معصوم دوازدهم: [حضرت امام هادی
عليهالسلام
]
اشاره
نگاهی بر زندگی: حضرت امام هادی
عليهالسلام
نور دوازدهم:
امام دهم، علی بن محمّد النّقی، حضرت هادی
عليهالسلام
امام هادی
عليهالسلام
در محلی به نام «صریا» در نزدیک مدینه، در نیمه ماه ذیحجّه سال 212 ه ق، چشم به جهان گشود، و به گفته بعضی آن حضرت در روز جمعه، دوّم ماه رجب، و به قولی پنجم ماه رجب همان سال، ولادت یافت.
مقام مادر امام هادی
عليهالسلام
مادر بزرگوار و ارجمند آن حضرت، «سمانه مغربیّه» بود. در کتاب «الدّرّ النّظیم» نقل شده است که او معروف به «سیّده» بود، و با کنیه «امّ الفضل» خوانده میشد. و از محمّد بن فرج (نوه جعفر طیّار) نقل شده، گفت: «امام جواد
عليهالسلام
مرا طلبید، و به من فرمود: کاروانی به شهر آمد که در آن کاروان، بردهفروشی هست که کنیزانی را همراه دارد، شصت دینار به من داد و به من فرمود: با این شصت دینار، کنیزی را که دارای چنین و چنان اوصاف است خریداری کن».
محمّد بن فرج میگوید: نزد آن بردهفروش رفتم و طبق دستور امام جواد
عليهالسلام
رفتار نمودم، و آن کنیز را (که مادر امام هادی
عليهالسلام
شد)، نزد امام جواد
عليهالسلام
آوردم.
محمّد بن فرج و علی بن مهزیار از امام هادی
عليهالسلام
نقل میکنند که در شأن مادرش چنین فرمود: «مادرم به حقّ من شناخت دارد و از اهل بهشت است، شیطان سرکش به او نزدیک نشود و نیرنگ هیچ ستمگر متکبّر به او نمیرسد، و او تحت نظر خداوندی که خواب به او راه ندارد، محفوظ و مصون از گزند دشمن میباشد، و همطراز مادران راستین و شایسته است».
نگاهی به بعضی از دلائل امامت امام هادی
عليهالسلام
و معجزات او
1- گرایش سر لشکر ترک به امام
علّامه طبرسی (ره) از ابن عیّاش به سند خود از ابو هاشم جعفری نقل میکند که گفت: «در مدینه بودم، عصر خلافت واثق (نهمین خلیفه عبّاسی) بود. سپاه او به فرماندهی یکی از سرلشکران ترک، برای سرکوبی شورشیان اعراب، به مدینه وارد شده بودند. روزی امام هادی
عليهالسلام
به اطرافیان فرمود: «برویم تا از نزدیک، لشکرکشی این مرد ترک را ببینیم، با هم رفتیم و در کنار عبور لشکر ایستادیم.
مردی از ترکان در نزد ما عبور میکرد. امام هادی
عليهالسلام
با او به زبان ترکی، صحبت کرد.
آن مرد ترک، از اسبش پیاده شد و سم مرکب امام هادی
عليهالسلام
را بوسید.
من آن مرد ترک را سوگند دادم و به او گفتم: «این مرد (امام) به تو چه گفت؟ » [که این گونه شیفته او شدی؟ ].
مرد ترک گفت: آیا این آقا، پیامبر است؟
گفتم: نه.
گفت: او مرا به نامی صدا زد که در کودکی در شهرهای ترک، مرا با آن نام میخواندند، و تا این ساعت هیچکس از آن اطّلاع نداشت».
***
الأنوار البهیة، ص: 429
2- معجزهای از امام هادی
عليهالسلام
نیز علّامه طبرسی (ره) از ابو هاشم نقل میکند که گفت: «نزد امام هادی
عليهالسلام
رفتم، آن حضرت به زبان هندی، با من سخن گفت، نتوانستم به خوبی جواب او را بدهم، در نزد آن حضرت، ظرفی پر از سنگریزه بود. یکی از آن سنگریزهها را به دهانش نهاد و مدّتی آن را مکید، سپس آن را به طرف من انداخت، آن را برداشتم و به دهانم نهادم و مکیدم، سوگند به خدا از نزد آن حضرت، بیرون نرفتم تا اینکه به هفتاد و سه زبان، که نخستین آنها زبان هندی بود، سخن میگفتم».
3- معجزه دیگر و شکر و پند امام هادی
عليهالسلام
شیخ طوسی (ره) از کافور خادم روایت کرده که گفت: امام هادی
عليهالسلام
به من فرمود: فلان سطل را در فلان محل بگذار، تا من با آب آن برای نماز، وضو بسازم، سپس مرا دنبال کاری فرستاد، و فرمود: «وقتی که بازگشتی این کار را انجام بده، تا وقتی که برای نماز، آماده شدم، آب حاضر باشد (و این موضوع در شب بود).
آن حضرت به پشت دراز کشید که بخوابد، و من آنچه را فرموده بود فراموش کردم. شب سردی بود، احساس کردم که آن حضرت برای نماز برخاسته است، ناگاه یادم آمد که سطل آب را در محل خود که فرموده بود، ننهادهام، از ترس سرزنش آن حضرت، از آن محل دور شدم، و ناراحت بودم که امام در مورد تحصیل آب، به زحمت میافتد، ناگاه آن حضرت با صدای خشمآلود مرا صدا زد، با خود گفتم:
«انّا للّه عذر من چیست اگر بگویم فراموش کردم، و چارهای جز جواب نداشتم، ترسان نزد آن حضرت رفتم»، فرمود: وای بر تو آیا عادت مرا نمیدانی که من با آب سرد وضو میگیرم، تو آب را گرم کردهای و در سطل ریختهای؟ ».
عرض کردم: «سوگند به خدا، ای آقای من، نه سطل را، و نه آب را، من به جائی نگذاشتم».
آن حضرت [در این هنگام دریافت که امداد غیبی، این کار را کرده است، به
شکر الهی پرداخت و] گفت: «حمد و سپاس مخصوص خداوند است، سوگند به خدا، کاری را که خداوند بر ما آسان نموده، ترک نخواهم کرد، حمد و سپاس خداوندی را که ما را از اهل اطاعت خود گردانید، و ما را برای کمک بر عبادتش موفّق نمود، پیامبر اکرم
صلىاللهعليهوآله
میفرماید:
انّ اللّه یغضب علی من لا یقبل رخصته
: «همانا خداوند خشم میکند بر کسی که کار آسان کرده او را نپذیرد».
[و این یک درس و پند بزرگ از پیامبر
صلىاللهعليهوآله
و امام هادی
عليهالسلام
است که ما در مواردی که خداوند رخصت داده و آسان گرفته، بر خود سخت نگیریم، امام هادی
عليهالسلام
با همان آب گرمی که دست غیبی آن را برایش آماده کرده بود، وضو ساخت، و آسانگیری خدا را ترک ننمود].
4- دستور به شکرانه نعمتهای فراموش شده
شیخ صدوق (ره) از ابو هاشم جعفری نقل میکند که گفت: از نظر معاش، در تنگنای سختی قرار گرفتم، به حضور امام هادی
عليهالسلام
رفتم، اجازه ورود داد، وقتی که در محضرش نشستم، فرمود: «ای ابو هاشم! در مورد کدامین نعمتی که خداوند به تو داده میتوانی شکرانهاش را بجا آوری؟ ».
من خاموش ماندم، و ندانستم که چه بگویم؟ آن حضرت آغاز سخن کرد و فرمود: «خداوند، ایمان را به تو روزی داد، و به خاطر آن، بدنت را از آتش دوزخ حرام کرد، و عافیت و سلامتی را روزی تو گردانید، و تو را به اطاعتش یاری نمود، و به تو قناعت بخشید، و تو را از اینکه خوار گردی و آبرویت برود، حفظ کرد، ای ابو هاشم، من در آغاز، این نعمتها را به یاد تو آوردم، چرا که گمان نمودم میخواهی از آن کسی که آن نعمتها را به تو بخشیده به من شکایت کنی؟ ، و من دستور دادم صد دینار به تو بپردازند، آن را بگیر».
الأنوار البهیة، ص: 431
5- شکوه امام هادی
عليهالسلام
علّامه طبرسی (ره) از محمّد بن حسن اشتر علوی نقل میکند که گفت: من با پدرم در کنار در خانه متوکّل (دهمین خلیفه عبّاسی) بودیم، من در میان مردم، نوجوان بودم، جمعی از آل ابو طالب و بنی عبّاس، و شیعه جعفری، در آنجا بودند، در این هنگام ناگاه امام هادی
عليهالسلام
وارد شد، همه مردم آنجا، در برابر شکوه آن حضرت، از مرکبها پیاده شدند، و آن حضرت به خانه متوکّل، وارد گردید.
بعضی از حاضران به همدیگر گفتند: چرا ما برای این جوان، پیاده شدیم، با اینکه او شریفتر و بزرگتر از ما نیست، سوگند به خدا دیگر برای او پیاده نخواهیم شد.
ابو هاشم جعفری به آنها گفت: «سوگند به خدا همه شما با دیدن امام هادی
عليهالسلام
با کمال خواری و فروتنی در برابر او پیاده خواهید شد».
چندان نگذشت که ناگاه امام هادی
عليهالسلام
از خانه بیرون آمد، تا نگاه حاضران به او افتاد، همه از مرکبها پیاده شدند. ابو هاشم به آنها گفت: «مگر شما خیال نداشتید، برای آن حضرت، پیاده نشوید؟! ».
آنها در پاسخ گفتند: «سوگند به خدا ما نتوانستیم خود را نگه داریم، ناگزیر پیاده شدیم».
[
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسیروا بود ک ملامت کنی زلیخا را ]
6- معجزه عجیب طیّ الارض
اشاره
ابو هاشم میگوید: به حضور امام هادی
عليهالسلام
رفتم و گله کردم و عرض نمودم من از اینجا (سامرّاء) به بغداد میروم، و در آنجا اشتیاق شدیدی به دیدار شما پیدا میکنم (و راه دور است) برای من دعا کن، و مرکبی جز این قاطر ندارم، و این قاطر نیز ضعیف و ناتوان است»، امام هادی
عليهالسلام
فرمود:
قوّاک اللّه یا ابا هاشم و قوی برذونک
: «ای ابو هاشم خدا تو و قاطر تو را نیرومند سازد».
از آن روز به بعد، ابو هاشم نماز صبح خود را در بغداد میخواند، و سوار بر قاطرش میشد و به راه میافتاد، نماز ظهر همان روز به سامرّاء به حضور امام هادی
عليهالسلام
میآمد، و هرگاه میخواست همان روز با همان قاطر به بغداد بازمیگشت، و این از عجیبترین دلائلی است که (در مورد نشانه صدق امامت حضرت هادی
عليهالسلام
) دیدهام.
ابو هاشم کیست؟
[در روایات فوق، در چندین مورد، سخن از ابو هاشم به میان آمد].
ابو هاشم جعفری همان «داود بن قاسم بن اسحاق بن عبد اللّه بن جعفر بن أبی طالب (ع)» است، از اهالی بغداد بود، مردی موثّق و عالیمقام است که از محضر حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادی و حضرت امام حسن عسکری
علیهمالسلام
و حضرت صاحب الأمر (عج) بهرهمند شده است، و قبلا در شرح حال امام صادق
عليهالسلام
به پارهای از مقامات او اشاره شد. او در پیشگاه امامان
علیهمالسلام
بزرگمردی بلند مقام بود، و از همه امامان مذکور
علیهمالسلام
، نقل روایت میکند. دارای اخبار و مسائل و شعرهای زیبا در شأن امامان
علیهمالسلام
است. یکی از اشعار او در مدح حضرت هادی
عليهالسلام
، اشعار زیر است که آن را در آن هنگام که امام هادی
عليهالسلام
بیمار شده بود، سروده است:
مادت الارض بی و ادّت فؤادیو اعترتنی موارد العرواء
حین قیل الامام نضو علیلقلت نفسی فدته کلّ الفداء
مرض الدّین لاعتدالک و اعتلّو غارت له نجوم السّماء
عجبا ان منیت بالدّاء و السّقمو انت الامام حسم الدّاء
انت آسی الادواء فی الدّینو الدّنیا و محیی الاموات و الاحیاء
«زمین به خاطر (بیماری شما) بر من پریشان شد، و قلبم سنگین گردید، و مراتب لرزش تب، مرا فرا گرفت.
در آن هنگام که گفته شد، امام هادی
عليهالسلام
لاغر و رنجور شده است، گفتم همه جانم فدای او گردد.
دین اسلام به خاطر بیماری تو، بیمار و رنجور شد، و ستارگان آسمان به خاطر آن، بیفروغ شدند.
شگفتا! که دستخوش درد و بیماری شدی، با اینکه تو امام زداینده هر دردی هستی.
تو طبیب و درمانبخش دردها، و زندگیبخش مردگان و زندگان در دنیا و آخرت هستی».
7- داستان عجیب شیعه شدن اصفهانی
قطب راوندی (ره) از جماعتی از مردم اصفهان نقل میکند که گفتند: در اصفهان مردی بود به نام عبد الرّحمن و شیعه شده بود [با اینکه در آن وقت شیعیان در اصفهان، بسیار کم بودند]، به او گفته شد، علّت چیست که شیعه شده و به امامت حضرت هادی
عليهالسلام
اعتقاد داری، و امامت افراد دیگر را قبول نداری؟ ».
او گفت: سرگذشتی، با امام هادی
عليهالسلام
دارم که موجب شیعه شدن من شده است، و آن اینکه: من فقیر بودم، ولی در سخن گفتن و جرئت، قوی بودم، در آن سالی که جمعی از مردم اصفهان برای دادخواهی نزد متوکّل (دهمین خلیفه عبّاسی) عازم شهر سامرّاء شدند، و مرا با خود بردند، سرانجام به در خانه متوکّل رسیدیم، روزی در کنار در قلعه متوکّل بودیم، ناگاه شنیدم متوکّل فرمان احضار امام هادی
عليهالسلام
را داده است، از بعضی از حاضران پرسیدم: «این شخصی را که متوکّل، فرمان احضارش را داده کیست؟ ».
او گفت: «این شخص، مردی از آل علی
عليهالسلام
است، رافضیان به امامت او اعتقاد دارند، سپس گفت: «ممکن است متوکّل او را احضار کرده تا بکشد».
من تصمیم گرفتم در آنجا بمانم تا ببینم کار به کجا میکشد، و این (امام هادی
عليهالسلام
) کیست؟ ناگاه دیدم امام هادی
عليهالسلام
سوار بر اسب وارد شد، همه حاضران به احترام او، در جانب راست و چپ او به راه افتادند و آن
حضرت در میان دو صف قرار گرفت، و مردم به تماشای سیمای او پرداختند، همین که چشمم به چهره او افتاد، محبّتش در قلبم جای گرفت، پیش خود دعا میکردم تا خداوند وجود او را از گزند متوکّل حفظ کند، او کمکم در میان مردم آمد، در حالی که به یال اسبش نگاه میکرد، و به طرف راست و چپ نمینگریست، و من همچنان پیش خود دعا میکردم، وقتی که آن بزرگوار به مقابل من رسید به من رو کرد و فرمود: «خداوند دعای تو را به استجابت رسانید، بدان که عمر تو طولانی میشود و اموال و فرزندانت زیاد میگردند».
از هیبت و شکوه او، لرزه بر اندام شدم و با این حال به میان دوستانم رفتم، آنها گفتند: «چه شده، چرا مضطرب هستی؟ ».
گفتم: خیر است، و ماجرای خود را به هیچ کس نگفتم، تا به اصفهان بازگشتیم، خداوند در پرتو دعای آن حضرت، به قدری ثروت به من داد که اکنون قیمت اموالی که در خانه دارم- غیر از اموالم در بیرون خانه- معادل هزار هزار درهم است، و دارای ده فرزند شدهام، و اکنون عمرم به هفتاد و چند سال رسیده است، من به امامت او اعتقاد یافتم به دلیل آنکه او بر افکار پنهان خاطرم، آگاهی داشت، و دعایش در مورد من به استجابت رسید.
8- ماجرای عجیب مرد نصرانی، در محضر امام هادی
عليهالسلام
از هبة اللّه بن ابی منصور موصلی نقل شده که گفت: یک مرد نصرانی در دیار ربیعه بود که اصلا از اهالی «کفرتوثا» (یکی از قریههای فلسطین) بود. وی کاتب (نویسنده) بود و به نام «یوسف بن یعقوب» خوانده میشد، بین او و پدرم رابطه دوستی بود. روزی این کاتب نصرانی، نزد پدرم آمد، گفتم: برای چه به اینجا آمدهای؟
گفت: «به حضور متوکّل (خلیفه وقت) دعوت شدهام، ولی نمیدانم برای چه احضار شدهام و او از من چه میخواهد؟ و من سلامتی خود را از خداوند به صد دینار خریدهام، و آن صد دینار را برداشتهام تا به امام هادی
عليهالسلام
بدهم».
پدرم گفت: در این مورد، موفّق شدهای.
آن مرد نصرانی نزد متوکّل رفت و پس از اندک مدّتی، نزد ما آمد در حالی که شاد و خوشحال بود، پدرم به او گفت: «ماجرای خود را به من بگو»، او گفت: «به شهر سامرّاء رفتم، که قبلا هرگز به این شهر نرفته بودم، به خانهای وارد شدم، با خود گفتم بهتر این است که نخست قبل از آنکه کسی مرا بشناسد که به سامرّاء آمدهام، این صد دینار را به امام هادی
عليهالسلام
برسانم، بعد نزد متوکّل بروم، در آنجا دانستم که متوکّل، امام هادی
عليهالسلام
را از سوار شدن او به جائی رفتن) منع کرده، و او خانهنشین است، با خود گفتم: چه کنم، من یک نفر نصرانی هستم، اگر خانه ابن الرّضا (امام هادی
عليهالسلام
) را بپرسم، ایمن نیستم که این خبر زودتر به گوش متوکّل برسد، و بر بیچارگی ای که در آن هستم، افزوده گردد.
ساعتی در این باره فکر کردم، به نظرم آمد که سوار بر الاغم شوم، و در شهر بروم، و از مرکب خود جلوگیری نکنم، تا هرکجا که خواست برود، شاید خانه آن حضرت را بشناسم، بیآنکه از کسی بپرسم، آن صد دینار را در کاغذی نهادم و در میان آستینم گذاشتم، و سوار بر الاغم شدم، آن الاغ از خیابانها و بازارها، خود به خود عبور میکرد، تا اینکه به در خانهای رسید و در همانجا ایستاد، هر چه کوشیدم تا از آنجا حرکت کند، حرکت نکرد، به غلام خود گفتم: «بپرس که این خانه کیست؟ ».
او پرسید، جواب دادند؛ خانه ابن الرّضا (امام هادی
عليهالسلام
) است.
گفتم: اللّه اکبر، دلیلی است کافی، ناگاه خدمتکار سیاه چهرهای از آن خانه بیرون آمد، و گفت: «تو یوسف بن یعقوب هستی؟ ».
گفتم: آری.
گفت: وارد خانه شو، من وارد خانه شدم، او مرا در دالان خانه نشاند، و سپس به اندرون رفت، با خود گفتم این دلیل دیگری بر مقصود است، از کجا این غلام میدانست که من یوسف بن یعقوب هستم؛ با اینکه من هرگز به این شهر نیامدهام، و
کسی مرا در این شهر نمیشناسد، بار دیگر خدمتکار آمد و گفت: «آن صد دینار را که در کاغذ پیچیدهای و در آستین داری بده»، آن را دادم و با خود گفتم: این دلیل سوّم است بر مقصود.
سپس آن خدمتکار نزد من آمد و گفت: وارد خانه شو!
من به خانه ابن الرّضا
عليهالسلام
وارد شدم، دیدم آن حضرت تنها در خانه خود نشسته است، تا مرا دید به من فرمود: «ای یوسف آیا وقت آن نرسیده تا رستگار شوی؟ ».
گفتم: «ای مولای من! دلیلها و نشانههائی (به صدق شما و اسلام) برای من آشکار گردید، که برای هدایت و رستگاری من کفایت میکند».
فرمود: «هیهات! تو اسلام را نمیپذیری، ولی بزودی پسرت فلانی مسلمان میشود، و از شیعیان ما است، ای یوسف! گروهی گمان میکنند که دوستی ما سودی به حال امثال شما ندارد، ولی آنها دروغ گفتند، سوگند به خدا دوستی ما، به حال امثال تو (که نصرانی هستی) نیز سودبخش است، برو دنبال آن کاری که برای آن آمدهای، زیرا آنچه را دوست داری، به زودی خواهی دید، و بزودی دارای پسر مبارک خواهی شد.
آن مرد نصرانی میگوید: نزد متوکّل رفتم، و به تمام مقاصدم رسیدم، و بازگشتم.
هبة اللّه میگوید: من بعد از مرگ همین نصرانی با پسرش دیدار کردم، دیدم مسلمان است و در مذهب تشیّع، استوار و محکم میباشد، او به من خبر داد که پدرش بر همان دین نصرانیّت مرد، و او بعد از مرگ پدر، مسلمان شده است، و پیوسته میگفت:
انا بشارة مولای
: «من بشارت مولای خود (امام هادی
عليهالسلام
) هستم».
9- رفع خطر، در راه طوس، و اثر انگشتر
سیّد بن طاووس در کتاب «امان الاخطار» مینویسد: ابو محمّد قاسم بن علاء، روایت کرده که یکی از خدمتکاران امام هادی
عليهالسلام
گفت: من از آن حضرت اجازه گرفتم تا به زیارت طوس [مرقد شریف حضرت رضا
عليهالسلام
] بروم، آن حضرت فرمود: «انگشتری را همراه خود بردار، که نگینش زرد باشد و بر روی آن چنین نوشته شده باشد: ما شاء اللّه، لا قوّة الّا باللَّه، استغفر اللّه، و در طرف دیگر آن نام محمّد
صلىاللهعليهوآله
و علی
عليهالسلام
، نقش بسته باشد، زیرا چنین انگشتری موجب حفظ از خطر دستبرد جادّهها بوده، و برای سلامتی بدن، کاملتر، و برای حفظ دین، نیکوتر میباشد».
آن خدمتکار گفت: من چنان انگشتری را مطابق اوصافی که امام هادی
عليهالسلام
فرموده بود، فراهم نمودم، سپس برای خداحافظی نزد امام هادی
عليهالسلام
بازگشتم، و با امام وداع کرده و به طرف خراسان، حرکت نمودم، وقتی که دور شدم، امام پیام داد: بازگرد، من به محضرش بازگشتم، فرمود: «باید انگشتر دیگری از فیروزه، همراه داشته باشی، زیرا در بین طوس و نیشابور، شیری میبینی که جلو کاروان را میگیرد، تو نزد آن شیر برو و انگشتر را به او نشان بده و بگو مولای من (امام هادی
عليهالسلام
) میگوید: از جادّه دور شو، سپس امام فرمود: باید نقش این فیروزه، چنین باشد: در یک طرف آن نوشته شده باشد: «اللّه الملک»، و در طرف دیگرش نوشته شده باشد: «الملک للّه الواحد القهّار»، زیرا در نقش انگشتر امیر مؤمنان علی
عليهالسلام
، قبل از خلافت «اللّه الملک» بود، و بعد از خلافت، بر انگشت خود که فیروزه بود، «الملک للّه الواحد القهّار» را نقش بست، و چنین انگشتری موجب ایمنی از درّندگان و پیروزی در جنگها است.
خدمتکار میگوید: به طرف طوس، رهسپار شدم، سوگند به خدا، شیری را در مسیر راه دیدم، دستور امام هادی
عليهالسلام
را اجرا نمودم (و نجات یافتم)، هنگامی که به محضر آن حضرت بازگشتم، و ماجرا را به آن حضرت خبر دادم،
فرمود: «یک موضوع باقی مانده که نگفتی، اگر بخواهی تو را به آن خبر دهم! ».
عرض کردم: ای آقای من، شاید آن را فراموش نمودهام.
فرمود: «آری، شبی در طوس، در کنار قبر [امام رضا
عليهالسلام
] خوابیدی، گروهی از جنّیان برای زیارت قبر حضرت رضا
عليهالسلام
آمدند، به نگین انگشتر دست تو نگاه کردند، نوشته آن را خواندند، آن انگشتر را از دستت گرفتند، و نزد بیماری که داشتند بردند، و آن انگشتر را با آب شستند، و آن آب را به آن بیمار نوشاندند، و او سلامتی خود را بازیافت، و بعد آن انگشتر را به دست تو بازگرداندند، قبلا در دست راست تو بود، آن را در دست چپ تو کردند. از این موضوع، بسیار تعجّب کردی، و علّت آن را نفهمیدی، و در کنار سرت، سنگ یاقوتی دیدی، آن را برداشتی که اکنون همراه تو است، آن را به بازار ببر که به زودی آن را به هشتاد دینار میفروشی».
من آن سنگ یاقوت را به بازار بردم، و هشتاد دینار فروختم، همان گونه که آقایم (امام هادی
عليهالسلام
) فرموده بود، همان شد.
10- سر به نیست شدن، شعبدهباز گستاخ
از زرافه [یا زراره] دربان متوکّل نقل شده: شعبدهبازی از هند نزد متوکّل (دهمین خلیفه عبّاسی) آمد، و تردستیهای بینظیر و عجیبی از خود نشان میداد. متوکّل بازی کردن را بسیار دوست داشت [و خواست از وجود شعبدهباز بر ضدّ امام هادی
عليهالسلام
، سوء استفاده کند]. به شعبدهباز گفت: اگر طوری کنی که در یک مجلس عمومی، علی بن محمّد [حضرت هادی
عليهالسلام
] را شرمنده کنی، هزار اشرفی ناب به تو جایزه میدهم.
شعبدهباز گفت: «سفره غذا را پهن کن، و قدری نان تازه نازک در سفره بگذار و مرا کنار آن حضرت جای بده، به تو قول میدهم که حضرت هادی
عليهالسلام
را نزد حاضران سرافکنده و شرمنده سازم».
متوکّل، دستور او را اجرا کرد، جمعی در کنار سفره نشستند، امام هادی
عليهالسلام
را نیز احضار نمود، مقداری نان در نزدیک امام هادی
عليهالسلام
گذاشتند، امام
عليهالسلام
دست به طرف نان دراز کرد تا بردارد، همان دم شعبدهباز کاری کرد که نان به جانب دیگر پرید، امام هادی
عليهالسلام
دست به طرف نان دیگر دراز کرد، باز آن نان به سوی دیگر پرید، و حاضران خندیدند، این حادثه چند بار تکرار شد. امام هادی
عليهالسلام
(که خشمگین شده بود) دستش را بر صورت شکل شیری که در روی پارچه متّکائی نقش بسته بود و در آنجا بود، زد و فرمود:
خذ عدوّ اللّه
: «دشمن خدا را بگیر».
همان دم آن صورت، به شکل شیری زنده درآمد، و به شعبدهباز حمله کرد و او را درید و خورد، سپس به جای اوّلش به همان صورت و نقش شیر، در پارچه متّکا بازگشت.
همه حاضران، حیرت زده شدند، امام هادی
عليهالسلام
برخاست که برود، متوکّل از آن حضرت التماس کرد که بنشیند، و آن شعبدهباز را بازگرداند، آن حضرت فرمود:
و اللّه لا یری بعدها...
: «سوگند به خدا او پس از این، دیده نخواهد شد، آیا تو دشمنان خدا را بر دوستانش مسلّط میکنی؟ ».
حاضران نیز، از آنجا رفتند، و دیگر آن شعبدهباز دیده نشد.
11- قدرت پوشالی متوکّل، در برابر قدرت ملکوتی امام
روایت شده: متوکّل به ارتش خود که نود هزار جنگجوی ترک بودند، و در شهر سامرّاء سکونت داشتند، فرمان داد هر یک از آنها توبره اسب خود را از گل قرمز پر کنند و در نقطه معیّن شده، روی هم بریزند.
این فرمان از سوی ارتشیان متوکّل، اجرا شد و تلّ عظیمی مانند کوه بزرگ
پدیدار گشت که آن را «تلّ مخالی» (تلّ توبرهها) نامیدند.
متوکّل بر بالای آن تلّ رفت، و امام هادی
عليهالسلام
را احضار کرده، و از او خواست که بالای آن تلّ برود، آن حضرت بالا رفت.
متوکّل به امام هادی
عليهالسلام
گفت: «من تو را به اینجا آوردهام که سپاهیان مرا بنگری»، و قبلا فرمان داده بودم که همه سپاهیان لباس جنگ در تن کنند و اسلحههای خود را بردارند، و با بهترین زینت و کاملترین نیرو و عظیمترین شکوه بیرون آیند، و هدفش از این کار آن بود که نیروی قلب هر کسی را که بر ضدّ او خروج میکند بشکند، و ترسش از امام هادی
عليهالسلام
از این رو بود که مبادا او یکی از بستگانش را به خروج و شورش بر ضدّ خلیفه وادار کند.
امام هادی
عليهالسلام
فرمود: «اکنون آیا میخواهی، من نیز لشکر خودم را به تو نشان دهم؟ ».
متوکّل گفت: آری.
امام هادی
عليهالسلام
دعا کرد، ناگاه بین زمین و آسمان و مشرق و مغرب، پر از فرشتگان غرق در اسلحه، آشکار شدند، وقتی که خلیفه، آن همه جمعیّت مسلّح را دید، از ترس، بیهوش شد و به زمین افتاد، وقتی که به هوش آمد، امام هادی
عليهالسلام
به او فرمود: «ما در امور دنیا با شما مفاخرت و مسابقه نمیگذاریم، ما به امر آخرت (و امور معنوی) اشتغال داریم، پس آنچه که در مورد من گمان کردی، چنین نیست».
12- پاسخ به سؤال واثق (خلیفه نهم عبّاسی)
در کتاب «الدّرّ النّظیم» از محمّد بن یحیی روایت شده: یحیی بن اکثم [قاضی بغداد] و جمعی از فقهاء، در مجلس واثق (نهمین خلیفه عبّاسی) بودند، واثق از حاضران پرسید: «چه کسی در آن هنگام که آدم
عليهالسلام
حجّ بجا آورد، سر او را تراشید؟ ».
حاضران از پاسخ به این سؤال، درمانده شدند.
واثق گفت: «من کسی را در اینجا حاضر میکنم، او جواب این سؤال را به شما خبر میدهد»، آنگاه واثق شخصی را نزد امام هادی
عليهالسلام
فرستاد و او را به آن مجلس، حاضر نمود، و از او پرسید: «ای ابو الحسن! هنگام حجّ، چه کسی موی سر آدم
عليهالسلام
را تراشید؟ ».
امام هادی
عليهالسلام
فرمود: «از شما میخواهم مرا از پاسخ به این سؤال معاف بداری».
واثق گفت: «تو را قسم میدهم که خبر دهی».
امام هادی
عليهالسلام
فرمود: اکنون که دستبردار نیستی، پدرم از جدّش، و او از پدرش، و او از جدّش روایت کردند که رسول اکرم
صلىاللهعليهوآله
فرمود:
به جبرئیل فرمان داده شد تا یاقوتی از بهشت را به زمین ببرد، جبرئیل، آن یاقوت را آورده و بر سر آدم
عليهالسلام
مالید، موهای سر او ریخته شد، و نور آن یاقوت تا هر جا که رسید، تا همانجا حرم گردید.
13- نمونهای از جود و کرم امام هادی
عليهالسلام
صاحب کشف الغمّه روایت کرده: روزی امام هادی
عليهالسلام
از شهر سامرّاء بیرون آمد و به خاطر کار مهمّی به قریهای رفت، یک فقیر اعرابی (بادیهنشین) به در خانه او آمد، گفتند: «آقا به فلان روستا، رفته است».
آن فقیر به طرف آن روستا حرکت کرد، وقتی که به محضر امام هادی
عليهالسلام
رسید، امام به او فرمود: «چه حاجت داری؟ ».
او عرض کرد: «من مردی از اعراب کوفه هستم که به ولایت جدّتان امیر مؤمنان علی
عليهالسلام
چنگ زدهام (شیعه هستم)، وام سنگینی بر عهده من است که تحمّل آن برایم بسی دشوار است، و کسی را جز تو نیافتم تا آن را ادا کند».
امام هادی
عليهالسلام
فرمود: دل خوش دار و آرام باش، سپس آن فقیر را به
الأنوار البهیة، ص: 442
خانهاش برد و مهمان خود نمود، هنگامی که صبح شد، امام هادی
عليهالسلام
به او فرمود: «من موضوعی را از تو میخواهم، مبادا با من مخالفت کنی»، او عرض کرد: «نه، با تو مخالفت نخواهم کرد».
امام هادی
عليهالسلام
با خط خود در ورقهای نوشت: «فلان اعرابی، فلان مقدار، بر عهده من، طلب دارد»، و مبلغ آن را بیش از بدهکاری او، نوشت، آنگاه به او فرمود: «این ورقه را بگیر، وقتی که به سامرّاء رفتم، نزد من بیا، و در حالی که جماعتی در نزد من هستند، همین مبلغ نوشته شده را (به عنوان طلبکار) از من مطالبه کن، و در مورد نپرداختن آن، با من درشتی نما، مبادا با این دستور من مخالفت کنی! ».
فقیر گفت: «دستور تو را انجام خواهم داد»، او آن ورقه را گرفت و هنگامی که امام هادی
عليهالسلام
به سامرّاء رفت، و جماعت بسیاری از اصحاب خلیفه وقت و غیر آنها، در محضر آن حضرت، اجتماع کردند، آن فقیر وارد آن مجلس گردید، و ورقه را بیرون آورد، و مطالبه مبلغ نوشته شده نمود.
امام هادی
عليهالسلام
با کمال مدارا و نرمش با او روبرو شد و عذرخواهی کرد، و وعده فرمود که آن را ادا خواهم کرد، و خاطرت را خوش میکنم.
این خبر به گوش متوکّل (خلیفه وقت) رسید، او دستور داد: سی هزار درهم به حضور امام هادی
عليهالسلام
بردند. امام هادی
عليهالسلام
آن مبلغ را در خانه خود نگهداشت، تا آن فقیر کوفی آمد، امام هادی
عليهالسلام
تمام آن پول را به او داد و فرمود: «بگیر و قرضهای خود را با آن ادا کن، و با بقیّه آن، معاش اهل و عیالت را تأمین نما، و ما را معذور بدار».
آن اعرابی گفت: «ای پسر رسول خدا! ، سوگند به خدا، امید و انتظار من از شما به کمتر از یک سوّم این مبلغ بود، ولی خداوند آگاهتر است که مقام رسالت خود را در وجود چه کسی قرار دهد»، آن مبلغ را گرفت و به دیار خود بازگشت.
این یک نمونه از جود و اخلاق امام هادی
عليهالسلام
است که هر کس آن را
شنید، به عظمت و کمال اخلاق آن بزرگمرد، حکم نمود.
ایثارگری حضرت خضر
عليهالسلام
مؤلّف گوید: شبیه مطلب فوق است، روایتی که از دیلمی، در کتاب «اعلام الوری» [تألیف شیخ صدوق (ره)] از ابو امامه نقل شده که رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
روزی به اصحاب خود فرمود: «آیا میخواهید از خضر
عليهالسلام
به شما خبر دهم؟ ».
عرض کردند: «آری ای رسول خدا! ».
فرمود: «روزی حضرت خضر
عليهالسلام
در یکی از بازارهای بنی اسرائیل عبور میکرد، ناگاه فقیری به او نگریست و گفت: «به من صدقه بده، خداوند به تو برکت دهد».
خضر گفت: «ایمان به خدا آوردم، آنچه خداوند مقدّر کند، همان میشود، در نزد من چیزی نیست که به تو بدهم».
فقیر گفت:
بوجه اللّه لمّا تصدّقت علیّ...
: «تو را به وجه خدا سوگند میدهم که به من صدقه بدهی، من در چهره تو، خیر و نیکی مینگرم، و از تو چنین انتظاری دارم».
خضر گفت: «ایمان به خدا آوردم، تو مرا به امر عظیم (وجه خدا) قسم دادی و سؤال کردی، ولی در نزد من چیزی نیست تا به تو دهم، مگر اینکه خودم را به عنوان غلام بگیری و بفروشی، و پول آن را برای خود برداری».
فقیر گفت: این کار، چگونه راست میآید؟
خضر گفت: به حقّ میگویم که تو به امر عظیمی از من سؤال کردی، و «وجه خدا» را واسطه نمودی، من تو را ناامید نخواهم کرد، مرا بفروش، و به بازار ببر و بفروش.
فقیر، خضر
عليهالسلام
را به بازار آورد، و به چهارصد درهم فروخت.
حضرت خضر
عليهالسلام
مدتی در نزد مشتری ماند، ولی مشتری هیچ
کاری را به او واگذار نمیکرد، خضر به مشتری گفت: «تو مرا خریدهای که ترا خدمت کنم، بنابراین مرا به انجام کاری فرمان بده».
مشتری گفت: من دوست ندارم که تو را به زحمت اندازم، تو پیرمرد سالخوردهای هستی.
خضر گفت: زحمتی بر من نیست.
مشتری گفت: حال که چنین است، برخیز و این سنگها را از اینجا به فلان جا، انتقال بده.
خضر
عليهالسلام
برخاست، در همان ساعت، آن سنگها را منتقل نمود، با اینکه این کار را میبایست شش نفر در یک روز انجام دهند.
مشتری گفت: «آفرین بر تو، خوب انجام دادی و به کاری طاقت آوردی که هیچکس چنین طاقتی ندارد».
تا اینکه مشتری تصمیم گرفت تا به مسافرت برود، به خضر گفت: «من تو را امین میدانم، به مسافرت میروم، تو جانشین من باش و نسبت به اهل و عیالم به نیکی رفتار کن تا برگردم، من دوست ندارم که تو را به زحمت اندازم».
خضر گفت: «نه، تو مرا به زحمت نمیاندازی» (اینها زحمت نیست).
مشتری گفت: حال که چنین است، مقداری خشت بزن، تا من بازگردم.
مشتری به سفر رفت، وقتی که بازگشت، دید خضر
عليهالسلام
ساختمان محکمی [با آن خشتهائی که زده] درست کرده است.
مشتری گفت: «تو را به وجه خدا سوگند میدهم که بگوئی، حسب تو چیست و کارت چگونه است؟ ».
خضر
عليهالسلام
گفت: «امر بزرگی، از من سؤال کردی، و وجه خدا را واسطه نمودی، با اینکه همین امر عظیم، مرا به بردگی و غلامی انداخته است، اینک به تو میگویم که من کیستم؟ من همان «خضر» هستم که نامش را شنیدهای، فقیر درماندهای از من صدقه خواست، گفتم چیزی ندارم، او مرا به وجه خدا» سوگند
داد، خود را برده او ساختم تا اینکه مرا فروخت، آگاه باش که هر کس از او به «وجه خدا» درخواست شود، و او توانائی برای اجابت داشته باشد، ولی درخواستکننده را رد کند، در روز قیامت میایستد، در حالی که در صورتش پوست و گوشت و خون نیست، و تنها استخوانی که هنگام حرکت، صدا میدهد در صورتش دیده میشود».
مشتری گفت: تو را زحمت دادم [عذر میخواهم] تو را نمیشناختم.
خضر گفت: «اشکال ندارد، مرا نگهداری کردی، و به من احسان نمودی».
مشتری گفت: پدر و مادرم به فدایت، در اهل و مال من آنچه را که خداوند برای تو آشکار نموده، حکم کن (آنچه میخواهی، از آن تو باشد) و یا اختیار را به تو میسپرم و راه را برای تو باز میگذارم.
خضر گفت: «دوست دارم که مرا رها سازی، تا بندگی خدا کنم و در راه او قدم نهم».
مشتری، او را آزاد کرد. خضر
عليهالسلام
گفت: «حمد و سپاس خداوندی را که مرا در قید بردگی افکند و سپس مرا از آن قید، رهایی بخشید».