کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)0%

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

نویسنده: على ميرخلف زاده
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 11526
دانلود: 2843

توضیحات:

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11526 / دانلود: 2843
اندازه اندازه اندازه
کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

نویسنده:
فارسی

(20) آمده ام مسلمان شوم

یکی از ذاکرین مشهد حکایت کرد: نزد حضرت آیة اللّه العظمی حاج سید محمد هادی میلانی (رضوان اللّه تعالی علیه) مرجع عالیقدر شیعیان بودم. ناگهان مرد و زنی وارد شدند و گفتند: ما قصد تشرف به اسلام را داریم.

حضرت آیة اللّه سبب گرایش آنان را به اسلام پرسید، مرد عرض کرد: ما از کشور آلمان آمده ایم و اینها زن و فرزندان من هستند. این دختر من بطوری استخوانهای پهلویش شکست که پزشکان عاجز از مداوای او شدند و پس از هزینه های فراوانی گفتند: باید پهلوی او را عمل کرد، ولی خطرناک است، دخترم حاضر نشد و گفت: در بستر مرض بمیرم بهتر از زیر عمل است. او را به خانه آوردیم، یک خدمتکار ایرانی داریم به نام بی بی، یک روز دخترم او را صدازد، همینطوری که داشت برای او درد دل و صحبت می کرد، گفت: بی بی این درد واقعا بد دردی است حاضرم مبلغ دوازده میلیون را که اندوخته ام با هشت میلیون دیگر از برادر و پدرم بگیرم و این بیست میلیون را به دکتری بدهم که مرا صحیح و سالم کند. ولی فکر نکنم دکتری پیدا شود که بتواند مرا خوب کند. و من ناکام و جوان مرگ و با دلی پر غصه از دنیا می روم و شروع کرد به گریه و ناله کردن.

آن بی بی گفت: ای خانم! من یک دکتر و پزشک سراغ دارم.

گفت: این مبلغ را به او می دهم.

گفتم: پول مال خودت باشد و بدان من سیّده هستم و جده من فاطمه زهرا علیها‌السلام است که او هم پهلویش شکسته بود و اگر می خواهی خوب شوی با حال، و اشک ریزان بگو: ای فاطمه پهلو شکسته.

دخترم گریه اش گرفت و شروع کرد به گفتن ای فاطمه پهلو شکسته، آن بی بی هم رفت گوشه خانه و با گریه می گفت: ای فاطمه زهرا! من یک بیمار آلمانی آوردم در خانه ات من هم آمدم توی حیاط و با حال اشک آلود می گفتم: یا فاطمه پهلو شکسته.

همه در شور و حال عجیبی بودیم که ناگهان دخترم صدا زد پدر بیا! ما هراسان آمدیم نزد دخترم، دیدیم که کاملا شفا یافته. گفت: الا ن یک بانوی مجلله ای آمد و بر پهلوی من دستی کشید و فرمود: خوب می شوی! گفتم شما که هستید؟

فرمود: من همان کسی هستم که الا ن مرا می خواندید؛ من فاطمه پهلو شکسته هستم.

و ای آیة اللّه ما آمده ایم مسلمان شویم. (34)

هرگز کسی نظیر تو پیدا نمی شود

همتاکسی به عصمت کبری نمی شود

ای کوثری که خیرکثیر ازوجود توست

اسلام، جز به فیض تو، احیا نمی شود

هرچند دختران دگرداشت مصطفی

هر دختری که اُمّ ابیها نمی شود

منّت زخلقت تو خدا بر نبی نهاد

ای گوهری که مثل تو پیدا نمی شود

بعد از تو ای شکوفه زیبای احمدی

لبهاى من به خنده دگر وا نمى شود (35)

(21) به برکت زهرا علیها‌السلام شیعه شدند

یکی از واعظان عالیقدر تهران بر فراز منبر می فرمود: تاجری از تجار تهران نقل کرد: هر سال به مکه معظمه می رفتم و در مدینه طیبه در منزل یک خیاط سکونت می گزیدم و روزها درب دکان او می نشستم. یک روز گفتم: ای میزبان من سالیان زیادی است که در مدینه بر شما وارد می شوم و شما هم در تهران بر من مهمان می شوی، سئوالی دارم که دوست دارم جواب آن را به من بدهی.

گفت: بگو. گفتم: در این مدینه تمام قبور بزرگان دین هرکدام مشخص و معیّن است ولی بفرمایید که قبر حضرت فاطمه زهرا علیها‌السلام کجاست؟ آن خیاط تا این حرف را شنید دست بر روی پیشانی خود گذاشت و به فکر فرو رفت.

حاجی گفت: ترس تمام وجودم را گرفت فورا به منزل مراجعت و وسایل را برداشته به سوی تهران حرکت کردم و خود را به عجله به تهران رساندم.

پس از چند روزی که در حجره تجارتخانه بودم ناگهان دیدم آن حاجی خیاط وارد شد و سلام کرد و به من گفت: ترسیدی و از مدینه فرار کردی؟ گفتم: حقیقت مطلب همین است که می گویی. گفت: ای حاج احمد! بدان به واسطه مخفی بودن قبر حضرت فاطمه زهرا علیها‌السلام من و جمع زیادی شیعه شدیم، زیرا شما که آن روز رفتید، من نزد قضات رفتم و چنین سئوالی کردم. آنان به اختلاف سخن راندند. آخر الامر نزد قاضی القضات حجاز رفته و از او پرسیدم که: یک شیعه چنین چیزی را از من پرسید. گفت: قبر فاطمه زهرامخفی است. گفتم: چرا؟ گفت: چون خودش وصیت نموده بود. سئوال کردم به چه واسطه؟ گفت: چون عده ای از بس او را اذیت و آزار دادند به همسرش وصیت کرد مرا شبانه دفن نما که دشمنان در تشییع جنازه و نماز بر من حاضر نشوند.

خلاصه، تحقیقات زیادی کردم و مظلومیت آن بی بی بر من ثابت شد. لذا به واسطه مخفی بودن قبرش شیعه شدیم. (36)

جهان روشن از نور ایمان زهرا

که جان جهان باد قربان زهرا

بود امتداد شُعاع پیمبر

که تابد هنوز از گریبان زهرا

حسین و حسن سروران بهشتند

که ملک بهشت است از آن زهرا

هم اومیزبان است به رضوان رحمت

ولی دیگرانند مهمان زهرا

(22) حافظه

یکی از شیعیان حافظه اش کم بود تا اینکه شنید اگر کسی به بی بی دوعالم فاطمه زهرا علیها‌السلام متوسّل شود حاجتش روا می گردد. خیلی کوشش کرد و توسلات فراوانی را به عمل آورد و ختم ها ودعاها کرد، تا اینکه یک شب در عالم رؤیا به محضر مقدّس بی بی دو عالم فاطمه زهرا علیها‌السلام در عالم رؤیا که پشت در یک پرده می باشد و به آن مرد خطاب فرمود: ای مرد! چه حاجتی داری؟ عرض کرد: بی بی جان! راجع به کمی حافظه ام به شما شکایت می کنم و رفع آن را از حضرتت خواهانم.

حضرت صدیقه طاهره علیها‌السلام فرمود: بعد از این با آب سرد وضو نگیر، زیرا پیشانی تو متاءلم است و باعث می شود که حافظه تو کم گردد. از خواب بیدار شد و به دستور حضرت عمل نمود و خوب گردید.

عالم شده نورانی از نور تو یا زهرا

شد ارض و سما پرشور از شور تو یا زهرا

ای دختر پیغمبر انسیّه حورایی

باید که زجان خوانیم منشور تو یا زهرا

ای سیده نسوان ای جان همه جانان

ماییم ز جان و دل مشکور تو یا زهرا

ای عالمه دوران ای نادره ایمان

گردیده جهان روشن از نور تو یا زهرا

محبوبه حقی تو مظلومه دهری تو

ما جیره خور خوانت ماءجور تو یا زهرا (37)

(23) ختم

یکی از مدحان خوب و امام زمانی که بنده سالهاست او را می شناسم و هیئتی به نام یابن الحسن ( علیه‌السلام ) و کاروانهایی به سوی جمکران با رفقایش درست کرده برای من نقل کرد: سه حاجت داشتم که یکی از آنها زیات روی خود امام زمان ( علیه‌السلام ) بود از این رو تصمیم گرفتم چهل شب چهار شنبه به مسجد جمکران بروم و به ساحت مقدسش توسل کنم تا حضرت بذل عنایت فرماید و توجه نماید.

به هر وضعی که بود چهل شب چهار شنبه به مسجد جمکران مشرف شدم ولی متاءسفانه خبری نشد. شب چهار شنبه چهلم تا صبح آنجا ماندم ولی کسی را ندیدم دل شکسته برگشتم. هفته چهل و یکم خبری نشد. هفته چهل و دوم نیز خبری نشد. هفته چهل و سوم نیز خبری نشد. هفته چهل و چهارم بود که خیلی ناراحت و پریشان بودم داخل مسجد شدم خطاب به امام زمان (عجل اللّه فرجه) عرض کردم: آقا! شما پسر حضرت زهرا علیها‌السلام هستید من پسر کیستم؟! شما درِ خانه خدا آبرو دارید من ندارم اصلا من چه هستم که چنین انتظاری از تو حجّت خدا دارم ای آقا! ببخشید، مرا این آخوندها به طمع انداختند که هرکس چهل شب چهار شنبه مسجد جمکران برود امام زمان علیه‌السلام را می بیند این بود که اِسائه ادب کردم و خواستم شما را ببینم حال که لیاقت چنین فیضی را ندارم دیگر نمی آیم.

سوار اتوبوس شدم و به طرف اصفهان برگشتم، هنوز اذان صبح نشده بود که رانند به پلیس راه اصفهان رسید و خواست دفترچه اش را ساعت بزند که من بیدار شدم و متوجّه شدم که خداوند متعال حاجتم را روا کرده حالتی برایم پیش آمد که تاکنون چنین نشده بودم دیدم از همان اتوبوس، با شخصی به نام رحمان در سبزه میدان اصفهان پیاده شدیم و به طراف امام زاده اسماعیل علیه‌السلام به راه افتادیم، وارد حیاط امام زاده شدیم دیدم یک روحانی سید جلیل القدری بالای منبر نشسته و عده ای مردم دور او نشسته اند، آنها را موعظه می کند.

با خود گفتم: من دیگر گوش به حرف این آخوندها نمی دهم و پای منبرشان نمی روم. خواستم از در دوم امام زاده خارج شوم و دنبال کار خویش بروم که ناگهان احساس کردم روی پشت بام امام زاده هستم یکی از پیامبران آنجا به خاک سپرده شده که پنج بقعه او به پشت بام راه داشت از پنجره وارد شدم و آنجا ایوانی داشت تا خواستم بپرم به طرف پایین که یک وقت دیدم بین زمین و آسمان ایستاده ام و اصلا وزنی ندارم و مثل پرکاه سبک هستم. متحیر ماندم چه کنم، دیدم کنار ایوان بالای بقعه سید بسیار نورانی و جلیل القدری با کمال وقار و متانت نشسته و دست مبارکش را روی زانو گذاشته و تسبیح در دست دارد و مشغول ذکر است. من نگاه تندی به او کردم ولی دیدم او با مهربانی به من نگاه می کند بعد دست مبارکش را به طرف من اشاره نمود و با تندی فرمود: این حرفها یعنی چه؟ هرکس ختم مادر ما حضرت فاطمه زهرا علیها‌السلام را یک مرتبه بردارد 20 کیلومتر وارد بهشت می شود. در ضمن آن آقا رحمان هم به آقا گفت: آقا جواز، جواز. آقا سر مبارک را به علامت اینکه درست می شود پایین انداخت.

از آن حالت که نه خواب بود و نه بیداری به هوش آمدم و شروع به گریه کردم. تا به حال به آن امام زاده نرفته بودم که وقتی این خواب را دیدم بعد که رفتم مشاهده کردم دیدم هرچه در آن عالم دیدم درست است. و مدّتها می گشتم که خدایا! این ختم بی بی زهرا علیها‌السلام چیست که آن را انجام دهم؟ پیدا نکردم تا اینکه یکی از روحانیون اصفهان به نام حاج آقا منصور زاده را دیدم و جریان را نقل کردم، فرمود: این ختم دو رکعت نماز است و 530 مرتبه بگو اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وََبَعْلِهاوَ بَنیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُک.

گفتم: آقای منصور زاده! از کجا مطئمن شوم که این همان ختم است؟ ایشان فرمود: چون شخصی از تهران 40 سال شبهای چهار شنبه به مسجد جمکران مشرف می شد و خود امام زمان به او این ختم را تعلیم فرمود است. (38)

در صبر و شکیبایی تو اول دنیایی

یا فاطمة الزّهرا تو مظهر تقوایی

ام الحسنینی تو هم زوجه شیر حق

هم شافعه محشر هم عصمت کبرایی

ای دخت رسول حق محبوبه یزدانی

مشمول عنایات و دُر دانه یکتایی

مکنونه حقّی تو هم ممتحن حقی

مشهوره در عالم در زهدی وتقوایی

جانها به فدای توکردی تو فدا جان را

از بهر امام خود در یکه و تنهایی

ازمیخ در و مثمار شد سینه تو سوراخ

کردی تو فداکاری تا حدّ توانائی (39)

(24) ترا بجان مادرت

در یزد مرد صالح و با تقوایی زندگی می کرد، بر خلاف خود برادری داشت که اهل فسق و فجور و بدنهاد بود و آن مرد صالح همواره از عمل برادر خود در رنج و شکنجه و آزار بود. و گاهی از اوقات مردم نزد او می آمدند و از اذیّت و آزار برادرش به او شکایت می کردند به وی می گفتند: برادر تو فلان کس راآزار داده و یا با فلان کس نزاع و جدال نموده. و چون هر روز رفتار بدی از او بروز می کرداز این جهت مردم آن مرد صالح بیچاره را مؤ اخذه و ملامت می کردند. تا اینکه آن مرد صالح اراده زیات مشهد مقدس حضرت رضا علیه‌السلام را نمود. تدارک راه وتوشه شد. و با کاروانی به راه افتاد، جماعتی جهت مشایعت و بدرقه زوار حضرت رضا علیه‌السلام آمدند.

مرد فاسق هم یابوی خود سوار شد و با مشایعت کننده ها آمد تا آنکه اهل مشایعت بر گشتند، لیکن آن برادر از مراجعت امتناع نمود و گفت: من فرد بسیار معصیت کاری هستم، من هم می خواهم به زیارت حضرت رضا علیه‌السلام بروم بلکه به شفاعت آن حضرت خداوند از من عفو و بخشش فرماید.

مرد صالح به جهت خوف اذیت و آزار خود، در برگردانیدن او ابرام و اصرار زیادی کرد، لیکن موفق نشد و مرد فاسق گفت: من با تو کاری ندارم یا بوی خود را سوار و با زوّار می روم.

مرد صالح علاجی ندید و سکوت کرد، و تن به قضا نمود.

چند وقتی نگذشته بود که باز به اقتضای طبیعت خود، در بین مسافرین بنای شرارت و بد رفتاری را با برادر خود و سایر زوار آغاز نمود و هر روز با یکی مجادله می کرد و دیگران رااذیت و آزار می نمود و مردم پشت سر یکدیگر نزد آن برادر صالح می آمدند و شکایت می کردند و آن بیچاره را آسوده نمی گذاشتند، تا اینکه آن مرد فاسق در یکی از منازل مریض شد و رفته رفته مرضش شدیدتر شد تا در نیشابور یا منازل نزدیک مشهد وفات کرد.

مرد صالح بدن برادر را غسل داد، کفن کرد و نماز بر جسدش گزارد، آنگاه آن را به نمد پیچید و بریابوی خودش بار کرد و با خود به مشهد حمل نمود و پس از طواف دادن او به دور قبر مطهر رضوی علیه‌السلام دفن کرد. لیکن در امر او متفکّر بود که بر او چه خواهد گذشت و با آن اعمال چگونه با او رفتار خواهد شد؟! و بسیار خواهان بود او را در خواب ببیند و از او در این باب تحقیق و بررسی نماید.

تا آنکه دو سه روزی از دفن او گذشت، برادر خود را در خواب دید که حالش بسیار جالب و خوب است. گفت: برادر! تو که در دنیا فلان بودی چطور به این مقام رسیدی؟ گفت: ای برادر! بدان که امر مرگ وعقاب آن بسیار سخت است و اگر شفاعت این پسر زهرا علیها‌السلام نبود، من تا حال هلاک بودم بدان ای برادر که چون مرا قبض روح نمودند، من خودم را یک پارچه آتش دیدم، بسترم آتش، فراشم آتش، فضای منزل هم پر از آتش شد و من هرچه فریاد می زدم سوختم سوختم شما حاضرین مرا می دیدید ولی اعتنایی نمی کردید. تا آنکه تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتید دیدم آن تابوت منقلب به آتش شد و من فریاد می زدم سوختم سوختم کسی ملتفت من نمی گردید. تا آنکه مرا بردید و برهنه کردید و بالای تخته ای از برای غسل دادن گذاشتید. ناگهان دیدم که تخته هم منقلب به آتش شد هر قدر فریاد می زدم کسی به من توجه نمی کرد، پس من با خود گفتم: چون بر من آب بریزند شاید از آتش آسوده شوم؛ لیکن چون لباس از بدنم در آوردند ظرف آب را پر کردند بر بدنم ریختند دیدم که آب هم آتش شد، من وقتی این چنین مشاهده کردم صدا زدم که بر من رحم کنید و این آتش سوزان را بر من نریزید، کسی نشنید تا آنکه مرا شسته و برداشتند و روی کفن گذاشتند، کرباس کفن هم آتش شد. سپس مرا در نمد پیچیدند آن هم آتش، تابوت هم آتش تا اینکه مرا بر یابو بار کردند. همینطور در آتش بودم و می سوختم و در اثنای راه هر یک از زائرین به من بر می خورد من به او استغاثه می نمودم ولی اعتنایی از هیچ یک نمی دیدم، تا اینکه داخل مشهد رضوی شدیم و تابوت مرا برداشتند و از برای طواف به جانب حرم حضرت بردند چون به در حرم مطهر رسیدند ناگهان آتش نا پدید شد و من خودم را آسوده و به حال اول دیدم و تابوت و کفن و سایر منضمات را بر حال اول دیدم. مرا داخل حرم مطهر کردند دیدم که صاحب حرم، حضرت رضا علیه‌السلام بر بالای قبر مطهر خود ایستاده و سر مبارک خود را به زیر انداخته و ابدا اعتنایی به من ندارد. مرا یک دور طواف دادند. چون به بالای سر ضریح مقدس رسیدم پیر مردی را ایستاده دیدم متوجّه به سوی من گردید و فرمود: به امام، پسر زهرا علیها‌السلام استغاثه کن تا تو را شفاعت نماید و از این عقوبت برهاند.

چون این سخن را شنیدم متوجه به آن حضرت گردیدم و عرض کردم فدایت شوم مرا دریاب. باز آن حضرت به من اعتنایی نفرمود. بار دیگر مرا به طرف بالای سر مطهر عبور دادند آن مرد اول، فرمود: استغاثه کن به پسر فاطمه علیها‌السلام . گفتم: چه کنم که جواب مرا نمی فرماید؟ فرمود: اگر از حرم خارج شوی باز همان عذاب و آتش است و دیگر علاجی نداری. گفتم: چه باید کرد که آن حضرت توجه نماید و شفاعت کند؟ فرمود: به مادرش فاطمه زهرا علیها‌السلام آن حضرت را قسم بده و آن معصومه را شفیعه خود کن؛ زیرا به مادرش زهرا خیلی علاقه دارد. چون این سخن را شنیدم شروع به گریه کردم و عرض کردم فدایت شوم، تو را به حق مادرت فاطمه زهرا صدیقه مظلومه علیها‌السلام قسم می دهم که به من رحم کن و منّت بگذار و مرا ماءیوس نفرما و بر من احسان کن و از در خانه خود مرا مران. تا حضرت اسم بی بی زهرا علیها‌السلام را شنید یک نگاهی به من کرد و مانند کسی که گریه راه گلویش را بسته باشد فرمود: اگرچه جای شفاعت از برای ما نگذاشته ای ولی چه کنم که ما را به حق مادرم زهرا قسم دادی. سپس دستهای مبارک خود را به سوی آسمان برداشت و لبهای خود را حرکت داد. گویا زبان به شفاعت گشود. چون مرا بیرون آوردند دیگر آن آتش را ندیدم و از عذاب آسوده شدم. در دنیا و آخرت اگر می خواهید امورتان اصلاح گردد اهل بیت را به مادرشان زهرا قسم بدهید تا کارهایتان آسان شود. (40)

بر افلاک حقایق زهره حلم و حیا زهرا

به بحر عصمت حق گوهر صدق و صفا زهرا

یگانه بانوی دین فخر نسوان بنی آدم

فروزان شمع بزم محفل آل عبا زهرا

بتول طاهره خیر النساء انسیه حوراء

مهین ام الائمه بنت خیر الانبیا زهرا

غمام فضل و کوه حلم و بحر علم و دانایی

سپهر عقل را بدرالدجی شمس الضحی زهرا

زکیّه بضعه ختم رسل صدیقه مطلق

خبیر سرّ ما اوحی به امر مصطفی زهرا

غرض در خلقت زن بود حق را در وجود او

وگرنه بود دررتبت نبوت را سزا زهرا

توسل جوی بر خاتون محشر از صفای دل

که خوش چیده است اسباب شفاعت درجزا زهرا

(25) شفاعت حضرت

یکی از علمای بزرگوار می فرمود: یک روز در شهر دمشق سوار ماشینی شدم که به حرم حضرت زینب علیها‌السلام بروم، جوانی کنار من نشسته بود که از قیافه اش پیدا بود خیلی دوست دارد با من حرف بزند ولی تردید داشت که آیا من می توانم با او عربی صحبت کنم یا نه.

من به خاطر آنکه او را برای حرف زدن راحت کنم به عربی از او احوال پرسیدم، او خیلی خوشحال شد و گفت: سیّدنا مساءلة.

گفتم: بپرس؟ گفت: پدرم اسمش عمر و جدّم اسمش خطّاب بود طبعا پدرم را وقتی می خواستند اسم ببرند می گفتند: عمر خطاب.

او سال گذشته از دنیا رفت، شبی من او را در عالم خواب دیدم که به خاطر انحراف عقیده و اعمال زشتش سخت در عذاب است.

او به من گفت: فرزندم! من اسم تو را محمد گذاشتم تو فردا به فلان محل می روی پیرمردی که نامش محمّد است با تو ملاقات می کند و تو را به حقایقی آگاه می سازد؛ از مذهب و دین او پیروی کن که شاید به این وسیله خدای تعالی مرا هم از این عذاب نجات بدهد.

من خیلی به حال پدرم گریه کردم و با همان حال از خواب بیدار شدم.

صبح آن روز به همان محلّی که پدرم گفته بود رفتم و خدمت آن مرد بزرگ که روحانی عالیقدری بود، رسیدم.

او به من مذهب شیعه را تعلیم داد و سپس مرا وادار به یادگرفتن مسایل اخلاقی نمود. و خیلی برای من زحمت کشید، متاءسفانه حالا چند روز است که آن استاد هم به رحمت خدا رفته من از شما می خواهم که مرا راهنمایی کنید که چه کنم تا استاد و پدرم را در خواب ببینم و از حال آنها آگاه شوم؟

من به او دعایی را که مرحوم نوری رحمة اللّه علیه در کتاب جنّة الماءوی نقل می کند و همچنین در بحارالانوار (41) آمده است تعلیم دادم و از او خواستم که فردا شب باز او را در صحن مطّهر حضرت زینب علیها‌السلام ببینم تا برای من نقل کند که خوابی دیده یا آنکه موفّق به آن نشده است.

ضمناً می دانم که شما دوست دارید قبل از آنکه تتمّه قضیّه را نقل کنم دعایی را که به او تعلیم دادم برای شما بنویسم تا شما هم از آن استفاده نمایید. بسیار خوب ولی شرطش این است که ان شاءاللّه اگر موفق به زیارت هر یک از ائمه اطهار علیهم‌السلام در خواب شدید و پس از بیدار شدن با نشاط مخصوص به خودش حال دعا پیدا کردید مرا هم دعا بفرمایید.

سیّد بن طاووس در کتاب فلاح السائل از ائمّه اطهار علیهم‌السلام نقل می کند که:

اگر بخواهی کسی را که از دنیا رفته در خواب ببینی با طهارت یعنی با وضو و یا با غسل به خواب و به طرف دست راست بخواب و تسبیح حضرت زهرا علیها‌السلام را بگو سپس این دعا را بخوان:

اَللّهُمَّ اَنْتَ الْحَیُّ الَّذی لایُوصَفُ وَ الایمانُ یُعْرَفُ مِنْهُ، مِنْکَ بَداَتِ الاَْشْیاءُ وَ اِلَیْکَ تَعُودُ فَما اقبلَ منها کُنْتَ مَلْجاهُ و مَنْجاهُ وَ ما اَدْبَرَ مِنها لَمْیَکُنْ لَهُ مَلْجَاء وَ لامَنْجا مِنْکَ اِلاّ اِلَیْکَ فَاَسْئَلُکَ بِلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَ اَسْاءَلُکَ بِبِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّد صلى‌الله‌علیه‌وآله سَیّد النَّبِیّینَ وَ بِحَقِّ عَلِی خَیْرِالْوَصِیّینَ وَ بِحَقِّ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمینَ وَ بِحَقِّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ الَّذینَ جَعَلْتَهُما سَیِّدَی شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ اَجْمَعینَ اَنْ تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اَهْلِ بَیْتِهِ وَ اَنْ تُرِیَنی مَیّتی فِی الْحالِ الَّتی هُوَ فیها

بالاخره این دعا را به او تعلیم دادم او رفت و فردا شب برگشت و گفت: دیشب من تا صبح خوابی ندیدم ولی صبح که نماز را خواندم و خوابیدم پدرم را در حال بدی دیدم. او از من تقاضا می کرد که برای نجاتش حضرت فاطمه زهرا علیها‌السلام را واسطه قرار دهم، او به من گفت:

من در اینجا فهمیده ام که شفاعت حضرت زهرا علیها‌السلام از همه مؤ ثرتر است، از آن حضرت از طرف من عذر بخواه، زیرا من در دنیا محبّت دشمنان او را در دل داشته ام.

من به او گفتم: استادی که معرّفی کرده بودی از دنیا رفته او را در آنجا دیده ای؟

گفت: نه او را در جایی که ما هستیم نمی آورند. (42)

ای در درج حیا و آیت عظمی

بضعه خیر الوری و مریم کبری

فاطمه ام الائمه دخت محمد

بهرتو ایجاد گشته سبعه اباء

ام کتاب ام فضل ام علومی

ام ابیهات خوانده خواجه اسری

راضیه مرضیه و تقیّه نقیه

همسر حیدر علی عالی اعلا

نام تو صدیقه و بتول و زکیه

طاهره منصوره و محدثه عذرا

عالم امکان ز نور روی تو روشن

خوانده شدی زین سبب به زهره زهرا (43)

(26) من خانه می خواهم

حضرت حجة الاسلام و المسلمین جناب آقای مجتبی بلوچیان در کتاب شریف خود به نام بازار مکافات نوشته اند: در حدود سال 1368 هجری شمسی از جهت مسکن تحت فشار بودم تا جایی که مجبور شدم همسر و فرزندانم را به روستایی نزدیکی دماوند ببرم و خود در حجره طلبگی مدرسه سکنی گزینم. چندین ماه گذشت و من مشغول خواندن درس و تدریس بودم و آخر هفته فقط شبی را در کنار خانواده ام می رفتم و آن هم چون شبهای جمعه جلسه ای در تهران داشتم مجبور بودم به خاطر آن جلسه زن و فرزند را ترک نموده به تهران بیایم. لذا وضع اسفباری برایم پیش آمده بود گاهی عصر جمعه که می خواستم از نزد خانواده ام بیایم بچه ها به من می چسبیدند و گریه می کردند که بابا تو را به خدا نرو. و همسرم هم گریه می کرد ولی من چاره ای نداشتم و باید برای درس بر می گشتم و لذا خود نیز گاهی با دل داغدار و دیده اشکبار از آنها جدا می شدم و گاهی به خداوند متعال عرض می کردم: خداوندا! خودت از خزانه غیب کرمی فرما.

حتّی شبی دو بچه ام را به حجره آوردم و شب را پیش خودم خواباندم و بعضی از افراد این مسایل را می دیدند اما خوب چاره ای نبود. تا اینکه در ایام دوم فاطمیّه علیها‌السلام یعنی سوم جمادی الثانی قرار گرفتم و روز قبلش پس از اتمام درس به همان روستا رفتم شب را نزد آنها بودم ولی صبح که اتفاقا مدرسه ما هم تعطیل بود ولی طبق معمول که در وفیات همیشه در آنجا اقامه عزا می شد، تصمیم مراجعت به مدرسه گرفتم که با ناراحتی خانواده ام مواجه شدم آنها گفتند: امروز تعطیل است چرا نمی خواهی پیش ما باشی؟

گفتم: امروز دلم می خواهد درعزای حضرت زهرا علیها‌السلام شرکت کنم و از حضرت یک خانه بگیرم. تا این سخن را گفتم، همسرم که تاکنون ناراحتی زیادی کشیده بود راضی شد و گفت: حال که می خواهی از حضرت زهرا علیها‌السلام خانه بگیری مخالفتی ندارم تازه خوشحال هم هستم.

من برگشتم اما چون راه دور بود تا به مدرسه رسیدم هنگام سینه زنی بود من هم در حلقه طلاب نشستم و به سینه زدن مشغول گردیدم در همان آن به حضرت زهرا علیها‌السلام عرض کردم: بی بی جان! خانم! من از شما یک خانه می خواهم. شما که مشکلات ما را می دانی. و خلاصه آن مجلس تمام شد. درست نمی دانم 10 یا 12 روز گذشت یا بیشتر و یا کمتر ولی مطمئنم که بیست روز از هنگام توسل من نمی گذشت که روزی سر درس بودم و مشغول تدریس، کسی آمد و به من گفت: استاد حاج آقا مجتهدی با شما کار دارند. گفتم: دارم تدریس می کنم، ایشان رفت و دوباره آمد، فرمودند: با شما کار دارند و گفتند: تدریس را رها کنید. من درس را رها کردم و به همراه ایشان از مدرسه بیرون آمدیم هوا بسیار سرد بود و برف هم از آسمان می بارید با ایشان در بین کوچه می رفتیم و من دقیقا نمی دانستم که ایشان با من چه کاری دارند. تااینکه درون کوچه ای رسیدیم و درب منزل نوسازی توقف کردند که دارای سه طبقه بود کلید انداختند و به اتفاق داخل منزل شدیم و گفتند: طبقه دوم و سوم این منزل مال مدرسه و وقف طلاب است و مرا به طبقه دوم بردند و در را باز کردند ومنزلی دیدم که حتی تصورش را هم نمی توانستم بکنم و کلید آن را در اختیار من گذاشتند و فرمودند: این خانه در اختیار شماست. فردا می توانید آیینه و شمعدانتان را بیاورید. در حالی که خدا را گواه می گیرم من اصلا راجع به منزل با احدی جز همسرم صحبت نکرده بودم که می خواهم از حضرت زهرا علیها‌السلام خانه ای بگیرم اما الطاف آنها عمیم است و تا حال که سال 1371 می باشد و این کتاب را می نویسم در همان منزل سکنی داریم این از برکات توسل به حضرت زهرا علیها‌السلام است. (44)

ای افتخار عالم هستی لقای تو

پاینده چون بقای حقیقت بقای تو

اسلام سر فراز به ایمانت از نخست

خورشید پرتوی زفروزنده رأی تو

من هیچ کس دگر نشناسم به روزگار

بانوی خاندان فضیلت سوای تو

الحق که هرچه فخر و شرف بود در جهان

می خواست خاص شخص توباشد خدای تو

فرزند مصطفائی و زهرای پاکدل

ای مصطفا بی تو همه محو صفای تو

مانند شمع سوختی و اشک ریختی

جانسوز همچو ناله نمی شد نوای تو

آتش زدند دوزخیان چون در بهشت

آتش گرفت جان جهان از برای تو

برحال تو اگر درو دیوار ناله کرد

نبود عجب که بود عجب ماجرای تو