کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)0%

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

نویسنده: على ميرخلف زاده
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 11528
دانلود: 2843

توضیحات:

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 63 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11528 / دانلود: 2843
اندازه اندازه اندازه
کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

کرامات الفاطمیه (معجزات فاطمه)

نویسنده:
فارسی

(35) احترام به اسم زهرا علیها‌السلام

محبّت حضرت فاطمه زهرا علیها‌السلام و در نتیجه تشرف و ملاقات با حضرت بقیه اللّه (روحی فداه) بسیار مؤ ثر است؛ زیرا تمام ائمه اطهار علیهم‌السلام که در رأ س مصادر کارند به آن حضرت فوق العاده علاقه دارند و نسبت به آن مخدره کمال احترام را قائلند.

و در روایات بسیاری محبّت حضرت صدّیقه کبری علیها‌السلام توصیه شده و آن را اکسیر تمام امراض روحی می دانند.

در این زمینه جریانی نقل شده که بسیار پر اهمیت است:

در زمان مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسین محلاتی شخصی با لباسی مندرس و کوله پشتی وارد مدرسه خان شیراز می شود و از خادم مدرسه اتاقی می خواهد. خادم به او می گوید: باید از متصدی مدرسه که آن وقت شخصی به نام سیّد رنگرز بوده درخواست اتاق بکنی.

لذا آن شخص به متصدّی مدرسه مراجعه می کند و درخواست اتاق می کند. او در جواب می گوید: اینجا مدرسه است و تنها به طلاّب علوم دینیّه حجره می دهیم.

آن شخص می گوید: این را می دانم ولی در عین حال از شما اتاق می خواهم که چند روزی در اینجا بمانم.

متصدی مدرسه ناخود آگاه دستور می دهد که به او اتاقی بدهند تا او در رفاه باشد. آن شخص وارد اتاق می شود و در را به روی خود می بندد و با کسی رفت و آمد نمی کند.

خادم مدرسه طبق معمول، شبها در مدرسه را قفل می کند ولی همه روزه صبح که از خواب برمی خیزد می بیند در باز است.

بالاخره متحیّر می شود و قضیّه را به متصدّی مدرسه می گوید. او به خادم مدرسه دستور می دهد امشب در را قفل کن و کلید را نزد من بیاور تا ببینم چه کسی هر شب در را باز می کند و از مدرسه بیرون می رود. صبح باز هم می بیند، در مدرسه باز است و کسی از مدرسه بیرون رفته است.

آنها به خاطر اینکه این اتفاق از شبی که آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او ظنین می شوند و متصدّی مدرسه با خود می گوید:

حتماً در کار او سرّی است ولی موضوع را نزد خود مخفی نگه می دارد و روزها می رود نزد آن شخص و به او اظهار علاقه می کند و از او می خواهد که لباسهایش را به او بدهد تا آنها را بشویند و با طلاّب رفت و آمد کند، ولی او از همه اینها ابا می کند و می گوید: من به کسی احتیاج ندارم.

مدّتی بر این منوال می گذرد تا اینکه یک شب مرحوم آقای حاج شیخ محمّد حسین محلاّتی (جدّ مرحوم آیة اللّه حاج شیخ بهاءالدین محلاّتی) و متصدّی مدرسه را به حجره خود دعوت می کند و به آنها می گوید: چون عمر من به آخر رسیده قصه ای دارم برای شما نقل می کنم و خواهش دارم مرا در محلّ خوبی دفن کنید.

اسم من عبدالغفّار و مشهور به مشهدی جونی اهل خوی و سرباز هستم. من وقتی در ارتش خدمت سربازی را می گذراندم روزی افسر فرمانده ما که سنّی بود به حضرت فاطمه زهرا، علیها‌السلام جسارت کرد من هم از خود بی خود شدم و چون کنار دست من کاردی بود و من و او تنها بودیم آن کارد را برداشتم و او را کشتم و از خوی فرار کردم و از مرز گذشتم و به کربلا رفتم، مدّتی در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد مدتها در کاظمین و سامراء بودم، روزی به فکر افتادم که به ایران برگردم و در مشهد کنار قبرمطهّر حضرت علیّ بن موسی الرضا علیه‌السلام بقیه عمر را بمانم. ولی در راه به شیراز رسیدم و در این مدرسه اتاقی گرفتم و حالا مشاهده می کنید که مدّتی است در اینجا هستم، و از طرف بی بی عالم زهرا علیها‌السلام عنایات زیادی به من شده من جمله این که آخرهای شب وقتی برای تهجّد برمی خواستم می دیدم قفل و در مدرسه برای من باز می شود و من در این مدّت می رفتم در کنار کوه قبله و نماز صبح را پشت سر حضرت ولی عصر (عج اللّه تعالی فرجه الشریف) می خواندم و من بر اهل این شهر خیلی متاءسف بودم که چرا از این همه جمعیّت فقط پنج نفر برای نماز پشت سر امام زمان علیه‌السلام حاضر می شوند.

مرحوم حاج شیخ محمّد حسین محلاّتی و متصدی مدرسه به او می گویند ان شاء اللّه بلا دور است و شما حالا زنده می مانید، بخصوص سنی هم ندارید. او در جواب می گوید: نه غیر ممکن است که فرمایشات امام حضرت ولی عصر (روحی فداه) صحیح نباشد همین امروز به من فرمودند که: تو امشب از دنیا می روی.

بالاخره وصیتهایش را می کند ملافه ای روی خودش می کشد و می خوابد و بیش از لحظه ای نمی کشد که از دنیا می رود.

فردای آن روز مرحوم آقای حاج شیخ محمّد حسین محلاّتی به علمای شیراز جریان را می گوید و مرحوم آقای حاج شیخ مهدی کجوری و خود مرحوم محلاّتی اعلام می کنند که باید شهر تعطیل شود و با تجلیل فراوان مردم از او تشییع کنند.

بالاخره او را در قبرستان دارالسلاّم شیراز، طرف شرقی چهار طاق دفن می نمایند و الا ن قبر آن بزرگوار مورد توجه خواص مردم شیراز است و حتّی از او حاجت می خواهند و مکرّر علما و مراجع تقلید مثل مرحوم آیة اللّه محلاّتی به زیارت قبر او می رفتند و می روند، قبر او در قبرستان شیراز معروف به قبر سرباز یا قبر توپچی است و این مقام به سبب احترام به حضرت زهرا علیها‌السلام می باشد. (58)

نادرة الکون روح پاک پیمبر

شافعة الحشر سرّ خالق اکبر

قلزم جود و عطا حبیبه یزدان

زینت عرش خدا ولیّه داور

فاطمة الطهربنت احمد مرسل

واسطة الفیض جفت ساقی کوثر

صفوت حق صاحب مقام ولایت

مطلع انوار یازده دُر و گوهر

فاتحه علم و حلم و نسل محمّد

جامعه زهد و قدس و طهر مطهّر

دور زده قرنها به معرفت او

در همه طور و کور ز اوّل و آخر (59)

(36) کیفر ناسزا گفتن

اُزری یکی از شعرای متعصب شیعه بود، یک روز از بازار بغداد می گذشت، شنید یکی از اهل تسنّن به حضرت زهرا علیها‌السلام ناسزا گفت.

خیلی ناراحت شد. در همانجا خواست او را به کیفر برساند.

با خود گفت: باید این شخص را زجرکُش کرد؛ دنبالش رفت تا آنکه آن شخص به دکانش رسید و درِ مغازه اش را خواست باز کند آقای اُزری لبهایش را در گوش آن شخص گذاشت و گفت: بر پیشوایانت آن سه نفر لعنت.

آن شخص خیلی ناراحت شد. ولی چون دید جناب آقای اُزری خنجری بسته که دمش خونی است، به خود پیچید و تحمل کرد. اُزری رفت.

و آن شخص تا صبح ناراحت بسر برد.

علی الصباح باز جناب آقای اُزری به درِ مغازه آن شخص آمد و همان کلمات را دوباره گفت، و تا چهل روز می آمد درِ مغازه و لعن می کرد و می رفت.

آخرالا مر آن شخص رفت به خلیفه شکایت کرد، خلیفه دو نفر معتمد را دنبال او فرستاد. و گفت: بروند برای صدق گفتارش خبر واقعه را بیاورند.

شب اُزری در عالم خواب دید که به محضرمقدس بی بی حضرت فاطمه علیها‌السلام مشرّف شده و حضرت به او فرمودند:

یاشیخ غَیِّر کلامک: ای شیخ! حرفت را عوض کن.

ازری از این بیان و صحبت تعجب کرد، ولی به رسم هر روز ادامه داد وقتی که به دکان رسید دید پرده ای در وسط دکان آویزان کرده، ناگهان به جای کلمات هر روز گفت: چهار صد دینار مرا چرا نمی دهی؟

آن شخص گفت: حرف هر روزت را بزن. اُزری گفت: مدتی است همین را می گویم تو شرم نداری.

دو نفر نماینده های خلیفه از پشت پرده بیرون آمدند و گفتند: تو می خواهی به این بهانه مال مردم را بخوری، و او را با خود آوردند، وجه را گرفتند و به اُزری دادند.

دوباره صبح زود آمد توی بازار و در مغازه همان شخص و گفت: بر فلانت لعنت.

آن شخص هم گفت: صدهزار بار لعنت.

ازری گفت: چرا اول بار نگفتی؟

گفت: دیدم دفاع من در این مدت جز ضرر و ناراحتی چیز دیگری نداشت، فهمیدم که آنها ناحق هستند.

ای فاطمه ای ولی اعظم

ای سیده زنان عالم

ای زهره آسمان رحمت

ای نیره جهان مظلم

ای سرّ خدای حیّ دانا

ای گشته بکاخ قدس محرم

از نور تو شد شموس روشن

از حرمت تو فلک شده خم

هر فضل و کمال بوده و هست

در منقبت تو گشته مدغم

(37) یا زهرا

سر لشکری خدمت یکی از علمای مشهد می رسد و بعد از عرض ارادت و اظهار محبّت به آل پیغمبر صلى‌الله‌علیه‌وآله می گوید:

من متصدی انبار اسلحه خراسانم، یک ماه قبل متوجّه شدم که پنج قبضه اسلحه از انبار به سرقت رفته و چند روز دیگر هم بناست بازرسان از مرکز برای سرکشی بیایند و پس از بازجویی با نبودن اسلحه قطعا مرا اعدام یا به حبس ابد با اعمال شاقه محکوم می کنند.

لذا چند شب بعد از خدمت، می رفتم پشت سرباز خانه دره کوهی بود، میان آن دره کوه تا صبح گریه می کردم و به امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه) استغاثه می نمودم.

تا اینکه شبی از بس گریه کرده بودم و فرجی نشده بود با عصبانیت و چشم گریان صدا زدم، یا فاطمة الزهرا پسرت به دادم نمی رسد گوش به حرفم نمی دهد، شاید به حرف شما گوش دهد، به ایشان بفرما به داد من بیچاره برسد و جان مرا حفظ کند. و آن شب را به خانه نیامدم و روی ماسه های دره کوه خوابیدم.

در عالم خواب حضرت زهرا علیها‌السلام را دیدم، فرمود: به فرزندم گفتم کار تو را اصلاح کند، می روی خیابان تهران سرنبش قهوه خانه کوچکی است به آنجا مراجعه کن.

از خواب بیدار شدم، صبح زود خود را به قهوخانه رساندم، دیدم قهوخانه بسیار کوچکی است، و پیرمردی کتری روی چراغ گذارده و چای چراغی درست کرده و به مردم می دهد، چون وضع او را دیدم خجالت کشیدم خود را معرفی کنم، بعد از ساعتی در کنار خیابان ایستادم ناچار نزدیک رفته به او سلام کردم، گفتم: من فلانی هستم این روزها کسی از من سراغ نگرفته.

فرمود: چرا امروز دو روز است، سیّد جوانی می آید و سراغ شما را می گیرد، امروز تاکنون نیامده ولی احتمال دارد امروز هم به سراغ شما بیاید. من از خوشحالی می خواستم جان بدهم، تا ظهر توی قهوه خانه نشستم، خبری نشد.

به قلبم خطور کرد که آقا مأ مور است بداد تو برسد لیکن میل ندارد صورت تو را ببیند و تو جمال او را زیارت کنی. از قهوخانه بیرون آمدم و کاغذی گرفته با چشم گریان نوشتم:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مَولایَ یا حُجَّةَ بْنِ الْحَسَنِ الْعَسْکَری بِاَبی اَنْتَ وَ اُمّی وَ نَفْسی لَکَ الْفِدا اَغِثْنی وَ فَرِّجْ کَرْبی بِحَقِّ اُمِّکَ فاطمة علیها‌السلام .

نامه را در پاکت گذاشتم و به آن شخص قهوه چی دادم و گفتم: اگر آن آقا آمد، این پاکت را حضورشان تقدیم کن و جواب آن را بگیر، تا من برگردم.

از قهوه خانه بیرون آمدم. خواستم به حرم مشرف شوم، دیدم حالی ندارم، با خود گفتم: روبروی قهوه خانه می ایستم و به قهوه خانه نگاه می کنم اگر آقایم آمد جمال او را زیارت می نمایم، امّا هرچه ایستادم کسی را ندیدم که به سمت قهوه خانه برود.

پس از یک ساعت باز آمدم درب قهوه خانه و از آقا سراغ گرفتم، آن مرد گفت: همین ساعت آمدند، سراغ شما را گرفتند، من کاغذ شما را به ایشان دادم چیزی نوشته پس دادند.

پاکت را گرفته روی چشمم گذاردم و باز کردم، دیدم زیر نامه نوشته: پنج قبضه اسلحه مسروقه شما را در پارچه فلان رنگ پیچیده اند و آخر همان دره که شبها گریه می کردی کنار فلان سنگ در زیر شن و ماسه پنهان کرده اند و چون شبها آنجا می رفتی نتوانسته اند ببرند، و لیکن امشب اگر خود را نرسانی و آنها را برنداری، قصد دارند به هر وسیله که باشد ببرند. و امضا نموده بود (المهدی المنتظر).

کاغذ را بوسیدم و در جیب گذاشته به هر وسیله ای بود نزدیک عصر خود را به دره کوه رسانیدم، کنار همان سنگ اسلحه ها را از زیر ماسه بیرون آوردم و بردم تحویل دادم و جان مرا حضرت خرید و از آن روز تصمیم گرفتم هر چه بتوانم به تقوا و عبادت بکوشم تا شاید به زیارت جمال دل آرای آن جناب نایل شوم ولی صد افسوس که هنوز باین سعادت عظمی موفق نشده ام.

ای قبله مقبلان عالم

ای روح جهان و جان و عالم

ای سیده نساء جنت

وی مهتر بانوان عالم

ای علت خلقت خلایق

معلول تو انس و جان عالم

احمد ز تو افتخار دارد

بر جمله پیمبران عالم

در دهر نزاد هم نزاید

دختر چو تو مادران عالم

از مثل تو زن سزد به مردان

نازند همه زنان عالم

(38) مهندس سنی

یکی از علماء (که راضی نیست اسمش برده شود) فرمود: مرحوم شیخ عبدالزهرا کعبی رضوان اللّه تعالی علیه که از منبری های معروف بود می فرمود:

در آن ایّام محرمی که در بحرین منبر می رفتم، یک روز از کنار خیابانی می گذشتم، جوانی با من برخورد کرد و دستم را بوسید، بعد متوجّه شدم این جوان مهندس و سنّی است، از من درخواست کرد و عرض نمود که: آشیخ عبدالزهرا! ما شب تاسوعا یک مجلس روضه داریم از شما دعوت می کنم تشریف بیاورید و روضه بخوانید.

گفتم: وقت ندارم کار دارم، مجلسهایم زیاد است و نمی رسم یک وقت دیدم منقلب شده اشک از چشمهایش جاری شد و گفت: اگر نیایی شکایتت را به فاطمه زهرا علیها‌السلام می کنم.

من منقلب شدم و گفتم: اشکالی ندارد، آدرس منزلت را به من بده، بعد از اینکه مجالسم تمام شد خودم را به آنجا می رسانم.

شب تاسوعا فرار رسید حرکت کردم وارد منزل مهندس سنی شدم، جمعیتی نشسته بودند از علمای شیعه و سنی و جمعیت عظیمی بودند. وقتی که رفتم طرف منبر، تا پایم را روی پله اول منبر گذاشتم، این جوان مهندس سنی جمله ای گفت که دل مرا آتش زد و مرا منقلب نمود، گفت: شیخ عبدالزهرا! وقتی بالای منبر رفتی روضه پهلوی شکسته فاطمه زهرا علیها‌السلام را بخوان.

گفتم: نمی شود جوان، مجلس اقتضاء نمی کند!

گفت: مجلس مال من است، منبر مال من است؛ آیا اجازه ندارم، روضه خوانی بکنم برای حضرت زهرا علیها‌السلام ؟!

رفتم بالای منبر شروع کردم به روضه، یک وقت متوجّه شدم صدای شکستن چیزی می آید، همین که نگاه کردم، دیدم این آقای مهندس استکانها را دارد به سر و صورت می زند و صدا می زند یا فاطمة الزهرا! منقلب شدم و مردم هم منقلب شدند تا اینکه مجلس تمام شد، از منبر پایین آمدم، مرا به اتاق پذیرایی راهنمایی کردند، وارد اتاق پذیرایی شدم سر سفره نشستم.

مهندس سنی رو کرد به من و علمای سنی و گفت: آقایان علماء و شیخ عبدالزهرا کعبی! من مدتی است که شیعه حضرت زهرا علیها‌السلام شدم اگر اجازه بفرمایید برایتان داستانی دارم بگویم.

یک روز در اداره سر کار بودم، تلفن به صدا در آمد، گوشی تلفن را برداشتم، همسرم گفت: سریع بیا که بچه دارد می میرد. فوراً خود را به منزل رساندم، دیدم بچه در حال تب و تاب است، درهمی در میان گلوی بچه افتاده است. ما این در و آن در زدیم و خلاصه به هر طریقی بود بچه را به لندن بردیم و وارد بیمارستان شده و بچه را به اتاق عمل بردند.

من میان سالن بیمارستان قدم می زدم مضطرب و پریشان و افسرده بودم، یک دفعه یادم آمد که شیعه ها می گفتند: حضرت زهرای مرضیه باب الحوائج است. سیم دلم را وصل کردم، متوجّه قبرستان بقیع شدم، عرض کردم: بی بی جان! اگر فرزندم را خوب کنی، نامش را حسین می گذارم. (در همین حال در میان مجلس صدا زد پسرم حسین بیا، پسرش وارد مجلس شد)

عرض کردم: بی بی جان! قول می دهم شیعه شوم و برایت روضه خوانی کنم. در حال اضطراب بودم که یک دفعه دیدم تمام دکترها و پرستارها سراسیمه به طرف من آمدند، صورتشان سرخ شده.

گفتم: چه خبر است! بچه ام چه شده!

گفتند: آقای مهندس در خانه حضرت مسیح رفتی؟

گفتم: نه مگر چه شده؟

گفتند: معجزه شده بچه ات از دست رفته بود با حال معجزه بچه ات بلند شد.

گفتم: در خانه زهرای پهلو شکسته رفتم.

ای که مهر تو بود مایه ایمان زهرا

وی تو در پیکر شرع نبوی جان زهرا

وصف تو قابل ادراک عقول ما نیست

عالمی مانده به توصیف تو حیران زهرا

جزعلی علیه‌السلام و پدرت قدر تورا کس نشناخت

شب قدری و بود قدر تو پنهان زهرا

دشمن و دوست به شأ ن تو سخنها گفتند

بحر فضل تو کجا یافته پایان زهرا

صادق آل محمد صلى‌الله‌علیه‌وآله به مقامت فرمود

حجت اللّه تویی بهر امامان زهرا

(39) داستان پرونده

یکی از دوستان داستانی را برایم نقل فرمود که قبلاً از علمای مشهد شنیده بودم ولی ایشان به طور صحیح تری روی برگه نوشته و به بنده دادند و آن داستان این است:

یکی از قضات دادگستری مشهد می گفت: شبی در خواب موفّق به زیارت بی بی دو عالم زهرای اطهر علیها‌السلام شدم.

حضرت فرمودند: فردا که به محل کارت (به دادگستری مشهد) رفتی، فلان پرونده با فلان شماره و فلان اسم، باید تبرئه بشود و آزاد گردد، از خواب بیدار شده و مضطرب و نگران بودم، خدایا! این چه خوابی بود که من دیدم.

صبح که به دادگستری رفتم، لابلای پرونده ها را که می گشتم یک وقت چشمم به پرونده ای که بی بی دو عالم فاطمه زهرا علیها‌السلام شماره اش را توی خواب به من فرموده بود افتاد. پرونده را در آوردم، باز کردم، دیدم مو نمی زند، اسم همان اسم، شناسنامه همان شناسنامه امّا پرونده عجیب و غریبی است این پرونده، پرونده کسی است که چندین بار زندان رفته، چندین خلاف داشته و آخرین گناهش هم کشتن دو نفر است.

دادگاه حکم اعدامش را صادر کرده و به تأ یید دیوان عالی کشور رسیده و منتظر رسیدن زمان اجرای حکم هستند، تعجّب کردم که چطور بی بی دو عالم دستور تبرئه چنین آدمی را صادر فرمودند.

دستور دادم متّهم را به دادگاه آوردند، سئوالاتی از او کردم، جریان قتل را پرسیدم، راست است؟

گفت: بله.

گفتم: اقرار می کنی؟

گفت: آره، اقرار می کنم؛ امّا جناب قاضی بدان من اینها را به ناحق نکشتم... و شروع کرد به تعریف کردن، گفت:

یک روز با چند تا از دوستان ناباب همسفر شدم، در طی راهی که می رفتیم، توی دل بیابان به یک دختر بی پناهی برخورد کردیم، بیابان و کسی هم نیست، ما هم چند تا جوان آلوده، معلوم است با چشم بد نگاهش کردیم، یک وقت آن دختر شروع کرد به لرزیدن و گریه کردن، امّا هیچ تأ ثیری در ما نداشت.

فقط یک جمله گفت که بدنم را لرزاند و منقلبم کرد و موهای بدنم راست شد، گفت: ای جوانها! من سیّده ام من از اولاد زهرا علیها‌السلام هستم بیایید به خاطر مادرم فاطمه دامنم را آلوده نکنید.

تا این جمله را شنیدم جلوی دوستانم را گرفتم، گفتم: زود رهایش کنید، دوستانم ناراحت شدند و گفتند: باز یک لقمه چرب و نرم برای ما پیدا شد و آقا خشکه مقدسیش گل کرد.

گفتم: این حرفها را بگذارید کنار، به خدا از این لحظه این دختر مثل خواهر من است. اگر بخواهید دست از پا خطا کنید با من طرف هستید، امّا هرچه کردم، زیر بار نرفتند و حرفهایم تأ ثیر نداشت، من هم مجبور شدم با دشنه ای که داشتم به آنها حمله ور شدم و آنها را از پا درآوردم، دختر را سوار ماشین کردم، بردم در خانه اش رساندم، امّا بعد دستگیر شدم و در دادگاه اقرار کردم. دادگاه هم حکم اعدام مرا صادر کرد.

همینکه حرف به اینجا رسید جریان خواب دیشب را برایش گفتم، گفتم: به خدا قسم خود بی بی فاطمه زهرا علیها‌السلام دستور آزادیت را صادر کردند.

دستش را گرفتم با پرونده اش پیش دادستان بردم و جریان را برای دادستان تعریف کردم. پرونده را مجدداً به دیوان عالی فرستاد و دستور داد فعلا اجرای حکم را به تأ خیر بیندازید، پس از مدّتی نامه از دیوان عالی برگشت، دیدم دستور داده اند که بلافاصله آزادش کنید.

(ای گنهکار، نکند دست از حضرت فاطمه علیها‌السلام برداری، مبادا جای دیگری بروی)، همین که آن جوان گنه کار و متّهم آزادی خود را شنید، صورت روی خاک گذاشت و گفت: زهراجان به خدا قسم دیگر توبه کردم. ای زهراجان! من گرچه گنهکار و بد هستم ولی آزاده تو هستم.

بگو به عقل که مرآت کبریا زهراست

یگانه همسر و هم شأ ن مرتضی زهراست

وجود آل محمد از اوست در عالم

مه سپهر درخشان مصطفی زهراست

به چشم دل نگری گر به دهر می بینی

که گوهر صدف بحر انبیا زهراست

به آسمان ولایت علی است شمس هدی

ولیک ماه فروزان آن سما زهراست

(40) حفظ آبروی

در آن روزهایی که اصفهان بودم در مسجد شیخ بهایی امام جماعت بودم، یک روز دوستان با هم هماهنگ شدند و گفتند: ما امروز ظهر برای ناهار می خواهیم به منزل شما بیاییم و اسرار زیاد کردند. من خجالت کشیدم بگویم، نه، گفتم: اشکالی ندارد، تشریف بیاورید، منزل متعلق به امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه) است و بنده هم یکی از خدمتگزاران آن حضرتم.

نماز تمام شد و آمدم طرف خانه دیدم دوستانم پشت سر من دارند می آیند، دست کردم توی جیبهایم دیدم خالی است و پولی ندارم، آمدیم منزل، آنها را به اتاق بالا راهنمایی کردم، خودم آمدم نزد خانواده و گفتم: مهمان داریم.

خانواده گفتند: ما چیزی در خانه نداریم، من خیلی منقلب و ناراحت شدم، که اَلا ن دوستانم آمده اند و ما هم چیزی نداریم و جیبهایمان هم خالی است، خدایا چه کار کنم؟

یک وقت به خود آمدم و گفتم: امروز باید در خانه بی بی دو عالم زهرای مرضیه علیها‌السلام بروم، متوسّل شدم به حضرت زهرا علیها‌السلام و دو رکعت نماز خواندم و در قنوت نماز گفتم: یا فاطمة الزهرا اغیثینی زهرا جان کمکم کن و آبرویم را حفظ کن.

نمازم که تمام شد، یک وقت صدای در بلند شد، بلند شدم رفتم در خانه، دیدم رئیس شورای محل آمده در خانه و یک زنبیل دستش است. سلام و احوالپرسی کردیم بعد با من دست داد، من هم دست دادم یک وقت احساس کردم پولی در دست من گذاشت و زنبیل را هم به من داد، گفتم: اینها چیست: گفت: اینها نذری حضرت زهرا علیها‌السلام است. یک روضه حضرت زهرا علیها‌السلام برایمان بخوان بعد خداحافظی کرد و رفت.

نگاه کردم دیدم هزار تومان کف دستم گذاشته، فوراً رفتم درب مغازه بریانی و ده دست بریان گرفتم، آمدم خانه و آبرویم حفظ شد. یا زهرا.

تا قبله من خاک کوی زهراست

مرغ دلم در جستجوی زهراست

آب بقا آب وضوی زهراست

عطر بهشت از عطر روی زهراست

من جلوه ای از تار و پود اویم

پروانه شمع وجود اویم

(1) فاطمه پاره تن من

حضرت فاطمه زهرا علیها‌السلام در گفتار و سخن، شبیه ترین مردم به رسول اللّه صلى‌الله‌علیه‌وآله بود اخلاق و عادات او مانند رسول اللّه صلى‌الله‌علیه‌وآله بود. راه رفتن و کردارش همانند آن حضرت بود. هرگاه حضرت زهرا علیها‌السلام بر پیغمبر وارد می شد رسول اللّه صلى‌الله‌علیه‌وآله به او مرحبا می گفت و دست او را می بوسید و او را در جای خود می نشانید.

و هر وقت آن حضرت بر فاطمه علیها‌السلام وارد می شد فاطمه علیها‌السلام بر می خواست و مرحبا گفت و دست پدر را می بوسید.

رسول خدا صلى‌الله‌علیه‌وآله خیلی فاطمه علیها‌السلام را می بوسید و هر وقت مشتاق بوی بهشت می شد او را می بویید و همیشه می فرمود: فاطمه پاره تن من است هر کس او را خوشحال کند مرا خوشحال کرده و هر که به او بدی کند به من بدی کرده. اما یا رسول اللّه کجا بودی ببینی با زهرایت چه کردند. وقتی که عمر فهمید حضرت زهرا پشت در بوده چنان در را به پهلوی آن مخدره دو جهان فشار داد که صدای ناله آن حضرت از پشت در بلند شد.

فَنادَتْ یا اَبتاهُ یا رَسُولَ اللّه اَهکَذا کانَ یَفْعَلُ بِحَبیبَتِکَ وَ اِبْنَتِکَ ثُمَّ نادَتْ یا فِضَّةُ خُذینی فَقَدْ قُتِلَ وَ اللّه ما فی اَحْشائی مِن الْحَمْلِ.

پس فریاد زد: ای پدر یا رسول اللّه ببین با حبیبه و دوست و دخترت چه کردند؟!! سپس ناله ای زد و فرمود: ای فضه! مرا دریاب به خدا کشته شد آن حملی را که من در شکم داشتم. (60)

من نگویم حال زهرا از من مضطر بپرسید

لیک گویم از در پر خون و میخ در بپرسید

من نگویم بوده فضّه غافل از احوال زارش

لیک گویم حال محسن باید از مادر بپرسید

من نگویم ارغوان بوده تنش از تازیانه

لیک گویم ضرب دست قنفذ کافر بپرسید

من نگویم زد عمر سیلی به رویش از ره کین

لیک گویم ز انخساف آن مه انور بپرسید

من نگویم شب چراشدفاطمه درخاک پنهان

لیک گویم مدفنش از حیدر صفدر بپرسید

تا بگوید خواست آن کانون عصمت تاقیامت

چشم نامحرم نبیند قبر او دیگر نپرسید

(2) درب نیمه سوخته

نگذاشتند آب غسل پیغمبر صلى‌الله‌علیه‌وآله خشک بشود عمر با عده ای که دور و برش بودند دستور داد تا هیزم آوردند و خودش با آنها کمک می کرد، هیزم را اطراف منزل علی و فاطمه و فرزندانش علیهم‌السلام قرار دادند بعد عمر با صدای بلند (به طوری که هر که در خانه هست بفهمد) گفت: یا علی! به خدا قسم اگر از خانه بیرون نیایی و با خلیفه رسول خدا ابی بکر بیعت نکنی، خودت و خانواده ات را آتش می زنم.

حضرت زهرا علیها‌السلام فرمود: ای عمر ما با تو کاری نداریم.

عمر گفت: در را باز کن وگرنه خانه را با خودتان آتش می زنم.

حضرت زهرا علیها‌السلام فرمود: مگر از خدا نمی ترسی و می خواهی به خانه ام داخل بشوی.

کلمات مستدل و در عین حال، سوزناک حضرت در عمر تاءثیری نکرد و عمر از کار خود منصرف نشد و آتش خواست و در خانه را آتش زد وبا فشار، در نیم سوخته را بر روی بی بی هُل داد. که حضرت ناله ای زد: یا رسول اللّه...!

علامه مجلسی می فرماید: وقتی در خانه آتش گرفت، امام حسین پنج ساله بود و ناظر این جریانات بود که یک وقت عمر لگدی به در نیم سوخته زد، حضرت زهرا علیها‌السلام پشت در بود در کنده شد و حضرت زیر در افتاد و صدا زد ای پدر ای رسول خدا! آقا امام حسین علیه‌السلام وقتی این منظره اسفبار را مشاهده فرمود، دوان دوان آمد خدمت پدر و صدا زد: پدر جان! بلند شو مادرمان را کشتند!!! (61)

برسر کنم خاک عزای زهرا

یا آنکه گریم از برای زهرا

مانند طفلانش زغم پریشان

خانه به خانه در هوای زهرا

برگو چرا شیر خدا نگرید

چون کودکان از ماجرای زهرا

صاحب عزا شد زینب جگرخون

هرجا چو مرغی بانوای زهرا

زهرا به خاک و ما همه به صد غم

بر سر زنان اندر هوای زهرا

دارم امید، دیگر، ستم نبیند

هر دل به غم شد مبتلای زهرا

از حق طلب کن در مدینه روزی

بوسه زنی بر خاک پای زهرا