(34) توسل به حضرت زهرا
علیهاالسلام
حضرت حجة الاسلام و السملین جناب حاج آقای رازی (که خدا ان شاءاللّه ایشان را شفاء عنایت فرماید) در گنجینه دانشمندان
از مرحوم حجة الاسلام آخوند ملاّعباس سیبویه یزدی نقل می کند که فرمود:
پسر عمویی به نام حاج شیخ علی داشتم که از علما و روحانیون یزد بود. یک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدی برای تشرّف به حج به کربلا مشرّف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مکّه عزیمت نمودند. من بعد از انجام مراسم حج، انتظار مراجعت پسرعمویم را داشتم ولی مدّتها گذشت و خبری نشد. خیال کردم که از مکّه برگشته و به یزد رفته است. تا اینکه روزی در حرم مطهّر حضرت سیّدالشهداء
علیهالسلام
به دوستان و رفقای او برخوردم و از آنان جویای احوال او شدم ولی آنها جواب صریح به من ندادند، اصرار کردم مگر چه شده اگر فوت کرده است بگویید.
گفتند: واقع قضیّه این است که روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانه خدا، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد؛ ما هر چه و در باره او تجسّس و تحقیق کردیم از او خبری به دست نیاوردیم، ماءیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیه او را با خود به یزد می بریم که به خانوداه اش تحویل دهیم. احتمال می دهیم که اهل سنّت او را هلاک کرده باشند.
من از شنیدن این خبر بسیار متاءثّر شدم. تا اینکه بعد از چندسال روزی دیدم در منزل را می زنند. در را باز کردم، دیدم پسر عمویم است. بسیار تعجّب کردم و پس از معانقه و روبوسی گفتم: فلانی کجا بودی و از کجا می آیی؟
گفت: همین الا ن از یزد می آیم.
گفتم: اینطوری که نقل کردند، تو در مکّه گم شده بودی، چطور از یزد می آیی؟
گفت: پسر عمو، دستور بده قلیان را حاضر کنند تا رفع خستگی کنم، شرح حال خودم را برای شما خواهم گفت.
بعد از صرف قلیان و استراحت، گفت: آری روزی پس از انجام مراسم حجّ از منزل بیرون آمدم و به مسجدالحرام مشرّف شدم، طواف کرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم، در راه، مردی را با ریش تراشیده و سبیلهای بلند دیدم که با لباس افندیها ایستاده بود، تا مرا دید قدری به صورت من نگاه کرد و بعد جلو آمد و گفت: تو شیخ علی یزدی نیستی؟ گفتم: چرا.
گفت: سلام علیکم، اهلاً و مرحبا، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و دعوت کرد که به منزلش بروم. با آنکه وی را نمی شناختم، با اصرار مرا به خانه خود برد و هر چه به او گفتم: شما کیستید، من شما را به جا نمی آورم، گفت: خواهی شناخت، مرا فراموش کرده ای، من از دوستان و رفقای شما هستم.
خلاصه ظهر شد. خواستم بیایم، نگذاشت. گفت: همه جای مکّه حرم است، همین جا نماز بخوان. و برایم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقایم نگران و ناراحت می شوند، گفت: چه نگرانی؟ اینجا حرم امن خدا است.
خلاصه شب شد و نگذاشت من بیابم. بعد از نماز عشا دیدم افراد مختلفی به آن منزل می آیند تا جماعتی شدند و آن شخص شروع کرد به بد گفتن و مذمت کردن شیعه ها، گفت: این شیعه ها با شیخین میانه خوبی ندارند، مخصوصاً با خلیفه دوّم، و اینها شبی را در ماه ربیع الاوّل به نام عیدالزهرا دارند که مراسمی را در آن شب انجام می دهند و از وی برائت و تبرّی می جویند، و این هم یکی از آنهاست. و اشاره به من کرد. و چند مذمت از شیعه و آنها را بر علیه من تحریک نمود که همه آنها بر من خشمناک شده و بر قتل من هماهنگ شدند.
من هر چه گفته های او را انکار کردم، او بر اصرار خود افزود و در آخر گفت: شیخ علی! مدرسه مصلّی یزد یادت رفته؟!
تا این جمله را گفت، به خاطرم آمد که در زمان طلبگی در مدرسه مصلّی همسایه ای به نام شیخ جابر کردستانی داشتم که او سنّی بود و از ما تقیّه می کرد و در شب مذکور که طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود می رفت و در را به روی خود می بست، ولی بعضی از طلبه ها می رفتند و در حجره او را باز می کردند و او را می آوردند و در مقابل او شوخی می کردند و بعضی از حرفها را می زدند و او چون تنها بود سکوت و تحمّل می کرد.
گفتم: تو شیخ جابر نیستی؟ گفت: چرا شیخ جابرم! گفتم: تو که می دانی، من با آنها موافق نبودم.
گفت: بلی، امّا چون شیعه و رافضی هستی، ما امشب از تو انتقام خواهیم گرفت. هر چه التماس کردم و گفتم: خدا می فرماید: و من دخله کان آمناً گفت: جرم شما بزرگ است و تو ماءمون نیستی.
گفتم: خدا می فرماید:
و ان احد من المشرکین استجارک فاجره..
. گفت: شما از مشرکین بدتر هستید! خلاصه، دیدم مشغول مذاکره در باره کیفیّت قتل و کشتن من هستند.
به شیخ جابر گفتم: حالا که چنین است، پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم. گفت: بخوان.
گفتم: در اینجا، با توطئه چینی شما برای قتل من، حضور قلب ندارم.
گفت: هر کجا می خواهی بخوان که راه فراری نیست.
آمدم توی حیاط کوچک منزل، دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صدیقه کبری
علیهاالسلام
خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه یا مولاتی یا فاطمةُ اغیثینی گفتم و التماس کردم که راضی نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظار بمانند.
در این حال روزنه امیدی به قلبم باز شد، به فکرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم و شاید مولایم امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب
علیهالسلام
با دست یداللهی خود، مرا بگیرد که مصدوم و زخمی نشوم.
پس فوراً از پله ها بالا رفتم که نقشه خود را عملی کنم. به لب بام آمدم. بامهای مکّه اطرافش قریب یک متر حریم و دیواری دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است. دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد. شب مهتابی بود. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم گویا شهر مکّه نیست، زیرا مکه شهری کوهستانی بوده و اطرافش محصور به کوههای ابوقبیس و حرا و نور است، ولی اینجا فقط در جنوبش رشته کوهی نمایان است، که شبیه به کوه طرز جان یزد است.
لب بام منزل آمدم که ببینم ناصبی ها چه می کنند؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد می باشد! گفتم: عجب! خواب می بینم؟! من مکّه بودم و اینجا یزد و خانه خودم است.
پس آهسته بچه ها و عیالم را که در اتاق بودند صدا زدم.
آنها ترسیدند و به هم گفتند: صدای بابا می آید.
عیالم به آنها می گفت: بابایتان مکّه است، چند ماه دیگر می آید. پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم: نترسید، من خودم هستم، بیایید در بام را باز کنید. بچه ها دویدند و در را باز کردند. همه مات و مبهوت بودند.
گفتم: خدا را شکر نمایید که مرا به برکت توسل به حضرت فاطمه زهرا
علیهاالسلام
از کشته شدن نجات داد و به یک طرفة العین مرا از مکّه به یزد آورد، سپس مشروح جریان را برای آنها نقل کردم.