قصه های تربیتی چهارده معصوم

قصه های تربیتی چهارده معصوم0%

قصه های تربیتی چهارده معصوم نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

قصه های تربیتی چهارده معصوم

نویسنده: محمد رضا اكبرى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 9428
دانلود: 2037

توضیحات:

قصه های تربیتی چهارده معصوم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9428 / دانلود: 2037
اندازه اندازه اندازه
قصه های تربیتی چهارده معصوم

قصه های تربیتی چهارده معصوم

نویسنده:
فارسی

فصل یازدهم: قصه های زندگی امام جواد عليه‌السلام

امام جواد عليه‌السلام : عزت مومن در بی نیازی از مردم است. (173)

نهی از منکر امام جواد عليه‌السلام

محمد بن ریان گوید: مامون هر نیرنگی که داشت برای دنیاطلبی امام جواد عليه‌السلام بکار برد ولی نتیجه ای نگرفت. چون درمانده شد و خواست دخترش را برای زفاف نزد حضرت بفرستد، دویست دختر از زیباترین کنیزان را خواست و به هر یک از آنان جامی که در آن گوهری بود داد تا وقت حضرت به کرسی دامادی نشیند به او تقدیم کنند اما امام عليه‌السلام به آنها توجهی نکرد.

مردی آوازه خوان و تارزن را که مخارق نام داشت و از ریش بسیار بلندی برخوردار بود طلبید و از او خواست تا کاری کند که امام جواد عليه‌السلام به امور دنیوی سر گرم شود.

مخارق گفت: اگر آن حضرت مشغول کاری از امور دنیا باشد من او را آن گونه که بخواهی به سوی دنیا می کشانم. سپس در برابر امام عليه‌السلام نشست و از خود صدای الاغ در آورد و بعد از آن ساز می زد و آواز می خواند و امام عليه‌السلام به او توجهی نداشت و به راست و چپ هم نگاه نمی کرد اما وقتی حضرت دید آن بی حیا ادامه می دهد سرش را به جانب او بلند کرد و فریاد زد: اتق اللّه یا ذا العثنون (از خدا بترس ای ریش بلند)

مخارق از فریاد امام عليه‌السلام آنچنان وحشت زده شد که ساز و ضرب از دستش افتاد و تا آخر عمر دست او بهبوده نیافت.

مامون از حال او پرسید، جواب داد هنگامی که آن حضرت بر سرم فریاد کشید آنچنان وحشت زده شدم که هیچگاه این حالت از وجودم بر طرف نمی شود. (174)

کمک به گرفتاران

شخصی بیکار بوده و دنبال کار می گشت، به فکرش رسید از امام جواد عليه‌السلام بخواهد تا برای او کاری انجام دهد، از این رو به اباهاشم داود بن قاسم گفت: وقتی نزد امام عليه‌السلام رفتی از او بخواه مرا به کاری گمارد. من هم وقتی یه محضر امام عليه‌السلام شرفیاب شدم خواستم در این باره با او صحبت کنم که دیدم غذا می خورد و گروهی نیز نزد او هستند و نشد سخنی بگویم.

امام عليه‌السلام فرمود: ای ابا هاشم! بیا غذا بخور و مقداری غذا نزد من گذارد، آنگاه بدون آنکه من سؤ ال کنم فرمود: ای غلام! ساربانی را که ابا هاشم آورده است نزد خود نگهدار. (175)

شیوه سخن گفتن

روزی مامون به قصد شکار بیرون آمد و با جاه و جلال سلطانی عبور می کرد، عده ای از بچه ها در راه بازی می کردند و امام جواد عليه‌السلام هم که حدود یازده سال داشت در کنار آنها ایستاده بود. بچه ها که چشمشان به مامون و اطرافیانش افتاد از ترس فرار کردند اما آن حضرت از جای خود حرکت نکرد.

مامون به او نزدیک شد و با یک نگاه آثار متانت و بزرگی را در چهره او مشاهده کرد. آنگاه به او گفت: چرا مانند بچه های دیگر فرار نکردی؟

حضرت جواب داد: راه تنگ نبود تا من با رفتم آن را وسیع کنم و گناهی هم نکرده ام که بترسم گمانم این بود که تو به کسی که جرمی نکرده است آزاری نمی رسانی.

مامون از سخنان شیوای او در شگفتی فرو رفت و گفت: اسم تو چیست؟

حضرت پاسخ داد: محمد.

مامون: فرزند علی بن موسی الرضا عليه‌السلام .

مامون از خداوند برای پدرش که خود او را به شهادت رسانده بود طلب رحمت کرد و به راه خود ادامه داد. (176)

توجه به مصیبت زهرا

(ذکریا ابن آدم) گوید: در خدمت امام رضا عليه‌السلام بودم که حضرت جواد عليه‌السلام را که سن شریفش از چهار سال کمتر بود به محضر او آوردند آنگاه آن حضرت دست خود را بر زمین زد و سر مبارکش را به جانب آسمان بلند کرد و مدتی طولانی فکر کرد.

امام رضا عليه‌السلام فرمود: جان من فدای تو باد برای چه این قدر فکر می کنی؟

عرض کرد: به ظلمی که به مادرم فاطمه عليه‌السلام کردند فکر می کردم. (177)

عبادت به نیابت از ائمه عليه‌السلام

موسی بن قاسم گوید: به امام جواد عليه‌السلام عرض کردم: خواستم به نیایت از شما و پدرت خانه را طواف کنم اما به من گفته شد به نیابت از اوصیاء، طواف کردن جایز نیست.

امام عليه‌السلام فرمود بلکه هر قدر می توانی طواف کن و بدان که طواف از جانب اوصیا جایز است.

سه سال از این ماجرا گذشت و با آن حضرت ملاقات کردم و عوض کردم: من سه سال پیش از شما اجازه خواستم تابه نیابت از شم او پدرت طواف کعبه کنم و شما هم اجازه دادید و من آنچه خواستم طواف کردم سپس چیزی به قلبم خطور کرد و مطابق آن عمل کردم.

فرمود: چه چیزی به قلب خطور کرد؟

عرض کردم: یک روز به نیابت از رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله طواف کردم.

حضرت جواد عليه‌السلام سه بازگشت: صلى‌الله‌عليه‌وآله .

عرض کردم: در روز دوم از جانب امیر مومنان علی عليه‌السلام طواف کردم، روز سوم از جانب امام حسن عليه‌السلام روز چهارم از جانب امام حسین عليه‌السلام روز پنجم از جانب امام سجاد عليه‌السلام ، روز ششم ازجانب امام باقر عليه‌السلام ، روز هفتم از جانب امام صادق عليه‌السلام ، روز هشتم از جانب امام کاظم عليه‌السلام ، روز نهم از جانب امام رضا عليه‌السلام و روز دهم از جانب شما طواف کردم و ایشان هستند که من بر اساس ولایتی که دارند دین خداوند را پذیرفته ام.

امام جواد عليه‌السلام فرمود: سوگند به خدا اکنون دارای دین خدا هستی همان دینی که جز آن از بندگانش پذیرفته نمی شود.

عرض کردم: چه بسا به نیابت از مادرتان فاطمه زهرا عليه‌السلام طواف کردم و گاهی طواف نکردم.

فرمود: این کار را بسیار بجا آور، زیرا بهترین عملی که انجام می دهی به خواست خداوند همین است. (178)

اظهار نظر جاهلانه درباره اسلام

علی بن ابراهیم از پدرش نقل می کند هنگامی که امام رضا عليه‌السلام به شهادت رسید با جمعی از شیعیان برای زیارت خانه خدا به مکه رفتیم و در این سفر به محضر امام جواد عليه‌السلام رسیدیم. در آنجا که بسیاری از شیعیان را دیدیم که از شهرهای مختلف برای دیدار آن حضرت آمده بودند. در این هنگام عبداللّه بن موسی عموی امام جواد عليه‌السلام که پیر مردی بزرگوار و دانشمندان بود وارد مجلس شد. او لباس خشن به تن کرده بود و آثار سجده رد پیشانیش آشکار بود.

امام جواد عليه‌السلام در حالی که پیراهن و ردایی از کتان در تن داشت و کفش سفید به پا کرده بود اتاق بیرون آمد مجلس شد. عبداللّه برخاست و از او استقبال کرد و بین چشمانش را بوسید. همچنین شیعیان حاضر در مجلس به احترام او برخاستند و حضرت بر روی صندلی نشستند. حاضران از روی حیرت و تعجب درباره خرد سالی آن حضرت به یکدیگر نگاه می کردند.

در این هنگام یکی از حاضران سکوت را در هم شکست و از عبداللّه عموی امام جواد عليه‌السلام سوالی کرد و او پاسخ غیر صحیحی داد.

امام جواد عليه‌السلام از پاسخ ناصحین عمویش خشمگین شد و رو به او کرد و فرمود: ای خدا بترس و پرهیزکار باش در پیشگاه خدا چرا از روی جهل به او ناآگاهی فتوا دادی. (179)

شیعه واقعی

مردی با خوشحالی بر امام جواد عليه‌السلام وارد شد، امام عليه‌السلام به او فرمود: چرا تو از این گونه شادمان می بینم؟

رض کرد: یابن رسول اللّه! شنیدم که پدرت فرمود: بهترین روزی که بنده خدا باید در آن خوشحال باشد روزی است که خداوند به او توفیق انفاق و نیکی به برداران مومن خود را می دهد. امروز ده نفر از برادران فقیر و عیالوارم از فلان جا برای کمک نزد من آمدند و من هم به هر یک از آنها کمک کردم، از این رو خوشحالم.

امام جواد عليه‌السلام فرمود: به جان خودم قسم سزاوار است که خوشحال باشی البته اگر اعمال خیر خود را محو و نابود نسازی.

عرض کرد: چگونه اعمالم را محو کنم در حالی که من از شیعیان خالص شما هستم.

امام جواد عليه‌السلام فرمود: با همین سخنی که داشتی صدقات و نیکی به برادران مومنت را باطل و نابود ساختی.

عرض کردن چگونه یابن رسول اللّه؟

امام جواد عليه‌السلام فرمود: این آیه را بخوان.

( یاایها الذین آمنوا لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی )

ای کسانی که ایمان آورده اید بخشهای خود را با منت و آزار باطل نسازید. (180)

عرض کرد: یا بن رسول اللّه! من منتی بر کسانی که به آنها کمک کردم نگذاردم و آنها را آزاری ندادم.

امام عليه‌السلام فرمود: خدای عزوجل فرمود: (صدقات خود را به منت و اذیت باطل نکنید)

نفرمودند: تنها با منت و آزار بر کسانی که به آنها می بخشید باطل نسازید.

آیا آزار به کسانی که مورد بخشش قرار گرفته اند مقرب خداوند یا ما؟

حضرت فرمود: تو فرشتگان و مرا آزار دادی و صدقه خود را محو کردی.

عرض کردم: چرا؟

امام عليه‌السلام : به خاطر اینکه گفتی من از شیعیان خالص شما هستم. آیا تو را می دانی شیعه خالص ما کیست؟

عرض کردم: نه

حضرت فرمود: شیعیان خالص ما مومن آل فرعون، حبیب نجار، سلمان، ابو ذر، مقداد و عمارند و تو خود را برابر آنها دانستی. آیا تو با این ادعا ملائکه و ما را آزار ندادی؟

آن مرد گفت: استغفراللّه و اتوب الیه، حال چگونه بگویم؟

حضرت فرمود: بگو من از دوستان شما و دشمن دشمنان شما هستم و دوستان دوسا دارم.

عرض کردم: همین گونه می گویم و از آنچه گفتم و موجب ناخشنودی شما و ملائکه گردید توبه می کنم.

امام عليه‌السلام فرمود: اکنون پاداش بخششهای توبه بازگشت. (181)

صبر وپاداش

پارچه ای را برای امام جواد عليه‌السلام ازشهر دیگری می آورند که از قیمت زیادی برخوردار بود. در بین راه دزدان سر راه آمدند و پارچه ها را به سرقت بردند. مسئول خرید پارچه حضرت را از ماجرای سرقت اموال او آگاه کرد.

امام عليه‌السلام باخط خود برای او نوشت: جان و اموال ما از بخششهای گواری الهی است و عاریه ای است که به ما سپرده است. پس هر کس بی صبری و جزعش بر صبرش غالب شود اجرش ضایع شده است و پناه به خداوند که چنین شود. (182)

فصل دوازدهم: قصه های زندگی امام هادی عليه‌السلام

امام هادی عليه‌السلام : کسی که قدر خود نداند از شر او آسوده نباش. (183)

شومی روزگار

حسن بن مسعود گوید: خدمت امام هادی عليه‌السلام رسیدم در حالی که انگشتم خراشیده است و شانه ام با مرکب سواری تصادف کرده و آسیب دیده بود و جامه هایم را عده ای از مردم پاره کرده بودند گفتم: ای روز! تو چه شوم هستی خداوند شر را از من بگرداند.

امام عليه‌السلام فرمود: ای حسن تو هم که با ما رفت و آمد داری گناه خود را به گردان بی گناه می گذاری.

حسن گوید: حیرت زده شدم و فهمیدم که خطا کرده ام. عرض کردم: ای آقای من از خداوند آمرزش می خواهم.

حضرت فرمود: ای حسن! روزگار چه گناهی دارد که وقتی شما به سزای اعمال خود می رسید آن را شوم می شمارید؟

گفتم: استغفراللّه ابدا، این توبه من باشد یابن رسول اللّه... (184)

اعدام بدعت گذار

فارس بن حاتم مردی منحرف و بدعتگزار بود که مردم که را فریب می داد و آنها را در دینداری خود تضعبف می کرد. این خبر به امام هادی عليه‌السلام رسید.

جنید گوید: امام هادی عليه‌السلام به من دستور داد تا فارس بن حاتم را به قتل برسانم. مقداری پول به من داد و فرمود: بااین پولها اسلحه ای خریداری کن و به نزد من بیاور. من هم رفتم شمشیری خریدم و به امام عليه‌السلام ارائه کردم. حضرت فرمود: این را برگردان و سلاح دیگری خریداری کن. من هم شمشیر را پس دادم و بجای آن ساطوری را خریدارم کردم و به امام عليه‌السلام نشان دادم.

حضرت فرمود این خوب است.

... بسوی فارس رفتم و در حالی که بعد از نماز مغرب از مسجد بیرون می آمد ساطور را محکم بر سر او زدم که افتاد و مرد و فورا ساطور را دور انداختم. مردم جمع شدند و مرا دستگیر کردند زیراکسی جز من آنجا نبود اما از آنجایی که سلاح و چاقویی را با من ندیدند و اثری از ساطور مشاهده نکردند مرا آزاد کردند. (185)

شکر نعمت

ابو هاشم جعفری گوید: در تنگنای سختی از زندگی گرفتار شدم، به حضور امام هادی عليه‌السلام رفتم، وقتی در محضر او نشستم فرمود: ای اباهاشم درباره کدام نعمتی که خداوند به تو داده است می توان شکر گذار او باشی؟

من ساکت ماندم وندانستم چه بگویم.

حضرت فرمود: خداوند ایمان را روزی تو کرد و به وسیله آن بدنت را از آتش دوزخ مصون کرد و عافیت و سلامتی را نصیب تو گردانید و تو را بر اطاعتش یاری نمود و به تو قناعت بخشید و از اینکه خوار و بی آبرو گردی حفظ کرد.

ای ابا هاشم من در آغاز این نعمتها را به تو یاد آوری کردم چرا که گمان بردم می خواهی از آن کسی که آن نعمتها را به تو بخشیده است شکایت کنی و من دستور دادم صد دینار به تو بپردازد آن را دریافت کن. (186)

مقاومت در برابر هوسرانان

متوکل به اطرافیان خود می گفت: محمد بن علی مرا خسته و درمانده کرده است، از می گساری و همنشینی با من سرباز می زند و من نمی توانم فرصت مناسبی بدست آورم (تا او را به گناه آلوده سازم و نزد مردم خوار و خفیف سازم)

آنها گفتند: اگر او نفوذناپذیر است برادرش موسی هست و اهل ساز و آواز است، می خورد و می آشامد و عشق بازی می کند. متوکل گفت: دنبالش روید و او را حاضر کنید تا به جای محمد بن علی امام هادی عليه‌السلام جا بزنیم و بگوییم این همان محمد بن علی است.

به او نامه نوشت و با احترام حرکتش داد و بنی هاشم و سران لشکری و مردم استقبالش رفتند به این شرط که وقتی به سامره وارد شود متوکل قطعه زمینی به او واگذارد و ساختمانی در آن بنا کند و می فروشان و آوازه خوانان را نزد او فرستد و به او احسان و خوشرفتاری نماید و ساختمانی آراسته برایش تهیه کند و در آن با او ملاقات کند.

وقتی موسی حرکت کرد و به مقصد رسید امام هادی عليه‌السلام بر روی پل و صیف که جای ملاقات وارد شوندگان بود برخورد کرد، به وی سلام کرد و احترام گذارد، سپس فرمود: این مرد (متوکل) تو را احضار کرده است تا آبرویت را ببرد و او ارزش تو بکاهد پس مبادا نزد او اقرار کنی که هیچگاه شراب آشامیده ای.

موسی گفت: اگر مرا به شراب دعوت کند چه کنم؟

امام عليه‌السلام فرمود: ارزش خود را کم نکن، او می خواهد تو را رسوا کند. موسی نپذیرفت و حضرت سخن خود را تکرار کرد اما وقتی دید موسی می پذیرد فرمود: این مجلسی است که هرگز تو و متوکل در آن گردهم نیاید. و همین طور هم شد و ملاقاتی صورت نگرفت تا اینکه متوکل کشته شد. (187)

کمک به بیماران

بن علی گوید: من بیمار شدم و شبانه پزشکی برای معالجه ام آمد و دارویی برایم نسخه کرد که در شب بیاشامم و تاچند روز ادامه دهم اما توان تهیه آن دارو را نداشتم. هنوز پزشک از در آن بود وارد شد و گفت امام هادی عليه‌السلام باشیشه ای که همان دارو در آن بود وارد شد و گفت امام هادی عليه‌السلام به تو سلام می رساند و می فرماید: این دارو را برای چند روز بگیر و مصرف کن. من هم آنرا گرفتم و آشامیدم و بهبودی یافتم. (188)

موعظه موثر امام هادی عليه‌السلام

متوکل خلیفه ظالم عباسی بود که از اقتدار امام هادی عليه‌السلام نگران بود. شخصی نزد او رفت و درباره امام هادی عليه‌السلام چینی کرد که در منزل او اسلحه و نامه های حمایت شیعیان قم وجود دارد و می خواهد بر علیه حکومت قیام کند.

وکل گروهی ترک را به منزل او فرستاد، آنها به خانه امام عليه‌السلام حمله کردند اما چیزی نیافتند ومشاهده کردند که حضرت در اتاقی که فرش ندارد مشغول تلاوت قرآن است. او را با خود نزد متوکل بردند و گفتند: ما چیزی رد خانه او نیافتم و وقتی به منزل او وارد شدیم مشاهده کردیم که بطرف قبله نشسته است قرآن می خواند.

متوکل که مشغول میگساری بود و کاسه ای از شراب در دست داشت وقتی امام عليه‌السلام را مشاهده کرد او را احترام و اکرام نمود و کنار خود نشاند و کاسه شرابی را که در دست به او تعارف کرد.

امام عليه‌السلام فرمود: به خدا قسم هرگز تا به حال شراب در گوشت و خون من وارد نشده است، مرا از این کار معذور بدار و متوکل هم او را معذور داشت و گفت: شعری برای ما بخوان.

امام عليه‌السلام فرمود: من شعر زیادی در حفظ ندارم.

متوکل گفت: باید برای ما شعر بخوانی.

امام عليه‌السلام در حالی که نزد او نشسته بود اشعاری به این مضمون خواند:

بر روی قله کوهها منزل کردند و مردان مسلح از آنها پاسداری می کردند اما هیچیک از اینها نتوانست جلوی مرگ آنها را بگیرد و آنان را از گزند حوادث حفظ کند.

در پایان از آن قله های بلند و کاخهای مستحکم به درون قبر کشیده شدند.

ندا دهنده ای پس از دفن آنها فریاد زد کجا رفت آن زینتها، دستبندها و شکوه و جلال؟ کجایند آن چهره های پرورده نعمتها که از روی ناز و نخوت در پس پرده های زیبا خود را از مردم مخفی نگاه می داشتند؟

عاقبت قبر آنها را رسوا ساخت و چهره های ناز پرورده جولانگاه کرمهای زمین شد. مدتی طولانی از دنیا خوردند و آشامیدند اما از آن همه خوردن، خود خوراک حشرات زمین شدند.

متوکل که این اشعار تکان دهنده را از امام هادی عليه‌السلام شنید بسیار متاثر شد و گریه کرد به گونه های که ریش او از اشک چشمانش تر شد و اهل مجلس همه گریه کردند. آنگاه متوکل چهار هزار دینار به او داد و با احترام به منزلش فرستاد. (189)

شکر خداوند

محمد بن سنان گوید: به محضر امام هادی عليه‌السلام رسیدم و آن حضرت فرمود: ای محمد! برای آل فرج پیش آمدی رخ داده است؟

عرض کردم: آری، عمر بن فرج (که والی ظالم مدینه بود) وفات کرد.

حضرت بیست و چهار مرتبه الحمدللّه گفت.

عرض کردم: آقای من اگر می دانستم این خبر شما را مسرور می کند پا برهنه می دویدم و این خبر را برای شما می آوردم.

حضرت فرمود: ای محمد مگر نمی دانی او - خدایش لعنت کند - چه حرفی به پدرم محمد بن علی گفت؟

عرض کردم: نه.

امام عليه‌السلام فرمود: درباره موضوعی پدرم با او سخن می گفت که در جواب گفت: به گمانم تو مست هستی.

پدرم گفت: خدایا تو خود می دانی که من امروز برای رضای تو روزه گرفته ام

پس طعام غارت و ذلت و اسارت را به او بچشان. به خدا سوگند چند روزی نگذشت که اموال و دارائیش به غارت رفت و اسیر گردید و اکنون هم مرده است - خدایش رحمت نکند - خداوند از او انتقام گرفت و همواره انتقام دوستانش را از دشمنانش می گیرد. (190)

دوری از اقوام منحرف

الجعفری می گوید: امام هادی یا امام رضا عليه‌السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحمن بن یعقوب می بینم؟

عرض کردم: او دائی من است.

حضرت فرمود: او درباره خدا سخن نادرستی می گوید، خداوند را (بصورت اجسام و اوصاف آنها) توصیف می کند در حالی که خداوند این گونه توصیف نمی شود. پس یا با او همنشین باش و ما را رها کن و یا با ما همنشین باش و او را رها کن.

عرض کردم: او هر چه می خواهد بگوید، اگر من به گفته هایش اعتقادی نداشته باشم چه ضرری برای من دارد؟

امام عليه‌السلام فرمود: آیا نمی ترسی از اینکه بر او عذابی نازل شود و هر دوی شما را فرا گیرد؟ آیا داستان کسی که از یاران موسی عليه‌السلام بود و پدرش از یاران فرعون بود را نمی دانی؟ وقتی لشکر فرعون به موسی رسید آن پسر از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کند و به اصحاب موسی ملحق سازد و پدرش همراه لشکر فرعون می رفت. این پسر با پدر ستیزه می کرد تا این که هر دو به کناری از دریا رسیدند و با غرق شدن فرعون و اصحابش آنها هم غرق شدند. خبر به موسی عليه‌السلام رسید فرمود: او در رحمت خداست اما وقتی عذاب نازل شد کسی که همراه گنهکار است دفاعی نشود. (191)

فصل سیزدهم: قصه های زندگی امام حسن عسکری عليه‌السلام

امام حسن عسکری عليه‌السلام : از تواضع است که بر هر کس بگذری سلام کنی (192)

افشای جاسوس

ابوهاشم گوید: من و عده ای از شیعیان در زندان متوکل بسر می بردیم و شخصی هم که می گفتند از علویان و شیعیان است با ما بود.

روزی امام حسن عسکری عليه‌السلام را به زندان آوردند. آن حضرت التفاتی کرد و فرمود: اگر کسی که از شما نیست در میان شما نبود می گفتم که هر کدام چه وقت از زندان آزاد می شوید، آنگاه با دست اشاره به آن مردی که می گفتند از شیعیان و علویان است کرد که از نزد آنها خارج شود و او هم بیرون رفت.

سپس امام حسن عسکری عليه‌السلام فرمود: این مرد از شما نیست از او دوری کنید، او نوشته ای در زیر لباس دارد که سخنان شما در آن نوشته و برای سلطان می فرستد.

یکی از آنها برخاست و او را تفتیش کرد و دید کاغذی در زیر لباس دارد که همه اخبار زندانیان را در آن نوشته است. (193)

دافعه امام عليه‌السلام

امام حسن عسکری عليه‌السلام وکلیل داشت که در منزل آن حضرت در اتاقی سکونت داشت و خدمتگزاری سفید پوست همراه او بود. روزی وکیل خواست خادم را بر دوش خود حمل کند اما خادم نپذیرفت مگر اینکه برای او شرابی بیاورد.

وکیل با ترفندی که به کار زد شرابی برای او تهیه کرد و نزد وی آورد.

ان اتاق وکیل و اتاق امام حسن عسکری عليه‌السلام سه اتاق در بسته فاصله بود. وکیل حضرت گوید: من ناگاه متوجه شدم که درهای بسته باز می شود و امام عليه‌السلام تشریف آورد و درب اتاق ایستاد و فرمود: از خدا پروا کنید، از خدا بترسید، و وقتی صبح شد مرا از خانه بیرون کرد و دستور داد خادم را بفروشند. (194)

اهتمام به عبادت

زمانی که امام حسن عسکری عليه‌السلام در زندان صالح بن وصیف بسر می برد عباسیون و صالح بن علی و کسانی که از مذهب تشیع منحرف بودند نزد صالح رفتند تا از او بخواهند بر امام حسن عليه‌السلام سختگیری کند.

صالح گفت: چه کنم؟ من دو نفر از شرورترین افراد را بر او گماشتم اما در اثر مشاهده رفتار او هر دو در نماز و عبادت خود بسیار کوشا شدند. به آنها گفتم چه خصلتی در حسن بن علی است که این گونه در شما تاثیر گذارده است؟

گفتند: چه می گویی درباره مردی که روز را روزه می گیرد و شب را عبادت می کند، نه سخن می گوید و نه به چیزی سر گرم می شود، وقتی به او نگاه می کنیم رگهای گردن ما می لرزد و حالی به ما دست می دهد که نمی توانیم خود را نگه داریم.

وقتی این سخنان را از صالح بن وصیف شنیدند ناامید برگشتند. (195)

پاسخ به یک سوال

احمد بن اسحاق خدمت امام حسن عسکری عليه‌السلام رسید و از او در خواست کرد نوشته ای به او بدهد آنگاه قلمی را هم که امام عليه‌السلام با آن نوشت از او مطالبه کرد و عرض کرد: فدایت شوم مطلبی در دل دارم که بخاطر آن غمگینم، می خواستم آن را از پدر شما سوال کنم که موفق نشدم.

حضرت فرمود: سوال تو چیست؟

عرض کردم: آقای من! از پدران شما برای ما روایت کرده اند که خوابیدن پیامبران بر پشت و خوابیدن مومنین به جانب راست و خوابیدن منافقین به جانب چپ و خوابیدن شیاطین برو و بطور دمر است، آیا همین طور است؟

حضرت فرمود: بله همین طور است. (196)

نامگذاری به نامه ائمه عليهم‌السلام

هارون بن مسلم گوید: پسرم احمد دارای فرزندی شد و من بسیار دوست داشتم که نام او را جعفر و کنیه اش را اباعبداللّه گذارم. نامه ای به امام حسن عسکری عليه‌السلام نوشتم که در لشکرگاه محاصره بود و از او خواستم تا نام و کینه او را مشخص کند.

روز هفتم نامه امام عليه‌السلام بدستم رسید که در آن آمده بود نام او را جعفر و کنیه اش را اباعبداللّه بگذار و برایم دعا کرده بود. (197)

برکات حجت خدا

احمد بن اسحاق گوید: بر امام حسن عسکری عليه‌السلام وارد شدم و می خواستم از امام بعد از او سوال کنم. امام عليه‌السلام قبل از سوال من فرمود: ای احمد بن اسحاق! خداوند زمین را از زمان خلقت آدم تا روز قیامت از وجود حجت خالی نمی گذارد و به وسیله اوست که بلا را از اهل زمین دور می گرداند، باران می بارد و برکات زمین ظاهر می شود.

عرض کردم: یابن رسول اللّه: امام بعد از شما کیست؟

امام عليه‌السلام با عجله برخاست و داخل اتاق دیگر شد و در حالی که بچه سه ساله ای که همانند ماه شب چهاردهم زیبا بود را بر دوش داشت بازگشت و فرمود: ای احمد اگر نزد خداوند و ما دارای ارزش و مقامی نبودی فرزندم را به تو نشان نمی دادم، او هم نام رسول اللّه صلى‌الله‌عليه‌وآله است که زمین را پر از قسط و عدل می کند همانا گونه که پر از ظلم و جور شده است.

ای احمد! مثل او در این امت مثل حضرت خضر عليه‌السلام و ذوالقرنین است. به خدا قسم غیبتی می کند که هر کس جز آنکه خداوند او را بر امامتش ثابت و استوار و استوار نگاه داشته است و توفیق دعا برای تعجیل در فرج او داده است از اعتقاد به او منحرف می گردد.

عرض کردم: مولای من! آیا نشانه های دارد که قلبم به آن مطمئن شود؟

در این هنگام کودک سه ساله با زبان فصیح عربی گفت: انا بقیه اللّه فی ارضه و المنتقم من اعدائه.

من بقیه اللّه در زمین و انتقام گیرنده از دشمنان خدا هستم.

احمد بن اسحاق گوید: من در حالی که بسیار خوشحال بودم از محضر امام عليه‌السلام خارج شدم و روز بعد خدمت او رسیدم و عرض کردم: از لطفی که دیروز به من کردید بسیار مسرور شدم، اما بفرمائید سنتی که از خضر و ذوالقرنین در او چیست؟ امام عليه‌السلام فرمود: طولانی شدن غیبت اوست.

عرض کردم: یا بن رسول اللّه غیبت او طولانی می شود؟

فرمود: قسم به پروردگارم اکثر معتقدین به او از امامتش بر می گردند و کسی جز آنکه در عهد ولایت ما پا برجاست و ایمان در قلب او نوشته شده است و با روح الهی تایید شده است ثابت قدم نمی ماند.

ای احمد! آنچه به تو می گفتم سری از اسرار الهی است، از دیگران مخفی بدار و از شکر گزاران باش که با مادر علیین بهشت خواهی بود. (198)