى كوتاه، در هم كوبید و نابود كرد.

خداوند در قرآن به این مطلب اشاره كرده و مى فرماید:

( وَ ما مَكَرُوا مَكراً وَ مَكَرنا مَكراً وَ هم لا یشعُرُونَ؛ )

آنها نقشه مهمى كشیدند و ما هم نقشه مهمى، در حالى كه آن ها خبر نداشتند.(۱۵۷)

آخرین سخن صالحعليه‌السلام با قومش و ماجراى ناقه

حضرت صالحعليه‌السلام همچنان به دعوت خود ادامه مى داد، ولى روز به روز بر كارشكنى قوم مى افزود، صالحعليه‌السلام كه در شانزده سالگى به پیامبرى رسیده بود و قوم را به سوى یكتاپرستى دعوت مى كرد، حدود صد سال در میان آن قوم ماند و همچنان به راهنمایى آن ها پرداخت، ولى - جز اندكى - نه تنها به او ایمان نیاوردند، بلكه با انواع آزارها، روى در روى او قرار گرفتند.

تا این كه: حضرت صالحعليه‌السلام آخرین اقدام خود را براى نجات آن ها نمود و به آن ها چنین پیشنهاد كرد:

من در شانزده سالگى به سوى شما فرستاده شدم، اكنون ۱۲۰ سال از عمرم گذشته است، پس از آن همه تلاش، اینك (براى اتمام حجت) پیشنهادى به شما درام، و آن این كه: اگر بخواهید من از خدایان شما (بت هاى شما) تقاضایى مى كنم، اگر خواسته مرا بر آوردند، از میان شما مى روم (و دیگر كارى به شما ندارم) و شما نیز تقاضایى از خداى من بكنید، تا خداى من به تقاضاى شما جواب دهد، در این مدت طولانى هم من از دست شما به ستوه آمده ام و هم شما از من به ستوه آمده اید [اكنون با این پیشنهاد كار را یكسره و یك طرفه كنیم.]

قوم ثمود: پیشنهاد شما، منصفانه است.

بنا بر این شد كه نخست، حضرت صالحعليه‌السلام از بتهاى آن ها تقاضا كند، روز و ساعت تعیین شده فرا رسید، بت پرستان به بیرون شهر كنار بت ها رفتند، و خوراكى ها و نوشیدنى هاى خود را به عنوان تبرك كنار بت ها نهادند، و سپس آن خوراكى ها را خوردند و نوشیدند، سپس از درگاه بتها به دعا و التماس و راز و نیاز پرداختند، حضرت صالحعليه‌السلام در آن جا حاضر شده بود، آن گاه آن ها به صالحعليه‌السلام گفتند:

آن چه تقاضا دارى از بتها بخواه.

صالحعليه‌السلام اشاره به بت بزرگ كرد و به حاضران گفت: نام این بت چیست؟

گفتند: فلان!

صالحعليه‌السلام به آن بت برگ خطاب كرد و گفت: تقاضاى مرا بر آور، ولى بت جوابى نداد. صالح به قوم گفت: پس چرا این بت جواب مرا نمى دهد؟

گفتند: از بتِ دیگر، تقاضایت را بخواه.

صالحعليه‌السلام ، متوجه بت بزرگ شد، و تقاضاى خود را درخواست كرد، ولى جوابى نشنید.

قوم ثمود به بتها رو كردند و گفتند: چرا جواب صالحعليه‌السلام را نمى دهید؟

سپس (قوم ثمود به عقیده خودشان براى جلب عواطف بت ها) برهنه شدند و در میان خاك زمین در برابر بت ها غلطیدند، و خاك را بر سرشان مى ریختند، و به بت هاى خود گفتند: اگر امروز به تقاضاى صالح جواب ندهید، همه ما رسوا و مفتضح مى شویم. آن گاه صالح را خواستند و گفتند: اكنون تقاضاى خود را از بتها بخواه، صالحعليه‌السلام تقاضاى خود را از آن ها خواست، ولى جوابى نشنید.

صالحعليه‌السلام به قوم فرمود: ساعات اول روز، گذشت و خدایان شما، به تقاضاى من جواب ندادند، اكنون نوبت شما است كه تقاضاى خود را از من بخواهید، تا از درگاه خداوند بخواهم و همین ساعت، تقاضاى شما را بر آورد.

هفتاد نفر از بزرگان قوم ثمود، سخن صالحعليه‌السلام را پذیرفتند و گفتند:

اى صالح! ما تقاضاى خود را به تو مى گوییم، اگر پروردگار تو تقاضاى ما را بر آورد، تو را به پیامبرى مى پذیریم و از تو پیروى مى كنیم، و با همه مردم شهر با تو تبعیت مى نماییم.

صالحعليه‌السلام : آن چه مى خواهید تقاضا كنید.

قوم ثمود: با ما به این كوه (كه در این جا پیداست) بیا.

حضرت صالحعليه‌السلام با آن هفتاد نفر به بالاى آن كوه رفتند.

در این هنگام، آن هفتاد نفر به صالحعليه‌السلام گفتند:

اى صالح! از خدا بخواه! تا در همین لحظه شتر سرخ رنگى كه پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه یك میل مى باشد، از همین كوه، خارج سازد.

صالحعليه‌السلام گفت: تقاضاى شما براى من بسیار عظیم است، ولى براى خدایم، آسان مى باشد. هماندم صالحعليه‌السلام به درگاه خدا متوجه شد و عرض كرد: در همین مكان شترى چنین و چنان خارج كن.

ناگاه همه حاضران دیدند كوه شكافته شد، به گونه اى كه نزدیك بود از شدت صداى آن، عقل هاى حاضران از سرشان بپرد، سپس آن كوه مانند زنى كه درد زایمان گرفته باشد مضطرب و نالان گردید، و نخست سر آن شتر از شكم زمین كوه بیرون آمد، هنوز گردنش بیرون نیامده بود كه آن چه از دهانش بیرون آمده بود، فرو برد و سپس سایر اعضاى پیكر آن شتر بیرون آمد، و روى دست و پایش به طور استوار بر زمین ایستاد.

وقتى كه قوم ثمود، این معجزه عظیم را دیدند، به صالح گفتند:

خداى تو چقدر سریع، تقاضایت را اجابت كرد، از خدایت بخواه، بچه اش را نیز براى ما خارج سازد.

صالحعليه‌السلام ، همین تقاضا را از خدا نمود.

ناگاه آن شتر، بچه اش را انداخت، و بچه آن، در كنارش به جنب و جوش در آمد.

صالحعليه‌السلام در این هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد و فرمود: آیا دیگر تقاضایى دارید؟

گفتند: نه، بیا با هم نزد قوم خود برویم، و آن چه دیدیم به آن ها خبر دهیم، تا آن ها به تو ایمان بیاورند.

صالحعليه‌السلام همراه آن هفتاد نفر به سوى قوم ثمود، حركت كردند، ولى هنوز به قوم نرسیده بودند كه ۶۴ نفر از آن ها مرتد شدند و گفتند: آن چه دیدیم سحر و جادو و دروغ بود.

وقتى كه به قوم رسیدند، آن شش نفر باقیمانده، گواهى دادند كه: آنچه دیدیم حق است، ولى قوم سخن آن ها را نپذیرفتند، و اعجاز صالحعليه‌السلام را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجیب آن كه یكى از آن شش نفر نیز شك كرد و به گمراهان پیوست، و همان شخص به نام قُدّار آن شتر را پى كرد و كشت.(۱۵۸)

شتر عجیب، معجزه بزرگ حضرت صالحعليه‌السلام

در قرآن هفت بار سخن از این شتر با واژه ناقه (شتر ماده) آمده است، آفرینش و شیوه زندگى و اوصاف این ناقه از عجائب خلقت است، كوتاه سخن آن كه: قوم ثمود با كمال گستاخى به صالحعليه‌السلام گفتند: تو از افسون شدگان هستى و غفلت را از دست داده اى، تو مانند ما بشر هستى، اگر راست مى گویى معجزه و نشانه اى بیاور.(۱۵۹)

و چنان كه گفته شد، حضرت صالحعليه‌السلام به قوم سركش خود پیشنهاد كرد كه من داراى معجزه هستم و همین معجزه نشانه صدق و راستى من است، و به شما پیشنهاد مى كنم كه هر تقاضایى دارید از من بخواهید تا من از خداى خود بخواهم و از آن تقاضا تحقق یابد.

نمایندگان قوم ثمود كه هفتاد نفر از برگزیدگان آن ها بودند، صالحعليه‌السلام را كنار كوهى بردند، و گفتند: تقاضاى ما این است كه از خدا بخواه در كنار همین كوه، ناگهان شترى را كه بسیار بزرگ و سرخ پررنگ و داراى بچه ده ماه در رحم باشد، همین لحظه از دل كوه بیرون آید.

صالحعليه‌السلام تقاضاى آن ها را پذیرفت و ناگاه حاضران دیدند كوه شكافته شد، و شترى عظیم از دل آن بیرون آمد، و داراى همه ویژگى هایى بود كه آن ها مى خواستند.

بعضى نوشته اند: این ناقه از میان همان سنگى كه قوم ثمود آن را تعظیم مى كردند، و در مقابلش قربانى ها مى نمودند، به اذن خدا و شفاعت حضرت صالحعليه‌السلام بیرون جهید، هنگامى كه آن سنگ شكافته شد، صداى بسیار بلند و وحشت انگیزى كه نزدیك بود عقل ها را از سر خارج سازد برخاست، و كوه به لرزه در آمد، نخست سر شتر از میان سنگ بیرون آمد و سپس به تدریج بقیه اعضاى او، تا این كه تمام پیكر شتر خارج شد، و روى زمین ایستاد.

بت پرستان قوم ثمود كه انتظار آن را نداشتند تا به این زودى معجزه صالحعليه‌السلام آشكار گردد، شگفت زده گفتند: از خدا بخواه كه بچه شتر را نیز از رحمش بیرون آورد. حضرت صالح از خدا خواست، در همان لحظه بچه آن ناقه از رحم او جدا شد، و به دور مادرش گردش كرد.

به این ترتیب، حضرت صالحعليه‌السلام معجزه صدق پیامبرى خود را به طور كامل به آن ها نشان داد.(۱۶۰)

در این هنگام آن ها چاره اى جز این ندیدند كه ایمان بیاورند، اظهار ایمان كردند و تصمیم گرفتند تا نزد قوم خود رفته و معجزه حضرت صالحعليه‌السلام را به آن ها خبر دهند و آنان را به سوى ایمان دعوت كنند، ولى ۶۴ نفر از آن ها در مسیر راه مرتد شدند، و یك نفر نیز در شك و تردید افتاد، و در نتیجه تنها پنج نفر در ایمان خود پابرجا باقى ماندند.(۱۶۱)

ناقه صالح داراى ویژگى هایى بود، كه هر كدام از آن ها مى توانست قلوب مردم را جذب كند و باعث ایمان آن ها به حضرت صالحعليه‌السلام شود، از این رو مخالفان سعى داشتند این معجزه را نابود كنند.

خداوند به صالحعليه‌السلام وحى كرد كه: ما ناقه را براى امتحان و آزمایش قوم مى فرستیم، و به مردم خبر ده كه آب شهر باید در میان آن ها تقسیم شود، یك روز از براى ناقه، و یك روز براى اهالى شهر باشد. و هر كدام از آن ها باید در نوبت خود حضور یابد، و دیگرى مزاحم او نشود.(۱۶۲)

مردم آب شهر را نوبت بندى كردند، یك روز نوبت ناقه بود كه همه آب را مى آشامید، و روز دیگر نوبت مردم كه از آن آب استفاده كنند.

حضرت صالحعليه‌السلام به قوم ثمود چنین فرمود: اى قوم من! خدا را بپرستید كه جز او معبودى براى شما نیست، دلیل روشنى از طرف پروردگار براى شما آمده است، و آن این ناقه الهى است، كه براى شما معجزه اى بزرگ است، این ناقه را به حال خود بگذارید كه در سرزمین خدا (از علف هاى بیابان) بخورد، و به آن آزار نرسانید. كه اگر آزار برسانید، عذاب دردناكى شما را فرا خواهد گرفت.(۱۶۳)

قوم ثمود - جز اندكى از آن ها - بر اثر غرور و سركشى نتوانستند وجود این معجزه بزرگ الهى را تحمل كنند، آن ها در مضیقه آب قرار گرفتند، و هرگز راضى نبودند كه آب شهر یك روز در اختیار آن ناقه باشد، و یك روز در اختیار مردم.

با این كه آن ها چنین حقى نداشتند، زیرا خداوند آن چشمه آب را براى صالحعليه‌السلام به وجود آورده بود، و آن گاه نیمى از آب آن را در اختیار شتر قرار داده بود.(۱۶۴)

وانگهى در آن روز كه آب در اختیار ناقه بود، ناقه تمام آب چشمه را مى آشامید، و در مقابل شیر بسیار به آن مردم مى داد، به طورى كه پیر و جوان و كودك و زن و مرد از آن شیر بهره مند مى شدند(۱۶۵) بنابراین ناقه نه تنها هیچگونه زیانى به مردم نمى رسانید، بلكه مایه بركت براى همه بود.

در عین حال قوم تیره دل و ناپاك ثمود، به جاى تشكر و قدردانى، به عنوان حمایت از بت پرستى، همچنان مخالفت مى كردند، و با این كه حضرت صالحعليه‌السلام مكرر به آن ها هشدار داد: كه این ناقه، نشانه الهى است، كمترین آزارى به آن نرسانید وگرنه عذاب سختى در كمین شما است. تصمیم گرفتند، آن ناقه را به قتل برسانند.(۱۶۶)

كشته شدن ناقه صالح به دست یاغیان سركش

در آیات متعددى از قرآن(۱۶۷) فهمیده مى شود كه مشركان قوم ثمود تصمیم گرفتند ناقه صالحعليه‌السلام را به قتل برسانند، و این تصمیم جنایتكارانه را اجرا نمودند.

مستكبران و سرمایه داران سرمست و مغرور مى دیدند با وجود ناقه كه معجزه عجیب صالحعليه‌السلام بود، ممكن است به زودى توده هاى مردم به حضرت صالحعليه‌السلام ایمان بیاورند، و از آیین نیاكان خود، روى بر گردانند، تصمیم گرفتند آن ناقه را پى كنند و به این ترتیب بكشند، یعنى با دنبال كردن آن شتر، عصب محكم مخصوص را كه در پشت پاى شتر قرار دارد، و عامل اصلى براى حركت و راه رفتن او است، قطع نمایند، كه قطع كردن آن، موجب سقوط شتر و قدرت نداشتن او براى حركت مى شود.

آن ها با كمال گستاخى، شتر را پى كردند و بر او ضربه هاى شدید زدند، سپس با كمال بى شرمى نزد حضرت صالحعليه‌السلام آمده و گفتند: اى صالح! اگر تو فرستاده خدا هستى، هر چه زودتر عذاب الهى را به سراغ ما بفرست.(۱۶۸)

در مورد چگونگى كشتن ناقه، اندكى اختلاف وجود دارد، در این جا نظر شما را به یك حدیث كه از امام صادقعليه‌السلام نقل شده و یك روایت جلب مى كنیم.

۱ - مشركان قوم ثمود با هم توطئه نمودند و كنار هم اجتماع كردند و به همدیگر گفتند: چه كسى داوطلب مى شود تا آن شتر را بكشد؟! آن چه را دوست دارد به او جایزه و ماهیانه دائم بپردازیم.

یك نفر از آن ها كه سرخ پوست و تیره رنگ و سرخ و سفید و كبود چشم و زنازاده بود، پدرش معلوم نبود كه كیست، و به نام قُدّار خوانده مى شد و سیرتى زشت و صورتى كریه داشت، و از بدبخت ترین موجودات بود به پیش آمد و آمادگى خود را براى كشتن ناقه اعلام كرد. مشركان قراردادى در مورد جایزه و ماهیانه او مقرر ساختند، او شمشیر خود را برداشت، در آن هنگام كه آن شتر، آب آشامیده بود و باز مى گشت، قُدار بر سر راه آن شتر كمین كرد، وقتى كه شتر نزدیك شد، او به شتر حمله كرد، و شمشیرش را بر او وارد ساخت. ولى این ضربت به نتیجه نرسید، ضربت دوم را زد، كه شتر بر اثر این ضربت به زمین افتاد و سپس كشته شد.

در این وقت بچه آن شتر در حالى كه ناله جانسوز مى نمود، به بالاى كوه گریخت، و سه بار به سوى آسمان، ناله و فریاد كرد.

قوم جنایتكار و بى رحم ثمود به طرف شتر ضربت خورده آمدند، و با شمشیرهاى خود بر آن زدند، و همه در كشتن آن شركت نمودند، و گوشت آن را بین همه از كوچك و بزرگ تقسیم كردند و پختند و خوردند. در این هنگام بود كه خداوند به حضرت صالحعليه‌السلام وحى كرد كه به زودى عذاب سخت و كوبنده بر آن قوم عنود وارد خواهد شد.(۱۶۹)

۲ - از كعب نقل شده: زنى به نام ملكاء، ملكه قوم ثمود بود، وقتى كه دید گروهى به حضرت صالحعليه‌السلام ایمان آورده اند، و روز به روز بر جمعیت آنها افزوده مى شود، به مقام صالحعليه‌السلام حسادت ورزید، در آن عصر زنى به نام قُطّام معشوقه مردى به نام قُدّار بن سالف و زن دیگرى به نام قبال معشوقه مردى به نام مصدع وجود داشتند، قدّار و مصدع هر شب شراب مى خوردند و با آن دو زن به عیش و نوش مى پرداختند.

ملكاء به این دو زن گفت: هرگاه قدّار و مصدع نزد شما آمدند تا با شما هم بستر شوند، از آن ها اطاعت نكنید و به آن ها بگویید: ملكه ثمود، به خاطر ناقه و رونق گرفتن دعوت صالحعليه‌السلام اندوهگین است، ما تمكین نمى كنیم مگر این كه ناقه را به هلاكت برسانید.

آن دو زن بدكار، سخن ملكه ثمود را پذیرفتند، وقتى كه قدّار و مصدع سراغ آن ها آمدند، آن ها گفتند: ما تمكین نمى كنیم تا وقتى كه كه ناقه به هلاكت برسد.

قدّار و مصدع گفتند: ما در كمین ناقه هستیم تا او را بكشیم.

در كمین ناقه قرار گرفتند، قدّار در پشت سنگى عظیم كمین كرد، مصدع نیز در پشت سنگى دیگر كمین نمود، وقتى كه ناقه پس از آشامیدن آب، بازگشت و از كنار مصدع رد شد، مصدع تیرى به ساق پاى او زد، كه قسمتى از عضله پاى ناقه متلاشى گردید، سپس قدّار از كمینگاه خارج شد و با شمشیر به ناقه حمله كرد، و آن چنان پشت پاى ناقه ضربت زد كه (عصب پاى او قطع شد) و ناقه بر زمین افتاد و فریاد جانسوزى سر داد كه بر اثر آن بچه اش وحشت زده گریخت. سپس قدّار ضربت دیگرى بر سینه ناقه زد، آن گاه ناقه را نحر كرد و كشت، اهالى شهر كنار ناقه آمدند و گوشت او را قطعه قطعه نموده و بین خود تقسیم كردند و پختند و خورند.

بچه ناقه به بالاى كوه گریخت و در آن جا ناله بلند و جانسوزى نمود به طورى كه این ناله دلهاى مردم را ریش ریش كرد، آن ها وحشتزده نزد صالح آمدند و به عذرخواهى پرداختند و گفتند: ناقه را فلانى و فلانى كشت، ما چه تقصیر داریم؟!

حضرت صالحعليه‌السلام فرمود: بروید سراغ بچه ناقه، اگر آن را سالم به دست آورید، امید آن است كه عذاب از شما بر طرف گردد.

آنها به بالاى كوه رفته و به جستجوى ناقه پرداختند، ولى بچه ناقه را نیافتند.

آنها شب چهارشنبه ناقه را كشتند، صالح به آن ها گفت: سه روز در خانه خود هستید و سپس عذاب الهى شما را فرا خواهد گرفت...(۱۷۰)

عذاب الهى در كمین قوم ثمود

آن ها نه تنها از این جنایت بزرگ، نهراسیدند، بلكه با كمال بى شرمى نزد صالح آمدند و گفتند: آن عذاب را كه وعده مى دهى بر ما فرو فرست.

خداوند به صالحعليه‌السلام وحى كرد: به آن ها بگو: عذاب من تا سه روز دیگر به سراغ شما خواهد آمد، اگر شما در این سه روز توبه كردید، عذابم را از شما باز مى دارم وگرنه، قطعا مشمول عذاب خواهید شد.

صالحعليه‌السلام پیام خداوند را به آن ها ابلاغ كرد، آن ها گفتند: اگر راست مى گویى آن عذاب را براى ما بیاور.

صالح به آن ها فرمود: اى قوم! نشانه عذاب این است كه چهره شما در روز اول از این سه روز، زرد مى شود، و در روز دوم سرخ میگردد، و در روز سوم سیاه مى شود.

همین نشانه ها، در روز اول و دوم و سوم، ظاهر شد، در این میان بعضى مضطرب شدند و بعضى دیگر مى گفتند: مثل این كه عذاب نزدیك شده، ولى آخرین جواب قوم سركش و مغرور این بود كه: ما هرگز سخن صالح را نمى پذیریم و از خدایان خود (بت ها) دست نمى كشیم.

سرانجام نیمه هاى شب، جبرئیل امینعليه‌السلام بر آن ها فرود آمد و صیحه زد، این صیحه به قدرى بلند بود كه بر اثر آن پرده هاى گوششان دریده شد، و قلبهایشان شكافته گردید، و جگرهایشان، متلاشى شد و همه آن ها در یك لحظه به خاك سیاه مرگ افتادند وقتى كه آن شب به صبح رسید، خداوند صاعقه آتشین و فراگیرى از آسمان به سوى آن ها فرستاد، آن صاعقه تار و پود آن ها را سوزانید، و آن ها را به طور كلى از صفحه روزگار برافكند.(۱۷۱)

نجات صالح و مؤمنان

عذاب سخت الهى همه معاندان و كافران را در هم كوبید و به خاكستر مبدل ساخت، چرا كه همراه صاعقه و زلزله و طاغیه (عذاب بسیار) بود، و هیچكس از آن ها را باقى نگذاشت.

ولى حضرت صالح و افرادى كه به او ایمان آورده بودند، نجات یافتند.(۱۷۲) ایمان آورندگان به حضرت صالحعليه‌السلام اندك بودند، كه مطابق بعضى از تواریخ، آن ها چهار هزار نفر بودند، كه پس از هلاكت قوم ثمود، از دیار بلازده وادى القرى به سوى حضرموت یمن كوچ كردند، و در آن جا به زندگى خود ادامه دادند.

در بعضى از روایات آمده: پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سال نهم هجرت، هنگامى كه سپاه اسلام را به سوى سرزمین تبوك، براى دفع دشمن حركت مى داد، در مسیر راه به سرزمین قوم ثمود رسیدند، سپاهیان خواستند در همان جا براى استراحت، توقفى كنند، پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مانع آن ها شد، فرمود: اینجا سرزمین قوم ثمود است كه عذاب الهى بر آن ها فرود آمده است.(۱۷۳)

عذاب فراگیر و همگانى چرا؟

با این كه یك نفر ناقه صالح را پى كرد، و چند نفر با او همدست بودند تا شتر كشته شود، و عده اى نیز پس از سقوط شتر، بر آن شتر ضربه زدند، ولى چرا همه آن ها از كوچك و بزرگ، زن و مرد - جز صالحعليه‌السلام و مؤمنان - به هلاكت رسیدند؟ و چرا خداوند در آیه ۱۴ سوره شمس با تعبیر( فَعَقَرُوها؛ ) جمعى ناقه را پى كردند. كشتن ناقه را به جمع نسبت داده نه به یك فرد؟!

زیرا همه آن ها به این جنایت رضایت داشتند، و كسى كه به جنایتى راضى باشد، در آن شركت نموده است.

چنان كه امیرمؤمنان علىعليه‌السلام در فرازى از یكى از خطبه هایش مى فرماید: ناقه صالح را تنها یك نفر به هلاكت رسانید، ولى خداوند همه را مشمول عذاب ساخت، چرا كه همه آنها به این امر رضایت دادند.(۱۷۴)

شقى ترین پیشینیان و آیندگان

روزى پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حضرت علىعليه‌السلام رو كرد و فرمود:

یا علىُّ اَشقَى الأَوَّلینَ عاقِرُ النّاقَةِ، و اشقَى الآخِرینَ مَن یخضِبُ هذِهِ مِن هذا؛

اى على! شقى ترین و تیره بخت ترین فرد پیشینیان همان كسى بود كه ناقه صالح را كشت، و شقى ترین فرد از آیندگان كسى است كه محاسنت را به خون سرت رنگین مى كند.(۱۷۵)

یعنى همان ابن ملجم مرادى، بدبخت ترین آیندگان است.(۱۷۶)

مطلب دیگر این كه: گاهى حضرت زهراعليها‌السلام یا امامان اهل بیتعليهم‌السلام وقتى كه سخت مظلوم واقع مى شدند، به یاد مظلومیت حضرت صالحعليه‌السلام مى افتادند، و تقاضاى عذاب براى دشمنان مى كردند، همان گونه كه عذاب سخت الهى قوم ثمود را نابود كرد.

به عنوان نمونه وقتى كه پس از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت علىعليه‌السلام را به اجبار از خانه بیرون كشیده و به سوى مسجد براى بیعت مى بردند، حضرت زهراعليها‌السلام از خانه خارج شد و فریاد زد: پسرعمویم را رها سازید، وگرنه سوگند به خداوندى كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به حق مبعوث كرد، موهایم را پریشان مى كنم، و پیراهن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بر سر مى نهم، و ناله را به سوى خدا مى برم (و شما را نفرین مى كنم)

فَما ناقَةُ صالِحٍ بِاَكرمِ علَى اللهِ مِن وُلدِى؛

ناقه صالح در پیشگاه خدا گرامى تر از فرزندانم نیست.(۱۷۷)

یعنى همان گونه كه با كشتن ناقه صالحعليه‌السلام عذاب عمومى آمد، شما نیز اگر از حد بگذرانید، نفرین مى كنم كه عذاب عمومى بیاید، فرزندانم كمتر از ناقه صالح نیستند.

پایان داستان هاى زندگى حضرت صالحعليه‌السلام

۶- حضرت ابراهیمعليه‌السلام

نام مبارك حضرت ابراهیمعليه‌السلام قهرمان توحید ۶۹ بار در ۲۵ سوره قرآن آمده، و یك سوره قرآن (چهاردهمین سوره) به نام سوره ابراهیم است. فرازهاى سازنده و گوناگون زندگى سودمند آن حضرت در ضمن ۲۵ سوره قرآن ذكر شده است، و این موضوع بیانگر عنایت خاص قرآن به زندگى ابراهیمعليه‌السلام است، تا پیروان قرآن آن را بخوانند، از آن درسهاى بزرگ زندگى را بیاموزند. و از مكتب سازنده و آموزنده او براى پیشروى به سوى كمال، الهام بگیرند.

هدف از نقل این فرازها نیز، همین است، چنان كه در آیه ۶۸ سوره آل عمران مى خوانیم:

( اءنّ اولَى النَاسِ بِابراهیمَ لَلَّذِینَ اتَّبَعوهُ؛ )

سزاوارترین مردم به ابراهیمعليه‌السلام آنانند كه از او پیروى كردند.

ابراهیمعليه‌السلام دومین پیامبر اولوالعزم است كه داراى شریعت و كتاب مستقل بوده، و دعوت جهانى داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوحعليه‌السلام ظهور كرد، و سلسله نسب او تا نوحعليه‌السلام را چنین نوشته اند: ابراهیم بن تارَخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح.

مادر ابراهیم نونا یا بونا نام داشت، مطابق بعضى از روایات مادر لوط پیامبر، و مادر ساره همسر ابراهیم با مادر ابراهیم، خواهر بودند، و پدرشان یكى از پیامبران به نام لاحج بود.(۱۷۸)

ابراهیمعليه‌السلام هنوز به دنیا نیامده بود كه پدرش از دنیا رفت، و آزر عموى ابراهیم سرپرستى او را بر عهده گرفت، از این رو ابراهیم او را به عنوان پدر مى خواند.(۱۷۹)

ابراهیمعليه‌السلام حدود چهار هزار سال قبل مى زیست و ۱۷۵ سال عمر كرد، و سراسر عمرش را در راه توحید و مسائل انسانى سپرى نمود.

زندگى درخشان ابراهیمعليه‌السلام در پنج دوره خلاصه مى شود:

۱ - بنده خالص خدا بود، و خدا بندگى او را پذیرفت.

۲ - مقام پیامبرى.

۳ - مقام رسالت.

۴ - مقام خلیل (دوست خالص) خدا بودن.

۵ - مقام امامت.

به این ترتیب او نردبان تكامل را پیمود و سرانجام بر قله اوج یك انسان كامل كه مقام امامت است، نایل گردید.

و چون زندگى ابراهیمعليه‌السلام در همه ابعاد زندگى، سازنده است و در پیشانى تاریخ مى درخشد، خداوند او را به عنوان یك امت معرفى كرده و فرمود: ابراهیم یك ملت بود.(۱۸۰) یعنى یك فرهنگ و مجموعه اى از برنامه هاى انسان ساز بود.

ابراهیمعليه‌السلام از پیامبرانى است كه پیروان همه ادیان مانند: یهودیان، مسیحیان، مجوسیان، مسلمانان و... او را به بزرگى و قهرمانى یاد مى كنند، چرا كه زندگى ابراهیمعليه‌السلام به ابدیت پیوسته و الگوى همه انسان هاى آزاداندیش و پیشرو است، و از نظرات گوناگون موجب سازندگى و سعادت ابدى مادى و معنوى خواهد بود.

طاغوتى به نام نمرود و خواب هولناك او

در سرزمین بین النهرین (بین دجله وفرات واقع در كشور عراق كنونى) شهرى زیبا و پرجمعیت به نام بابِل قرار داشت كه (روزگارى اسكندر، آن را پایتخت ناحیه شرقى امپراطورى خود نموده بود،) طاغوتى دیكتاتور به نام نِمرود فرزند كوش بن حام در آن جا سلطنت مى كرد.

بابل پایتخت نِمرود، غرق در بت پرستى و انحرافات مختلف و فساد بود، هوسبازى، شرابخوارى، قماربازى، آلودگى هاى جنسى، فساد مالى و هرگونه زشتى از در و دیوار آن مى بارید.

مردم در طبقات گوناگون زندگى مى كردند و در مجموع به دو طبقه زیردست و زبردست، تقسیم شده بودند، حاكم خودپرست كه سراسر زندگیش در تجاوز و فساد و انحراف خلاصه مى شد، بر آن مردم فرمانروایى مى كرد، محیط از هر نظر تیره و تار بود و شب ظلمانى گناه و آلودگى بر همه چیز سایه افكنده بود، و در انتظار صبح سعادت به سر مى برد.

نمرود علاوه بر بابل، بر سایر نقاط جهان نیز حكومت مى كرد، چنان كه امام صادقعليه‌السلام فرمود: چهار نفر بر سراسر زمین سلطنت كردند، دو نفر از آن ها از مؤمنان به نام سلیمان بن داود و ذوالقرنین و دونفر از آن ها از كافران به نام نمرود و بخت النصر بودند.(۱۸۱)

خداوند به مردم ستمدیده و رنج كشیده بابل لطف كرد و اراده نمود تا رهبرى صالح و لایق به سوى آن ها بفرستد و آن ها را از چنگال جهل و نادانى، بت پرستى و طاغوت پرستى نجات دهد، و از زیر چكمه ستمگران نمرودى رهایى بخشد، آن رهبر صالح ولایق، همان ابراهیم خلیل بود، كه هنوز چشم به جهان نگشوده بود.

عموى ابراهیم به نام آزر، از بت پرستان و هواداران نمرود بود و در علم نجوم و ستاره شناسى اطلاعات وسیع داشت، و از مشاوران نزدیك نمرود به شمار مى آمد.

آزر با استفاده از علم ستاره شناسى چنین فهمید كه امسال پسرى چشم به جهان مى گشاید كه سرنگونى رژیم نمرود به دست او است، او بى درنگ خود را به محضر نمرود رسانید، و این موضوع را به نمرود گزارش داد.

عجیب این كه در همین وقت همزمان نمرود در عالم خواب دید كه ستاره اى در آسمان درخشید و نور آن بر نور خورشید و ماه، چیره گردید.

پس از آن كه نمرود از خواب بیدار شد، دانشمندان تعبیر كننده خواب را به حضور طلبید و خواب دیدن خود را براى آن ها تعریف كرد، آن ها گفتند: تعبیر این خواب این است كه به زودى كودكى به دنیا مى آید كه سرنگونى تو و رژیم تو به دست او انجام مى شود.

نمرود بر اثر گزارش منجم، و تعبیر دانشمند تعبیر كننده خواب، به وحشت افتاد، بسیار نگران شد، منجمین و دانشمندان تعبیر خواب را حاضر كرد و با آن ها به مشورت پرداخت، سرانجام اطمینان یافت كه گزارشات، درست است، اعصابش خرد شد، و وحشت و نگرانیش افزایش یافت، و اضطراب و دلهره تار و پود وجودش را فرا گرفت.(۱۸۲)

دو فرمان خطرناك نمرود

براى آن كه نطفه ابراهیمعليه‌السلام منعقد نشود، نمرود فرمان صادر كرد كه زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلى آمیزش زن و مرد غدغن گردد، تا به این وسیله، از انعقاد نطفه آن پسر خطرناك، در آن سال جلوگیرى شود.

این فرمان اجرا شد، و مأموران و دژخیمان آشكار و نهان نمرود، همه جا را تحت كنترل شدید خود در آوردند، و براى این كه این فرمان، به طور دقیق اجرا شود، زنان را در شهر نگه داشتند، و مردان را به خارج از شهر فرستادند.

ولى در عین حال، تارخ پدر ابراهیمعليه‌السلام ، با همسرش تماس گرفت و كاملا به دور از كنترل مأموران، با او همبستر شد، و نور ابراهیمعليه‌السلام در رحم مادرش منعقد گردید.(۱۸۳)

در این هنگام دومین فرمان نمرود، چنین صادر شد:

ماماها و قابله ها و هر كس در هر جا كه توانست، زنان باردار را تحت كنترل و مراقبت قرار دهند، هنگام زایمان، كودكان را بنگرند اگر پسر بود كشته و نابود گردد، و اگر دختر بود زنده بماند، این فرمان حتماً باید اجرا شود، براى متخلفین از اجراى فرمان، مجازات شدید در نظر گرفته شده است... حتماً... حتماً.

كنترل شدید در همه جا اجرا گردید، جلادان خون آشام نمرودى، در همه جا حاضر بودند، نوزادهاى پسر را مى كشتند، و نوزادهاى دختر را زنده مى گذاشتند.

كار به جایى رسید كه به نوشته بعضى از تاریخ نویسان ۷۷ تا ۱۰۰ هزار نوزاد كشته شدند.(۱۸۴)

مادر ابراهیمعليه‌السلام بارها توسط ماماها و قابله هاى نمرودى آزمایش شد، ولى آن ها نفهمیدند كه او باردار است، و این از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهیمعليه‌السلام را به گونه اى قرار داده بود كه نشانه باردارى آشكار نبود.(۱۸۵)

همه جا سخن از كشتن نوزادهاى پسر بود، و جاسوسان نمرود، این موضوع را با مراقبت شدید دنبال مى كردند، در چنین شرایط سختى پدر ابراهیمعليه‌السلام بیمار شد و از دنیا رفت.

بونا مادر شجاع و شیردل ابراهیمعليه‌السلام خود را نباخت و همچنان با امداد الهى به زندگى ادامه داد، و با این كه فشار زندگى لحظه به لحظه بر او شدیدتر مى شد، و همواره سایه هولناك دژخیمان تیره دل و بیرحم را مى دید، تسلیم نمرودیان نشد و تصمیم گرفت خود را معرفى نكند و نوزاد خود را پس از تولد، با كمال مراقبت، در مخفى گاه ها حفظ نماید.

آرى، گرچه فرمان نمرود، ترس و وحشت عجیبى در مردم ایجاد كرده بود، ولى مادر شجاع ابراهیمعليه‌السلام با توكل به خداى یكتا، تصمیم گرفت تا بر خلاف این فرمان، كودك خود را از گزند دست خون آشامان نمرودى نگه دارد.

 

تولد ابراهیم در درون غار، و سیزده سال زندگى مخفى او

شب و روز همچنان مى گذشت، هفته ها و ماه ها به دنبال هم گذر مى كرد، و به همین ترتیب ولادت ابراهیمعليه‌السلام نزدیك مى شد، مادر قوى دل و شجاع ابراهیمعليه‌السلام همواره در این فكر بود كه هنگام زایمان كجا رود، و چگونه فرزندش را از گزند جلادان حفظ نماید؟

در آن عصر، قانونى در میان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگى به بیرون شهر مى رفتند و پس از پایان آن، به شهر باز مى گشتند.

مادر ابراهیمعليه‌السلام تصمیم گرفت به بهانه این قانون و رسم، از شهر بیرون برود، و در كنار كوهى، غارى را پیدا كند و در آن جا دور از دید مردم، شاهد تولد نوزادش باشد.

همین تصمیم اجرا شد، مادر با كمال مراقبت از شهر خارج گردید، و خود را به غارى رسانید، و در آن جا درد زایمان به او دست داد، طولى نكشید كه ابراهیمعليه‌السلام در همانجا دیده به جهان گشود، كودكى كه در همان وقت، نور و شكوه خاصى كه نشانگر آینده درخشان او بود، از چهره اش دیده مى شد.

در این هنگام مادر نگران بود كه آیا كودكش را در غار بگذارد یا به شهر بیاورد، سرانجام براى حفظ او تصمیم گرفت او را در پارچه اى پیچیده در درون همان غار بگذارد، و هر چند وقتى به سراغ او رود و به او شیر دهد.

مادر او را در میان غار گذاشت و براى حفظ او از گزند جانوران، درِ غار را سنگ چین كرد، و به شهر بازگشت، از آن پس مادر هر چند روزى یكبار مخفیانه و گاهى شبانه خود را به غار رسانده و از پسرش دیدار مى نمود، مى رفت تا به او شیر بدهد، ولى مى دید به لطف خدا، او انگشت بزرگ دستش را به دهان نهاده، و به جاى پستان مادر از آن شیر جارى است....

به این ترتیب؛ این مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمل مشقت ها و رنجهاى گوناگون، با مقاومت بى نظیر، ماه ها و سالها به زندگى چریكى خود ادامه دادند، و حاضر نشدند كه تسلیم زورگویى هاى حكومت ستمگر نمرود گردند، تا آن كه سیزده سال از عمر ابراهیمعليه‌السلام گذشت.(۱۸۶)

آرى، حضرت ابراهیمعليه‌السلام از خطر دژخیمان سنگدل نمرود، ۱۳ سال در میان غار زندگى مى كرد، در حقیقت در زندان طبیعت به سر برد، همواره سقف غار و دیوارهاى تاریك و وحشتزاى آن را میدید، گاهى مادر رنجدیده اش مخفیانه به ملاقاتش مى آمد، و گاهى سر از غار بیرون مى آورد و كوه ها و دشت سرسبز و افق نیلگون را تماشا مى كرد، و بر خداشناسى و فكر باز و نشاط روحیه خود مى افزود، و منتظر بود كه روزى فرا رسد و از زندان غار بیرون آید و در فضاى باز قدم بگذارد، و مردم را از پرستش نمرود و آیین نمرود باز دارد....

بیرون آمدن ابراهیم از غار و تفكر او در جهان آفرینش

جالب این كه ابراهیمعليه‌السلام در این مدتى كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمى و فكرى رشد عجیبى كرد، با این كه سیزده ساله بود قد و قامت بلندى داشت كه در ظاهر نشان مى داد كه مثلاً بیست سال دارد، فكر درخشنده و عالى او نیز همچون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار مى كرد، یك روز مادر به دیدارش آمد و مدتى در كنار پسر نوجوانش بود، ولى هنگام خداحافظى، همین كه خواست از غار بیرون آید، ابراهیم دامن مادر را گرفت و گفت: مرا نیز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اینك مى خواهم در جامعه باشم و با مردم زندگى كنم.

مادر مى دانست كه درخواست ابراهیم، یك درخواست كاملا طبیعى است، ولى در این فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در این لحظات، خطاب به ابراهیم چنین بود:

عزیزم! چگونه در این شرایط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم. نه! میوه دلم صلاح نیست، اگر شاه از وجود تو اطلاع یابد، تو را خواهد كشت، مى ترسم خونت را بریزند، همچنان در این جا بمان، تا خداوند راه گشایشى براى ما باز كند.

ولى ابراهیم اصرار داشت كه از غار جانگاه بیرون آید، سرانجام مادر به او گفت:

در این باره با سرپرستت (آزر) مشورت مى كنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت مى آیم و تو را به شهر مى برم.(۱۸۷)

به این ترتیب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.

وقتى كه مادر رفت، ابراهیم تصمیم گرفت از غار بیرون آید، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاریك گردد، آن گاه از غار بیرون آمد، گویى پرنده اى از قفس به سوى باغستان سبز و خرم پریده، به كوه ها و دشت و صحرا مى نگریست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در اندیشه فرو رفت، با خود مى گفت: به به! از این پدیده هایى كه خداى یكتا آن را پدیدار ساخته است! از اعماق دلش با آفریدگار جهان ارتباط پیدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، و در این سیر و سیاحت، خداشناسى خود را تكمیل كرد.

گفتگوى ابراهیمعليه‌السلام با ستاره پرستان

ابراهیم با شور و نشاط قدم مى زد، ناگاه هیاهوى جمعیتى نظرش را جلب كرد، به سوى آن جمعیت رفت، ناگاه دید آن ها با كمال ادب در كنار هم ایستاده اند و در برابر ستاره زهره كه در كنار ماه دیده مى شود، تعظیم مى كنند، و آن را مى پرستند.

ابراهیمعليه‌السلام افسوس خورد كه چرا گروهى نادان، به جاى خداى بى همتا، ستاره اى را مى پرستند، به آن ها نزدیك شد و در این فكر فرو رفت كه چگونه آن ها را از گمراهى نجات دهد، نزد آن ها رفت و در ظاهر با آن ها هم عقیده شد (ولى از روى انكار و استفهام) گفت: آرى همین خدا است.

ستاره پرستان او را به جمع خود پذیرفتند، و از این كه یك نوجوان، آیین آن ها را پذیرفته شادمان شدند، ابراهیم همچنان در ظاهر در صف آن ها بود و در انتظار فرصت به سر مى برد، هنگامى كه ستاره زهره كم كم ناپدید شد، ابراهیمعليه‌السلام فرصت را به دست آورد و گفت:

نه! این ستاره خدا نیست، زیرا خدا یك وجود ثابت است، نه در حال حركت و تغییر (چرا كه هر حركت و تغییرى، حركت دهنده و تغییر دهنده مى خواهد) من از عقیده شما استعفا دادم.

همین بیان شیوا و استوار ابراهیم، ستاره پرستان را در شك و تردید افكند.

گفتگوى ابراهیمعليه‌السلام با ماه پرستان

ابراهیم از جمع ستاره پرستان گذشت، و به راه خود در صحرا و بیابان ادامه داد ناگاه چشمش به جمعیتى افتاد كه در برابر ماه درخشنده، ایستاده بودند و آن را پرستش مى كردند، ابراهیمعليه‌السلام نزد آن ها رفت و باز براى این كه این گروه نیز او را در جمع خود بپذیرند، در ظاهر از روى انكار و استفهام گفت: به به چه ماه درخشنده و زیبایى! خداى من همین است.

ماه پرستان از ابراهیم استقبال كردند و او را در صف خود قرار دادند، ولى وقتى كه ماه نیز همچون ستاره زهره، غروب كرد، ابراهیم فرصت را به دست آورد و خطاب به ماه پرستان گفت: این خدا نیست، زیرا ماه نیز در حال حركت و تغییر و جا به جایى است، ولى خدا ثابت و دگرگون ناپذیر مى باشد، من از این عقیده برگشتم، اگر خدا مرا هدایت نكند، در صف گمراهان خواهم شد.

به این ترتیب ابراهیمعليه‌السلام با این استدلال نیرومند، بر عقیده ماه پرستان ضربه زد، و بذر اعتقاد به خداى یكتا و بى همتا را در صفحه قلب هاى آن ها پاشید.

گفتگوى ابراهیمعليه‌السلام با خورشیدپرستان

ابراهیمعليه‌السلام آن شب را در بیابان گذراند، وقتى كه هوا روشن شد و نزدیك طلوع خورشید فرا رسید، ناگاه نگاه ابراهیمعليه‌السلام به جمعیتى افتاد كه منتظر طلوع خورشید هستند تا آن را سجده كرده و به عنوان خدا تعظیم نمایند.

ابراهیم كنار آن ها رفت و در ظاهر وانمود كرد كه با آن ها هم عقیده است، هنگامى كه خورشید طلوع كرد، ابراهیم (از روى استفهام) فریاد زد:

خداى من همین است، این از همه درخشنده تر است.

ابراهیم تا غروب با آن ها بود. ولى وقتى كه خورشید غروب كرد، خطاب به آن ها گفت: من از این عقیده برگشتم زیرا خورشید نیز در حال تغییر و جابه جایى است، و چنین موجودى هرگز خدا نخواهد بود، اگر پروردگارم مرا راهنمایى نكند قطعا از جمعیت گمراهان خواهم بود، من روى خود را به سوى كسى كردم كه آسمان ها و زمین را آفریده، من در ایمان خود خالصم و از مشركان نیستم.(۱۸۸)

به این ترتیب ابراهیم با منطقى روان، و با شیوه اى ساده و اخلاقى دل پذیر، ستاره پرستان و ماه پرستان و خورشیدپرستان را گمراه خواند و آن ها را به سوى خداى یكتا و بى همتا دعوت نمود و از پرستش پدیده هاى بى اراده برحذر داشت.

معادشناسى ابراهیم

ابراهیمعليه‌السلام پس از بیرون آمدن از درون غار و سیر و سیاحت در صحرا و بیابان، پس از تكمیل خداشناسى، همچنان به سیر و تفكر خود ادامه مى داد تا به دریا رسید، او با كنجكاوى عمیق به دریا و امواج دریا مى نگریست، ناگاه لاشه حیوان مرده اى نظرش را جلب كرد، دید حیوانات دریایى و پرندگان بیرون به پیكر آن حیوان حمله مى كنند و گوشت او را مى خورند، طولى نكشید كه همه پیكر او را خوردند، این حادثه عجیب ناخودآگاه ابراهیم را به این فكر فروبرد كه: اگر تمام پیكر این حیوان مرده، (هر جزیى از آن) جزء بدن چندین رقم حیوان دریایى و صحرایى شد، در روز قیامت چگونه تكه هاى بدن او در كنار همه جمع شده و زنده مى گردد؟!

البته ابراهیمعليه‌السلام به زنده شدن مردگان در قیامت، یقین داشت، ولى مى خواست بر یقینش بیفزاید، از این رو دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت: خدایا به من بنمایان كه چگونه چنین مردگانى را زنده مى كنى؟!

خداوند به ابراهیمعليه‌السلام فرمود: مگر تو به روز قیامت ایمان نیاورده اى؟!

ابراهیم عرض كرد: آرى، ایمان آورده ام ولى مى خواهم دلم سرشار از ایمان گردد.

خداوند به ابراهیمعليه‌السلام فرمود: چهار پرنده را برگیر و سر آن ها را ببر و سپس گوشت آن ها را بكوب و مخلوط و ممزوج كن، آن گاه گوشت به هم آمیخته را به ده قسمت تقسیم كن و هر قسمت آن را بر سر كوهى بگذار و سپس در جایى بنشین و آن ها را به اذن خدا به سوى خود بخوان.

ابراهیمعليه‌السلام چهار پرنده را (كه طبق بعضى از روایات عبارت بودند از: خروس، طاووس، اردك و كركس، یا كلاغ) گرفت و آن ها را ذبح كرد و گوشت آن ها را در هم آمیخت و با هاوَن كوبید و سپس ده قسمت كرد و هر قسمتى را روى كوهى نهاد. آن گاه كمى دورتر رفت و در حالى كه منقارهاى آن چهار پرنده در دستش بود در جایى نشست و صدا زد: اى پرندگان! به اذن خدا زنده شوید و به نزد من پرواز كنید.))

در همان لحظه گوشتهاى مخلوط شده پرندگان از هم جدا شدند، و به صورت چهار پرنده در آمدند و روح در آن ها دمیده شد و به سوى ابراهیمعليه‌السلام پریدند و به او پیوستند.(۱۸۹)

حضرت رضاعليه‌السلام در ضمن گفتارى فرمود: پس از آن كه آن چهار پرنده، زنده شده و به منقارهاى خود پیوستند، به پرواز در آمدند و سپس نزد ابراهیمعليه‌السلام آمده از آب و دانه هاى گندم كه در آن جا بود نوشیدند و برچیده و خوردند و گفتند: اى پیامبر خدا! خدا تو را زنده بدارد كه ما را زنده كردى.

ابراهیمعليه‌السلام فرمود: بلكه خداوند زنده مى كند و مى میراند و او بر هر چیزى قادر و تواناست.(۱۹۰)

به این ترتیب ابراهیمعليه‌السلام با چشم خود، صحنه معاد و زنده شدن مردگان را مشاهده كرد، و سخن قلبش را به زبان آورد: آرى، خداوند بر هر چیزى قادر و تواناست، خدایى كه هم بر ذره هاى پراكنده مردگان آگاه است و هم مى تواند آن ها را جمع نموده و به صورت نخستینشان زنده كند.

سیرت نیك با نابودى چهار خوى زشت

مطابق بعضى از روایات كه از امام صادقعليه‌السلام نقل شده، چهار پرنده اى كه ابراهیمعليه‌السلام آن ها را گرفت و ذبح و مخلوط كرد و ده قسمت نمود، و آن ها زنده شدند، عبارت بودند از: خروس، كبوتر (یا مرغابى) طاووس، و كلاغ.(۱۹۱)

این صحنه، ظاهر ماجرا بود، ولى در حقیقت هر یك از این پرندگان سمبل یكى از صفات زشت است، خروس كنایه از شهوترانى، مرغابى كنایه از شكم خوارگى، طاووس كنایه از جاه طلبى، و كلاغ اشاره از آرزوى دراز است، اگر انسان، ابراهیم گونه از این چهار صفت زشت دورى كند، مى تواند مدارج تكامل را پیموده و به مرحله یقین برسد، بر همین اساس مولانا در كتاب مثنوى مى گوید:

تو خلیل وقتى اى خورشید هُش

این چهار طیار رهزن را بكش

خُلق را گر زندگى خواهى ابد

سر ببر زین چهار مرغ شوم و بد

بط و طاووس است و زاغ است و خروس(۱۹۲)

این مثال چار مرغ اندر نفوس

بط حرص است و خروس آن شهوت است

جاه طاووس است و زاغ انیت است(۱۹۳)

ورود ابراهیم به شهر بابِل

ابراهیمعليه‌السلام پس از خروج غار و سیر و سیاحت و تكمیل خداشناسى و معادشناسى، در حالى كه نوجوان بود وارد شهر بابل پایتخت نمرود گردید. شهرى كه غرق در فساد بود، و مردم آن از نظر معنوى در حد صفر بودند و عقاید خرافى مانند: بت پرستى، نمرودپرستى و انواع خرافات دیگر در میانشان رواج داشت.

ابراهیم طبق معمول نخست به خانه مادرش رفت، پدرش مدتها قبل از دنیا رفته بود، به عمویش كه سرپرستش بود و نامش آزر بود، پدر مى گفت. ابراهیم دعوتش را از آزر شروع كرد.

ابراهیمعليه‌السلام دید آزر نه تنها از بت پرستان سرشناس است بلكه از بت سازان معروف نیز مى باشد و با سلطنت نمرود ارتباط نزدیك دارد، و از آن جا كه گفته اند عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد ابراهیمعليه‌السلام در خانه آزر، كمتر مورد سوء ظن واقع مى شد.

طبق بعضى از روایات كه از امام صادقعليه‌السلام نقل شده: ابراهیمعليه‌السلام همراه مادرش وارد شهر شدند و با هم به خانه مادرش رفت، در آن جا براى اولین بار نگاه آزر به چهره ابراهیمعليه‌السلام افتاد، آزر كه از این حادثه نگران به نظر مى رسید شتاب زده به مادر ابراهیم گفت: این شخص كیست كه در سلطنت شاه (نمرود) باقى مانده است؟ با این كه به فرمان شاه، پسران را مى كشتند، چرا این شخص زنده مانده است؟!

مادر براى جلب عواطف آزر گفت: این پسر تو است، در فلان وقت هنگامى كه از شهر بیرون رفته بودم، متولد شده است.

آزر گفت: واى بر تو اگر شاه از این ماجرا با خبر شود، ما را از مقامى كه در پیشگاهش داریم عزل مى كند.

مادر گفت: اگر شاه با خبر نشد كه زیانى به تو نخواهد رسید، و اگر با خبر شد من جواب او را خواهم داد، به طورى كه به مقام تو آسیب نرسد، بگذار این پسر باقى بماند و براى ما به عنوان پسر باشد.(۱۹۴)

به این ترتیب ابراهیم در پناه آزر، حفظ گردید، چنان كه خداوند موسىعليه‌السلام را در دامن فرعون حفظ كرد.

گفتگوى ابراهیمعليه‌السلام با آزر

آزر عموى ابراهیمعليه‌السلام بود، ولى ابراهیم به خاطر سرپرستى آزر، او را پدر مى نامید، ابراهیمعليه‌السلام تصمیم گرفت نخست آزر را به خدا پرستى دعوت كند، از این رو با آزر به گفتگو پرداخت، زیرا آزر بت پرست معروف و بت ساز بود، اگر او هدایت مى شد، بسیارى به پیروى از او دست از بت پرستى مى كشیدند.

گفتگوى ابراهیم با آزر، داراى چندین مرحله است، در آغاز با نرمش، استدلال، و در مراحل بعد با تندى با او برخورد كرد. آیات قرآن بیانگر این مراحل است. در آیات قرآن چنین آمده: ابراهیم خطاب به آزر گفت:

اى بابا! چرا چیزى را مى پرستى كه نه مى شنود و نه مى بیند، و نه هیچ مشكلى را از تو حل مى كند؟!

اى بابا! دانشى براى من آمده كه براى تو نیامده است، بنابراین از من پیروى كن تا تو را به راه راست هدایت كنم.

اى بابا! شیطان را پرستش مكن كه شیطان نسبت به خداى رحمان، عصیانگر است.

اى بابا! من از این مى ترسم كه از سوى خداوند رحمان عذابى به تو رسد و در نتیجه از دوستان شیطان باشى.

ولى آزر در برابر دعوت مهرانگیز و منطقى ابراهیم، عصبانى شد و او را تهدید به سنگسار كرد، و به او چنین گفت:

اى ابراهیم! آیا تو از معبودهاى من (بت ها) روى گردان هستى، اگر از این كار دست برندارى، تو را سنگسار خواهم كرد، اكنون براى مدّتى طولانى از من دور شو!

ابراهیمعليه‌السلام از تهدید آزر نترسید، در عین حال مرحله ملایمت و نرمش را رعایت كرد تا بلكه عاطفه آزر را تحریك كرده و به نفع خود جذب كند، به آزر رو كرد و گفت:

سلام بر تو، من به زودى از پروردگارم برایت تقاضاى عفو مى كنم، چرا كه او همواره نسبت به من مهربان بوده است و از شما، و آنچه غیر خدا مى خوانید، كناره گیرى مى كنم و پروردگارم را مى خوانم و امید آن را دارم كه در خواندن پروردگارم، بى پاسخ نمانم.(۱۹۵)

هنگامى كه از آنان و آنچه غیر خدا مى پرستیدند كناره گیرى كرد، ما اسحاق و یعقوب را به او بخشیدیم؛ و هر یك را پیامبرى)بزرگ ( قرار دادیم!

به این ترتیب ابراهیمعليه‌السلام مرعوب شوكت و قدرت سرپرستش آزر نشد، و از تهدید و هشدار او نترسید و با توكل به خداوند، به طور مكرر، او را به سوى خدا دعوت نمود، و از بتها بر حذر داشت، و با صراحت اعلام كرد كه من از آن بت ها دورى مى كنم و تنها خداى یگانه را مى پرستم.

آزر با گستاخى، ابراهیم را از خود راند و نصایح مهرانگیز او را با تندى رد كرد، ابراهیم كه دید با نرمش و استدلال نمى تواند نتیجه بگیرد، پا را فراتر نهاد و رگبار سرزنش خود را متوجه آزر و پیروانش كرد و با صراحت به آزر و پیروانش گفت:

آیا به راستى بتها را به عنوان خدا برگزیده اید؟ تو و جمعیت تو را در گمراهى آشكار مى نگرم.(۱۹۶)

و در فرصت دیگر به آزر و پیروانش گفت:

این تمثال ها و مجسمه ها چیست كه شما در برابر آن ها سجده مى كنید، و آن ها را شب و روز مى پرستید؟

آن ها جواب دادند: نیاكان و پدران ما، چنین مى كردند، ما هم روش آن ها را ادامه مى دهیم.

ابراهیم با قاطعیت و تأكید گفت:

( لَقد كُنتُم انتُم وَ آباؤُكُم فِى ضلالٍ مُّبینٍ؛ )

قطعا هم شما و هم پدرانتان در گمراهى آشكار بودید و هستید.

آن ها گفتند:: آیا مطلب حقى براى ما آورده اى یا شوخى مى كنى؟!

ابراهیم جواب داد: (كاملا حق آورده ام) پروردگار شما همان پروردگار آسمان و زمین است كه آن ها را ایجاد كرده و من بر این امر از گواهانم.(۱۹۷)

ابراهیم گرچه در مراحل نخست، از راه نرمش و مدارا با آزر سخن گفت، زیرا آزر حق سرپرستى بر ابراهیم داشت، وانگهى ابراهیم مى خواست بلكه از این راه او را جذب نماید، ولى وقتى كه لجاجت آزر در راه شرك، براى ابراهیم روشن شد، نه تنها از او دورى كرد، بلكه از او بیزارى جست، چنان كه در آیه ۱۱۴ سوره توبه مى خوانیم:

( فَلمَّا تَبین لَهُ أَنَّه عدُوٌّ للّهِ تَبَرَّءَ مِنهُ؛ )

هنگامى كه براى ابراهیم روشن شد كه آزر دشمن خدا است از او بیزارى جست.

مبارزات عملى ابراهیمعليه‌السلام با بت پرستى

آزر با این كه ابراهیم را از یكتاپرستى منع مى كرد، ولى وقتى كه چشمش به چهره ملكوتى ابراهیمعليه‌السلام مى افتاد، محبتش نسبت به او بیشتر مى شد، از آن جا كه آزر رییس كارخانه بت سازى بود، روزى چند بت به ابراهیم داد تا او آن ها را به بازار ببرد و مانند سایر برادرانش آن ها را به مردم بفروشد، ابراهیم خواسته آزر را پذیرفت، آن بت ها را همراه خود به طرف میدان و بازار آورد، ولى براى این كه فكر خفته مردم را بیدار كند، و آن ها را از پرستش بت بیزار نماید، طنابى بر گردن بتها بست و آن ها را در زمین مى كشانید و فریاد مى زد:

( مَن یشتَرىَ مَن لا یضرُّهُ وَ لا ینفَعُهُ؛ )

چه كسى این بت ها را كه سود و زیان ندارند از من مى خرد.

سپس بت ها را كنار لجنزار و آب هاى جمع شده در گودال ها آورد و در برابر چشم مردم، آن ها را در میان لجن و آب آلوده مى انداخت و بلند مى گفت: آب بنوشید و سخن بگویید!!(۱۹۸)

به این ترتیب عملا به مردم مى فهمانید كه: بتها شایسته پرستش نیستند، به هوش باشید، و از خواب غفلت بیدار شوید و به خداى یكتا و بى همتا متوجه شوید، و در برابر این بت هاى ساختگى و بى اراده كه سود و زیانى ندارند سجده نكنید مگر عقل ندارید، مگر انسان نیستید، چرا آن همه ذلت، چرا و چرا؟! آن ها را نزد آزر آورد و به او گفت: این بت ها را كسى نمى خرد، در نزد من مانده اند و باد كرده اند.

فرزندان آزر توهین ابراهیم به بتها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهیم را طلبید و او را سرزنش و تهدید كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانید.

ولى ابراهیم به تهدیدهاى آزر، اعتنا نكرد. آزر تصمیم گرفت ابراهیم را زندانى كند، تا هم ابراهیم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبیه كند، از این رو ابراهیم را دستگیر كرده و در خانه اش زندانى كرد و افرادى را بر او گماشت تا فرار نكند.

ولى طولى نكشید كه او از زندان گریخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت و بت پرستى بر حذر داشت و به سوى توحید فرا مى خواند.(۱۹۹)

مذاكرات رو در روى ابراهیمعليه‌السلام با نمرود، و محكوم شدن نمرود

آوازه مخالفت ابراهیم با طاغوت پرستى و بت پرستى در همه شكلهایش در همه جا پیچید، و به عنوان یك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت، نمرود كه از همه بیشتر در این باره، حساس بود فرمان داد بى درنگ ابراهیم را به حضورش بیاورند، تا بلكه از راه تطمیع و تهدید، قفل سكوت بر دهان او بزند، ابراهیم را نزد نمرود آوردند.

نمرود بر سر ابراهیم فریاد زد و پس از اعتراض به كارهاى او گفت:

خداى تو كیست؟

ابراهیم: خداى من كسى است كه مرگ و زندگى در دست اوست.

نمرود از راه سفسطه و غلطاندازى وارد بحث شد، و گفت: اى بى خبر! این كه در اختیار من است، من زنده مى كنم و مى میرانم، مگر نمى بینى مجرم محكوم به اعدام را آزاد مى كنم، و زندانى غیر محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدا مى نمایم.

آن گاه دستور داد یك شخص اعدامى را آزاد كردند، و یك نفر غیر محكوم به اعدام را اعدام نمودند.

ابراهیم بى درنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگى و مرگ نیست بلكه همه جهان هستى به دست خدا است، بر همین اساس، خداى من كسى است كه صبحگاهان خورشید را از افق مشرق بیرون مى آورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو مى برد، اگر راست مى گویى كه تو خداى مردم هستى، خورشید را به عكس از افق مغرب بیرون آر، و در افق مشرق، فرو بر.

نمرود در برابر این استدلال نتوانست غلطاندازى كند، آن چنان گیج و بهت زده شد كه از سخن گفتن درمانده گردید.(۲۰۰)

نمرود دید اگر آشكارا با ابراهیم دشمنى كند، رسوائیش بیشتر مى شود، ناچار دست از ابراهیم كشید تا در یك فرصت مناسب از او انتقام بگیرد، اما جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهیم بترسانند و دور سازند.(۲۰۱)

بت شكنى ابراهیم و استدلال او

ابراهیم از راه هاى گوناگون با بت پرستى مبارزه كرد، ولى بیانات و مبارزات ابراهیمعليه‌السلام در آن تیره بختان لجوج اثر نكرد، از طرفى دستگاه نمرود براى سرگرم كردن مردم و ادامه سلطه خود هرگز نمى خواست كه مردم از بت پرستى دست بردارند.

ابراهیم در مبارزه خود مرحله جدیدى را برگزید و با كمال قاطعیت به بت پرستان و نمرودیان اخطار كرد و چنین گفت:

( وَ تَاللهِ لَاَكیدَنَّ أَصنامَكُم بَعدَ أَن تُوَلُّوا مُدبِرینَ؛ )

به خدا سوگند در غیاب شما نقشه اى براى نابودى بتهایتان مى كشم.(۲۰۲)

ابراهیم همچنان در كمین بتها بود تا روز عید نوروز فرا رسید، در میان مردم بابل رسم بود كه هر سال روز عید نوروز(۲۰۳) شهر را خلوت مى كردند و براى خوشگذرانى به صحرا و كوه و دشت و فضاهاى آزاد دیگر مى رفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافیانش نیز از شهر بیرون رفتند، حتى ابراهیمعليه‌السلام را نیز دعوت كردند كه با آن ها به خارج از شهر برود و در جشن آن ها شركت كند، ولى ابراهیمعليه‌السلام در پاسخ دعوت آنها گفت: من بیمار هستم.(۲۰۴)

ابراهیمعليه‌السلام از نظر بدنى بیمار نبود، ولى وقتى كه مى دید مردم، غرق در فساد و هوسبازى و بت پرستى هستند، از نظر روحى كسل و ناراحت بود، و منظور او از این كه گفت: من بیمارم یعنى روحم كَسِل است.

وقتى كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهیم اندكى غذا و یك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، دید مجسمه هاى گوناگون زیادى در كنار هم چیده شده و با قیافه هاى مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جایگاه ها قرار دارند، ابراهیم غذا را به دست گرفت و كنار هر یك از بت ها رفت و گفت: از این غذا بخور و سخن بگو.

وقتى كه آن بت پاسخ نمى داد، ابراهیم با تبرى كه در دست داشت، بر دست و پاى بت مى زد و دست و پاى آن بت را مى شكست. ابراهیم با همه بتهایى كه در آن بتكده بودند، همین كار را مى كرد، و فضاى وسط بتخانه از قطعه هاى بتهاى شكسته پر شد.

ولى ابراهیم به بت بزرگ حمله نكرد، و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهیم از این كار، منظورى داشت، منظورش این بود كه در آینده از همین راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نماید.

مراسم عید كم كم پایان یافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزارى را به جاى آورند و سپس به خانه هایشان باز گردند.

گروه اول وقتى كه وارد بتخانه شد با منظره عجیبى روبرو گردید، گروه هاى بعد نیز وارد شدند، و همه در وحشت و بهت زدگى فرو رفتند، فریادها و نعره هایشان برخاست، هركسى سخن مى گفت...

در این جا دنباله داستان را از زبان قرآن (آیه ۵۸ تا ۶۷ سوره انبیاء) بشنویم:

ابراهیم همه بت ها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شاید سراغ او بیایند (و او حقایق را بازگو كند).