کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)0%

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

نویسنده: على ميرخلف زاده
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 11524
دانلود: 2843

توضیحات:

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11524 / دانلود: 2843
اندازه اندازه اندازه
کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

نویسنده:
فارسی

(27) به یاد پهلوی شکسته

بَشّار یکی از اصحاب با وفای آقا امام صادق علیه‌السلام است، می گوید: رفتم خانه امام صادق علیه‌السلام دیدم حضرت دارد رطب تازه می خورد، حضرت فرمود: بشّار بیا رطب بخور. گفتم: آقا نمی خورم. فرمود: میل کن. گفتم: آقا بغض راه گلویم را گرفته ناراحتم نمی توانم بخورم. فرمود: چرا؟ گفتم: آقا من داشتم می آمدم یک پیر زنی از این شیعه ها پایش لیز خورد یک وری و با پهلو به زمین خورد، تا به زمین افتاد، به ظالمین به جدّه ات زهرا علیها‌السلام لعنت کرد. نوکران حکومتی شنیدند، او را گرفتند، می زدند و می بردند. امام صادق علیه‌السلام ناراحت شد. آن وقت حضرت کوفه بود، فرمود: بشّار بلند شو برویم مسجد سهله برایش دعاکنیم.

بشار می گوید: امام صادق علیه‌السلام آمد

مسجد کوفه و دو رکعت نماز خواند و دعا کرد؛ فرمود: برو آزادش کردند دارد می آید. گفت: آمدم دیدم آزادش کرده اند، دارد می آید. گفتم: من رفتم به آقا گفتم و آقا دعا کرد. بیا به عنوان تشکر برویم نزد آقا، آمد خدمت آقا سلام کرد، حضرت جواب داد و فرمود: ای زن! چرا وقتی به زمین خوردی به ظالمین جدّه ما فاطمه لعنت کردی؟ گفت: آقا برای این که وقتی به زمین خوردم پهلویم درد آمد، من به یاد مادرت فاطمه زهرا علیها‌السلام افتادم.

ای سیّدها مادرتان شب ها نمی خوابید، آنقدر از این درد پهلو ناله می کرد، آنقدر از این درد سینه ناله می کرد، سینه زهرا چرا؟ مرحوم آیة اللّه کمپانی، مرحوم آقا شیخ محمد حسین اصفهانی استاد آیت اللّه العظمی میلانی (رضوان اللّه تعالی علیهما) این شعر را بخوانم ترجمه کنم غوغا کرده می گوید:

و لستُ ادری خبر المسمارِ

سَلْ صَدْرَها خزینة الاسرارِ

برای این که این شعر را بفهمید من این مقدمه را باید بگویم: درهای خانه های سابق یک لنگه در بود مثل درهای بعضی از باغها که هنوز هم هست، چهار تا تخته پهلوی هم می گذاشتند یک در بوده این را می بستند و باز می کردند. مثل حالا درها دو لنگه دری و چهار لنگه دری نبوده، در خانه علی علیه‌السلام یک لنگه بوده فاطمه ما پشت در بوده، امام صادق علیه‌السلام می گوید: این طرفی که مادر ما ایستاده بود در دو تا میخ داشته مرحوم حاج شیخ می گوید: وَ لَسْتُ اَدْری خَبَرَ المِسمارِ.

می گوید: من چه می دانم قصه میخ در چه بوده می گوید اگر می خواهی بفهمی برو از سینه فاطمه زهرا علیها‌السلام بپرس سَلْ صدرها خزینة الاسرار. (45)

هرکه ندارد به دل محبت زهرا

دیده خود پوشد از شفاعت زهرا

هاجر و حوّا صفیه ساره و مریم

فضه صفت مفتخر به خدمت زهرا

به به از این منزلت که آمده برتو

ز آنچه تصور کنی فضیلت زهرا

آه که با این جلال با و جه و شرافت

بود فزون از جهان مصیبت زهرا

آری خود اختفای مدفن پاکش

شاهد عالی بود ز غربت زهرا

پهلویش ازضرب در شکست و دریغا

گشت از آن آشکار رحلت زهرا

پهلوی زهرا شکست و قلب پیمبر

پشت علی شوی یا فتوت زهرا

بازویش از ضرب تازیانه سیه شد

آه از آن درد بی نهایت زهرا (46)

(28) حسن علیه‌السلام فرزندم است

یک نفر از منبری های مهم تهران مرحوم شیخ علی اکبر تبریزی بود، خیلی منبری خوبی بود، دو خوبی داشت:

اوّلا: یک آدم رشیدی بود، ثانیاً: آدم متدیّن و عالی بود. حاج شیخ علی اکبر تبریزی، آن چند سال که من نجف بودم ایام فاطمیّه به عراق می آمد. فاطمیه اول را کربلا منبر می رفت فاطمیه دوم نجف، من از خودش شنیدم می گفت: من جوان بودم تبریز منبر می رفتم، ماه رمضان تا شب 27 ماه رمضان پیش نیامد، ما شبی نامی از آقا امام حسن علیه‌السلام ببریم غرضی هم نداشتم، زمینه حرف جور نشد. گفت: همان شب 27 رفتم خانه، خوابیدم در عالم رؤیا به محضر مقدس بی بی فاطمه علیها‌السلام مشرف شدم، (خوشا به حال نوکری که خائن نباشد و اربابش دوستش داشته باشد، خدایا آیا می شود به ما هم لطف کنی، ما هم طوری زندگی کنیم که آل محمد علیهم‌السلام ما را بخواهند؟ خدایا می شود طوری برنامه مان را درست کنی چهار روزی که زنده هستیم اربابمان امام زمان علیه‌السلام ما را بخواهد).

گفت: همان شب پس از تشرّف به محضر مقدس بی بی فاطمه علیها‌السلام سلام کردم، حضرت کدرانه جوابم داد. گفتم: بی بی جان من از آن نوکرهای بی ادب نیستم، اسائه ادبی خیال نمی کنم از من سر زده باشد که از من کدر شده باشید، چرا این طور جواب مرا می دهید؟

حضرت فرمود: حاج شیخ! مگر حسن علیه‌السلام پسر من نیست؟ (فهمیدم کار از کجاست) چرا یادی از حسنم نمی کنید؟ حسنم غریب است، حسنم مظلوم است. (47)

به دل از سوز عشقت آتشی برپاست یا زهرا

به دامان از غم هجر تو اخترهاست یازهرا

غم و سوزی که از مظلومیت بنشسته بردلها

چو نام دلنشینت تاابد برجاست یا زهرا

به یاد خوردن سیلی و آن بشکسته پهلویت

به دل بار غمی افزون تر از دنیاست یا زهرا

اگرچون گل شدی پرپر خزان گشته بهارانت

علی هم بی شکیب و خسته و تنهاست یا زهرا

ندارد روز و شب بی تو، نه هم گامی نه آرامی

غم و رنج فزون از چهره اش پیداست یازهرا

(29) بچه سید

در شرح قصیده ابی فراس از کتاب درالنظیم از احمد حنبل که یکی از علمای چهار مذهب سنّیان است نقل کرده که می گوید:

شبی مردی را دیدم که پرده کعبه را گرفته بود و به درگاه خدا گریه و زاری می کرد پیش رفتم و گفتم: برادر! به تو چه رسیده که اینطور گریه و زاری می کنی؟ گفت: من یکی از بنّاهای منصور دوانقی بودم، امر عجیبی برای من اتّفاق افتاده به تو می گویم به شرط اینکه آن را به کسی نگویی. گفتم: خدا شاهد است تا تو زنده ای به کسی نمی گویم.

گفت: شبی منصور مرا طلبید و شصت نفر از اولاد علی علیه‌السلام را به من تسلیم کرد و گفت: امشب تا صبح نشده است باید اینها را میان دیوارها بگذاری. من هم پنجاه و نه نفر آنها را با کمال ترس میان دیوار گذاشتم. یک پسری باقی ماند که هنوز خط عارضش ندمیده و گیسوان بلندی داشت و نوری در صورتش ظاهر بود همین که خواستم او را زیر دیوار بگذارم دیدم مثل ابر بهاری گریه می کند و مضطرب است. سبب را پرسیدم؟ گفتم: چرا اینطور گریه می کنی؟ گفت: به خدا برای خودم گریه نمی کنم، گریه ام برای مادر پیرم است که مخالفت او را کردم. مدّت یک سال بود مرا در خانه حبس کرده بود از ترس اینکه مبادا دشمنها مرا بگیرند. هر وقت می خوابید دست به گردنم می انداخت، اگر برمی خاستم او هم بر می خاست، اگر می خوابیدم او هم می خوابید، ولی خواب نمی رفت. دیروز مادرم پیش من نبود از خانه بیرون آمدم نوکرهای خلیفه مرا گرفتند و آوردند پیش منصور، الحال تو مرا میان دیوار می گذاری. مادرم از من خبر ندارد، نمی داند من کجا رفته ام، می ترسم از غصه من هلاک شود. پرسیدم: مادر تو غیر از تو هم فرزندی دارد؟ گفت: نه به خدا.

با خود گفتم، ای نفس! وای بر تو، برای مال دنیا خود را به عذاب آخرت گرفتار می کنی، به خدا قسم خدمتی برای خدا به او می کنم. سپس رفتم پیش پسرم و قصه آن سید را به او گفتم: بعد گفتم: ای فرزند آیا راضی می شوی تو را عوض این سید علوی زیر دیوار بگذارم و روزنه ای

برای نفس کشیدنت درست کنم و فردا شب بیایم تو را بیرون آورم؟

گفت: بلی پس گیسوان آن سید را بریدم و صورتش را هم سیاه کردم و لباس کهنه ای به او پوشانیدم، مثل بچه بناها. بعد پسرم را میان دیوار گذاشتم و نزدیک صبح که شد آن بچه سید را برداشتم با خودم آوردم به منزل. در بین راه با خود فکر می کردم، اگر منصور بر این امر مطلع شود و اگر زوجه ام بفهمد پسرش را زیر دیوار گذارده ام چه کنم. در این اثنا به منزل رسیدم از ترس و نگرانی وسط خانه افتادم و بیهوش شدم. ناگهان صدای در خانه بلند شد من بیشتر وحشت کردم، گفتم: خلیفه مطلع شده و فرستاده مرا ببرند و به قتل برسانند.

کنیزم رفت پشت در، صدا زد. پشت در کیست؟ فرمود: من فاطمه زهرا دختر پیغمبرم بگو به مولایت پسر ما را بیاورد و فرزندش را بگیرد. من بی اختیار برخاستم و رفتم در خانه. گفتم: خانم چه می فرمایی؟ فرمود: ایها الشیخ صنعت معروفا للّه و ان اللّه لایضیع اجر المحسنین فرمود: ای مرد! کار خوب کردی، خدا اجر نیکوکاران را ضایع نمی کند فرزند ما را بیاور و فرزندت را بگیر. نگاه کردم دیدم فرزندم صحیح و سالم است. او را گرفتم و آن بچه سید را آوردم و تحویل دادم و به آن خانم رو کردم و همان وقت توبه کردم و آمدم به اینجا همینکه منصور فهمیده بود که من فرار کرده ام فرستاده بود تمام اموال مرا تصرف کرده بودند امیدوارم که خدا توبه مرا قبول کند. (48)

زن مگو نور خدای ذوالجلال

کافرینش را بدی اصل کمال

زینت خلد برین و زیب عرش

کی زبان دارد به تعریفش مجال

دخت احمد همسر مولا علی

قدروالایش برون از هر خیال

معدن عصمت، امامت را اساس

بحر عفّت جمله نیکی را جمال

لیلة القدر و مبارک کوثر است

ام خاتم را چسان توصیف حال

فاطمه صدیقه زهرا بتول

یک جهان معناست در هریک سئوال

(30) در همه منازل با کاروان

در مقتل شیخ حسن آل عصفور نقل شده است که: زجر ابن قیس در یکی از منازل شام دید، شتر سکینه عقب افتاده و آن مظلومه گریه می کند و می گوید: یا ابتاه این انت و نحن سبایا این انت و نحن علی الاقتاب و العاریات

یعنی: پدر جان! کجایی که ما را اسیر کردند و بر شتران بی روپوش سوار کردند.

زجر ابن قیس پیش رفت و گفت: ای سکینه! چرا گریه می کنی؟ گریه آن مظلومه شدّت گرفت. آن ظالم بی رحم عوض آنکه آن بچه را دلداری دهد، پیش رفت و نیزه ای به پهلوی سکینه زد و آن مظلومه را از شتر به روی زمین انداخت و شتر را برداشت و رفت، و کانت زینب علیها‌السلام بنت علی من کثرة البکاء نائمة زینب علیها‌السلام از بس گریه کرده بود میان محمل خوابش برده بود در خواب برادرش حسین علیه‌السلام را دید، که حضرت فرمود: ای خواهر خوب یتیم داری می کنی!!

زینب علیها‌السلام بی اختیار از خواب بیدار شد و صدا زد: یا سکینه یا بنت اخی این انت. ای سکینه! ای دختر برادر! کجایی؟ جواب نشنید، زینب علیها‌السلام پیاده شد و برگشت از دنبال قافله، یک مرتبه یک سیاهی به نظرش رسید، پیش رفت و دید خانمی است که سر سکینه را به دامن گرفته. فقالت: یا زینب اهکذا تحرس الایتام اهکذا تسمع وصیة اخیک الحسین فرمود: ای زینب! این طوری یتیمان برادرت حسین علیه‌السلام را پرستاری می کنی؟ این قسم به وصیت برادرت عمل می کنی؟

زینب علیها‌السلام می فرماید: صدای او به گوشم آشنا آمد نگاه کردم دیدم مادرم فاطمه زهرا علیها‌السلام است. گفتم: مادر! شما که همراه ما نبودی چرا لباس سیاه پوشیده ای؟

فرمود: زینب جان! من در همه منازل با شما بودم.

بلی بی بی زهرا علیها‌السلام همه جا با اهل بیت بود حتی چنانچه دیر راهب گفت: وقتی که وارد حجره شدم، دیدم نور از آن صندوق بالا می رود، ناگاه صدای زنی را شنیدم که صدا می زد ای غریب مادر ای شهید مادر.... (49)

دُخت رسول و این همه خونین جگر چرا؟

فلک نجات و غرقه به موج خطر چرا؟

در مدّتی قلیل بسی درد وداغ دید

یک مادر جوان و خمیده کمر چرا؟

مسجد کنار خانه و زهرا به درد و رنج

می رفت بر زیارت قبر پدر چرا؟

با داعی صحابی خیر البَشَر بگو

چندین جفا به دختر خیر البشر چرا؟ (50)

(31) محبّت زهرا علیها‌السلام

سیّد جلیل القدر و عالم بزرگوار مرحوم علامه سید مهدی بحر العلوم کسی که بارها خدمت حضرت بقیة اللّه الاعظم حجة بن الحسن (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) مشرف شده، فرمود:

شبی در عالم رؤیا کسی به من فرمود: فردا صبح به مسجد حنانه برو مردی را آنجا می بینی، به او بگو ما خون بغداد را شستیم و تو به دکان خود باز گرد و مشغول کار خود شو.

از خواب بیدار شده و یک عده از طلاّب را برداشته و به مسجد حنانه رفتیم، کسی را در آنجا ندیدم جز یک نفر که در گوشه ای از مسجد خواب بود، قدری می خوابید و قدری بیدار می شد. مثل کسی که وحشت دارد، چون صدای همهمه ما به گوشش خورد سر برداشته و پا به فرار گذاشت، به خیال اینکه اینجا صحراست. ولی وقتی که خوب نگاه کرد، دید یک مشت از اهل علم و محترمین اطرافش هستند.

علامه بحرالعلوم می فرماید: ای مرد! برخیز به بغداد برو سر دکان و مشغول کسب و کار خود شو، زیرا خون بغداد را شستند و ترسی نداشته باش.

آن مرد گفت: اینجا کجاست؟ گفتند: نجف اشرف مسجد حنانه.

علامه بحر العلوم فرمود: تو کیستی و خون بغداد چه بوده؟ گفت: ای سید بزرگوار! همین قدر بدانید که نجات من فقط از کرامت جده شما فاطمه زهرا علیها‌السلام است.

من یک نفر قهوه چی در کنار شط بغداد چای فروشم، یک روز صبح هنوز آفتاب نزده بود یک نفر از این مأ موران عثمانی، کلاه سرخ بر سر، و خنجری که دسته آن مرصّع و دانه نشان بود، بر کمر بسته و شکم بزرگی هم داشت، وقتی که روی تخت قهوه خانه که مشرِف به شط بود نشست به من گفت: قهوه بیار. فنجانی قهوه برایش بردم. وقتی آشامید به بی بی عالم فاطمه زهرا علیها‌السلام ناسزا گفت: من باور نکردم، با خود گفتم غلط شنیدم. دو باره فنجانی قهوه برایش بردم باز شنیدم ناسزا گفت. آتش به قلبم افتاد عقل از سرم پرید و چشمانم تاریک شد و هنوز کسی داخل قهوه خانه ام نشده بود نزد آن ملعون رفتم و با ادب و روی باز گفتم: یا افندی خنجر مرصّعی داری کارِ کجاست؟

گفت: کار فلانجا.

گفتم: بده ببینم، چون خنجر به دستم رسید، چنان بر شکم او زدم که تا سینه اش درید و او را از بالای تخت به شط انداخته و پا به فرار گذاشتم؛ چون یقین داشتم اگر بمانم خون آن ملعون تمام آن شط را آلوده می کند. و تا رمق داشتم میان نخلستانها می دویدم و نمی دانستم به کجا می روم و خود را در نخلستانها پنهان کردم که از خستگی خوابم برد، دیگر از خود خبر نداشتم و حالا خودم را اینجا می بینم.

حضرت علامه بحر العلوم او را پس از نوازش روانه بغداد کرد. (51)

گر نگاهی به ما کند زهرا

دردها را دوا کند زهرا

بر دل و جان ما صفا بخشد

گر نگاهی به ما کند زهرا

کم مخواه از عطای بسیارش

که آنچه خواهی عطا کند زهرا

نه عجب گر به شأ ن او گویند

خاک را کیمیا کند زهرا

این مقام کنیز او باشد

تا دگر خود چها کند زهرا

از کمال عبادت و طاعت

حکم بر ما سوی کند زهرا (52)

(32) صدای ناله حضرت

حضرت آیة اللّه خزعلی فرمودند: آقای حسان که از شعرای بنام است که چندین کتاب شعری هم دارد می گفت: در اوج ناراحتی و بیماری مرحوم آیة اللّه امینی صاحب کتاب شریف الغدیر که شیفته و دلداده خاندان پیغمبر اکرم صلى‌الله‌علیه‌وآله بود، عرض کردم: آیا تا به حال برای شما معلوم نشده که قبر حضرت زهرا علیها‌السلام در کجاست و در چه نقطه ای باید ایشان را زیارت کرد؟

می گوید: مرحوم حضرت آیة اللّه علامه امینی لحظاتی را سکوت کردند و بعد فرمودند: هر وقت به مدینه می رفتم، صدای ناله و ضجه جانگاه و جانسوز حضرت زهرا علیها‌السلام به گوشم می رسید، تو داری از قبرش صحبت می کنی، در حالی که هنوز ناله حضرت در مدینه طنین افکن است. (53)

در راه تو گر بلا ببارد بر ما

مارا چه غم است که لطف تو شامل ماست

ما دیده گشوده ایم بر معرفتت

ای دفتر ما به شاءن تو عاقل ماست

آن کس که ندارد ز ولای تو نشان

گر عالم دهر است ولی جاهل ماست

ما دست گدایی به ولای تو زدیم

در حشر یقین عطای تو حاصل ماست

(33) راه توسل

حضرت آیة اللّه خزعلی فرمودند: یکی از دوستان مرا به منزل خودش دعوت کرد، بعد از صرف ناهار برای استراحت به اتاقی رفتم دیدم که عکس امام راحل در زیر پا قرار می گیرد، احترام کردم و جای دیگری را برای استراحت انتخاب نمودم. گفتم: منِ طلبه نباید نسبت به این مجاهد بزرگ بی اخترامی کنم.

این بعد از ظهر روز شنبه بود، شب یکشنبه در تهران در عالم خواب دیدم که حضرت امام دستها را بلند کرده و خدا را به نام مقدّس حضرت زهرا سه مرتبه قسم می دهد بدینگونه: الهی بفاطمة الزهراء، بفاطمة الزهراء، بفاطمة الزهراء با دو دست لرزان کشیده بسوی آسمان.

بعد که بیدار شدم استنباط کردم که آن ادب و احترامی را که به ساحت مقدّس فرزند زهرا علیها‌السلام انجام دادم، ایشان هم راه توسّل را از طریق حضرت زهرا علیها‌السلام به من نشان دادند و به من یاد دادند که حضرت زهرا علیها‌السلام برای برآوردن حاجات، بهترین وسیله است. (54)

ای نام تو از نام خدا، یا زهرا

ذکر تو شفای دردها، یا زهرا

از بهر خدا به دوستان کن نظری

حاجات همه روا نما، یا زهرا

هستیم به زندان بلا و دشمن

ما را ز بلا رها نما یا زهرا

ما جمله گرفتار و فقیرو بیمار

از حق به طلب چاره ما، یا زهرا

تو شافعه محشر و ما غرق گناه

بخشای گناه جمله را، یا زهرا

(34) توسل به حضرت زهرا علیها‌السلام

حضرت حجة الاسلام و السملین جناب حاج آقای رازی (که خدا ان شاءاللّه ایشان را شفاء عنایت فرماید) در گنجینه دانشمندان (55) از مرحوم حجة الاسلام آخوند ملاّعباس سیبویه یزدی نقل می کند که فرمود:

پسر عمویی به نام حاج شیخ علی داشتم که از علما و روحانیون یزد بود. یک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدی برای تشرّف به حج به کربلا مشرّف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مکّه عزیمت نمودند. من بعد از انجام مراسم حج، انتظار مراجعت پسرعمویم را داشتم ولی مدّتها گذشت و خبری نشد. خیال کردم که از مکّه برگشته و به یزد رفته است. تا اینکه روزی در حرم مطهّر حضرت سیّدالشهداء علیه‌السلام به دوستان و رفقای او برخوردم و از آنان جویای احوال او شدم ولی آنها جواب صریح به من ندادند، اصرار کردم مگر چه شده اگر فوت کرده است بگویید.

گفتند: واقع قضیّه این است که روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانه خدا، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد؛ ما هر چه و در باره او تجسّس و تحقیق کردیم از او خبری به دست نیاوردیم، ماءیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیه او را با خود به یزد می بریم که به خانوداه اش تحویل دهیم. احتمال می دهیم که اهل سنّت او را هلاک کرده باشند.

من از شنیدن این خبر بسیار متاءثّر شدم. تا اینکه بعد از چندسال روزی دیدم در منزل را می زنند. در را باز کردم، دیدم پسر عمویم است. بسیار تعجّب کردم و پس از معانقه و روبوسی گفتم: فلانی کجا بودی و از کجا می آیی؟

گفت: همین الا ن از یزد می آیم.

گفتم: اینطوری که نقل کردند، تو در مکّه گم شده بودی، چطور از یزد می آیی؟

گفت: پسر عمو، دستور بده قلیان را حاضر کنند تا رفع خستگی کنم، شرح حال خودم را برای شما خواهم گفت.

بعد از صرف قلیان و استراحت، گفت: آری روزی پس از انجام مراسم حجّ از منزل بیرون آمدم و به مسجدالحرام مشرّف شدم، طواف کرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم، در راه، مردی را با ریش تراشیده و سبیلهای بلند دیدم که با لباس افندیها ایستاده بود، تا مرا دید قدری به صورت من نگاه کرد و بعد جلو آمد و گفت: تو شیخ علی یزدی نیستی؟ گفتم: چرا.

گفت: سلام علیکم، اهلاً و مرحبا، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و دعوت کرد که به منزلش بروم. با آنکه وی را نمی شناختم، با اصرار مرا به خانه خود برد و هر چه به او گفتم: شما کیستید، من شما را به جا نمی آورم، گفت: خواهی شناخت، مرا فراموش کرده ای، من از دوستان و رفقای شما هستم.

خلاصه ظهر شد. خواستم بیایم، نگذاشت. گفت: همه جای مکّه حرم است، همین جا نماز بخوان. و برایم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقایم نگران و ناراحت می شوند، گفت: چه نگرانی؟ اینجا حرم امن خدا است.

خلاصه شب شد و نگذاشت من بیابم. بعد از نماز عشا دیدم افراد مختلفی به آن منزل می آیند تا جماعتی شدند و آن شخص شروع کرد به بد گفتن و مذمت کردن شیعه ها، گفت: این شیعه ها با شیخین میانه خوبی ندارند، مخصوصاً با خلیفه دوّم، و اینها شبی را در ماه ربیع الاوّل به نام عیدالزهرا دارند که مراسمی را در آن شب انجام می دهند و از وی برائت و تبرّی می جویند، و این هم یکی از آنهاست. و اشاره به من کرد. و چند مذمت از شیعه و آنها را بر علیه من تحریک نمود که همه آنها بر من خشمناک شده و بر قتل من هماهنگ شدند.

من هر چه گفته های او را انکار کردم، او بر اصرار خود افزود و در آخر گفت: شیخ علی! مدرسه مصلّی یزد یادت رفته؟!

تا این جمله را گفت، به خاطرم آمد که در زمان طلبگی در مدرسه مصلّی همسایه ای به نام شیخ جابر کردستانی داشتم که او سنّی بود و از ما تقیّه می کرد و در شب مذکور که طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود می رفت و در را به روی خود می بست، ولی بعضی از طلبه ها می رفتند و در حجره او را باز می کردند و او را می آوردند و در مقابل او شوخی می کردند و بعضی از حرفها را می زدند و او چون تنها بود سکوت و تحمّل می کرد.

گفتم: تو شیخ جابر نیستی؟ گفت: چرا شیخ جابرم! گفتم: تو که می دانی، من با آنها موافق نبودم.

گفت: بلی، امّا چون شیعه و رافضی هستی، ما امشب از تو انتقام خواهیم گرفت. هر چه التماس کردم و گفتم: خدا می فرماید: و من دخله کان آمناً گفت: جرم شما بزرگ است و تو ماءمون نیستی.

گفتم: خدا می فرماید: و ان احد من المشرکین استجارک فاجره.. . گفت: شما از مشرکین بدتر هستید! خلاصه، دیدم مشغول مذاکره در باره کیفیّت قتل و کشتن من هستند.

به شیخ جابر گفتم: حالا که چنین است، پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم. گفت: بخوان.

گفتم: در اینجا، با توطئه چینی شما برای قتل من، حضور قلب ندارم.

گفت: هر کجا می خواهی بخوان که راه فراری نیست.

آمدم توی حیاط کوچک منزل، دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صدیقه کبری علیها‌السلام خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه یا مولاتی یا فاطمةُ اغیثینی گفتم و التماس کردم که راضی نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظار بمانند.

در این حال روزنه امیدی به قلبم باز شد، به فکرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم و شاید مولایم امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه‌السلام با دست یداللهی خود، مرا بگیرد که مصدوم و زخمی نشوم.

پس فوراً از پله ها بالا رفتم که نقشه خود را عملی کنم. به لب بام آمدم. بامهای مکّه اطرافش قریب یک متر حریم و دیواری دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است. دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد. شب مهتابی بود. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم گویا شهر مکّه نیست، زیرا مکه شهری کوهستانی بوده و اطرافش محصور به کوههای ابوقبیس و حرا و نور است، ولی اینجا فقط در جنوبش رشته کوهی نمایان است، که شبیه به کوه طرز جان یزد است.

لب بام منزل آمدم که ببینم ناصبی ها چه می کنند؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد می باشد! گفتم: عجب! خواب می بینم؟! من مکّه بودم و اینجا یزد و خانه خودم است.

پس آهسته بچه ها و عیالم را که در اتاق بودند صدا زدم.

آنها ترسیدند و به هم گفتند: صدای بابا می آید.

عیالم به آنها می گفت: بابایتان مکّه است، چند ماه دیگر می آید. پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم: نترسید، من خودم هستم، بیایید در بام را باز کنید. بچه ها دویدند و در را باز کردند. همه مات و مبهوت بودند.

گفتم: خدا را شکر نمایید که مرا به برکت توسل به حضرت فاطمه زهرا علیها‌السلام از کشته شدن نجات داد و به یک طرفة العین مرا از مکّه به یزد آورد، سپس مشروح جریان را برای آنها نقل کردم. (56)

فضل زهرا را بشر کی می توان احصا کند

قطره را قدرت نباشد وصف از دریا کند

گر قلم گردد همه اشجار و دریاها مداد

ور خدا ارض و سما را دفتری بیضا کند

درنوشتن جنّ و انس و حاملین عرش و فرش

عاجزند الاّ که حق توصیف از زهرا کند (57)