در این هنگام من و آن بانو، غرق سرور و شادی شدیم، از اینکه چنان دلیل و معجزه نشانه صدق دیدیم، و از شوق و شعف، مدهوش گشتیم.
ابو علی بغدادی بعد از بیان این ماجرا، گفت: «خدا را گواه میگیرم که این ماجرا را بدون کم و زیاد، نقل نمودم، و سوگند به دوازده امام
علیهمالسلام
یاد کرد که در این نقل، راست میگوید، و آن را هیچگونه کم و زیاد نکرده است.
5- به وجود آمدن دو پسر برای ابن بابویه، به دعای امام زمان عجّل اللّه فرجه
شیخ طوسی (ره) به اسناد خود از «ابن سوره قمّی» از جماعتی از بزرگان قم، نقل میکند: علیّ بن حسین بن موسی بن بابویه [پدر شیخ صدوق، معروف به ابن بابویه که در قم مدفون است و دارای بارگاه مجلّل میباشد] با دختر عمویش، دختر محمّد ابن موسی بن بابویه ازدواج کرد، ولی از او دارای فرزند نشد، نامهای برای شیخ أبو القاسم، حسین بن روح (سوّمین نایب خاص امام زمان عجّل اللّه فرجه) نوشت، که از حضرت مهدی عجّل اللّه فرجه بخواه برای من دعا کند که صاحب فرزندی فقیه شوم.
جواب آمد: «تو از این زن دارای فرزند نمیشوی» و بزودی کنیزی از اهل دیلم در اختیار تو قرار میگیرد، و از او دارای دو پسر فقیه خواهی شد».
ابن سوره میگوید: علی بن بابویه قمّی (ره) از آن زن دیلمی، دارای سه پسر شد، دو نفر از آنها به نام محمّد (شیخ صدوق) و حسین، فقیه زبر دست شدند، و آن چنان دارای حافظه قویّ گشتند، که هیچکس از اهل قم، چنین حافظهای نداشت، آنها برادری به نام حسن داشتند که دوّمین پسر ابن بابویه بود. او منزوی بود و به عبادت و راز و نیاز اشتغال داشت، ولی فقیه نبود.
ابن سوره میگوید: هر زمان محمّد و حسین (دو فرزند ابن بابویه) چیزی روایت میکردند، مردم از حافظه عجیب آنها تعجّب مینمودند، و به آنها میگفتند:
«این خصوصیّت، مخصوص شما است که در پرتو دعای امام زمان عجّل اللّه فرجه
به دست آمده است»، و این داستان در میان مردم قم، شهرت دارد.
6- شفای زبان لال
نیز ابن سوره نقل میکند: در اهواز با مرد عابدی کوشا به نام «سرور» ملاقات نمودم، ولی نسب او را فراموش کردم، او گفت: «من لال بودم، اصلا نمیتوانستم سخن بگویم، پدرم و عمویم مرا در سنّ سیزده یا چهارده سالگی نزد شیخ أبو القاسم، حسین بن روح (نایب خاصّ سوّم امام زمان عجّل اللّه فرجه) بردند، و از او درخواست کردند که از امام زمان
عليهالسلام
بخواهد، دعا کند تا خداوند زبانم را بگشاید.
بعدا شیخ أبو القاسم فرمود: «شما مأمور شدهاید تا به حائر حسینی بروید».
من همراه پدر و عمویم به کربلا کنار قبر مقدّس امام حسین
عليهالسلام
رفتیم، غسل کردیم و زیارت کردیم، در این هنگام، پدر و عمویم صدا زدند: «ای سرور! »، من با زبان شیوا گفتم: لبیک (بلی قربان! ).
گفتند: «عزیزم! سخن گفتی؟ ».
گفتم: آری.
ابن سوره میگوید: «سرور، قبلا صدای بلند نداشت».
7- نامه اعجازآمیز از ناحیه مقدّسه امام زمان عجّل اللّه فرجه
در کتاب الصّراط المستقیم [تألیف محقّق داماد (ره)] از عثمان بن سعید [اوّلین نایب خاصّ امام زمان عجّل اللّه فرجه] نقل شده گفت: «ابن ابی غانم قزوینی» میگفت:
حضرت امام حسن عسکری
عليهالسلام
فرزندی ندارد. علمای شیعه با او به مناظره پرداختند (او قانع نشد) سرانجام برای حلّ این مشکل، نامهای به ناحیه مقدّسه با قلم خشک [بیآنکه رنگ قلم روی کاغذ سفید معلوم باشد] نوشتند، تا همین نشانه و معجزهای علمآور باشد [که ناحیه مقدّسه کاغذ به ظاهر سفید را خوانده و جواب
داده است].
نامه را به ناحیه مقدّسه نوشتند، از آنجا جواب آن چنین آمد:
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم: «خداوند ما و شما را از گمراهی و فتنهها حفظ کند، به ما خبر رسیده که جماعتی از شما درباره دین و ولیّ امر مسلمین، شکّ نمودهاند، از این خبر غمگین شدیم، ولی این غمگینی برای شما است، نه برای ما، چرا که خدا با ما است، و حقّ با ما است، بنابراین ترس و بیمی بر ما نیست، ما آفریدهشده پروردگارمان هستیم، و مخلوقات به طفیل وجود ما آفریده شدهاند، چرا شما در محور شک و تردید میگردید؟ آیا از اخبار و آثار، نفهمیدهاید که امامان شما در چه موقعیّتی هستند؟ آیا ندیدید که خداوند از زمان آدم
عليهالسلام
تا امام گذشته (امام حسن عسکری
عليهالسلام
) چگونه به شما پناه داد، و نشانههائی قرار داد، تا در پرتو آنها راه هدایت را بیابید، هر زمان نشانهای ناپدید شد، نشانه دیگری آشکار گشت، و هرگاه ستارهای افول کرد، ستاره دیگری طلوع نمود، هنگامی که خداوند، او (امام حسن عسکری
عليهالسلام
) را نزد خود برد، چنین پنداشتند که خداوند، پیوند دین خود را قطع کرد و برید، و واسطه بین خود و خلق را نابود کرد، هرگز چنین نیست و چنین نخواهد بود، تا قیامت برپا شود و فرمان الهی آشکار گردد با اینکه آنان خوش ندارند، پس تقوا پیشه کنید و از خدا بترسید و تسلیم ما شوید، و امور را به سوی ما ردّ کنید
فقد نصحت لکم و اللّه شاهد علیّ و علیکم
: «همانا من شما را نصیحت کردم، خداوند بر من و بر شما گواه است».
یادی از چند نفر دیدارکننده با امام عصر عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف
اشاره
در اینجا به عنوان نمونه به ذکر چند نفر از سعادتمندانی که به دیدار حضرت ولیّ عصر عجّل اللّه فرجه نائل شدهاند میپردازیم:
1- دیدار چهل نفر از امام عصر عجّل اللّه فرجه در زمان امام حسن عسکری
عليهالسلام
شیخ صدوق (ره) به اسناد خود... از محمّد بن عثمان عمری [دوّمین نایب خاصّ امام زمان
عليهالسلام
که شرح حالش قبلا گذشت] نقل میکند: ما چهل نفر در خانه امام حسن عسکری
عليهالسلام
بودیم، آن حضرت پسرش (حضرت مهدی عجّل اللّه فرجه) را به ما نشان داد، و فرمود:
هذا امامکم من بعدی، و خلیفتی علیکم، اطیعوه، و لا تتفرّقوا من بعدی فتهلکوا فی ادیانکم، اما انّکم لا ترونه بعد یومکم هذا
: «این پسر، امام شما بعد از من، و خلیفه من بر شما است، او را اطاعت کنید، و بعد از من پراکنده نشوید، که موجب نابودی دینتان میشود، آگاه باشید، شما او را بعد از امروز نمیبینید»
.
آن چهل نفر گفتند: «ما از محضر امام حسن عسکری
عليهالسلام
بیرون آمدیم، چند روزی بیشتر طول نکشید که به محضر امام حسن عسکری
عليهالسلام
رفتم، آن حضرت در سکّوئی، در خانهاش نشسته بود، و در جانب راستش اطاقی بود که
___________________________________
پردهای بر آن آویخته شده بود، عرض کرد: «ای آقای من! صاحب امر امامت (بعد از شما) کیست؟ ».
فرمود: «پرده را کنار بزن»، آن را کنار زدم، نوجوانی را دیدم که پنج سال داشت، ولی همانند دهساله یا هشتساله و در این حدودها، جلوه میکرد، پیشانی گشاده، چهرهای سفید، چشمهای درخشان، دستهای نیرومند، و زانوان متمایل داشت، و در گونه راستش، خال، و در سرش، گیسوئی بود، پس بر روی زانوی امام حسن عسکری
عليهالسلام
نشست، امام حسن عسکری
عليهالسلام
فرمود:
هذا صاحبکم
: «صاحب شما، همین است».
سپس حضرت مهدی عجّل اللّه فرجه برخاست و رفت، امام حسن عسکری
عليهالسلام
فرمود: «ای پسرم! برو تا وقت معلومی که باید ظهور کنی» او وارد خانه شد، و من او را میدیدم، سپس امام حسن عسکری
عليهالسلام
فرمود: «اکنون ببین چه کسی، در اطاق است»، نگاه کردم کسی را در آنجا ندیدم.
2- دیدار دلنشین یعقوب بن منفوس
نیز شیخ صدوق (ره) از یعقوب بن منفوس روایت کند که گفت: به محضر امام حسن عسکری
عليهالسلام
رفتم، آن حضرت در سکّوئی، در خانهاش نشسته بود، و در جانب راستش اطاقی بود که پردهای بر آن آویخته شده بود، عرض کردم:
«ای آقای من! صاحب امر امامت (بعد از شما) کیست؟ ».
فرمود: «پرده را کنار بزن»، آن را کنار زدم، نوجوانی را دیدم که پنج سال داشت، ولی همانند دهساله یا هشتساله و در این حدودها جلوه میکرد، پیشانی گشاده، چهرهای سفید، چشمهای درخشان، دستهای نیرومند، و زانوان متمایل داشت، و در گونه راستش، خال، و در سرش گیسوئی بود، پس بر روی زانوی امام حسن عسکری
عليهالسلام
نشست، امام حسن عسکری
عليهالسلام
فرمود:
هذا صاحبکم
: «صاحب شما، همین است».
سپس حضرت مهدی عجّل اللّه فرجه برخاست و رفت، امام حسن عسکری
عليهالسلام
فرمود: «ای پسرم! برو تا وقت معلومی که باید ظهور کنی»، او وارد خانه شد، و من او را میدیدم، سپس امام حسن عسکری
عليهالسلام
فرمود: «اکنون ببین چه کسی، در اطاق است»، نگاه کردم کسی را در آنجا ندیدم.
3- گزارش احمد بن اسحاق، از دیدار با امام زمان عجّل اللّه فرجه
احمد بن اسحاق [وکیل امام حسن عسکری
عليهالسلام
در قم، که مرقدش در روبروی مسجد امام قم است] میگوید: به محضر امام حسن عسکری
عليهالسلام
رفتم و میخواستم درباره جانشین او، سؤال کنم، آن حضرت آغاز سخن کرد و فرمود:
«ای احمد بن اسحاق! خداوند متعال از زمان آدم
عليهالسلام
تاکنون، زمین را خالی از حجّت ننموده، و در آینده نیز تا قیامت، خالی از حجّت خدا بر مردم نخواهد بود، به وسیله او، بلا از زمین، دفع میگردد، و به خاطر او، باران میبارد، و برکتهای زمین، بروز میکند».
عرض کردم: «ای پسر رسول خدا! امام و خلیفه بعد از تو کیست؟ ».
آن حضرت برخاست و وارد اطاق شد، سپس خارج شد در حالی که کودکی بر روی دوشش بود، کودکی که صورتش همانند ماه شب چهارده، میدرخشید، در حدود سه سال داشت، امام حسن عسکری
عليهالسلام
به من فرمود:
«ای احمد بن اسحاق! اگر در پیشگاه خدا، و حجّتهای خدا ارجمند نبودی، این پسرم را به تو نشان نمیدادم، این پسر، همنام رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
و هم کنیه آن حضرت است، که سراسر زمین را همان گونه که پر از ظلم و جور شده، پر از عدل و داد میکند، ای احمد بن اسحاق! مثل او (حضرت مهدی عجّل اللّه فرجه) در این امّت، مانند مثل خضر، و همچنین مانند مثل ذو القرنین است، سوگند به خدا، او آن چنان از نظرها غایب گردد که در عصر غیبتش، از هلاکت نجات نیابد، مگر کسی که خداوند او را بر قول به امامت او، ثابت قدم نماید، و به او توفیق
دعا برای فرج آن حضرت را بدهد».
احمد بن اسحاق میگوید: به امام حسن عسکری
عليهالسلام
عرض کردم: «آیا نشانهای در این مورد هست که قلبم را سرشار از اطمینان کند؟ ».
همان دم آن کودک (حدود سهساله) با زبان عربی شیوا فرمود:
انا بقیّة اللّه فی ارضه-، و المنتقم من اعدائه فلا تطلب اثرا بعد عین، یا احمد بن اسحاق
: «من بقیّه خدا در زمینش هستم، و انتقامگیرنده از دشمنان خدا میباشم، پس از دیدن عین او (یا پس از دیدن این اعجاز) دیگر نشانه مطلب ای احمد بن اسحاق! ».
احمد بن اسحاق میگوید: خوشحال و شادمان از خانه امام حسن عسکری
عليهالسلام
بیرون آمدم، فردای آن روز، به محضر امام حسن عسکری
عليهالسلام
رسیدم و عرض کردم: «ای فرزند رسول خدا! از الطاف شما، خوشحال شدم، اینکه فرمودید: «او (حضرت مهدی عجّل اللّه فرجه) همانند خضر و ذو القرنین است، در چه مورد مانند آنها است؟ ».
فرمود: «ای احمد! در طول غیبت مانند آنها است».
عرض کردم: ای پسر رسول خدا! غیبت او طولانی خواهد شد؟
فرمود: «آری به خدا سوگند، آن چنان که اکثر معتقدین به امامت او، از این اعتقاد برگردند، و کسی باقی نمیماند مگر آن کس که خداوند ولایت ما را با او پیمان بسته، و ایمان را بر قلب او مقرّر فرموده، و به وسیله روحی از جانب خود، او را یاری نموده است، ای احمد! این موضوع، امری از امر خدا، و راز و غیبی از راز و غیب خداست، آنچه گفتم آن را فراگیر، و آن را بپوشان، و از سپاسگزاران باش، تا فردا (ی قیامت) با ما در مقامات عالی، باشی».
4- دیداری خوش، همراه با اعجاز
شیخ طوسی (ره) به اسناد خود، از یوسف بن احمد جعفری نقل میکند که گفت: در سال 306 ه ق برای حجّ به مکّه رفتم، و تا سال 309 ه ق مجاور مکّه بودم،
سپس به قصد شام، از مکّه بیرون آمدم، در مسیر راه، نماز صبح من قضا گردید، از محمل پیاده شدم و آماده نماز گشتم، ناگاه چهار نفر ناشناس را در میان محمل دیدم، ایستادم و از دیدار آنها، در تعجّب فرو رفته بودم، یکی از آنها به من گفت: «از چه تعجّب میکنی؟ ، نمازت را در وقت نخواندی و با مذهب خودت مخالفت نمودی»، به آن شخصی که با من سخن میگفت، گفتم: «تو چه میدانی که من در کدام مذهب هستم».
گفت: «آیا میخواهی امام زمان خود را بنگری؟ ».
گفتم: «آری»، او اشاره به یکی از آن چهار نفر کرد، [که این است امام زمان تو].
به او گفتم: «دلائل و نشانههای راستی سخن تو چیست؟ ».
گفت: «کدام را دوست داری، آیا ببینی که شتر و آنچه بر پشت او است به سوی آسمان، بالا روند، یا دوست داری محمل بالا رود؟ ».
گفتم: «هر کدام باشد، دلیل خواهد بود».
دیدم؛ «شتر و آنچه بر او بود، به سوی آسمان بالا رفت، و آن مردی که آن شخص به او (به عنوان امام زمان عجّل اللّه فرجه) اشاره کرد، گندمگون بود و چهرهاش همچون طلا میدرخشید، و بین چشمانش اثر سجده دیده میشد».
5- کوری چشم گنهکار، و خبر دادن امام زمان عجّل اللّه فرجه از آن
قطب راوندی (ره) مینویسد: «ابو محمّد دعلجی»، دو پسر داشت، خودش از نیکان اصحاب ما، و اهل حدیث بود، و یکی از پسرانش در مذهب حقّ بود، به نام ابو الحسن، که مردهها را غسل میداد، ولی پسر دیگرش، با جوانان هرزه، همنشین و دمخور بود، و طبق معمول شیعیان آن عصر، پولی به ابو محمّد دعلجی داده شد تا به نیابت از امام زمان عجّل اللّه فرجه حجّ بجا آورد. او مقداری از آن پول را به آن پسر فاسد داد، تا به مکّه رود و به نیابت از امام زمان عجّل اللّه فرجه حجّ بجا آورد.
آن پسر، به مکّه برای انجام حجّ رفت، و وقتی که بازگشت، چنین حکایت نمود: «من در موقف (کنار کعبه) در نزدیک خود، جوانی زیباروی و گندمگون و دارای دو گیسو دیدم که به مناجات و دعا و راز و نیاز و عبادت اشتغال داشت، وقتی
که رفتن مردم نزدیک شد، به من توجّه کرد و فرمود: «ای شیخ! آیا حیا نمیکنی؟ ».
گفتم: «از چه چیز؟ ای آقای من! ».
فرمود: «به تو مزد میدهند که به نیابت از کسی که میدانی حجّ بجا آوری، قسمتی از آن را به کسی میدهی که شراب بخورد، نزدیک است که این چشم تو (اشاره به یکی از چشمانم کرد) از بین برود»، من از آن وقت تاکنون، نگران چشمم هستم.
شیخ مفید (ره) این حدیث را شنید و فرمود: «آن پسر پس از بازگشت از حجّ، چهل روز بیشتر نگذشت که در همان چشمش که امام زمان
عليهالسلام
به آن اشاره کرده بود، زخمی پدیدار شد، و موجب کوری آن چشم گردید».
6- پیر مرد همدانی، و لطف سرشار امام زمان عجّل اللّه فرجه به او
شیخ صدوق (ره) میگوید: از یکی از اساتید حدیث به نام «احمد بن فارس ادیب»
شنیدیم، میگفت:
«در شهر همدان، حکایتی شنیدم، و آن را برای بعضی از برادران نقل کردم، از من درخواست کردند تا آن حکایت را با خطّ خودم برای آنها بنگارم، عذری برای مخالفت خواسته آنها نداشتم، آن را نوشتم، و (صحّت و سقم) آن را بر عهده حکایتکننده میگذارم و آن اینکه:
در همدان، گروهی سکونت دارند و به «بنی راشد» معروف میباشند و همه آنها (در این عصر) شیعه دوازده امامی هستند، پرسیدم: «علّت چیست که آنها در میان مردم همدان، شیعه شدهاند! ».
پیر مردی از آنها که آثار صلاح و وقار و نیکی در چهرهاش آشکار بود، به من
________________________________
گفت: علّت تشیّع ما این است که جدّ ما که این خاندان، به او منسوب است، برای حجّ به مکّه رفت، گفت: وقتی که از مکّه بازگشتم و چند منزلگاه را در بیابان پیمودم، اشتیاق پیدا کردم که پیاده شوم، و پیاده راه بروم، راه طولانیای را پیمودم، به طوری که خسته و درمانده شدم و با خود گفتم: «اندکی میخوابم تا رفع خستگی شود، هنگامی که قافله آمد، برمیخیزم و همراه قافله حرکت میکنم، ولی بیدار نشدم مگر آن وقتی که گرمی تابش خورشید را در بدنم، احساس کردم و قافله رفته بود، و هیچ کس را در بیابان ندیدم، وحشتزده و هراسان شدم، راه را گم کرده، و اثری نیافتم، به خدا توکّل نمودم و با خود گفتم، به پیمودن راه ادامه میدهم، هر گونه که خدا مرا ببرد، میروم، راه درازی را پیمودم، ناگاه سرزمین سبز و خرّم و شادانی را دیدم که گوئی تازه باران بر آن باریده بود، از خاک آن، بوی بسیار خوشی به مشامم رسید، در وسط آن زمین، قصری دیدم که همانند صفحه شمشیر، برق میزد، گفتم:
«ای کاش میدانستم این قصر چیست، و از آن کیست؟ که تاکنون نه چنین قصری دیدهام، و نه وصف چنین قصری را شنیدهام، به طرف آن قصر حرکت کردم، نزدیک در آن، دو غلام سفیدرو دیدم، سلام کرد، با بهترین وجه، جواب سلام مرا دادند و به من گفتند بنشین که خداوند سعادت تو را خواسته است، در آنجا نشستم، یکی از آنها وارد قصر شد، پس از اندکی، بیرون آمد و به من گفت: «برخیز و داخل شو! »، برخاستم و وارد قصر شدم، دیدم ساختمانی بسیار با شکوه و بینظیر است، غلام پیش رفت و پردهای را که، بر در اطاق، آویزان بود، کنار زد، و به من گفت: داخل شو، داخل شدم، دیدم جوانی در وسط اطاق نشسته، و بالای سرش، شمشیری به سقف آویزان است، و به قدری بلند است که نزدیک است سر شمشیر به سر او برسد، آن جوان همانند ماه درخشان در تاریکی، میدرخشید، سلام کردم، جواب سلام مرا با لطیفترین تعبیر داد، آنگاه فرمود: «آیا میدانی من کیستم؟ ».
گفتم: «نه به خدا سوگند! ».
فرمود: «من قائم آل محمّد
صلىاللهعليهوآله
هستم، من با همین شمشیر در آخر الزّمان خارج میشوم». در وقت گفتن این جمله، اشاره به آن شمشیر کرد،
آنگاه فرمود: «پس سراسر زمین را همان گونه که پر از جور و ظلم شده، پر از عدل و داد میکنم، من با صورت بر زمین افتادم، و پیشانی بر خاک مالیدم.
فرمود: «چنین نکن، برخیز، تو فلان کس هستی که از شهر کوهستان که به همدان معروف است میباشی».
عرض کردم: «راست گفتی ای سیّد و مولای من».
فرمود: «آیا دوست داری، نزد خانوادهات برگردی؟ ».
گفتم: «آری ای سرور من، دوست دارم نزد آنها روم، و ماجرای این کرامتی را که خداوند به من عنایت فرموده است، برای آنها بازگو کنم و به آنها مژده بدهم».
در این هنگام اشاره به غلامش کرد، غلام دستم را گرفت و کیسه پولی به من داد و بیرون آمدم و او همراه من، چند قدم آمد، ناگاه سایهها و درختها و مناره مسجدی را دیدم، او به من فرمود: «اینجا را میشناسی؟ ».
گفتم: «در نزدیکی شهر ما، شهری به نام «استاباد» (اسدآباد) هست، و اینجا شبیه آن شهر است».
فرمود: «این همان استاباد است، برو».
در این هنگام هر سو نگاه کردم، دیگر آن بزرگوار را ندیدم، وارد استاباد شدم، در آن کیسه، چهل یا پنجاه دینار بود، از آنجا به همدان رفتم، اهل خانه خود را به دور خود جمع نمودم و آنچه از کرامت و رفع مشکلات و احسانی که خداوند توسّط حضرت ولی عصر عجّل اللّه فرجه به من عطا فرموده بود، برای آنها گفتم، و به آنها بشارت دادم، و تا وقتی که از آن دینارها را داشتیم، همواره در برکت و آسایش و سعادت، زندگی مینمودیم.
مؤلّف گوید: استاباد، محلی است که امروز به نام «اسدآباد» معروف است و در نزدیکی همدان با فاصله یک گردنه بلند و سخت، قرار دارد، و شنیدهام که قبر همین پیرمرد نامبرده، در آنجا معروف است- و اللّه العالم.
[مترجم که با ترجمه داستان فوق، سخت تحت تأثیر جمال دل آرای حضرت
ولیّ عصر عجّل اللّه فرجه قرار گرفته، اشعار زیر را که از اشعار مولوی در دیوان شمس تبریزی است، زمزمه میکند: ]
بنمای رخ که باغ گلستانم آرزو استبگشای لب که قند فراوانم آرزو است
زین همرهان سست عناصر، دلم گرفتشیر خدا و رستم دستانم آرزو است
گفتا بناز؛ بیش مرنجان مرا بروآن گفتنت که بیش مرنجانم آرزو است
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهرکز دیو و دد ملولم و انسانم آرزو است
گفتم که یافت مینشود، گشتهایم ماگفت آنکه یافت مینشود آنم آرزو است
یعقوب وار وا اسفاها، همیزنمدیدار خوب یوسف کنعانم آرزو است
7- ملاقات امیر اسحاق استرآبادی با امام زمان عجّل اللّه فرجه
اشاره
علّامه مجلسی (ره) میگوید: پدرم (مولا محمّد تقی مجلسی «ره») به من گفت:
در زمان ما یک نفر شخص شریف و صالح به نام «امیر اسحاق استرآبادی» بود، که چهل بار پیاده به مکّه رفته بود، و بین مردم مشهور شده بود که او طیّ الارض دارد [یعنی مثلا چندین فرسخ را در یک لحظه طیّ کرده و میپیماید]. در یکی از سالها او به اصفهان آمد، من با خبر شدم و به دیدارش شتافتم، در ضمن احوالپرسی، از او پرسیدم: «در بین ما شهرت دارد که تو طیّ الارض داری، علّت این شهرت چیست؟ ».
در پاسخ گفت: یکی از سالها، عازم مکّه شدم، وقتی که با کاروان حجّ به منزلی رسیدیم که از آنجا تا مکّه، هفت یا ده منزل (بیش از 50 فرسخ) راه بود، و من به علّتی از کاروان، عقب ماندم، و به طور کلّی کاروان را گم کردم، و از جادّه اصلی به جای دیگر رفتم و حیران و سرگردان، در بیابان ماندم، و تشنگی شدید بر من غالب شد، به طوری که از زنده ماندن، ناامید شدم، چند بار فریاد زدم:
یا صالح، یا ابا صالح ارشدنا الی الطّریق یرحمکم اللّه
: «ای صالح، ای ابا صالح (امام زمان
عليهالسلام
)، ما را به جادّه هدایت کنید، خدا شما را رحمت کند».
در این هنگام شبحی از دور دیدم، همین که در این باره اندیشیدم، ناگاه در
اندک زمانی، آن شبح نزد من حاضر شد، دیدم: جوانی زیبا است و لباس تمیز پوشیده و گندمگون است و سیمای بزرگان را دارد و بر شتری سوار است، و همراهش ظرف آب است، بر او سلام کردم، جواب سلام مرا داد و گفت: «تو تشنه هستی؟ »
عرض کردم: آری، ظرف آب را داد و من از آن آب نوشیدم، سپس فرمود:
«میخواهی به کاروان برسی؟ ».
گفتم: آری، مرا بر پشت سرش سوار بر شتر کرد، و به جانب مکّه روانه شد، عادت من این بود که هر روز دعای «حرز یمانی» را میخواندم، مشغول خواندن آن شدم، در بعضی از جملهها، آن شخص ایراد میگرفت و میفرمود: چنین بخوان، چند دقیقهای نگذشت که به من فرمود: «اینجا را میشناسی؟ ».
وقتی که نگاه کردم دیدم در ابطح هستم گفت: پیاده شو. وقتی پیاده شدم او برگشت و از جلو چشم من ناپدید شد، در این هنگام فهمیدم که او حضرت قائم عجّل اللّه فرجه بوده است، از فراق او و از اینکه او را نشناختم متأسّف شدم، بعد از گذشت هفت روز از این ماجرا، کاروان ما به مکّه رسید، که افراد کاروان پس از آنکه از زنده ماندن من، مأیوس شده بودند، مرا در مکّه دیدند، از این رو بین مردم مشهور شدم که من «طیّ الارض» دارم
.
نظریّه بهاء الدّین اربلی صاحب کشف الغمّه
صاحب کتاب ارزشمند «کشف الغمّه» [بهاء الدین، علی بن عیسی اربلی، که از علمای بزرگ شیعی، و محدّث خبیر و عالیمقام قرن هفتم است، و کتابهائی را تألیف نموده، از جمله کتاب «کشف الغمّه» (در سه جلد) که در تاریخ زندگی چهارده معصوم
علیهمالسلام
است، و این کتاب را در سال 687 ه ق به پایان رسانده] در کتاب کشف الغمّه، مینویسد: «من از میان دیدار کنندگان امام زمان عجّل اللّه فرجه، به ذکر دو داستان که در نزدیک زمان ما رخ داده، و جماعتی از برادران مورد
__________________________________
اطمینان، آن را نقل کردهاند، که عبارت است از داستان «اسماعیل هرقلی» و «سیّد عطوه حسینی» را در اینجا میآورم [کشف الغمّه، ج 3]، آنگاه دو داستان زیر را ذکر نموده است:
8- شفای عجیب اسماعیل هرقلی
در سرزمین حلّه، شخصی به نام «اسماعیل بن حسن هرقلی بود، که از اهالی قریه «هرقل» (نزدیک حلّه) بود، در عصر ما از دنیا رفت، من او را ندیده بودم، ولی پسرش به نام «شمس الدّین»، ماجرای او را برای من چنین تعریف کرد:
پدرم (اسماعیل هرقلی) گفت: در ایّام جوانی، در ران چپ من، زخمی به اندازه یک قبضه (یک مشت) انسان پدید آمد، در وقت بهار، میشکافت و خون و چرک از آن خارج میشد، و بر اثر درد شدید آن، از بسیاری از کارها بازماندم، او در قریه هرقل سکونت داشت، روزی به شهر حلّه رفت، و در مجلس «سعید رضی الدّین، علی بن طاووس» (ره) حاضر شد، و از زخم و درد شدید آن، شکوه کرد، و گفت:
میخواهم معالجه کنم.
سعید رضی الدّین، اطبّاء حلّه را حاضر کرد، آنها زخم او را دیدند، و به اتّفاق رأی گفتند: «این زخم در بالای رگ اکحل (چهار اندام) واقع شده، معالجه آن خطرناک است، زیرا ممکن است بر اثر معالجه، رگ اکحل قطع گردد و باعث مرگ شود».
سعید رضی الدّین گفت: من نزد پزشکان بغداد میروم، چه بسا آنها داناتر و ماهرتر باشند. اسماعیل هرقلی همراه رضی الدّین (ره) نزد پزشکان بغداد رفتند، آنها نیز همانند پزشکان حلّه، نظر دادند، اسماعیل (که از همه جا ناامید شده بود) بسیار دلتنگ شد، ولی سعید رضی الدّین به او گفت: «شریعت اسلام، کار را بر تو آسان نموده که با همین لباسهایت نماز بخوانی و در عبادت خدا کوشش نمائی، ولی نه به آن حدّی که بر اثر زیادهروی، هلاک شوی، زیرا خداوند از زیاده روی نهی نموده است».
اسماعیل هرقلی گفت: اکنون که چنین است و من به بغداد آمدهام، برای زیارت عسکریّین (امام هادی و امام حسن عسکری علیهما السّلام در سامرّاء) میروم، سپس نزد خانوادهام بازمیگردم.
رضی الدّین گفت: فکر خوبی کردهای، او لباسها و توشه راه را نزد رضی الدّین گذارد و خود به زیارت عسکریّین علیهما السّلام رفت.
اسماعیل گفت: به سامرّاء رفتم و به زیارت قبور امام هادی و امام حسن عسکری علیهما السّلام پرداختم، و در آنجا داخل سرداب (همان سردابی که امام زمان
عليهالسلام
در آنجا غایب شد، رفتم و استغاثه کردم و به امام زمان
عليهالسلام
متوسّل شدم، تا پاسی از شب در آنجا ماندم و از آن روز تا روز پنجشنبه، در سامرّاء ماندم. سپس به دجله رفتم و در آنجا غسل کردم و لباس پاکی پوشیدم، و آفتابهای داشتم، آن را پر از آب کرده و به زیارت امام هادی و امام حسن عسکری علیهما السّلام رهسپار شدم. در مسیر راه، چهار سوار را دیدم که از طرف شهر میآیند، در اطراف مشهد عسکریّین علیهما السّلام، جمعی از اشراف و بزرگان، گوسفندان خود را در آنجا میچراندند، گمان کردم که آن سواران صاحب آن گوسفندان میباشند، وقتی که به هم رسیدیم، دو جوان از آن چهار سوار را دیدم، که در گونه یکی آنها خطی رسته بود، هر دو آنها شمشیر بر کمر بسته بودند، و یکی از آنها پیر مردی پاکیزه بود که در دستش نیزه بود، چهارمی را دیدم شمشیری به کمر بسته، و فرجی
رنگین بر بالای شمشیر پوشیده و تحتالحنک انداخته است.
در این هنگام پیر مردی که نیزه داشت، در دست راست راه ایستاد و کعب نیزهاش را بر زمین زد، و آنکه فرجی پوشیده بود، در وسط راه در برابر اسماعیل هرقلی ایستاد، و هر چهار تن به اسماعیل هرقلی سلام کردند، اسماعیل به سلام آنها جواب داد، آنکه فرجی پوشیده بود به اسماعیل گفت: «آیا فردا نزد خانوادهات میروی؟ ».
اسماعیل گفت: «آری».
__________________________________
گفت: اکنون نزدیکم بیا، تا ببینم چه دردی تو را میآزارد، من دوست نداشتم که آنها دست بر من بزنند، و با خود میگفتم: بادیهنشینها، از نجاست دوری نمیکنند، و من اکنون از آب بیرون آمدهام و لباسم نمناک است، سپس نزد فرجیپوش رفتم، او دست مرا گرفت و به طرف خود کشید، و از شانه تا قسمت پائین بدن مرا، با دست خود مالید، تا دستش روی زخم رسید، آن را فشار داد که به درد آمد، آنگاه برخاست و مانند اوّل بر اسبش سوار شد، پیرمرد به من گفت: «ای اسماعیل نجات یافتی، من از این جهت که او نام مرا برد، تعجّب کردم و گفتم: «ما و شما انشاء اللّه نجات یافتیم».
پیرمرد گفت: او (که دست کشید) امام زمان
عليهالسلام
است، من به سوی او رفتم و زنوایش را گرفتم و بوسیدم، آنگاه امام حرکت کرد، من نیز در رکاب او حرکت نمودم.
فرمود: برگرد.
گفتم: هرگز برنمیگردم، و از تو فاصله نمیگیرم.
فرمود: صلاح تو در آن است که بازگردی.
من بازگفتم: بازنمیگردم.
پیرمرد گفت: «ای اسماعیل، آیا شرم نمیکنی؟ ، امام
عليهالسلام
به تو فرمان میدهد؛ برگرد، تو برنمیگردی؟! ».
در این هنگام ایستادم، امام
عليهالسلام
چند قدمی رفت و سپس ایستاد و به من رو کرد و فرمود: «وقتی که به بغداد رفتی «مستنصر» (سی و ششمین خلیفه عبّاسی) تو را میطلبد، وقتی که نزدش رفتی اگر چیزی به تو داد، آن را نگیر، و به «رضی الدّین علی بن طاووس» (ره) بگو برای تو نامهای به «علی بن عوص» بنویسد، زیرا من سفارش میکنم، تا آنچه بخواهی، علی بن عوص به تو بدهد، این را گفت و با سواران همراهش به راه افتادند و رفتند، من همواره آنها را نگاه میکردم تا از نظرم پنهان شدند، از فراق آنها متأثّر و غمگین گشتم، ساعتی بر زمین نشستم و سپس به
سوی مرقد شریف امام هادی و امام حسن عسکری علیهما السّلام رفتم، جمعیّت در اطرافم حلقه زدند و گفتند: «چهره تو را دگرگون مینگریم، آیا چیزی موجب درد برای تو شده و یا با کسی نزاع کردهای؟ »، گفتم: چنین نیست، ولی از شما میپرسم:
«آیا این سواران را که از کنار شما حرکت کردند، شناختید؟ ».
آنها گفتند: آنان، از اشراف و صاحبان گوسفندها هستند.
گفتم: «نه، بلکه در میان آنها امام زمان
عليهالسلام
بود».
گفتند: «آیا امام، آن پیر مرد بود یا آنکه فرجیپوش بود؟ ».
گفتم: آنکه فرجی در تن پوشانده بود.
گفتند: آیا بیماری خود را به او نشان دادی.
گفتم: آری، او زخم پایم را گرفت و فشار داد، و به درد آورد، سپس پای خودم را برهنه کردم، اثری از زخم ندیدم، و به طور کلّی، بر اثر اضطراب و هراس، شک کردم، پای دیگرم را برهنه نمودم، در آن نیز اثری از زخم ندیدم، مردم به سوی من هجوم آوردند و پیراهن مرا برای تبرّکجوئی، پاره پاره کردند، جمعی مرا به خزانه بردند و از هجوم مردم جلوگیری کردند.
ناظر بین النّهرین در مشهد عسکریّین علیهما السّلام، سر و صدا را شنید، از علّت آن پرسید، ماجرا را به او گفتند، او به خزانه آمد و نام مرا پرسید، و نیز پرسید:
«چه وقت از بغداد بیرون آمدی»، من به او گفتم که از آغاز این هفته، از بغداد بیرون آمدهام، او از نزد من رفت، من شب را در مشهد عسکریّین علیهما السّلام ماندم، و پس از نماز صبح، از مشهد بیرون آمدم و مردم نیز همراه من بیرون آمدند، تا اینکه از مشهد دور شدیم و مردم پراکنده شدند، و من به «اوانا» رسیدم، شب را در آنجا گذراندم، و صبح به سوی بغداد رفتم، مردم را دیدم که روی جسر قدیم اجتماع کردهاند، هر کسی وارد آن جسر میشود، از نام و نسب او میپرسد، و سؤال میکند که تو از کجا آمدهای؟
وقتی که من وارد جسر شدم، از نام من پرسیدند و گفتند: از کجا میآئی؟
وقتی که مرا شناختند، اطرافم را گرفتند و لباسم را قطعهقطعه نمودند، و بردند و نزدیک بود از فشار جمعیت هلاک گردم.
و ناظر بین النّهرین در مورد داستان نامهای به بغداد نوشت، سپس من به بغداد رفتم، مردم به قدری به سوی من ازدحام کردند که نزدیک بود مرا بر اثر فشار جمعیّت بکشند.
قبلا وزیر قمّی، رضی الدّین (ره) را دیده بودم، و از وی خواسته بودم که شما بروید و پس از بررسی این ماجرا، خبر صحیح آن را به من گزارش دهید. رضی الدّین با جمعی از بغداد بیرون آمدند، در کنار دروازه شهر، با من روبرو شدند، مرا کنار کشیدند، وقتی که سیّد رضی الدّین (ره) مرا دید، گفت: «آیا این داستان تو است، که مردم نقل میکنند؟ ».
گفتم: «آری».
او پیاده شد و ران مرا برهنه کرد و اثری از زخم ندید (با اینکه زخم را قبلا دیده بود) آنگاه دستم را گرفت و نزد وزیر برد، در حالی که گریه میکرد، به وزیر گفت: «این برادر من، و نزدیکترین انسان، به دل من است».
وزیر، داستان را از من پرسید، من ماجرا را برای او نقل کردم، و گفتم که قبلا پزشکان از معالجه زخم بدن من، درمانده شدند، و داروئی برای آن نیافتند، و بریدن با آهن را موجب خطر مرگ اعلام کردند.
وزیر، طبیبان را جمع کرد و از آنها پرسید: «اگر فرضا زخم پای این مرد را میبریدند و او نمیمرد، چقدر طول میکشید تا خوب شود؟ ».
گفتند: «دو ماه طول میکشید، و در جای زخم، هم گودی سفیدی که مو از روی آن روئیده نشود، باقی میماند».
وزیر از آنها پرسید: «شما چه وقت این مرد را دیدهاید؟ ».
آنها گفتند: «ده روز قبل از این».
وزیر ران مرا که زخم در آن بود برهنه کرد، و با پای دیگرم مقایسه نمود، دید
همانند آن است، و تفاوتی ندارد. یکی از طبیبان فریاد زد:
هذا عمل المسیح
: «این کار مسیح
عليهالسلام
است».
وزیر گفت: چون این کار، کار شما نیست، ما درمانبخش او را میشناسیم، (و آن امام زمان عجّل اللّه فرجه است).
سپس اسماعیل هرقلی را نزد خلیفه (مستنصر) حاضر کردند، خلیفه سرگذشت او را پرسید، او داستانش را از اوّل تا آخر بیان کرد، خلیفه کیسه پولی به او داد و گفت: «این را بگیر و خرج کن».
او گفت: «من چنین جرئتی ندارم».
خلیفه گفت: «از چه کسی میترسی؟ ».
او گفت: «از همان کسی (امام زمان عجّل اللّه فرجه) که پایم را شفا داد، زیرا او فرمود: «از خلیفه چیزی نگیر»، خلیفه گریه کرد و غمگین شد. اسماعیل بیآنکه از او چیزی بپذیرد، از نزد او خارج شد.
مؤلّف کشف الغمّه، پس از ذکر داستان طولانی فوق میگوید: روزی همین داستان را برای جمعی شرح میدادم، شمس الدّین، پسر اسماعیل هرقلی، در آن جمع حضور داشت، و من او را نمیشناختم، وقتی که داستان به آخر رسید، شمس الدّین نزد من آمد و گفت: من فرزند تنی اسماعیل هرقلی هستم، تعجّب کردم، به او گفتم:
«آیا تو زخم ران پدرت را دیده بودی؟ ».
گفت: نه، زیرا من در آن زمان کوچک بودم، ولی پس از شفا، آن محل را سالم دیدم که موی در روی آن روئیده شده بود.
صاحب کشف الغمّه میافزاید: من از صفی الدّین محمّد بن محمّد، و از نجم الدّین حیدر بن ایسر، که هر دو از بزرگان و معتمدین بودند سؤال کردم، آنها هر دو گفتند:
«ما بودیم و آن زخم را دیدیم و شفای آن را نیز دیدیم و به صحّت این داستان گواهی دادند».
فرزند اسماعیل هرقلی گفت: پدرم از آن زمان که با فراق امام زمان
عليهالسلام
روبرو شد محزون گردید، به بغداد رفت و همه روزه از آنجا به سامرّاء برای زیارت عسکریّین علیهما السّلام میرفت، و به بغداد بازمیگشت، آن سال چهل بار به سامرّاء رفت، به امید اینکه شاید باز چشمش به دیدار امام زمان
عليهالسلام
روشن گردد، ولی با این حسرت جان داد، و با اندوه و غم به عالم بقا شتافت. خداوند به کرم و لطفش، او و ما را به دوستی خود انتخاب کند.
9- شفای عجیب بیمار به برکت امام زمان عجّل اللّه فرجه
دانشمند و محدّث بزرگ علی بن عیسی اربلی، صاحب کتاب کشف الغمّه داستان دوّم را چنین نقل میکند:
سیّد باقی بن عطوه علوی حسینی، برای من نقل کرد: پدرم «عطوه» در مذهب زیدی بود، و بر اثر زخمی بیمار شد، و بیماری او طول کشید، و همه پزشکان عصر از درمان آن عاجز شدند، من و برادرانم که پسران او بودیم به مذهب شیعه دوازده امامی تمایل داشتیم، پدرم از این جهت نسبت به ما دل خوشی نداشت، و مکرّر به ما میگفت: «من مذهب شما را نمیپذیرم، مگر اینکه صاحب شما (حضرت مهدی
عليهالسلام
) بیاید و مرا شفا دهد».
اتّفاقا شبی هنگام نماز عشاء، همه ما در یکجا جمع بودیم، که شنیدیم: پدرم فریاد زد: «صاحب خود را دریابید که همین لحظه از نزد من بیرون رفت». ما با شتاب از خانه بیرون پریدیم، هر چه دویدیم و به اطراف نگریستیم، او را ندیدیم، برگشتیم و از پدر پرسیدیم، جریان چه بود؟
گفت: شخصی نزد من آمد و فرمود: ای عطوه!
گفتم: تو کیستی؟
گفت: «من صاحب پسران تو هستم، آمدهام به اذن خدا تو را شفا دهم، سپس دست کشید و همان دم به طور کلّی بیماریم برطرف شد و کاملا سلامتی خود را بازیافتم
.
فرزند عطوه گفت: پدرم با کمال سلامتی، مدّتها زنده بود، این ماجرا شایع شد، و من از کسان دیگر نیز پرسیدم، آنها به صحّت آن، گواهی دادند و اعتراف نمودند.
صاحب کشف الغمّه (ره) پس از ذکر دو داستان فوق، میگوید: «اخبار و حوادث، در این باره، بسیار است، و امام زمان
عليهالسلام
عدّهای از درماندگان غارت شده راه حجاز و راههای دیگر را دریافت، آنها را از تنگناها نجات داد و آنها را به مقصودشان رسانید. اگر موضوع به طول نمیانجامید، به ذکر پارهای از آنها میپرداختیم، ولی همین قدر که در نزدیک زمان ما اتّفاق افتاده و در اینجا خاطر نشان شد، کفایت میکند»
(پایان گفتار صاحب کشف الغمّه)
__________________________________
آزمایش مردم، در عصر غیبت، و نهی از تعیین وقت ظهور امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف
اشاره
1- شیخ صدوق (ره) به اسناد خود از ابو علی بن همام، روایت نموده که از «محمّد بن عثمان عمری» [دوّمین نایب خاصّ امام زمان عجّل اللّه فرجه] شنیدم، میگفت: از پدرم شنیدم میگفت: شخصی از امام حسن عسکری
عليهالسلام
در مورد این خبر که از پدران معصومش نقل شده پرسید که آنها فرمودند:
انّ الارض لا تخلو من حجّه اللّه علی خلقه الی یوم القیامة، و انّ من مات و لم یعرف امام زمانه، مات میتة جاهلیّة
: «همانا زمین، تا روز قیامت خالی از حجّت خدا بر خلقش نخواهد بود، و همانا کسی که بدون شناخت امام زمانش، بمیرد، به مرگ جاهلیّت مرده است».
امام حسن عسکری
عليهالسلام
فرمود: «این روایت، حقّ است، چنانکه روز قیامت حقّ است».
شخصی پرسید: «ای فرزند رسول خدا! ، حجّت و امام بعد از تو کیست؟ ».
امام حسن عسکری
عليهالسلام
فرمود: پسرم «م ح م د»
است و او امام و
________________________________
حجّت بعد از من میباشد، کسی که بمیرد و او را نشناسد، به مرگ جاهلیّت مرده است، آگاه باشید، او دارای غیبتی است که جاهلان در آن وقت، متحیّر میگردند، و گمراهان و طرفداران باطل، هلاک میشوند، و تعیین کنندگان وقت ظهور او، دروغ میگویند، سپس ظاهر و خارج میشود، و گوئی من پرچمهای سفیدی را که در نجف و کوفه، بالای سرش به اهتزاز در آمده است مینگرم».
2- نیز شیخ صدوق (ره) از منصور روایت کرده که امام صادق
عليهالسلام
به او فرمود: «ای منصور! این امر (ظهور امام عصر عجّل اللّه فرجه) برای شما محقّق نمیشود، مگر بعد از ناامیدی،
لا و اللّه حتّی تمیّزوا، لا و اللّه حتّی تمحّصوا، لا و اللّه حتّی یشقی من یشقی
،
و یسعد من یسعد
: «نه چنین است، سوگند به خدا، تا نیکانتان از بدان جدا شوند، نه چنین است، سوگند به خدا، تا غربال و آزمایش شوید، نه چنین است، سوگند به خدا، تا بدبخت گردد هر که (سزاوار است) بدبخت گردد، و سعادتمند گردد هر که (سزاوار است) سعادتمند شود».
3- نیز شیخ صدوق (ره) به اسناد خود از امام صادق
عليهالسلام
نقل میکند که فرمود: «برای صاحب این امر (امام عصر عجّل اللّه فرجه) غیبتی هست، در آن عصر، دینداری مانند کشیدن خار سوزندار با دست، و صاف کردن (دشوار) است
، سپس اشاره فرمود: که: خار این گونه دست را آسیب میرساند، آنگاه فرمود: «برای صاحب امر عجّل اللّه فرجه غیبتی است، پس بنده باید تقوا پیشه کند و به دین او متمسّک گردد».
4- شیخ طوسی (ره) از فضیل نقل کرده که گفت: از امام باقر
عليهالسلام
پرسیدم: «آیا برای ظهور حضرت مهدی
عليهالسلام
وقت مشخّصی هست؟ ».
___________________________________
آن حضرت در پاسخ، دو بار فرمود:
کذب الوقّاتون
: «تعیین کنندگان وقت، دروغ میگویند».
5- نیز امام صادق
عليهالسلام
در ضمن روایت مهزم اسدی، فرمود: «ای مهزم! تعیین کنندگان وقت، دروغ گفتند، و شتاب کنندگان هلاک شدند، و مسلمانان مطیع، نجات یافتند، و همه به سوی ما میآیند».
6- امام باقر
عليهالسلام
فرمود: «شما ای گروه شیعیان، همانند آزمایش سرمه در چشم، آزموده میشوید، زیرا آن کس که سرمه در چشم میکند، میداند که چه وقت در چشم قرار میگیرد، امّا نمیداند که در چه وقت، آن سرمه خارج میشود، از این رو یکی از شما صبح، در دین ما وارد گردد، ولی شب که شد از آن بیرون رود، و یا شب وارد دین گردد، و صبح خارج شود».
بیان علی
عليهالسلام
در مورد کم شدن پیروان مخلص حضرت مهدی (عج)
نعمانی
از اصبغ بن نباته
و او از امیر مؤمنان علی
عليهالسلام
نقل میکند که فرمود:
کونوا کالنّحل فی الطّیر...
: «مانند زنبور عسل در میان پرندگان باشید، که همه پرندگان، او را ناتوان میشمرند، و اگر پرندگان میدانستند که چه برکاتی در درون او نهفته است
___________________________________
او را تحقیر نمیکردند، به زبان و بدنهای خود (یعنی در ظاهر) با مردم [نوع مردم آن زمان که اهل تسنّن بودند] رفت و آمد داشته باشید، ولی در عمل، با آنها مخالفت نمائید، سوگند به آن کسی که جانم در دست او است، آنچه را دوست دارید (یعنی ظهور فرج آل محمّد
صلىاللهعليهوآله
) به آن نمیرسید، مگر اینکه بعضی از شما آب دهن به روی بعضی دیگر بیفکند، تا آنکه بعضی از شما بعضی دیگر را دروغگو بخواند، تا آنجا که از شما (یا از میان شیعیان) کسی باقی نماند مگر مانند سرمه در چشم، و نمک در طعام (یعنی به اندازه کم)».
سپس امام علی
عليهالسلام
فرمود: «برای شما مثالی بزنم: «شخصی غذائی داشت، آن را پاک و پاکیزه نمود و در اطاقی گذاشت، سپس کنار آن غذا رفت، دید در قسمتی از آن کرم افتاده است، آن قسمت را جدا کرده و دور ریخت، و بقیّه را پاک و پاکیزه نمود، و در همانجا نهاد، و همواره کارش این بود که: قسمتی را که خراب و فاسد میشد، به دور میریخت و بقیّه را پاک و خوشبو میکرد، تا اینکه از آن غذا، اندکی باقی ماند، که کرم هیچ گونه به آن آسیب نرسانده بود، شما نیز آنچنان از همدیگر جدا و پراکنده میشوید که جز جمعی اندک باقی نمانند، ولی به این جمع، هیچگونه آسیبی نرسد».
پنج نشانه از علائم ظهور حضرت مهدی عجّل اللّه فرجه
نعمانی به اسناد خود، از ابو بصیر نقل میکند که گفت: به امام صادق
عليهالسلام
عرض کردم: «فدایت گردم، خروج قائم
عليهالسلام
در چه وقت است؟ ».
امام صادق
عليهالسلام
فرمود: «ای ابو محمّد! ما خاندانی هستیم که تعیین وقت نمیکنیم، همانا رسول خدا
صلىاللهعليهوآله
فرمود: «تعیین کنندگان وقت، دروغ گویند». ای ابو محمّد! قبل از ظهور آن حضرت، پنج علامت، ظاهر میشود:
1- ندا در ماه رمضان.
2- خروج سفیانی (طاغوت).
3- خروج خراسانی.
4- کشته شدن نفس زکیّه (یکی از افراد پاک آل محمّد
صلىاللهعليهوآله
).
5- فرو رفتن (سپاه سفیانی) در سرزمین بیداء [زمینی بین مکّه و مدینه].
سپس فرمود: «ای ابو محمّد! ناچار در آستانه ظهور حضرت مهدی
عليهالسلام
دو طاعون، پدید میآید: 1- طاعون سفید 2- طاعون سرخ».
ابو بصیر عرض کرد: «فدایت گردم، منظور از طاعون سفید و سرخ چیست؟
امام صادق
عليهالسلام
فرمود: «طاعون سفید، مرگ عمومی است، و طاعون سرخ، شمشیر است، و امام قائم عجّل اللّه فرجه خارج نمیشود، مگر بعد از آنکه از درون آسمان در شب 23 (رمضان) شب جمعه، به نام او ندا داده شود».
عرض کردم؛ «به چه چیز ندا داده شود؟ ».
فرمود: «به نام او و به نام پدرش (این گونه): «آگاه باشید: فلانی پسر فلانی، قائم آل محمّد
صلىاللهعليهوآله
است، سخن او را بشنوید و از او اطاعت کنید»، همه مخلوقاتی که روح دارند، آن ندا را بشنوند، و بر اثر آن، هر کس در خواب است، بیدار گردد، و به صحن خانهاش بیرون آید، و دختران از پشت پردههای حجاب خارج گردند، و حضرت قائم عجّل اللّه فرجه چون که این ندا را میشنود، خروج کند، و این ندا، صیحه و فریاد جبرئیل
عليهالسلام
است.