یوسفعليهالسلام
به طبیبان دستور داد تا پیكر یعقوبعليهالسلام
را مومیایى كنند، سپس به فلسطین ببرند، و در مقبره پدرانش به خاك بسپارند.
عبدالوهاب نجار نویسنده قصص الانبیاء مى نویسد: من در حرم حضرت ابراهیم خلیلعليهالسلام
در شهر حبرون در نزدیك مكفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب) تابوتى دیدم كه مردم شهر مى گفتند آن تابوت یوسفعليهالسلام
است.
پایان داستان هاى حضرت یعقوبعليهالسلام
۱۱- حضرت یوسفعليهالسلام
نام حضرت یوسفعليهالسلام
و فرزند یعقوبعليهالسلام
۲۷ بار در قرآن آمده است، و یك سوره قرآن یعنى سوره دوازدهم قرآن به نام سوره یوسف است كه ۱۱۱ آیه دارد و از آغاز تا انجام آن پیرامون سرگذشت یوسفعليهالسلام
مى باشد. و داستان یوسفعليهالسلام
در قرآن به عنوان(
اَحْسَنَ القِصَصْ؛
)
نیكوترین داستان ها معرفى شده، چنان كه در آیه ۳ سوره یوسف مى خوانیم خداوند مى فرماید:
(
نَحنُ نَقُصُّ عَلَیكَ اَحسَنَ القِصَصِ بِما اَوحَینا اِلَیكَ هذَا القُرآنَ؛
)
ما بهترین سرگذشت ها را از طریق این قرآن - كه به تو وحى كردیم - بر تو بازگو مى كنیم.
اكنون به این داستان ها بر اساس قرآن توجه كنید:
خواب دیدن یوسفعليهالسلام
یوسفعليهالسلام
داراى یازده برادر بود، و تنها با یكى از برادرهایش به نام بنیامین از یك مادر بودند، یوسف از همه برادران جز بنیامین كوچك تر، و بسیار مورد علاقه پدرش یعقوبعليهالسلام
بود، و هنگامى كه نُه سال داشت
روزى نزد پدر آمد و گفت:
پدرم! من در عالم خواب دیدم كه یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده مى كنند.
یعقوب كه تعبیر خواب را مى دانست به یوسفعليهالسلام
گفت: فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن كه براى تو نقشه خطرناكى مى كشند، چرا كه شیطان دشمن آشكار انسان است، و این گونه پروردگارت تو را بر مى گزیند، و از تعبیر خواب ها به تو مى آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام و كامل مى كند، همان گونه كه پیش از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاقعليهماالسلام
تمام كرد، به یقین پروردگار تو دانا و حكیم است.
این خواب بر آن دلالت مى كرد، كه روزى حضرت یوسفعليهالسلام
رییس حكومت و پادشاه مصر خواهد شد، یازده برادر، و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او مى آیند، و به یوسف تعظیم و تجلیل مى كنند
و سجده شكر به جا مى آورند.
و نظر به این كه یعقوبعليهالسلام
روحیه فرزندانش را مى شناخت، مى دانست كه آن ها نسبت به یوسفعليهالسلام
حسادت دارند، نباید حسادت آن ها تحریك شود. از سوى دیگر همین خواب دیدن یوسفعليهالسلام
و الهامات دیگر موجب شد كه یعقوبعليهالسلام
امتیاز و عظمت خاصى در چهره یوسفعليهالسلام
مشاهده كرد، و مى دانست كه این فرزندش پیغمبر مى شود و آینده درخشانى دارد، از این رو نمى توانست علاقه و اشتیاق خود را به یوسفعليهالسلام
پنهان سازد، و همین روش یعقوبعليهالسلام
نسبت به یوسف باعث حسادت برادران مى شد.
و طبق بعضى از روایات بعضى از زن هاى یعقوب موضوع خواب دیدن یوسفعليهالسلام
را شنیدند و به برادران یوسفعليهالسلام
خبر دادند، از این رو حسادت برادران نسبت به یوسفعليهالسلام
بیشتر شد به طورى كه تصمیم خطرناكى در مورد او گرفتند.
نیرنگ برادران حسود یوسفعليهالسلام
یعقوبعليهالسلام
گرچه در میان فرزندان رعایت عدالت مى كرد، ولى امتیازات و صفات نیك یوسفعليهالسلام
به گونه اى بود كه خواه یا ناخواه بیشتر مورد علاقه پدر قرار مى گرفت، و انگهى یوسف در میان برادران - جز بنیامین - از همه كوچكتر بود و در آن وقت نُه سال داشت، و طبعاً چنین فرزندى بیشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار مى گیرد.
بنابراین حضرت یعقوبعليهالسلام
بر خلاف عدالت رفتار نكرده، تا حس حسادت فرزندانش را برانگیزد، بلكه یعقوب مراقب بود كه یوسفعليهالسلام
خواب دیدن خود را كتمان كند تا برادرانش توطئه نكنند، از سوى دیگر یوسفعليهالسلام
در میان برادران، بسیار زیباتر بود، قامت رعنا و چهره دل آرا داشت و همین وضع كافى بود كه حسادت برادران ناتنى اش را كه از ناحیه مادر با او جدا بودند برانگیزاند، بنابراین یعقوبعليهالسلام
هیچگونه تقصیر و كوتاهى براى حفظ عدالت نداشت.
ولى برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند تا در جلسه محرمانه خود گفتند: یوسف و برادرش (بنیامین) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالى كه ما گروه نیرومندى هستیم، قطعا پدرمان در گمراهى آشكار است.
- یوسف را بكشید یا او را به سرزمین دوردستى بیفكنید، تا توجه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه مى كنید و افراد صالحى خواهید بود، ولى یكى از آن ها گفت: یوسف را نكشید، اگر مى خواهید كارى انجام دهید او را در نهانگاه چاه بیفكنید، تا بعضى از قافله ها او را بر گیرند، و با خود به مكان دورى ببرند.
آرى، خصلت زشت حسادت باعث شد كه آن ها پدرشان پیامبر خدا را گمراه خواندند و اكثرا توطئه قتل یوسف بى گناه را طرح نمودند، و تصمیم گرفتند به جنایتى بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالى كنند.
در روایت آمده: آن كسى كه درجلسه محرمانه، برادران را از قتل یوسفعليهالسلام
برحذر داشت، لاوى (یا: روبین، یا: یهودا) بود، او گفت: به قول معروف گرهى كه با دست گشاید با دندان چرا؟ مقصود ما این است كه علاقه پدر را نسبت به یوسفعليهالسلام
قطع كنیم، این منظور نیازى به قتل ندارد، بلكه یوسف را به فلان چاه كه سر راه كاروان ها است مى اندازیم تا بعضى از رهگذرها كه كنار آن چاه براى كشیدن آب مى آیند، یوسف را بیابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتیجه براى همیشه از چشم پدر پنهان خواهد شد.
برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند، و تصمیم گرفتند تا در وقت مناسبى همین نقشه و نیرنگ را اجرا نمایند.
آرى حسادت، خصلتى است كه از آن، خصلت هاى زشت و خطرناك دیگر بروز مى كند و كلید گناهان كبیره دیگر مى شود، بنابراین براى دورى از بسیارى از گناهان باید، حس شوم حسادت را از صفحه دل بشوییم.
نفاق و ظاهرسازى برادران نزد پدر
برادران یوسف با نفاق و ظاهرسازى عجیبى نزد پدرشان حضرت یعقوبعليهالسلام
آمدند و با كمال تظاهر به حق جانبى و اظهار دلسوزى با پدر در مورد یوسفعليهالسلام
به گفتگو پرداختند تا او را در یك روز همراه خود به صحرا ببرند و در آن جا در كنار آن ها بازى كند. در این مورد بسیار اصرار نمودند ولى حضرت یعقوبعليهالسلام
پاسخ مثبت به آن ها نمى داد، آن ها گفتند:
پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسفعليهالسلام
به ما اطمینان نمى كنى؟ در حالى كه ما خیرخواه او هستیم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذاى كافى بخورد و تفریح كند و ما از او نگهبانى مى كنیم.
یعقوبعليهالسلام
گفت: من از بردن یوسف، غمگین مى شوم، و از این مى ترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشید.
برادران به پدر گفتند: با این كه ما گروه نیرومندى هستیم، اگر گرگ او را بخورد ما از زیانكاران خواهیم بود، هرگز چنین چیزى ممكن نیست، ما به تو اطمینان مى دهیم.
یعقوبعليهالسلام
هر چه در این مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران، آنان را قانع كند راهى پیدا نكرد جز این كه صلاح دید تا این تخلى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگترى نگردد، ناگزیر رضایت داد كه فردا فرزندانش، یوسفعليهالسلام
را نیز همراه خود به صحرا ببرند. آن ها دقیقه شمارى مى كردند كه به زودى ساعت ها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشیمان نشده یوسف را همراه خود ببرند.
آن شب صبح شد، آن ها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهرسازى چهره دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا یوسف را از پدر جدا كنند.
یعقوبعليهالسلام
سر و صورت یوسفعليهالسلام
را شست، لباس نیكو به او پوشید و سبدى پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهدارى یوسفعليهالسلام
سفارش بسیار نمود.
كاروان فرزندان یعقوب به سوى صحرا حركت كردند، یعقوب در بدرقه آن ها به طور مكرر آن ها را به حفظ و نگهدارى یوسف سفارش مى نمود و مى گفت: به این امانت خیانت نكنید، هرگاه گرسنه شد غذایش بدهید، در حفظ او كوشا باشید.
یعقوب با دلى غمبار در حالى كه مى گریست، یوسفعليهالسلام
را در آغوش گرفت و بوسید و بویید، سپس با او خداحافظى كرد و از آن ها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتى كه آن ها از یعقوب فاصله بسیار گرفتند، كینه هایشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویى از یوسف پرداختند، یوسفعليهالسلام
در برابر آزار آن ها نمى توانست كارى كند، ولى آن ها به گریه و خردسالى او رحم نكردند و آماده اجراى نقشه خود شدند.
آن ها كنار دره اى از درخت رسیدند و به همدیگر گفت: در همینجا یوسف را گردن مى زنیم و پیكرش را به پاى این درخت ها مى افكنیم تا شب گرگ بیاید و آن را بخورد.
بزرگ آن ها گفت: او را نكشید، بلكه او را در میان چاه بیفكنید، تا بعضى از كاروان ها بیایند و او را با خود ببرند.
مطابق پاره اى از روایات، پیراهن یوسف را از تنش بیرون آوردند، هر چه یوسف تضرع و التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آویزان نموده و طناب را بریدند و او را به چاه افكندند.
یوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالى كه فریاد مى زد: سلام مرا به پدرم یعقوب برسانید.
در میان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگى وجود داشت، یوسف به روى آن سنگ رفت و همانجا ایستاد.
برادران مى پنداشتند او در آب غرق مى شود، همانجا ساعت ها ماندند و دیگر صدایى از یوسفعليهالسلام
نشنیدند، از او ناامید شدند و سپس به سوى كنعان نزد پدر بازگشتند.
خنده عبرت، و توكل و مناجات یوسفعليهالسلام
روایت شده: هنگامى كه برادران، یوسف را در میان چاه آویزان كردند، یوسف لبخندى زد، یكى از برادران به نام یهودا گفت: اینجا چه جاى خنده است؟
یوسف گفت: روزى در این فكر بودم كه چگونه كسى مى تواند با من اظهار دشمنى كند؟ چرا كه داراى برادران نیرومند هستم، ولى اكنون مى بینم خود شما بر من مسلط شده اید و مى خواهید مرا به چاه افكنید، این درسى از جانب خداوند است كه نباید هیچ بنده اى به غیر خدا تكیه كند (بنابراین خنده من خنده شادى نبود، خنده عبرت بود، از این حادثه عبرت گرفتم كه باید فقط به خدا توكل كنم).
از این رو وقتى كه یوسفعليهالسلام
در درون چاه قرار گرفت، از همه چیز دل برید، و تنها دل به خدا بست و چنین گفت: اى پروردگار ابراهیم و اسحاق و یعقوب به من ناتوان و كوچك، لطف كن.
(
یا صریخ المستصرخین، یا غوث المستغیثین، یا مفرج عن كرب المكروبین، قد ترى مكانى و تَعرفُ حالى، و لا یخفى علیكَ شى ءٌ مِن امرى بِرحمتك یا رَبِّى؛
)
اى دادرس دادخواهان، اى پناه پناه آورندگان، اى برطرف كننده ناراحتى ها، تو مى دانى كه در چه مكانى هستم، به حال من اطلاع دارى، بر تو چیزى پوشیده نیست. اى پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.
یوسفعليهالسلام
در قعر چاه در میان تاریكى اعماق چاه با آن سن كم، تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد. خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانى را به عنوان محافظت و تسلى خاطر او به نزد او فرستاد.
نتیجه توكل یوسفعليهالسلام
این شد كه خداوند به یوسف وحى كرد: بردبار باش و غم مخور. روزى خواهد آمد كه برادران خود را از این كار بدشان آگاه خواهى ساخت.
آن ها نادانند، و مقام تو را درك نمى كنند.(
وَ اَوحَینا اِلَیهِ لَنُنَبِّئَنَّهُم بِاَمرِهِم وَ هُم لا یشعُرون.
)
روایت شده: وقتى كه ابراهیمعليهالسلام
را مى خواستند در آتش افكنند، بدنش را برهنه كرده بودند. جبرئیل پیراهنى بهشتى آورد و به تن ابراهیم كرد. ابراهیمعليهالسلام
آن پیراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد، اسحاق هم به یعقوب داد، یعقوب آن پیراهن را در تمیمهاى
قرار داد و آن را به گردن یوسف انداخت. جبرئیل نزد یوسف آمد، آن پیراهن را از تمیمه خارج كرده و به تن او كرد. همین پیراهن بود كه یعقوب بوى آن را از فاصله دور استشمام مى كرد.
از امام صادقعليهالسلام
نقل شده: هنگامى كه برادران یوسفعليهالسلام
او را در میان چاه افكندند، جبرئیلعليهالسلام
نزد یوسفعليهالسلام
آمد، و گفت: اى نوجوان در این جا چه مى كنى؟
یوسفعليهالسلام
: برادرانم مرا در میان چاه افكندند.
جبرئیلعليهالسلام
: آیا مى خواهى از این چاه نجات یابى؟
یوسفعليهالسلام
: با خدا است، اگر خواست مرا نجات مى دهى.
جبرئیلعليهالسلام
: خداوند مى فرماید: مرا با این دعا بخوان تا تو را از چاه نجات دهم، و آن دعا این است:
اَلّلهُمَّ اءِنِّى اَسئَلُكَ بأَنَّ لَكَ الحَمدُ لا اِلهَ الا اَنت المَنَّان، بدِیعُ السماواتِ وَ الارضِ ذُوالجَلالِ و الاِكرامِ أن تُصلِّىَ عَلَى محمد وَ آلِ محمد وَ اَن تَجعَلَ لِى مِمّا اَنا فِیهِ فَرَجاً وَ مَخرَجاً؛
خدایا از درگاه تو مسئلت مى نمایم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود یكتایى جز تو نیست، تو نعمت بخش و آفریدگار آسمان ها و زمین، صاحب عظمت و شكوه هستى، بر محمد و آلش درود بفرست، و براى من در این جا راه گشایش فراهم فرما.
دروغ بافى برادران، و پاسخ یعقوب به آن ها
برادران یوسف پس از انداختن یوسف به چاه، به طرف كنعان بر مى گشتند. براى این كه پیش پدر رو سفید شوند و به دروغى كه قصد داشتند به پدر بگویند رونقى دهند، پیراهن یوسف را به خون بزغاله یا آهویى آلوده كردند، تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود بیاورند كه گرگ یوسف را دریده است. این پیراهن خون آلود هم دلیل بر سخن ما است، شب شد. آنان با سرافكندگى و خجالت ظاهرى در حالى كه در ظاهر گریه مى كردند و به سر مى زدند به طرف پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف را ندید، فرمود:
پس برادر شما چه شد؟ چرا به امانتى كه به شما سپرده بودم خیانت كردید؟ آیا از همان چیزى كه مى ترسیدم به سرم آمد؟
آن ها در جواب گفتند: اى پدر! ما یوسف را نزد اثاث خود گذاشتیم و براى مسابقه به محل دوردستى رفتیم، از بخت برگشته ما، گرگ او را در غیاب ما دریده و خورد و كشته نیم خورده او را به جاى گذاشته بود. این پیراهن خون آلود اوست كه آورده ایم كه گواه گفتار ما است. گرچه شما گفته صد در صد صحیح ما را باور نمى كنید(
وَ ما اَنتَ بِمُؤمِنٍ لَنا كُنّا صادِقینَ.
)
این دروغ سازان با این ترفند مرموز، به قدرى مهارت به خرج دادند كه هر كسى مى بود باور مى كرد، ولى از آن جا كه گفته اند: دروغگو حافظه ندارد گویا این ها عقل خود را از دست داده بودند و اصلا به فكرشان راه پیدا نكرد كه اگر گرگ كسى را بخورد، پیراهنش را هم مى دَرد. از این رو، وقتى یعقوب به پیراهن نگاه كرد، دید آن پیراهن هیچ پارگى و بریدگى ندارد. فرمود:
این گرگ، عجب گرگ مهربانى بوده است، تاكنون چنین گرگى ندیده ام كه شخصى را بدرّد، ولى به پیراهن او كوچك ترین آسیبى نرساند.
وقتى حضرت یعقوبعليهالسلام
به پسرهاى خود این را گفت، فكر آنان بى درنگ عوض شد و گفتند: اشتباه كردیم، دزدها او را كشتند.
حضرت یعقوبعليهالسلام
فرمود: چگونه مى شود كه دزدها او را بكشند، ولى پیراهنش را بگذارند. آن ها پیراهن بیشتر احتیاج دارند. (چرا این دروغ هاى شاخدار را بر زبان جارى مى سازید؟).
برادران سرافكنده و شرمنده شدند. دیگر جوابى نداشتند. مشتشان باز شد. حق همان بود كه یعقوب در جواب آنها فرمود:
(
بَل سَوَّلَت لَكُم اَنفُسَكُم اَمراً؛
)
او را گرگ ندرید، و دزدها نكشتند، بلكه نفس هاى شما، این كار را برایتان آراست. من صبر نیكو خواهم داشت، و در برابر آن چه مى گویید از خداوند یارى مى طلبم.
یعنى: دندان روى جگر مى گذارم، بدون جزع و فزع در كنج عزلت مى نشینم، تا خداوند مرا از این درد و غم بیرون آورد.
نجات یوسفعليهالسلام
از چاه به وسیله كاروان
یوسف مظلوم، شب هاى تخلى را در میان چاه گذراند. سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد، ولى خداى یوسف در یادِ او است. او را با الهام هاى حیاتبخش دلگرم كرده است. یوسف هر لحظه منتظر است از چاه بیرون آید. او هر لحظه در فكر آینده به سر مى برد. ارتباط دلش با خدا قطع نمى گردد. رنج تاریكى شب را با تاریكى قعر چاه و تنهایى و وحشت بر خود هموار مى كند، تا دست تقدیر با او چه بازى كند؟ و دیگر چه لباس امتحانى بر تنش كند؟!
كاروانى كه به همراه شترها و مال التجاره از مدین به مصر مى رفتند، براى رفع خستگى و استفاده از آب، كنار همان چاه آمدند.
بارها را كنار چاه انداختند. مردى را كه مالك بن ذعر نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسیله دلو آب كشیده براى آنان و حیواناتشان حاضر كند. او وقتى كه دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بیرون آوردن، یوسف ریسمان را محكم گرفت. وقتى كه مالك دلو را مى كشید ناگاه چشمش به پسرى ماه چهره افتاد. فریاد بر آورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندى داشتم كه به جاى آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم. كاروانیان همه به گِرد یوسف جمع شدند، و از این نظر كه سرمایه خوبى به دستشان آمده، پنهانش كردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زیباى یوسفعليهالسلام
خیره شدند كه مبهوت و شگفت زده گشتند.
روایت شده: موقعى كه یوسف را از چاه بیرون آوردند، یكى از حاضران گفت: به این كودك غریب نیكى كنید. یوسف با اطمینان خاطر در جواب گفت: آن كسى كه با خدا است، گرفتار غربت و تنهایى نیست.
كاروان: یوسف را به عنوان مال التجاره به همراه خود به طرف مصر بردند. طبق احادیثى، از كنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بین راه، جناب یوسفعليهالسلام
به قبر مادرش راحیل رسید، خود را از شتر به زیر انداخت، كنار قبر مادر آمد، درد دل كرد، اشگ ریخت، از جدایى پدر و دورى از وطن سخن گفت، از آزارهاى برادران حرف زد و سپس با كاروان به طرف مصر روانه شد.
گرچه یوسف از چاه و وحشت تنهایى قعر آن نجات پیدا كرد، ولى اینك برده اى است و در فكر آینده اى تاریك است تا چه بر سرش آید و با چه طبقه اى روبرو گردد؟
نجات از چاه و ورود به كاخ
كاروانیان وقتى به مصر رسیدند، مى خواستند هر چه زودتر خود را از فكر یوسفعليهالسلام
راحت كنند. مبادا كسى او را بشناسد و معلوم شود كه او آزاد است و قابل فروش نیست. از این رو، در حالى كه با نظر بى میلى به یوسف مى نگریستند، او را به چند درهم معدود و كم ارزش فروختند.
از قضا عزیز مصر كه بعضى گفته اند نخست وزیر مصر بود، در فكر خریدن غلام لایقى بود. وقتى یوسف را در معرض فروش دید، او را خرید و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است كه چنین كسى كاخ نشین است)، از این معامله خیلى خشنود بود.
وقتى او را وارد كاخ كرد، به همسرش زلیخا سفارش هاى لازم را در مورد احترام و پذیرایى او نمود.
گویند: اسم عزیز، قطفیر یا طفیر بود، و در این زمان، پادشاه (فرعون) مصر ریان بن ولید یا اپوفس یا اپاپى اول نام داشت.
چرا یوسف را با آن كه بى نظیر بود به این قیمت بى ارزش و اندك فروختند؟ چرا تا این اندازه به او بى اعتنا بودند؟
علت واقعى و راز این مطلب چه بود؟ چرا باید یوسف صدیقعليهالسلام
این گونه سرخورده گردد. جواب این سؤال ها را پیامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
داده است كه حكایت از دقت دستگاه پرحكمت خلقت مى كند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك اولى) است.
پیامبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
چنین فرمود:
روزى یوسف جمال خود را در آیینه مشاهده كرد، از زیبایى خویش تعجب نمود، مختصر غرورى در او به وجود آمد و گفت: اگر من غلامى بودم قیمت مرا كسى نمى دانست كه چقدر است؟! خداوند خواست او را به این قیمت كم ارزش با كمال بى میلى فروشندگان بفروشند تا این تصورات را نكند، بلكه به خداى خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبیند.
حضرت رضاعليهالسلام
فرمود: قیمت یك سگ شكارى كه اگر كسى او را بكشد بیست درهم است و یوسف را به بیست درهم فروختند.
اینك یوسف در طبقه دیگرى قرار گرفته و با طبقه دیگرى تماس دارد كه در واقع از این تاریخ به بعد، فصل نوینى در تاریخ شگفت انگیز زندگى یوسفعليهالسلام
باز مى شود كه براى صاحبان معرفت پندها هست.
او از چاه نجات یافت و اینك در آستانه ورد به كاخ است، به قول شاعر:
قصه یوسف وآن قوم عجب پندى بود
|
|
به عزیزى رسد افتاده به چاهى گاهى
|
عفت یوسفعليهالسلام
صحنه دیگرى از زندگى شیرین او
یوسف كوخ نشین، یوسف دربدر و اسیر و از چاه بیرون آمده، اینك در كاخ به سر مى برد و روز به روز آثار رشد جسمى و روحى از او پرتوافكن است. بر اثر كمال و جمال، معرفت و عفت، ملاحت و حسن و وقارى كه دارد نه تنها دل عزیز مصر را تصرف كرده، بلكه در دل همسر عزیز مصر هم جاى گرفته است. بانویى كه مى گویند فرزند نداشته و در بهترین وضع به سر مى برده و زندگیش را با تفریح و خوشگذرانى مى گذراند. اینك عشق دلداده یوسف گشته و لحظه اى از فكر وى خارج نمى شود.
زلیخا، در خلوتگاه كاخ رفت و آمد كند و قد و بالاى رعناى یوسف را مى بیند، هر چه در این باره بیشتر فكر مى كند زیادتر بر شگفتیش افزوده مى شود، عجب جوانى كه به آراستگى هاى ظاهرى و معنوى قرین شده، یك جهان حیا و عفت و پاكى است، اصلا در كارهاى او خیانت نیست.
(
وَ كَذَلِكَ مَكَّنِّا لِیوسُفَ فِى الأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِیلِ الأَحَادِیثِ وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَ لَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ یعْلَمُونَ؛
)
بدین گونه ما یوسف را در زمین (مصر) مكنت و مقام دادیم، و از تعبیر خواب ها به او بیاموزیم، خداوند بر كار خود غالب است، ولى اكثر مردم نمى دانند.
خداوند اجر نیكوكاران را ضایع نمى كند، یوسفى كه در عنفوان جوانى آن قدر عفیف و كمال باشد، شایسته علم لدنى و مقام نبوت است كه خداوند به او بخشید.
(
وَكذلِكَ نَجزِى المُحسِنینَ؛
)
آرى، این چنین نیكوكاران را پاداش مى دهیم.
زلیخا شب و روز در فكر یوسف است، ولى با هیچ ترفند و نیرنگى نتوانست از یوسف كام بگیرد. در تمام لحظات او را فرشته عفت مى دید تا آن كه در یكى از فرصت هاى مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصى آراست و با حركات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست یوسف را به طرف خود مایل كند، در حالى كه درهاى قصر را یكى پس از دیگرى بسته بود، ولى هر چه طنازى كرد، یوسف تكان نخورد. تهدیدات و تطمیعات زلیخا، یوسف قهرمان را از پاى در نیاورد. زلیخا گفت: زود باش، زود باش.
یوسف گفت: پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود كه از من پرستارى خوبى كرد، خیانت نمى كنم، هیچگاه ستمكار راه رستگارى ندارد.
زلیخا به ستوه آمد، طغیان شهوت و عشق سوزانش به عصبانیت مبدل شد. در چنین لحظه اى یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف توانایى داد، او از تمام امور چشم پوشید، فكرش را یكسره كرد و به طرف درِ كاخ، به قصد فرار آمد و كاملاً مواظب بود كه در این حادثه حساس نلغزد (و به فرموده امام سجادعليهالسلام
یوسف دید زلیخا پارچه اى روى بت انداخت، یوسفعليهالسلام
به او گفت: تو از بتى كه نمى شنود و نمى بیند و نمى فهمد، و خوردن و آشامیدن ندارد حیا مى كنى، آیا من از كسى كه انسان ها را آفرید و علم به انسان ها بخشید حیا نكنم؟
این فكر برهان پروردگار بود كه در دل یوسف جرقه زد، بى درنگ از كنار زلیخا با سرعت تمام رد شد تا از كاخ بگریزد، زلیخا به دنبال یوسف آمد، در پشت در، زلیخا یقه یوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، یوسف هم كوشش مى كرد كه در را باز كند. بالاخره یوسف در این كشمكش، پیروز شد. در را باز كرد، بیرون جهید، در حالى كه پیراهنش از پشت پاره شده بود. ولى زلیخا دست بردار نبود. دیوانه وار دنبال یوسف مى آمد و حتى پس از آن كه یوسف از كاخ بیرون آمد، زلیخا هم به دنبال او بود. در همین لحظه، تصادفاً عزیز مصر از آن جا عبور مى كرد. زلیخا و یوسف را در آن حال دید كه داستانش خاطر نشان خواهد شد.
آرى، خداوند این گونه یوسف را یارى كرد، تا عمل خلاف عفت را از او دور كند، زیرا یوسف از بندگان خالص خداوند بود(
اءِنَّه مِن عبادِنا المُخلَصینَ.
)
به راستى یوسف در این بحران خطیر نیكو مجاهده كرد، چه مجاهده اى بزرگ كه امیرمؤمنان علىعليهالسلام
فرمود:
مَا المُجاهِدُ الشَّهیدُ فِى سَبیلِ اللهِ بِاعظَمِ اَجراً مِمَّن قدَرَ فعفَّ، لَكادَ العَفیفُ أن یكونَ مَلَكاً مِنَ المَلائِكَةِ؛
مجاهدى كه در راه خدا شهید شود پاداش او بیشتر از كسى نیست كه بتواند كار حرامى را انجام دهد ولى عفت بورزد، حقاً شخص عفیف و پاكدامن نزدیك است فرشته اى از فرشتگان گردد.
یوسف با این مجاهدت و نفس كشى ها، عالیترین درسها را به جهانیان آموخت.
اینك از این به بعد مى خوانید كه خداوند با چه مقدمات و ترتیبى در همین دنیا پاداش این جوانمرد رشید را داد.
گواهى كودك شیرخوار بر عفت یوسفعليهالسلام
زلیخا و یوسف كه با حالى آشفته، نفس زنان از كاخ بیرون مى آمدند، عزیز مصر در همان لحظه آن دو را در آن حال دید. بهت و حیرت او را فراگرفت. مدتى در این باره اندیشید تا آن كه زلیخا، هم براى این كه خود را تبرئه كند و هم براى این كه یوسف را گوشمالى دهد، نزد همسر آمد و گفت: آیا سزاى كسى كه به همسر تو قصد بدى داشت غیر از زندان یا مجازات سخت است؟ این غلام تو نسبت به حرم تو سوء نیت داشت و مى خواست به همسر تو بى ناموسى كند.
در این بحران (كه عزیز، همسر زلیخا، سخت عصبانى شده بود) یوسف با لحن صادقانه و كمال آرامش گفت: این زلیخا بود كه مى خواست مرا به سوى فساد بلغزاند. من براى این كه مرتكب گناهى نشوم و خیانت به سرپرست نكنم فرار كردم، او به دنبال من آمد. از این رو، ما را به این حال دیدید، اینك از این كودكى
كه در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است پرسید تا او در این باره داورى كند.
عزیز رو به كودك كرد و گفت: در این باره قضاوت كن. كودك به اذن خداوند با كمال فصاحت گفت: اگر پیراهن یوسف از جلو دریده شده است، یوسف قصد سوئ داشته ومجرم است و اگر از عقب دریده شده یوسف این قصد را نداشته است.
عزیز چون نگاه كرد، دید پیراهن یوسف از عقب دریده شده است. به همسر خود گفت: این تهمت و افتراء و مكر زنانه شما است. شما زنان براى خدعه و فریب زبردست هستید. مكر و نیرنگ شما بزرگ است. تو براى تبرئه خود، این غلام بى گناه را متهم كردى!
پس از این ماجرا، عزیز براى حفظ آبروى خود، به یوسف توصیه كرد كه این موضوع را مخفى بدار، و كسى از این جریان مطلع نشود، به همسرش نیز اندرز داد كه از خطاى خود توبه كن، تو خطاكار هستى.
عزیز مى بایست بیش از این ها همسرش را سرزنش و سركوب كند تا تنبیه شود، ولى گویا نمى خواست. یا بر او مسلط نبود كه بیش از این او را برنجاند، یا بى غیرت بود؛ از این رو، این موضوع را دنبال نكرد، و از كنار آن با اغماض و چشم پوشى رد شد.
آرى، یوسفى كه در سخت ترین شرایط هیجان شهوت جنسى، خود را حفظ كند و دامنش را پاك و منزه نگه دارد، یوسفى كه در معرض خطرناك ترین شرایط عمل منافى عفت قرار گیرد، زن شوهردارى با اطوارها و حركت هاى عاشقانه و التماس ها، خود را در اختیار او قرار مى دهد، ولى او در جواب گوید:(
معاذَ اللهِ
)
(خدا نكند به این عمل منافى عفت آلوده گردم) و در محیط كاملاً مساعدى، زنجیر ضخیم شهوت را پاره كرده و فرار نماید، خدا پشتیبان او است، او را از تهمت هاى ناجوانمردانه حفظ خواهد كرد، حتى كودكى را به سخن گفتن وادار مى كند، تا به عفت و پاكدامنى یوسف داورى كند.
بى شرمى زلیخا در پاسخ به اعتراض زنان مشهور
ماجراى عشق و دلباختگى زلیخا به غلام خود، و روابط ساختگى او و آلودگى او، كم كم از حواشى كاخ توسط بستگان به بیرون رسید؛ و این موضع دهان به دهان گشت تا نقل مجالس شد. زنان مصر، به ویژه بانوان پولدار دربار كه با زلیخا رقابتى هم داشتند این موضوع را با آب و تاب نقل مى كردند و زلیخا را ملامت و سرزنش مى نمودند و مى گفتند: زلیخا با آن مقام، دلباخته غلام زیردستش شده، و مى خواسته از او كام بگیرد.
زلیخا از این انتقادات بانوان مطلع شد، ولى نقشه ماهرانه اى در ذهن خود طرح كرد، تا با آن نقشه نیرنگ آمیز، بانوان را مجاب كند.
آنان را (كه از بزرگان و اشراف زادگان بودند)
به كاخ دعوت كرد. مجلس باشكوهى ترتیب داد؛ متكاهایى در دور مجلس گذاشت تا به آن ها تكیه كنند و به هر یك كاردى براى پاره كردن میوه ها داد. وقتى كه مجلس از هر نظر مرتب شد، فرمان داد غلامش (یوسف) وارد مجلس شود.
به راستى یوسف در این بحران چه كند؟ اكنون غلام است؛ باید از خانم خود اطاعت كند. زلیخا هم گویا آزادى مطلق دارد. همسر بى غیرتش اصلا در قید این حرفها نیست تا او را از این كارها منع كند. به فرمان زلیخا، یوسف ماه چهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس تا چشمشان به او افتاد، همه چیز را فراموش كردند، حتى با كاردهایى كه در دست داشتند عوض بریدن میوه ها، دستهاى خود را بریدند(
وَ قَطَّعنَ اَیدِیهُنَّ.
)
این كه تو دارى قیمت است نه قامت
|
|
وین نه تبسم، كه معجز است و كرامت
|
یوسف با یك دنیا حیا و عفت، در مجلس قرار گرفته و اصلا به بانوان اعتنا نمى كند. بانوان هم درباره یوسف گفتند:
(
حاشَ للهِ ما هذا بَشَراً اءنْ هذا الّا مَلكٌ كَریمٌ؛
)
حاشا كه این بشر باشد، بلكه او فرشته اى زیبا و با شكوه است.
وضع مجلس غیر عادى شد. بانوان چون مجسمه اى بى روح در جاى خود خشك شدند. به قول سعدى:
گوش وبینى و دست از ترنج بشناسى
|
|
روا بود كه ملامت كنى زلیخا را؟
|
زلیخا از دگرگونى مجلس، بسیار شاد گردید. ملامت بانوان را به خودشان برگردانید و گفت:
(
فَذلِكُنَّ الَّذِى لُمتُنِّى فیهِ؛
)
این بود آن جوانى كه مرا به خاطر او ملامت مى كردید.
هر چه كردم این غلام كمترین تمایلى به من نشان نداد، كار را به جاى باریكى رساندم، سرانجام فرار كرد تا پیشنهاد مرا رد كند.
اینك ملاحظه كنید ببینید بى شرمى تا چه اندازه! زلیخا چقدر بى حیایى كرد. در همان مجلس پیش آن بانوان نگفت از آلودگى سابقم پشیمانم، بلكه آشكارا به آلودگى خود اقرار نمود.
یوسف بى گناه در زندان، و تبلیغات او
زلیخا كه بر اثر بى اعتنایى یوسف به خواسته هاى نامشروعش، سخت عصبانى بود، با كمال بى پروایى در حضور زنان مشهورى كه آن ها را به كاخ خود مهمان كرده بود اعلام كرد: اگر این شخص (یوسف) به آن چه دستور مى دهم، اعتنا نكند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زندانى مى كنم) آن هم زندانى كه در آن خوار و حقیر گردد.
زلیخا دید با این تهدیدها و گستاخى ها نیز هرگز نمى تواند یوسفعليهالسلام
را تسلیم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا یوسفعليهالسلام
را زندانى كنند.
ولى بینش یوسفعليهالسلام
در مقابل این دستور، چنین بود كه به خدا پناه برد، و به درگاه او چنین عرض كرد:
(
رَبّ السِّجنِ اَحبُّ اِلىَّ مِمّا یدعونَنِى اِلَیهِ...؛
)
پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آن چه این زنان مرا به سوى آن مى خوانند، اگر مكر و نیرنگ آنان را از من باز نگردانى، به سوى آنان متمایل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.
خداوند دعاى یوسفعليهالسلام
را اجابت كرد، و مكر و نیرنگ زنان را از او بگردانى.
آرى یوسف، زندان شهر را به آلودگى زندان شهوت ترجیح داد، خداوند هم دعاى او را مستجاب كرد و مكر و كید زنان را از او دور نمود. آرى، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاكش را فراموش نخواهد كرد.
قاعده و عدل اقتضا مى كرد كه زلیخا تنبیه گردد و او را به زندان بفرستند تا از آن همه بى پروایى دست بكشد، ولى به عكس این قاعده رفتار شد. آرى، خیلى به عكس این قاعده رفتار شده است! چه باید كرد؟ اینك یوسف به جرم درستى و پاكى، به جرم مبارزه با تمایلات نفسانى و پیمودن راه عفت و پاكى به زندان مى رود، تا بلكه زندان او را بكوبد و از كرده خویش پشیمانش كند، ولى غافل از آن كه زندان براى او بهتر است از آن چه كه زنها از او تقاضا داشتند. او به زندان افتاد، و سال ها رنج زندان را تحمل كرد ولى از زندان چون مسجدى استفاده كرد. گاهى مشغول عبادت و راز و نیاز با خدا بود و زمانى به هدایت و ارشاد زندانیان مى پرداخت.
او به زندانیان مى گفت: من از آیین پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروى كردم، براى ما شایسته نیست كه چیزى را همتاى خدا قرار دهیم، و چنین توفیقى از فضل خدا بر من است... (اى دوستان من! آیا خدایان پراكنده بهترند، یا خداوند یكتاى پیروز؟!) این معبودهایى كه غیر از خدا مى پرستید چیزى جز اسم هاى بى محتوا كه شما و پدرانتان آن ها
را خدا مى دانید نیستند، خداوند هیچ دلیلى بر آن نازل نكرده، حكم، تنها از آن خدا است، كه فرمان داده كه جز او را نپرستید، این است آیین استوار، ولى بیشتر مردم نمى دانند.
به این ترتیب یوسفعليهالسلام
تحت تأثیر محیط و جو واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوى خداى یكتا دعوت مى كرد، و زندان را مركز ارشاد گمراهان قرار داده بود.
تعبیر خواب دو نفر زندانى
یوسفعليهالسلام
بر اثر بندگى و پاكزیستى، مقامش به جایى رسید كه خداوند علم تعبیر خواب را به او آموخت. او در زندان خواب زندانیان را تعبیر مى كرد، مطابق قرآن و احادیث و تواریخ، دو نفر در زندان خواب دیده بودند كه یكى از آن ها رئیس نانوایان بود و دیگرى رئیس ساقیان. از این رو، خوابى كه هر یك دیده بودند با شغل سابق خودشان تناسب داشت. یكى از آن دو گفت: من در خواب دیدم خوشه انگور را براى شراب مى فشارم. دیگرى گفت: در خواب دیدم بر سر خود نان حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند.
یوسف قبل از این كه به تعبیر كردن خواب آن ها بپردازد، از فرصت استفاده كرد، زمینه تبلیغ و ارشاد را فراهم دید و به اداى وظیفه پیامبرى و تبلیغ رسالت پرداخت. از معجزه خود كه نشان پیامبرى است سخن به میان آورد و فرمود: هر طعامى كه براى شما بیاورند. قبل از آن كه به دست شما برسد از خصوصیات و سرانجام آن شما را خبر مى دهم.
یوسف، با این بیان، به آن ها فهماند كه من پیامبر هستم و از طرف خداوند مؤید مى باشم. به دنبال این فشرده گویى فرمود:
این علم را خدا به من داده است، چه آن كه من روش مردمى را كه به خدا و آخرت ایمان نمى آورند ترك كردم. من پیروِ روش پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوبعليهماالسلام
هستم. از ما دور است كه چیزى را شریك خداوند قرار دهیم. این سعادت، از فضل و لطف خدا است كه به ما كرامت شده است، ولى اكثر مردم ناسپاس هستند.
با این بیانات، توجه آن دو نفر، بیشتر به یوسف جلب شد و آنان از عقیده و روش یوسف مطلع شدند، ولى كاملاً توجه داشتند تا ببینند یوسف در دنبال سخنان خود چه مى گوید؟ كه ناگاه متوجه شدند كه یوسف با كمال متانت و اظهار دلیل و منطق، عقیده و مرام حق را بیان كرد، و از بت پرستى، سخت انتقاد نمود.
سپس یوسفعليهالسلام
به تعبیر خواب آنان پرداخت. فرمود: اى دو یار زندانىِ من، یكى از شما (كه در خواب دیده بود براى شراب، انگور مى فشارد) به زودى آزاد مى شود و ساقى و شراب دهنده شاه مى گردد، اما دیگرى (آن كه در خواب دیده بود غذایى به سر گرفته مى برد و پرندگان از آن مى خورند) به دار آویخته مى شود و پرندگان از سر او مى خورند. این تعبیرى كه كردم حتمى و غیر قابل تغییر است(
قُضىَ الامرُ الَّذِى فیهِ تَستَفتِیانِ.
)
گویند: آن كه تعبیر خوابش این بود كه به زودى اعدام مى شود، گفت: من چنین خوابى ندیده ام، من شوخى مى كردم.
یوسف در جواب فرمود: آن چه كه تعبیر كردم خواه ناخواه رخ مى دهد.
همانگونه كه یوسف تعبیر كرده بود، بعد از سه روز، واقع شد. یكى ساقىِ پادشاه گشت و دیگرى به دار آویخته شد.
تعبیر خواب دو نفر زندانى
در این موقع، یوسف از آن كسى كه تعبیر خوابش این بود كه ساقى پادشاه مى شود، تقاضایى كرد. این تقاضا، مشروع بود، ولى از مقام یوسف به دور بود كه از چنان شخصى تقاضا كند. خدا را در آن لحظه از یاد برد و ساقى را پارتى نجات خودش از زندان قرار داد. او به خاطر این ترك اولى، چوب خدا را خورد. او مى بایست همچون حضرت موسى بن جعفر (امام هشتم شیعیان) كه در زندان به خدا عرض كرد:
(
یا مُخلِّصَ الشَّجَرِ مِن بَینِ ماءٍ وَ طینٍ؛
)
اى خدایى كه درخت را از میان آب و گِل نجات مى دهى، مرا از زندان نجات بده.
سخن بگوید، ولى رَبّ زمین و آسمان را فراموش كرد و به رَبّ مملكت متوسل شد و به آن رفیق زندانى كه ساقى شد گفت:
(
اُذكُرنى عِندَ رَبِّكَ؛
)
مرا نزد شاه یاد كن، بلكه تو باعث نجات من از زندان گردى.
این لغزش، از یوسف صدیق لغزش بزرگى بود، به طورى كه رسول گرامى اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
مى فرماید:
عَجِبتُ مِن اَخى یوسفَ كَیفَ اِستغاثَ بالمَخلوقِ دُونَ الخالِقِ؛
در شگفتم از برادرم یوسف، كه چطور به مخلوق متوسل شد نه به خالق.
ساقى پادشاه هم به طور كلى این سفارش را فراموش كرد. شغل شراب دارى و پیروى از شیطان، باعث شد كه او رفیق مهربانش را فراموش كند و تا هفت سال اصلا به یاد او نیفتد.
آرى، این بى وفایى و این غفلت، این نتایج را دارد. طبق روایتى امام صادقعليهالسلام
فرمود: جبرئیل بر یوسف نازل شد و به او گفت: چه كسى تو را نیكوترین خلق خدا قرار داد؟ یوسف گفت: خداى من. جبرئیل گفت: چه كسى تو را محبوب پدرت قرار داد؟ عرض كرد: خداى من. جبرئیل گفت: چه كسى قافله را سر چاه كنعان فرستاد و تو را از میان چاه نجات داد. گفت: پروردگار من. جبرئیل گفت: چه كسى تو را از حیله و مكر زنان مصر نجات داد؟ گفت: پروردگار من. جبرئیل گفت: پروردگار تو مى گوید: چه باعث شد كه حاجت خود را به مخلوق من گفتى و به من نگفتى! از این رو باید هفت سال
دیگر در زندان بمانى. این مكافات به خاطر لحظه اى غفلت بود، از این رو كه به غیر ما تقاضاى خود را گفتى!
جبران فورى یوسف از لغزش خود
مردان بزرگ اگر لغزش نمودند بى درنگ با توبه و انابه جبران مى كنند، یوسفعليهالسلام
نیز بى درنگ اقدام به جبران كرد.
طبق روایت دیگرى، یوسف از این پیشآمد خیلى متأثر و گریان شد. آن قدر گریه كرد كه زندانیان از گریه او ناراحت شدند. به او گفتند: حال كه از گریه دست بر نمى دارى، یك روز گریه كن و یك روز گریه نكن. یوسف تقاضاى آنان را قبول كرد، ولى در آن روزى كه گریه نمى كرد، ناراحتیش بیشتر بود.
آرى، یوسفعليهالسلام
چون سایر مردم از خدا بى خبر نیست كه خم به ابرو نیاورند و بگویند كارى است كه شده و دیگر در فكر آن نباشند، یوسف از این كه ترك اولى كرده است، سخت ناراحت است، آن قدر گریه مى كند كه دیوارهاى زندان از گریه او به گریه مى افتد.
به روایت شعیب عقرقوقى، امام صادقعليهالسلام
فرمود: پس از آن كه این مدت (هفت سال) به پایان رسید، خداوند دعاى فرج را به یوسف آموخت، یوسفعليهالسلام
در زندان، صورتش را روى خاك مى گذاشت و این دعا را مى خواند:
اَلّلهُمَّ اءنْ كانَت ذُنُوبى قَد اَخلَقَت وَجهى عندكَ فاِنِّى اَتَوجَّهُ الیكَ بِوُجوهِ آبائِىَ الصّالِحینَ ابراهیمَ و اسماعیلَ و اسحاقَ و یعقُوبَ؛
خداوندا! اگر گناهان من، صورت مرا نزد تو كهنه كرده (پیش تو روسیاه هستم)، اینك به توبه به سوى تو روى مى آورم به حق چهره هاى تابناك پدران صالح و پاكم ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب.
خداوند به یوسف لطف كرد و به آه ها و دعاها و گریه ها و توكل او توجه نموده و راه آزادى او را از زندان ترتیب داد به طورى كه وقتى از زندان آزاد شد، روز به روز بر عزت و شكوه او افزوده شد تا عزیز و فرمانرواى مصر گردید.
از این به بعد مى خوانید كه چگونه و با چه ترتیبى، یوسف زندانى، پله به پله اوج مى گیرد.
آزادى یوسف از زندان بر اثر تعبیر كردن خواب شاه
پادشاه مصر (ولید بن ریان) در خواب دید كه هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و به طور كلى آن ها را خوردند و چیزى باقى نگذاشتند و خوشه هاى خشك، خوشه هاى سبز را نابود كردند، وقتى از خواب بیدار شد، در این باره در فكر فرو رفت و سخت نگران بود تا آن كه دانشمندان و معبران و كاهنان را به حضور طلبید و به آنان گفت: چنین خوابى دیده ام، تعبیرش چیست؟ آنان از تعبیر آن عاجز ماندند، در پاسخ گفتند:
(
اَضغاثُ احلامٍ وَ ما نَحنُ بِتَأویلِ الأحلامِ بِعالِمینِ؛
)
این خواب ها، خواب هاى آشفته و پریشانند، و ما از تعبیر این گونه خواب ها ناآگاهیم.
ساقى شاه كه قبل از هفت سال در زندان با رفیقش خوابى دیده بود و توسط یوسف زندانى تعبیر آن را دانسته بود، به یاد یوسف افتاد. گفت: من این مشكل را حل مى كنم. مرا به زندان بفرستید، رفیق دانشمندى در زندان دارم و اطلاع كاملى در تعبیر خواب دارد، از او مى خواهم تا این خواب را تعبیر كند.
پادشاه كه از دانشمندان و معبران مأیوس شده بود، فورى ساقى را به زندان فرستاد تا اگر راست مى گوید این معما را حل كند. ساقى به زندان آمد و یوسف را ملاقات كرد و پس از معرفى و احوالپرسى و اظهار ارادت، خواب شاه را به یوسف گفت.
یوسف فرمود: تعبیر این خواب چنین است: هفت سال، سال فراوانى محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطى و خشكسالى مى شود، سالهاى قحطى ذخیره هاى سالهاى فراوانى را نابود خواهد كرد، تدبیر این است كه در این سالهاى فراوانى باید در فكر سالهاى سخت بود، آن چه در این سال ها به دست آوردید به قدر احتیاج از آن ها استفاده كنید، و بقیه را بدون آن كه از خوشه ها خارج نمایید انبار كنید
تا در آن هفت سال قحطى كه پس از هفت سال فراوانى پدید مى آید مردم از آن چه ذخیره شده استفاده نمایند، بعد از این هفت سال قحطى، وضع مردم نیك خواهد شد.
بر اثر این تعبیر عالمانه و خدمت بزرگى كه یوسف به مردم مصر كرد، محبوبیت بزرگى براى او ایجاد شد، و با بروز مقدماتى كه در سطور آینده خاطر نشان مى شود، یوسف از زندان بیرون آمد و صاحب پست هاى حساس كشور مصر شد و سپس شخص اول و فرمانرواى مصر گردید.
استفاده یوسف از فرصت براى اثبات بى گناهى خود
ساقى از نزد یوسف خارج شد، نزد شاه آمد و تعبیر خواب را با تدبیرى كه یوسف فرموده بود به عرض شاه رسانید، تو گویى جان تازه اى در كالبد شاه دمیده شد، همان لحظه به درایت و عقل و بینش حضرت یوسفعليهالسلام
پى برد. در فكر فرو رفت كه چرا باید چنین دانشمندى در زندان به سر برد، علاقه مخصوص و و صادقانه اى نسبت به یوسف پیدا كرد، فورى دستور داد كه یوسف را از زندان بیرون آورده، و نزد شاه بیاورند. فرستاده شاه خود را به زندان نزد یوسف رسانید و پیام خود را ابلاغ كرد.
یوسف گفت: من از زندان بیرون نمى آیم تا تهمت هاى ناجوانمردانه اى كه به من زده اند از من بزدایند. اى فرستاده شاه برو به شاه بگو، براى كشف حقیقت، درباره آن بانوانى كه در آن جلسه با من چنین و چنان كردند و دست هاى خود را بریدند تحقیقاتى كند، بازجویى نماید، خداى من مى داند كه آن بانوان در حق من مكر و حیله كردند.
فرستاده فرعون به حضور وى آمد و جریان را گفت. فرعون، بانوان مورد نظر را حاضر كرد كه در میان آنان همسر عزیز (باعث اصلى قضایا) نیز بود. بازجویى به عمل آمد. در جلسه محاكمه و بازجویى به آنان گفته شد درباره یوسف قصه خود را توضیح بدهید، حق مطلب را بگویید، آیا یوسف مجرم است یا شما؟
بانوان به اتفاق در جواب گفتند: ما هیچ گونه بدى و آلودگى از یوسف ندیده ایم.
یوسف مجسمه تقوى و پاكى است. زلیخا هم گفت: اكنون به خوبى حق آشكار شد. من در صدد آن بودم كه یوسف را بلغزانم، ولى او در تمام مراحل، پاكى خود را نگه داشت. او آدمى راستگو و درستكار است.
یوسف از این فرصت استفاده كرد، و این پند را به جهانیان آموخت كه باید در مواقع حساس، انسان از حق خود دفاع كند و آلودگى هایى را كه به او نسبت داده اند از ذهن مردم بیرون نماید.
(
...ذَلكَ لِیعلَمَ اَنِّى لَم اَخُنهُ بالغَیبِ....
)
این پیشنهاد براى آن بود تا شاه (یا عزیز) بداند كه من در غیاب او خیانتى نكرده ام، خداوند مكر خائنان را به نتیجه نمى رساند. من نفس خود را از گناه تبرئه نمى كنم (خودستایى نمى كنم)، زیرا نفس سركش، انسان را به بدیها فرمان مى دهد، مگر آن چه را پروردگارم رحم كند، خداوند آمرزنده و مهربان است(
اءنّ النَّفسَ لَأَمَّارَةَ بالسُّوءِ اِلّا مَا رَحِمَ رَبِّى.
)
نتیجه این محاكمه و بازجویى را مردم مصر و كاخ نشینان فهمیدند و همه درك كردند كه یوسفعليهالسلام
از هر نظر پاك بوده و از آلودگى ها به دور است از این رو، یوسف را با كمال روسفیدى، از زندان بیرون آوردند.
یوسف؛ رئیس دارایى كشور مصر
شاه مصر كه به طور كامل به پاكى و علم و درایت یوسف پى برده بود، به او علاقه شدیدى پیدا كرد. به اطرافیان دستور داد به زندان بروند و یوسف را به حضورش بیاورند تا او را محرم اسرار و امین امور خود قرار دهد. یكى از آن ها نزد یوسف آمد، و بشارت آزادى را به یوسفعليهالسلام
داد؛ و او را به نزد شاه آورد، شاه مقدم یوسف را مبارك شمرد، و او را نزد خود نشاند. از هر درى با او سخن گفت، ولى لحظه به لحظه به درجات مقام علمى یوسفعليهالسلام
بیشتر پى مى برد، تا آن كه صد در صد شایستگى او را براى اداره مقام هاى حساس كشور درك كرد و صریحاً به او گفت:
(
اءِنَّكَ الیومَ لَدَینا مَكینٌ اَمینٌ؛
)
از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندى دارى و تو فردى امین و درستكار مى باشى.
حضرت یوسفعليهالسلام
كه از مردان خداست، از خدا مى خواهد كه صاحب مقام و قدرتى شود و از آن مقام به نفع بشر استفاده كند و بتواند بهتر و با دستى بازتر به جامعه خدمت نماید.
آرى، حضرت یوسف خدمتگذار، خواستار مقامى است، ولى مقامى كه بتواند آن را پلى براى اعلاى كلمه حق و خدمت به مردم قرار دهد. مقام خزانه دارى را انتخاب كرد. چه آن كه یوسف با بینش دقیقش هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى آینده را مى بیند. او درك مى كند كه اگر رییس دارایى باشد، با تدبیرهاى خردمندانه، مردم را از تهیدستى و فلاكت نجات خواهد داد و به داد مردم محروم خواهد رسید. از این رو به شاه گفت:
(
اِجعَلنِى عَلى خَزائِنِ الارضِ اِنّى حَفیظٌ عَلیمٌ؛
)
مرا سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار بده، من از عهده نگهدارى محصول ها بر مى آیم و به امور حفظ اقتصاد، نگهدارنده و آگاه هستم.
شاه، این مقام را به یوسفعليهالسلام
واگذار كرد. از آن پس، یوسفعليهالسلام
را با عنوان عزیز مى خواندند.
یوسف پس از قبول این مسؤولیت، كمر خدمتگزارى به مردم را بست و در این مسیر، فداكارى ها كرد و بر اثر خدمات صادقانه و عادلانه اش محبوبیت خاصى در میان ملت مصر پیدا كرد.
آرى، خداوند این چنین به یوسفعليهالسلام
مقام داد، و افتاده به چاه را به مقام عزیزى رسانید. خداوند پاداش نیكوكاران را ضایع نمى كند. این پاداش دنیوى است. اجر آخرت كه معلوم است بهتر خواهد بود.
(
وَ لَاَجرُ الآخِرةِ خَیرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَ كانُوا یتَّقُونَ.
)
بهره گیرى مدبرانه یوسف از امكانات كشور
در این باره كه یوسفعليهالسلام
تا چه وقت مقام خزانه دارى را بر عهده داشت و آیا به مقام پادشاهى رسید یا نه، و اگر رسید چند سال در این مقام بود، مفسران و راویان، مطالب مختلف گفته اند.
ما در این جا گفتار ابن عباس را در این باره خاطرنشان كرده و سپس سخنان حضرت رضاعليهالسلام
را كه كار و تلاش یوسفعليهالسلام
را پس از تحویل گرفتن اختیارات كشور مصر بیان مى كند به نظر خوانندگان مى رسانیم:
ابن عباس مى گوید: اگر یوسفعليهالسلام
خودش به پادشاه نمى گفت كه مرا خزانه دار قرار بده، پادشاه تمام اختیارات مملكت را همان ساعت واگذار مى كرد.
یوسفعليهالسلام
پس از به دست گرفتن مقام خزانه دارى، یك سال در اطراف شاه بود و به انجام وظیفه خود مى پرداخت، آن گاه به درخواست یوسف، پادشاه، امارت و ریاست كشور مصر را به او واگذار كرد. شمشیر مخصوص حكومت را بر پیكر برازنده او حمایل نمود، و او را بر تخت مخصوص حاكمیت كه با طلا و درّ و یاقوت تزیین شده بود نشاند. شكوه و نورانیت چشمگیر یوسفعليهالسلام
، همه چیز را تحت الشعاع قرار داده بود. وقتى كه تمام اختیارات كشور به دستش رسید، از تمام اختیارت و امكانات خود به نفع جامعه استفاده كرد و به عدالت و دادگرى رفتار نمود، به طورى كه محبتش در دل زن و مرد مردم مصر جاى گرفت، به گونه اى كه به فرموده قرآن:
(
یتَبَوَّءُ مِنها حَیثُ یشاءُ؛
)
تا آن چه را كه مى خواهد از آن اختیارات استفاده كند.
اینك به فرموده حضرت رضاعليهالسلام
دقت كنید و ببینید یوسف از این اختیارات چگونه استفاده كرد: یوسف در هفت سال اول كه سال هاى فراوانى نعمت ها بود، دستور داد انواع نعمت ها و خوراكى ها و آشامیدنى ها را در خزانه ها و انبارها ذخیره كردند. وقتى كه این هفت سال گذشت و سال هاى قحطى فرا رسید، یوسفعليهالسلام
در سال اول: تمام اندوخته هاى غذایى را فروخت و پول (درهم و دینار) كرد، به طورى كه در مصر و اطراف آن، درهم و دینارى نبود، مگر در تخت اختیار یوسف.
در سال دوم: از آن درهم و دینارها جواهرات خرید، به طورى كه تمام جواهرات مصر و اطراف در اختیار یوسفعليهالسلام
در آمد.
در سال سوم: از آن جواهرات، حیوانات و چهارپایان و مركب ها را خرید، به طورى كه تمام حیوانات مصر و اطراف در اختیار یوسف در آمد.
در سال چهارم: آن ها را فروخت و به جاى آن ها تمام برده ها و كنیزها را خرید.
در سال پنجم: آن ها را با خانه ها و باغ ها مبادله كرد، به طورى كه تمام خانه ها و باغ ها در تحت تصرف یوسفعليهالسلام
در آمد.
در سال ششم: آن ها را فروخت و به جاى آن ها زمین هاى كشاورزى و قنات ها را خرید، به طورى كه تمام املاك و آب و خاك مصر و اطراف در اختیار یوسفعليهالسلام
در آمد.
در سال هفتم: با آن آب و خاك (كه مایه حیات انسان ها هستند) تمام مردم مصر از زن و مرد را خریدارى كرد، به طورى كه تمام مردم از عبد و حر، از كنیز و خانم، در اختیار یوسفعليهالسلام
در آمدند، در نتیجه یوسف با این تدابیر و رد و بدل كردن معاملات، و به كار انداختن چرخ هاى اقتصاد كشور، به رونق بازار اقتصاد پرداخت و مردم را به بهره بردارى اقتصادى رسانید؛ با توجه به این كه: براى نگهدارى مردم و حفظ اقتصاد مملكت و پدید نیامدن شكاف طبقاتى، این تدابیر لازم بود. زندگى مردم به گونه اى شد كه گفتند: ما چنین حاكمى را ندیده ایم و نه در تاریخ سراغ داریم كه این چنین با نور علم و بینش و تدابیر، نابسامانى ها را سامان بخشد.
ولى یوسف با آن همه مقام؛ كوچك ترین غرورى نداشت، و یكپارچه تواضع و اخلاق و عدالت و ملاطفت بود. اینك به دنباله گفتار امام هشتمعليهالسلام
دقت كنید:
در این موقع، یوسفعليهالسلام
به شاه (شاه سابق) گفت: این اختیاراتى كه خداوند به من داده، اینك رأى شما (در مورد این مردمى كه جیره خوار من شده اند) چیست؟ من آنان را به اصلاح نكشانده ام كه خودم فسادى كنم، آن ها را از بلا نجات نداده ام كه خودم بلاى آن ها باشم، بلكه خداوند آنها را به دست من نجات داده است.
پادشاه گفت: رأى، رأى تو است، هر چه خودت بخواهى همان درست است.
یوسف گفت: من خداوند و تو را شاهد و گواه مى گیرم كه تمام مردم مصر را آزاد كردم، اموال و بنده هاى آنان را به خودشان رد كردم، اینك انگشتر و تخت و تاج تو را به تو مى سپارم به شرط این كه به روش من رفتار كنى و به حكم من باشى.
پادشاه گفت: افتخار و سعادت من در این است كه روش تو را سرمشق خود قرار دهم و به حكم تو سر فرمان نهم، اگر تو نباشى، كار ما به اصلاح و استحكام نمى گراید، تو سلطان عزیزى هستى كه انتقادى به كارهایت نیست، من به خدا و یكتایى و بى همتایى خدا و این كه تو رسول خدا هستى گواهى مى دهم، تو به آن چه كه من به تو واگذار كردم اختیار كامل دارى و طبق صلاح خودت رفتار كن و تو شخصى امانت دار و بزرگوار هستى.
پارسایى و ساده زیستى یوسفعليهالسلام
نقل شده كه یوسفعليهالسلام
در این هفت سال قحطى، غذاى سیرى نخورد. به او گفتند: با این كه خزائن مملكت در دست تو است چرا غذاى سیر نمى خورى؟ در پاسخ فرمود:
(
اَخافُ أن اشبَعَ فاَنسِى الجِیاعَ؛
)
مى ترسم سیر شوم آن گاه گرسنگان را فراموش كنم.
یوسف بر مسند فرمانروایى، و حضور برادران در نزد او
در آن هفت سال قحطى، كه سراسر مصر و اطراف را قحطى فرا گرفته بود، مردم سرزمین كنعان (فلسطین) نیز قحطى زده شدند، و حتى یعقوب و فرزندان او نیز از این بلاى عمومى برخوردار بودند. آوازه عدالت و احسان عزیز مصر به كنعان رسیده بود. مردم كنعان با قافله ها به مصر آمده و از آن جا غله و خواربار، به كنعان مى آوردند.
حضرت یعقوبعليهالسلام
به فرزندان خود فرمود: این طور كه اخبار مى رسد، فرمانفرماى مصر شخص نیك و باانصافى است، خوب است نزد او بروید و از او غله خریدارى كنید و به كنعان بیاورید. فرزندان یعقوب آماده مسافرت شدند. فرزند كوچك یعقوبعليهالسلام
بنیامین (كه از طرف مادر هم برادر یوسف بود) به تقاضاى پدر كه با او مانوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام كارهاى داخلى خانواده بزرگ یعقوب بپردازد) ده فرزند دیگر با به همراه داشتن ده شتر روانه مصر شدند. وقتى كه چون مشتریان دیگر در مصر، به محل خریدارى غله آمدند، یوسفعليهالسلام
كه شخصاً به معاملات نظارت داشت، در میان مشتریها، برادران خود را دید و آنان را شناخت، ولى آنان یوسفعليهالسلام
را نشناختند، زیرا به نقل ابن عباس از آن زمانى كه یوسف را به چاه انداختند تا این وقت، چهل سال فاصله بود. یوسفعليهالسلام
نُه ساله كه اینك در حدود پنجاه سال دارد، طبعاً قیافه اش تغییر كرده. از طرفى برادران به هیچ وجه به فكرشان نمى آمد كه یوسفعليهالسلام
سلطانى مقتدر شده باشد و روى تخت رهبرى بنشیند.
حضرت یوسفعليهالسلام
طبق مصالحى كه خودش مى دانست خود را معرفى نكرد و از راه هایى با ترتیب خاصى كه خاطرنشان مى شود، با بردارانش گفتگو كرد، تا در فرصت مناسب خود را معرفى نموده و ترتیب آمدن خانواده یعقوب را به مصر با شیوه ماهرانه اى ردیف كند.
على بن ابراهیم روایت مى كند: یوسف پذیرایى گرمى از برادران كرد و دستور داد بارهاى آنها را از غله تكمیل كردند و قبل از مراجعت آنان، بین آن ها چنین گفتگویى رد و بدل شد:
یوسف: شما كى هستید؟ خود را معرفى كنید.
برادران: ما قومى كشاورز هستیم كه در حوالى شام سكونت داریم. قحطى و خشكسالى ما را فرا گرفت، به حضور شما آمدیم تا غله خریدارى كنیم.
یوسف: شما شاید كارآگاه هایى باشید كه آماده اى پى به اسرار كشور من ببرید!
برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نیستیم، ما برادرانى هستیم كه پدر ما یعقوبعليهالسلام
فرزند اسحاق بن ابراهیمعليهالسلام
است. اگر پدر ما را بشناسى بیشتر به ما كرم مى كنى، چون پدر ما پیامبر خدا، فرزند پیامبران خدا است و اندوهگین است.
یوسف: چرا پدر شما اندوهگین است؟ شاید به خاطر جهالت و بیهوده كارى شما، او محزون است.
برادران: اى پادشاه! ما جاهل و سفیه نیستیم، حزن پدر از ناحیه ما نیست، بلكه او پسرى از ما كوچك تر داشت، روزى به عنوان صید با ما به بیابان آمد، گرگ او را در بیابان درید. از آن وقت تا حال پدرمان محزون و گریان است.
یوسف: آیا شما همگى از یك پدر هستید؟
برادران: همه ما از یك پدر هستیم، ولى مادرانمان یكى نیستند.
یوسف: چه باعث شده كه پدر شما همه شما را آزادانه به سوى مصر فرستاده، ولى یكى از برادران شما را پیش خود نگهداشته است؟
برادران: پدرمان با او مانوس بود. از طرفى برادر مادرى او (به نام یوسف) مفقود شد. خاطر پدر ما به واسطه او (بنیامین) تسلى داده مى شود و با او مانوس است.
یوسف: به چه دلیل آن چه را كه شما مى گویید، باور كنم؟
برادران: ما در سرزمینى دور ساكن هستیم و در این جا كسى ما را نمى شناسد، چه كسى را به عنوان گواهى بیاوریم؟
یوسف: اگر راست مى گویید برادر خودتان را كه در نزد پدرتان است، نزد من بیاورید، من راضى خواهم شد.
برادران: پدر ما از فراق او محزون خواهد شد. او با بنیامین مانوس است، چگونه او را بیاوریم؟
یوسف: یكى از شماها را به عنوان گرو نزد خود نگه مى دارم تا پدر شما به خاطر حفظ فرزندش كه در گرو ما است، برادرتان را با شما نزد ما بفرستد.
به دستور یوسفعليهالسلام
، بین برادران قرعه زدند، قرعه به نام شمعون افتاد. این هم از درسهاى دستگاه خلقت است كه به این وسیله شمعون كه نسبت به برادران، براى یوسفعليهالسلام
بهتر بوده و سابقه خوبى داشته نزد یوسف بماند.
برادران به قصد مراجعت به كنعان آماده شدند. بارها را تكمیل كرده و عزم حركت كردند. یوسف گفت: اگر برادرتان را در سفر بعد نیاورید، دیگر نزد من نیایید و آن گاه براى شما غله اى پیش من نخواهد بود.
براى این كه حتما، برادران هنگام مسافرت دیگر، برادر خود را بیاورند، یوسفعليهالسلام
دستور داد كه محرمانه سرمایه (پول) آن ها را در میان بارشان گذاشتند تا همین موضوع هم باعث شود كه به عنوان رد امانت یا به عنوان حسن ظن پیدا كردن آنان، به لطف و كرم واحسان یوسفعليهالسلام
، ناچار مسافرت دیگرى به مصر كنند.
برادران از یك سو با كمال خوشحالى، و از سوى دیگر نگران كه چگونه یعقوبعليهالسلام
را راضى كنند تا بنیامین را با خود به مصر ببرند، به سوى كنعان روانه شدند و این راه طولانى (كه به نقلى دوازده روز و به نقلى هیجده روز راه رفتن فاصله بین مصر و كنعان بود) را پیمودند و به كنعان رسیدند....
بنیامین در محضر یوسفعليهالسلام
وقتى كه فرزندان یعقوب نزد پدر آمده و سلام كردند، یعقوبعليهالسلام
از كیفیت برخورد آنان احساس كرد كه رنجى در دل دارند، و در میان آنان شمعون را ندید.
فرمود: علت چیست كه صداى شمعون را نمى شنوم؟
فرزندان: اى پدر! ما از پیش پادشاه بزرگى كه هرگز از نظر علم، حكمت، وقار، تواضع و اخلاق، مثل او دیده نشده آماده ایم، اگر كسى را به تو تشبیه كنند، او به طور كامل به تو شباهت دارد، ولى ما در خاندانى هستیم كه گویا براى بلا آفریده شده ایم، او به ما بدبین شد، گمان كرد كه ما راست نمى گوییم تا بنیامین را به طرف او ببریم، تا به او خبر بدهد كه حزن تو از چه رو است، و به چه علت این طور زود پیر شدى و چشم هاى خود را از دست داده اى؟ بنیامین را با ما بفرست تا بار دیگر وقتى به حضور او رفتیم بارهاى ما را از غله تكمیل كند. از طرفى غله ها را كه از بارها خالى كردیم، متاع و سرمایه خود را (كه با آن، غله خریده بودیم) در میان آن دیدیم، به این حساب هم باید به مصر برگردیم، كسى كه این گونه به ما احسان مى كند هیچوقت به برادرمان بنیامین آسیبى نمى رساند. از طرفى این مقدار غله ها چند روز دیگر تمام مى شود؛ ناگزیر باید به طرف مصر رفت، به ما عنایتى كن!
یعقوب، گر چه نسبت به فرزندانش به خاطر آن كه یوسف را بردند و بر نگرداندند اطمینان نداشت، ولى اصرار فرزندان و اطمینان دادن صد در صد آنان، وارد شدن سرمایه و اطلاع از این كه سلطان مصر شخصى با كرم و عادل است و گروگان شدن شمعون و... باعث شد كه اجازه داد در این سفر، بنیامین را هم با خود ببرند، از خداوند حفظ بنیامین را خواستار شد، و در این باره خدا را درباره گفتار فرزندان شاه گرفت.
فرزندان با پدر خداحافظى كردند و روانه مصر شدند؛ بارها را گشودند به وضع خود و حیوانات سر و سامان دادند. به یوسفعليهالسلام
كه در انتظار برادرش بنیامین دقیقه شمارى مى كرد، بشارت ورود برادر را دادند. یوسفعليهالسلام
بسیار خوشحال شد.
برادران به همراه بنیامین حاكم مصر (یوسف) وارد شدند و با كمال احترام گفتند:
این (اشاره به بنیامین) همان برادر ما است كه فرمان دادى تا او را نزد تو بیاوریم، اینك آورده ایم؛ یوسفعليهالسلام
به برادران احترام كرد، به افتخار آنان ضیافتى تشكیل داد؛ سپس (طبق روایت امام صادقعليهالسلام
) فرمود: هر یك از شما با كسى كه از طرف مادر برادر است با هم كنار سفره اى بنشیند، هر كدام كه از ناحیه مادر با هم برادر بودند، پیش هم در كنار سفره نشستند، ولى بنیامین تنها ایستاد.
یوسف: چرا نمى نشینى؟
بنیامین: تو فرمودى هر كس با برادر مادریش كنار سفره بنشیند، من در میان این ها برادر مادرى ندارم.
یوسف: تو اصلا برادر مادرى ندارى و نداشته اى؟!
بنیامین: چرا برادر مادرى به نام یوسف داشتم، این ها (اشاره به برادران) مى گویند كه گرگ او را خورد.
یوسف: وقتى این خبر به تو رسید، چقدر محزون شدى؟
بنیامین: خداوند یازده پسر به من داد، نام همه آنان را از نام یوسف اخذ كردم (این قدر مشتاق دیدار او هستم و از فراق او مى سوزم و در یاد اویم).
یوسف: به راستى بعد از یوسف با زنان همبستر شدى، فرزندان را بوئیدى و بوسیدى! (یاد یوسف تو را از این كارها باز نداشت؟).
بنیامین: من پدر صالحى دارم، او به من فرمود: ازدواج كن تا خداوند از تو فرزندانى به وجود آورد كه زمین را به تسبیح خداوند بگیرند.
یوسف: بیا جلو، با من در كنار سفره من بنشین. در این هنگام برادران گفتند:
خداوند (همان گونه كه به یوسف لطف داشت به برادرش هم لطف دارد) به بنیامین لطف كرد و او را همنشین پادشاه قرار داد.
آن گاه یوسفعليهالسلام
فرمود: اى بنیامین! من به جاى برادرت كه مى گویى به قول برادرانت، گرگ او را دریده است، هیچ محزون مباش و گذشته ها را فراموش كن.
هنگامى كه فرزندان حضرت یعقوبعليهالسلام
پدر را راضى كردند و به همراه بنیامین به طرف مصر روانه شدند - چنان كه خاطر نشان گردید - یعقوب به پسران نصیحت مشفقانه كرد و این درس را به جهانیان آموخت. به آنان فرمود: فرزندانم! وقتى كه وارد مصر شدید، از یك در وارد نشوید، بلكه متفرق شده و از درهاى متفرق وارد گردید.
این نصیحت پدر از دل مهربان او ظاهر شد، و خواست فرزندش از چشم بد، محفوظ بماند، چه آن كه فرزندان یعقوبعليهالسلام
داراى قامت رشید و رعنا بودند، یعقوب مى خواست مردم آن ها را چشم نزنند.
تأكید یوسف براى نگهدارى بنیامین، و نتیجه نفس امّاره
حضرت یوسفعليهالسلام
خیلى علاقه داشت كه بنیامین در حضورش بماند، ولى از نظر قانون، هیچ راهى براى نگاه داشتن او نبود، جز این كه (شاید با تصویب خود بنیامین) با طرح توطئه اى وارد شود. این توطئه چون به خاطر مصالح اهمّى بود (و خود بنیامین راضى بود) هیچ اشكال شرعى نداشت.
وقتى كه فرزندان یعقوب كه بنیامین هم جزء آن ها بود، بارها را بستند، و هر یك از آن یازده نفر در فكر بار شتر خود بود، در حین بستن بارها، یوسفعليهالسلام
یا مأمور یوسف به اشاره او به طور محرمانه یكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى (آبخورى) را در میان بار بنیامین گذاشتند، سپس طبق نقشه قبلى، منادى به كاروان كنعان رو كرد و گفت: شما دزد هستید.
فرزندان یعقوب گفتند: چه متاعى از شما گم شده است كه ما را دزد مى خوانید؟
به آن ها گفته شد كه یكى از ظرف هاى مخصوص سلطنتى گم شده، هر كسى آن را بیاورد یك بار شتر جایزه مى گیرد.