۳ - نیز نقل شده: سلیمان بن عبدالمالك (هفتمین خلیفه اموى) به سرزمین وادى القرى رسید، دستور داد در آن جا چاهى حفر نمایند، كارگران به حفر چاه مشغول شدند، ناگاه به سنگ بزرگى رسیدند، آن سنگ را از جا كندند، ناگاه جنازه مردى را در زیر آن سنگ یافتند كه دو پیراهن بر تن داشت، و دستش را بر سرش نهاده بود، وقتى كه دستش را كشیدند، خون از سرش فوران كرد، سپس دست را رها كرده، بر جاى خود روى سر قرار گرفت و خون بند آمد.
همراه آن جنازه نامه اى را یافتند كه در آن چنین نوشته شده بود: من حارث بن شعیب غسانى هستم، به نمایندگى از شعیبعليهالسلام
براى تبلیغ به سوى قومش رفتم، آن قوم مرا تكذیب نمودند، و مرا كشتند.
داشتن روح پلید، مجازات گنهكار مغرور
عصر حضرت شعیبعليهالسلام
بود، یك نفر مغرور گنهكار كه بازوان ستبر و سلامتى و پیكر چاق و چله اى داشت، به هركه مى رسید مى گفت: من با این كه گنهكارم خداوند مرا هیچگونه مجازات ننموده، و از هر نظر در سلامتى و عافیت هستم، پس مجازات الهى دروغ است.
خداوند به حضرت شعیبعليهالسلام
الهام كرد به آن شخص بگو: اى احمق! چقدر تو را مجازت كنم، تو ظاهر سالمى دارى ولى باطنت سراسر تیره و تار است، قلب كور و واژگونه دارى، از این رو گوش شنوا و چشم بینا و دلى آگاه و پندپذیر ندارى آیا آن همه بلا و بیمارى كافى نیست؟!
شعیبعليهالسلام
سخن خداوند را به او ابلاغ كرد. او گفت: اگر خداوند مرا مجازات كرده، نشانه آن چیست؟ شعیبعليهالسلام
از خدا خواست تا نشانه مجازات او را بیان كند، خداوند به شعیبعليهالسلام
الهام كرد: نشانه اش این است كه از عبادت هایى كه انجام مى دهى مانند نماز، روزه، زكات، و... هیچگونه لذت روحى نمى برى، اطاعت تو ظاهرى زیبا دارد، ولى باطن آن همچون گردوى پوچ است، گردوى پوچ را اگر در زمین بكارى، هرگز رشد نخواهد كرد.
از نماز و از زكات و غیر آن
|
|
لیك یك ذره ندارد ذوق جان
|
طاعتش نغز است ومعنى نفرتى نغرنى
|
|
جوزها بسیار در وى مغز نَى
|
دانه بى مغز كى گردد نهال
|
|
صورت بى جان نباشد جز خیال
|
حضرت شعیبعليهالسلام
سخن خداوند را به او ابلاغ كرد، او به راز مطلب متوجه شد و همچون الاغ در گل فرو ماند.
عشق و دلدادگى شعیبعليهالسلام
به خدا
از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نقل شده فرمود: حضرت شعیبعليهالسلام
به عشق خدا آن قدر گریه كرد تا نابینا شد، خداوند او را بینا كرد، باز آن قدر گریست تا نابینا شد، باز خداوند او را بینا كرد، براى بار سوم نیز آن قدر به عشق الهى گریست كه نابینا شد، خداوند باز او را بینا كرد، در مرتبه چهارم، خداوند به او چنین وحى كرد:
اى شعیب! تا كى به این حالت ادامه مى دهى؟ اگر گریه تو از ترس آتش دوزخ است، آن را بر تو حرام كردم، و اگر از شوق بهشت است، آن را براى تو مباح نمودم.
شعیبعليهالسلام
عرض كرد:
(
اِلهى وَ سیدى اَنت تَعلَمُ أَنِّى ما بَكَیتُ مِن نارِكَ وَ لا شَوقاً اِلى جَنَّتِكَ، وِ لكِن عُقِدَ حُبُّكَ عَلى قَلبِى فَلَستُ اَصبِرُ اَو اَراكَ؛
)
اى خداى من و اى آقاى من! تو مى دانى كه من نه از خوف آتش دوزخ تو گریه مى كنم و نه به خاطر اشتیاق بهشت تو، بلكه حب و عشق تو در قلبم گره خورده كه قرار و صبر ندارم تا تو را (باز چشم دل) بنگرم و به درجه نهایى عرفان و یقین برسم، و مرا به عنوان حبیب درگاهت بپذیرى.
خداوند به شعیب فرمود: اكنون كه داراى چنین حالتى هستى به زودى كلیم و همسخن خودم موسىعليهالسلام
را خدمتگزار تو مى كنم.
سفارش شعیب به نماز
شعیبعليهالسلام
بسیار نماز مى خواند، و به مردم مى گفت: نماز بخوانید چرا كه نماز انسان را از كارهاى زشت و گناه باز مى دارد، ولى آن قوم نادان كه رابطه بین نماز و ترك گناه را درك نمى كردند، از روى مسخره به آن حضرت مى گفتند: آیا این وِردها و ذكرها و حركات تو به تو فرمان مى دهد كه ما سنت نیاكان و فرهنگ مذهبى خود را ترك كنیم، و یا نسبت به اموالمان بى اختیار باشیم، تو كه یك آدم بردبار و خوش فهم بودى، حالا چرا چنین شده اى؟ (مضمون آیه ۸۷ سوره هود)
عذاب زلزله، و ابر صاعقه خیز بر قوم شعیب
تلاش ها و دعوت هاى شبانه روزى حضرت شعیبعليهالسلام
موجب شد كه گروه اندكى از مردم ایمان آوردند ولى اكثریت آن ها بر اثر غرور و سركشى سزاوار عذاب سخت الهى گشتند.
از امام باقرعليهالسلام
نقل شده: خداوند به شعیبعليهالسلام
وحى كرد كه صد هزار نفر از قوم تو را عذاب خواهم نمود، شصت هزار نفر از نیاكان آن ها، و چهل هزار نفر از بدان را.
شعیب عرض كرد: بدان سزاوار عذابند، ولى نیاكان چرا؟
خداوند فرمود:
(
داهَنُوا اَهلَ المَعاصِى وَ لَم یغضِبُوا لِغَضَبِى؛
)
براى این كه آنان با گناهكاران مداهنه و سازش كردند، و به خاطر خشم من نسبت به آن ها، خشم به آن ها نكردند (و نهى از منكر ننمودند).
خداوند در قرآن مى فرماید:
(
وَ لَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّینَا شُعَیبًا وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مَّنَّا وَ أَخَذَتِ الَّذِینَ ظَلَمُواْ الصَّیحَةُ فَأَصْبَحُواْ فِى دِیارِهِمْ جَاثِمِینَ؛
)
و هنگامى كه فرمان ما فرا رسید، شعیب و كسانى را كه با او ایمان آورده بودند، به رحمت خود نجات دادیم و آنها را كه ستم كردند، صیحه آسمانى فرو گرفت، و در دیار خود، به رو افتادند و مردند.
در مورد چگونگى عذاب قوم شعیبعليهالسلام
دو نوع عذاب نقل شده كه ظاهرا بیانگر آن است كه یك نوع عذاب براى مردم مدین بود، و نوع دیگر براى مردم اَیكه بود.
چگونگى عذاب و هلاكت مردم مدین چنین بوده است:
زمین لرزه بسیار شدید سرزمین مَدین را تكان داد و در همین وقت صحیه و فریاد آسمانى شدید آن ها را فرا گرفت، و آن ها را به رو بر زمین افتادند و مردند به گونه اى كه نابود شدند كه گویى هرگز از ساكنان آن دیار نبوده اند.
و در مورد عذاب مردم ایكه نوشته اند: هفت روز گرماى سوزانى سرزمین آن ها را فرا گرفت، و اصلا نسیمى نمى وزید، ناگاه قطعه ابرى در آسمان ظاهر شد، و نسیمى وزیدن گرفت، آنها از خانه هاى خود بیرون ریختند و همه به طرف سایه آن ابر رهسپار شدند، و از شدت ناراحتى به آن پناه بردند.
در این هنگام صاعقه اى مرگبار و گوش خراش از ابر برخاست، به دنبال آن آتش بر سر مردم ایكه فرو ریخت و آن ها را به هلاكت رسانید.
آرى این است عاقبت نكبت بار سركشان لجوج، و آلودگان به فساد و انحراف، كه خداوند در پایان مى فرماید:
(
اءنّ فِى ذلِكَ لآیةً وَ مَا كانَ اَكثَرُهُم مؤمنینَ؛
)
در این ماجرا نشانه و درس عبرت است، ولى اكثر آن ها ایمان نیاوردند.
و نیز مى فرماید:
(
اَلا بُعداً لِمَدینَ كَما بَعِدَت ثَمُودُ؛
)
دور باد از رحمت خدا اهل مدین، همانگونه كه قوم ثمود دور شدند.
پایان داستان هاى زندگى حضرت شعیبعليهالسلام
۱۵- حضرت موسىعليهالسلام
نام مبارك حضرت موسىعليهالسلام
۱۳۶ بار در ۳۴ سوره قرآن آمده است، از این رو مى توان گفت: قرآن عنایت و توجه ویژه اى به زندگى حضرت موسىعليهالسلام
داشته است.
او از پیامبران اولوالعزم، داراى شریعت و كتاب مستقل (به نام تورات) و دعوت جهانى بود. او از نسل حضرت ابراهیمعليهالسلام
است و با شش واسطه به آن حضرت مى رسد، به این ترتیب؛ موسى بن عمران بن یصهر بن قاهث بن لیوى (لاوى) بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم
و ۵۰۰ سال بعد از ابراهیم خلیلعليهالسلام
ظهور كرد و ۲۴۰ سال عمر نمود.
مادر موسىعليهالسلام
یوكابد نام داشت، موسىعليهالسلام
و مادرش هر دو از نژاد بنى اسرائیل بودند، و جدشان اسرائیل، یعنى حضرت یعقوبعليهالسلام
بود، نظر به این كه حضرت یعقوب هفده سال آخر عمر در مصر مى زیست، فرزندان و نوادگان او به نام خاندان بزرگ بنى اسرائیل، از مصر برخاستند و در دنیا منتشر شدند.
شاهان بنى اسرائیل در مصر را با لقب فراعنه (جمع فرعون) مى خواندند، بزرگترین و دیكاتورترین فرعون هاى مصر، سه نفر بودند به نام هاى ۱ - اپوفس؛ فرعون معاصر حضرت یوسفعليهالسلام
۲ - رامسیس دوم؛ كه حضرت موسىعليهالسلام
در عصر سلطنت او متولد شد ۳ - منفتاح پسر رامسیس دوم؛ كه موسى و هارونعليهالسلام
از طرف خدا مأمور شدند تا نزد او روند و او را به سوى خداى یكتا دعوت كنند. این فرعون همان است كه با لشكرش در دریاى نیل غرق شده و به هلاكت رسیدند.
داستان زندگى پرفراز و نشیب موسىعليهالسلام
را مى توان در پنج دوره زیر خلاصه كرد:
۱ - عصر ولادت و كودكى و پرورش او در دامان فرعون.
۲ - دوران هجرت او از مصر به مَدین و زندگى او در محضر حضرت شعیب پیامبرعليهالسلام
در آن سرزمین (بیش از ده سال)
۳ - دوران پیامبرى و بازگشت او به مصر و مبارزه او با فرعون و فرعونیان.
۴ - دوران غرق و هلاكت فرعون و فرعونیان و نجات بنى اسرائیل و حوادث ورود موسىعليهالسلام
همراه بنى اسرائیل به بیت المقدس.
۵ - عصر درگیرى هاى موسىعليهالسلام
با بنى اسرائیل.
نكته قابل توجه این كه از آیات متعدد از جمله آیه ۳۹ عنكبوت و ۲۴ مؤمن فهمیده مى شود كه حضرت موسىعليهالسلام
از سوى خدا، از آغاز براى مبارزه با سه شخص فرستاده شد كه عبارتند از: فرعون (سمبل طغیان و سركشى و حاكمیت نظام) و هامان (سمبل و مظهر شیطنت و طرحهاى شیطانى) و قارون (مظهر سرمایه دارى و استثمارى، و ثروت اندوزى ناسالم).
این سه تن آشكارا با موسىعليهالسلام
مخالفت و دشمنى نموده و آن حضرت را به عنوان ساحر و دروغگو متهم نمودند، و هر سه نفر مذكور گرفتار غضب الهى شده و به هلاكت رسیدند.
خواب وحشتناك فرعون و تعبیر آن
فرعون (رامسیس دوم) طاغوت خودسر و مغرور مصر بود، او مردم را به دو طبقه مستضعف و مستكبر (بردگان و اشرافیان) به نام سبطیان و قبطیان، تقسیم نمود، قبطیان همان فرعونیان بودند كه در اطراف فرعون به هوسبازى و عیش و نوش و ظلم و ستم سرگرم بودند، و همه اختیارات كشور در دست آن ها بود، ولى به عكس، سبطیان طبقه پایین اجتماع، و ستمدیدگان مستضعف بودند، كه همواره زیر چكمه و چنگال فرعونیان، به نرج مى بردند، موسىعليهالسلام
و بنى اسرائیل از سبطیان بودند، ولى فرعون از قبطیان.
به این ترتیب نژادپرستى عجیبى در كشور مصر و اطراف، حكمفرما بود، و قبطیان مى خواستند، همین وضع ادامه یابد، چهارصد سال این وضع نابسامان ادامه یافت تا این كه خداوند بر بنى اسرائیل لطف كرد، كه پیامبرى به نام موسىعليهالسلام
بفرستد، و آن ها را از زیر یوغ استعمار و استثمار فرعون نجات بخشد.
در همین ایام، یك شب فرعون در عالم خواب دید: آتشى از طرف شام شعله ور شد و زبانه كشید و به طرف مصر آمد و به خانه هاى قبطیان افتاد و همه آن خانه ها را سوزانید، و سپس كاخ ها و باغ ها و تالارهاى آن ها را فراگرفت و همه را به خاكستر و دود تبدیل نمود.
فرعون در حالى كه بسیار وحشتزده شده بود، از خواب برخاست و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران، كاهنان و دانشمندان تعبیر خواب را به حضور طلبید و به آن ها رو كرد و گفت: چنین خوابى را دیده ام، تعبیرش چیست؟
یكى از آن ها گفت: چنین به نظر مى رسد كه به زودى نوزادى از بنى اسرائیل به دنیا آید و واژگونى تخت و تاج فرعون، و نابودى فرعونیان، به دست او انجام شود.
خفقان و كنترل شدید براى جلوگیرى از تولد نوزاد
فرعون پس از مشاوره و گفتگو با درباریان و ساحران، دو تصمیم خطرناك گرفت: نخست این كه فرمان داد در آن شبى كه منجمین و ساحران، آن شب را به عنوان شب انعقاد نطفه كودك موعود (موسى) مشخص كرده بودند، زنان از همسرانشان جدا گردند.
این فرمان اعلام شد و در همه جا كنترل شدیدى به وجود آمد، مردان از شهر بیرون رفتند و زنان در شهر ماندند، و هیچ همسرى جرئت نداشت با همسر خود تماس بگیرد.
ولى در نیمه همان شب، عمران كه در كنار كاخ فرعون به نگهبانى اجبارى اشتغال داشت،
همسرش یوكابد را دید كه نزدش آمده است، آن دو با هم همبستر شدند و نطفه موسىعليهالسلام
منعقد گردید.
عمران، به همسرش گفت: مثل این كه تقدیر الهى این بود كه آن كودك موعود از ما پدید آید، این راز را پنهان دار و در پوشیدن آن بكوش كه وضع بسیار خطرناك است.
یوكابد با شتاب و نگرانى از كنار شوهر دور شد، و در پوشاندن راز، كوشش بسیار كرد.
دومین تصمیم فرعون، كشتن نوزادان پسر بود كه به طور وسیع، و بسیار خطرناك تر از تصمیم نخست، اجرا شد، از دربار فرعون خطاب به عموم مردم، این اعلامیه صادر گردید:
همه مأموران و قابله ها باید در میان بنى اسرائیل، مراقب اوضاع باشند، هرگاه پسرى از آن ها به دنیا آمد، بى درنگ سر از بدن او جدا كنند و او را بكشند، ولى دختران را براى كنیزى نگهدارند.
به دنبال این اعلامیه، جلادان خون آشام حكومت فرعون به جان مردم افتادند، تمام زنهاى باردار تحت مراقبت شدید قرار گرفتند، قابله ها از هر سو، زنان را كنترل مى كردند، در این گیر و دار، شكم بسیارى از زنان شكافته شد، و بسیارى از نوزادهایى كه در رحم مادرانشان بودند، در اثر فشار و لگد زدن مأموران سنگ دل، سقط شدند، و كشتن نوزادان پسر به هفتاد هزار نفر رسید.
تولد خورشید وجود موسىعليهالسلام
و امدادهاى غیبى در نگهدارى او
هنگام ولادت موسىعليهالسلام
هرچه نزدیك تر مى شد، مادر موسىعليهالسلام
نگران ترمى گردید، و همواره در این فكر بود كه چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون حفظ كند.
امداد و لطف الهى موجب شد كه آثار حمل در یوكابد مادر موسىعليهالسلام
چنان آشكار نباشد، از سوى دیگر یوكابد با قابله اى دوست بود، و آن قابله به خاطر دوستى، حمل مادر موىعليهالسلام
را گزارش نمى داد.
لحظات تولد موسىعليهالسلام
فرا رسید، مادر موسىعليهالسلام
به دنبال دوست قابله اش فرستاد و از او استمداد نمود، قابله آمد و مادر موسىعليهالسلام
را یارى نمود، موسىعليهالسلام
در مخفیگاه دور از دید مردم، متولد شد، در این هنگام نور مخصوصى از چهره موسىعليهالسلام
درخشید كه بدن قابله به لرزه افتاد، همان دم محبت موسى در قلب قابله جاى گرفت.
قابله به مادر موسى گفت:
من تصمیم گرفته بودم تولد موسىعليهالسلام
را به مأموران خبر دهم (و جایزه ام را بگیرم) ولى محبت این نوزاد به قدرى بر قلبم چیره شد كه حتى حاضر نیستم مویى از او كم شود.
قابله از خانه مادر موسىعليهالسلام
بیرون آمد، بعضى از جاسوسان حكومت، او را دیدند، تصمیم گرفتند به خانه مادر موسى وارد گردند، خواهر موسى
ماجرا را به یوكابد گفت؛ یوكابد دستپاچه شد كه چه كند، در این میان از شدت وحشت، هوش از سرش رفته بود، نوزاد را به پارچه اى پیچید و به تنور انداخت.
مأمورین وارد خانه شدند و در آن جا جز تنور آتش ندیدند، تحقیقات از مادر موسىعليهالسلام
شروع شد، به او گفتند: قابله در این جا چه مى كند؟
یوكابد گفت: او دوست من است و به عنوان دیدار به اینجا آمده بود. مأمورین مأیوس شده و از خانه خارج شدند.
مادر هنگامى كه حال عادى خود را باز یافت به دخترش گفت: نوزاد كجاست؟ دختر گفت: اطلاع ندارم. در این لحظه صداى گریه نوزاد از درون تنور بلند شد، مادر به سوى تنور رفت و دید خداوند آتش را براى موسى خنك و گوارا كرده است، نوزادش را با كمال سلامتى از درون تنور بیرون آورد.
ولى باز مادر نگران بود، چرا كه یك بار صداى گریه نوزاد كافى بود كه جاسوسان را متوجه سازد، متوجه خدا شد و از خدا خواست راه چاره اى پیش روى او بگشاید.
خداوند با الهام خود به مادر موسى، او درا از نگرانى حفظ كرد
در این مورد از زبان قرآن چنین مى خوانیم:
(
وَ أَوْحَینَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِیهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَیهِ فَأَلْقِیهِ فِى الْیمِّ وَ لَا تَخَافِى وَ لَا تَحْزَنِى إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیكِ وَ جَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ؛
)
ما به مادر موسى الهام كردیم كه: او را شیر بده و هنگامى كه بر او ترسیدى، وى را در دریا (ى نیل) بیفكن و نترس و غمگین مباش، كه ما او را به تو باز مى گردانیم، و او را از رسولان قرار مى دهیم.
و از امدادهاى غیبى دیگر این كه یوكابد سه ماه مخفیانه به موسىعليهالسلام
شیر داد، در این مدت هیچگاه موسى گریه نكرد و حركتى كه موجب باخبر شدن جاسوسان شود از خود نشان نداد.
نهادن موسىعليهالسلام
در میان صندوق و افكندن آن به دریا
مادر موسىعليهالسلام
طبق الهام الهى، تصمیم گرفت، كودكش را به دریا بیفكند، به طور محرمانه به سراغ یك نفر نجار مصرى كه از فرعونیان بود آمد و از او درخواست یك صندوقچه كرد.
نجار گفت: صندوقچه را براى چه مى خواهى؟
یوكابد كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود گفت: من از بنى اسرائیلم، نوزاد پسرى دارم، مى خواهم نوزادم را در آن مخفى نمایم.
نجار مصرى تا این سخن را شنید، تصمیم گرفت این خبر را به جلادان برساند، به سراغ آن ها رفت، ولى آن چنان وحشتى عظیم بر قلبش مسلط شد كه زبانش از سخن گفتن باز ایستاد، مى خواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورین از حركات او چنین برداشت كردند كه یك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آن جا بیرون نمودند.
او وقتى كه حالت عادى خود را بازیافت، بار دیگر براى گزارش نزد جلادان رفت، باز مانند اول زبانش گرفت، و این موضوع سه بار تكرار شد، او وقتى كه به حال عادى بازگشت، فهمید كه در این موضوع، یك راز الهى نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسىعليهالسلام
تحویل داد.
مادر موسىعليهالسلام
نوزاد خود را در میان آن صندوق نهاد، صبحگاهان هنگامى كه خلوت بود، كنار رود نیل آمد و آن صندوق را به رود نیل انداخت، امواج نیل آن صندوق را با خود برد، این لحظه براى مادر موسى، لحظه اى بسیار حساس و پرهیجانى بود، اگر لطف الهى نبود، مادر فریاد مى كشید و از فراق نور دیده اش، جیغ مى زد و در نتیجه جاسوسان متوجه مى شدند، ولى خطاب(
وَ لا تَخافى وَ لا تَحزَنِى
)
(نترس و محزون نباش، ما مویس را به تو بازمیگردانیم)
قلب مادر را آرام كرد، چه بهتر كه در این جا رشته سخن را به پروین اعتصامى بدهیم كه مى گوید:
مادر موسى، چو موسى را به نیل
|
|
در فكند، از گفته ى رب جلیل
|
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه
|
|
گفت كاى فرزند خرد بی گناه
|
گر فراموشت كند لطف خداى
|
|
چون رهى زین كشتى بى ناخدای
|
وحى آمد كاین چه فكر باطل است
|
|
رهرو ما اینك اندر منزل است
|
ما گرفتیم آنچه را انداختى
|
|
دست حق را دیدى و نشناختی
|
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
|
|
دایه اش سیلاب و موجش مادر است
|
رودها از خود نه طغیان میكنند
|
|
آنچه میگوئیم ما، آن میكنند
|
به كه برگردی، بما بسپاریش
|
|
كى تو از ما دوست تر میداریش
|
موسىعليهالسلام
در خانه فرعون
فرعون در كاخ خود بود، و همسرى به نام آسیه داشت
آن ها فرزندى جز یك دختر به نام (انیسا) نداشتند، و او نیز به یك بیمارى شدید و بى درمان برص مبتلا بود، و همه طبیب هاى آن عصر از درمان او درمانده شده بودند، فرعون در مورد شفاى او به كاهنان متوسل شده بود، كاهنان گفته بودند: اى فرعون! ما پیش بینى مى كنیم كه از درون این دریا انسانى به این كاخ گام مى نهد كه اگر از آب دهانش را به بدن این دختر بیمار بمالند، شفا مى یابد.
فرعون و همسرش آسیه در انتظار چنین ماجرایى بودند كه ناگهان روزى در كنار رود نیل صندوقچه اى را دیدند كه امواج دریا آن را حركت مى داد، به دستور فرعون بى درنگ آن صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند، آسیه درِ صندوق را گشود، ناگاه چشمش به نوزادى نورانى افتاد، همان لحظه محبت موسىعليهالسلام
در قلب آسیه جاى گرفت.
وقتى كه فرعون نوزاد را دید، خشمگین شد و گفت: چرا این پسر كشته نشده است؟!
آسیه گفت: این پسر بچه هاى این سال نیست، و تو فرمان داده اى كه پسرهاى نوزاد این سال را بكشند، بگذار این كودك بماند. در آیه ۹ سوره قصص، این مطلب چنین آمده:
همسر فرعون (آسیه) گفت: او را نكشید شاید نور چشم من و شما شود، و براى ما مفید باشد بتوانیم او را به عنوان پسر خود برگزینیم.
انیسا دختر فرعون از آب دهان آن كودك به بدنش مالید و شفا یافت، آن كودك را به بغل گرفت و بوسید، اطرافیان فرعون به فرعون گفتند: به گمان ما این كودك، همان است كه موجب واژگونى تخت و تاج تو خواهد شد، فرمان بده او را به دریا بیفكنند، فرعون چنین تصمیم گرفت، ولى آسیه نگذاشت و با به كار بردن انواع شیوه ها كه شاید یكى از آن ها شفاى دخترش بود، از كشتن موسى جلوگیرى نمود.
به هر حال مشیت نافذ پروردگار موجب شد كه این نوزاد در درون كاخ فرعون، مهمترین كانون خطر، پرورش یافت.
مادر موسى به خواهر موسى گفت: به دنبال صندوقچه برو و ماجرا را پى گیرى كن.
خواهر موسىعليهالسلام
دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت، و از دور دید كه فرعونیان آن صندوقچه را از آب گرفتند، بسیار شاد شد كه برادر كوچكش از خطر آب نجات یافت.
طولى نكشید كه احساس كردند نوزاد گرسنه است و نیاز به شیر دارد، به دستور آسیه و فرعون، مأمورین به دنبال یافتن دایه حركت كردند، اما عجیب این كه چندین دایه آوردند، ولى نوزاد پستان هیچیك از آن ها را نگرفت، مأمورین همچنان در جستجوى دایه بودند كه ناگهان در فاصله نه چندان دور به دخترى برخورد كردند كه گفت: من خانواده اى را مى شناسم كه مى توانند این كودك را شیر دهند و سرپرستى كنند.
آن دختر، خواهر موسى بود، مأمورین كه او را نمى شناختند با راهنمایى او نزد مادر موسىعليهالسلام
رفتند و او را به كاخ فرعون آوردند تا به نوزاد شیر دهد، نوزاد را به او دادند، نوزاد با اشتیاق تمام، پستان او را گرفت و شیر خورد، همه حاضران خوشحال شدند، و به مادر موسىعليهالسلام
آفرین گفتند. از آن پس مادر موسى، موسىعليهالسلام
را به خانه اش برد و به او شیر داد. (یا به كاخ فرعون رفت و آمد مى كرد و به موسى شیر مى داد.)
به این ترتیب خداوند به وعده اش وفا كرد كه به مادر موسىعليهالسلام
فرموده بود: او را به دریا بیفكن، ما او را به تو بر مى گردانیم.
به گفته بعضى غیبت موسى از مادرش بیش از سه روز طول نكشید.
جالب این كه روزى در دوران شیرخوارگى در آغوش فرعون بود، با دست خویش ریش فرعون را گرفت و كشید مقدارى از موى ریش او كنده شد، و سیلى محكمى به صورت فرعون زد، و به گفته بعضى با چوب كوچكى بازى مى كرد با همان چوب بر سر فرعون كوبید.
فرعون خشمگین شد و گفت: این كودك، دشمن من است، همان دم به دنبال جلادان فرستاد تا بیایند و او را بكشند.
آسیه به فرعون گفت: دست بردار، این نوزاد است و خوب و بد را نمى فهمد، براى این كه حرف مرا تصدیق كنى، یك قطعه یاقوت و یك قطعه ذغال آتشین نزدش مى گذارى، اگر یاقوت را برداشت معلوم مى شود كه مى فهمد و اگر آتش را برداشت، معلوم مى شود نمى فهمد، آن گاه آسیه همین كار را كرد، موسى دست به طرف یاقوت دراز كرد، ولى جبرئیل دست او را به طرف آتش برد، موسى ذغال آتشین را برداشت و به دهان گذاشت، زبانش سوخت، آن گاه خشم فرعون فرونشست و از كشتن او منصرف شد.
مطابق بعضى از روایات دیگر روزى موسىعليهالسلام
عطسه كرد، سپس بى درنگ گفت:(
اَلْحَمْدُلِلَّه
)
فرعون از شنیدن این سخن عصبانى شد و به موسى سیلى زد، موسى ریش بلند فرعون را گرفت و كشید، فرعون سخت عصبانى شد و تصمیم گرفت او را به دست جلادان بسپرد تا او را بكشند، آسیه همسر فرعون، پا در میانى كرد و به عنوان این كه موسى كودك است و به كارهاى خود متوجه نیست، او را از چنگال فرعون نجات داد.
دادرسى موسىعليهالسلام
از یك مظلوم، و كشته شدن ستمگرى به دست او
هنگامى كه موسىعليهالسلام
به حد رشد و بلوغ رسید، روزى وارد شهر (مصر) شد و در بین مردم عبور مى كرد، دید دو نفر گلاویز شده اند و همدیگر را مى زنند، یكى از آن ها از بنى اسرائیل، و دیگرى قبطى یعنى از فرعونیان بود، در همین هنگام، بنى اسرائیل از موسىعليهالسلام
استمداد نمود.
از آن جا كه موسىعليهالسلام
مى دانست فرعونیان از طبقه اشرافى هستند و همواره به بنى اسرائیل ستم مى كنند، به یارى مظلوم شتافت و تصمیم گرفت از ظلم ظالم جلوگیرى كند.
به گفته بعضى، موسى دید یكى از آشپزهاى فرعون مى خواهد یك نفر بنى اسرائیل را براى حمل هیزم، به بیگارى كشد، و بر سر همین موضوع با هم گلاویز شده اند.
موسىعليهالسلام
به یارى مظلوم شتافت و مشتى محكم بر سینه مرد فرعونى زد، اما همین یك مشت كار او را ساخت، او بر زمین افتاد و مُرد.
موسىعليهالسلام
قصد كشتن او را نداشت، نه از این جهت كه آن مرد مقتول، سزاوار كشته شدن نبود، بلكه به خاطر پیامدهاى دشوارى كه براى موسىعليهالسلام
و بنى اسرائیل داشت، از این رو موسىعليهالسلام
به خاطر این ترك اولى، از درگاه خدا تقاضاى عفو كرد، و از كار خود اظهار پشیمانى نمود.
این قتل یك قتل ساده نبود، بلكه جرقّه اى براى یك انقلاب، و مقدمه آن به حساب مى آمد، لذا موسىعليهالسلام
نگران بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى به سر مى برد، در این گیر و دار در روز بعد، باز موسىعليهالسلام
مردى دیگر از فرعونیان را دید كه با همان مظلوم، گلاویز شده است، و آن مظلوم از موسىعليهالسلام
استمداد نمود، موسىعليهالسلام
به طرف او رفت تا از او دفاع نموده و از ظلم ظالم جلوگیرى كند، ظالم به موسىعليهالسلام
گفت: آیا مى خواهى مرا بكشى همانگونه كه دیروز شخصى را كشتى؟
موسىعليهالسلام
دریافت كه حادثه قتل، شایع شده، از این رو براى این كه مشكلات دیگرى پیش نیاید كوتاه آمد.
حكم اعدام موسىعليهالسلام
و فرار او به سوى مَدین
فرعون و اطرافیانش از ماجرا با خبر شدند، و در جلسه مشورت خود، حكم اعدام موسىعليهالسلام
را صادر كردند.
یكى از خویشان فرعون به نام حزقیل (كه بعدها به عنوان مؤمن آل فرعون معروف گردید) از اخبار جلسه مشورت فرعونیان، اطلاع یافت، از آن جا كه او در نهان به موسىعليهالسلام
ایمان داشت، خود را محرمانه به موسىعليهالسلام
رسانید و گفت: اى موسى! این جمعیت (فرعون و فرعونیان) براى اعدام تو به مشورت پرداخته اند، بى درنگ از شهر خارج شو كه من از خیرخواهان تو هستم.
موسىعليهالسلام
تصمیم گرفت به سوى سرزمین مدین كه شهرى در جنوب شام و شمال حجاز قرار داشت، و از قلمرو مصر و حكومت فرعونیان جدا بود، برود و از چنگال ستمگران بى رحم نجات یابد، گرچه سفرى طولانى بود و توشه راه سفر را به همراه نداشت، ولى چاره اى جز این نداشت، با توكل به خدا و امید به امدادهاى الهى حركت كرد، در حالى كه مى گفت:
(
رَبِّ نَجِّنى مِنَ القَومِ الظّالِمینَ؛
)
خدایا مرا از گزند ستمگران نجات بده.
موسىعليهالسلام
در صحراى مدین، و یارى خواستن او از دختران شعیبعليهالسلام
موسى بدون توشه راه و سفر، با پاى پیاده به سوى مدین روانه شد و فاصله بین مصر و مدین را در هشت شبانه روز پیمود، در این مدت غذاى او سبزى هاى بیابان بود و بر اثر پیاده روى پایش آبله كرد بهنگامى كه به نزدیك مدین رسید، گروهى از مردم را در كنار چاهى دید كه از آن چاه با دلو، آب مى كشیدند و چهارپایان خود را سیراب مى كردند، در كنار آن ها دو دختر را دید كه مراقب گوسفندهاى خود هستند و به چاه نزدیك نمى شوند، نزد آن ها رفت و گفت: چرا كنار ایستاده اید؟ چرا گوسفندهاى خود را آب نمى دهید؟
دختران گفتند: پدر ما پیرمرد سالخورده و شكسته اى است، و به جاى او ما گوسفندان را مى چرانیم، اكنون بر سر این چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آن ها هستیم تا بعد از آن ها از چاه آب بكشیم.
در كنار آن چاه، چاه دیگرى بود كه سنگ بزرگى بر سر نهاده بودند كه سى یا چهل نفر لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند، موسىعليهالسلام
به تنهایى كنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگینى كه چند نفر آن را مى كشیدند، به تنهایى از آن چاه آب كشید و گوسفندهاى آن دختران را آب داد، آن گاه موسى، از آن جا فاصله گرفت و به زیر سایه اى رفت و به خدا متوجه شد و گفت:
(
رَبِّ اءِنَّى اَنزَلتَ اِلىَّ مِن خَیرٍ فَقیرٍ؛
)
پروردگارا! هر خیر و نیكى به من برسانى، به آن نیازمندم.
امانت دارى و پاكدامنى موسىعليهالسلام
دختران به طور سریع نزد پدر پیر خود كه حضرت شعیبعليهالسلام
پیامبر بود،
بازگشتند و ماجرا را تعریف كردند، شعیب یكى از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسىعليهالسلام
فرستاد و گفت: برو او را به خانه ما دعوت كن، تا مزد كارش را بدهم.
صفورا در حالى كه با نهایت حیا گام بر میداشت نزد موسىعليهالسلام
آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسىعليهالسلام
به سوى خانه شعیبعليهالسلام
حركت كرد، در مسیر راه، دختر كه براى راهنمایى، جلوتر حركت مى كرد، در برابر باد قرار گرفت، باد لباسش را به بالا و پایین حركت مى داد، موسىعليهالسلام
به او گفت: تو پشت سر من بیا، هرگاه از مسیر راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زیرا ما پسران یعقوب به پشت سر زنان نگاه نمى كنیم.
صفورا پشت سر موسىعليهالسلام
آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعیبعليهالسلام
رسیدند.
ملاقات موسىعليهالسلام
با شعیبعليهالسلام
و مهمان نوازى شعیبعليهالسلام
شعیبعليهالسلام
از موسىعليهالسلام
استقبال گرمى كرد و به او گفت: هیچگونه نگران نباش از گزند ستمگران رهایى یافته اى، اینجا شهرى است كه از قلمرو حكومت ستمگران فرعونى، خارج است.
موسىعليهالسلام
ماجراى خود را براى شعیبعليهالسلام
تعریف كرد، شعیبعليهالسلام
او را دلدارى داد و به او گفت: از غربت و تنهایى رنج نبر، همه چیز به لطف خدا حل مى شود.
موسىعليهالسلام
دریافت كه در كنار استاد بزرگى قرار گرفته كه چشمه هاى علم و معرفت از وجودش مى جوشد، شعیب نیز احساس كرد كه با شاگرد لایق و پاكى روبرو گشته است.
جالب این كه: نقل شده هنگامى كه موسىعليهالسلام
بر شعیب وارد شد، شعیب در كنار سفره غذا نشسته بود و غذایى مى خورد، وقتى كه نگاهش به موسى (آن جوان غریب و ناشناس) افتاد، گفت: بنشین از این غذا بخور.
موسى گفت:(
اعُوذُ بِاللهِ؛
)
پناه مى برم به خدا.
شعیب: چرا این جمله را گفتى، مگر گرسنه نیستى؟
موسى: چرا گرسنه هستم، ولى از آن نگرانم كه این غذا را مزد من در برابر كمكى كه به دخترانت در آب كشى از چاه كردم قرار دهى، ولى ما از خاندانى هستیم كه عمل آخرت را با هیچ چیزى از دنیا، گرچه پر از طلا باشد، عوض نمى كنیم.
شعیب گفت: نه، ما نیز چنین كارى نكردیم، بلكه عادت ما، احترام به مهمان است. آنگاه موسىعليهالسلام
كنار سفره نشست، و غذا خورد.
در این میان یكى از دختران شعیبعليهالسلام
گفت:
(
یا اَبَتِ استَأجِرهُ اءنّ خَیرَ مَن استأجَرتَ القَوِىُّ الأَمینُ؛
)
اى پدر! او (موسى) را استخدام كن، چرا كه بهترین كسى را كه مى توانى استخدام كنى همان كسى است كه نیرومند و امین باشد.
شعیب گفت: نیرومندى او از این جهت است كه او به تنهایى سنگ بزرگ را از سر چاه برداشت و یا دلو بزرگ آب را كشید، ولى امین بودن او را از كجا فهمیدى؟
دختر جواب داد: در مسیر راه به من گفت: پشت سر من بیا تا باد لباس تو را بالا نزند، و این دلیل عفت و پاكى و امین بودن او است.
ازدواج موسىعليهالسلام
با دختر شعیبعليهالسلام
شعیبعليهالسلام
به موسىعليهالسلام
گفت: من مى خواهم یكى از این دو دخترم را به همسرى تو در آوردم به این شرط كه هشت سال براى من كار (چوپانى) كنى، و اگر تا ده سال كار خود را افزایش دهى محبتى از طرف تو است، من نمى خواهم كار سنگینى بر دوش تو نهم، اءن شاء الله مرا از شایستگان خواهى یافت.
موسىعليهالسلام
با پیشنهاد شعیب موافقت كرد.
به این ترتیب موسىعليهالسلام
با كمال آسایش در مَدین ماند و با صفورا ازدواج كرد و به چوپانى و دامدارى پرداخت و به بندگى خود ادامه داد تا روزى فرا رسد كه به مصر باز گردد و در فرصت مناسبى، بنى اسرائیل را از یوغ طاغوتیان فرعونى رهایى بخشد.
موسىعليهالسلام
چوپانى مهربان! و پاداش او
روزى حضرت موسىعليهالسلام
در صحرا و دامنه كوه به چراندن گوسفندها سرگرم بود، یكى از گوسفندها از گله خارج شد و تنها به سوى بیابان دوید، موسى به طرف او رفت تا او را گرفته و برگرداند، موسىعليهالسلام
بدنبال او، بسیار دوید و از گله، فاصله زیادى گرفت تا شب شد، سرانجام موسىعليهالسلام
به گوسفند رسید، با این كه بسیار خسته شده بود، به آن گوسفند مهربانى كرد و دست مرحمت بر پشت او كشید و مانند مادر نسبت به فرزندش، او را نوازش داد، ذره اى نامهربانى با او نكرد، به او گفت: گیرم به من رحم نكردى، ولى چرا به خود ستم نمودى؟
گوسفند از ماندگى شد سست و ماند
|
|
پس كلیم الله گرد از وى فشاند
|
كف همى مالید بر پشت و سرش
|
|
مى نوازش كرد همچون مادرش
|
نیم ذره تیرگى و خشم نى
|
|
غیر مهر و رحم و آب چشم نى
|
گفت: گیرم بر منت رحمى نبود
|
|
طبع تو بر خود چرا استم نمود؟
|
وقتى كه خداوند این صبر، تحمل و مهر را از موسىعليهالسلام
دید به فرشتگان فرمود: موسىعليهالسلام
شایسته مقام پیامبرى است.
با ملائك گفت یزدان آن زمان
|
|
كه نبوت را همى زیبد فلان
|
بى شبانى كردن و آن امتحان
|
|
حق ندادش پیشوایى جهان
|
پیامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود: خداوند همه پیامبران را مدتى چوپان كرد و تا آن ها را در مورد چوپانى نیازمود، رهبر مردم نكرد، هدف این بود كه آن ها صبر و وقار را در عمل بیازمایند، تا در رهبرى انسان ها، با پاى آزموده قدم به میدان نهند.
گفت: سائل كه تو هم اى پهلوان
|
|
گفت: من هم بوده ام دیرى شبان
|
بازگشت موسى به مصر با عصاى مخصوص و گوسفندان بسیار
موسى پس از ده سال؟ كونت در مدین، در آخرین سال سكونتش، به شعیبعليهالسلام
چنین گفت: من ناگزیر باید به وطنم بازگردم و از مادر و خویشانم دیدار كنم. در این مدت كه در خدمت تو بودم، در نزد تو چه دارم؟
شعیب گفت: امسال هر گوسفندى كه زائید و نوزاد و اَبلَق (دو رنگ و سیاه و سفید) بود، مال تو باشد.
موسىعليهالسلام
(با اجازه شعیبعليهالسلام
) هنگام جفت گیرى گوسفندان، چوبى را در زمین نصب كرد و پارچه دو رنگى روى آن افكند، همین پارچه دو رنگ در روبروى چشم گوسفندان بود، هنگام انعقاد نطفه، در نوزاد آن ها اثر كرد و آن سال همه نوزادهاى گوسفندها، ابلق شدند، آن سال به پایان رسید، موسى اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت تا به سوى مصر حركت كنند.
موسىعليهالسلام
هنگام خروج به شعیبعليهالسلام
گفت: یك عدد عصا به من بده تا همراه من باشد.
با توجه به این كه چندین عصا از پیامبران گذشته مانده بود، و شعیب آن ها را در خانه مخصوصى نگهدارى مى كرد، شعیب به موسى گفت: به آن خانه برو، و یك عصا از میان آن عصاها براى خود بردار.
موسىعليهالسلام
به آن خانه رفت، ناگاه عصاى نوح و ابراهیمعليهماالسلام
به طرف موسىعليهالسلام
جهید
و در دستش قرار گرفت، شعیب گفت: آن را به جاى خود بگذار و عصاى دیگرى بردار. موسىعليهالسلام
آن را سر جاى خود نهاد تا عصاى دیگرى بردارد، باز همان عصا به طرف موسى جهید و در دست او قرار گرفت، و این حادثه، سه بار تكرار شد.
وقتى كه شعیب آن منظره عجیب را دید، به موسىعليهالسلام
گفت: همان عصا را براى خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است.
موسىعليهالسلام
آن عصا را به دست گرفت و با همان عصا گوسفندان خود را به سوى مصر حركت مى داد، همین عصا بود كه در مسیر راه نزدیك كوه طور، به اذن خدا به صورت مارى در آمد، و از نشانه هاى نبوت موسىعليهالسلام
گردید
كه در قرآن آیه ۱۷ تا ۲۱ سوره طه مى خوانیم:
خداوند به موسى فرمود: آن چیست كه در دست راستت است؟ موسى گفت: این عصاى من است، بر آن تكیه مى كنم، برگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو مى ریزم و نیازهاى دیگرى را نیز با آن برطرف مى سازم. خداوند فرمود: اى موسى! آن را بیفكن. موسى آن را افكند، ناگهان مار عظیمى و به حركت در آمد. خدا فرمود: آن را بگیر و نترس، ما آن را به همان صورت اول باز مى گردانیم.
بعثت موسىعليهالسلام
در كنار كوه طور
موسىعليهالسلام
اثاث زندگى و گوسفندان خود و عصاى اهدایى شعیب را برداشت و همراه خانواده اش، مدین را به مقصد مصر، ترك كرد و قدم در راه گذاشت، راهى كه لازم بود با پیمودن آن در طى هشت شبانه روز، به مصر برسد. موسىعليهالسلام
در مسیر، راه را گم كرد، و شاید گم كردن راه از این رو بود كه او براى گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام، از بیراهه مى رفت.
موسى در این وقت در جانب راست غربى كوه طور بود، ابرهاى تیره سراسر آسمان را فراگرفته بود و رعد و برق شدیدى از هر سو شنیده و دیده مى شد، از سوى دیگر درد زایمان به سراغ همسرش آمده بود، موسىعليهالسلام
در آن شرایط سخت و در هواى تاریك، حیران و سرگردان بود. ناگهان نورى در كوه طور مشاهده كرد. گمان برد در آن جا آتشى وجود دارد، به خانواده خود گفت:
همین جا بمانید تا من به جانب كوه طور بروم، شاید اندكى آتش براى گرم كردن شما بیاورم.
وقتى كه به نزدیك آن نور رسید، دید آتش عظیمى از آسمان تا درخت بزرگى كه در آن جا بود، امتداد یافته است، موسىعليهالسلام
با دیدن آن منظره ترسید و نگران شد، زیرا آتشِ بدون دودى را دید كه از درون درخت سبزى شعله ور بود و لحظه به لحظه شعله ورتر مى شد.
اندكى نزدیك شد، ولى همان لحظه از ترس آن، چند قدم بازگشت. اما نیاز او و خانواده اش به آتش او را از بازگشتن منصرف ساخت. نزدیك شد تا اندكى از آتش را بردارد، ناگهان از ساحل راست وادى، در آن سرزمین بلند و پربركت از میان یك درخت ندا داده شد:
(
یا مُوسى اءِنِّى اَنَا اللهُ رَبِّ العَالَمینَ؛
)
اى موسى! منم خداوند، پروردگار جهانیان.
عصاى خود را بیفكن.
وقتى كه موسىعليهالسلام
عصاى خود را افكند، مشاهده كرد كه عصا چون مارى با سرعت به حركت در آمد، ترسید و به عقب بازگشت، حتى پشت پسر خود را نگاه نكرد، به او گفته شد: برگرد و نترس تو در امان هستى، اكنون دستت را در گریبانت فرو بر، هنگامى كه خارج مى شود، سفید و درخشنده است! و این دو برهان روشن از پروردگارت به سوى فرعون، و اطرافیان او است كه آن ها قوم فاسقى هستند.
به این ترتیب موسىعليهالسلام
به قمام پیامبرى رسید و نخستین نداى وحى را شنید كه با دو معجزه (اژدها شدن عصا و ید بیضاء) همراه برد
و مأمور شد كه براى دعوت فرعون به توحید، حركت كند.
مأموریت موسى و هارون براى دعوت فرعون
حضرت موسىعليهالسلام
به مصر نزدیك شد، خداوند به هارون برادر موسى كه در مصر زندگى مى كرد، الهام نمود كه برخیز و به برادرت موسىعليهالسلام
بپیوند.
هارون به استقبال برادر شتافت و كنار دروازه مصر، با موسى ملاقات كرد، همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.
یوكابد مادر موسى از آمدن فرزندش آگاه شد، دوید و موسىعليهالسلام
را در بر كشید و بوسید و بویید.
حضرت موسىعليهالسلام
برادرش هارون را از نبوت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماند و در آن جا با بنى اسرائیل دیدار كرد و مقام پیامبرى خود را به آن ها ابلاغ نمود و به آن ها گفت: من از طرف خدا به سوى شما آمده ام تا شما را به پرستش خداوند یكتا دعوت كنم.
آن ها دعوت موسى را پذیرفتند و بسیار شاد شدند.
از جانب خداوند به موسىعليهالسلام
خطاب شد كه همراه هارون نزد فرعون بروید، و او را با نرمى و اخلاق نیك به سوى خدا دعوت كنید، شاید پند گیرد و ایمان آورد.
موسى و هارون عرض كردند: پروردگارا! از این مى ترسیم كه او بر ما پیشى گیرد یا طغیان كند.
خداوند فرمود: نترسید من با شما هستم، همه چیز را مى شنوم و مى بینم.
موسى و هارون با زحمات بسیار توانستند با شخص فرعون روبرو شوند، آن دو، دعوت خود را در پنج جمله كوتاه اما پرمحتوا و قاطع بیان كردند:
۱ - ما فرستادگان پروردگار توایم.
۲ - بنى اسرائیل را همراه ما بفرست و به آن ها آزار نرسان.
۳ - ما بیهوده و بى دلیل سخن نمى گوییم، بلكه از طرف پروردگارت نشانه (و معجزه اى) براى تو آورده ایم.
۴ - سلام و درود بر آن ها كه از راه هدایت پیروى مى كنند.
۵ - به ما وحى شده است كه عذاب الهى دامان كسانى را كه آیاتش را تكذیب كنند، و سركشى نمایند خواهد گرفت.
فرعون: اى موسى! پروردگار شما كیست؟
موسى: پروردگار ما كسى است كه به هر موجودى آن چه را لازمه آفرینش او بود داده، سپس راهنماییش كرده است.
فرعون: پس تكلیف پیشینیان ما چه خواهد شد كه به خدا ایمان نیاوردند؟
موسى: آگاهى مربوط به آن ها نزد پروردگارم در كتابى ثبت است، پروردگار من هرگز گمراه نمى شود و فراموش نمى كند.
همان خدایى كه زمین را براى شما محل آسایش قرار داد، و راههایى را در آن پدید آورد، و از آسمان آبى فرستاد كه به وسیله آن، انواع گوناگون گیاهان را (از خاك تیره) بر آوردیم....
فرعون خیره سر در برابر گفتار منطقى و نرم موسىعليهالسلام
و هارون نه تنها هیچگونه تمایلى نشان نداد، بلكه به رجال و شخصیت هاى اطراف خود رو كرد و گفت:
(
یا اَیها المَلَأُ ما عَمِلتُ مِن الهٍ؛
)
اى جمعیت (درباریان) من معبودى جز خودم براى شما سراغ ندارم.
سپس فرعون با كمال غرور و گستاخى به وزیرش هامان گفت: قصر و برجى بسیار بلند، براى من بساز، تا بر بالاى آن روم و خبر از خداى موسى بگیرم، به گمانم موسى از دروغگویان است.
هامان دستور داد در زمین بسیار وسیعى، به ساختن كاخ و برجى بلند مشغول شدند، پنجاه هزار بنّا و معمار مشغول كار گشتند و ده ها هزار كارگر، شبانه روز به كار خود ادامه دادند، و در همه جا سر و صداى آن پیچید. به گفته بعضى، معماران آن را چنان ساختند كه از پله هاى مارپیچ آن، مرد اسب سوارى مى توانست بر فراز برج قرار گیرد.
پس از پایان كار ساختمان، فرعون شخصاً بر فراز برج رفت، نگاهى به آسمان كرد، منظره آسمان را همانگونه دید كه از روى زمین صاف معمولى مى دید، تیرى به كمان گذاشت و به آسمان پرتاب كرد، تیر بر اثر اصابت به پرنده (یا طبق توطئه قبلى خودش) خون آلود بازگشت، فرعون از فراز برج پایین آمد و به مردم گفت: بروید فكرتان راحت باشد، خداى موسى را كشتم.
فرعون با این گونه تزویر و نیرنگ و نمایش قدرت، به عوام فریبى پرداخت و مدتى با این حركات بیهوده، مردم را به امور پوچ و توخالى، سرگرم كرد و با این سرگرمى هاى خنده آور، مى خواست مردم را از موسى و خداى موسىعليهالسلام
غافل و بى خبر سازد و با ایجاد مسائل انحرافى، آن ها را از مسائل اصلى دور نگهدارد، ولى به قدرت الهى برج آسمان خراش او به لرزه افتاد و فرو ریخت و جمعى در میان آن كشته شدند.
طبق بعضى از روایات، جبرئیل از سوى خدا به سوى آن برج آمد و با پر خود به آن زد، برج سه قسمت شد و هر قسمتى به جایى سقوط كرد.
پیروزى عصاى موسىعليهالسلام
و ایمان ساحران
موسىعليهالسلام
در ملاقات با فرعون، نخست با استدلال و منطق، او را به سوى خداى یكتا دعوت كرد و به همه حاضران نشان داد كه دعوت او بر اساس استدلال محكم و منطق نیرومند است.
ولى فرعون، موسىعليهالسلام
را تهدید به زندان كرد و او را مجنون خواند.
اینجا بود كه موسىعليهالسلام
صحنه مبارزه با فرعون را عوض كرد و با تكیه بر قدرت الهى، از طریق معجزه وارد شد و به فرعون گفت: حتى اگر نشانه آشكارى براى رسالتم برایت بیاورم، نمى پذیرى؟
فرعون گفت: اگر راست مى گویى آن را بیاور.
در این هنگام، موسىعليهالسلام
عصاى خود را به زمین انداخت. ناگاه دیدند كه آن عصا به صورت مارى بزرگ آشكار شد. سپس موسىعليهالسلام
دستش را در گریبان خود فرود برد و بیرون آورد. همه حاضران دیدند كه دست او سفید و درخشنده گردید (به گونه اى كه نور خیره كننده آن به سوى آسمان كشیده شد.
فرعون به اطرافیان گفت: این (موسى) ساحر آگاه و ماهرى مى باشد!! مى خواهد با سحر خود شما را از سرزمینتان بیرون كند، شما چه نظر مى دهید؟
اطرافیان گفتند: موسى و برادرش (هارون) را مهلت بده و مأمورانى را در تمام شهرها بسیج كن تا به جستجوى ساحران بپردازند و هر ساحر آگاه و زبردستى دیدند نزد تو بیاورند.
فرعون، همین كار را كرد و همه ساحران براى روز معینى جمع آورى شده
و به مصر آمدند.
از محمد بن اسكندر نقل شده كه از میان آن ها هفت هزار ساحر
را برگزیدند و از میان هفت هزار ساحر، هفتصد ساحر و از هفتصد ساحر هفتاد ساحر را كه از همه استادتر و زبردست تر بودند انتخاب نمودند.
روز موعود فرا رسید. دهها هزار - بلكه صدها هزار - نفر براى تماشا اجتماع كردند. فرعون و اطرافیان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند، در این هنگام ساحران با غرور مخصوصى به موسىعليهالسلام
گفتند: یا تو آغاز به كار كن و عصا را بیفكن و یا ما آغاز مى كنیم و وسایل خود را مى افكنیم.
موسىعليهالسلام
با خونسردى مخصوصى پاسخ داد: شما كار خود را آغاز كنید.
ساحران طناب ها و ریسمان ها و عصاهاى خود را به میدان افكندند و با چشم بندى مخصوص، سحر عظیمى را نشان دادند.
صحنه اى كه ساحران به وجود آوردند بسیار وسیع و هولناك بود
و به قدرى به پیروزى خود مغرور بودند كه گفتند:
(
بَعزَّة فرعونَ اءِنَّا لَنَحنُ الغالِبُونَ؛
)
به عزت فرعون، قطعا ما پیروز هستیم.
وسایلى كه ساحران به میدان افكندند به صورت مارهاى بسیار بزرگ و گوناگونى در آمدند و بعضى سوار بر بعضى دیگر مى شدند و خلاصه غوغا و محشرى بر پا شد.
ساحران كه هم تعدادشان بسیار بود هم در فن چشمبندى و شعبده بازى و استفاده از خواص مرموز فیزیكى و شیمیایى آگاهى زیادى داشتند، با اعمال عجیب خود توانستند همه تماشاچیان را مجذوب و شیفته خود كرده و در آن ها نفوذ كنند.
غریو شادى از فرعونیان برخاست و از هر سو نعره مستانه سر دادند. در این غوغا و هیاهوى عجیب و گسترده، موسىعليهالسلام
كه تك و تنها همراه برادرش هارون بود، ترس خفیفى در دلش به وجود آمد.
در این هنگام خداوند به موسىعليهالسلام
وحى كرد:
نترس! قطعا برترى و پیروزى با تو است.
(
وَ القِ عَصاكَ یمینِكَ تَلقَف ما صَنَعُوا؛
)
عصایى را كه در دست راست دارى بیفكن كه تمام آن چه را ساحران ساخته اند مى بلعد.
موسىعليهالسلام
عصاى خود را افكند. آن عصا به اژدهاى عظیمى تبدیل شد و به جان مارها و اژدهاهاى مصنوعى ساحران افتاد و همه را بلعید. حتى یك عدد از آن ها را به عنوان نمونه باقى نگذاشت.
تماشاچیان آن چنان هولناك و وحشت زده شده بودند كه پا به فرار گذاشتند.
جمعیت بسیارى در زیر دست و پاى فراركنندگان ماندند و كشته شدند. فرعون به گونه اى مرعوب و منكوب شد كه اختیار از او سلب شد و اسهال عجیبى گرفت و عقل از سرش پرید.
به این ترتیب موسىعليهالسلام
پیروز و ساحران در مانده و مغلوب شدند.
ساحران با خود گفتند: قطعا تبدیل عصاى موسى به اژدها، از نوع سحر نیست، اگر سحر مى بود، وسایل ما را نمى بلعید و نابود نمى كرد. رؤساى ساحران كه چهار نفر بودند به همراه ۷۲ نفر از ریش سفیدان معروف آن ها به حقانیت موسىعليهالسلام
پى برده و ایمان آوردند و به دنبال آن ها همه ساحران به خداى موسىعليهالسلام
معتقد شدند.
فرعون آن ها را تهدید به اعدام همراه شكنجه كرد، ولى ایمان به موسىعليهالسلام
آن چنان در قلوب آن ها جاى گرفت كه از تهدیدهاى فرعون ترسى نداشتند و در راه ایمان خود استوار و محكم باقى ماندند. قرآن در این باره چنین مى گوید:
همه ساحران در برابر خداى موسىعليهالسلام
به سجده افتادند و گفتند: ما به پروردگار موسى و هارون ایمان آوردیم.
فرعون گفت: آیا قبل از آنكه به شما اجازه دهم ایمان آوردید؟ قطعاً او (موسى) بزرگ شماست كه به شما سحر آموخته، به یقین دست و پاى شما را به طور مخالف قطع مى كنم و بر فراز شاخه هاى نخل به دار مى آویزم و خواهید دانست كدام یك از ما مجازاتش دردناكتر و پایدارتر است.
ساحران ایمان آورنده به فرعون گفتند: به خدایى كه ما را آفریده، هرگز تو را بر دلایل روشنى كه به ما رسیده، مقدّم نخواهیم داشت، هر حكمى مى خواهى صادر كن كه تنها میتوانى در زندگى دنیا داورى كنى.
ما به پروردگارمان ایمان آوردیم تا گناهان و آنچه را از سحر بر ما تحمیل كردى ببخشد و خدا بهتر و باقى تر است... هر مجرمى كه در محضر پروردگارش حاضر شود، آتش دوزخ براى اوست كه نه در آن مى میرد و نه زنده مى شود...
شهادت همسر حزقیل و آسیه دو بانوى قهرمان و مقاوم
قابل توجه این كه: دستگاه طاغوتى فرعون به قدرى جبار و بى رحم بود، كه براى پایدار ماندن خود به صغیر و كبیر و زن و مرد رحم نمى كردند در این راستا نظر شما را به دو ماجراى زیر جلب مى كنیم:
۱ - فرعون در كاخش براى دخترانش آرایشگر مخصوصى داشت كه همسر حزقیل ( مؤمن آل فرعون) بود
كه ایمان خود را مخفى مى داشت. روزى او در قصر فرعون مشغول آرایش كردن سر و صورت دختر فرعون بود ناگهان شانه از دستش افتاد و طبق عادت خود گفت:(
بسم الله
)
(به نام خدا)، دختر فرعون گفت: آیا منظورت از خدا، در این كلمه پدرم فرعون بود؟
آرایشگر: نه، بلكه منظورم پروردگار خودم، پرودگار تو و پروردگار پدرت بود.
دختر فرعون: این مطلب را به پدر خبر خواهم داد.
آرایشگر: برو خبر بده، باكى نیست. او نزد پدر رفت و ماجرا را گزارش داد.
فرعون: آرایشگر و فرزندش را طلبید و به او گفت: پروردگار تو كیست؟
آرایشگر: پروردگار من و تو خداست!
فرعون دستور داد تنورى را كه از مس ساخته بودند پر از آتش كردند تا او و فرزندانش را در آن تنور بسوزانند. آرایشگر به فرعون گفت: من یك تقاضا دارم و آن این كه استخوان هاى من و فرزندانم را در یك جا جمع كرده و دفن كنید.
فرعون گفت: چون بر گردن ما حق دارى، این كار را انجام مى دهم!
فرعون براى این كه زن اعتراف به خدا بودنش كند، فرمان داد نخست فرزندان آرایشگر را یكى یكى در درون تنور انداختند، ولى او همچنان مقاومت كرد و فرعون را خدا نخواند، سپس نوبت به كودك شیرخوارش، كه آخرین فرزندش بود رسید، جلادان او را از آغوش مادر كشیدند تا به درون تنور بیفكنند (مادر بسیار مضطرب شد) كودك به زبان آمد و گفت:(
اِصبِرى یا اُمَّاه! اءِنَّكِ عَلَى الحَقِّ؛
)
مادرم صبر كن كه تو بر حق هستى.
آنگاه او و كودكش را در میان تنور انداخته، سوزاندند.
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
پس از نقل این حادثه جگرسوز فرمود: در شب معراج در آسمان بوى بسیار خوشى به مشامم رسید، از جبرئیل پرسیدم: این بوى خوش از چیست؟
جبرئیل گفت: این بوى خوش (از خاكستر) آرایشگر دختران فرعون است كه به شهادت رسید.
۲ - آسیه همسر فرعون از بانوان محترم بنى اسرائیل بود و به طور مخفى خداى حقیقى را مى پرستید. فرعون نزد او آمد و ماجراى شهادت آرایشگر و فرزندانش را به او خبر داد.
آسیه: واى بر تو اى فرعون! چه چیز باعث شده كه این گونه بر خداوند متعال جرأت یابى و گستاخى كنى؟
فرعون: گویا تو نیز مانند آن آرایشگر دیوانه شده اى؟!
آسیه: دیوانه نشده ام، بلكه ایمان دارم به خداوند متعال، پروردگار خودم و پروردگار تو و پروردگار جهانیان.
فرعون مادر آسیه را طلبید و به او گفت: دخترت دیوانه شده، سوگند یاد كرده ام اگر به خداى موسى كافر نگردد او را با آتش بسوزانم.
مادر آسیه در خلوت با آسیه صحبت كرد: كه خود را به كشتن نده و با شوهرت توافق كن... ولى آسیه، سخن بیهوده مادر را گوش نكرد و گفت: هرگز به خداوند متعال، كافر نخواهم شد.
فرعون فرمان داد دست ها و پاهاى آسیه را به چهارمیخى كه در زمین نصب كرده بودند بستند.
و او را در برابر تابش سوزان خورشید نهادند، و سنگ بسیار بزرگى را روى سینه اش گذاشتند. او نیمه نیمه نفس مى كشید و در زیر شكنجه بسیار سختى قرار داشت.
موسىعليهالسلام
از كنار او عبور كرد، او با حركات انگشتانش از موسىعليهالسلام
استمداد نمود، موسىعليهالسلام
براى او دعا كرد و به بركت دعاى موسىعليهالسلام
او دیگر احساس درد نكرد و به خدا متوجه شد و عرض كرد: خدایا! خانه اى در بهشت براى من فراهم ساز.
خداوند همان دم روح او را به بهشت برد، او از غذاها و نوشیدنى هاى بهشت مى خورد و مى نوشید، خداوند به او وحى كرد: سرت را بلند كن، او سرش را بلند كرد و خانه خود را در بهشت كه از مروارید ساخته شده بود، مشاهده كرد و از خوشحالى خندید. فرعون به حاضران گفت: دیوانگى این زن را ببینید در زیر فشار چنین شكنجه سختى مى خندد!!
به این ترتیب این بانوى مقاوم و مهربان، كه حق بسیارى بر موسىعليهالسلام
داشت و او را در موارد گوناگونى از گزند دشمن نجات داده بود، به شهادت رسید.
نمونه اى از قلدرى و خونخوارى فرعون
عده اى از قوم فرعون كه از دوستان او بودند به او گزارش دادند كه حزقیل مردم را بر ضد تو دعوت مى كند و از طرفداران موسىعليهالسلام
است.
فرعون گفت: او پسر عمو و ولیعهد من است، من تحقیق مى كنم اگر شما راست گفته باشید، او سزاوار سخت ترین عذاب است، زیرا كفران نعمت مرا كرده است و اگر دروغ گفته اید، شما سزاوار سخت ترین عذاب مى باشید، زیرا جرأت كرده اید تا مرا بر ضد پسر عمویم تحریك كنید.
حزقیل در حقیقت از طرفداران موسىعليهالسلام
بود و چنان كه گفتیم در ظاهر تقیه مى كرد، فرعون حزقیل را احضار كرد و گزارش دهندگان نیز احضار شدند، جلسه محاكمه برگزار شد، گزارش دهندگان گواهى خود را در مورد مخالفت حزقیل با فرعون، ابراز نمودند.
حزقیل به فرعون گفت: اى پادشاه! آیا تاكنون هرگز دروغى از من شنیده اى؟
فرعون گفت: نه.
حزقیل گفت: از این گزارش دهندگان بپرس پروردگار و رزاق و برطرف كننده بلا از آن ها كیست؟
فرعون از آن ها پرسید: پروردگار شما، خالق شما، رزق دهنده شما و برطرف كننده بلا از شما كیست؟
همه در پاسخ گفتند: فرعون است.
حزقیل گفت: همه حاضران گواهى دهند كه پروردگار خالق و رازق و برطرف كننده بلا از آن ها همان پروردگار و رازق من و برطرف كننده بلا از من است.
(منظور حزقیل خداى حقیقى بود، ولى در ظاهر همه خیال كردند منظور او فرعون است.)
به این ترتیب چنین وانمود شد كه آن ها به دروغ نسبت ضدیت حزقیل با فرعون را گزارش داده اند.
فرعون بر گزارش دهندگان غضب كرد (كه چرا شما با این تهمت خود مى خواستید بین من و پسر عمو و بازویم حزقیل، جدایى بیفكنید) و حكم اعدام همه را صادر نمود، همه آن ها را چهار میخ نقش بر زمین نمودند، و گوشت هاى آن ها را با شانه هاى آهنین، از بدنشان جدا نموده و اینگونه آن ها را كشتند.
گرفتارى فرعونیان به نُه بلا و غرور آن ها
پس از ماجراى پیروزى موسىعليهالسلام
بر ساحران، گروه هاى بسیارى از بنى اسرائیل و... به موسىعليهالسلام
ایمان آوردند. موسىعليهالسلام
طرفداران بسیارى پیدا كرد و از آن پس بین بنى اسرائیل (پیروان موسى) و قبطیان (فرعونیان) همواره درگیرى و كشمكش بود، فرعونیان همواره به ظلم و آزار بنى اسرائیل مى پرداختند، و موسىعليهالسلام
همواره پیروان خود را به صبر و مقاومت دعوت مى كرد، و امدادهاى غیبى الهى را به یاد آن ها مى آورد، و به آن ها مژده مى داد كه به زودى وارث زمین مى شوند و دشمنان دستخوش بلاهاى گوناگون و سخت خواهند گردید.
بلاهاى گوناگونى كه پیاپى (در فاصله سال به سال، یا ماه به ماه) بر فرعونیان وارد شد عبارت از بلاهاى نُه گانه زیر بود.
۱ - عصاى موسى ۲ - ید بیضاء ۳ - قحطى و خشكسالى ۴ - كمبود میوه ۵ - طوفان ۶ - ملخ ۷ - آفت هاى گیاهى (مانند كنه، شپش و مورچه هاى ریز) ۸ - افزایش قورباغه ۹ - خون شدن آب رود نیل، یا ابتلاى عموم مردم به خون دماغ.
ولى فرعون و طرفداران مغرور و خیره سر او، با این كه بر اثر این بلاها، تلفات و خسارات زیاد دیدند، در عین حال عبرت نگرفتند و به لجاجت و عناد خود افزودند، و آن نشانه ها را سحر خواندند و با صراحت به موسىعليهالسلام
گفتند: هر زمان نشانه (و معجزه)اى براى ما بیاورى، كه سحرمان كنى، ما به تو ایمان نمى آوریم.
در این جا به عنوان نمونه، نظر شما را به گوشه اى از بلاى خون (یكى از بلاهاى نُه گانه) جلب مى كنیم:
فرعونیان دیدند آب رود نیل به خون مبدل شد كه نه براى آشامیدن قابل استفاده بود و نه براى كشاورزى. این آب به طور معجزه آسایى فقط براى فرعونیان چنین بود، ولى براى موسى و پیروانش آب سالم و گوارا بود.
روزى یكى از قبطیان از شدت تشنگى نزد یكى از سبطى ها (پیروان موسى) آمد و گفت: من از دوستان و خویشان توأم، امروز از روى نیاز به تو رو آورده ام، موسىعليهالسلام
جادویى كرده و آب نیل را به خون تبدیل نموده است، ولى آن آب براى سبطى ها صاف و گوارا است. من یار دیرین تو هستم، این كاسه را بگیر و پر از آب كن و به من بده، بلكه به طفیل تو، آب صاف بیاشامم و از خطر تشنگى نجات یابم.
سبطى جواب مثبت به او داد. كاسه را گرفت و از آب رود نیل پر كرد و نیمى از آب آن را خود نوشید، و نیم دیگر را به قبطى داد و گفت: این آب صاف است، آن را بیاشام، ولى همان لحظه، آب آن كاسه به خون مبدل شد، قبطى خشمگین شد. ساعتى بعد كه خشمش فرو نشست، به سبطى گفت: چاره چیست؟ چگونه از این بدبختى نجات یابم؟
سبطى گفت: از پیروى فرعون خارج شو، و در صف پیرامون موسى در آى.
قبطى گفت: من لیاقت آن را ندارم، تو برایم دعا كن تا به این توفیق دست یابم.
سبطى براى او بسیار دعا كرد، سرانجام دعایش مستجاب شد، و قبطى به موسىعليهالسلام
ایمان آورد، آنگاه آب براى او صاف و گوارا گردید، از آن آب آشامید و گفت: چون من شربتى از عطایاى خداوند خریدار انسان ها نوشیدم، دیگر تا قیامت، تشنه نخواهم شد! چشمه معنویت از طرف خداى چشمه آفرین در درونم جوشید، در این صورت آب مادى نزدم خوار گشت.
شربتى خوردم ز الله اشترى
|
|
تا به محشر تشنگى ناید مرا
|
آن كه جوى و چشمه ها را آب داد
|
|
چشمه اى اندر درون من گشاد
|
این جگر كه بود گرم و آبخور
|
|
گشت پیش همت او آب، خوار
|
غرق شدن فرعونیان و نجات موسویان
هر بار كه بلا مى آمد، فرعونیان دست به دامن موسىعليهالسلام
مى شدند، تا از خدا بخواهد بلا بر طرف گردد و قول مى دادند كه در صورت رفع بلا، ایمان بیاورند، چندین بار بر اثر دعاى موسىعليهالسلام
، بلا بر طرف شد، ولى آن ها پیمان شكنى كردند و به كفر خود ادامه دادند، سرانجام بلاى عمومى غرق شدن فرعونیان در دریا و نجات بنى اسرائیل پیش آمد.
موسىعليهالسلام
و پیروانش از ظلم و فرعونیان به ستوه آمده بودند، و همچنان در فشار و سختى به سر مى بردند، سرانجام موسىعليهالسلام
تصمیم گرفت كه با پیروانش، به سوى فلسطین (بیت المقدس) هجرت نمایند.
خداوند به موسىعليهالسلام
وحى كرد: پیروان خود را شبانه از مصر خارج كن.
موسىعليهالسلام
و پیروانش، شبانه از مصر به سوى فلسطین حركت كردند، در مسیر راه به دریاى سرخ رسیدند، و از آن جا نتوانستند عبور كنند. سپاه تا بن دندان مسلح و بى كران فرعون همچنان به پیش مى آمد، شیون و غوغاى بنى اسرائیل به آسمان رفت و نزدیك بود از شدت ترس، جانشان از كالبدشان پرواز كند.
در آن میان یوشع بن نون (وصى موسى) فریاد مى زد: اى موسى! تدبیرت چه شد؟ مگر طوفان حوادث را نمى نگرى، اینك پیش روى ما و پشت سرمان سپاه دشمن است، و چاره و راه فرارى نداریم.
در این بحران شدید، خداوند با لطف خاص خود به موسىعليهالسلام
وحى كرد: عصاى خود را به دریا بزن
و نیز فرمود:
(
فَاضرِب لَهُم طَریقاً فِى البَحرِ یبَساً لا تَخافُ دَرَكاً و لا تَخفى؛
)
براى بنى اسرائیل راهى خشك در دریا بگشا كه از تعقیب (فرعونیان) خواهى ترسید و نه از غرق شدن در دریا.
موسىعليهالسلام
به فرمان خدا عصاى خود را به دریا زد. آب دریا شكافته شد و زمین درون دریا آشكار گشت، موسى و بنى اسرائیل از همان راه حركت نموده و از طرف دیگر به سلامت خارج شدند.
فرعون و سپاهیانش فرا رسیدند و از همان راهى كه در میان دریا پیدا شده بود، بنى اسرائیل را تعقیب كردند، غرور آن چنان بر فرعون چیره شده بود كه به سپاه خود رو كرد و گفت: تماشا كنید چگونه به فرمان من دریا شكافته شد و راه داد تا بردگان فرارى خود (بنى اسرائیل) را تعقیب كنم.
وقتى كه تا آخرین نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دریا شدند، ناگهان به فرمان خدا آبها از هر سو به هم پیوستند و همه فرعونیان را به كام مرگ فرو بردند.
در همان لحظه طوفانى كه فرعون خود را در خطر شدید مرگ مى دید، غرورهایش فرو ریخت و درك كرد كه همه عمرش پوچ بوده و اشتباه كرده است با چشمى گریان به خداى جهان متوجه شد و گفت:
(
آمَنتُ اَنَّهُ لا اءِلهَ اءِلَّا الَّذى آمَنَت بِهِ بَنُوا اسرائیلَ وَ اَنَا مِنَ المُسلِمینَ؛
)
ایمان آوردم كه هیچ معبودى جز معبودى كه بنى اسرائیل به او ایمان آورده اند وجود ندارد، و من از تسلیم شدگان هستم.
ولى دیگر وقت و فرصت گذشته بود، و لحظه اى براى توبه نمانده بود، امواج سهمگین دریا، فرعون را غرق كرد و سپس كالبد بى جان او را به بیرون دریا پرتاب نمود تا مایه عبرت براى آیندگان گردد.
روایت شده: هنگامى كه فرعون در لحظه مرگ گفت: به خداى موسى ایمان آوردم. جبرئیل مشتى خاك بر دهان او زد و گفت:
اى خاك بر دهانت! تا در ناز و نعمت بودى، دم از خدایى زدى، و مكرر با موسى مخالفت كردى و پیمان شكنى نمودى و به بنى اسرائیل ستم كردى و آن ها رنج دادى، اینك كه در بن بست قرار گرفته اى، همان دروغهاى قبل را تكرار مى كنى؟!
از آن سوى دریا، بنى اسرائیل همراه موسىعليهالسلام
و هارونعليهالسلام
به حركت خود به سوى بیت المقدس ادامه دادند، و براى همیشه از دست فرعون و فرعونیان نجات یافتند و فصل جدیدى در زندگى آن ها پدیدار شد.
تمایل بنى اسرائیل به بت پرستى و سرزنش موسى از آن ها
با واژگونى رژیم طاغوتى فرعون، گرفتارى هاى داخلى سنگینى براى موسىعليهالسلام
پدیدار شد، از جمله این كه: بنى اسرائیل كه تازه از دریا به ساحل رسیده بودند و به سوى فلسطین حركت مى كردند، در مسیر راه، قومى را دیدند كه با خضوع خاصى اطراف بت هاى خود را گرفته و آن ها را مى پرستند.
افراد جاهل و بى خرد از بنى اسرائیل، تحت تأثیر آن منظره بت پرستى قرار گرفته و به موسى گفتند: براى ما نیز معبودى قرار بده، همانگونه كه آن ها (بت پرستان) معبودانى دارند.