فرزندان یعقوب گفتند: به خدا سوگند، شما مى دانید كه ما نیامده ایم كه در این سرزمین فساد كنیم، ما هرگز دزد نبودیم(
وَ ما كُنّا سارِقینَ.
)
اینكه فرزندان یعقوب گفتند: شما مى دانید و نسبت علم به یوسفعليهالسلام
و مأموران یوسف دادند، از این رو است كه یعنى شما در این چندبار ملاقات به روش و امانتدارى ما كه سرمایه (بضاعت) در میان بار مانده بود و به شما برگرداندیم، و این كه وقت ورود به مصر دهان شترها را مى بندیم از این رو كه مبادا به زراعت كسى صدمه اى برسد، درك كرده اید كه ما این كاره (دزد و فاسد) نیستیم.
حضرت یوسفعليهالسلام
و اطرافیان گفتند: اگر این ظرف در بارِ یكى از شما پیدا شود، جزایش چیست؟
برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما باید سارق را به عنوان عبد نگه دارید، جزاى سارقین پیش ما چنین است.(
كَذلكَ نَجزِى الظّالِمینَ.
)
حضرت یوسفعليهالسلام
و اطرافیان براى رفع اتهام، اول بارهاى غیر بنیامین را تفتیش كردند، سپس هنگام تفتیش بار بنیامین، آن ظرف مخصوص را در آن یافتند. فرزندان یعقوب خیلى شرمنده شدند. با چهره هاى خشمگین و غضبناك به بنیامین رو كرده و گفتند: تو ما را مفتضح كردى و روى ما را سیاه نمودى! كى این ظرف را در میان بار خود گذاشتى؟
بنیامین گفت: در سفر قبلى چطور شما بضاعت (سرمایه) را با بار به كنعان آوردند، همان كسى كه بضاعت را در بار گذاشت، همان كس این ظرف را در بار گذاشته است.
در این جا فرزندان یعقوب سخت لرزیدند، نفس اماره بر وجودشان چیره شد و تهمت عجیبى زدند. گفتند: اگر بنیامین دزدى مى كند عجب نیست. زیرا در سابق، او برادرى (به نام یوسف) داشت كه او هم دزدى كرد.
ما از این دو (كه از مادر با ما جدایند) خارج هستیم. ما را به خاطر آن ها كیفر نكن.
حضرت یوسفعليهالسلام
با شنیدن این سخن، اگر آدم عادى مى بود، با آن قدرتى كه داشت، سخت آن ها را گوشمالى مى داد، ولى با جوانمردى و عفو مخصوصى كه داشت، این تهمت را نادیده گرفت و به رخ نكشید و در دل نگاه داشت، و به آنان گفت:
شما در مقام پستى هستید (خیلى پست تر از این كه چنین خود را جلوه مى دهید، شما برادر خود را از دست پدر دزدیدید) خداوند بهتر مى داند كه گفتار شما راجع به دزدى برادرتان بنیامین نادرست است.
ده فرزند یعقوب، خود را سخت در بن بست دیدند. از درِ تقاضا و خواهش وارد شدند و گفتند: اى عزیز مصر! بنیامین، پدر پیر و بزرگوارى دارد. یكى از ما را به جاى او بگیر، و او را با ما بفرست. بدون تردید ما تو را نیكوكار مى بینیم، در حق ما نیكى كن.
حضرت یوسفعليهالسلام
گفت: پناه به خدا! كه اگر غیر از كسى را كه متاع خود را در بار او دیدیم بازداشت كنیم، در این صورت ستمكار خواهیم بود(
اءنّا اَذاً لَظالِمُونَ.
)
وقتى كه برادران از عزیز مصر مأیوس شدند، در شوراى محرمانه، بزرگ آنان (لاوى یا شمعون) به برادران رو كرد و گفت: شما مى دانید كه یعقوب راجع به بنیامین پیمان موثق از ما گرفته است كه او را به پدر برگردانیم، اینك با این پیشآمد، چگونه پدر را قانع كنیم؟ پدر ما با آن سابقه خرابى كه نزدش دایم (كه یوسف را از او گرفتیم و برنگرداندیم) چطور سخن ما را مى پذیرد؟ من كه به طرف كنعان نمى آیم و با این وضع نمى توانم با پدر ملاقات كنم، تا خود پدرم به من اجازه بدهد و یا خداوند در این باره حكمى كند و تا خدا چه بخواهد. این رأى من است. بروید نزد پدر و بگویید كه فرزند تو (بنیامین) دزدى كرد و ما طبق آن چه خودمان دیدیم گواهى دادیم، از شهرى كه ما بودیم و از كاروانى كه ما با آن آمدیم، حقیقت مطلب را بپرس، بدون تردید ما در این مورد راست مى گوییم.
لاوى یا شمعون این سخنان را به برادران تعلیم داد و آن ها را روانه كنعان كرد و خودش در مصر ماند. وقتى آن ها نزد پدر آمدند، تمام آن مطالبى را كه برادر بزرگشان به آن ها دیكته كرده بود به پدر گفتند: یعقوبعليهالسلام
پس از آن همه انتظار با این وضع روبرو شد، و به خاطر سابقه خراب فرزندانش، گفتار آن ها را نپذیرفت و فرمود: نه، چنین نیست، بلكه این ها همه از نفس اماره است. نفس شما این ها را به نظرتان جلوه داده است. بدون بى تابى، صبر مى كنم. امیدوارم خداوند همه آن ها (هر سه فرزندم) را به من برگرداند. او آگاه و حكیم است. (اینها لباس هاى امتحان و مكافات پاداش عمل است.)
نامه یعقوب به یوسف، و معرفى یوسف خود را به برادران
حضرت یعقوبعليهالسلام
از فرزندانش كناره گرفت و در دنیایى از حزن و غم فرو رفت. آن قدر از فراقِ یوسف ناراحتى ها كشیده بود كه دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. نابینایى و فراق بنیامین، بر ناراحتى او افزود. با این كه فرزندانش او را از آن همه ناراحتى نهى مى كردند و مى گفتند: سوگند به خدا تو پیوسته در یاد یوسف هستى، تا سخت ناتوان گردى یا جانت را از دست بدهى.
حضرت یعقوبعليهالسلام
گفت: شكایت خود را فقط به خدا مى كنم، و مى دانم آن چه را كه شما نمى دانید، مى دانم كه روزى خداوند این رنج ها را رفع خواهد كرد.
حضرت یعقوبعليهالسلام
از طریق الهام (و رؤیاى یوسف در سابق) فهمیده بود كه یوسفش زنده است، ولى نمى دانست در كجا و كى به یوسفش مى رسد!
از امام باقرعليهالسلام
روایت شده: یعقوبعليهالسلام
از خداوند خواست كه ملك الموت (عزرائیل) را پیش او بفرستد. دعایش مستجاب شد. عزرائیل نزد یعقوب آمد و عرض كرد: چه حاجتى دارى؟
یعقوب گفت: به من خبر بده آیا روح یوسف به وسیله تو قبض شد؟
عزرائیل گفت: نه.
یعقوب درك كرد كه یوسف از دنیا نرفته است.
حضرت یعقوبعليهالسلام
به فرزندان خود گفت: اى پسرانم! بروید از یوسف و برادرش (بنیامین) جستجو كنید، از عنایت خداوند مأیوس نباشید، زیرا جز مردم كافر كسى از لطف خداوند ناامید نمى شود.
فرزندان، دستور پدر را گوش كردند، و به خاطر غله آوردن و جستجوى برادر آماده حركت به سوى مصر شدند.
مطابق حدیث مفصلى كه از امام صادقعليهالسلام
نقل مى كنند، یعقوبعليهالسلام
براى عزیز مصر نامه اى نوشت و توسط فرزندان براى او فرستاد. در آن نامه چنین نوشت:
از طرف یعقوب، اسرائیل الله بن اسحاق، ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله، به عزیز مصر.
اما بعد: ما از اهل بیتى هستیم كه مشمول بلاى خداوند شده ایم. جدم ابراهیم را با دست و پاى بسته به آتش افكندند تا سوخته شود. خداوند او را حفظ كرد و آتش را براى او سرد و ملایم نمود. به گردن پدرم اسحاق كارد گذاشته تا قربان
گردد. خداوند به جاى او فدا فرستاد. اما من پسرى داشتم كه نزدم بسیار عزیز بود. برادرانش او را به همراه خود به صحرا بردند. سپس پیراهن خون آلودش را برگرداندند و گفتند: او را گرگ خورد. از فراق او آن قدر گریه كرده ام كه چشمم را از دست داده ام. او برادر مادرى (به نام بنیامین) داشت، به او مأنوس بودم و به وسیله او دلم را تسلى مى دادم. او را برادرانش بردند و بر نگرداندند و گفتند: او دزدى كرده و تو (اى عزیز مصر) او را به خاطر دزدى نگه داشته اى! ما از اهل بیتى هستیم كه در میان ما دزدى نیست. اینك غم و غصه ام زیاد شده و كمرم از بار مصیبت خمیده است. بر ما منت بگذار، او را آزاد كن. به ما احسان نما و از غله ها نیز به ما لطف فرما...
فرزندان یعقوبعليهالسلام
با داشتن این نامه، به طرف مصر رهسپار شدند تا به مصر وارد شده و با اجازه قبلى به حضور عزیز مصر (یوسف) رسیده و نامه را به او دادند و گفتند: اى عزیز مصر! سختى قحطى ما و خانواده ما را آزار مى دهد. از روى تصدق، پیمانه ما را تمام بده. خداوند صدقه دهندگان را پاداش خواهد داد، و به ما لطف كن، برادرمان بنیامین را با ما بفرست تا به وطن برویم، این نامه پدرمان یعقوب است كه براى شما در مورد آزادى او نوشته است.
یوسف نامه را بوسید و به چشم كشید. بعد از قرائت نامه، سخت متأثر شد، و شروع به گریه كرد، به طورى كه پیراهنش از اشكش تر شد. سپس به برادران رو كرد و گفت: آیا مى دانید كه شما با برادران یوسف چه كردید؟ آن موقعى كه نادان بودید! شما با چه نقشه اى یوسف را در عنفوان جوانى از خاندان یعقوب دور كردید؟
در این موقع كه برادران با شنیدن این سخن، خود را جمع و جور كرده و كاملاً متوجه عزیز مصر بودند. و با دقت به او نگاه مى كردند (یوسف تبسم كرد. وقتى آن ها همانند مروارید منظوم دندان هاى او را دیدند، یا یوسف تاج خود را برداشت) او را شناختند، گفتند: آیا تو همان یوسف هستى؟!
یوسف خود را معرفى كرد و فرمود: من یوسف هستم و این (اشاره به بنیامین) برادرم است. خداوند به ما انعام فرمود: بدون شك، نتیجه پرهیزكارى و صبر این است. خداوند پاداش نیكوكاران را ضایع نمى سازد.(
فَاءِنَّ اللهَ لا یضیعُ اَجرَ المُحسِنینَ.
)
اینك كه برادران، خود را از نظر سرمایه معنوى چنین تهیدست دیدند، با یك دنیا شرمندگى، به خطاى خود و عزت برادرشان یوسفعليهالسلام
اعتراف كردند و گفتند: به خدا سوگند، خداوند تو را برگزید و ما به خطا رفته بودیم.
جزا و نتیجه اعمال
در این جا به دو نكته جالب درباره نتیجه اعمال اشاره مى كنیم:
۱ - نامه نوشته شده یعقوبعليهالسلام
براى عزیز مصر مشروع و بلامانع بود، ولى نظر به این كه او پیامبر بود و مى بایست توكلش صد در صد به خدا باشد. ترك اَولى نمود و به عزیز مصر براى آزادى بنیامین متوسل شد. طبق روایتى از طرف خداوند، جبرئیل بر یعقوب نازل شد و گفت: خداوند مى فرماید: چه كسى تو را به این بلاها مبتلا كرد؟
یعقوب عرض كرد: خداوند مرا براى تادیب به این رنجها مبتلا كرد.
جبرئیل گفت: خداوند مى فرماید: آیا كسى غیر از من قدرت دارد كه این بلاها را از تو رفع كند؟
یعقوب عرض كرد: نه.
جبرئیل گفت: خداوند مى فرماید: پس چرا شكایت خود را به غیر من بردى و از دیگرى خواستى تا از تو رفع بلا كند؟!
حضرت یعقوبعليهالسلام
، از درگاه خدا استغفار كرد و نالید. از طرف خداوند به او خطاب شد:
آن چه از گرفتارى ها كه مى بایست بر تو وارد شود، شد. اگر توجّه به من مى كردى با این كه مقدر بود، این رنجها را از تو بر مى گردانم. اى یعقوب! یوسف و برادرش را به تو بر مى گردانم، ثروت و قواى بدنى به تو خواهم داد. چشمهایت را بینا مى كنم، آن چه كردم به خاطر تادیب بود.
از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نقل شده، فرمود: جبرئیل در این موقع به نزد یعقوب نازل شد و گفت: خداوند سلام مى رساند و مى فرماید: بشارت باد به تو، دل تو خشنود باشد. به عزت خودم سوگند، اگر یوسف و بنیامین مرده هم باشند، آن ها را زنده خواهم كرد تا به وصال آن ها برسید. براى مستمندان، طعام تهیه كن، زیرا محبوب ترین بندگان من تهیدستان هستند. آیا مى دانى كه چرا بینایى چشمت را گرفتم، و كمرت را خم كردم؟ زیرا شما گوسفندى ذبح كردید، فقیرى كه روزه بود به سوى شما آمد، تقاضاى غذا كرد و او را ردّ كردید.
گویند: از این به بعد، هرگاه یعقوبعليهالسلام
مى خواست غذا بخورد، به منادى امر مى كرد كه ندا كند هر كس میل به غذا دارد بیاید با یعقوب غذا بخورد. هرگاه یعقوب روزه مى گرفت، هنگام افطار به منادى امر مى كرد كه ندا كند كسى كه روزه است باید با یعقوب افطار كند.
۲ - پاداش عمل، كار خود را كرد و یوسف به چاه افتاده را آن همه عزت و شوكت بخشید، اما برادران او كارشان به جایى رسید كه با كمال شرمندگى به گناه و خطاى خود اعتراف كردند، و در برابر یوسفعليهالسلام
چون بنده اى حلقه به گوش قرار گرفته، حتى با زبان عجز و تمنا، تقاضاى صدقه(
وَ تَصَدَّقْ عَلَینا
)
نمودند. مكافات عمل اینك آنان را به این صورت در آورده است، كسى كه جو بكارد، حاصل او گندم نیست، بلكه جُو است.
گذشت جوانمردانه یوسف از برادران.
وقتى كه برادران، از ستم خویش درباره یوسف پشیمان گشتند، و به خطاى خود اقرار كردند، هم در نزد یوسفعليهالسلام
و هم در نزد یعقوبعليهالسلام
زبان به عذرخواهى گشودند و تقاضاى عفو كردند. یوسف مهربان آن همه مصائب را كه از ناحیه آن ها به او وارد شده بود، نادیده گرفت و بى درنگ فرمود:
(
لا تَترِیبَ عَلَیكُم الیومَ یغفِرُ اللهُ لَكُم وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحِمینَ؛
)
اكنون بر شما ملامتى نیست (شما را بخشیدم) خداوند نیز شما را ببخشد كه او مهربان ترین مهربانان است.
هنگامى كه برادران یعقوبعليهالسلام
آمدند، گفتند: اى پدر بزرگوار! تقاضا داریم از درگاه الهى براى ما طلب عفو و مغفرت نمایى، ما به خطاهاى خود اعتراف داریم.
حضرت یعقوبعليهالسلام
به درخواست فرزندان جواب موافق داد، ولى انجام آن را به بعد موكول كرد و فرمود: در آتیه نزدیكى از خداوند براى شما طلب بخشش خواهم كرد.(
سَوفَ اَستَغفِرُ لَكُم ربِّى.
)
از امام صادقعليهالسلام
سؤال شد كه: چرا حضرت یعقوبعليهالسلام
طلب عفو فرزندان را به تأخیر انداخت، ولى یوسف فوراً برادران گناهكار خود را بخشید؟
امام صادقعليهالسلام
در پاسخ، دو جواب فرمود: اول آن كه قلب جوان از قلب پیر، مهربان تر و رقیق تر است. از این رو، یوسفعليهالسلام
از عذرخواهى برادران متأثر شد و آنان را فوراً بخشید. دوم آن كه فرزندان یعقوب به یوسفعليهالسلام
ستم كرده بودند. یوسف خودش صاحب حق بود و حق خود را فوراً بخشید، ولى یعقوبعليهالسلام
كه باید حق دیگرى را ببخشد، به تعویق انداخت تا سحر شب جمعه براى آنان طلب آمرزش كند.
از این مسیر نیز از این دو پیامبر بزرگوار، درس عفو و كرم را مى آموزیم، كه چگونه آن همه مصائب را كه از ناحیه برادران به آن ها وارد شده بود، نادیده انگاشتند و به طور كلى در صدد انتقام و نفرین بر نیامدند و آن ها را بخشیدند كه گفته اند: در عفو لذتى است كه در انتقام نیست.
پیراهن یوسفعليهالسلام
و بوى خوش آن
حضرت یوسفعليهالسلام
، پیراهن خود را به برادران داد و فرمود: این پیراهن را ببرید، بر روى پدر افكنید تا او بینا گردد، سپس همه شما (خاندان یعقوب) از كنعان كوچ كرده و به سوى من یایید(
وَأتُونى بِاَهلِكُم اَجْمَعِینَ.
)
وقتى كه برادران، پیراهن را گرفتند و از طرف یوسفعليهالسلام
مرخص شدند، با كمال شوق و شعف به سوى كنعان روانه شدند. یعقوب گفت: من بوى یوسف را احساس مى كنم، اگر مرا سبك عقل نخوانید.
فرزندان یعقوب كه فهم دركاین مقام بلند را نداشتند؛ از روى انكار گفتند: اى پدر به خدا قسم تو در همان گمراهى دیرین خود هستى!!
برادران وقتى كه به كنعان رسیدند، مژده رسان، پیراهن یوسفعليهالسلام
را به روى یعقوبعليهالسلام
افكند، یعقوب بینا شد و گفت: آیا به شما نگفتم كه من از خدا چیزها مى دانم كه شما نمى دانید.
اینكه چگونه، پیراهن یوسف، چشم یعقوب را بینا كرد؟ جوابش روشن است، زیرا یوسفعليهالسلام
پیامبر بود، از نشانه هاى پیامبران، معجزه است. همانطور كه عیسىعليهالسلام
كور مادرزاد را بینا مى كرد، برادران و دیگران به خصوص از این راه درك كردند كه حضرت یوسفعليهالسلام
پیامبرى از پیامبران خدا است.
اما این كه: یعقوب چگونه از دور بوى یوسف را استشمام كرد؟ پاسخ آن كه:
یا منظور یعقوب این بود كه این مطلب كنایه از وصال نزدیك باشد، یعنى (طبق الهام) به زودى به وصال یوسف خواهم رسید، و یا در حقیقت بوى یوسف كه در میان پیراهن مانده بود توسط باد صبا، به اذن الهى به مشام یعقوب رسید.
تواضع یوسف، و حركت یعقوب و فرزندان براى دیدار یوسف
یعقوب و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوى مصر شدند، به نقلى آن ها هفتاد و سه نفر بودند، بر مركب ها سوار شده و به سوى مصر روان گشتند. پس از نُه روز با خوشحالى بسیار به مصر رسیدند. یوسف با كمال احترام و عزت، از پدر و دودمانش استقبال كرد. پدر و مادر
خود را بر تخت بالا برد و پیشِ خود نشانید. آنان (پدر و مادر و یازده برادر یوسف) در برابر شكوه یوسفعليهالسلام
به خاك افتادند و وى را به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند. یوسفعليهالسلام
به یاد خوابى افتاد كه در زمان طفولیت دیده بود كه خورشید و ماه و یازده ستاره او را سجده مى كنند. به پدر رو كرد و گفت: اى پدر! این منظره، تعبیر خواب سابق من است، پروردگارم آن را محقق گردانید.
حضرت یوسفعليهالسلام
اینك در اوج عزت قرار گرفته و غمهایش رفع گشته، فرمانفرماى عظیم كشور پهناور مصر شده، لحظه اى از یاد خدا غافل نیست، غرور نوزید، بلكه شروع كرد با سخنانى ارزنده، در درگاه خداوند شكر گزارى كردن و گفت: پروردگارم، به من لطف كرد، مرا از زندان نجات داد و شما را از بیابان (كنعان)، پس از آن كه شیطان بین من و برادرانم فتنه كرد، به سوى من آورد.
(
اءنّ رَبِّى لطیفٌ لِما یشاء اءِنَّهُ هُوَ العَلیمُ الحَكیمُ
...)
؛
پروردگارم براى هر كه بخواهند به لطف عمل مى كند. او داناى حكیم است.
پروردگارا! تو به من فرمانروایى و علم تعبیر خواب دادى. اى آفریدگار آسمان ها و زمین! تو در دنیا و آخرت صاحب اختیار منى، در حالى كه مسلمان (تسلیم درگاهت) باشم جانم را بگیر و مرا به مردم صالح ملحق گردان.
خاندان اسرائیل در پرتو حمایت ولطف خداوند زیر سایه رهبر و پیامبر مهربان حضرت یوسفعليهالسلام
با كمال امن و آسایش به زندگى خود سر و سامان دادند و به این ترتیب زندگى را از نو شروع نمودند.
یعقوبعليهالسلام
كه از عمرش ۱۳۰ سال گذشته بود وارد مصر شد. پس از هفده سال كه در كنار یوسفش زندگى كرد، دار دنیا را وداع نمود. طبق وصیتش جنازه او را به فلسطین آورده و در كنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهیم) در حبرون دفن كردند. سپس یوسف به مصر بازگشت و بعد از پدر، بیست و سه سال زندگى كرد تا در سن صد و ده سالگى دار دنیا را وداع نمود. او وصیت كرد كه جنازه اش را كنار قبور پدران خود دفن كنند.
حضرت یوسفعليهالسلام
اولین پیامبرى است كه از بنى اسرائیل برخاست. مطابق روایت وهب در آن موقعى كه خاندان یعقوب (اسرائیل) وارد مصر شدند، ۷۳ نفر بودند. وقتى كه در حدود چهارصد سال بعد با حضرت موسىعليهالسلام
از مصر خارج شدند، تعداد آنان به ششصد هزار و پانصد و هفتاد و چند نفر رسیده بود.
محبوبیت یوسفعليهالسلام
و آرامگاه او
حضرت یوسفعليهالسلام
به قدرى محبوبیت اجتماعى پیدا كرده و عزت فوق العاده اى نزد مردم مصر داشت كه پس از فوتش بر سرَ محلِّ به خاك سپاریش نزاع شد.
هر طایفه اى مى خواست جنازه یوسف در محل آن ها دفن شود، تا قبر او مایه بركت در زندگى شان باشد. بالاخره رأى بر این شد كه جنازه یوسف را در رود نیل دفن كنند، زیرا آب رود كه از روى قبر رد مى شود، مورد استفاده همه قرار مى گرفت و با این ترتیب همه مرم به فیض و بركت وجود پاك حضرت یوسفعليهالسلام
مى رسیدند.
صبر بسیار بباید پدر پیر فلك را
|
|
تا دگر مادر گیتى چو تو فرزند بزاید
|
جنازه حضرت یوسفعليهالسلام
را در میان رود نیل دفن كردند تا زمانى كه حضرت موسىعليهالسلام
مى خواست با بنى اسرائیل از مصر خارج شود. در این هنگام جنازه را از قبر در آورده و به سوى فلسطین آورده و دفن كردند، تا به وصیت حضرت یوسفعليهالسلام
عمل شده باشد. خداوند به پیامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
خطاب نموده و مى فرماید:
(
ذَلِكَ مِنْ أَنبَاءِ الْغَیبِ نُوحِیهِ إِلَیكَ وَ مَا كُنتَ لَدَیهِمْ إِذْ أَجْمَعُواْ أَمْرَهُمْ وَ هُمْ یمْكُرُونَ؛
)
این ها از اخبار غیبى است كه به تو وحى كردیم، تو نزد برادران یوسف نبودى در آن موقعى كه مكر مى كردند (تا یوسف را به چاه بیفكنند).
(
لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُوْلِى الأَلْبَابِ...؛
)
در داستانهاى ایشان (یوسف و یعقوب و برادران یوسف و داستان هاى پیامبران دیگر)، درس هاى آموزنده اى براى صاحبان اندیشه است.
این داستان ها، حاكى از واقعیت هاى حقیقى است، نه آن كه آن ها را ساخته باشند.
جالب توجه این كه: مدتى ماه (بر اثر ابرهاى متراكم) بر بنى اسرائیل طلوع نكرد (هرگاه مى خواستند از مصر به طرف شام بروند احتیاج به نور ماه داشتند وگرنه راه را گم مى كردند) به حضرت موسىعليهالسلام
وحى شد كه استخوان هاى یوسف را از قبر بیرون آورد (تا وصیت او انجام گیرد) در این صورت، ماه را بر شما طالع خواهم كرد.
موسىعليهالسلام
پرسید كه چه كسى از جایگاه قبر یوسف آگاه است؟ گفتند: پیرزنى آگاهى دارد. موسىعليهالسلام
دستور داد آن پیرزن را كه از پیرى، فرتوت و نابینا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسىعليهالسلام
به او فرمود: آیا قبر یوسف را مى شناسى؟
پیرزن عرض كرد: آرى.
حضرت موسىعليهالسلام
فرمود: ما را به آن اطلاع بده.
او گفت: اطلاع نمى دهم مگر آن كه چهار حاجتم را بر آورى:
اول: این كه پاهایم را درست كنى.
دوم: این كه از پیرى برگردم و جوان شوم.
سوم: آن كه چشمم را بینا كنى.
چهارم: آن كه مرا با خود به بهشت ببرى.
این مطلب بر موسىعليهالسلام
بزرگ و سنگین آمد. از طرف خدا به موسىعليهالسلام
وحى شد، حوائج او را بر آور. حوائج پیرزن برآورده شد. آن گاه او مكان قبر یوسفعليهالسلام
را نشان داد. موسىعليهالسلام
در میان رود نیل جنازه یوسفعليهالسلام
را كه در میان تابوتى از مرمر بود بیرون آورد و به سوى شام برد. آن گاه ماه طلوع كرد. از این رو، اهل كتاب، مرده هاى خود را به شام حمل كرده و در آن جا دفن مى كنند.
جنازه یوسفعليهالسلام
را (بنابر مشهور) كنار قبر پدران خود دفن كردند. اینك در شش فرسخى بیت المقدس، مكانى به نام قدس خلیل معروف است كه قبر یوسفعليهالسلام
در آن جا است.
حُسن عمل و نیكوكارى این نتایج را دارد كه خداوند پس از حدود چهارصد سال با این ترتیبى كه خاطر نشان شد، طورى حوادث را ردیف كرد، تا وصیت حضرت حضرت یوسفعليهالسلام
به دست پیامبر بزرگ و اولوالعزمى چون حضرت موسىعليهالسلام
انجام شود، و به بركت معرفى قبر یوسفعليهالسلام
به پیرزنى آن قدر لطف و عنایت گردد.
باز هم كیفر و پاداش عمل
از قدیم و ندیم این مثل معروف است: چوب خدا صدا ندارد، گر بخورد دوا ندارد. ولى باید گفت: گاهى انسان به خوبى، صداى چوب خدا را احساس مى كند، و لطف و كرم خداوند هم آن قدر هست كه اگر باز انسان گنهكار تا نفس دارد با این كه چوب خورده، با دلى پاك به سوى خداوند برود، قطعاً از دواى رحمت خداوند بهره مند خواهد شد. اینك به این نمونه دقت كنید:
طبق روایتى كه از امام صادقعليهالسلام
نقل شده است، حضرت یوسفعليهالسلام
با گروهى از ارتشیان خود با اسكورت منظم و با شكوه خاصى به استقبال یعقوبعليهالسلام
آمدند. وقتى كه نزدیك هم رسیدند، یوسف بر پدر سلام كرد و كاملاً احترام نمود، ولى همین كه خواست از مركب پیاده شود، شكوه و عظمت خود را كه دید، مناسب ندید كه از مركب پیاده شود (یك لحظه ترك اولى كرد!) جبرئیل بر او نازل شد، به یوسف گفت: دست خود را باز كن، چون یوسف دست خود را باز كرد، نورى از كف دست او به طرف آسمان ساطع گشت. یوسف گفت: این نور چیست؟
جبرئیل گفت: این نور نبوت است كه از صلب تو خارج شد، به خاطر آن كه پیش پدر تواضع نكردى و در برابر او پیاده نشدى.
این روایت را صاحب مجمع البیان از كتاب النبوة نقل مى كند. و در صافى مرحوم فیض از كافى و علل الشرایع نقل مى نماید. سپس به نقل از تفسیر على بن ابراهیم مى گوید: امامعليهالسلام
عليهالسلام
فرمود:
وقتى جبرئیل به امر خداوند، نور نبوت را از صلب یوسفعليهالسلام
خارج كرد، آن را در صلب لاوى یكى از برادران یوسف قرار داد، زیرا لاوى برادران را از كشتن یوسفعليهالسلام
نهى كرده بود.
خداوند او را به این ترتیب به پاداشش رسانید. او به این افتخار رسید كه پیامبران بنى اسرائیل از ناحیه فرزندان او به وجود آیند؛ حضرت موسىعليهالسلام
پسر عمران بن یصهر بن واهث بن لاوى بن یعقوب مى باشد.
آرى، یوسفعليهالسلام
بر اثر پرهیزكارى و خداترسى، آن چنان مقام ارجمندى در پیشگاه خدا پیدا كرد كه در روایت آمده: هنگامى كه پیامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
در شب معراج، به آسمان سوم رسید، یوسفعليهالسلام
را در آن جا به گونه اى دید كه:
(
كانَ فَضلُ حُسنِهِ عَلى سایرِ الخَلقِ كَفَضلِ القَمرِ لَیلَةَ البَدرِ عَلى سایرِ النُّجومِ؛
)
زیباییش نسبت به سایر مخلوقات، همانند زیبایى ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.
نوشته اند: زلیخا پیر فرتوت و تهیدست شده بود به طورى كه گدایى مى كرد، روزى دید موكب شكوهمند یوسفعليهالسلام
در حال عبور است، خود را به یوسفعليهالسلام
رساند و گفت:
(
سُبحانَ الَّذِى جَعلَ المُلوكَ عَبِیداً بِمَعصِیتِهِم وَ العَبیدَ مُلوكاً بِطاعَتِهِم؛
)
پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به خاطر معصیت و گناه برده كرد، و بردگان را به خاطر اطاعت، پادشاه نمود.
حضرت یوسفعليهالسلام
وقتى كه او را شناخت به او لطف و احسان كرد. به دعاى یوسفعليهالسلام
او جوان شد، و یوسف با او ازدواج نمود و از او داراى فرزندانى گردید.
در بعضى از روایات علت این ازدواج چنین بیان شده: زلیخا از زیبایى یوسفعليهالسلام
یاد كرد، یوسفعليهالسلام
به او فرمود: چگونه خواهى كرد كه اگر چهره پیامبر آخرالزمان حضرت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
را بنگرى كه در جمال و كمال از من زیباتر است. محبت پیامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
در دل زلیخا جا گرفت، یوسف از طریق وحى الهى، این را دریافت، از این روز طبق دستور خدا، با او ازدواج كرد.
پایان داستان هاى زندگى حضرت یوسفعليهالسلام
۱۲- حضرت ایوبعليهالسلام
نام حضرت ایوبعليهالسلام
چهار بار به عنوان یكى از پیامبران و بندگان صالح خدا ذكر شده است.
گر چه طبق بعضى از روایات، ایوب از نوادگان یكى از مؤمنان به حضرت ابراهیمعليهالسلام
بود
ولى از آیه ۸۴ انعام استفاده مى شود كه او از نواده هاى حضرت ابراهیمعليهالسلام
یا حضرت نوحعليهالسلام
مى باشد.
علامه طبرسى در مجمع البیان، سلسله نسب حضرت ایوبعليهالسلام
را چنین ذكر نموده: ایوب بن اموص بن رازج بن روم بن عیصا بن اسحاق بن ابراهیمعليهالسلام
بنابراین ایوب با پنج واسطه به حضرت ابراهیمعليهالسلام
مى رسد
و از سوى دیگر مادر ایوبعليهالسلام
، از نواده هاى حضرت لوطعليهالسلام
بود.
حضرت ایوبعليهالسلام
در سرزمین جابیه، یكى از نقاط معروف شام چشم به جهان گشود، و پس از بلوغ، از طرف خداوند به پیامبرى مبعوث گردید تا مردم آن سرزمین را از بت پرستى و فساد به سوى خداپرستى و عدالت بكشاند، او ۹۳ سال عمر كرد.
آن حضرت هفده سال مردم آن سرزمین را به سوى خداى یكتا دعوت كرد، هیچكس جز سه نفر، به او ایمان نیاوردند.
او همسر با ایمان و بسیار مهربانى، به نام رُحْمه داشت كه در سخت ترین شرایط، به ایوبعليهالسلام
خدمت كرد، و نسبت به او وفادارى نمود.
ایوبعليهالسلام
غرق در نعمت هاى الهى
گرچه ایوبعليهالسلام
چندان در هدایت قوم خود توفیق نیافت، ولى خودسازى و صبر و استقامت او، همواره در تاریخ درس مقاومت و خودسازى به انسان ها آموخته و مى آموزد، و موجب نجات انسان ها مى شود.
حضرت ایوبعليهالسلام
بر اثر دامدارى، داراى گوسفندان و شترها و گاوهاى بسیار شد، و ثروت كلانى به دست آورد، به علاوه در توسعه كشاورزى كوشید، و داراى مزارع، باغ ها، ساربانان، چوپانان، غلامان و فرزندان بسیار گردید.
ولى همه تلاشهایش بر اساس عدالت بود، حقوق الهى و حقوق مردم را ادا مى كرد، و همواره نعمت هاى الهى را شكر مى نمود، و هرگز امور مادى او را از عبادت الهى باز نداشت، اگر در انجام دو كار ناگزیر مى شد، آن را كه براى بدنش دشوارتر و خشن تر بود بر مى گزید، و همواره در كنار سفره اش یتیمان حاضر بودند.
بعضى نوشته اند: ایوبعليهالسلام
هفت پسر و سه دختر داشت، و داراى شش هزار شتر و چهارده هزار گوسفند، و هزار جفت گاو و هزار الاغ بود.
كوتاه سخن آن كه در میان انواع نعمت هاى الهى از مادى و معنوى قرار داشت، و همواره شك و سپاس الهى مى گفت، و به عبادت خدا اشتغال داشت، و به مستمندان رسیدگى مى كرد، و آن چه از وظایف و مسؤولیت هاى دینى و انسانى بود، همه را به گونه شایسته انجام مى داد.
ایوب در آزمایش عجیب الهى
ابلیس به زندگى حضرت ایوبعليهالسلام
حسد برد، به پیشگاه خداوند چنین عرض كرد: اگر ایوبعليهالسلام
این همه شكر نعمت تو را به جا مى آورد، از این رو است كه زندگى مرفه و وسیعى به او داده اى، ولى اگر نعمت هاى مادى را از او بگیرى، هرگز شكر تو را به جا نمى آورد، اینك (براى امتحان) مرا بر دنیاى او مسلط كن تا معلوم شود كه مطلب همین است كه گفتم.
خداوند براى این كه این ماجرا سندى براى همه رهروان راه حق باشد، به شیطان این اجازه را داد، ابلیس پس از این اجازه به سراغ ایوبعليهالسلام
آمد و اموال و فرزندان ایوب را یكى پس از دیگرى نابود كرد، ولى این حوادث دردناك نه تنها از شكر ایوبعليهالسلام
نكاست، بلكه شكر او افزون گردید.
ابلیس از خدا خواست بر گوسفندان و زراعت ایوبعليهالسلام
مسلط شود، این اجازه به او داده شد.
ابلیس همه زراعت ایوبعليهالسلام
را آتش زد، و گوسفندان او را نابود كرد، ولى ایوب نه تنها ناشكرى نكرد، بلكه بر حمد و شكرش افزوده شد.
سرانجام شیطان از خدا خواست كه بر بدن ایوبعليهالسلام
مسلط شود، و باعث بیمارى شدید او گردد، خداوند به او اجازه داد، شیطان آن چنان ایوبعليهالسلام
را بیمار كرد كه از شدت بیمارى و جراحت، توان حركت نداشت، بى آن كه كمترین خللى به عقل و درك او برسد، خلاصه نعمت ها یكى پس از دیگرى از ایوبعليهالسلام
گرفته مى شد، ولى در برابر آن، مقام شكر و سپاس او بالا مى رفت.
در بعضى از تواریخ، ماجراى گرفتارى ایوبعليهالسلام
به بلاها، چنین ترسیم شده است:
روز چهارشنبه آخر ماه محرم بود، یكى از غلامان ایوبعليهالسلام
آمد و گفت: جماعتى از اشرار، غلامان تو را كشتند، و گاوها را كه به آن ها سپرده بودى به غارت بردند. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلام دیگر رسید و گفت: اى ایوب! آتش عظیم از آسمان فرود آمد و همان دم همه چوپانان و گوسفندان تو را سوزانید، در این گفتگو بودند كه غلام سومى آمد و گفت: گروهى از سواران كلدانى و سرداران پادشاهان بابل آمدند و ساربانان را كشتند و شترانت را به یغما بردند.
در این هنگام مردى گریبان چاك زده، خاك بر سر مى ریخت و با شتاب نزد ایوبعليهالسلام
آمد و گفت: اى ایوب فرزندانت به خوردن غذا مشغول بودند، ناگهان سقف بر سر آن ها فرود آمد و همه مردند.
حضرت ایوب همه این اخبار را شنید، ولى با كمال مقاومت، صبر و تحمل كرد، حتى ابروانش را خم ننمود، سر به سجده نهاد و عرض كرد:
اى خدا! اى آفریننده شب و روز، برهنه به دنیا آمدم و برهنه به سوى تو مى آیم، پروردگارا! تو به من دادى و تو از من بازپس گرفتى. بنابراین هر چه تو بخواهى خشنودم.
ایوبعليهالسلام
به درد پا مبتلا شد، ساق پایش زخم گردید، به بیمارى سختى دچار گردید كه قدرت حركت نداشت، هفت یا هفده سال با این وضع گذراند و همواره به شكر خدا مشغول بود.
او چهار همسر داشت، سه همسرش او را واگذاشتند و رفتند، فقط یكى از آن ها به نام رُحْمه وفادار باقى ماند.
رنج و بیمارى او همچنان ادامه یافت و هفت سال و هفت ماه از آن گذشت، ولى حضرت ایوب، با صبر و مقاومت و شكر، همچنان آن روزهاى پر از رنج را گذراند؛ و اصلا نه در قلب و نه در زبان و نه در نهان و نه آشكارا، اظهار نارضایتى نكرد. زبان حالش به خدا این بود:
تلاش هاى رُحمة همسر باوفاى ایوبعليهالسلام
همانگونه كه ایوبعليهالسلام
در مدت طولانى هفت یا هفده سال بیمارى و بلازدگى شدید، صبر و شكر نمود، همسر باوفاى او، رُحْمه (دختر ابراهیم بن یوسف، یا دختر یعقوب یا...) نیز در این جهت همتاى ایوب بود و صبر و شكر مى نمود، او از خانه بیرون مى رفت و براى مردم در خانه ها كار مى كرد، و از مزد كارش هزینه ساده زندگى ایوبعليهالسلام
را تأمین مى نمود و از ایوب پرستارى مى كرد.
ترفند ابلیس، و خنثى سازى آن توسط ایوبعليهالسلام
ابلیس از هر طریقى وارد شد نتوانست ایوبعليهالسلام
را فریب دهد، بلكه او را مى دید كه در سخت ترین بلاها، شكر و سپاس الهى به جا مى آورد، فریادى كشید و فرزندان خود را به نزدش جمع كرد، همه شیطان ها نزد ابلیس اجتماع كردند، آن ها ابلیس را محزون یافتند، پرسیدند: چرا اندوهگین هستى؟
ابلیس گفت: این عبد (ایوب) مرا خسته و عاجز كرد، از خداوند خواستم مرا بر مال و فرزندش مسلط كرد، اموال و فرزندانش را نابود كردم، ولى او همواره شكر و سپاس الهى مى نمود، از خداوند خواستم مرا بر بدنش مسلط كند، خداوند چنین قدرتى به من داد، سراسر بدن او را بیمار نمودم، همه بستگان و مردم جز همسرش از او دور شدند، در عین حال همچنان با صبر و تحمل شكر خدا مى كند. از شما مى پرسم چه كنم؟ درمانده شده ام. طریق گمراهى ایوب را به من نشان دهید.
فرزندان شیطان گفتند: آن همه مكر و نیرنگى كه در گذشته براى گمراهى مردم داشتى كجا رفت؟ با همان ها او را گمراه كن.
ابلیس گفت: همه آن نیرنگ ها را به كار زده ام، ولى نتیجه نگرفته ام، اینك با شما مشورت مى كنم چه كنم؟
فرزندان شیطان گفتند: وقتى كه آدمعليهالسلام
را فریب دادى و او را از بهشت بیرون نمودى، از چه راه وارد شدى؟
ابلیس گفت: از طریق همسرش حوا وارد شدم.
فرزندان شیطان گفتند: اكنون نیز از طریق همسر ایوبعليهالسلام
اقدام كن، زیرا جز همسرش كسى نزد او نمى رود، و او نمى تواند از همسرش نافرمانى كند.
ابلیس گفت: راست مى گویید، راه صحیح همین است.
ابلیس به صورت مردى ناشناس نزد همسر ایوبعليهالسلام
آمد و گفت: حال همسرت ایوب چگونه است؟
رُحْمه گفت: گرفتار بلاها و بیمارى ها است.
ابلیس او را آن چنان به وسوسه انداخت كه او بى تاب گردید، در این هنگام ابلیس بزغاله اى را به رُحمه داد و گفت: این بزغاله را به نام من نه به نام خدا، ذبح كن و از گوشتش غذا فراهم كن به ایوب بده بخورد، تا شفا یابد.
رُحمه نزد شوهرش ایوب آمد و آن بزغاله را آورد و پس از گفتارى گفت: این بزغاله را بدون ذكر نام خدا ذبح كن تا از غذاى آن بخورى و شفا یابى و همه نعمت هاى از دست رفته به جاى خود برگردد.
ایوب: واى بر تو، دشمن خدا نزد تو آمده و مى خواهد از این راه تو را گمراه سازد و تو فریب او را خورده اى، آیا آن همه مال و ثروت فرزند را چه كسى به ما داد؟
رُحمه: خداوند داد.
ایوب: چند سال ما از آن همه نعمت ها بهره مند شدیم؟
رحمه: هشتاد سال.
ایوب: چند سال است خداوند ما را به این بلا مبتلا نموده است؟
رحمه: هفت سال و چند ماه.
ایوب: واى بر تو، رعایت عدالت نمى كنى و انصاف را مراعات نخواهى كرد، مگر این كه معادل هشتاد سال نعمت، هشتاد سال در بلا باشیم. سوگند به خدا اگر خداوند مرا شفا دهد، به جرم این كار تو كه مى خواهى گوسفندى را به نام غیر خدا ذبح كنم و غذاى حرام به من بدهى، صد تازیانه به تو خواهم زد، از این پس از من دور شو، تا تو را نبینم.
آرى، ابلیس مى خواست با غذاى حرام، ایوبعليهالسلام
را گمراه كند، ولى ایوب این چنین در برابر القائات ابلیس، حركت انقلابى نمود.
رحمه از ایوبعليهالسلام
دور شد، وقتى كه ایوب خود را تنها یافت و هیچگونه غذا و آب و همدم در نزد خود ندید به سجده افتاد و گفت:
(
رَبِّ أَنِّى مَسَّنِىَ الضُرُّ وَ اَنتَ اَرحَمُ الرَّاحِمینَ؛
)
پروردگارا! بدحالى و مشكلات به من رو آورده و تو مهربان ترین مهربانان هستى.
در این هنگام دعاى ایوبعليهالسلام
به استجابت رسید، و بلاها رفع شد و نعمت ها جایگزین آن ها گردید.
ادب حضرت ایوبعليهالسلام
در سخن گفتن با خدا
ایوبعليهالسلام
هنگامى كه در شدیدترین گرفتارى با خدا سخن گفت: ، عرض كرد:
(
رَبِّ أَنِّى مَسَّنِىَ الضُرُّ وَ اَنتَ اَرحَمُ الرَّاحِمینَ؛
)
پروردگارا! بدحالى و مشكلات به من رو آورده و تو مهربان ترین مهربانان هستى.
او نگفت: خدایا تو مرا بیمار كردى و به من رحم كن، بلكه با كنایه و اشاره مقصود را بیان كرد.
طبق روایات دیگر، ایوبعليهالسلام
همچنان صبر و مقاومت مى كرد، حتى از خدا نمى خواست كه گرفتارى او را رفع كند، بلكه همان را پسندیده بود كه خداوند براى او پسندیده بود. تا این كه روزى همسرش رحمه از بیرون آمد و غذایى براى ایوب آورد، ایوبعليهالسلام
از او پرسید این غذا را از كجا تهیه كردى؟ او در پاسخ گفت: مقدارى از گیسوانم را فروختم و با پول آن غذا تهیه كردم. اینجا بود كه دل ایوبعليهالسلام
سخت به درد آمد، چرا كه پاى ناموس در كار بود، عرض كرد: خدایا! در برابر همه ناگوارى ها صبر كردم، و این صبر را تو به من عطا فرمودى، ولى اینك به من مرحمت كن. ایوب این سخن را در حالى مى گفت كه از روى تواضع، خاك بر سر و صورت خود مى ریخت، اینجا بود كه خداوند درهاى رحمت را به رویش گشوده و درهاى ناگوارى ها را بر رویش بست.
علت سوگند ایوب به تنبیه همسرش
علاوه بر مطلب گذشته، نیز روایت شده شیطان به صورت طبیبى به همسر حضرت ایوبعليهالسلام
ظاهر شد و گفت: من شوهر تو را درمان مى كنم، به این شرط كه وقتى درمان یافت، به من بگوید: تنها عامل سلامتى من تو بوده اى، و هیچ مزد دیگرى نمى خواهم.
همسر ایوبعليهالسلام
كه از ادامه بیمارى او سخت ناراحت بود این پیشنهاد را پذیرفت، و نزد ایوبعليهالسلام
آمد و آن پیشنهاد را به او گفت.
ایوبعليهالسلام
كه متوجه دام شیطان بود، سخت بر آشفت و سوگند یاد كرد كه اگر سلامتى خود را بازیافت، صد تازیانه به همسرش بزند و او را تنبیه كند.
و طبق روایت دیگر؛ ایوبعليهالسلام
همسرش را به دنبال كارى فرستاد، و او دیر كرد، ایوبعليهالسلام
كه از شدت بیمارى رنج مى برد، سخت ناراحت شد و چنان سوگند یاد كرد.
و مطابق روایت دیگر: رُحمه براى تأمین هزینه زندگى از خانه و شهر خارج شد، كارى پیدا نكرد تا به مزد آن، زندگى خود و شوهرش را تأمین نماید، پریشان حال بازگشت، ولى شرمنده شده بود كه با دست خالى به خانه بازگردد، زنى خوش سیما از آن جا عبور مى كرد، وقتى كه پریشانى رحمه را مشاهده كرد و علت آن را دریافت، به او گفت: تو گیسوان بلندى دارى، مقدارى از آن را بریده و به من بده تا به گیسوان خادم پیوند زنم، در عوض چیزى به تو مى دهم تا غذاى شوهرت را تأمین كنى.
رحمه پیشنهاد او را پذیرفت و مقدارى از گیسوى خود را برید و به او داد، و مقدارى پول گرفت.
بعضى از دشمنان تیره دل، این موضوع را به طور واژگونه به ایوب خبر دادند، آن گاه ایوب آن سوگند را یاد كرد.
به هر حال وقتى كه ایوبعليهالسلام
سلامتى خود را باز یافت، براى این كه به سوگند خود وفا كند، به دستور خداوند، بسته هایى از گندم (یا مانند آن) را كه داراى صد شاخه بود، به دست گرفت و یكبار بر همسرش زد، و سوگندش را ادا نمود.
ایوب مى خواست همسرش را به خاطر آن همه خدمت ها و وفادارى ها ببخشد، ولى مسأله سوگند و نام خدا در میان بود، خداوند این مشكل را با دستور زدن یك دسته ساقه گندم حل كرد، گر چه این كار، مصداق واقعى سوگند او نبود، ولى حفظ احترام قانون و عدم قانون شكنى از یكسو، و عفو و گذشت نسبت به آن زن مهربان از سوى دیگر باعث شد، كه خداوند با چنین دستورى، مشكل ایوبعليهالسلام
را حل كند.
شماتت دشمنان، بدترین رنج براى ایوبعليهالسلام
امام صادقعليهالسلام
فرمود: هنگامى كه ابلیس پس از وارد كردن آن همه بلا بر حضرت ایوبعليهالسلام
، جز صبر و شكر از او ندید، و از گمراه نمودن او مأیوس شد، نزد راهبان و عابدانى كه در غارهاى كوه ها مشغول عبادت بودند و قبلاً از اصحاب ایوبعليهالسلام
به شمار مى آمدند رفت و به آن ها گفت: برخیزید نزد این عبد مبتلا (ایوب) برویم، و از بلاى او سؤال كنیم. آن ها برخاستند و سوار بر مركب ها شدند تا نزدیك خانه ایوب رسیدند، و در آن جا از مركب ها پیاده شده، و به حضور ایوبعليهالسلام
آمدند و در میان آن ها یك نفر نوجوان نیز وجود داشت. به ایوب گفتند:
چه گناهى كرده اى كه به این بلا گرفتار شده اى، حتما گناهى را مخفیانه انجام داده اى، آن را به ما خبر بده. (به این ترتیب شماتت نمودند.)
حضرت ایوبعليهالسلام
فرمود: سوگند به عزت پروردگارم، او مى داند كه هرگز لقمه غذایى نخورده ام كه یتیم یا فقیرى در كنارم نباشد كه از آن غذا بخورد، و هرگز دو اطاعت بر من عرضه نشد، مگر این كه آن عبادتى را كه براى بدنم زحمت بیشترى داشت، برگزیدم.
در این هنگام آن نوجوان به راهبان رو كرد، و گفت: بدا به حال شما با پاى خود نزد پیامبر خدا آمده اید و او را سرزنش و شماتت و مجبور مى كنید، تا از عبادت خداوند آن چه را پوشانده آشكار سازد، او جز عبادت خدا كارى انجام نداده است.
ایوبعليهالسلام
در همین هنگام (دلش شكست) و عرض كرد:
(
رَبِّ أَنِّى مَسَّنِىَ الشیطانُ بِنَصبٍ و عَذابٌ؛
)
پروردگارا! شیطان مرا به رنج و عذاب افكنده است.
خداوند دعایش را مستجاب كرد... ایوب سلامتى خود را بازیافت و دردهاى الهى به رویش گشوده شد.
امام صادقعليهالسلام
افزود: حضرت ایوبعليهالسلام
پس از بهبودى پرسیدند: در این بلاى بزرگ، بدترین درد و رنج چه بود؟! در پاسخ فرمود:(
شِماتَةُ الاَعداءِ
)
شماتت دشمنان.
چگونگى رفع بلا از ایوب، و دیدار همسرش از او
در قرآن در آیه ۴۲ و ۴۳ سوره صاد مى خوانیم خداوند به ایوبعليهالسلام
چنین وحى كرد:
(
ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هَذَا مُغْتَسَلٌ بَارِدٌ وَ شَرَابٌ وَ وَهَبْنَا لَهُ أَهْلَهُ وَ مِثْلَهُم مَّعَهُمْ رَحْمَةً مِّنَّا وَ ذِكْرَى لاُِوْلِى الاَْلْبَابِ؛
)
پاى خود را بر زمین بكوب! این چشمه خنك براى شستشو و نوشیدن است، و افراد خانواده اش را به او بخشیدیم، و همانند آنان را بر آنها افزودیم، تا رحمتى از سوى ما باشد و تذكّرى براى اندیشمندان.
و در آیه ۴۴ صاد مى فرماید:
(
إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ؛
)
ما ایوب را صبور و شكیبا یافتیم، او چه بنده خوبى است كه بسیار بازگشت كننده به سوى خداست.
ایوبعليهالسلام
بدن خود را با آب آن چشمه زلال شستشو نمود، و از آن نوشید، تمام دردها و رنج ها از بدنش برطرف گردید سپس آن چه او از اموال و زراعت و دام و فرزندان را از دست داده بود، همه به اذن خدا بازگشتند و بهتر و افزونتر از قبل، به سراغ ایوب آمدند.
او لباس زیبا پوشید و برخاست و در مكان بلندى نشست. پس از آن كه او در كنار چشمه زیر درخت هاى خوشرنگ با چهره جوان و زیبا نشسته بود غرق در نعمت ها و الطاف الهى شده بود.
مطابق روایات، همسرش رُحمه كه در به در بیابان ها بود به یاد شوهر افتاد، گرچه شوهرش ایوبعليهالسلام
او را طرد كرده بود، ولى او به یاد شوهر دردمندش افتاد و تصمیم گرفت براى دیدار او باز گردد، به سوى مكان استراحت ایوبعليهالسلام
حركت كرد، وقتى كه نزدیك آن جا رسید، دید همه چیز فرق كرده و نعمت هاى فراوانى جایگزین قحطى و خشكى و بلاها شده است.
رُحمه هر چه در آن جا به جستجوى شوهر پرداخت او را نیافت و از فراق شوهر گریه كرد، و ایوب از آن مكان بلند او را مى دید.
ایوبعليهالسلام
شخصى را نزد رحمه فرستاد، آن شخص نزد او آمد او را سرگردان یافت پرسید: در جستجوى چه هستى؟ اى كنیز خدا!
رُحمه گریه كرد و گفت: در جستجوى آن مبتلا به بیمارى هستم كه در این محل افتاده بود، نمى دانم چه بر سرش آمده و آیا از دنیا رفته است؟
آن شخص او را نزد ایوبعليهالسلام
برد، او ایوبعليهالسلام
را نمى شناخت، زیرا ایوبعليهالسلام
جوان و زیبا شده بود. در این هنگام بین ایوب و او گفتگوى زیر رخ داد.
ایوب: ایوب چه نسبتى با تو داشت؟
رُحمه در حالى كه گریه مى كرد گفت: او شوهر من است آیا او را ندیده اى؟
ایوب: آیا اگر او را بنگرى او را مى شناسى؟
رحمه: آیا كسى هست كه شوهر و سرپرستش را نشناسد؟
در این هنگام رحمه به چهره ایوبعليهالسلام
نگریست، چهره زیباى ایوب او را مجذوب كرد و گفت: آن هنگام ایوب در سلامت بود، شبیه ترین انسان ها به تو بود.
ایوب: من همان ایوب هستم، كه به من امر كردى تا گوسفندى را به نام ابلیس ذبح كنم، من از فرمان خدا اطاعت كردم، و از دستور شیطان سرپیچى نمودم، و به درگاه خدا به نیایش و راز و نیاز پرداختم، خداوند به من لطف كرد و نعمت هایش را به من باز گردانید.
آن گاه رُحمه خوشحال شد و زندگى خوش را در كنار شوهرش ایوب از سر گرفتند و به خوشى و شادكامى به زندگى شیرین خود ادامه دادند.
آرى این است نتیجه درخشان صبر، شكر و سپاس كه گفته اند:
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
|
|
بر اثر صبر نوبت ظفر آید
|
آرى مردان حق با دگرگون شدن نعمت ها، هرگز خود را نمى بازند، افكار و برنامه هایشان عوض نمى شود، آن ها در آسایش و بلا، در سلامت و بیمارى، در همه حال رابطه نزدیك و تنگاتنگ با خداوند دارند، روح آن ها همچون اقیانوس كبیر است كه طوفان ها آرامش آن را به هم نمى زند، بر اثر انبوه حوادث تلخ، مأیوس و پژمرده نمى گردند، و از آزمایش هاى الهى، راست قامت بیرون مى آیند، این است درس بزرگ زندگى حضرت ایوبعليهالسلام
.
در ورق دیگر تاریخ مى خوانیم: رُحمه به خدمت شوهر و فداكارى خود ادامه داد، تا این كه در اواخر، خسته و رنجور گردید، سرانجام در یك درگیرى لفظى با ایوبعليهالسلام
، ایوب به او گفت: از من دور شو! رحمه نیز از ایوبعليهالسلام
جدا گردید. ایوب دیگر هیچ نداشت و تنها و مظلوم، همچنان به صبر و شكر ادامه داد و از امتحان الهى پذیرفته گردید، تا این كه خداوند به او لطف كرد و سلامتى و جوانى او را به او بازگردانید، و او را مشمول انواع نعمت ها كرد. رحمه با این كه از ایوب جدا شده بود، دلش از مفارقت شوهر، مى تپید و مى خواست با شوهر بلازده اش بار دیگر ملاقات نموده و آشتى كند. بى آن كه از سلامتى و دگرگونى وضع شوهر، اطلاع داشته باشد، تصمیم گرفت به دیدار او بپردازد، و به پرستاریش ادامه دهد. به دنبال این تصمیم به خانه ایوبعليهالسلام
بازگشت، ناگاه جوانى زیبا را در باغ بسیار زیبا و پرگل و میوه دید، او را نشناخت تعجب كرد، اما دیرى نگذشت كه با اشاره ایوبعليهالسلام
دریافت كه خداوند لطف و رحمتش را شامل حال آن ها كرده، دست در گردن ایوب گذاشت، و هر دو با شور و شوق، خداوند را از آن همه لطف و مهر، سپاسگزارى كردند.
خداوند فرزندان صالحى از همین زن به ایوبعليهالسلام
داد، و زندگى او و همسرش، درسى از صبر و استقامت و شكر و ایمان براى دیگران گردید.
رُحمه گرچه یك بار خسته شد، اما به زودى پشیمان شد و به پرستارى و خدمت به شوهر رنج دیده اش ادامه داد، و خداوند نیز به او و شوهرش پاداش فراوان عطا كرد.
پایان داستان هاى زندگى ایوبعليهالسلام
۱۳- ذى الكِفلعليهالسلام
یكى از پیامبران كه نام او دو بار در قرآن (انبیاء - ۸۵، صاد - ۴۸) آمده ذى الكفل است.
این پیامبر در آیه ۸۵ انبیاء در ردیف اسماعیل و ادریس به عنوان صابر ذكر شده است.
و در آیه ۴۸ صاد همطراز اسماعیل و الیسع به عنوان اخیار (مردان نیك) یاد شده اند.
درباره ذى الكفلعليهالسلام
كه چه كسى بوده اختلاف نظر است، معروف این است كه از پیامبران بوده و ذكر نام او در كنار پیامبران در دو آیه مذكور این مطلب را تایید مى كند.
به گفته بعضى، او از فرزندان حضرت ایوبعليهالسلام
بود و نام اصلیش بشر بن ایوب (با بشیر) بود، در شام مى زیست، ۹۵ سال عمر كرد، پسرش به نام عبدوان را وصى خود كرد، و خداوند بعد از او، حضرت شعیب را به عنوان پیامبر مبعوث كرد.
و بعضى نوشته اند: او ۷۵ سال عمر كرد.
روایت شده حضرت عبدالعظیمعليهالسلام
نامه اى براى امام هادىعليهالسلام
نوشت و در آن نامه چنین سؤال كرده بود: نام ذى الكفل چیست؟ آیا او از رسولان بود؟
امام هادىعليهالسلام
در پاسخ نوشت: خداوند ۱۲۴ هزار پیامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
مبعوث نمود كه پیامبران مرسل در میان آن ها ۳۱۳ نفر بودند، كه ذى الكفل از آن ها (مرسلین) است... نام او عویدیا بود، او همان است كه در قرآن (در آیه ۴۸ صاد) از او یاد شده است.
درباره ذى الكفل مطالب دیگرى نیز گفته شده است.
سه خصلت در زندگى ذى الكفل
روایت شده: یكى از پیامبران به نام الیسع به قوم خود گفت: آرزو دارم شخصى را در زندگیم جانشین خود سازم تا ببینم با مردم چگونه رفتار مى كند (كه اگر خوش رفتار بود، او را جانشین خودم بعد از مرگم نمایم.
براى این كار، مردم را جمع كرد و به آن ها گفت: هركس كه انجام سه خصلت را متكفل و متهد شود، او را جانشین خود بعد از مرگم مى كنم، و آن سه خصلت عبارت است از: ۱ - روزها را روزه بگیرد ۲ - شبها را به عبادت به سر آورد ۳ - و خشم ننماید (یعنى رعایت اخلاق نیك را كند و بر اعصابش كنترل داشته باشد).
از میان جمعیت، جوانى برخاست و گفت: من متكفل و متعهد انجام این سه كار مى شوم.
الیسع به او توجه ننمود، و بار دیگر سخن خود را تكرار كرد، باز كسى جز همان جوان پاسخ نداد، الیسع این بار نیز به او توجه نكرد، و سخن خود را تكرار نمود، باز در میان آن همه جمعیت، تنها همین جوان پاسخ مثبت داد.
الیسع آن جوان را جانشین خود قرار داد، و خداوند او را از پیامبران نمود، آن جوان همین ذى الكفل است كه به خاطر متكفل شدن سه خصلت مذكور به این نام نامیده شد.
نعمت بودن مرگ
محدث معروف، ثَعْلبى در كتاب العرائس نقل مى كند: نام ذى الكفل، بشر بن ایوب بود، خداوند بعد از پدرش ایوبعليهالسلام
، او را براى هدایت مردم روم، به پیامبرى مبعوث كرد، مردم روم به او ایمان آوردند و او را تصدیق نمودند و از او پیروى كردند.
سپس فرمان جهاد از طرف خداوند صادر شد، و حضرت ذى الكفل فرمان خدا را به مردم ابلاغ كرد.
مردم در مورد جهاد، سهل انگارى و سستى كردند، و نزد ذى الكفل آمده و گفتند:
ما زندگى را دوست، و مرگ را اكراه داریم، در عین حال دوست نداریم كه از خدا و رسولش نافرمانى كنیم، اگر از درگاه خدا بخواهى كه به ما طول عمر بدهد، و مرگ را از ما دور سازد مگر آن گاه كه خودمان آن را بخواهیم، در این صورت خدا را عبادت مى كنیم و با دشمنانش جهاد مى نماییم.
ذى الكفل گفت: درخواست بسیار بزرگى كردید و مرا به زحمت هاى گوناگون افكندید.
سپس برخاست و نماز خواند و دست به دعا برداشت و عرض كرد: خدایا به من فرمان دادى تا با دشمنانت جهاد كنم، تو مى دانى كه من تنها اختیار جان خودم را دارم، و قوم من از من درخواستى دارند كه به آن آگاه هستى، به خاطر گناه دیگران مرا مجازات نكن، من به خشنودى تو از غضبت، و به عفو تو از عقوبتت پناه مى برم.
خداوند به ذى الكفلعليهالسلام
چنین وحى كرد: اى ذى الكفل! من سخن قوم تو را شنیدم و درخواست آن ها را اجابت مى كنم... ذى الكفل وحى الهى را به قوم ابلاغ كرد.
اجابت خداوند باعث شد كه قوم ذى الكفل عمرهاى طولانى كردند، و مرگ به سوى آن ها نیامد، مگر آن ها كه مرگ را مى خواستند، جمعیت آن ها بر اثر افزایش فرزندان و عدم وجود مرگ، به قدرى زیاد شد كه زندگى آن ها در فشار و تنگناى بسیار سختى قرار گرفت، و این موضوع به قدرى آن ها را به رنج و زحمت افكند كه از پیشنهاد خود پشیمان شده و نزد ذى الكفل آمده گفتند: از خدا بخواه كه هر كسى طبق اجل تعیین شده خودش بمیرد.
خداوند به ذى الكفل وحى كرد: آیا قوم تو نمى دانند كه آن چه من برایشان برگزیده ام بهتر از آن است كه خودشان براى خود برگزینند. آن گاه عمرهاى آنان را مطابق معمول اجل هایشان قرار داد.
و همه فهمیدند كه مرگ در حقیقت نعمت است.
محروم شدن شیطان از خشمگین نمودن ذى الكفل
قبلاً ذكر شد كه ذى الكفل داراى سه خصلت بود و تعهد كرده بود كه همواره این سه خصلت را رعایت كند كه عبارت بودند از: ۱ - عبادت شب ۲ - روزه روز ۳ - خشمگین نشدن.
خشم و غضب از خصال زشتى است كه موجب بداخلاقى و پیامدهاى شوم آن مى شود، خشم و غضب - به خصوص در قضاوت ها - موجب انحراف از قضاوت صحیح مى گردد. مطابق روایات خشم آن چنان اخلاق انسان را تباه مى سازد كه سركه، عسل را ضایع میكند، اینك به داستان زیر توجه كنید:
ابلیس به پیروان خود گفت: كیست كه برود و ذى الكفل را خشمگین كند؟
یكى از آن ها به نام ابیض گفت: من مى روم.
ابلیس به او گفت: برو شاید او را خشمگین كنى.
حضرت ذى الكفل شبها را به عبادت به سر میبرد و نمى خوابید، صبح ها نیز از اول وقت به قضاوت در بین مردم مى پرداخت و تن ها بعد از ظهر، اندكى مى خوابید.
ذى الكفل طبق معمول، بعد از ظهر به بستر رفت تا بخوابد، ناگاه ابیض به در خانه او آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شده ام به داد من برس.
ذى الكفل از بستر برخاست و به در خانه آمد و به او گفت: برو آن شخص را كه به تو لم كرده به اینجا بیاور تا حقت را از او بگیرم.
ابیض گفت: او نمى آید من از این جا نمى روم تا به حقم برسم.
ذى الكفل انگشتر خود را به ابیض داد و فرمود: نزد آن كس كه به تو ظلم كرده برو، با نشان دادن این انگشتر، او را به این جا بیاور.
ابیض انگشتر را گرفت و رفت. فرداى آن روز در همان ساعت خواب، سراسیمه پشت در خانه ذى الكفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شده ام، به فریادم برس، و آن كس كه به من ظلم كرده به انگشتر تو اعتنا نمیكند و به این جا نمى آید.
خادم خانه ذى الكفل به ابیض گفت: واى بر تو، دست بردار، بگذار تا ذى الكفل اندكى بخوابد، او دیشب و دیروز نخوابیده است.
ابیض گفت: من مظلوم هستم تا حق مرا نگیرد، نمى گذارم بخوابد.
خادم نزد ذى الكفل آمد و ماجرا را گزارش داد، ذى الكفل این بار نامه اى براى آن شخص كه به ابیض ظلم كرده بود نوشت، پایین آن را با مهر خود مهر زد، و به خادم داد كه به ابیض بدهد، خادم آن را به ابیض داد، ابیض نامه را گرفت و رفت.
او فرداى آن روز در همان ساعت خواب، باز به در خانه ذى الكفل آمد و فریاد زد: من مظلوم واقع شده ام به دادم برس، آن ظالم به نامه تو اعتنا نكرد. او همچنان فریاد مى كشید تا این كه ذى الكفل خسته و كوفته از بستر برخاست و نزد ابیض آمد و با كمال بردبارى دست او را گرفت و گفت: نزد آن ظالم برویم تا حق تو را بگیرم.
در این وقت هوا به قدرى گرم بود كه اگر قطعه گوشتى را در برابر تابش خورشید مى نهادند، پخته مى شد. چند قدم كه برداشتند، ابیض دریافت كه نمى تواند ذى الكفل را خشمگین كند مأیوس شد و دستش را كشید و از ذى الكفل جدا گردید و رفت.
خداوند متعال داستان فوق را براى پیامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
بیان نمود، تا در برابر آزار دشمنان صبر و تحمل كند، همانگونه كه پیامبران گذشته در بلاها صبر مى كردند.
پایان داستان هاى زندگى ذى الكفلعليهالسلام
۱۴- حضرت شُعَیبعليهالسلام
یكى از پیامبران خدا حضرت شعیبعليهالسلام
است كه نام او در قرآن یازده بار آمده است. خداوند او را به سوى مردم مَدْین و اَیكه فرستاد تا آن ها را به یكتاپرستى و آیین خدایى دعوت نماید و از بت پرستى و فساد اخلاقى نجات بخشد.
در مورد سلسله نسب شعیب، به اختلاف نقل شده، محدث معروف مسعودى او را از فرزندان ثابت بن مدین بن ابراهیم دانسته است.
مدین شهرى بود كه در سرزمین معان، نزدیك شام، در قسمت انتهایى حجاز قرار داشت، مردم آن علاوه بر بت پرستى و فساد اخلاقى، در داد و ستدها خیانت و كلاه بردارى مى كردند، كم فروشى و خیانت در خرید و فروش حتى كم نمودن طلا و نقره در سكه هاى پول، در میانشان رایج بود، و به خاطر حب دنیا و ثروت اندوزى به نیرنگ و حیله دست مى زدند و به انواع تباهى هاى اجتماعى خو گرفته بودند.
اَیكه نیز قریه اى آباد و پر درخت در نزدیك مَدین بود، مردم آن جا نیز همچون مردم مدین غرق در فساد بودند.
خداوند از میان مردم مدین، حضرت شعیبعليهالسلام
را به پیامبرى برانگیخت تا آن ها و مردم اطراف را از لجنزارها و تباهى ها برهاند و به سوى توحید و صفا و صمیمیت دعوت نماید.
حضرت شعیب یكى از پیامبران عرب بود، ولى به گفته بعضى او از نسل ابراهیمعليهالسلام
بود، بلكه نوه دخترى حضرت لوط بود، توضیح این كه:
از شیخ صدوق به سند خود روایت شده كه حضرت شعیبعليهالسلام
و حضرت ایوب و بلعم باعورا، از فرزندان گروهى بودند كه هنگام تبدیل آتش نمرودى به گلستان، به ابراهیمعليهالسلام
ایمان آوردند، و همراه ابراهیمعليهالسلام
و لوطعليهالسلام
به سرزمین شام هجرت كردند، و سپس آن گروه با دختران حضرت لوطعليهالسلام
ازدواج نمودند، و هر پیامبرى كه بعد از ابراهیمعليهالسلام
و قبل از بنى اسرائیل به وجود آمد، از نسل همین سه نفر بود.
حضرت شعیبعليهالسلام
۲۴۲ سال عمر كرد، از بعضى از روایات و گفتار مفسران و قرائن استفاده مى شود كه شعیبعليهالسلام
از طرف خدا به سوى دو قوم (مدین و قوم ایكه) فرستاده شد، هر دو قوم از اطاعت او سركشى نمودند و هر كدام به یك نوع عذاب سخت گرفتار شدند.
حضرت شعیبعليهالسلام
با منطق و استدلال و شیوه هاى حكیمانه و مهرانگیز، قوم خود را به سوى خدا و عدالت دعوت مى كرد، بیان او به قدرى جالب و جاذب و گیرا بود كه پیامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود:
(
كانَ شُعیب خَطِیبُ الاَنبیاءِ؛
)
شعیبعليهالسلام
خطیب و سخنران در بین پیامبران بود.
نمونه اى از بیانات شعیبعليهالسلام
در هدایت قوم
اى قوم من! خدا را پرستش كنید، كه جز او، معبود دیگرى براى شما نیست، پیمانه و وزن را در خرید و فروش كم نكنید، دست به كم فروشى نزنید، من هم اكنون شما را در نعمت مى بینم، ولى از عذاب روز فراگیر، بر شما بیمناك هستم.
اى قوم من! پیمانه و وزن را با عدالت، تمام دهید، و بر كالاهاى مردم عیب نگذارید؛ و از حق آنان نكاهید، و در زمین به فساد و تباهى نكوشید.
آنچه خداوند از سرمایه هاى حلال براى شما باقى گذارده، برایتان بهتر است اگر ایمان داشته باشید، و من، پاسدار شما (و مأمور بر اجبارتان به ایمان) نیستم.
اى قوم من! به من بگویید، هرگاه من دلیل آشكارترى از پروردگارم داشته باشم، و رزق (و موهبت) خوبى به من داده باشد، (آیا مى توانم بر خلاف فرمان خدا رفتار كنم؟) من هرگز نمى خواهم چیزى كه شما را از آن باز مى دارم، خودم مرتكب شوم، من جز اصلاح - تا آنجا كه توان دارم - نمى خواهم، و توفیق من، جز به خدا نیست، بر او توكّل كردم و به سوى او بازمى گردم.
اى قوم من! دشمنى و مخالفت با من، سبب نشود كه شما به همان سرنوشتى كه قوم نوح یا قوم هود یا قوم صالح گرفتار شدند، گرفتار شوید، و ماجراى عذاب قوم لوط از شما چندان دور نیست، از درگاه پروردگار خود، آمرزش بطلبید، و به سوى او بازگردید كه پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه كار) است.
اى قوم من! آیا قبیله كوچك من، نزد شما عزیزتر از خداوند است؟ در حالى كه فرمان او را پشت سر انداخته اید، پروردگارم به آنچه انجام مى دهید، آگاهى دارد.
اى قوم من! هر كارى از دستتان ساخته است، انجام دهید، من هم كار خود را خواهم كرد؛ و به زودى خواهید دانست عذاب خواركننده به سراغ چه كسى خواهد آمد، و چه كسى دروغگو است. شما انتظار بكشید، من هم در انتظارم.
لجاجت و گستاخى قوم شعیب
قوم شعیب به جاى این كه به دعوت مهرانگیز و منطقى شعیبعليهالسلام
گوش فرا دهند و براى تأمین سعادت دنیا و آخرت خود، خود، از او اطاعت كنند، لجاجت كردند و با كمال گستاخى و بى پروایى در برابر او ایستادند، تا آن جا كه او را جاهل و سفیه و كم عقل خواندند و با صراحت به او گفتند:(
اءِنَّكَ لَانتَ السَّفیهُ الجاهِلُ
)
تو قطعا كم عقل و نادان هستى.
و نیز در پاسخ به دعوت شعیبعليهالسلام
گفتند: آیا نمازت به تو دستور مى دهد كه آن چه را پدرانمان مى پرستیدند، ترك كنیم، یا آن چه را مى خواهیم در اموالمان انجام ندهیم، تو با این كه بردبار و آدم فهمیده اى هستى، چرا این حرف ها را مى زنى؟!
اى شعیب! بسیارى از آن چه را مى گویى ما نمى فهمیم، و ما تو را در میان خود ضعیف مى یابیم
و اگر به خاطر قبیله كوچكت نبود تو را سنگسار مى كردیم و تو برابر ما قدرتى ندارى.
آن ها به این ترتیب به تكذیب شعیب، و كارشكنى در برابر آن حضرت پرداختند.
دعوت شعیب از مردم اَیكه و لجاجت آن ها
ایكه (بر وزن لیله) آبادى معروفى بود كه در نزدیكى مَدین قرار داشت، داراى آب و درختان بسیار بود، از این رو به نام ایكه (كه در فارسى به معنى بیشه است) خوانده مى شد.
مردم آن جا ثروتمند و مرفه بودند، به همین دلیل غرق در غرور و غفلت بودند، و همانند مردم مَدین، بت پرست بودند و خیانت و كلاهبردارى در خرید و فروش در بین آن ها رایج بود.
به فرموده قرآن، شعیبعليهالسلام
آنها را اینگونه دعوت كرد:
آیا تقوا پیشه نمى كنید، قطعاً من در میان شما پیامبرى امین هستم، بنابراین پرهیزگار باشید و از من اطاعت كنید، من در برابر دعوتم، پاداشى از شما نمى طلبم، اجر من تنها بر پروردگار جهانیان است، حق پیمانه را ادا كنید، كم فروشى نكنید، و به دیگران خسارت وارد نسازید، و با ترازوى صحیح وزن كنید، و حق مردم را كم نگذارید، و در زمین تلاش براى فساد نكنید، و از نافرمانى كسى كه شما و اقوام پیشین را آفرید بپرهیزید.
مردم لجوج اَیكه نسبت سحر و جادوگرى به شعیب دادند و گفتند: تو از سحر شدگان هستى، تو بشرى همانند ما مى باشى، تنها گمانى كه درباره تو داریم این است كه از دروغگویان مى باشى، اگر راست مى گویى، سنگهایى از آسمان بر سر ما بباران.
شعیب گفت: پروردگار من به اعمالى كه شما انجام مى دهید، داناتر است.
سرانجام مردم ایكه، حضرت شعیب را تكذیب كردند، و عذاب سایبان صاعقه خیز آسمان آنها را به هلاكت رسانید.
شهادت جانسوز سه نماینده شعیب به دست بت پرستان
از بعضى از روایات استفاده مى شود كه موضعگیرى قوم بت پرست شعیبعليهالسلام
در برابر آن حضرت، به قدرى شدید بود كه چند نفر از نمایندگان آن حضرت را مظلومانه و بسیار جانسوز كشتند، در این رابطه نظر شما را به سه روایت زیر جلب مى كنم:
۱ - سهل بن سعید مى گوید: به دستور هشام بن عبدالملك (دهمین خلیفه اموى) در یكى از روستاهاى متعلق به او، چاهى را حفر كردند در درون چاه جنازه مردى بلندقامت پیدا شد كه پیراهن سفیدى در تن داشت، و دستش را بر جاى ضربتى كه در سرش وجود داشت نهاده بود، وقتى كه دستش را كشیدند، از جاى ضربت سر، خون تازه جارى شد، دستش را رها كردند، بار دیگر به روى همان ضربه قرار گرفت و خون بند آمد و در پیراهن او نوشته شده بود: من این بنده صالح نماینده حضرت شعیبعليهالسلام
بودم، و از طرف او براى تبلیغ قوم، فرستاده شده بودم، قوم مرا زدند و در میان این چاه افكندند و خاك بر سرم ریختند و چاه را پر كردند.
۲ - عبدالرحمان بن زیاد مى گوید: در زمین مزروعى عمویم، چاهى مى كندیم كه به خاك نرم رسیدیم، آن خاك ها را كنار زدیم، ناگاه به اطاقى رسیدیم، در آن جا پیرمردى را كه پارچه اى بر رویش انداخته شده بود دیدیم، ناگاه در كنار سرش نامه اى یافتیم، در آن نوشته بود: من حسان بن سنان نماینده شعیب پیامبر بودم، از سوى او به سوى این بلاد آمدم و مردم را به سوى خداى یكتا دعوت نمودم، آن ها مرا تكذیب كردند و در میان این اطاق درون چاه زندانى نمودند، و در این جا هستم تا روز قیامت بر پا گردد و در دادگاه الهى آن ها را محاكمه كنند.