ربیع میگوید: نزد هارون بازگشتم، و جریان ملاقات خود را با امام کاظم
عليهالسلام
و سخن آن حضرت را به هارون گزارش دادم.
هارون به من گفت: «نظر تو درباره موسی بن جعفر
عليهالسلام
چیست؟ ».
ربیع گفت: «ای سرور من! اگر در روی زمین خطّی بکشی، و موسی بن جعفر
عليهالسلام
وارد آن خط گردد، سپس بگوید: از آن خط، خارج نمیشوم، هرگز خارج نخواهد شد»
.
هارون گفت: «همین طور است که گفتی، و من بیشتر دوست دارم که او در نزد من باشد» [یعنی او با این مقاومتی که دارد، بهتر است در نزد من، تحت نظر باشد].
در روایت دیگر آمده: هارون به ربیع گفت: «مبادا این ماجرا را برای کسی تعریف کنی».
ربیع میگوید: تا هارون زنده بود این ماجرا را برای کسی نقل نکردم، و بعد از مرگش نقل کردم.
2- پیام دیگر هارون به امام کاظم
عليهالسلام
در زندان، و پاسخ آن حضرت
شیخ طوسی (ره) از محمّد بن غیاث در ضمن روایتی چنین نقل میکند:
هارون، [وزیر خود] یحیی بن خالد را به زندان نزد امام کاظم
عليهالسلام
فرستاد، و به او گفت: «برو زندان، و آن حضرت را از غل و زنجیر آزاد کن، و سلام مرا به او برسان، و به او بگو: پسر عمویت (هارون) میگوید: «قبلا من سوگند یاد کردهام که تو را آزاد نسازم، تا اقرار کنی که با من رفتار بد کردهای، و از من درخواست عفو از
________________________________
گذشته نمائی، اقرار تو موجب ننگ برای تو نیست، و درخواست تو از من، موجب نقص و عیب تو نخواهد بود، این پیام رسان یحیی بن خالد، مورد اطمینان من، و وزیر و فرماندار من میباشد، از او درخواست کن به مقداری که مرا از ذمّه سوگند، برهاند، آنگاه به سلامت هرکجا خواهی برو».
محمّد بن غیاث میگوید: موسی پسر یحیی بن خالد، به من خبر داد که حضرت موسی بن جعفر
عليهالسلام
، (در پاسخ پیام هارون) به پدرم یحیی چنین فرموده بود: «ای ابا علی! مرگ من فرا رسیده، و بیش از یک هفته، بیشتر در این دنیا نخواهم بود».
3- ابلاغ پیام هارون، توسّط یحیی، در مورد قتل امام کاظم
عليهالسلام
روایت شده: روزی هارون در مجلسی که پر از جمعیّت بود، نشست، و به حاضران گفت: «ای مردم! فضل بن یحیی در موضوعی [پیامرسانی قتل امام کاظم
عليهالسلام
به سندی بن شاهک] از من نافرمانی کرده است، به نظرم میآید او را لعنت کنید». حاضران او را آن چنان لعنت کردند، که آن خانه از صدای آنها لرزید.
یحیی بن خالد برمکی، پدر فضل از جریان آگاه شد، سوار بر مرکب شد و خود را از در خصوصی قصر هارون، به هارون رسانید، و هارون قبلا به ورود او آگاهی نداشت، آنگاه یحیی به هارون گفت: «ای امیر مؤمنان! به من توجّه کنید».
هارون، مضطربانه گوش فرا داد، یحیی گفت: «پسرم فضل، جوان (ناپخته) است، من به جای او فرمان تو را اجرا میکنم».
هارون، شادمان شد و به مردم رو کرد و گفت: فضل در موضوعی از من نافرمانی کرد، او را لعنت کردم، اکنون توبه کرده و به اطاعت فرمان من تن داده، اینک او را دوست بدارید».
حاضران گفتند: «ما با کسی که با شما دوست است، دوست هستیم، و با دشمنان تو دشمن میباشیم، اکنون فضل را دوست میداریم».
آنگاه یحیی با سرعت به بغداد رفت، مردم در مورد آمدن یحیی به بغداد، پریشان شدند و هر کسی در مورد راز آمدن او به بغداد، سخنی میگفت. یحیی گفت: «من برای تعمیر قلعه و رسیدگی به امور کارگزاران دولتی به بغداد آمدهام»، و چند روزی او به این کارها سرگرم بود. در این ایّام، سندی بن شاهک را طلبید، و به او فرمان داد که دستور هارون را [در مورد قتل امام کاظم
عليهالسلام
] اجرا سازد، سندی ابن شاهک، فرمان او را اجرا نمود.
روایت شده: یحیی بن خالد، خرما و ریحان زهرآلود برای امام کاظم
عليهالسلام
فرستاد، و طبق روایت دیگر، آن حضرت را با سی عدد خرمای زهرآلود، مسموم نمود.
[افّ بر تو ای دنیای دنیاپرستان خودباخته، و نفرین بر تو ای یحیی، که به خاطر دنیا و ریاست دنیا، پسرت را ناپخته خواندی، و خود به بزرگترین و ناجوان مردانهترین کار دست زدی، فکر میکردی زرنگی کردی و چند روز دنیای خود را آباد نمودی، غافل از آنکه پس از چند صباحی، چنگال مرگ، گلویت را فشرده و تو را به به دوزخ، نزد طاغوتیان هوسباز گذشته افکند].
4- دسیسه سندی بن شاهک، و گفتار امام در ردّ دسیسه او
[چنانکه گفتیم، امام کاظم
عليهالسلام
را در زندان، مسموم نموده و او بر اثر آن مسمومیّت، به شهادت رسید، ولی سندی بن شاهک، ترفند و دسیسهای به کار برد تا وانمود کند، آن حضرت به مرگ طبیعی از دنیا رفته است]. روایت شده:
سندی بن شاهک، سه روز قبل از وفات امام کاظم
عليهالسلام
قاضیها و افراد (به اصطلاح) عادل را احضار کرد، و امام کاظم
عليهالسلام
را نزد آنها آورد، و گفت:
«مردم میگویند: ابو الحسن، موسی بن جعفر
عليهالسلام
در سختی و تنگی به سر میبرد، و اکنون او را مینگرید که نه بیمار است، و نه در تنگی و سختی است».
امام کاظم
عليهالسلام
به حاضران رو کرد و فرمود: «گواهی دهید که من بر اثر زهری که به من خوراندهاند، کشته میشوم، گواهی دهید که ظاهرا سالم به نظر
میرسم، ولی مسموم شدهام، و در آخر همین روز، رنگم به سختی قرمز میشود، و روز بعد رنگم شدیدا زرد میگردد، و روز سوّم، رنگم سفید میگردد، و آنگاه به جوار رحمت و رضوان حقّ میشتابم».
5- لرزیدن سندی بن شاهک در حضور هشتاد نفر از علماء، بر اثر گفتار امام کاظم
عليهالسلام
شیخ صدوق (ره) از حسن بن محمّد بشّار نقل میکند که گفت: یکی از شیوخ و بزرگان اهل تسنّن که مورد قبول آنها است و از اهالی «قطیعة الرّبیع» است نقل کرد: من با بعضی از بنی هاشم که مردم به فضل او اعتراف داشتند، ملاقات کردم، که هیچ کس را در عبادت و علم، مانند او ندیده بودم.
گفتم: «چه کسی را با چه حال دیدهای؟ ».
گفت: در زمان سندی بن شاهک (عصر حکومت هارون) ما را که هشتاد نفر از شخصیّتهای نیک بودیم، در خانهای جمع کردند، در آنجا به حضور موسی بن جعفر
عليهالسلام
رفتیم، سندی بن شاهک به ما رو کرد و گفت:
«ای مردم! این مرد را بنگرید، آیا به او آسیبی رسیده است؟ زیرا مردم گمان میکنند که به او آسیبی رسیده، و در این باره، زیاد حرف میزنند، ببینید؛ این منزل و فرش وسیع او است که هیچگونه تنگی در آن نیست، و امیر مؤمنان (هارون) قصد سوئی نسبت به او ندارد، بلکه انتظار میرود که امیر مؤمنان (هارون) به اینجا بیاید و با ایشان (امام کاظم
عليهالسلام
) مناظره کند، اینک این شخص را بنگرید که سالم است و در خانه وسیع جای دارد و در همه امور در وسعت است، خودتان احوالش را از خودش بپرسید».
آن شیخ گفت: ما توجّهی جز نگاه به سیمای او (امام کاظم
عليهالسلام
) و فضل و آثار عبادت او نداشتیم [سیمای نورانی آن حضرت، ما را تحت الشّعاع قرار داده بود].
308در این هنگام امام کاظم
عليهالسلام
دهان گشود و چنین فرمود:
«امّا آنچه که درباره وسعت منزل و امثال آن میگوید، اکنون همان گونه است که میگوید، ولی به شما ای حاضران! خبر دهم، من به وسیله نه عدد خرمای زهرآلود، مسموم شدهام، و من فردا به حالت احتضار در خواهم آمد و پس فردا میمیرم».
آن شیخ میافزاید: «در این هنگام به چهره سندی بن شاهک نگاه کردم، دیدم بسیار پریشان است و همچون شاخههای درخت خرما میلرزد».
حسن بن محمّد میگوید: «این شیخ (روایت کننده روایت فوق) از نیکان اهل تسنّن، و بزرگمردی راستگو است، و سخنش مورد قبول و اطمینان مردم است».
6- ملاقات طبیب با امام کاظم
عليهالسلام
و سخن آن حضرت
روایت شده: فردای آن روز، طبیب نزد امام کاظم
عليهالسلام
آمد، و گفت:
«حالت چطور است؟ ».
امام کاظم
عليهالسلام
توجّه به او نکرد، وقتی که آن طبیب اصرار بسیار کرد که حالت چطور است؟ ، امام کاظم
عليهالسلام
زردی کف دستش را به طبیب نشان داد، که آثار زهر در کف دست آن حضرت، دیده میشد، فرمود: «این، بیماری من است».
طبیب به نزد کارگزاران زندان بازگشت و گفت: «سوگند به خدا او (امام کاظم
عليهالسلام
) به آنچه بر او روا داشتهاید، از شما آگاهتر است»، سپس آن حضرت (بر اثر همان زهر) از دنیا رفت.
7- وصیّت امام کاظم
عليهالسلام
قطب راوندی، از محمّد بن فضل هاشمی روایت میکند که گفت: من یک
روز قبل از شهادت امام کاظم
عليهالسلام
نزدش رفتم، به من فرمود: «من ناچار میمیرم، وقتی که جنازهام را به خاک سپردی، در بغداد توقّف نکن، به مدینه برو و این امانتها را همراه خود به مدینه ببر، و به علی بن موسی
عليهالسلام
[امام رضا
عليهالسلام
] برسان؛
فهو وصیّی و صاحب الامر بعدی
: «او وصیّ من، و امام بعد از من است».
من به دستور آن حضرت عمل کردم و امانتها را به حضور امام رضا
عليهالسلام
رساندم.
8-
آخرین سخن امام کاظم
عليهالسلام
و غسل و کفن او
شیخ مفید (ره) در ارشاد، مینویسد: روایت شده؛ وقتی که لحظات آخر عمر امام کاظم
عليهالسلام
فرا رسید، به سندی بن شاهک (زندانبان) فرمود:
«دوستی در بغداد دارم که از اهالی مدینه است، و خانهاش مجاور خانه عباس بن محمّد در محل «مشرعة القصب» میباشد، او را حاضر کن تا سرپرستی غسل و کفن مرا به عهده بگیرد، و او انجام داد.
سندی بن شاهک میگوید: از امام کاظم
عليهالسلام
خواستم، به من اجازه بدهد، تا خودم او را کفن کنم.
آن حضرت به من، این اجازه را نداد، و فرمود: «ما خاندانی هستیم که مهریّه زنانمان، و مخارج اوّلین حجّ ما، و کفن مردگان ما از مال پاک خودمان میباشد، و کفن من نزد خودم موجود است
، و میخواهم عهدهدار غسل و کفن و دفن من، فلان دوستم باشد»
پس همان شخص که نام برده بود، حاضر شد و کارهای مزبور را انجام داد.
___________________________________
9
- گواهی دادن بیش از پنجاه نفر به وفات امام کاظم
عليهالسلام
امام کاظم
عليهالسلام
در بغداد، در زندان سندی بن شاهک در 25 ماه رجب
سال 183 هجرت
بر اثر مسموم شدن، از دنیا رفت.
از عمر بن واقد روایت شده: من در بغداد بودم، سندی بن شاهک در یکی از شبها مرا طلبید، ترسیدم از این که قصد سوئی به من دارد، وصیّتهای لازم خود را به عیالم نمودم، و گفتم: انّا للّه و انّا الیه راجعون» سپس سوار بر مرکب شده و نزد سندی بن شاهک رفتم، وقتی که نگاهش به من افتاد، گفت: «گویا تو را ترسانده و وحشت زده کردیم».
گفتم: آری.
گفت: در اینجا جز خیر چیزی نیست.
گفتم: پس کسی را به خانه من بفرست، تا خبر سلامتی مرا به عیالم برساند.
گفت: «چنین میکنم»، سپس گفت: «ای ابا حفص! آیا میدانی چرا به سراغ تو فرستادیم؟ ».
گفتم: نه.
گفت: آیا موسی بن جعفر را میشناسی؟
گفتم: «آری، به خدا سوگند، من او را میشناسم، و بین من و او سالها دوستی برقرار است».
آنگاه سندی بن شاهک گفت: در بغداد چه کسانی را که سخنشان را مردم بپذیرند میشناسی؟
__________________________________
و در کتاب تذکره سبط ابن جوزی آمده: هارون، آن حضرت را به سوی بغداد برد، و در سال 175 ه ق او را زندانی کرد، و در زندان او تا سال 188 ه ق (13 سال) در ماه رجب وفات کرد (مؤلّف).
عدّهای را نام بردم که میشناسم، در این هنگام به خاطرم خطور کرد که موسی بن جعفر
عليهالسلام
از دنیا رفته است.
سندی بن شاهک، به سراغ همه آنها که نام برده بودم فرستاد، و همه را مانند من احضار کرد و از آنها پرسید: آیا کسانی که موسی بن جعفر
عليهالسلام
را بشناسد، میشناسید؟ آنها گفتند: آری، و عدّهای را نام بردند، او به سراغ آنها فرستاد و آنها را نیز احضار کرد، و همه ما که حدود پنجاه و چند نفر بودیم، در خانه اجتماع کردیم، که همه ما امام کاظم
عليهالسلام
را میشناختیم، و با او مصاحبت کرده بودیم، صبح شد، سندی بن شاهک برخاست و به خانهاش رفت، ما نماز صبح را خواندیم.
آنگاه نویسنده سندی بن شاهک، از خانه او بیرون آمد و در دستش طوماری بود و در آن طومار، نام ما و آدرس خانههای ما را نوشته بود، و شغل و پست ما را نیز نگاشت و سپس به خانه سندی بن شاهک رفت، طولی نگذشت که سندی نزد من آمد و دست بر من زد و گفت: «ای ابا حفص! برخیز». برخاستم و حاضران نیز برخاستند و وارد اطاقی [که جنازه موسی بن جعفر
عليهالسلام
در آنجا بود] شدیم.
سندی بن شاهک به من رو کرد و گفت: «ای ابا حفص! روپوش را از روی موسی بن جعفر
عليهالسلام
کنار بزن». روپوش را کنار زدم، فهمیدم که آن حضرت از دنیا رفته است، گریه کردم و کلمه استرجاع (انّا للّه... ) گفتم.
آنگاه سندی بن شاهک به همه حاضران گفت: «به موسی بن جعفر
عليهالسلام
نگاه کنید»، آنها نگاه کردند، سپس گفت: «همه شما گواهی دهید که این جنازه، جنازه موسی بن جعفر
عليهالسلام
است»، آنگاه به غلامش گفت: جامه را از بدن موسی بن جعفر
عليهالسلام
کنار بزن، او چنین کرد، سندی بن شاهک به ما گفت:
«بدن موسی بن جعفر را ببینید، آیا در بدن او آثاری که خوشتان نیاید میبینید؟ »، گفتیم: «نه، چیزی نمیبینیم، جز اینکه او از دنیا رفته است».
در این هنگام سندی بن شاهک، به ما گفت: «پس از اینجا بیرون نروید تا او
را غسل دهید و من او را کفن نموده و به خاک بسپارم».
ما در آنجا ماندیم تا اینکه جنازه آن حضرت را غسل دادند و کفن کردند، و به سوی قبرستان حمل نمودند، سندی بن شاهک، بر او نماز خواند».
10- حضرت رضا
عليهالسلام
در بالین جنازه پدر
مؤلّف گوید: در روایت که از مسیّب نقل شده: مسیّب گوید: «سوگند به خدا من آن افراد را با چشم خود دیدم، گمان میکردند که خودشان پیکر موسی بن جعفر
عليهالسلام
را غسل میدهند، ولی دست آنها به بدن آن حضرت نمیرسید، آنها گمان میکردند خودشان بدن آقا را حنوط میکنند، و کفن مینمایند، ولی من میدیدم که آنها هیچ کاری انجام نمیدهند، بلکه شخصی شبیهترین مردم به امام کاظم
عليهالسلام
را دیدم که آن حضرت را غسل میداد و حنوط نمود و کفن کرد، ولی در ظاهر نشان میداد که آنها را کمک میکنند.
آنها نیز (او را میدیدند، ولی) او را نمیشناختند، پس از آنکه جنازه موسی بن جعفر
عليهالسلام
را به خاک سپردیم، و کارها به پایان رسید، آن آقای ناشناس به من رو کرد و فرمود: «ای مسیّب! تو در مورد پدرم زمانی شکّ کردی، ولی در مورد من هرگز شک نکن؛
فانّی امامک و مولاک و حجّة اللّه علیک بعد أبی...
: «همانا من امام و مولای تو و حجّت خدا بر تو بعد از پدرم هستم، ای مسیّب! مثل من همانند مثل حضرت یوسف صدّیق
عليهالسلام
است، و مثل آنها (غسلدهندگان و کفن کنندگان) مثل برادران یوسف
عليهالسلام
است که وقتی نزد یوسف
عليهالسلام
آمدند، یوسف آنها را میشناخت، ولی آنها یوسف را نمیشناختند».
11- امضاء نکردن احمد حنبل، چرا؟
روایتکننده میگوید: جنازه امام کاظم
عليهالسلام
را در میان تابوت نهاده
و (از میان زندان) بیرون آوردند، شخصی در کنار جنازه، فریاد میزد:
هذا امام الرّافضة فاعرفوه
: «این امام رافضیان (شیعیان) است، او را بشناسد».
سپس جنازه را به بازار آوردند، در آنجا بر زمین نهادند، سپس در آنجا اعلام کردند که: «این جنازه موسی بن جعفر
عليهالسلام
است که به مرگ طبیعی از دنیا رفته است، بیائید جنازه را نگاه کنید».
مردم از هر سو آمدند و بر جنازه نگاه میکردند، اثر زخم و خفگی در بدن او ندیدند، و در پای او اثر حنا دیده میشد، سپس دستاندرکاران حکومت، به علماء و فقهاء دستور دادند تا گواهی خود را در مورد اینکه موسی بن جعفر
عليهالسلام
به مرگ طبیعی از دنیا رفته، بنویسند و امضاء کنند، همه آنها نوشتند و امضاء کردند، جز احمد بن حنبل [رئیس مذهب حنبلی] که هر چه او را سرزنش کردند و زجر دادند، چیزی ننوشت.
مؤلّف گوید: شاید [این مردانگی و حقشناسی و] ننوشتن و امضاء نکردن «احمد بن حنبل» از این رو بود، که او از محضر امام کاظم
عليهالسلام
کسب علوم کرده بود، و کرامات و معجزات آن حضرت را دیده بود، از جمله مؤلّف کتاب «الدرّ النّظیم» نقل میکند که: احمد بن حنبل گفت: روزی به حضور حضرت موسی بن جعفر
عليهالسلام
رفتم تا مطالبی نزدش قرائت کنم و از محضر علمی او بهرهمند گردم، ناگاه اژدهائی دیدم که دهانش را بر گوش موسی بن جعفر
عليهالسلام
نهاده، گوئی با آن حضرت سخن میگفت، پس از آنکه فارغ شد، حضرت موسی بن جعفر
عليهالسلام
سخنی به او فرمود که من آن را نفهمیدم، سپس آن اژدها بیرون رفت، آن حضرت در این وقت به من رو کرد و فرمود: «ای احمد! این، فرستاده جنّیان بود، آنها در مسألهای اختلاف داشتند، او نزد من آمد و مسأله خود را پرسید و من جواب او را دادم و رفت، ای احمد! تو را به خدا سوگند میدهم، این جریان را تا من زندهام، به هیچ کس خبر نده، وقتی که از دنیا رفتم خبر بده»، و من بعد از
وفات آن حضرت، این جریان را خبر دادم.
روایت شده: آن بازاری را که جنازه امام کاظم
عليهالسلام
در آنجا، در معرض تماشای مردم قرار دادند، به نام «سوق الرّیاحین» [بازار گلها] خواندند، و در آن محل، بنائی ساختند که دارای در بود، تا مردم پای خود را در آنجا نگذارند، بلکه از آن مکان شریف، و زیارت آن، تبرّک جویند.
از مولی اولیاء اللّه، مؤلّف کتاب تاریخ مازندران نقل شده که گفت: «من مکرّر به آن مکان شریف رفتهام و آن محل را بوسیدهام»
12-
سخن گفتن امام کاظم
عليهالسلام
به اعجاز الهی!
سیّد تاج الدّین عاملی در کتاب «التّتمّة فی تاریخ الأئمّة» روایتی نقل میکند، که شیخ حرّ عاملی (ره) نیز در «إثبات الهداة» (در حالات امام کاظم
عليهالسلام
) آن را نقل کرده است و آن اینکه:
هنگامی که امام کاظم
عليهالسلام
از دنیا رفت، سندی بن شاهک، دستور داد، جنازه آن حضرت را روی جسر (پل) بغداد نهادند، و به مردم اعلام کرد که آن حضرت به مرگ مقدّر از دنیا رفته است، مردم میآمدند و بدن مطهّر آن حضرت را میدیدند، و آثار جراحت و زخمی در آن نبود، روایت شده، یکی از شیعیان مخلص، کنار جنازه آمد، در حالی که مردم اجتماع کرده بودند و میگفتند: «موسی بن جعفر
عليهالسلام
کشته نشده است، بلکه به مرگ طبیعی از دنیا رفته».
او (شیعه مخلص) به آنها گفت: «من از خود امام کاظم
عليهالسلام
میپرسم که چگونه از دنیا رفت.
حاضران گفتند: «او مرده است، چگونه از او خبر میگیری؟ ».
او نزدیک آمد و گفت: «ای پسر رسول خدا، تو و پدرت راستگو هستید به من خبر بده، آیا بر اثر مرگ مقدّر از دنیا رفتی، یا کشتهشدهای».
آن حضرت [به اعجاز و اذن الهی] سخن گفت و سه بار فرمود:
قتلا قتلا قتلا
: «کشته شدم، کشته شدم، کشته شدم».
سپس آن حضرت را غسل دادند و کفن کردند و متصدّی غسل و کفن، همان شخصی بود که امام کاظم
عليهالسلام
به او وصیت نموده بود [چنانکه قبلا خاطر نشان گردید]، سپس جنازه آن حضرت را در بغداد در مقابل قبرستان قریش از جانب باب التّین، به خاک سپردند
.