منازل الاخرة

منازل الاخرة0%

منازل الاخرة نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: معاد و رستاخیز

منازل الاخرة

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 16792
دانلود: 3348

منازل الاخرة
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16792 / دانلود: 3348
اندازه اندازه اندازه
منازل الاخرة

منازل الاخرة

نویسنده:
فارسی

شیخ عباس قمی معروف به محدث قمی از محدثان شیعی پرکار قرن چهاردهم هجری قمری ( 1294 تا 1359) ، متولد شهر قم
این کتاب دربارهٔ روایات و حکایتهای مرگ و جهان پس از مرگ میباشد.

محتوای فصول کتاب:

1.فصل اول: مرگ
2.فصل دوم: قبر
3.فصل سوم: برزخ
4.فصل چهارم: قیامت
5.فصل پنجم: یبرون آمدن از قبر
6.فصل ششم: میزان
7.فصل هفتم: حسابرسی
8.فصل هشتم: پرونده
9.فصل نهم: صراط

خاتمه: عذاب جهنم

اشاره

در ذکر چند خبر در سختی عذاب جهنم - اَعاذَنَا اللَّهُ تَعالی مِنْها - و چند قصّه ای از قِصَص خائفان و چند مَثَلی از مَثَلهای بُلُوهِر و یوزاسف و غیر آن که موجب تَنَبُّهِ مؤمنان است. اما اخبار:

در ذکر چند خبر از ائمّه اطهار عليهم‌السلام

اوّل به سند صحیح از ابو بصیر منقول است که به خدمت امام جعفر صادق عليه‌السلام عرض کردم که ای فرزند رسول خدا! مرا بترسان از عذاب الهی که دلم بسیار قساوت بهم رسانیده است.

فرمود: ای ابو محمّد! مُسْتَعِدّ باش برای زندگانی دور و دراز که زندگی آخرتست که آن را نهایت نیست و فکر آن زندگانی را بکن و تهیه آن را درست کن، به درستی که جبرئیل روزی به نزد حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد، رو ترش کرده و آثار اندوه در چهره اش ظاهر بود، و پیش از آن، هرگاه می آمد مُتَبَسِّم و خندان و خوشحال می آمد، پس حضرت فرمود که: ای جبرئیل! چرا امروز چنین غضبناک و محزون آمده ای؟

جبرئیل گفت که: امروز دَمْ هایی را که بر آتش جهنم می دمیدند از دست گذاشتند.

فرمودند: دم های آتش جهنم چیست ای جبرئیل؟

گفت: ای محمّد! حق تعالی امر فرمود که هزار سال بر آتش جهنم دمیدند تا سفید شد، پس هزار سال دیگر دمیدند تا سرخ شد، پس هزار سال دیگر دمیدند تا سیاه شد، و اکنون سیاه هست و تاریک، و اگر قطره ای از ضریع - که عَرَقِ اهل جهنّم از چرک و ریمِ فَرجهای زناکاران است که در دیگهای جهنّم جوشیده و به عوض آب به اهل جهنّم می خورانند - در آب های اهل دنیا بریزد هر آینه جمیع اهل دنیا از [بوی] گندش بمیرند، و اگر یک حلقه از زنجیری که هفتاد ذرع است و بر گردن اهل جهنم می گذارند بر دنیا بگذارند، از گرمی آن تمام دنیا بگدازد. و اگر پیراهنی از پیراهن های اهل آتش را در میان زمین و آسمان بیاویزند، اهل دنیا از بوی بد آن هلاک می شوند.

چون جبرئیل عليه‌السلام اینها را بیان فرمود: حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و جبرئیل هر دو به گریه درآمدند. پس حق تعالی مَلَکی فرستاد به سوی ایشان که پروردگارِ شما سلام می رساند شما را و می فرماید که من شما را ایمن گردانیدم از آنکه گناهی کنید که مُستَوجِبِ عذابِ من شوید. پس بعد از آن هرگاه که جبرئیل به خدمت آن حضرت می آمد مُتَبَسِّم و خندان بود.

پس حضرت صادق عليه‌السلام فرمود: که در آن روز اهل آتش، عظمت جهنم و عذاب الهی را می دانند، و اهل بهشت، عظمت بهشت و نعیم آن را می دانند. و چون اهل جهنم داخل جهنم می شوند هفتاد سال سعی می کنند تا خود را به بالای جهنم می رسانند، چون به کنار جهنم می رسند ملائکه گرزهای آهن بر کلّه ایشان می کوبند تا به قعر جهنّم برمی گردند، پس پوستهای ایشان را تغییر می دهند، پوست تازه بر بدن ایشان می پوشانند که عذاب در ایشان بیشتر تأثیر کند. پس حضرت به ابو بصیر گفت که آنچه گفتم: تو را کافی است؟ گفت: بس است مرا و کافی است. (338)

دوم در خبری از حضرت صادق عليه‌السلام منقول است که حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند که: در لَیلَةُ المِعراج چون داخل آسمان اول شدم هر مَلَکی که مرا دید خندان و خوشحال شد تا آنکه رسیدم به مَلَکی از ملائکه که عظیم تر از او مَلَکی ندیدم با هیئتی بسیار مُنکَر و غضب از جبینش ظاهر، پس آنچه ملائکه دیگر از تحیت و دعا نسبت به من بجا آوردند، او بجا آورد لکن نخندید و خوشحالی که دیگران داشتند او نداشت! از جبرئیل پرسیدم که این کیست که من از دیدن او بسیار ترسان شدم؟

گفت: گنجایش دارد که از او بترسی و ما همه از او ترسانیم. این «مالک» خازنِ جهنم است و هرگز نخندیده است و از روزی که حق تعالی او را والی جهنم گردانیده تا حال پیوسته خشم و غضبش بر دشمنان خدا و اهل معصیت زیاده می گردد، و خدا این مَلَک را خواهد فرمود که انتقام از ایشان بکشد و اگر با کسی به خنده ملاقات کرده بود یا بعد از این می کرد البته بر روی تو می خندید و از دیدن تو اظهار فَرَح می نمود.

پس من بر او سلام کردم و ردِّ سلام به من نمود، و مرا بشارتِ بهشت داد، پس من به جبرئیل گفتم - به سبب منزلت و شوکت او در آسمانها که جمیع اهل سماوات او را اطاعت می نمودند - به مالک بفرما که آتش دوزخ را به من بنماید.

جبرئیل گفت که: ای مالک، به محمّد [ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنما آتش جهنم را. پس مالک پرده ای را برگرفت و دری از درهای جهنّم گشود ناگاه از آن، زبانه ای به آسمان بلند شد و ساطع گردید و به خروش آمد که در بیم شدم.

پس گفتم: ای جبرئیل! بگو که پرده را بیندازد. فِی الحال، مالک امر فرمود آن زبانه را که: به جای خود برگرد، پس برگشت. (339)

سوم به سند معتبر از حضرت صادق عليه‌السلام منقول است که حق تعالی هیچ کس را خلق نفرموده است مگر آنکه منزلی در بهشت و منزلی در جهنّم برای او مُقرَّر فرموده؛ چون اهل بهشت در بهشت قرار گیرند و اهل جهنّم در جهنم ساکن می شوند، منادی ندا می کند اهل بهشت را که نظر کنید به سوی جهنم، پس مُشرِف می شوند و نظر می کنند به سوی جهنم و منزل های ایشان را در جهنم به ایشان می نمایند که این منزلی است که اگر معصیت الهی می کردید داخل این منازل می شدید. پس چندان ایشان را فَرَح و شادی رو دهد که اگر مرگ در بهشت باشد بمیرند از شادی آنکه از چنین عذابی نجات یافته اند.

پس منادی ندا کند اهل جهنّم را که به جانب بالا نظر کنید، چون نظر کنند منازل ایشان را در بهشت و نعمتهائی که در آنجا مُقَرّر شده به ایشان بنمایند و بگویند به ایشان که اگر اطاعت الهی می کردید این منازل را مُتَصرِّف می شدید، پس ایشان را حالی رو دهد از اندوه که اگر مرگ باشد بمیرند.

پس منازل اهل جهنّم را در بهشت به نیکوکاران دهند و منازل اهل بهشت را در جهنم به بدکاران دهند و اینست تفسیر این آیه که حق تعالی در شأن اهل بهشت می فرماید: «ایشانند وارثان که به میراث می برند بهشت را و در آن مُخَلَّد و پایدار خواهند بود». (340) (341)

چهارم و نیز از آن حضرت مَرویست که چون اهل بهشت داخل بهشت شوند و اهل جهنم به جهنم درآیند، منادی از جانب رَبُّ العِزَّة ندا کند که ای اهل بهشت! و ای اهل جهنّم! اگر مرگ به صورتی از صورتها درآید خواهید شناخت آنرا؟

گویند: نه. پس بیارند مرگ را به صورت گوسفند سیاه و سفیدی و در میان بهشت و دوزخ بدارند و به ایشان گویند: ببینید، این مرگ است.

پس حق تعالی امر فرماید که آن را ذبح نمایند و فرماید که ای اهل بهشت، همیشه در بهشت خواهید بود و شما را مرگ نیست، و ای اهل جهنّم، همیشه در جهنّم خواهید بود و شما را مرگ نیست. و این است قول خداوند عالمیان که فرمود:

( وَ اَنْذِرْهُم یوْمَ الْحَسْرَةِ اِذْ قُضِی الْاَمْرُ [وَهُمْ فی غَفْلَةٍ...] ) (342)

«بترسان ایشان را از روز حسرت در روزی که کار هر کس منقضی شده باشد و به پایان رسیده باشد و ایشان از آن روز غافلند».

حضرت فرمود: مراد این روز است که حق تعالی اهل بهشت و جهنّم را فرمان دهد همیشه در جای خود باشند و مرگ ایشان را نباشد که در آن روز اهل جهنّم حسرت بَرَند و سودی ندهد و امید ایشان مُنقَطِع گردد. (343)

پنجم از حضرت امیرالمؤمنین عليه‌السلام منقول است که فرمود: برای اهل معصیت نَقبها در میان آتش زده اند، (344) و پاهای ایشان را در زنجیر کرده اند، و دستهای ایشان را در گردن غُلّ کرده اند، و بر بدنهای ایشان پیراهنها از مِسِ گُداخته پوشانیده اند و جُبِّه ها از آتش برای ایشان بریده اند، در میان عذابی گرفتارند که گَرمِیش به نهایت رسیده و درهای جهنّم را بر روی ایشان بسته اند، پس هرگز آن درها را نمی گشایند و هرگز نسیمی بر ایشان داخل نمی شود و هرگز غمی از ایشان برطرف نمی شود، عذاب ایشان پیوسته شدید است و عقاب ایشان همیشه تازه است، نه خانه ایشان فانی می شود و نه عمر ایشان به سر می آید، [ ( وَ نادَوْا یا مالِکُ لِیقْضِ عَلَینا رَبُّکَ قال اِنَّکُمْ ماکِثُون ) (345) ] به مالک استغاثه می کنند که از پروردگار خود بطلب که ما را بمیراند. در جواب می گوید که همیشه در این عذاب خواهید بود. (346)

ششم به سند معتبر از حضرت صادق عليه‌السلام منقول است که در جهنم چاهی است که اهل جهنم از آن اِستِعاذَه می نمایند، و آن جای هر مُتَکَبِّر و جَبّارِ مُعانِد است و هر شیطانِ مُتَمَرِّد و هر مُتَکَبّری که ایمان به روز قیامت نداشته باشد و هر که عداوت آل محمد عليهم‌السلام داشته باشد.

و فرمود که کسی که در جهنم عذابش از دیگران سبک تر باشد کسی است که در دریای آتش باشد و دو نعل از آتش در پای او باشد و بند نعلینش از آتش باشد که از شدّت حرارت، مغز دماغش مانند دیگ در جوش باشد و گمان کند که از جمیع اهل جهنّم عذابش بدتر است و حال آنکه عذاب او از همه سهل تر باشد. (347)

در ذکر قِصَصِ خائفان

قصه اول

شیخ کلینی به سند معتبر از حضرت علی بن الحسین عليه‌السلام روایت کرده است که شخصی با اهلش در کشتی سوار شدند و کشتی ایشان شکست و جمیع اهل آن کشتی غرق شدند مگر زن آن مرد که بر تخته ای بند شد و به جزیره ای از جزائر بحر افتاد.

و در آن جزیره مرد راهزن فاسقی که از هیچ فسقی نمی گذشت چون نظرش بر آن زن افتاد گفت: تو از اِنسی یا از جنّ؟ گفت: از اِنسَم. پس دیگر با آن زن سخن نگفت و بر او چسبید و به هیئت مجامعت درآمد، چون متوجه آن عمل قبیح شد دید که آن زن اِضطِراب می کند و می لرزد. پرسید که چرا اضطراب می کنی؟

[آن زن اشاره به آسمان کرد که از خداوند خود می ترسم. پرسید که هرگز مثل این کار کرده ای؟ گفت: نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز زنا نداده ام.

گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای چنین از خدا می ترسی و حال آنکه به اختیار تو نیست و تو را به جبر بر این کار داشته ام، پس من اَولایم به ترسیدن و سزاوارترم به خائف بودن، پس برخاست و ترک آن عمل نمود و هیچ به آن زن سخن نگفت و به سوی خانه خود روان شد و در خاطر داشت که توبه کند و پشیمان بود از کرده های خود.

در اثنای راه به راهبی برخورد و با او رفیق شد، چون پاره ای راه رفتند آفتاب بسیار گرم شد. راهب به آن جوان گفت که: آفتاب بسیار گرم است، دعا کن که خدا ابری فرستد که ما را سایه افکند.

جوان گفت که: مرا نزد خدا حسنه ای نیست و کار خیری نکرده ام که جرأت کنم و از خدا حاجتی طلب نمایم. راهب گفت: من دعا می کنم تو آمین بگو، چنین کردند.

بعد از اندک زمانی ابری بر سر ایشان پیدا شد و در سایه آن ابر می رفتند، چون بسیاری راه رفتند راه ایشان جدا شد و جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر رفت، و آن ابر با جوان روان شد و راهب در آفتاب ماند!

راهب به او گفت که: ای جوان! تو از من بهتر بودی که دعای تو مستجاب شد و دعای من مستجاب نشد، بگو چه کار کرده ای که مستحقّ این کرامت شده ای؟

جوان قصه خود را نقل کرد. راهب گفت که: چون از خوف خدا ترک معصیت او کردی خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی. (348)

قصه دوم

شیخ صدوق [قدس سره روایت کرده که روزی «مُعاذِ بنِ جَبَل» گریان به خدمت حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و سلام کرد. حضرت جواب فرمود و گفت یا معاذ سبب گریه تو چیست؟

گفت: یا رسول اللَّه! بر در سرای، جوان پاکیزه خوش صورتی ایستاده و بر جوانی خود گریه می کند مانند زنی که فرزندش مرده باشد و می خواهد به خدمت تو بیاید. حضرت فرمود که بیاورش.

پس معاذ رفت و آن جوان را آورد. چون آن جوان بیامد و سلام کرد. حضرت جواب فرمود، و پرسید که ای جوان چرا گریه می کنی؟ گفت: چگونه نگریم و حال آنکه گناه بسیار کرده ام که اگر حق تعالی به بعضی از آنها مرا مؤاخذه نماید مرا به جهنّم خواهد برد و گمان من این است که مرا مؤاخذه خواهد کرد و نخواهد آمرزید.

حضرت فرمود که: مگر به خدا شرک آورده ای؟ گفت: پناه می برم به خدا از اینکه به او مشرک شده باشم. گفت: مگر کسی را به ناحق کشته ای؟ گفت: نه. حضرت فرمود: که خدا گناهانت را می آمرزد اگر مانند کوهها باشد در عظمت. گفت: گناهان من از کوهها عظیم تر است.

فرمود که: خدا گناهانت را می آمرزد اگر چه مثل زمینهای هفتگانه و دریاها و درختان و آنچه در زمین است از مخلوقات خدا بوده باشد. گفت: از آنها نیز بزرگتر است. فرمود: خدا گناهانت را می آمرزد اگر چه مثل آسمان ها و ستارگان و مثل عرش و کرسی باشد. گفت: از آنها نیز بزرگتر است.

حضرت غضبناک به سوی او نظر فرمود و گفت: ای جوان گناهان تو عظیم تر است یا پروردگار تو؟ پس آن جوان بر روی در افتاد و گفت: منزه است پروردگار من، هیچ چیز از پروردگار من عظیم تر نیست و او از همه چیز بزرگوارتر است.

حضرت فرمود که: مگر کسی می آمرزد گناهان عظیم را به غیر از پروردگار عظیم؟ جوان گفت که نه واللَّه یا رسول اللَّه، و ساکت شد.

حضرت فرمود که: ای جوان! یکی از گناهان خود را نمی گویی؟

گفت: هفت سال بود که قبرها را می شکافتم و کفن مرده ها را می دزدیدم. پس دختری از انصار مُرد، او را دفن کردند. چون شب درآمد رفتم و قبر او را شکافتم و او را بیرون آوردم و کفنش را برداشتم و او را عریان در کنار قبر گذاشتم و برگشتم. در این حال شیطان مرا وسوسه کرد و او را در نظر من زینت می داد و می گفت: آیا سفیدی بدنش را ندیدی؟ و فربهی رانش را ندیدی؟ و مرا چنین وسوسه می کرد تا برگشتم و با او وَطی کردم، و او را با آن حال گذاشتم و برگشتم. ناگاه صدایی از پشت سر خود شنیدم که می گفت که ای جوان! وای بر تو از حاکم روز قیامت - روزی که من و تو، به مخاصمه نزد او بایستیم - که مرا چنین عریان در میان مردگان گذاشتی و از قبرم بدر آوردی و کَفَنم را دزدیدی و مرا گذاشتی که با جنابت محشور شوم. پس وای بر جوانی تو از آتش جهنم.

پس جوان گفت که: من با این اعمال گمان ندارم که بوی بهشت را بشنوم هرگز.

حضرت فرمود که: دور شو (349) ای فاسق! می ترسم که به آتش تو بسوزم، چه بسیار نزدیکی تو، به جهنّم. حضرت مکرّر این را می فرمودند تا آن جوان بیرون رفت.

پس به بازارِ مدینه آمد و توشه گرفت و به یکی از کوههای مدینه رفت و پلاسی پوشید و مشغول عبادت شد و دستهایش را در گردن غُلّ کرد و فریاد می کرد:

«رَبِّ هذا عَبدُکَ بُهلُولُ، بَینَ یدَیکَ مَغلُولٌ»؛

می گفت: «ای پروردگار من، اینک بنده تو است بهلول که در خدمت تو ایستاده و دستش را در گردن خود غُلّ کرده، پروردگارا! تو مرا می شناسی و گناه مرا می دانی. خداوندا! پروردگارا! پشیمان شدم و به نزد پیغمبرت رفتم و اظهار توبه کردم، مرا دور کرد و خوف مرا زیاده کرد، پس سؤال می کنم از تو، بحقِّ نامهای بزرگوارت و به جلال و عظمتِ پادشاهیت که مرا از امید من ناامید نگردانی، ای خداوند من! و دعای مرا باطل نگردانی و مرا از رحمت خود مأیوس نکنی».

تا چهل شبانه روز این را می گفت و می گریست و درندگان و حیوانات بر او می گریستند. چون چهل روز تمام شد دست به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! حاجت مرا چه کردی؟ اگر دعای مرا مستجاب گردانیده ای و گناه مرا آمرزیده ای به پیغمبرت وحی فرما که من بدانم و اگر دعای من مستجاب نشده و آمرزیده نشده ام و می خواهی مرا عقاب کنی، پس آتشی بفرست که مرا بسوزاند، یا به عقوبتی مرا در دنیا مبتلا کن و از فضیحت روز قیامت مرا خلاص کن.

پس خداوند عالمیان این آیه را بر قبول توبه او فرستاد:

( وَ الَّذینَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَةً اَوْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذِنُوبِهِمْ وَ مَنْ یغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلاَّ اللَّهُ - اِلی قَولِه تَعالی - وَ نِعْمَ اَجْرُ الْعامِلین ) (350)

[«آنها که وقتی مرتکب عملی زشت شوند، یا به خود ستم کنند، به یاد خدا می افتند. برای گناهان خود، طلب آمرزش می کنند - و کیست جز خدا که گناهان را ببخشد؟ - و بر گناه اصرار نمی ورزند با آنکه می دانند. پاداش آنها آمرزش پروردگار، و بهشت هایی است که از زیر درختانش، نهرهایی جاری است. جاودانه در آن می مانند، چه نیکوست پاداش اهل عمل».]

چون این آیه نازل شد حضرت بیرون آمدند و می خواندند و تبسّم می فرمودند و احوال بهلول را می پرسیدند، معاذ گفت: یا رسول اللَّه! شنیدیم که در فلان موضع است. حضرت با صحابه متوجّه آن کوه شدند و بر آن کوه بالا رفتند، دیدند که آن جوان در میان دو سنگ ایستاده و دست ها را در گردن بسته و رویش از حرارت آفتاب سیاه شده و مژه های چشمش از بسیاری گریه ریخته و می گوید: ای خداوند من! خَلقِ مرا نیکو ساختی، و مرا به صورت نیکو خلق کردی، کاش می دانستم که نسبت به من چه اراده داری، آیا مرا در آتش خواهی سوزاند، یا در جوار خود در بهشت مرا ساکن خواهی گردانید؟ اِلها، احسان نسبت به من بسیار کرده ای و حقّ نعمت بسیار بر من داری، دریغا اگر می دانستم که آخر امر من چه خواهد بود. آیا مرا به عزّت به بهشت خواهی برد یا به مذلّت به جهنّم خواهی فرستاد؟ اِلها گناه من از آسمانها و زمین و کُرسِی واسع و عرشِ عظیم بزرگتر است، چه بودی اگر می دانستم که گناه مرا خواهی آمرزید یا در قیامت مرا رسوا خواهی کرد؟

از این باب سخنان می گفت و می گریست و خاک بر سر می ریخت و حیوانات و درندگان بر دورش حلقه زده بودند و مرغان بر سرش صف زده بودند و در گریه با او موافقت می کردند.

پس حضرت به نزدیک او رفتند و دستش را از گردنش گشودند، و خاک را به دست مبارک از سرش پاک کردند و فرمودند که ای بهلول، بشارت باد تو را که تو آزاد کرده خدایی از آتش جهنم پس به صحابه فرمودند که تدارک گناهان را همچون او بکنید چنانچه بهلول کرد و آیه را بر او خواندند و او را به بهشت بشارت فرمودند. (351)

مؤلف گوید که علامه مجلسی رحمه الله در «عَینُ الْحَیوة» در ذیل این خبر، کلامی فرموده که مُلَخَّصَش این است که باید دانست که توبه را شرایط و بواعث است.

اول باعث توبه که آدمی را بر توبه می دارد آنست که تفکر نماید در عظمت خداوندی که معصیت او کرده است و در عظمت گناهانی که مرتکب آنها شده است و در عقوبات گناهان و نتیجه های [بدِ] دنیا و آخرتِ آنها که در آیات و اخبار وارد شده است، پس این تفکّر باعث ندامت او شود و این ندامت او را باعث می شود بر سه چیز، که توبه، مُرَکّبِ از آنها است:

اول - از آنها تعلق به حال دارد که ألحال ترک کند آن گناهان را که مرتکب آنها بوده است.

دوم - متعلق است به آینده که عزم را جزم بکند که بعد از این عَوْد به این گناهان نکند تا آخر عمر.

سوم - متعلق است به گذشته که پشیمان باشد از گذشته ها و تدارک گذشته ها بکند اگر تدارک داشته باشد.

و بدانکه گناهانیکه از آن توبه واقع می شود بر چند قسم است:

اول - آنکه گناهی باشد که مستلزمِ حکمِ دیگر به غیر از عقوبت آخرت نباشد، مانند پوشیدن حریر [و انگشتر طلا به دست کردن برای مردان که در توبه آن همین ندامت و عزمِ بر نکردن کافی است برای برطرف شدن عقابِ اُخرَوی.

دوم - آنست که مستلزمِ حکمِ دیگر هست و آن بر چند قسم است: یا حقّ خدا است، یا حقّ خلق. اگر حق خداوند تعالی است یا حقّ مالی است، مثل آنکه گناهی کرده است که می باید بنده [ای را آزاد کند، پس اگر قادر بر آن باشد تا به عمل نیاورد به محض ندامت، رفع عقاب از او نمی شود، و واجب است که آن کفّاره را ادا کند.

یا حق غیر مالی است مثل آنکه نماز یا روزه از او فوت شده است می باید قضای آنها را بجا آورد و اگر کاری کرده است که حدّی خدا بر آن مقرّر ساخته است، مثل آنکه شراب خورده است، پس اگر پیش حاکم شرع ثابت نشده است اختیار دارد می خواهد توبه می کند میان خود و خدا و اظهار آن نمی کند و می خواهد نزد حاکم اقرار می کند که او را حدّ بزند و اظهار نکردن بهتر است.

و اگر حق الناس باشد، اگر حقّ مالی است واجب است که به صاحب مال یا وارث او برساند و اگر حقّ غیر مالی باشد، اگر کسی را گمراه کرده است می باید او را ارشاد کند، و اگر حدّی باشد مثل اینکه فحش گفته است، پس اگر آن شخص عالم باشد به اینکه این اهانت نسبت به او واقع شده است می باید تمکین خود بکند از برای حدّ و اگر نداند، خلاف است میان علما و اکثر را اعتقاد این است که گفتن به او باعث آزار و اهانت اوست و لازم نیست، همچنین اگر غیبت کسی کرده باشد... - انتهی - (352)

قصه سوم

«اِبنِ بابِوَیه» نقل کرده است که روزی حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سایه درختی نشسته بودند در روز بسیار گرمی. ناگاه شخصی آمد و جامه های خود را کند و در زمین گرم [داغ می غلطید و گاهی شکم خود را و گاهی پیشانی خود را بر زمین گرم [داغ می مالید و می گفت: ای نفس! بچش، که عذاب الهی از این عظیم تر است. حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او نظر می فرمود. پس او جامه های خود را پوشید. حضرت او را طلبیدند و فرمودند که ای بنده خدا! کاری از تو دیدم که از دیگری ندیده ام چه چیز تو را باعث بر این شد؟ گفت: ترس الهی مرا باعث این شد، و به نفس خود این گرمی را چشانیدم که بداند عذاب الهی را - که از این شدیدتر است - تاب ندارد.

پس حضرت فرمود که: از خدا ترسیده ای آنچه شرط ترسیدن است، و به درستیکه پروردگار تو مباهات کرد به تو با ملائکه سماوات. پس به اصحاب خود فرمود که نزدیک این مرد روید تا برای شما دعا کند. چون به نزدیک او آمدند گفت: خداوندا! جمع کن امر همه را بر هدایت، و تقوا را توشه ما گردان و بازگشت ما را به سوی بهشت گردان. (353)

قصه چهارم

از حضرت «امام محمد باقر» عليه‌السلام منقول است که زن زناکاری در میان بنی اسرائیل بود که بسیاری از جوانان بنی اسرائیل را مفتون خود ساخته بود. روزی بعضی از آن جوانان گفتند که اگر فلان عابد مشهور، این را ببیند فریفته خواهد شد. آن زن چون این سخن را شنید گفت: و اللَّه به خانه نروم تا او را مفتون خود کنم. پس در همان شب قصد منزل آن عابد نمود و در را کوبید و گفت: ای عابد، مرا امشب پناه ده که در منزل تو شب را به روز آورم. عابد اِبا نمود، آن زن گفت که بعضی از جوانان بنی اسرائیل با من قصد زنا دارند و از ایشان گریخته ام و اگر در نمی گشایی ایشان می رسند به من و فضیحت می رسانند به من. عابد چون این سخن را شنید در را گشود.

چون زن به منزل عابد درآمد جامه های خود را افکند. چون عابد حُسن و جمال او را مشاهده نمود از شوق بی اختیار شد و دست به او رسانید و در حال، مُتَذَکِّر شد و دست از او برداشت و دیگی در بار داشت که آتش در زیر آن می سوخت، رفت و دست خود را در زیر دیگ گذاشت. زن گفت که چه کار می کنی؟ گفت: دست خود را می سوزانم به جزای آن خطایی که از من صادر شد. پس زن بیرون شتافت و بنی اسرائیل را خبر کرد که عابد دست خود را می سوزاند. چون بیامدند دستش تمام سوخته بود. (354)

قصه پنجم

«اِبنِ بابِوَیه» از عُروَةِ بن الزُّبَیر روایت کرده است که گفت روزی در مسجد رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با جمعی از صحابه نشسته بودیم پس یاد کردیم اعمال و عبادات اهل بدر و اهل بیعت رضوان را. أبُوالدَّرداء گفت که: ای قوم! می خواهید خبر دهم شما را به کسی که مالش از همه صحابه کمتر و عملش بیشتر و سعیش در عبادت زیاده بود. گفتند: کیست آن شخص؟ گفت: علی بن ابی طالب عليه‌السلام .

چون این را گفت، همگی رو از او گردانیدند، پس شخصی از انصار به او گفت که: سخنی گفتی که هیچکس با تو موافقت نکرد. او گفت که: من آنچه دیده بودم گفتم، شما نیز هر چه دیده اید از دیگران بگویید. من شبی در نخلستانِ بَنِی النَّجّار به خدمت آن حضرت رسیدم که از دوستان کناره کرده بود و در پشت درختان خرما پنهان گردیده بود و به آواز حزین و نغمه دردناک می گفت: «الهی! چه بسیار گناهان هلاک کننده که حلم کردی از آنکه در مقابل آنها عقوبت کنی مرا، (355) و چه بسیار بدیها که از من صادر شد و کرم کردی و رسوا نکردی (356) مرا. الهی! اگر عمر من در معصیت تو بسیار گذشت و گناهان من در نامه اعمال عظیم شد، پس من غیر از آمرزش تو امید ندارم و به غیر خشنودی تو آرزو ندارم».

پس از پی صدا رفتم، دانستم که حضرت امیرالمؤمنین عليه‌السلام است، پس در پشت درختان پنهان شدم و آن حضرت رکعات بسیار نماز گزاردند، چون فارغ شدند مشغول دعا و گریه و مناجات شدند، و از جمله آنچه می خواندند این بود که:

«الهی! چون در عفو و بخشش تو فکر می کنم گناه بر من آسان می شود و چون عذاب عظیم تو را به یاد بیاورم بلیه خطاها بر من عظیم می شود، آه اگر بخوانم در نامه های عمل خود گناهی چند را که فراموش کرده ام و تو آنها را اِحصا فرموده ای، پس بفرمایی به ملائکه که بگیرید او را، پس وای بر چنین گرفته شده و اسیری که عشیره او، او را نجات نمی توانند بخشید و قبیله او به فریادش نمی توانند رسید و جمیع اهل محشر بر او رحم می کنند».

پس فرمود: «آه از آتشی که جگرها را و گُرده ها را بریان می کند، آه از آتشی که می کَنَد پوستهای سر را، آه از فرو گیرنده از زبانه های جهنّم».

پس بسیار گریست تا آنکه دیگر صدا و حرکت از آن حضرت نشنیدم. با خود گفتم: البته خواب بر آن حضرت غالب شد از بسیاری بیداری. نزدیک رفتم که برای نمازِ فَجر او را بیدار کنم، چندان که حرکت دادم آن جناب را، حرکت نفرمود و به مثابه چوب خشک، جسد مبارکش بی حسّ افتاده بود. گفتم ( اِنَّا للَّهِ وَ اِنَّا اِلَیهِ راجِعوُنَ ) و دویدم به جانب خانه آن حضرت و خبر را به حضرت فاطمه - صلوات اللَّه علیها - رسانیدم. [آن حضرت فرمود که: قصه او چون بود؟ من آنچه دیده بودم عرض کردم. فرمود که: واللَّه ای ابُو دَرداء، این غشی است که در غالب اوقات او را از ترس الهی رو می دهد. پس آبی آوردند و بر روی آن حضرت پاشیدند، به هوش باز آمد، و نظر به سوی من فرمود و من می گریستم فرمود که: از چه می گریی ای ابودرداء؟ گفتم: از آنچه می بینم که تو با خود می کنی. فرمود که: اگر ببینی مرا که به سوی حساب بخوانند، و در هنگامی که گناه کاران یقین به عذاب خود داشته باشند و ملائکه غِلاظ و زبانیه تندخو، مرا احاطه کرده باشند و نزد خداوند جبّار مرا بدارند، و جمیع دوستان در آن حال مرا واگذارند و اهل دنیا همه بر من رحم کنند، هرآینه در آن روز بر من بیشتر رحم خواهی کرد که نزد خداوندی ایستاده باشم که هیچ امری بر او پوشیده نیست.

پس ابو درداء گفت: واللَّه که چنین عبادتی از هیچ یک اصحاب پیغمبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ندیدم. (357)

مؤلف گوید که من شایسته دیدم که این مناجات از آن حضرت را به همان الفاظ که خود آن جناب می خواند نقل کنم تا هر کس خواسته باشد در دل شب در وقت تهجّدِ خود آن را بخواند، چنانکه شیخنا البهایی رحمه الله در کتاب «مِفْتاحُ الْفَلاح» چنین کرده و آن مناجات شریف این است:

«اِلهی کَمْ مِنْ مُوبِقَةٍ حَلُمْتَ عَنْ مُقابَلَتِها بِنَقِمَتِکَ وَ کَمْ مِنْ جَریرَةٍ تَکَرَّمْتَ عَنْ کَشفِها بِکَرَمِکَ، اِلهی اِنْ طالَ فی عِصْیانِکَ عُمْری وَ عَظُمَ فِی الصُّحُفِ ذَنْبی فَما اَنَا مُؤَمِّلٌ غَیرَ غُفْرانِکَ، وَ لا اَنَا بِراجٍ غَیرَ رِضْوانِکَ»

«اِلهی اُفَکِّرُ فی عَفْوِکَ فَتَهُونُ عَلَی خَطیئَتی ثُمَّ اَذْکُرُ الْعَظیمَ مِنْ اَخْذِکَ فَتَعْظُمُ عَلَی بَلِیتی

«آهْ اِنْ اَنَا قَرَأْتُ فِی الصُّحُفِ سَیئَةً اَنَا ناسیها وَ اَنْتَ مُحْصیها فَتَقوُلُ: خُذُوهُ؛ فَیالَهُ مِنْ مَأْخُوذٍ لا تُنْجیهِ عَشیرَتُهُ وَ لا تَنْفَعُهُ قبیلَتُهُ» (358)

«آهْ مِنْ نارٍ تُنْضِجُ الْاَکْبادَ وَ الْکُلی آهْ مِنْ نارٍ نَزَّاعَةٍ لِلشَّوی آهْ مِنْ غَمْرَةٍ مِنْ لَهَباتِ لَظی». (359)

قصه ششم

از حضرت صادق عليه‌السلام منقول است که روزی حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مسجد، نماز صبح گزاردند، پس نظر کردند به سوی جوانی که او را «حارِثَة بن مالِک» می گفتند: دیدند که سرش از بسیاری بی خوابی به زیر می آید و رنگ رویش زرد شده و بدنش نحیف گشته و چشمهایش در سرش فرو رفته.

حضرت از او پرسیدند که به چه حال صبح کرده [ای؟ و چه حال داری ای حارثه؟

گفت: صبح کرده ام یا رسول اللَّه! با یقین.

حضرت فرمود که: بر هر چیز که دعوی کنند، حقیقتی و علامتی و گواهی هست، حقیقت و علامت یقین تو چیست؟

گفت: حقیقت یقین من یا رسول اللَّه! این است که پیوسته مرا محزون و غمگین دارد و شبها مرا بیدار دارد و روزهای گرم مرا به روزه می دارد و دل من از دنیا روی گردانیده، و آنچه در دنیا است مکروه دل من گردیده و یقین من به مرتبه ای رسیده که گویا می بینم عرش خداوندم را که برای حساب در محشر نصب کرده اند و خلایق همه محشور شده اند و گویا من در میان ایشانم، و گویا می بینم اهل بهشت را که تَنَعُّم می نمایند در بهشت و در کرسی ها نشسته با یکدیگر آشنایی می کنند و صحبت می دارند و تکیه کرده اند، و گویا می بینم اهل جهنم را که در میان جهنم مُعَذَّبَند و استغاثه و فریاد می کنند و گویا زفیر آواز جهنّم در گوش من است.

پس حضرت به اصحاب فرمود که: این بنده ای است که خدا دل او را به نور ایمان منّور گردانیده است. پس فرمود که بر این حال که داری ثابت باش.

آن جوان، گفت: یا رسول اللَّه دعا کن که حق تعالی شهادت را روزی من گرداند. حضرت دعا کرد. چند روزی که شد حضرت، او را با جناب جعفر به جهاد فرستاد و بعد از نه نفر شهید شد. (360)

در ذکر چند مَثَلی که موجب تَنَبُّهِ مؤمنان است

مَثَلِ اول

بُلُوهِر گفته که شنیده ام که مردی را فیل مستی در قفا بود و آن می گریخت و فیل از پی او می شتافت تا آنکه به او رسید. آن مرد مضطر شده، خود را در چاهی آویخت و چنگ زد به دو شاخه ای که در کنار چاه روئیده بود. پس ناگاه دید که در اصلِ آنها دو موش بزرگ که یکی سفید است و دیگری سیاه، مشغولند به قطع کردن ریشه های آن دو شاخ. پس نظر در زیر پای خود افکند دید که چهار افعی سر از سوراخهای خود بیرون کرده اند، چون نظر به قعر چاه انداخت دید که اژدهایی دهان گشوده است که چون در چاه افتد او را فرو بَرَد. چون سر بالا کرد، دید که در سر آن دو شاخ، اندکی از عسل آلوده است، پس مشغول شد به لیسیدن آن عسل، و لذّت و شیرینی آن عسل او را غافل گردانید از آن مارها که نمی داند چه وقت او را خواهند گزید و از فکرِ آن اژدها که نمی داند حال او چون خواهد بود وقتی که در کام او افتد.

اما آن چاه، دنیا است که پر است از آفتها و بلاها و مصیبت ها و آن دو شاخ، عمر آدمی است، و آن دو موش سیاه و سفید شب و روزند که عمر آدمی را پیوسته قطع می کنند. و آن چهار افعی أخلاطِ چهار گونه اند که به منزله زهرهای کشنده اند از سوداء و صفراء و بلغم و خون که نمی داند آدمی که در چه وقت به هیجان می آیند که صاحب خود را هلاک کنند، و آن اژدها مرگ است که منتظر است و پیوسته در طلب آدمی است، و آن عسل که فریفته او شده بود و او را از همه چیز غافل گردانیده بود لذّت ها و خواهش ها و نعمت ها و عیش های دنیاست. (361)

مؤلف گوید که از برای غفلت آدمی از مرگ و اهوال بعد از آن و اشتغالش به لذّات عاجله فانیه دنیا، مَثَلی بهتر از این در انطباقِ آن با مُمَثَّلِ آن ذکر نشده پس شایسته است که خوب تأمّل در آن شود تا شاید سبب تنبیه از خواب غفلت شود.

و در خبر است که حضرت امیرالمؤمنین عليه‌السلام داخل بازار بصره شد و نظر فرمود به مردم که مشغول بیع و شرا می باشند، گریست گریه سختی پس فرمود: ای عبید دنیا و عُمَّالِ اهل دنیا، هر گاه شما روزها مشغول سوگند خوردن و سوداگری باشید، و شبها در رختخواب و فراشهای خود در خواب باشید، و در آن بِین ها از آخرت غافل باشید، پس چه زمان زاد و توشه برای سفر خود مهیا می کنید و فکری برای معاد خود می نمایید؟! (362)

فقیر گوید مناسب دیدم این چند شعر را در اینجا ذکر کنم:

ای به غفلت گذرانیده همه عمر عزیز

تا چه داری و چه کردی عملت کو و کدام؟

توشه آخرتت چیست در این راه دراز

که تو را موی سفید از اجل آورد پیام

می توانی که فرشته شوی ازعلم و عمل

لیک از همّت دون ساخته ای با دَد و دام (363)

چون شوی همدم حوران بهشتی که تو را

همه در آب و گیاهست نظر چون أنعام؟

جهد آن کن که نمانی ز سعادت محروم

کار خود ساز که اینجا دو سه روزیست مقام

و شیخ نظامی گفته است:

حدیث کودکی و خود پرستی

رها کن کان خماری بود و مستی

چه عمراز سی گذشت ویاکه از بیست

نمی شاید دگر چون غافلان زیست

نشاط عمر باشد تا چهل سال

چهل رفته فرو ریزد پر و بال

پس از پَنجَه نباشد تندرستی

بَصَر کُندی پذیرد پای سستی

چه شصت آمد نشست آمد پدیدار

چه هفتاد آمد افتاد آلت از کار

به هشتاد و نود چون در رسیدی

بسا سختی که از گیتی کشیدی

از آنجا گر به صد منزل رسانی

بود مرگی به صورت زندگانی

سگ صیاد کآهو گیر گردد

بگیرد آهویش چون پیر گردد

چه در موی سیاه آمد سفیدی

پدید آمد نشان ناامیدی

ز پنبه شد بنا گوشت کفن پوش

هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش

قالَ النَّبِی صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم :

«أبناءُ الْاَرْبَعینَ زَرْعٌ [قَدْ] دَنا حَصادُهُ، أبْناءُ الْخَمسینَ ماذا قَدَّمتُم وَ ماذا أخَّرْتُم؟ أبناءُ السِّتّینَ هَلُمُّوا اِلَی الْحِساب [لاعُذْرَلَکُمْ، أبْناءُ السَّبْعینَ عُدُّوا أَنْفُسَکُم فِی [مِنَ] المَوْتی». (364) (365)

در خبر است که خروس در ذکر خود می گوید که ذکر خدا کنید و در یاد او باشید ای غافلان. (366)

هنگام سفیده دَم، خروس سحری

دانی که چرا همی کند نوحه گری

یعنی که نمودند در آئینه صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

وَ لَنِعْمَ ما قالَ الشَّیخُ الْجامی:

دلا تا کی در این کاخ مجازی

کنی مانند طفلان خاکبازی

تویی آن دست پرور مرغ گستاخ

که بودت آشیان بیرون از این کاخ

چرا زان آشیان بیگانه گشتی

چو دونان مرغ این ویرانه گشتی

بیفشان بال و پر زامیزش خاک

بپر تا کنگره ایوان افلاک

ببین در رقص، ازرق طیلسانان

ردای نور بر عالم فشانان

همه دور جهان روزی گرفته

به مقصد راه فیروزی گرفته

خلیل آسا دَرِ ملک یقین زن

ندای «لا اُحِبُّ الْآفِلین» زن

مَثَلِ دوم

برای دنیا و اهل دنیا که فریب آن را خورده اند و دل به آن بسته اند:

بُلُوهِر گفت که یک شهری بود که عادت مردم آن شهر آن بود که مرد غریبی را که از احوال ایشان اطلاع نداشت پیدا می کردند، و بر خود یکسال پادشاه و فرمانفرما می کردند، و آن مرد چون بر احوال ایشان مطّلع نبود گمان می برد که همیشه پادشاه ایشان خواهد بود، چون یک سال می گذشت او را از شهر خود عریان و دست خالی و بی چیز بدر می کردند و به بلا و مشقتی مبتلا می شد که هرگز به خاطرش خطور نکرده بود و پادشاهی در آن مدّت موجب و بال و اندوه و مصیبت او می گردید و مصداق این شعر می گشت:

ای کرده شراب حبّ دنیا مستت

هشیار نشین که چرخ سازد پستت

مغرور جهان مشو که چون رنگ حنا

بیش از دو سه روزی نبود در دستت

پس در یک سال اهل آن شهر مرد غریبی را بر خود امیر و پادشاه کردند. آن مرد به فراستی که داشت، دید که در میان ایشان بیگانه و غریب است. به این سبب با ایشان انس نگرفت و طلب کرد مردی را که از مردم شهر خودش بود و از احوال آن شهر با خبر بود، در باب معامله خود با اهل آن شهر با او مصلحت کرد. آن مرد گفت که: بعد از یکسال این جماعت تو را از این شهر بیرون خواهند کرد و به فلان مکان خواهند فرستاد، صلاح تو در آن است که آنچه می توانی و استطاعت داری از اموال و اسباب خود، در این عرض سال بیرون فرستی به آن مکان، که تو را بعد از [یک] سال به آنجا خواهند فرستاد که چون به آنجا روی اسباب عیش و رفاهیت تو مهیا باشد و همیشه در راحت و نعمت باشی. پس پادشاه به فرموده آن شخص عمل نمود و چون سال بگذشت و او را از شهر بیرون کردند از اموال خود منتفع گردید و به عیش و نعمت، روزگار می گذرانید. (367)

مؤلف گوید که حق تعالی در قرآن مجید فرموده:

( ... وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِاَنْفُسِهِمْ یمْهَدُونَ )

«... کسانی که عمل صالح بجا می آورند برای آسایش و راحت نفسهای خود می گسترانند». (368)

حضرت صادق عليه‌السلام فرموده که: عمل صالح سبقت می نماید بر صاحب خود به بهشت پس برای او تمهید مواضع او می کند همچنانکه خادم یکی از شما تمهید فراش او کند. (369)

و حضرت امیرالمؤمنین عليه‌السلام در کلمات قصار خود فرموده:

«یابْنَ آدَمَ کُن وَصِی نَفْسِکَ وَ اعْمَل فی مالِک ما تُؤْثِرُ أَنْ یعْمَلَ فیهِ مِنْ بَعْدِکَ»

«ای فرزند آدم! خودت وصی خودت باش و عمل کن در مال خود آنچه که اختیار می کنی که عمل کنند در آن مال، از پسِ تو». (370)

پس ای عزیز من:

برگ عیشی به گور خویش فرست

کس نیارد ز پس، تو پیش فرست

خور و پوش و بخشای وراحت رسان

نگه می چه داری ز بهر کسان

زر و نعمت اکنون بده کآنِ تست

که بعد از تو بیرون ز فرمان تست

تو با خود ببر توشه خویشتن

که شفقت نیاید ز فرزند و زن

غم خویش درزندگی خور که خویش

به مرده نپردازد از حرصِ خویش

به غمخوارگی چون سر انگشت تو

نخارد کسی در جهان پشت تو

قال رسول اللَّه صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم :

«... وَ اعلَمُوا اَنَّ کُلَّ امْرِی ءٍ عَلی ما قَدَّمَ قادِمٌ وَ عَلی ما خَلَّفَ نادِمٌ».

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:

[«بدانید که هر کس به سوی آنچه پیش می فرستد می رود و از آنچه باقی می گذارد پشیمان می شود». (371) ]

از امالی مفید نیسابوری و تاریخ بغداد نقل شده که وقتی حضرت امیرالمؤمنین عليه‌السلام حضرت خضر عليه‌السلام را در خواب دید، از او نصیحتی طلب فرمود. او کف دست خود را به آن حضرت نشان داد، دید به خط سبزی در آن نوشته شده:

قَدْ کُنْتَ مَیتاً فَصِرْتَ حَیاً

وَ عَنْ قَلیلٍ تَعُودُ مَیتاً

فَابْنِ لِدارِ البَقاءِ بَیتاً

وَ دَعْ لِدارِ الفَنآءِ بَیتاً

  [* مرده بودی زنده شدی و طولی نمی کشد مرده می شوی

* برای خانه بقاء خانه ای بنا کن و برای خانه فنا و نیستی خانه ای واگذار (372) ]

مَثَلِ سوم

نقل است که پادشاهی بود در نهایت عقل و فطانت، و مهربانی داشت با رعیت، و پیوسته در اصلاح ایشان می کوشید و به امور ایشان می رسید. و آن پادشاه وزیری داشت موصوف به صدق و راستی و صلاح و در اصلاح امور رعیت، اعانتِ او می نمود و محلّ اعتماد و مشورت او بود، و پادشاه هیچ امری را از او مخفی نمی داشت و وزیر نیز با پادشاه بر این منوال بود، لیکن وزیر به خدمت علماء و صلحاء و نیکان بسیار رسیده بود و سخنان حق از ایشان فرا گرفته بود، و محبت ایشان را به جان و دل قبول کرده بود، و به ترک دنیا راغب بود، و از جهت تقیه از پادشاه و حفظ نفس خود از ضرر او هرگاه به خدمت او می آمد، به ظاهر سجده بتان می کرد و تعظیم آنها می نمود و از غایتِ اِشْفاق و مهربانی که به آن پادشاه داشت پیوسته از گمراهی و ضلالت او دلگیر و غمگین بود و منتظر فرصت بود که در محلّ مناسبی او را نصیحت کند و او را هدایت نماید.

تا آنکه شبی از شبها بعد از آنکه مردم همگی به خواب رفته بودند پادشاه به وزیر گفت که: بیا سوار شویم و در این شهر بگردیم و ببینیم که احوال مردم چون است و مشاهده نماییم آثار بارانها را که در این ایام بر ایشان باریده است.

وزیر گفت: بلی بسیار نیک است و هر دو سوار شدند و در نواحی شهر می گشتند و در اثنای سیر، به مزبله ای رسیدند، نظر پادشاه به روشنایی افتاد که از طرف مزبله می تافت. به وزیر گفت که از پی این روشنایی باید رفت که خبر آن را معلوم کنیم.

پس از مرکب فرود آمدند و روان شدند تا [رسیدند] به نَقبی که از آنجا روشنی می تافت.

چون نظر کردند مرد درویش بدقیافه ای دیدند که جامه های بسیار کهنه ای پوشیده، از جامه هایی که در مزبله ها اندازند، و متّکایی از فضله و سرگین برای خود ساخته بر آن تکیه زده است و در پیش روی او ابریقی سفالین پر از شراب گذاشته و طنبوری در دست گرفته و می نوازد و زنی به زشتی خلقت و بدی هیئت و کهنگی لباس، شبیه به خودش، در برابرش ایستاده است و هر گاه که شراب می طلبد، آن زن ساقی او می شود، و هر گاه که طنبور می نوازد، آن زن برایش رقص می کند و چون شراب می نوشد، زن او را تحیت می کند و ثنا می گوید به نوعی که پادشاهان را ستایش کنند، و آن مرد نیز زن خود را تعریف می کند و سیدة النّساء می خواند و او را بر جمیع زنان تفضیلش می دهد، و آن هر دو یکدیگر را به حسن و جمال می ستایند و در نهایت سرور و فَرَح و خنده و طَرَب عیش می کنند.

پادشاه و وزیر مدّتی مدید چنین برپا ایستاده بودند، در حال ایشان نظر می کردند و از لذت و شادی ایشان از آن حال کثیف تعجّب می نمودند، بعد از آن برگشتند.

پادشاده به وزیر گفت که: گمان ندارم که ما و تو را در تمام عمر این قدر لذّت و سرور و خوشحالی رو داده باشد که این مرد و زن از این حال خود دارند در این شب، و گمان دارم که هر شب در این کار باشند.

پس وزیر چون این سخنان آشنا را از پادشاه شنید فرصت غنیمت شمرد، گفت: ای پادشاه! می ترسم که این دنیای ما و پادشاهی تو و این بهجت و سروری که به این لذّت های دنیا داریم، در نظر آن جماعتی که پادشاهی دائمی را می دانند مِثْل آن مزبله و این دو شخص نماید، و خانه های ما که سعی در بناء و استحکامش می کنیم، در نظر آن جماعتی که مساکن سعادت و منازل باقیه آخرت را در نظر دارند چنان نماید که این غار در نظر ما می نماید، و بدنهای ما نزد کسانی که پاکیزگی و نضارت و حُسن و جمال معنوی را فهمیده اند، چنان نماید که این دو بدقیافه زشت در نظر ما می نماید، و تعجّب آن سعادتمندان از لذّت و شادی ما به عیش های دنیا مانند تعجّب ما باشد از لذّت این دو شخص به حال ناخوشی که دارند.

پادشاه گفت: آیا می شناسی جمعی را که به این صفت که بیان کردی موصوف باشند؟ وزیر گفت: بلی. پادشاه گفت: کیستند ایشان؟ وزیر گفت که ایشان جمعی اند که به دین الهی گرویده اند و مُلک و پادشاهی آخرت و لذّاتِ آن را دانسته اند و پیوسته طالبِ سعادت های آخرت اند. پادشاه گفت که: مُلک آخرت کدام است؟ وزیر گفت: آن، نعیم و لذّتی است که شدّت و جفا بعد از آن نمی باشد، و غنایی است که بعد از آن فقر و احتیاج نمی باشد.

پس فی الجمله صفات مُلکِ آخرت را بیان کرد تا آنکه پادشاه گفت که: آیا برای داخل شدن آن خانه و فایز شدن به آن سعادتِ فرزانه، راهی و وسیله ای می دانی؟ وزیر گفت: بلی، آن خانه مهیا است برای هر که آنرا از راهش طلب نماید. پادشاه گفت: که چرا تو پیش از این مرا به چنین خانه راه نمی نمودی و اوصاف آنرا برای من بیان نمی کردی؟ وزیر گفت: که از جلالت و هیبت پادشاهی تو حَذَر می کردم. پادشاه گفت که: اگر این امری که تو وصف کردی البته واقع باشد سزاوار نیست که ما او را ضایع کنیم و سعی در تحصیل آن ننماییم بلکه باید جهد کنیم تا خبر آن را مشخّص نماییم و به آن ظفر یابیم.

وزیر گفت که: رخصت می فرمایی که مکرّر وصف آخرت برای شما بیان کنم تا یقین شما زیاده گردد؟ پادشاه گفت که: بلکه تو را امر می کنم که شب و روز در این کار باشی و نگذاری که من به امر دیگر مشغول گردم، و دست از این سخن برنداری به درستی که این امر، عجیب و غریب است که آن را سهل نمی توان شمرد و از چنین امر عظیمی غافل نمی توان شد.

و بعد از این سخنان وزیر و پادشاه راه نجات پیش گرفته به سعادت ابدی فائز گردیدند. (373)

مؤلف گوید که: شایسته دیدم در این مقام برای زیادتی بصیرت مؤمنان تَبَرُّک جویم به ذکر چند کلمه از یکی از خطب شریفه امیرمؤمنان - صلوات اللَّه علیه - قال عليه‌السلام :

«اِحْذَرُوا هذِهِ الدُّنْیا الْخَدَّاعَةَ الْغَدَّارَةَ الَّتی تَزَینَتْ بِحُلِیها وَ فَتَنَتْ بِغُرُورِها وَ غَرَّتْ بِآمالِها وَ تَشَوَّقَتْ لِخُطَّابِها فَاَصْبَحَتْ کَالْعَروُس الْمَجْلُوَّةِ وَ الْعُیونُ اِلَیها ناظِرَةٌ وَ النُّفُوسُ بِها مَشْعُوفَةٌ وَ الْقُلُوبُ اِلَیها تائِقَةٌ وَ هِی لِاَزْواجِها کُلِّهِمْ قاتِلَةٌ فَلاَ الْباقِی بِالْماضی مُعْتَبِرٌ وَ لاَ الْآخِرُ بِسُوءِ اَثَرِها عَلَی الْاَوَّلِ مُزْدَجِرٌ».

«ای مردم! در حَذَر باشید از این دنیای فریبنده مکر کننده که خود را آرایش کرده به زینتهای خود، و ربوده است دلها را به باطلهای خود، و فریفته و بیهوده امیدوار کرده به امیدهای خود، و خود را آراسته و بر محلّی برآمده تا بنگرد به کسانی که خواستگاری می کنند او را، پس گردیده است مانند عروس جلوه داده شده، چشمها به سوی او نظر افکنده اند، و نفوس شیفته او شده اند، و دلها به سوی او آرزومند گشته اند و او تمامی شوهرهای خود را کشته است. (374)

پس نه اشخاصی که باقی هستند از گذشته ها عبرت می گیرند، و نه آنهایی که در آخر هستند به سبب بدی اثر دنیا با اشخاصی که در اوّل بودند، خود را از او باز می دارند».

پس حضرت بیان فرمود دنائت و پستی دنیا را به آنکه خداوند تعالی دنیا را از اولیاء و دوستان خود گرفت و گسترانید برای دشمنان خود، پس گرامی داشت پیغمبر خود محمّد صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را هنگامی که از گرسنگی سنگ بر شکم خود می بست، و موسی، کلیم خود را که از گرسنگی گیاه بیابان می خورد، به نحوی که سبزی آنها از زیر پوست شکمش دیده می شد از کثرت لاغری و کمی گوشت بدنش.

پس آن حضرت به برخی از زهد انبیاء و اِعراض شان از دنیا اشاره کرد. آنگاه فرمود که: این پیغمبران، دنیا را از خود به منزله مرداری فرض کردند که حلال نیست برای احدی که از آن خود را سیر کند مگر در حال ضرورت، خوردند از دنیا به مقداری که نَفَسی بر ایشان باقی بماند و روحشان بیرون نرود، و دنیا نزد آنها به منزله مرداری بود که بوی گَند آن شدت کرده باشد که هر کس از نزد آن بگذرد دماغ و دهن خود را بگیرد. پس ایشان از دنیا می گیرند به مقداری که به تکلّف، ایشان را به منزل برساند و خود را سیر نمی کنند از آن از جهتِ گَند آن، و تعجّب کنند از کسانی که خود را سیر می کنند و شکم خود را پر می کنند از آن، و راضی می شوند به آنکه دنیا نصیب و بهره ایشان باشد.

ای برادرانِ من! به خدا سوگند که دنیا از برای کسی که خیرخواه نفس خود باشد از مردار گندیده تر است و از مرده مکروه تر است، لکن کسی که نُشْو و نِما کرده در دبّاغخانه، بوی گَند آنجا را نمی یابد و بوی بدِ او، او را اذیت نمی کند چنانکه اذیت می کند کسانی را که از آنجا عبور می کنند یا می نشینند نزد ایشان. (375)

و نیز آن حضرت فرمود:

«وَ اِیاکَ اَنْ تَغْتَرَّ بِما تَری مِنْ اِخْلادِ اَهْلِها [أهْلُ الدُّنْیا اِلَیها] وَ تَکالُبِهِمْ عَلَیها... فَاِنَّهُمْ کِلابٌ عاوِیةٌ وَ سِباعٌ ضارِیةٌ، یهِرُّ بَعْضُها عَلی بَعْضٍ، یأْکُلُ عَزیزُها ذَلیلَها وَ (کَثیرُها قَلیلَها)».

«و مبادا که فریفته شوی به آنچه که می بینی از میل کردن اهل دنیا به دنیا، و بر جستن و نزاع کردن آنها با همدیگر در سر دنیا... زیرا که ایشان سگهایی باشند بانگ کننده و درندگانی باشند پی صید دونده، که بانگ می کند بعضی از ایشان بر بعض دیگر، می خورد آنکه عزیز و غالب است، ذلیل خود را و آنکه بسیار است قلیل خود را». (376)

فقیر گوید: حکیم سنایی این مطلب را اخذ کرده و به نظم درآورده، فرموده:

این جهان بر مثال مرداریست

کَرْکَسان گِرد او هزار هزار

این، مر آن را همی زند مِخْلَب

آن مر این را همی زند منقار

آخر الامر بگذرند همه

وز همه باز ماند این مردار

ای سنایی از آن سگان بگریز

گوشه ای گیر از این جهان هموار

هان و هان تا تو را چه خود نکند

مشتی ابلیس دیده طرار

قال امیرالمؤمنین عليه‌السلام :

«وَ اللَّهِ لَدُنْیاکُمْ هذِه اَهْوَنُ فی عَینی مِنْ عِراقِ خِنْزیرٍ فی یدِ مَجْزُومٍ».

«به خدا سوگند که این دنیای شما خوارتر است در دیدگان من از استخوان بی گوشت خوکی که باشد در دست صاحبِ جُذام» (377)

و این نهایت تحقیر است از دنیا. چه استخوان از هر چیزِ بی قدری خوارتر است، خصوص اگر از خوک باشد، و خصوص اگر در دست مجذوم باشد که در این حال هیچ چیز از آن پلیدتر نیست.

مَثَلِ چهارم

برای اشخاصی است که عمری به نعمت حق تعالی گذرانیده اند، چون مقام امتحان و ابتلاء آنها شد، کفرانِ نِعَم کرده و رو از مُنعِمِ حقیقی تافتند و به سوی غیر خدا شتافتند و مرتکب شدند آنچه راکه شایسته آنها نبود.

و این مَثَل را شَیخُنَا البَهائی در کشکول ذکر نموده و آن را به نظم درآورده و ما در اینجا اکتفا به همان نظم شریف نموده و آن را از کشکول نقل می نماییم قال رحمه الله:

عابدی در کوهِ لبنان بُد مقیم

در بُنِ غاری چو اصحاب رقیم

روی دل از غیر حق برتافته

گَنج عزّت را ز عزلت یافته

روزها می بود مشغولِ صیام

یک تَهِ نان می رسیدش وقت شام

نصف آن شامش بُدی نصفی سُحُور

وز قناعت داشت در دل صد سرور

بر همین منوال حالش می گذشت

نامدی از کوه هرگز سوی دشت

از قضا یک شب نیامد آن رغیف

شد زجوع آن پارسا زار و نحیف

کرده مغرب را ادا وانگه عشا

دل پر از وسواس و در فکر عشا

بس که بود از بهر قوتش اضطراب

نه عبادت کرد عابد شب نه خواب

صبح چون شد زانمقام دلپذیر

بهر قوتی آمد آن عابد بزیر

بود یک قَریه به قُربِ آن جَبَل

اهل آن قریه همه گَبر و دَغَل

عابد آمد بر دَرِ گبری ستاد

گبر او را یک دو نانِ جو بداد

عابد آن نان بِسْتَد و شکرش بگفت

وز وصول طعمه اش خاطر شکفت

کرد آهنگ مقام خود دلیر

تا کند افطار بر خُبزِ شعیر

در سرای گبر بُد گَرگین (378) سگی

مانده از جوع استخوانی و رگی

پیش او گر خطّ پرگاری کشی

شکل نان بیند بمیرد از خوشی

بر زبان گر بگذرد لفظ خَبَر

خُبز (379) پندارد رود هوشش ز سر

کلب در دنبال عابد پو گرفت

از پی او رفت و رخت او گرفت

زان دو نان، عابد یکی پیشش فکند

پس روان شد تا نیابد زو گَزَند

سگ بخورد آن نان و از پی آمدش

تا مگر بار دگر آزاردش

عابد آن نانِ دگر دادش روان

تا که باشد از عذابش در امان

کلب آن نانِ دیگر را نیز خورد

پس روان گردید از دنبال مرد

همچه سایه از پی او می دوید

عفّ عف می کرد و رختش می درید

گفت عابد چون بدید این ماجرا

من سگی چون تو ندیدم بی حیا

صاحبت غیر دو نان چیزی نداد

وان دو را خود بِستُدی ای کج نهاد

دیگرم از پی دویدن بهر چیست

[وین همه رختم دریدن بهر چیست؟]

سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال

بی حیا من نیستم چشمت بمال

هست از وقتی که بودم من صغیر

مسکنم ویرانه این گبر پیر

گوسفندش را شبانی می کنم

خانه اش را پاسبانی می کنم

گه به من از لطف نانی می دهد

گاه مشت استخوانی می دهد

گاه از یادش رود اطعام من

در مجاعت (380) تلخ گردد کام من

روزگاری بگذرد کاین ناتوان

نه زِ نان یابد نشان نه ز استخوان

گاه هم باشد که این گبر کهن

نان نیابد بهر خود نه بهر من

چون که بر درگاه او پرورده ام

رو به درگاه دیگر ناورده ام

هست کارم بر در این پیر گبر

گاه شکر نعمت او گاه صبر

تو که نامد یک شبی نانت بدست

در بنای صبر تو آمد شکست

از در رزّاق رو بر تافتی

بر در گَبری روان بشتافتی

بهر نانی دوست را بگذاشتی

کرده ای با دشمن او آشتی

خود بده انصاف ای مردِ گُزین

بی حیاتر کیست من یا تو ببین؟

مرد عابد زین سخن مدهوش شد

دست خود بر سر زد و بیهوش شد

ای سگ نفس بهایی یاد گیر

این قناعت (381) از سگ آن گبر پیر

بر تو گر از صبر نگشاید دری

از سگ گَرگینِ گبران کمتری (382)

مؤلف گوید: چه نیکو است در این مقام نقل این کلام از شیخ سعدی که گفته:

اَجَلِّ کائنات از روی ظاهر، آدمیست و اذّل موجودات، سگ؛ به اتفاق خردمندان سگِ حق شناس بِه از آدمی ناسپاس.

سگی را لقمه ای هرگز فراموش

نگردد گر زنی صد نوبتش سنگ

و گر عمری نوازی سِفله ای را

به کمتر چیزی آید با تو در جنگ

و چقدر شایسته است در اینجا ذکر این خبر شریف که دل را نورانی و چشم را روشن می کند:

روایت شده که حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام را غلامی بود که هرگاه آن حضرت سواره به مسجد می رفت آن غلام همراه بود، چون آن حضرت از استر پیاده می گشت و داخل مسجد می شد آن غلام استر را نگاه می داشت، تا آن جناب مراجعت کند.

اتفاقاً در یکی از روزها که آن غلام بر در مسجد نشسته و استر را نگه داشته بود، چند نفر مسافر از اهل خراسان پیدا شدند، یکی از آنها رو کرد به او و گفت: ای غلام! میل داری که از آقای خود حضرت صادق عليه‌السلام خواهش کنی که مرا مکان تو قرار دهد و من غلام او باشم و به جای تو بمانم و مالم را به تو بدهم، و من مال بسیار از هر گونه دارم، تو برو و آن مال ها را برای خود قبض کن و من به جای تو اینجا می مانم.

غلام گفت: از آقای خود خواهش می کنم این را، پس رفت خدمت حضرت صادق عليه‌السلام و گفت: فدایت شوم، می دانی خدمت مرا نسبت به خودت و طول خدمتم را. پس هرگاه حق تعالی خیری را برای من رسانیده باشد شما منع آن خواهید کرد؟ فرمود: من آن را به تو خواهم داد از نزد خودم و از غیر خود منع می کنم تو را. پس غلام قصه آن مرد خراسانی را با خویش برای آن جناب حکایت کرد.

حضرت فرمود: اگر تو بی میل شده ای در خدمت ما و آن مرد رغبت کرده به خدمت ما، قبول کردیم ما او را و فرستادیم تو را.

پس چون غلام پشت کرد به رفتن، حضرت او را طلبید، فرمود: به جهت طول خدمت تو در نزد ما یک نصیحتی تو را بکنم، آن وقت مختاری در کار خود. و آن نصیحت این است که چون روز قیامت شود حضرت رسول صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آویخته و چسبیده باشد به نور «اللَّه» و امیرالمؤمنین عليه‌السلام آویخته باشد به رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ائمه عليهم‌السلام آویخته باشند به امیرمؤمنان - صلوات اللَّه علیه - و شیعیان ما آویخته باشند به ما، پس داخل شوند در جایی که ما داخل شویم و وارد شوند آنجایی که ما وارد شویم.

غلام چون این را شنید عرض کرد: من ازخدمت شما جایی نمی روم و در خدمت شما خواهم بود و اختیار می کنم آخرت را بر دنیا. و بیرون رفت به سوی آن مرد. مرد خراسانی گفت: ای غلام! بیرون آمدی از نزد حضرت صادق عليه‌السلام به غیر آن رویی که با آن خدمت آن حضرت رفتی؟ غلام کلام حضرت را برای او نقل کرد و او را برد به خدمت آن جناب، حضرت قبول فرمود وِلاءِ او را و امر فرمود که هزار اشرفی به غلام دادند. (383)

این فقیر نیز خدمت آن حضرت عرض می کنم که: ای آقای من! من تا خود را شناخته ام خود را بر درِ خانه شما دیده ام و گوشت و پوست خود را از نعمت شما پروریده ام. امید آن است که در این آخر عمر از من نگهداری فرمایید و از این درِ خانه مرا دور نفرمایید و من به لسان ذلّت و افتقار پیوسته عرضه می دارم:

عَنْ حِماکُمْ کَیفَ اَنصَرِفُ

وَ هَواکُم لی بِهِ شَرَفٌ

سَیدی لا عِشتُ یومَ اُری

فی سِوی اَبوابِکُم اَقِفُ

* از تحت عنایت و حفاظت شما چگونه برگردم در حالی که علاقه من به شما مایه شرف من است

* آقای من زنده نمانم روزی که بر غیر درب خانه شما باشم

مَثَلِ پنجم

برای دنائت و پستی جهل، و تحریص بر علم و هنر.

«ابوالقاسم راغب اصفهانی» در کتاب «ذریعه» آورده که مرد حکیم دانایی وارد شد بر مردی، دید خانه ای آراسته و فرشهای ملوکانه پهن نموده و لکن صاحب منزل مردیست جاهل و نادان، عاری از حِلیه علم، خالی از فضیلت، به صورت انسان. آن حکیم که چنین دید تف افکند به صورت او. آن مرد از این کار حکیم برآشفت و گفت: این چه سفاهت و بیخردی بود که از تو سرد زد ای حکیم؟ حکیم فرمود: این سفاهت نبود بلکه حکمت بود. زیرا که آب دهان را در جایی که خسیس تر و پست ترین جاهای منزل است می افکنند، و من ندیدم در منزل تو پست تر از تو جایی را! لا جَرَم تو را شایسته اینکار دیدم پس آب دهان خود را به صورت تو افکندم. (384)

مؤلف گوید: که تنبیه فرمود این حکیم دانا بر قباحت و دنائت جهل و آنکه قبح و زشتی آن با داشتن منزل [خوب و پوشیدن لباسهای فاخر زایل نخواهد شد.

و لکن مخفی نماند که فضیلت برای علم وقتی است که با عمل مُنضَمّ، و این فضیلت با آن خصلت شریفه توأم گردد.

وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ:

نیست از بهر آسمان ازل

نردبان پایه، به ز علم و عمل

علم، سوی دَرِ اِله بَرَد

نه سوی مُلک و مال و جاه برد

هر که را علم نیست گمراه است

دست او زانسرای کوتاه است

کار بی علم تخم در شور است

علم بی کار زنده در گور است

حجّت ایزدی است در گردن

خواندن علم و کار ناکردن

آنچه دانسته ای به کار درآر

خواندن علم جوی از پی کار

تا تو در علم با عمل نرسی

عالمی فاضلی ولی نه کسی

علم در مزبله فرو ناید

که قِدَم با حَدَث نمی پاید

چند از این تُرَّهات مُحتالی

چشمها در دولافِ کَحَّالی

دانش آن خوبتر ز بهر بسیج

که بدانی که می ندانی هیچ

قالَ عیسَی بنُ مَریم عليه‌السلام :

اَشقَی النَّاسِ مَن هُوَ مَعرُوفٌ عِندَ النَّاسِ بِعِلْمِهِ، مَجهُولٌ بِعَمَلِه.

حضرت عیسی عليه‌السلام فرمود:

«شقی ترین مردم کسی است که معروف باشد نزد مردم به علم و مجهول باشد به عمل». (385)

حکیم سنایی فرمود:

ای هواهای تو خدا انگیز

وی خدایان تو خدا آزار

ره رها کرده ای از آنی گم

عِزّ ندانسته ای از آنی خوار

علم کز تو، تو را نه بستاند

جهل از آن علم بِه بُوَد صد بار

غول باشد نه عالم آنکه از او

بشنوی گفت و نشنوی کردار

عالمت غافل است و تو غافل

خفته را خفته کی کند بیدار

کی در آید فرشته تا نکنی

سگ ز در دور و صورت از دیوار

دِه بُوَد آن نه دل که اندر وی

گاو و خر باشد و ضِیاع و عِقار

سائق و قائد و صراط اللَّه

بِه ز قرآن مدان و بِه ز اخبار

تمام شد آنچه مُقَدّر شده بود ثبت آن در این رساله شریفه، در نیمه شهر رمضان المبارک روز ولادت با سعادت سبط جلیلِ حضرت خیر الوری، جناب امام حسن مجتبی - صلوات اللَّه و سلامه علیه - سنه 1347. و چون این رساله در این ماه شریف تمام شد مناسب است که به دو دعای شریف ختم شود:

اول:

شیخ مفید [قدس سره در کتاب «مُقنِعَه» روایت کرده از ثقه جلیل القدر، علی بن مهزیار از حضرت ابو جعفر جواد عليه‌السلام که مستحب است بسیار بگویی در هر وقت از شب یا روزِ این ماه، از اوّل تا به آخر آن:

«یا ذَا الَّذی کانَ قَبْلَ کُلِّ شَیی ءٍ، ثُمَّ خَلَقَ کُلَّ شَیی ءٍ، ثُمَّ یبْقی وَ یفْنی کُلُّ شَیی ءِ، یا ذَالَّذی لَیسَ کَمِثْلِهِ شَیی ءٌ، وَ یا ذَالَّذی لَیسَ فِی السَّمواتِ الْعُلی وَ لا فِی الْاَرَضینَ السُّفْلی وَ لا فَوْقَهُنَّ وَ لا تَحْتَهُنَّ وَ لا بَینَهُنَّ اِلهٌ یعْبَدُ غَیرُهُ، لَکَ الْحَمْدُ حَمْداً لا یقْوی عَلی اِحْصائِه اِلّا اَنْتَ، فَصَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلوةً لا یقْوی عَلی اِحْصائِها اِلّا اَنْتَ». (386)

دوم:

شیخ کلینی و دیگران روایت کرده اند که حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام این دعا را تعلیمِ زُرارَه فرمود که در زمان غیبت و امتحان شیعه بخواند:

«اَللَّهُمَّ عَرِّفْنی نَفْسَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی نَفْسَکَ لَمْ اَعْرِفْ نَبِیکَ، اَللَّهُمَّ عَرِّفْنی رَسُولَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَکَ، اَللَّهُمَّ عَرِّفْنی حُجَّتَکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دینی. (387)

[بدانکه علما نوشته اند که از تکالیف آدمی در زمان غیبت، دعا برای امام زمان عليه‌السلام و صدقه دادن برای آن وجود مقدس است، و از جمله دعاهایی که وارد شده است که همیشه بگویی بعد از تمجید حق تعالی و صلوات بر حضرت رسول و آل او عليهم‌السلام :

«اَلَّلهُمَّ کُنْ لِوَلِیکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَواتُکَ عَلَیهِ وَ عَلی آبائِه فی هذِهِ السَّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلیاً وَ حافِظاً وَ قائِداً وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیناً حَتّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا». (388) (389) ]

«کَتَبَهُ العَبدُ عَبّاسُ القُمّی فی سَنَةِ سَبعٍ وَ اَربَعین بَعدَ اَلفٍ وَ ثَلاثمِأةٍ فی جَوارِ الرَّوضَةِ الرَّضَوِیة لا زالَت مَهبَطاً لِلفُیوضاتِ الرَّبّانِیةَ وَ الحَمُد للَّهِ اَوَّلاً وَ آخِراً وَ صَلَّی اللَّهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ».