قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان0%

قصه های قرآن به قلم روان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: مفاهیم قرآنی

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 36678
دانلود: 6862

قصه های قرآن به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 27 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 36678 / دانلود: 6862
اندازه اندازه اندازه
قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده:
فارسی

این کتاب از آثار مرحوم محمد محمدی اشتهاردی میباشد. ایشان شرح و داستان زندگی پیامبر اکرم را به همراه داستان زندگی بیست و شش تن از پیامبران دیگر که نامشان به طور صریح در قرآن آمده را در کنار داستانهای دیگری که در قرآن آمده با قلمی روان به رشته تحریر در آورده اند.

(هنگامى كه آن ها منظره بت ها را دیدند) گفتند: شنیده ایم نوجوانى از بتها سخن مى گفت: كه به او ابراهیم مى گویند.

جمعیت گفتند: او را در برابر دیدگان مردم بیاورید، تا گواهى دهد.

(هنگامى كه ابراهیم را حاضر كردند) گفتند: آیا تو این كار را با خدایان ما كرده اى، اى ابراهیم؟

ابراهیم در پاسخ گفت: بلكه این كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسید اگر سخن مى گوید!

بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: حقا كه شما ستمگرید.

سپس بر سرهایشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلى فراموش كردند) و به ابراهیم گفتند: تو مى دانى كه بتها سخن نمى گویند.

(اینجا بود كه ابراهیم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبید، و به آن ها) گفت: آیا غیر از خدا

چیزى را پرستش مى كنید كه نه كمترین سودى براى شما دارد، و نه زیانى به شما مى رساند (نه امیدى به سودشان دارید و نه ترسى از زیانشان).

افّ بر شما و بر آن چه جز خدا مى پرستید! آیا اندیشه نمى كنید (و عقل ندارید).(۲۰۵)

گفتگوى نمرود با آزر و مادر ابراهیمعليه‌السلام

روایت شده: به نمرود گفته شد، ابراهیم پسر آزر، بت ها را شكسته است، نمرود آزر را طلبید و به او گفت: به من خیانت كردى و وجود این پسر (ابراهیم) را از من پوشاندى.

آزر گفت: پادشاها! من تقصیرى ندارم، مادرش او را پوشانده و نگهدارى كرده است و او مدعى است كه استدلال و حجت دارد.

نمرود دستور داد، مادر ابراهیم را حاضر كردند، و به او گفت: چرا وجود این پسر را از ما پوشاندى كه با خدایان ما چنین كرد؟!

مادر گفت: اى شاه! من دیدم تو رعیت و ملت خودت را مى كشى و نسل آن ها به خطر مى افتد، با خود گفتم این پسر را براى حفظ نسل نگه دارم، اگر این پسر همان بود (كه واژگونى سلطنت تو به دست او است) او را تحویل مى دهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پایان یابد، و اگر این پسر او نیست، براى ما یك نفر پسر باقى بماند، اینك كه براى تو ثابت شده است كه این پسر همان است، در اختیار تو است هر كار مى كنى انجام بده.

نمرود گفتار مادر ابراهیم را پسندید، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهیم در مورد شكسته شدن بت ها سخن گفت، هنگامى كه ابراهیمعليه‌السلام گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است. نمرود به جاى این كه استدلال نیرومند ابراهیمعليه‌السلام را بپذیرد، درباره مجازات ابراهیم با اطرافیان خود به مشورت پرداخت، اطرافیان گفتند: ابراهیم را بسوزانید و خدایان خود را یارى كنید.(۲۰۶)

به آتش افكندن ابراهیمعليه‌السلام

به فرمان نمرود، ابراهیم را زندانى نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هیزم جمع كنند، و یك گودال و فضاى وسیعى را در نظر گرفتند، بت پرستان گروه گروه هیزم مى آوردند و در آن جا مى ریختند.

گرچه یك بار هیزم براى سوزاندن ابراهیم كافى بود، ولى دشمنان مى خواستند هر چه كینه دارند نسبت به ابراهیمعليه‌السلام آشكار سازند، وانگهى این حادثه موجب عبرت براى همه شود، و عظمت و قلدرى نمرود بر قلب ها سایه بیافكند تا در آینده هیچ كس چنین جرأتى نداشته باشد.

روز موعود فرا رسید، نمرود با سپاه بى كران خود، در جایگاه مخصوصى قرار گرفتند، در كنار آن بیابان، ساختمان بلندى براى نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهیم را بنگرد و لذت ببرد.

هیزم ها را آتش زدند، شعله هاى آن به سوى آسمان سر كشید، آن شعله ها به قدرى اوج گرفته بود كه هیچ پرنده اى نمى توانست از بالاى آن عبور كند، اگر عبور مى كرد مى سوخت و در درون آتش مى افتاد.

در این فكر بودند كه چگونه ابراهیم را در درون آتش بیفكنند، شیطان با شیطان صفتى به پیش آمد و منجنیقى ساخت و ابراهیم را در درون آن نهادند تا به وسیله آن او را به درون آتش پرتاب نمایند.

در این هنگام ابراهیم تنها بود، حتى یك نفر از انسان ها نبود كه از او حمایت كند، تا آن جا كه پدر خوانده اش آزر نزد ابراهیم آمد و سیلى محكمى به صورت او زد و با تندى گفت: از عقیده ات بر گرد!

ولى همه موجودات ملكوتى نگران ابراهیم بودند، فرشتگان آسمان ها گروه گروه به آسمان اول آمدند، و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهیمعليه‌السلام را نمودند، همه موجودات نالیدند، جبرئیل به خدا عرض كرد: خدایا! خلیل تو، ابراهیم بنده تو است و در سراسر زمین كسى جز او تو را نمى پرستد، دشمن بر او چیره شده و میخواهد او را با آتش بسوزاند.

خداوند به جبرئیل خطاب كرد: ساكت باش! آن بنده اى نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهیم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ مى كنم، اگر دعا كند دعایش را مستجاب مى نمایم.

استجابت دعاى ابراهیمعليه‌السلام و تبدیل آتش به گلستان

ابراهیم در میان منجنیق، لحظه اى قبل از پرتاب، خدا را چنین خواند:

( یا اللهُ یا واحِدُ، یا اَحَدُ یا صَمَدُ یا مَن لَم یلِد وَ لَم یولَد وَ لَم یكُن لَهُ كُفُواً اَحَدٌ نَجِّنى مِنَ النَّارِ بِرَحمَتِكَ؛ )

اى خداى یكتا و بى همتا، اى خداى بى نیاز، اى خدایى كه هرگز نزاده و زاده نشده، و هرگز شبیه و نظیر ندارد، مرا به لطف و رحمتت، از این آتش نجات بده.(۲۰۷)

جبرئیل در فضا نزد ابراهیم آمد و گفت: آیا به من نیاز دارى؟

ابراهیم گفت: به تو نیازى ندارم ولى به پروردگار جهانیان نیاز دارم.(۲۰۸)

جبرئیل انگشترى را در انگشت دست ابراهیم نمود، كه در آن چنین نوشته بود: معبودى جز خداى یكتا نیست، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسول خدا است، به خدا پناهنده شدم، و به او اعتماد كردم و كارم را به او سپردم.

در همین لحظه فرمان الهى خطاب به آتش صادر شد:

( یا نارُ كُونى بَرداً؛ )

اى آتش براى ابراهیم سرد باش.

آتش آن چنان خنك شد، كه دندان هاى ابراهیم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدى خداوند آمد:

( وَ سَلاماً عَلى ابراهِیمَ؛ )

بر ابراهیم، سالم و گوارا باش.

آن همه آتش به گلستانى سبز و خرم مبدل شد، جبرئیل كنار ابراهیمعليه‌السلام آمد و با او به گفتگو پرداخت.

بهتر این است كه در این جا به اشعار ناب مولانا در كتاب مثنوى گوش جان فرا دهیم.

چون رها از منجنیق آمد خلیل

آمد از دربار عزت، جبرئیل

گفت: هل لك حاجة یا مجتبى

گفت: اما منك یا جبرئیل لا

من ندارم حاجتى با هیچكس

با یكى كار من افتاده است و بس

آن چه داند لایق من آن كند

خواه ویران خواه آبادان كند``

گفت: اینجا هست نامحرم مقال

علمه بالحال حسبى ما السؤال

گر سزاوار من آمد سوختن

لب زدفع او بیاید دوختن

من نمى دانم چه خواهم زآن جناب

بهر خود والله اعلم بالصواب

نمرود ابراهیم را در گلستان دید كه با پیرمردى گفتگ و مى كند به آزر رو كرد و گفت: به راستى پسرت چقدر در نزد پروردگارش ارجمند است!

و نیز گفت: اگر بنابراین است كسى براى خود خدایى انتخاب كند، سزاوار است كه خداى ابراهیم را انتخاب نماید.

یكى از رجال چاپلوس دربار نمرود (براى رفع وحشت نمرود) گفت: من دعا و وردى بر آتش خواندم، تا آتش ابراهیم را نسوزاند.

همان دم ستونى از همان آتش به سوى او آمد و او را سوزانید، در حالى كه آتش هاى تمام دنیا، تا سه روز، سوزنده نبود.(۲۰۹)

یاد امام حسینعليه‌السلام از توكل كامل ابراهیم به خدا

در ماجراى كربلا، امام سجادعليه‌السلام سخت بیمار بود، به طورى كه با زحمت - آن هم با تكیه بر عصا - مى توانست بر خیزد، امام حسینعليه‌السلام با او دیدار كرد و فرمود: پسرم! چه میل دارى؟

امام سجاد عرض كرد:

( اَشتَهِى اَن اكونَ ممَّن لا اَقتَرِحُ عَلَى اللهِ رَبِّى ما یدَبِّرُهُ لِى؛ )

میل دارم به گونه اى باشم كه در برابر خواسته هاى تدبیر شده خدا براى من، خواسته دیگرى نداشته باشم.

امام حسینعليه‌السلام فرمود:

احسن و آفرین! تو همچون ابراهیم خلیلعليه‌السلام هستى كه جبرئیل از او پرسید: آیا خواهش و حاجتى دارى؟ او در پاسخ گفت: هیچگونه پیشنهادى به خدا ندارم، بلكه او مرا كفایت مى كند و نگهبانى نیكى است.(۲۱۰)

من از درمان و درد و وصل و هجران

پسندم آن چه را جانان پسندد

نمایش قدرت با ساختن برج آسمانخراش

ماجراى تبدیل آتش به گلستان، ضربه روحى و سیاسى سنگینى بر نمرود و نمرودیان وارد ساخت، و به عكس ابراهیمعليه‌السلام را محبوب خاص و عام نمود، ولى نمرود از مركب غرور پیاده نشد، باز به تلاش هاى مذبوحانه خود ادامه داد، این بار با نمایش هاى خنده آور، خواست به اصطلاح، آب از دست رفته را به جوى خود باز گرداند، و مردم را در امور پوچ سرگرم سازد، از این رو فرمان داد برجى بسیار بلند و آسمان خراش بسازند. مهندسان و معمارهاى زبردست در ساختن آن به تلاش پرداختند، نمرود با خود مى گفت: به زودى این برج به مرحله عالى خود مى رسد، آن گاه چون صیادى ماهر كه به صید شكار مى پردازد، من نیز بر بام رفیع برج، با آسمانیان، یا با برج و باروى آن ها كه ابراهیم را كمك مى كنند مى جنگم و آن ها را هدف قرار میدهم و براى همیشه از دستشان خلاص مى گردم، ساختمان برج به پایان رسید، روزى تعیین شد تا نمرود و رجال كشور او براى نمایش قدرت بر بام رفیع برج بروند و اظهار وجود كنند، ولى قبل از فرا رسیدن آن روز، طوفان شدیدى آمد و برج به سختى لرزید و قسمت بالاى برج ویران شد، سپس پایه هاى برج سقوط كرد، و برج خراب گردید و جمعى از دست اندركاران نمرودى در میان آن به هلاكت رسیدند.(۲۱۱)

سفینه فضایى براى ترور خالق جهان!!

با این كه با ویران شدن برج، سزاوار بود نمرود، عبرت بگیرد و از میان پوست غرور خارج شود، ولى آن خیره سر غافل به جاى عبرت، تصمیم دیگرى گرفت، كه ما از آن به ساختن فضاپیما براى ترور خداى ابراهیمعليه‌السلام تعبیر نموده ایم، به مهندسین فرمان داد: اطاقى كوچك بسازند به گونه اى كه او را به سوى آسمان ببرند.

مهندسین به طراحى پرداختند، طرح آن ها به این صورت در آمد كه اطاقى را از چوب محكم ساختند، چهار كركس لاشخور را گرفتند و آن ها را مدتى با غذاهاى مختلف پرورش دادند سپس هر یك از آن ها را در قسمت پایین یكى از پایه هاى چهارگانه آن اطاق بستند، و مدتى آن ها را گرسنه نگهداشتند، سپس در قسمت وسط سقف آن اطاق، شقه هایى از گوشت نهادند، تا كركس ها به طمع آن گوشت ها به پرواز در آیند و نمرود در آن اطاق همراه آن ها به سوى آسمان حركت نماید.

این دستگاه با این ترتیب ساخته شد، نمرود با تیر و كمان خود به درون آن دستگاه رفت، و كركسها به پرواز در آمدند، نمرود نیز با آن ها به سوى آسمان حركت كرد، اما پس از چند لحظه، نمرود خود را در تاریكى شدید دید، وحشت و ترس او را فرا گرفت، بى درنگ طبق برنامه از پیش تعیین شده، آن گوشت ها را در قسمت پایین قرار داد، این بار كركس ها به طمع رسیدن به گوشت سرازیر شده و با صداهاى دلخراش و بلند به طرف زمین به پرواز در آمدند...، به این ترتیب فضاپیماى نمرود به زمین نشست، و نمرود با كمال روسیاهى، شرمندگى، و سرافكندگى از آن خارج گردید.(۲۱۲)

هلاكت نمرود به وسیله یك پشه ناتوان

نمرود همچنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز مى كرد، و به شیوه هاى طاغوتى خود ادامه مى داد، خداوند براى آخرین بار حجت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر خیره سرى خود ادامه دهد، با ناتوانترین موجوداتش زندگى ننگین او را پایان بخشد.

خداوند فرشته اى را به صورت انسان، براى نصیحت نمرود نزد او فرستاد، این فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنین گفت:

... اینك بعد از آن همه خیره سرى ها و آزارها و سپس سرافكندگى ها و شكست ها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آیى، و به خداى ابراهیمعليه‌السلام كه خداى آسمان ها و زمین است ایمان بیاورى، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار، دست بردارى، در غیر این صورت فرصت و مهلت به آخر رسیده، اگر به روش خود ادامه دهى، خداوند داراى سپاه هاى فراوان است و كافى است كه با ناتوانترین آن ها تو و ارتش عظیم تو را از پاى در آورد.

نمرود خیره سر، این نصایح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخى و پررویى گفت: در سراسر زمین، هیچكس مانند من داراى نیروى نظامى نیست، اگر خداى ابراهیمعليه‌السلام داراى سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آماده جنگیدن با آنان هستیم.

فرشته گفت: اكنون كه چنین است سپاه خود را آماده كن.

نمرود سه روز مهلت خواست و در این سه روز آن چه توانست در یك بیابان بسیار وسیع، به مانور و آماده سازى پرداخت، و سپاهیان بى كران او با نعره هاى گوش خراش به صحنه آمدند.

آن گاه نمرود، ابراهیم را طلبید و به او گفت: این لشگر من است!

ابراهیم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نیز فرا مى رسند.

در حالى كه نمرود و نمرودیان، سرمست كیف و غرور بودند و از روى مسخره قاه قاه مى خندیدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بى كرانى از پشه ها ظاهر شدند و به جان سپاهیان نمرود افتادند (آن ها آن قدر زیاد بودند كه مثلاً هزار پشه روى یك انسان مى افتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گویى ماه ها غذا نخورده اند) طولى نكشید كه ارتش عظیم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.

شخص نمرود در برابر حمله برق آساى پشه ها به سوى قصر محكم خود گریخت، وارد قصر شد و در آن را محكم بست، و وحشت زده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشه اى ندید، احساس آرامش كرد، با خود مى گفت: نجات یافتم، آرام شدم، دیگر خبرى نیست...

در همین لحظه باز همان فرشته ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصیحت كرد و به او گفت: لشكر ابراهیم را دیدى! اكنون بیا و توبه كن و به خداى ابراهیمعليه‌السلام ایمان بیاور تا نجات یابى!

نمرود به نصایح مهرانگیز آن فرشته ناصح، اعتنا نكرد. تا این كه روزى یكى از همان پشه ها از روزنه اى به سوى نمرود پرید، لب پایین و بالاى او را گزید، لبهاى او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بینى به مغز او راه یافت و همین موضوع به قدرى باعث درد شدید و ناراحتى او شد، كه گماشتگان سر او را مى كوبیدند تا آرام گیرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعیت بسیار نكبت بارى به هلاكت رسید، و طومار زندگى ننگینش پیچیده شد(۲۱۳) به تعبیر قرآن

( وَ اَرادُوا بِه كَیداً فَجعَلناهُم الاَخسَرینَ؛ )

نمرودیان با تزویر و نقشه هاى گوناگون خواستند تا ابراهیم را شكست دهند، ولى خود شكست خوردند.(۲۱۴)

به گفته پروین اعتصامى:

خواست تا لاف خداوندى زند

برج و بارى خدا را بشكند

پشه اى را حكم فرمودم كه خیز

خاكش اندر دیده خودبین بریز

جالب این كه: حضرت علىعليه‌السلام در ضمن پاسخ به پرسش هاى یكى از اهالى شام فرمود: دشمنان در روز چهارشنبه ابراهیمعليه‌السلام را در میان منجنیق نهادند و در درون آتش پرتاب نمودند، سرانجام خداوند در روز چهارشنبه، پشه اى بر نمرود مسلط گردانید...

و امام صادقعليه‌السلام فرمود: خداوند ناتوان ترین خلق خود، پشه را به سوى یكى از جباران خودكامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بینى او وارد گردید، تا به مغز او رسید، و او را به هلاكت رسانید، و این یكى از حكمت هاى الهى است كه با ناتوان ترین مخلوقاتش، قلدرترین موجودات را از پاى در مى آورد.(۲۱۵)

و از ابن عباس روایت شده: پشه لب نمرود را گزید، نمرود تلاش كرد تا آن را با دستش بگیرد، پشه به داخل سوراخ بینى او پرید، او تلاش كرد كه آن را از بینى خارج سازد، پشه خود را به سوى مغز او رسانید، خداوند به وسیله همان پشه، چهل شب او را عذاب كرد تا به هلاكت رسید.(۲۱۶)

نیز روایت شده: آن پشه نیمه فلج بود، و یك قسمت از بدنش قوت نداشت، وقتى كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنین گفت: اى نمرود! اگر مى توانى مرده را زنده كنى، این نیمه مرده مرا زنده كن، تا با قوت آن قسمت از بدنم كه فلجى آن خوب شده، از بینى تو بیرون آیم، و یا این قسم بدنم را كه سالم است بمیران تا خلاص شوى.(۲۱۷)

هجرت ابراهیم، و دفاع او از حقش در مورد توقیف اموالش

در مدتى كه ابراهیم در سرزمین بابل بود، جمعى، از جمله حضرت لوطعليه‌السلام و ساره به او ایمان آوردند، او با ساره ازدواج كرد، از طرف پدر ساره، زمین هاى مزروعى و گوسفندهاى بسیار، به ساره رسیده بود، ابراهیمعليه‌السلام مدتى در ضمن دعوت مردم به توحید، به كشاورزى و دامدارى پرداخت، تا این كه تصمیم گرفت از سرزمین بابل به سوى فلسطین هجرت كند و دعوت خود را به آن سرزمین بكشاند، اموال خود از جمله گوسفندهاى خود را برداشت و همراه چند نفر با همسرش ساره، حركت كردند.

ولى از طرف حاكم وقت (بقایاى دستگاه نمرودى) اموال ابراهیمعليه‌السلام را توقیف كردند.

ماجرا به دادگاه كشیده شد، ابراهیمعليه‌السلام در دادگان، خطاب به قاضى چنین گفت:

من (و همسرم) سال ها زحمت كشیده ایم و این اموال را به دست آورده ایم(۲۱۸) اگر مى خواهید، اموال مرا مصادره كنید، بنابراین سال هاى عمرم را كه صرف تحصیل این اموال شده، برگردانید.

قاضى در برابر استدلال منطقى ابراهیم، عقب نشینى كرد و گفت: حق با ابراهیم است.(۲۱۹)

ابراهیمعليه‌السلام آزاد شد و همراه اموال خود به هجرت ادامه داد و با توكل به خدا و استمداد از درگاه حق، حركت كرد، تا تحول تازه اى در منطقه جدیدى به وجود آورد، سخنش این بود كه:

( اءنّى ذاهِب الى رَبّى سَیهدِینَ؛ )

من (هرجا بروم) به سوى پروردگارم مى روم، او راهنماى من است، و با هدایت او ترسى ندارم.(۲۲۰)

اهمیت پوشش زن در سیره ابراهیمعليه‌السلام

ابراهیم در مسیر هجرت همراه ساره و لوطعليه‌السلام عبور مى كردند، ابراهیمعليه‌السلام براى حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشم هاى گناهكار، صندوق ساخته بود و ساره را در میان آن نهاده بود، هنگامى كه به مرز ایالت مصر رسیدند، حاكم مصر به نام عزاره در مرز ایالت مصر، مأموران گمركى گماشته بود، تا عوارض گمركى را از كاروانهایى كه وارد سرزمین مصر مى شوند، بگیرند. مأمور به بررسى اموال ابراهیمعليه‌السلام پرداخت، تا این كه چشمش به صندوق افتاد، به ابراهیم گفت: در صندوق را بگشا، تا محتوى آن را قیمت كرده و یك دهم قیمت آن را براى وصول، مشخص كنم.

ابراهیم: خیال كن این صندوق پر از طلا و نقره است، یك درهم آن را حساب كن تا بپردازم، ولى آن را باز نمى كنم.

مأمور كه عصبانى شده بود، ابراهیمعليه‌السلام را مجبور كرد تا درِ صندوق را باز كند.

سرانجام ابراهیمعليه‌السلام به اجبار دژخیمان، در صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالى را در میان صندوق دید و به ابراهیم گفت: این زن با تو چه نسبتى دارد؟

ابراهیم: این زن دختر خاله و همسر من است.

مأمور: چرا او را در میان صندوق نهاده اى؟

ابراهیم: غیرتم نسبت به ناموسم چنین اقتضا كرد، تا چشم ناپاكى به او نیفتد.

مأمور: من اجازه حركت به تو نمى دهم تا به حاكم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراى تو و این زن آگاه شود.

مأمور براى حاكم مصر پیام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاكم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند.

مى خواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهیم گفت: من هرگز از صندوق جدا نمى شوم مگر این كه كشته شوم.

ماجرا را به حاكم گزارش دادند، حاكم دستور داد كه: صندوق را همراه ابراهیم نزد من بیاورید.

مأموران، ابراهیم را همراه صندوق و سایر اموالش نزد حاكم مصر بردند، حاكم مصر به ابراهیم گفت: در صندوق را باز كن.

ابراهیم: همسر و دختر خاله ام در میان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولى در صندوق را باز نكنم.

حاكم از این سخن ابراهیم، سخت ناراحت شد و ابراهیم را مجبور كرد كه در صندوق را بگشاید، ابراهیم آن را گشود.

حاكم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز كرد.

ابراهیمعليه‌السلام از شدت غیرت به خدا متوجه شد و عرض كرد: خدایا دست حاكم را از دست درازى به سوى همسرم كوتاه كن.

بى درنگ دست حاكم در وسط راه خشك شد، حاكم به دست و پا افتاد و به ابراهیم گفت: آیا خداى تو چنین كرد؟

ابراهیم: آرى، خداى من غیرت را دوست دارد، و گناه را بد مى داند، او تو را از گناه بازداشت.

حاكم: از خدایت بخواه دستم خوب شود، در این صورت دیگر دست درازى نمى كنم.

ابراهیم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولى بار دیگر به سوى ساره دست درازى كرد، باز با دعاى ابراهیمعليه‌السلام دستش در وسط راه خشك گردید، و این موضوع سه بار تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهیم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.

ابراهیم: اگر قصد تكرار ندارى، دعا مى كنم.

حاكم: با همین شرط دعا كن.

ابراهیم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتى كه حاكم این معجزه و غیرت را از ابراهیم دید، احترام شایانى به او كرد و گفت: تو در این سرزمین آزاد هستى، هر جا مى خواهى، برو، ولى یك تقاضا از شما دارم و آن این كه: كنیزى را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزارى كند.

ابراهیم تقاضاى حاكم را پذیرفت.

حاكم آن كنیز را كه نامش هاجر بود به ساره بخشید و احترام و عذرخواهى شایانى از ابراهیم كرد و به آیین ابراهیم گروید، و دستور داد عوارض گمركى را از او نگیرند.

به این ترتیب غیرت و معجزه و و اخلاق ابراهیم موجب گرایش حاكم مصر به آیین ابراهیم گردید، و او ابراهیم را با احترام بسیار، بدرقه كرد...(۲۲۱)

ابراهیمعليه‌السلام در هجرتگاه، و تولد اسماعیلعليه‌السلام و اسحاق

ابراهیمعليه‌السلام به فلسطین رسید، قسمت بالاى آن را براى سكونت برگزید، و لوطعليه‌السلام را به قسمت پایین با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتى در روستاى حبرون كه اكنون به شهر قدس خلیل معروف است ساكن شد.

ابراهیم و لوط، در آن سرزمین، مردم را به توحید و آیین الهى دعوت مى كردند و از بت پرستى و هرگونه فساد بر حذر مى داشتند، سال ها از این ماجرا گذشت، ابراهیمعليه‌السلام به سن و سال پیرى رسید، ولى فرزندى نداشت زیرا همسرش ساره نازا بود، ابراهیم دوست داشت، پسرى داشته باشد، تا پس از او راهش را ادامه دهد.

ابراهیمعليه‌السلام به ساره پیشنهاد كرد، تا كنیزش هاجر را به او بفروشد، تا بلكه از او داراى فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهیم بخشید، هاجر همسر ابراهیم گردید، و پس از مدتى از او داراى پسر شد كه نامش را اسماعیل گذاشتند.

ابراهیم بارها از خدا خواسته بود كه فرزند پاكى به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود كه فرزندى متین و صبور، به او خواهد داد.(۲۲۲)

این فرزند همان اسماعیل بود كه خانه ابراهیم را لبریز از شادى و نشاط كرد.

ساره نیز سال ها در انتظار بود كه خداوند به او فرزندى بدهد، به خصوص وقتى كه اسماعیل را میدید، آرزویش به داشتن فرزند بیشتر مى شد، از ابراهیم مى خواست دعا كند و از امدادهاى غیبى استمداد بطلبد، تا داراى فرزند گردد.

ابراهیم دعا كرد، دعاى غیر عادى ابراهیمعليه‌السلام به استجابت رسید و سرانجام فرشتگان الهى او را به پسرى به نام اسحاق بشارت دادند، هنگامى كه ابراهیم این بشارت را به ساره گفت، ساره از روى تعجب خندید، و گفت: واى بر من، آیا با این كه پیر و فرتوت هستم، و شوهرم ابراهیم نیز پیر است، داراى فرزند مى شوم؟! به راستى بسیار عجیب است!(۲۲۳)

طولى نكشید كه بشارت الهى تحقق یافت و كانون گرم خانواده ابراهیم با وجود نو گلى به نام اسحاق گرم تر شد.

از این پس فصل جدیدى در زندگى ابراهیمعليه‌السلام پدید آمد، از پاداش هاى مخصوص الهى به ابراهیمعليه‌السلام دو فرزند صالح به نام اسماعیل و اسحاقعليه‌السلام بود، تا عصاى پیرى او گردند و راه او را ادامه دهند.

 

پاك زیستى ابراهیمعليه‌السلام

روزى ابراهیمعليه‌السلام وقتى كه صبح برخاست (به آیینه نگاه كرد) در صورت خود یك لاخ موى سفید دید كه نشانه پیرى است، گفت:

( الحمدُ للهِ الَّذِى بَلَغنى هذا المَبلَغَ وَ لَم اَعصِى اللهَ طَرفَةَ عَینٍ؛ )

حمد و سپاس خداوندى را كه مرا به این سن و سال رسانید كه در این مدت به اندازه یك چشم به هم زدن گناه نكردم.(۲۲۴)

مهمان دوستى ابراهیمعليه‌السلام و لقب خلیل براى او

در مهمان دوستى ابراهیمعليه‌السلام سخن هاى بسیار گفته اند، از جمله:

۱ - روزى پنج نفر به خانه ابراهیمعليه‌السلام آمدند (ان ها فرشتگان مأمور خدا همراه جبرئیل، به صورت انسان(۲۲۵) نزد ابراهیمعليه‌السلام آمده بودند). ابراهیم با این كه آن ها را نمى شناخت، گوساله اى را كشت و براى آن ها غذاى لذیذى فراهم كرد(۲۲۶) و جلو آن ها نهاد، آن ها گفتند: از این غذا نمى خوریم، مگر این كه به ما خبر دهى كه قیمت این گوساله چقدر است؟!

ابراهیم گفت: قیمت این غذا آن است كه در آغاز خوردن( بسم الله ) و در پایان( الحمدلله ) بگویید.

جبرئیل به همراهان خود گفت: سزاوار است كه خداوند این مرد را به عنوان خلیل (دوست خالص) خود برگزیند.(۲۲۷)

۲ - روزى دیگر، گروهى بر ابراهیمعليه‌السلام وارد شدند، در خانه غذا نبود، ابراهیم با خود گفت: اگر تیرهاى سقف خانه را بیرون بیاورم و به نجار بفروشم، تا غذاى مهمانان را فراهم كنم، مى ترسم بت پرستان از آن تیرها، بت بسازند. سرانجام مهمانان را در اطاق مهمانى جاى داد و پیراهن خود را برداشت و از خانه بیرون رفت، تا به محلى رسید و در آن جا مشغول نماز شد، پس از خواندن دو ركعت نماز، دید پیراهنش نیست، دانست كه خداوند اسباب كار را فراهم نموده است، به خانه بازگشت، همسرش ساره را دید كه سرگرم آماده نمودن غذا است، پرسید: این غذا را از كجا تهیه نمودى؟

ساره گفت: این غذا از همان مواد است كه توسط مردى فرستادى، معلوم شد كه خداوند لطف فرموده و با دست غیبى خود آن غذا را به خانه ابراهیمعليه‌السلام فرستاده است.(۲۲۸)

۳ - امام صادقعليه‌السلام فرمود: ابراهیمعليه‌السلام پدر مهربانى براى مهمانان بود، هرگاه به او مهمان نمى رسید، از خانه بیرون مى آمد و به جستجوى مهمان مى پرداخت. روزى براى پیدا كردن مهمان از خانه خارج شد و در خانه را بست و قفل كرد و كلید آن را همراه خود برد، پس از ساعتى جستجو، به خانه بازگشت ناگاه مردى یا شبیه مردى را در خانه خود دید، به او گفت: اى بنده خدا! با اجازه چه كسى وارد این خانه شدى؟

آن مرد گفت: با اجازه پروردگار این خانه، این سخن سه بار بین ابراهیمعليه‌السلام و آن مرد تكرار شد، ابراهیم دریافت كه آن مرد جبرئیل است، خداوند را شكر و سپاس نمود. در این هنگام جبرئیل گفت: خداوند مرا به سوى یكى از بندگانش كه او را خلیل (و دوست خالص) خود كرده، فرستاده است.

ابراهیم فرمود: آن بنده را به من معرفى كن، تا آخر عمر خدمتگزار او گردم.

جبرئیل گفت: آن بنده تو هستى.

ابراهیم گفت: چرا خداوند مرا خلیل خوانده است؟

جبرئیل گفت: زیرا تو هرگز از احدى چیزى را درخواست نكردى و هیچ كس هنگام درخواست از تو جواب منفى نشنید.(۲۲۹)

رحمت وسیع خدا در مقایسه با همان خواهى ابراهیمعليه‌السلام

روایت شده: تا مهمان به خانه ابراهیمعليه‌السلام نمى آمد، او در خانه غذا نمى خورد، وقتى فرا رسید كه یك شبانه روز مهمان بر او وارد نشد، او از خانه بیرون آمد و در صحرا به جستجوى مهمان پرداخت، پیرمردى را دید، جویاى حال او شد، وقتى خوب به جستجو پرداخت فهمید آن پیرمرد، بت پرست است، ابراهیم گفت: افسوس، اگر تو مسلمان بودى، مهمان من مى شدى و از غذاى من مى خوردى.

پیرمرد از كنار ابراهیمعليه‌السلام گذشت. در این هنگام جبرئیل بر ابراهیمعليه‌السلام نازل شد و گفت: خداوند سلام مى رساند و مى فرماید این پیرمرد هفتاد سال مشرك و بت پرست بود، و ما رزق او را كم نكردیم، اینك چاشت یك روز او را به تو حواله نمودیم، ولى تو به خاطر بت پرستى او، به او غذا ندادى.

ابراهیمعليه‌السلام از كرده خود پشیمان شد و به عقب بازگشت و به جستجوى آن پیرمرد پرداخت، تا او را پیدا كرد و به خانه خود دعوت نمود، پیرمرد گفت: چرا بار اول مرا رد كردى، و اینك پذیرفتى؟

ابراهیمعليه‌السلام پیام و هشدار خداوند را به او خبر داد.

پیرمرد در فكر فرو رفت و سپس گفت: نافرمانى از چنین خداوند بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است. آن گاه به آیین ابراهیمعليه‌السلام گرویده شد و آن را پذیرفت و بر اثر خلوص و كوشش در راه خدا پرستى، از بزرگان دین شد.(۲۳۰)

ملاقات ابراهیمعليه‌السلام با ماریا عابد سال خورده

در عصر حضرت ابراهیم عابدى زندگى مى كرد كه گویند ۶۶۰ سال عمر كرده بود، او در جزیره اى به عبادت اشتغال داشت، و بین او و مردم دریاچه اى عمیق فاصله داشت، او هر سه سال از جزیره خارج مى شد و به میان مردم مى آمد و در صحرایى به عبادت مشغول مى شد، روزى هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفندانى را دید كه به قدرى زیبا و براق و لطیف بودند گویى روغن به بدنشان مالیده شده بود، در كنار آن گوسفندان، جوان زیبایى را كه چهره اش همچون پاره ماه مى درخشید مشاهده نمود كه آن گوسفندان را مى چراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: اى جوان این گوسفندان مال كیست؟

جوان: مال حضرت ابراهیم خلیل الرحمن است.

ماریا: تو كیستى؟

جوان: من پسر ابراهیم هستم و نامم اسحاق است.

ماریا پیش خود گفت: خدایا مرا قبل از آن كه بمیرم، به دیدار ابراهیم خلیل موفق گردان.

سپس ماریا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراى دیدار ماریا و گفتار او را به پدرش ابراهیم خبر داد، سه سال از این ماجرا گذشت.

ابراهیم مشتاق دیدار ماریا شد، تصمیم گرفت او را زیارت كند، سرانجام در سیر و سیاحت خود به صحرا رفت، و در آن جا ماریا را كه مشغول عبادت و نماز بود ملاقات كرد، از نام و مدت عمر او پرسید، ماریا پاسخ داد، ابراهیم پرسید: در كجا سكونت دارى؟

ماریا: در جزیره اى زندگى مى كنم.

ابراهیم: دوست دارم به خانه ات بیایم و چگونگى زندگى تو را بنگرم.

ماریا: من میوه هاى تازه را خشك مى كنم و به اندازه یك سال خود ذخیره مى نمایم، و سپس به جزیره مى برم و غذاى یك سال خود را تأمین مى نمایم، ابراهیم و ماریا حركت كردند تا كنار آب آمدند.

ابراهیم: در كنار آب، كشتى و وسیله دیگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خلیج عبور مى كنى، و به جزیره مى رسى؟

ماریا: به اذن خدا بر روى آب راه مى روم.

ابراهیم: من نیز حركت مى كنم شاید همان خداوندى كه آب را تحت تسخیر تو قرار داده، تحت تسخیر من نیز قرار دهد.

ماریا جلو افتاد و( بسم الله ) گفت و روى آب حركت نمود، ابراهیم نیز بسم الله گفت و روى آب حركت نمود، ماریا دید ابراهیم نیز مانند او بر روى آب حركت مى كند، شگفت زده شد، و همراه ابراهیم به جزیره رسیدند، ابراهیم سه روز مهمان ماریا بود، ولى خود را معرفى نكرد، تا این كه ابراهیم به ماریا گفت: چقدر در جاى زیبا و شادابى هستى، آیا مى خواهى دعا كنى كه خداوند مرا نیز در همین جا سكونت دهد تا همنشین تو گردم؟

ماریا: من دعا نمى كنم!

ابراهیم: چرا دعا نمى كنى؟

ماریا: زیرا سه سال است حاجتى دارم و دعا كرده ام خداوند آن را اجابت ننموده است.

ابراهیم: دعاى تو چیست؟

ماریا ماجراى دیدن گوسفندان زیبا و اسحاق را بازگو كرد و گفت: سه سال است كه دعا مى كنم كه خداوند مرا به زیارت ابراهیم خلیل موفق كند، ولى هنوز خداوند دعاى مرا مستجاب ننموده است.

ابراهیم در این هنگام خود را معرفى كرد و گفت: اینك خداوند دعاى تو را اجابت نموده است، من ابراهیم هستم.

ماریا شادمان شد و برخاست و ابراهیم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامى داشت.(۲۳۱)

طبق بعضى از روایات، ابراهیم از ماریا پرسید چه روزى سخت ترین روزها است؟

او جواب داد: روز قیامت.

ابراهیم گفت: بیا با هم براى نجات خود و امت از سختى روز قیامت دعا كنیم، ماریا گفت: چون سه سال است دعایم مستجاب نشده، من دعا نمى كنم... پس از آن كه ماریا فهمید دعایش با دیدار ابراهیم به استجابت رسیده، با ابراهیمعليه‌السلام در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قیامت دعا كردند، و خوشبختى خود و آن ها را در آن روز مكافات، از درگاه خداوند خواستند به این ترتیب كه ابراهیم دعا مى كرد و عابد آمین مى گفت.(۲۳۲)

ابراهیم بسیار خرسند بود كه دوستى تازه پیدا كرده كه دل از دنیا كنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نیاز مى كند.

تابلوى دیگرى از عشق سرشار ابراهیم به خدا

ابراهیمعليه‌السلام در عین آن كه عابد، پارسا و شیفته حق بود، مرد كار و تلاش بود، هرگز براى خود روا نمى دانست كه بى كار باشد، بخشى از زندگى او به كشاورزى و دامدارى گذشت، و در این راستا پیشرفت وسیعى كرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.

بعضى از فرشتگان به خدا عرض كردند: دوستى ابراهیم با تو به خاطر آن همه نعمت هاى فراوانى است كه به او عطا كرده اى؟

خداوند خواست به آن ها نشان دهد كه چنین نیست، بلكه ابراهیم خدا را به حق شناخته است، به جبرئیل فرمود: در كنار ابراهیم برو و مرا یاد كن

جبرئیل كنار ابراهیم آمد دید او در كنار گوسفندان خود است، روى تلى ایستاد و با صداى بلند گفت:

( سبُّوح قُدُّوس ربُّ الملائِكةِ و الرُّوحِ؛ )

پاك و منزه است خداى فرشتگان و روح!

ابراهیم تا نام خدا را شنید، آن چنان شور و حالى پیدا كرد و هیجان زده شد كه زبان حالش این بود:

این مطرب از كجاست كه بر گفت نام دوست

تا جان و جامه نثار دهم در هواى دوست

دل زنده مى شود به امید وفاى یار

جان رقص مى كند به سماع كلام دوست

ابراهیم به اطراف نگریست و شخصى را روى تلى دید نزدش آمد و گفت:

آیا تو بودى كه نام دوستم را به زبان آوردى؟

او گفت: آرى.

ابراهیم گفت: بار دیگر از نام دوستم یاد كن، یك سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشید.

او گفت:( سبُّوح قُدُّوس ربُّ الملائِكةِ و الرُّوحِ )

ابراهیمعليه‌السلام با شنیدن این واژه ها كه یاد آور خداى یكتا و بى همتا بود، چنان لذت مى برد كه قابل توصیف نیست، نزد آن شخص رفت و گفت: یك بار دیگر نام دوستم را یاد كن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشید.

آن شخص براى بار سوم، واژه هاى فوق را تكرار كرد، ابراهیم نزد او رفت و گفت: یك بار دیگر از نام دوستم یاد كن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشید.

آن شخص، آن واژه ها را تكرار كرد.

ابراهیم گفت: دیگر چیزى ندارم، خودم را به عنوان برده بگیر، و یك بار دیگر نام دوستم را به زبان آور!

آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهیم نزد او رفت و گفت: اینك من و گوسفندانم را ضبط كن كه از آن تو هستم.

در این هنگام جبرئیل خود را معرفى كرد و گفت: من جبرئیلم، نیازى به دوستى تو ندارم، به راستى كه مراحل دوستى خدا را به آخر رسانده اى، سزاوار است كه خداوند تو را به عنوان خلیل (دوست خالص) خود برگزیند.(۲۳۳)

آرزوى ابراهیم خلیلعليه‌السلام

شب بود، جمعى از اصحاب، در محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بودند و از بیانات آن بزرگوار، بهره مند مى شدند، آن بزرگوار در آن شب این جریان را بیان كرد و فرمود:

آن شب كه مرا به سوى آسمان ها به معراج مى بردند (یعنى در شب ۱۷ یا ۲۱ ماه رمضان سال ۱۰ یا ۱۲ بعثت) هنگامى كه به آسمان سوم رسیدم، منبرى براى من نصب نمودند، من بر عرشه منبر قرار گرفتم و ابراهیم خلیل در پله پایین عرشه، قرار گرفت و سایر پیامبران در پله هاى پایین قرار گرفتند.

در این هنگام علىعليه‌السلام ظاهر شد كه بر شترى از نور، سوار بود و صورتش مانند ماه شب چهارده مى درخشید، و جمعى چون ستارگان تابان در اطراف او بودند، در این وقت، ابراهیم خلیل به من گفت: این (اشاره به علىعليه‌السلام ) كدام پیامبر بزرگ و یا فرشته بلندمقام است؟ گفتم:

او نه پیامبر است و نه فرشته، بلكه برادرم و پسرعمویم و دامادم و وارث علمم، على بن ابى طالبعليه‌السلام است.

پرسید: این گروهى كه در اطراف او هستند، كیانند؟

گفتم: این گروه، شیعیان على بن ابى طالبعليه‌السلام هستند.

ابراهیم علاقمند شد كه جزء شیعیان علىعليه‌السلام باشد، به خدا عرض كرد: پروردگارا! مرا از شیعیان على بن ابى طالبعليه‌السلام قرار بده.

در این هنگام جبرئیل نازل شد و این آیه (۸۱ سوره صافات) را خواند:

( وَ اءنّ مَن شیعَتِهِ لَاِبراهِیمَ؛ )

و از شیعیان او (در اصول اعتقادات) ابراهیم است.(۲۳۴)

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اصحاب فرمود: هرگاه بر پیامبران پیشین صلوات فرستادید، نخست به من صلوات بفرستید، سپس به آن ها، جز در مورد ابراهیم خلیل كه هرگاه خواستید به من صلوات بفرستید، نخست به ابراهیم خلیل صلوات بفرستید،

پرسیدند: چرا؟

فرمود: به همین دلیل كه بیان كردم (او آرزو كرد تا از شیعیان على بن ابى طالب باشد.)(۲۳۵)

گوشه اى از دعاى ابراهیمعليه‌السلام

از ویژگى هاى ابراهیم این بود كه بسیار دعا مى كرد، و بسیار مناجات و راز و نیاز با خدا مى نمود، از این رو در آیه ۷۵ سوره هود مى خوانیم:

( اءنّ ابراهیمَ لَحَلیم اوَّاه مُنیبٌ؛ )

همانا ابراهیم بسیار بردبار، و بسیار ناله كننده به درگاه خدا و بازگشت كننده به سوى خدا بود.

به عنوان نمونه؛ بخشى از دعاهاى ابراهیم بعد از ساختن كعبه چنین بود:

پروردگارا! این شهر (مكه) را شهر امنى قرار ده! و من و فرزندانمن را از پرستش بتها دور نگه دار!

پروردگارا! آن ها (بتها) بسیارى از مردم را گمراه ساختند! هر كس از من پیروى كند از من است و هر كس نافرمانى من كند، تو بخشنده و مهربانى.

پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمین بى آب و علفى در كنار خانه اى كه حرم توست، ساكن ساختم، تا نماز را بر پا دارند، تو دلهاى گروهى از مردم را متوجه آن ها ساز، و از ثمرات به آن ها روزى ده، شاید آنان شكر تو را به جاى آورند.

پروردگارا! تو مى دانى آن چه را ما پنهان یا آشكار مى كنیم، و چیزى در زمین و آسمان بر خدا پنهان نیست.(۲۳۶)

رحلت آرام و شاد ابراهیمعليه‌السلام

روزى عزرائیل نزد ابراهیم آمد تا جان او را قبض كند، ابراهیم مرگ را دوست نداشت، عزرائیل متوجه شد و عرض كرد: ابراهیم، مرگ را ناخوش دارد.

خداوند به عزرائیل وحى كرد: ابراهیم را آزاد بگذار چرا كه او دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت كند.

مدتها از این ماجرا گذشت، تا روزى ابراهیم پیرمرد بسیار فرتوتى را دید كه آن چه مى خورد، نیروى هضم ندارد و آن غذا از دهان او بیرون مى آید، دیدن این منظره سخت و رنج آور، موجب شد كه ابراهیم ادامه زندگى را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همین وقت، به خانه خود بازگشت، ناگاه یك شخص بسیار نورانى را كه تا آن روز چنان شخص زیبایى را ندیده بود، مشاهده كرد، پرسید:

تو كیستى؟

او گفت: من فرشته مرگ (عزرائیل) هستم.

ابراهیم گفت: سبحان الله! چه كسى است كه از نزدیك شدن به تو و دیدار تو بى علاقه باشد، با این كه داراى چنین جمالى دل آرا هستى.

عزرائیل گفت: اى خلیل خدا! هر گاه خداوند خیر و سعادت كسى را بخواهد مرا با این صورت نزد او مى فرستد، و اگر شر و بدبختى او را بخواهد، مرا در چهره دیگر نزد او بفرستد. آن گاه روح ابراهیم را قبض كرد.(۲۳۷)

به این ترتیب ابراهیم در سن ۱۷۵ سالگى با كمال دلخوشى و شادابى، به سراى آخرت شتافت.

در روایت دیگر از امیرمؤمنانعليه‌السلام نقل شده فرمود: هنگامى كه خداوند خواست ابراهیم را قبض روح كند، عزرائیل را نزد او فرستاد، عزرائیل نزد ابراهیم آمد و سلام كرد، ابراهیم جواب سلام او را داد و پرسید:

آیا براى قبض روح آمده اى یا براى احوالپرسى؟

عزرائیل: براى قبض روح آمده ام.

ابراهیم: آیا دوستى را دیده اى كه دوستش را بمیراند؟

عزرائیل بازگشت و به خدا عرض كرد: ابراهیم چنین میگوید، خداوند به اون وحى نمود به ابراهیم بگو:

( هَل رَأیتَ حبیباً یكرَهُ لقاءَ حبیبِهِ، اءنّ الحَبیبَ یحبُّ لِقاءَ حَبیبِهِ؛ )

آیا دوستى را دیده اى كه از دیدار دوستش بى علاقه باشد، همانا دوست، به دیدار علاقمند است.(۲۳۸)

ابراهیم به لقاى خدا، اشتیاق یافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذیرفت و در سن ۱۷۵ سالگى به لقاء الله پیوست.

پایان داستان هاى زندگى حضرت ابراهیمعليه‌السلام

۷ و ۸- اسماعیل و اسحاق فرزندان ابراهیمعليه‌السلام

نام اسماعیل در قرآن دوازده بار، و نام اسحاق هفده بار آمده است، این دو پیامبر، از فرزندان ابراهیم از دو مادر بودند، مادر اسماعیل هاجر نام داشت، و مادر اسحاق ساره بود. خداوند این دو پسر را در سن پیرى ابراهیم به ابراهیم عطا فرمود، چنان كه در آیه ۳۹ سوره ابراهیم از زبان ابراهیم مى خوانیم مى گوید:

( اَلْحَمْدُلِلَّه الَّذِى وَهَبَ لِى علَى الكِبَرِ اسماعِیلَ و اسحَاقَ اءنّ ربِّى سَمِیع الدُّعاء؛ )

حمد و سپاس خداوندى را كه در پیرى اسماعیل و اسحاق را به من بخشید، قطعا پروردگار من شنونده (و اجابت كننده) دعا است.

از ابن عباس روایت شده، خداوند در سن نود و نه سالگى ابراهیم، اسماعیل را به او داد، و در سن صد و دوازده سالگى اسحاق را به او عطا فرمود، و از سعید بن جبیر نقل شده كه ابراهیم تا ۱۱۷ سالگى فرزندى نداشت، سپس داراى فرزندانى به نام اسماعیل و اسحاق گردید.(۲۳۹)

ولادت حضرت اسماعیلعليه‌السلام

حضرت ابراهیمعليه‌السلام در آن هنگام كه در سرزمین بابِل (عراق كنونى) بود، در ۳۷ سالگى با ساره دختر یكى از پیامبران به نام لاحج ازدواج كرد، ساره بانویى مهربان و باكمال بود و (همچون خدیجهعليها‌السلام ) اموال بسیار داشت، همه آن اموال را در اختیار ابراهیم گذاشت، و ابراهیم آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.(۲۴۰)

ساره در یك خانواده كشاورز و دامدار زندگى مى كرد، وقتى كه همسر ابراهیم شد، گوسفندهایى بسیار و زمین هاى وسیعى كه از ناحیه پدر به او به ارث رسیده بود، در اختیار ابراهیم گذاشت.

هنگامى كه ابراهیم همراه ساره از بابِل به سوى سرزمین فلسطین هجرت كردند (چنان كه قبلاً ذكر شد) در مسیر راه وقتى كه به مصر رسیدند، حاكم مصر كنیزى را به نام هاجر به ساره بخشید، ابراهیم همراه ساره و هاجر وارد فلسطین شدند، و در آن جا به زندگى پرداختند و ابراهیم و لوط (برادر یا پسر خاله ساره) در این سرزمین به هدایت قوم پرداختند، ابراهیم در قسمت بلند فلسطین، و لوط در قسمت پایین فلسطین با فاصله هشت فرسخ، سكونت نمودند، و حضرت لوط در عین آن كه پیغمبر بود، به نمایندگى از طرف ابراهیم در آن جا به راهنمایى مردم پرداخت.

سال ها گذشت ابراهیم با این كه به سن پیرى رسیده بود، داراى فرزند نمى شد، علتش این بود كه همسرش ساره بچه دار نمى شد، روزى ابراهیم به ساره چنین پیشنهاد كرد: اگر مایل هستى كنیزت هاجر را به من بفروش، شاید خداوند از ناحیه او فرزندى به ما عنایت كند، تا پس از ما راه ما را زنده كند.

ساره این پیشنهاد را پذیرفت، از این پس هاجر همسر ابراهیم گردید و پس از مدتى داراى فرزندى شد كه نام او را اسماعیل گذاشتند. این همان فرزند صبور و بردبارى بود كه ابراهیم از درگاه خدا درخواست نموده بود، و خداوند بشارت او را به ابراهیم داده بود.(۲۴۱)

با داشتن این فرزند، كانون زندگى ابراهیم، زیبا و شاد شد، چرا كه اسماعیل ثمره یك قرن رنج و مشقت هاى ابراهیم بود.

طبیعى است كه ساره نیز به خصوص هنگامى كه چشمش به چهره اسماعیل مى افتاد، آرزو مى كرد كه داراى فرزند باشد، گاه به ابراهیم مى گفت: از خدا بخواه من نیز داراى فرزند شوم.

ابراهیم و ساره گر چه هر دو پیر شده بودند، و دیگر امید فرزند داشتن در میان نبود، ولى ابراهیم بارها امدادهاى غیبى را دیده بود، از این رو داراى امید سرشار بود، و از خدا مى خواست كه ساره نیز داراى فرزند شود، طولى نكشید كه دعاى ابراهیم مستجاب شده و بشارت فرزندى به نام اسحاق به او داده شد.(۲۴۲)

چگونگى بشارت چنین بود: حضرت لوط مدتها قوم خود را به سوى خدا و اخلاق نیك دعوت مى كرد، ولى آن ها حضرت لوط را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كیفر سخت الهى گشتند، جبرئیل همواره چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند كه نخست نزد ابراهیم بیایند و او را به تولد فرزندى به نام اسحاق مژده دهند، و سپس به سوى قوم لوط رفته و عذاب الهى را به آن ها برسانند.

روزى ابراهیم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان دید سه نفر (یا۹ نفر یا ۱۱ نفر) به صورت جوانانى نیرومند و زیبا بر ابراهیم وارد شدند و سلام كردند، ابراهیم كه مهمان نواز بود بى درنگ گوساله اى كشت و از گوشت آن غذاى مطبوعى براى مهمانان فراهم كرد و جلو آن ها گذاشت، اما در حقیقت آن ها فرشته بودند كه به صورت بشر به آن جا آمده بودند، و فرشته غذا نمى خورد، نخوردن غذا در آن زمان یك نوع علامت خطر بود، ابراهیم با آن همه شجاعت ترسید، از این رو كه فكر مى كرد آن ها دزدند یا سوءقصد دارند و یا براى عذاب قوم خود آمده اند... ولى بى درنگ آن ها ابراهیم را از ترس بیرون آوردند و به او گفتند: نترس، ما براى دو مأموریت آمده ایم: ۱ - قوم ناپاك لوط را به مجازات اعمال ناپاكشان برسانیم ۲ - به تو مژده مى دهیم كه خداوند به زودى فرزندى به نام اسحاق به تو مى دهد كه پیامبر خواهد بود، سپس فرزندى به نام یعقوب به اسحاق خواهد داد كه او نیز پیامبر است. ترس و وحشت از ابراهیم برطرف شد.

وقتى كه این بشارت به گوش ساره رسید، از تعجب خندید و گفت: آیا من كه پیر و فرتوت هستم و ابراهیم نیز پیر است داراى فرزند مى شوم، به راستى عجب است؟!

رسولان به ساره گفتند: آیا از فرمان و عنایت خداوند تعجب مى كنى؟ او خداى مهربان است، و در مورد شما چنین خواسته است، طولى نكشید كه كانون گرم خانواده ابراهیم به وجود نوگلى به نام اسحاق گرمتر شد.(۲۴۳)

ابراهیم سپاس الهى را به جا آورد و گفت: شكر و سپاس خداوندى را كه به من در سن پیرى اسماعیل و اسحاق را عنایت فرمود.(۲۴۴)

اسماعیل و مادرش در كنار كعبه

حس هووگرى گاهى به صورت هاى رنج آور در ساره بروز مى كرد، او وقتى كه مى دید ابراهیم فرزند نوگلش اسماعیل را در كنار مادرش در آغوش مى گیرد و او را مى بوسد و نوازش مینماید، در درون ناراحت مى شد و در غم و اندوه فرو مى رفت، آتش حسادت در درونش شعله میكشید كه چرا شوهرم ابراهیم باید همسر دیگر به نام هاجر داشته باشد؟ و هاجر كه كنیز من بود، اینك همتاى من شود؟ و پسرش مانند پسر من مورد محبت ابراهیم قرار گیرد؟! و....

كوتاه سخن آن كه: وسوسه هاى نفسانى، طوفانى از حزن و اندوه در ساره به وجود آورده بود و موجب مى شد كه گاه و بیگاه با ابراهیم برخوردهاى نامناسب و زننده كند.

روایت شده: اسماعیل و اسحاق بزرگ شده خداوند (در حدى كه مى توانستند با هم مسابقه كشتى یا مسابقه دویدن بگذارند) در یكى از مسابقه ها اسماعیل برنده شد، ابراهیم بى درنگ اسماعیل را گرفت و بر روى دامنش گذاشت، و اسحاق را در كنارش نشاند، این منظره ساره را بسیار ناراحت كرد، به طورى كه با تندى به ابراهیم گفت: مگر بنا نبود كه این دو فرزند را مساوى قرار ندهى؟! هاجر را از من دور كن و به جاى دیگر ببر.(۲۴۵)

از آن جا كه ساره قبلاً مهربانى هاى بسیار به ابراهیم كرده بود، و ابراهیم همواره سعى داشت نسبت به او وفادار و خوشرفتار باشد، از این رو نمى توانست ساره را از خود برنجاند.

آزارهاى ساره باعث شد كه ابراهیم شكایت او را به درگاه خدا برد، خداوند به ابراهیم چنین وحى كرد: مثال زن همچون مثال چوب كج خشك است اگر آن را به خود واگذارى از او بهره مى برى، و اگر خواسته باشى آن چوب را راست كنى شكسته خواهد شد.

آن گاه خداوند به ابراهیم فرمان داد كه هاجر و اسماعیل را از ساره دور كند، ابراهیم عرض كرد: آن ها را به كجا ببرم؟ خداوند كه مى خواست خانه اش كعبه به دست ابراهیم بازسازى شود به ابراهیم وحى كرد و فرمود: آن ها را به حرم و محل امن خودم و نخستین خانه اى كه آن را براى انسان ها آفریدم، یعنى به مكه ببر.(۲۴۶)

ابراهیم با اجراى این فرمان گر چه از بن بست مشكل خانوادگى نجات یافت، ولى چنین كارى بسیار مشكل و رنج آور بود، زیرا باید عزیزانش هاجر و اسماعیل را از فلسطین آباد و خرم به دره خشك و تفتیده مكه كنار كعبه ببرد كه در لابلاى كوه هاى زمخت و خشن قرار داشت.

اگر خوب بیندیشیم گذاشتن همسرو فرزند در آن بیابان و دره و در میان كوه ها، با توجه به روزهاى دغ و گرم و شب هاى تاریك در برابر درندگان، كار بسیار سخت و تلخى است. ولى ابراهیم مرد راه است، حماسه آفرین تاریخ است، اخلاص وبندگى او در برابر خدا به گونه اى است كه خود را فناى محض میداند و همه وجودش را قطره اى در برابر اقیانوس بى كران.

ابراهیم، هاجر و اسماعیل خردسال را برداشت و از فلسطین به سوى مكه رهسپار گردید، این فاصله طولانى را با وسایل نقلیه آن زمان كه شتر و الاغ بود پیمود تا به سرزمین خشك و سوزان مكه رسید، در آن جا یك قطره آب نبود و هیچ انسان و حیوان و پرنده اى وجود نداشت، به راستى ابراهیم در سخت ترین و عجیب ترین آزمایش هاى الهى قرار گرفت، با تصمیمى قاطع، فرمان خدا را اجرا كرد، هاجرو كودكش را در آن سرزمین خشك و سوزان گذاشت و آماده مراجعت گردید.

هنگام مراجعت هاجر در حالى كه گریان و ناراحت بود، صدا زد: اى ابراهیم! چه كسى به تو دستور داده كه ما را در سرزمینى بگذارى كه نه گیاهى در آن وجود دارد و نه حیوان شیردهنده و نه حتى یك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟

ابراهیم گفت: پروردگارم به من چنین دستور داده است.

وقتى كه هاجر این سخن را شنید گفت: اكنون كه چنین است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.

بازگشت ابراهیمعليه‌السلام به فلسطین

در حالى كه ابراهیم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك مى ریختند از هم جدا شدند، ابراهیم به سوى فلسطین حركت كرد، هاجر و اسماعیل در مكه ماندند.

وقتى كه ابراهیم به تپه ذى طوى رسید، همانجا كه اگر از آن جا سرازیر مى شد دیگر هاجر و اسماعیل را نمى دید، نظرى حسرت بار به آن ها نمود، آن گاه چنین دعا كرد:

خدایا شهر مكه را شهر امنى قرار بده - خدایا من و فرزندانم را از پرستش بت ها دورنگهدار - پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعیل) را در سرزمین بى آب وعلف در كنار خانه اى كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز را بر پا دارند، دل هاى مردم را به سوى آن ها و هدفشان متوجه ساز - و آن ها را از انواع میوه ها (ى مادى و معنوى) بهره مند كن - خدایا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده - پروردگارا دعاى مرا بپذیر و تقاضاى مرا بر آور - مرا بیامرز و از لغزشهایم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب قیامت برپا مى شود بیامرز(۲۴۷)

به این ترتیب ابراهیم با چشمى اشكبار، هاجر و اسماعیل را به خدا سپرد و به سوى فلسطین حركت كرد، در حالى كه اطمینان داشت دعاهایش به اجابت مى رسد، زیرا همه شرایط استجابت را دارا بود.

پیدایش چشمه زمزمه سر آغاز توجه مردم به مكه

كعبه نخستین پرستشگاه یكتاپرستان بود كه ساختمان نخستین آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ویران شد و اثرى از آن باقى نماند، اینك هاجر و اسماعیل در كنار همین ساختمان ویران شده در دره كوه هاى زمخت، تنها قرار گرفته اند و به راستى كه براى یك بانوى رنجدیده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنین جایى بسیار وحشتناك است.

هاجر در آن شرایط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شیوه خود ساخت، در آن بیابان درخت خارى را دید، عبایش (چادرش) را روى آن درخت پهن كرد و سایه اى تشكیل داد، و با فرزند خردسالش اسماعیل، زیر سایه آن نشست.

اینك خود را در میان امواج فكرهاى گوناگون مى دید، گاهى به جسم ناتوان نور چشمش اسماعیل مى نگریست، و زمانى به مهربانى هاى ابراهیم و نامهرى هاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر مى كرد، ولى یاد خدا دل تپنده اش را آرامش مى داد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعیل در آن بیابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد.

كودك به پشت روى زمین افتاده و پاشنه هاى هر دو پاى را به زمین مى ساید، گویى از سنگ و خاك یارى مى طلبد.

مادر دلسوخته و تنها به اسماعیل رنجور و تشنه مى نگرد چه كند، اگر آب پیدا نشود میوه دلش و ثمره رنجهایش اسماعیل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پیدا كند، در چند قدمیش دو كوه كوچك (كوه صفا و كوه مروه) بود، نمایى از آب را روى كوه صفا دید با شتاب به سوى آن دوید، ولى وقتى به آن رسید دید آب نیست و آبنما است، باز به سوى صفا حركت كرد و بار دیگر به سوى مروه و این رفت و آمد هفت بار تكرار شد، در حالى كه گاهى به كودك بینوایش مى نگریست كه نزدیك است از تشنگى جان دهد، مادر خسته شد و دید امیدش از هر سو بسته است، در حالى كه اشك از چشمانش سرازیر بود به سوى فرزندش آمد، تا آخرین لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بیان كند كه هان اى میوه قلبم هرچه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نیافتم، تا به كودك رسید ناگهان دید از زیر پاهاى اسماعیل آب زلال و گوارا پیدا شده است.

عجبا این كودك از شدت تشنگى آن قدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمین ساییده كه به قدرت خدا، زمین طاقت نیاورده و آبش را بیرون ریخته است.

هاجر بسیار خوشحال شد، با ریگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: زمزم (اى آب آهسته باش) از این رو آب چشمه، زمزم نامیده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه یاد آور خاطره عجیب هاجر و اسماعیل است.

هاجر و اسماعیل از آب نوشیدند، نشاط یافتند، هاجر دید بار دیگر خداوند با امداد غیبى به فریاد آن ها رسیده و دعاى همسرش ابراهیم مستجاب شده است، قلبش لبریز از توكل به خدا گردید.

طولى نكشید پرندگان از دور احساس كردند كه در این بیابان آب پیدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن نوشیدند.

حركت غیر عادى و دست جمعى پرندگان به سوى این چشمه و حتى رفت و آمد حیوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طایفه جُرهم كه در عرفات (نزدیك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، دیدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آن جا پدید آمده است، از هاجر پرسیدند تو كیستى و سرگذشت تو چیست؟

هاجر تمام ماجرا را براى آن ها بیان كرد.

گروهى از سواران یمن كه در بیابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبى ظاهر شده، آن ها نیز به دنبال سیر حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و دیدند بانویى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آن ها آب داد، آن ها نیز از نان و غذایى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به این ترتیب طایفه جرهم و قبایل دیگر به مكه راه یافتند.

رفته رفته مكه كه بیابانى سوزان، بیش نبود، روز به روز رونق یافت و هر روز كاروان هایى به آن جا مى آمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده مى شد، و رفته رفته خیمه ها در كنار آن چشمه زده شد، و بیابان تبدیل به شهركى گشت.

هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش به اجابت رسیده و قلب هاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزى هاى الهى برخوردار شده است، كاروان ها نیز همواره شكر خدا مى كردند كه به چنین موهبتى رسیده اند.(۲۴۸)

بازگشت ابراهیمعليه‌السلام به فلسطین

ابراهیم به فلسطین برگشت، اما كراراً براى دیدار نور دیده اش اسماعیل و احوالپرسى از هاجر به مكه مى آمد، او این راه طولانى را طى مى كرد و از آن ها خبر مى گرفت، و از این كه مشمول لطف الهى شده اند و از مواهب الهى برخوردارند بسیار خوشحال مى شد، ولى چندان در مكه نمى ماند و به خاطر این كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطین بر مى گشت، این رفت و آمدهاى ابراهیم بین فلسطین و مكه یك نكته عمیقى نیز دارد و آن این كه فلسطین و مكه این دو سرزمین پربركت از نظر مادى و معنوى، باید از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنان كه از تبار ابراهیم خلیلعليه‌السلام هستند، در طول تاریخ نگذارند دشمنان بشر بر این دو مكان مقدس سلطه یابند...

اسماعیل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشایر جُرهم و افراد دیگر، فوق العاده به او احترام مى گذاشتند، و در میان آن ها نوجوان و جوانى زیباتر و با كمال تر از اسماعیل نبود، او در میان آن ها، چشم و چراغ بود، جالب این كه با این كه عشایر جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعیل به آن ها رسیده بود معاش اسماعیل را تأمین كنند، ولى اسماعیل چنین برنامه اى را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار مى رفت گاهى با دامدارى و گاهى با صیادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمین مى كرد، هرگز تن به احتیاج و نگاه كردن به دست دیگران نمى داد.

زندگى او و مادرش بسیار شیرین بود به خصوص وقتى كه ابراهیم گاهى از آن ها دیدار مى كرد، زندگیشان شیرین تر مى شد، نشستن این سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى دیگرى داشت صفایى كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را یاراى دست یابى به آن نیست.

اما طولى نكشید كه مادر مهربان اسماعیل، یعنى هاجر این بانوى رنج دیده و مهربان كه گرد پیرى به دلش نشسته بود، و چروك هاى چهره اش حكایت از رنج هاى طافت فرساى او مى كرد، به لقاء الله پیوست، و اسماعیل آن مادر مهربان، یگانه مونس شب ها و روزها، و آن مرهم زخمهایش را از دست داد.(۲۴۹)

به راستى چقدر رنج آور است كه مادرى این چنین كنار یگانه یادگارش از دنیا برود و پیوند این دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولى چه باید كرد، این كار دنیاى فانى است كه عزیزان را از هم جدا مى كند و تا انسان مى خواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج دیگرى روبرو مى شود كه به قول شاعر:

افسوس كه سوداى من سوخته خام است

تا پخته شود خامى من عمر تمام است

دودمان جُرهم و عمالقه اسماعیل را تنها گذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب كرده، و اسماعیل با دخترى به نام سامه ازدواج كرد ابراهیم به شوق دیدار جوانش براى چندمین بار از فلسطین به سوى مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مى گفت تمام این رنج ها با دیدار اسماعیل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى این بار وقتى نزدیك رسید دید هاجر به پیش نمى آید، كم كم به پیش آمد با زنى روبه رو شد كه همسر اسماعیل بود، پس از احوالپرسى فهمید كه هاجر از دنیا رفته است، قلب مهربان ابراهیم به طپش افتاد، به یاد مهربانى هاى هاجر اشك ریخت، و از این مصیبت جانكاه به خدا پناه برد...

از همسر اسماعیل پرسید: شوهرت اسماعیل كجاست؟

همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.

ابراهیم پرسید: حال و وضع شما چطور است؟

همسر گفت: بسیار بد است.

این زن نالایق، اصلا به ابراهیم پیر و خسته و تازه از راه رسیده احترام نكرد، و حتى با جواب هاى بى ادبانه خود، دل این مرد خدا را آزرد، ابراهیم هر وقت به آن جا مى آمد با همسر مهربانش روبرو مى شد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شریك غم و شادى شوهر بود، اینك كه با این زن بى ادب روبرو مى شد، زنى كه از كمالات انسانى و معنوى بویى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بیشتر احساس مى شد، ولى چه باید كرد، دنیا از این ماجراها را بسیار دیده و خواهد دید.

توصیه ابراهیمعليه‌السلام به انتخاب همسر شایسته

ابراهیم به سامه (همسر اسماعیل) گفت، وقتى شوهرت از شكار برگشت، به او بگو پیرمردى با این شكل و قیافه به اینجا آمد، پس از احوالپرسى هنگام مراجعت گفت:

عتبه (آستانه) خانه ات را عوض كن.

منظور ابراهیم از عتبه همسر اسماعیل بود، عتبه یعنى درگاه و آستانه، این تعبیر ابراهیم اشاره به این است؛ همانگونه كه درگاه خانه چون در دارد خانه را از سرما و گرما و امور دیگر مى پوشاند و حفظ مى كند، همسر انسان نیز باید در حفظ آبرو و شخصیت شوهر بكوشد و حافظ و امین خوبى براى همسر و خاندانش باشد.

ابراهیم به سوى فلسطین برگشت، اما این بار بسیار ناراحت بود، ناراحتى وفات هاجر، دورى اسماعیل، برخورد با همسرى ناشایسته و... اما او همه این رنج ها را براى خدا و هدف تحمل مى كرد، و این خط آزمایش الهى را نیز با كمال صبر و بردبارى به پایان رساند.

اسماعیل وقتى كه از شكار برگشت، گویى بوى پدر را احساس كرد، از همسرش پرسید آیا كسى به این جا آمد؟ همسر گفت: پیرمردى به این جا آمد بسیار مشتاق دیدار تو بود، نبودى رفت.

اسماعیل پرسید: هنگام رفتن چیزى نگفت؟

همسر گفت: چرا، هنگام رفتن گفت: عتبه خانه ات را عوض كن.

اسماعیل غرق در دریاى فكر و حزن شد، از یكسو، پدرش را كه از راه طولانى آمده بود ندید، از سوى دیگر از سخن آخر پدر استفاده كرد كه همسرش زن نالایقى است، و حتما از هاجر مادر مهربانش نیز یاد كرده كه دیگر او نیست تا درد دل خود را به او بگوید....

ولى آن چه كه دل مضطرب اسماعیل را آرام بخش بود، توجه و توكل به خدا بود، اسماعیل فورا همسرش را طلاق داد(۲۵۰) و طبق فرموده پدر، همسر دیگر گفت، ولى این بار سعى كرد كه همسر شایسته اى برگزیند، بالاخره در این جهت موفق شد و خدا را شكر كرد كه هم، سخن پدر را انجام داده و همه همسر خوبى نصیبش شده است.

ماهها از این ماجرا گذشت، باز ابراهیم به شوق دیدار فرزندش اسماعیل از فلسطین به سوى مكه رهسپار شد، این راه طولانى را طى كرد، وقتى به مكه رسید، كنار آب زمزم بانویى را دید، او همسر جدید اسماعیل بود، ابراهیم از او پرسید همسرت اسماعیل كجاست؟ او در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت نیك بدهد، همسرم به شكار رفته است.

ابراهیم پرسید: حال و وضع شما چگونه است؟ همسر در پاسخ گفت: بسیار خوب است در كمال نعمت و آسایش هستیم، سپس ادامه داد از مركب پیاده شو تا شوهرم بیاید، ابراهیم پیاده نشد، همسر بسیار اصرار كرد، ابراهیم عذر آورد، همسر اسماعیل فورا آب آورد، ابراهیم یك پا روى سنگ زمین و پاى دیگر در ركاب مركب، سر و صورتش را با آب شست، و براى زن دعاى خیر كرد، و تصمیم گرفت برگردد، هنگام مراجعت به زن گفت: وقتى همسرت از سفر آمد بگو پیرمردى با این شكل و قیافه به اینجا آمد و هنگام مراجعت گفت: به عتبه (درگاه) خانه ات توجه و احترام كن و در حفظ او كوشا باش.

ابراهیم به سوى فلسطین برگشت، وقتى كه اسماعیل از سفر صید آمد، چون همواره به یاد پدر بود، گویا بوى پدر را استشمام كرد، از همسر پرسید كسى به اینجا نیامد؟

همسر گفت: پیرمردى به این جا آمد و این جاى پاى او است كه در سنگ مانده است، اسماعیل از فرط شوق، به جاى قدم پدر افتاد و بوسید.

همسر ادامه داد: هر چه اصرار كردم به خانه نیامد، آب برایش بردم، سر و صورت گردآلودش را شست و هنگام مراجعت گفت: به شوهرت بگو: به عتبه خانه ات احترام كن.

اسماعیل از این كه همسر به پدر مهربانى كرده است، و از طرفى پدر سفارش او را نموده، از همسر تشكر كرد و از آن پس بیشتر به همسر شایسته اش مهربانى نمود.(۲۵۱)

به این ترتیب، این پدر و پسر مدتى به یاد هم از فراغ هم مى سوختند، و گویا تمرین فراق مى دیدند، تا در آینده اگر خواستند براى خدا دست به یك فراق طولانى بزنند برایشان آسان باشد.