کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی0%

کشکول شیخ بهائی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

کشکول شیخ بهائی

نویسنده: شیخ بهائی
گروه:

مشاهدات: 107153
دانلود: 9117

توضیحات:

کشکول شیخ بهائی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 107153 / دانلود: 9117
اندازه اندازه اندازه
کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی

نویسنده:
فارسی

حکایاتی از عارفان و بزرگان علم و دین

ابراهیم پسر ادهم بوستان بانی می کرد روزی مردی سپاهی به نزد او آمد و میوه خواست اما ابراهیم از دادن آن خودداری کرد پس سپاهی با تازیانه به سرش نواخت ابراهیم ، سرش را نزدیک تر آورد، و گفت سری را که همواره به نافرمانی خدا برداشته می شده است ، بزن ! مرد سپاهی او را شناخت و به عذر خواهی در ایستاد آنگاه ، ابراهیم ، او را گفت : سری را که شایسته عذر خواستن بود، در بلخ رها کردم .

مردی (سهل ) (بن عبدالله شوشتری ؟) را گفت : خواهم که در مصاحبت تو باشم سهل گفت : چون یکی از ما دو تن بمیرد، آن دیگری با که همنشین خواهد بود؟ پس ، هم اکنون ، با او باشد .

فضیل را گفتند: فرزندت گوید: دوست دارم در جایی باشم که مردم را ببینم و مردم مرا نبینند فضیل گریست و گفت : ای وای بر فرزندم ! چرا سخنش را تمام نکرد؟ که : (نه آنها را ببینم و نه مرا ببینند )

تفسیر آیاتی از قرآن کریم

(ملاعبدالرزاق ) عارف کاشی پیرامون آیه (لن تنالوا البر حتی تنفقوا مماتحبون ) گفت : هر عملی که صاحبش را به خدا نزدیک کندن (نیکی ) است و نزدیکی به خدا حاصل نمی شود، مگر به دوری جستن از آن چه که جز خداست پس ، کسی که چیزی را دوست دارد، به همان اندازه از خدا محروم شده است و این شرک خفی است به سبب تعلق محبتش به غیر خدا چنان که پروردگار گفت : (من الناس من یتخذ من دون الله اندادا یحبونهم کحب الله ) (یعنی : برخی از مردم برای خدا انبازانی قرار می دهند و آن را آنچنان دوست می دارند، که خدا را دوست می دارند) و (بدینسان ) خود را بدان محبت مخصوص گردانیده و به سه وجه از خداوند دور شده است پس اگر آن محبوب را ویژه خدا کند و تصدقش کند و آن را از دست دهد، دوری از بین می رود و نزدیکی حاصل می شود و اگر جز این کند، حتی اگر غیر از آنچه دوست داشته است ، دو چندان صدقه کند، به نیکی نایل نخواهند شد زیرا، خدا از شیوه انفاق او آگاهست هر چند که دیگران آگاه نیستند .

فرازهایی از کتب آسمانی

(غزالی ) در کتاب احیاء (العلوم الدین ) در بیان گوشه نشینی و بهره های آن ، گوید: فایده ششم ، خلاصی از مشاهده بیماران و نادانان و تحمل خلق و خوی آنان است و همانا که دیدن بیمار، موجب کوری کوچک است .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

اعمش را گفتند: چرا چشم تو کور است ؟ گفت : از نگریستن به بیماران و حکایت کرد که وقتی ابوحنیفه به نزد او آمد و وی را گفت : در خبر آمده است که هرگاه خداوند چشمان کسی را از او بگیرد، چیزی بهتر از آن دو به او می بخشد اکنون عوض خیری که خداوند به تو داده است ، کو؟ اعمش ، به شوخی گفت : بهره بهتر، آنست که بیماران را نمی بینم و تو از آنهایی سراینده چه نیکو گفته است !:

به تنهائیم خو گرفته ام و خانه نشینم چه انس پاکیزه ای ! و چه صفای سروری ! روزگار مرا ادب کرد و نا خرسند نیستم زیرا که بیهوده نمی گویم و نمی شنوم و تا زنده ام ، از کسی نمی پرسم که سپاه حرکت کرد؟ یا امیر بر نشست ؟

ترجمه اشعار عربی

از ابوالفتح بستی :

آیا نمی بینی که آدمیزاد در سراسر زندگی اش گرفتار بیچارگیست ، که هیچگاه امید درمان ندارد؟ اسیر رنجست ، همچنان که کرم ابریشم ، همواره ، می تند و سر انجام با اندوه ، در میان بافته های خود هلاک می شود .

سخن عارفان و پارسایان

زاهدی گفت : آخرت را سرمایه خویش ساز! پس ، آن چه از دنیا به تو بهره شود، سود توست .

از سخنان محمد بن حنیفه که - خدا از او خوشنود باد!-: آن که ارجمندی خویش در یابد، دنیا به نزد او ناچیز است .

کسی گفته است : ای آدمی زاد! روزگار تو اندک است ، و هر روز که بگذرد بخشی از زندگی تو رفته است .

حکایات متفرقه ، کوتاه و خواندنی

ماءمون ، به یکی از کارگزارانش که از او شکایت شده بود، نوشت : با آنان که بر ایشان گمارده شده ای ، به دادگری رفتار کن ! و گرنه آن که تو را گمارده است ، با تو به دادگری رفتار خواهد کرد .

سخن بزرگان

از یکی از بزرگان : در شگفتم از کسی که پرورگارش را می شناسد و یک چشم به هم زدن ، یاد او را فراموش می کند .

بزرگمهر گفته است : داناترین مردم به دگرگونی های روزگار کسی ست ، که از پیش آمدهای آن کمتر به شگفت می آید .

سخن عارفان و پارسایان

یکی از صوفیان گفته است : اگر مرا گویند: چه چیز برای تو شگفت انگیزتر است ؟ گویم : دلی که خداشناس باشد و سرکشی ورزد

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

پیامبر (ص ) گفت : بنده از پرهیزگاران به شمار نمی آید، مگر آن که آن چه را که برای او سودمند نیست ، رها کند .

امیرالمؤمنین علی (ع ) گفت : برای دلهای مؤمنان چیزی را زیانبخش تر از صدای گام های (مریدانی ) که از پشت سر آنان می آید، نمی بینم .

حکایات

دانشمندی به دیدار پارسایی رفت ، و از یکی از دوستانش سخنی به میان آورد پارسا، او را گفت : از این دیدار زیانکار شدی و سه جنایت ورزیدی : کینه مرا به دوستی تیز کردی ، دل آسوده مرا نگران داشتی و خویش را نیز متهم کردی .

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

عبدالله بن زراره از امام صادق (ع ) کرد که گفت : پرورگار برای هر مؤمنی از ایمانش همدمی نهاده است ، که به او آرام می گیرد، که حتی اگر بر فراز کوهی باشد، از تنهایی وحشت نمی کند .

تفسیر آیاتی از قرآن کریم

پروردگار بر یکی از پیامبرانش وحی کرد، که : اگر دیدار مرا در بهشت خواهی ، در دنیا، غریب وار باش ! تنها باش ! اندوهگین باش ! و همچون پرنده ای تنها، که در دیاری خالی از آب و گیاه به پرواز می آید و از میوه های درختان می خورد و چون شبانگاه به لانه خود باز گردد، جز من همدمی ندارد و از مردم وحشت می کند .

در توراة آمده است : آن که ستم می کند، خانه اش ویران می شود و در قرآن کریم آمده است :

(فتلک بیوتهم خاویة بما ظلموا) (یعنی اینست خانه های بی صاحب ایشان که چون ستم کردند، ویران شد)

شعر فارسی

از مثنوی مولوی :

گر سعیدی از مناره اوفتد

بادش اندر جامعه افتاد و رهید

چون نصیبت نیست آن بخت حسن

تو چرا بر باد دادی خویشتن ؟

سرنگون افتادگان زیر منار

می نگر تو صد هزار اندر هزار

شعر فارسی

عطار در منطق الطیر گفته است :

چون جدا افتاده یوسف از پدر

گشت یعقوب از فراقش بی بصر

نام یوسف ماند دایم بر زبانش

موج می زد جوی خون از دیدگانش

جبرئیل آمد که : هرگز گر دگر

بر زبان تو کند یوسف گذر

از میان انبیاء و مرسلین

محو گردانیم نامت بعد از این

چون در آمد امرش از حق آن زمان

گشت محوش نام یوسف از زبان

دید یوسف را شبی در خواب پیش

خواست تا او را بخواند پیش خویش

یادش آمد زان چه حق فرموده بود

تن زده آن سرگشته فرسوده زود

لیک ، از بی طاقتی آن جان پاک

بر کشید آهی نهایت دردناک

چون زخواب خویش بجنبید او ز جای

جبرئیل آمد، که : می گوید خدای

گر نراندی نام یوسف بر زبان

لیک ، آهی برکشیدی آن زمان

در میان آه تو دانم که بود

در حقیقت توبه بشکستی ، چه سود؟

عقل را زین کار سودا می کند

عشقبازی بین چه با ما می کند!

ترجمه اشعار عربی

ابو العتاهیه گفت :

در سایه کاخ های بلند، بدان گونه که آن را سلامتی می دانی ، زیست کن ! و صبحگاهان و شامگاهان ، آن چه را که می خواهی ، برایت بیاورند اما به هنگام مرگ که نفس های تو، به تنگنا می افتد، به یقین می دانی که در اسارت فریب بوده ای .

ترجمه اشعار عربی

عاصمی گفت :

در آرامش باش ! که در دنیا، کریمی نیست که کوچک و بزرگی به او پناه برند سر منزل بزرگی ، همدمی ندارد و سرآمدان را یاوری نیست .

ترجمه اشعار عربی

شریف رضی گفت :

بر سر زمین آنها ایستادم ، که به دست بلا ویران شده بود گریستم تا این که مرکب به فریاد آمد و همراهان در نکوهش من به فریاد آمدند نگاه برگرداندم و از آنگاه که چشم از ویرانه ها برداشتم ، دل مشغول شد .

ترجمه اشعار عربی

از ابن بسام :

بر سرزنش کسانی صبر کردم ، که اگر تو را نمی دیدند، سخنی نمی گفتند و در راه تو، با کسانی نرمی کردم ، که نرمشی ندارد اگر تو نبودی ، نمی دانستم که : اینان ، هستند بر این روزگار باد آنچه شایسته اوست ! چه بسیار حقوق پا بر جای تو را که تباه کرده است ! اگر به راستی ، روزگار، انصاف می داشت تو را بلندی می داد و نعل کفش تو را از زر می ساخت .

ترجمه اشعار عربی

دیگری گفته است : ای دیده ! تویی که مرا به محبت او را دچار کردی تازگی گونه اش ترا فریب داد و سختی دلش را از یاد بردی .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

افلاطون گفت :

عشق نیرویی است که از وسوسه های آز و صورت های خیالی هیکل طبیعی در انسان زاییده می شود در دلاور ایجاد ایجاد ترس می کند و در ترسو دلاوری می آفریند و هر کسی را به صفتی به ضد آنچه هست ، متصف می دارد .

یکی از حکیمان گفته است : زیبایی ، مغناطیس روحانی است ، که دلربائیش به خاصیتش باز بسته است .

دیگری گفته است : عشق ، اشتیاقی ست که پروردگار، به موجودات زنده می بخشد، تا با آن ، ممکن سازند، آن چه را که برای دیگری ناممکن است .

حکایات تاریخی ، پادشاهان و خلفای اسلامی

صاحب کتاب (اغانی ) گفته است که (علویه مجنون ) روزی کف زنان و پایکوبان ، به مجلس ماءمون در آمد و این دو بیت می خواند:

آنکس را دوست نمی دانم که اگر بااو جفانکنم از من نرنجد که مشتاق سایه آن یارم که اگر بر او کدورت ورزم ، همچنان با من یار باشد .

ماءمون و حاضران و خنیاگران شنیدند و آن را در نیافتند اما ماءمون را خوش آمد و گفت : ای علویه ! نزدیک تر آی ! و باز گوی ! و او هفت بار باز گفت پس ماءمون گفت : ای علویه ! این خلافت بستان ! و چنین دوستی ، مراده !

حکایات متفرقه ، کوتاه و خواندنی

ابونواس گفت : به ویرانه ای درآمدم و مشکی پر از آب دیدم که بر دیواری نهاده بود چون به میانه ویرانه رسیدم ، مردی نصرانی دیدم که سقا بر او خفته بود سقا چون مرا دید، بر پای خاست و نصرانی بی هیچ شرمساری ، بند شلوار خویش بست و مرا گفت : ای ابونواس ! در چنین حالتی از سرزنش کردن بپرهیز! چه ، تو او را به دوام در این کار بر می انگیزی ابونواس گفته است : من مضمون این مصراع شعرم که می گوید: (دع عنک لومی ! فان اللوم اغراء) (از سرزنش کردن من خودداری کن ! که سرزنش تو مرا بر می انگیزد) را از او گرفتم .

حکایات تاریخی ، پادشاهان و خلفای اسلامی

عمرو بن سعید گفت : شبی در پاسدارخانه دربار ماءمون ، نوبت پاسداری با من بود، که با چهار هزار تن دیگر پاس می داشتیم در آن هنگام ، ماءمون را دیدم که با غلام بچگان و زنان مزاح گو بیرون می آید امّا مرا نشناخت و گفت : تو که ای ؟ و من گفتم : عمروام ! - خدا به تو عمر دهد - فرزند سعیدم !- خدا تو را سعادتمندان سازد- نوه مسلم ام !- خدا تو را سلامت بدارد- پس گفت : از شب هنگام تاکنون تو دربار ما را پاس داشته ای گفتم : نگهدارنده خداست یا امیرالمؤمنین ! و او بهترین نگهدارنده و نیک ترین بخشندگانست ماءمون از سخن من لبخند زد و گفت :

رفیق روز نبرد تو، کسی ست که در میدان نبرد تو را یاری می کند و به پاس سود تو، زیان می بیند و گزندهای روزگار را از تو دور می سازد و برای خاطر جمعی تو، خود را پریشان می دارد آنگاه گفت : ای غلام ! چهار صد (درهم ) به او بده ! گرفتم و باز گشتم .

ماءمون از (یحیی بن اکثم ) از عشق پرسید یحیی گفت : رویدادهایی است که آدمی را سرگشته می دارد و تن را می آزارد (ثمانه ) که در حضور داشت ، گفت : ای یحیی ! تو ساکت باش ! که باید یا از (طلاق ) بگویی ، یا محرمی که در حال احرام شکار کرده است ماءمون گفت : ای ثمانه تو از عشق بگو! ثمانه گفت : عشق همنشینی است که دیگری را باز می دارد دوستی چیره است و فرمان هایش جاری ست تن و روان را در اختیار می گیرد و دل خاطر را در تصرف دارد عقل را زیر فرمان خویش دارد چنان که اختیار خود را به او سپرده و از هر گونه تصرفی منع شده است ماءمون او را آفرین گفت و هزار دینار بخشید .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

در کتاب (حیوة ) از گفته ابن اثیر(در کتاب الکامل ) نقل شده است ، که در رویدادهای سال 623 گفته است که : ما همسایه ای داشتیم که در دختری (صفیه ) نام داشت و چون به پانزده سالگی رسید، او را آلت مردی بر آمد و ریش دمید .

مؤ لف گوید: نظیر این رویداد، مطابی ست حمدالله مستوفی در کتاب (نزهة القلوب ) آورده است که یکی از مورخان نوشته است که دختری از مردم (قمشه )- از شهرهای اسفهان - ازدواج کرد اما، در نخستین شب زناشویی ، خارشی در مادگیش روی داد و از آنجا آلت مردی و دو بیضه ظاهر شد و مرد شد و این رویداد به روزگار خدابنده - الجالتو - بوده است .

شعر فارسی

مولوی (604- 672) فرماید:

مؤمنان بیحد، ولی ایمان یکی

جسمشان معدود، لیکن جان یکی

جان گرگان و سگان از هم جداست

متحد، جان های شیران خداست

همچون آن یک نور خورشید سما

صد بود نسبت به صحن خانه ها

لیک ، یک باشد همه انوارشان

چون که برگیری تو دیوار از میان

چون نماند خانه ها را قاعده

مؤمنان باشد نفس واحده

4

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر

یکی از بزرگان گفته است :

همه کتاب ها، در خواننده ، سستی ، یا دلتنگی می آفرینند، جز این کتاب که در آن تازه هایی است که تا روز رستاخیز، دلتنگی نمی آورد .

نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف

محقق زرکشی ، در شرح بر(تلخیص المفتاح ) که آن را(مجلی الافراح ) نامیده است ، و آن ، کتابی ست پر حجم تر از مطول ، و من ، آن را در سال 992 در قدس خوانده ام ، می نویسد که (بدان ! که (الف و لام ) که در (الحمد)، گفته شده است ، از برای (استغراق ) است و به قولی (تعریف جنس ) است و به اعتقاد زمخشری برای (تعریف جنس ) است ، و به استغراق و برخی گفته اند که این یک نظر (اعتزالی ) است و ممکن است بدین سان توجیه شود که آنچه در قرائت (حمد) خواسته شده ، (انشاء حمد است ) و نه (اخبار حمد) به همین سبب ، (استغراق ) درست نیست زیرا، از بنده بر نمی آید که همه مراتب حمد را انشا کند به خلاف جنس ، که چنین نیست .

در کتاب مزبور، در بحث از (لف و نشر)آمده است که زمخشری ، به مناسب آیه بیست و سوم از سوره روم که می فرماید (و من آیاته منامکم باللیل و النهار و ابتغاؤ کم من فضله باللیل و النهار) (یعنی و از نشانه های پروردگاراین است که می خوابید و از فضل او روزی طلب می کنید) می گوید: این ، از مبحث (لف ) است بدین ترتیب که : (من آیاته منامکم و ابتغاؤ کم من فضله باللیل و النهار) بین دو قرینه اولی و دومی ، فاصله آورده است زیرا دو قرینه دوم ، مفهوم زمانی دارند و زمان و زمانی شی ء واحدند و لف و نشر اتحاد هر دو را ثابت می کند و جایزست که بگوئیم (منامکم فی الیل و النهار و ابتغاؤ کم فی اللیل و النهار) زرکشی ، سپس می گوید که سخن زمخشری ، از نظر قوانین ادبی درست نیست زیرا، مستلزم آنست که (نهار) معمول (ابتغاؤ کم ) باشد و حال آن که ، معمول بر عاملی که مصدر باشد، مقدم شده و این تقدم جایز نیست گذشته از این ، لازم می آیید که عطف بر دو معمول ، دو عامل باشد و ترکیب مجوز آن نیست پایان سخن زرکشی .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

شیخ الرئیس ابن سینا رساله ای در عشق تصنیف کرده است و در آن در گرفتاری ، به تفصیل گفته است که : عشق ، ویژه آدمی نیست ، بلکه در همه موجودات از فلکی و عنصری و موالید سه گانه (: کانی و گیاهان و جانوران ) نیز جریان دارد .

حکایات متفرقه ، کوتاه و خواندنی

بهرام گور فرزندی یگانه داشت امّا او همّتی پست داشت ، چنان که کنیزان و نوازندگان بر او چیره بودند و حتّی ، به یکی از آن کنیزان مهر می ورزید چون پادشاه ، آگاه شد، کنیز را گفت به او بگوید که من خود را در اختیار عاشقی می گذارم که بلند همّت و بزرگوار باشد و بدین سان فرزند بهرام شیوه پیشین را ترک کرد تا به پادشاهی رسید و از حیث اراده و دلیری از بهترین پادشاهان شد .

شعر فارسی

نظامی (540- 598) فرماید:

چه خوش نازیست ناز خوبرویان !

زدیده رانده را در دیده جویان

به چشمی خیرگی کردن که : برخیز:

به دیگر چشم ، دل دادن که : مگریز!

به صد جان ارزد آن نازی ، که جانان

(نخواهم ) گوید و خواهد به صد جان

سخن مؤ لف کتاب (نثر و نظم )

مؤ لّف گوید:

ثورین حاطا بهذاالوری

فثور الثریا و ثور الثری

و من تحت هذا و من فوق ذا

حمیر مسرحة فی قری

اینک ! خلاصه ای از جلد پنجم کتاب (الاغانی ) تاءلیف ابوالفرح اسفهانی که در قدس شریف ، بدان دست یافتم .

شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار

اعشی همدان : او، عبدالرّحمان بن عبداللّه است ، که به سیزده پشت ، به همدان بن مالک بن زید بن نزار بن وائله بن ربیعة بن الجبار بن مالک بن زید بن کهلان بن سباء بن یشخب بن یعرب بن قحطان می رسد .

اعشی شاعری فصیح بود و او خواهر (شعبی ) - فقیه - را به همسری داشت و (شعبی ) شوهر خواهر او بود .

اعشی بارها بر حجاج - بن یوسف - شورید و با او نبرد کرد و سرانجام ، حجاج ، بر او پیروز شد و وی را به اسیری گرفتند و حجاج ، او را گفت : سپاس خداوند را که مرا بر تو پیروز کرد! آیا تو همان نیستی که چنین گفته ای ؟ و تو نیستی که چنان کرده ای ؟ و ابیاتی را که او در هجو حجاج گفته و در آن ، مردم را به پیکار با او بر انگیخته بود، خواند سپس به او گفت : تو گوینده این ابیات نیستی که می گوید:

و اصابتی قوم و کنت اصبتهم

فالیوم اصبر للزمان و اعرف

و اذا تصبک من الحوادث نکبة

فاصبر فکل غیابة تتکشف

اما ولله لتکونن نکبة

لا تتکشف غیابتها عنک ابدا

یعنی : گروهی مرا در بلا افکندند و من نیز به بلایشان افکنده بودم از این رو امروز شکیبایی می کنم و حقیقت آن را می شناسم و تو هر گاه ، از رویدادهای روزگار، به رنجی دچار شوی ، شکیبا باش ! که سرانجام ، پایان آن ، آشکار خواهد شد اما به خدا که تو، به رنجی دچار شده ای ، که سختی های آن ، هیچگاه از تو بر نخواهد خاست .

سپس به نگهبان هایش دستور داد، تا گردن او را زند اعشی روزگاری نیز در سرزمین دیلم به اسیری زیسته بود اما، دختر همان کس که او را به اسارت گرفته بود، بر وی شیفته شد و شبانه نزد او آمد و خود را در اختیار او گذارد و اعشی هشت بار با او در آمیخت پس ، زن به او گفت : شما مسلمانان ، پیوسته با همسران خود بدین سان می آمیزید؟ اعشی گفت : آری ! زن گفت : همین ، انگیزه پیروزی شماست سپس گفت : اگر وسیله رهایی تو را فراهم سازم ، مرا به همسری گیری ؟ اعشی گفت : آری ! و پیمان کرد، که خلاف نورزد دیگر شب ، دختر، بند، از دست و پای او بر داشت و شبانه از راهی که می شناخت با او گریخت و شاعری از اسیران مسلمان گفته است :

کسان را مالشان را از اسارت می رهاند، و همدانیان را آلت مردی شان رهایی می بخشد .

و این دو بیتی را به دوستی که در نجف بوده است ، نوشته است .

ترجمه اشعار عربی

صفی حلی گوید:

از پیمان خود ملول نیستم و آن را دروغ نمی شمرم بل ، با آن که دور هستم ، نیرومند و امینم مپندار! که در برابر سنگدلی دوری ، نرم خواهم شد بلکه اگر پرده نیز از میان برخیزد به یقین من نمی افزاید .

سخن مؤلف کتاب (نثر و نظم )

مؤلف به دوستی از آن خود در مشهد مقدس نگاشته است .

ای باد! اگر بر دیار یاران ، یعنی : توس رسیدی ، مردم آن سامان را از من بگوی : بهائی شما، هیچگاه به بوستان شما فرود نیامد، مگر این که آن را به اشکش آبیاری کرد .

و مؤلف ، به یکی از یارانش در نجف اشرف نگاشته است :

ای باد! هرگاه به سرزمین نجف رسیدی ، از جانب من خاک آن را ببوس ! و توقف کن ! و خبر مرا برای عربانی که آنجا فرود آمده اند باز گوی ! و بگذر!

ترجمه اشعار عربی

صفی حلی گوید:

گویند: عقیق ، سحر را بی اثر می کند چه ، راز حقیقی را بر آن حک کرده اند اما تو با آن که عقیق بر دهان خویش داری ، چشمانت جادوگری می کنند .

از صفی حلی است آنگاه که به مدینه وارد می شود - که درود خدا بر ساکنان آن باد -: این گنبد سرور من است که منتهای آرزویم است اینک ! محمل بدارید! تا سم شتر خویش را ببوسم .

سخن مؤلف کتاب (نثر و نظم )

برای پدرم که - خاک او پاک باد! - به هرات به سال 989 نگاشتم :

ای مقیمان هرات ! این جدایی بس نیست ؟ بس است به حق رسول (ص ) باز گردید! که سرزمین صبر من خشک شد و پس از دوری ، اشک چشم من همواره جاریست اندیشه شما را در دل دارم و دلم در نهایت اندوه است اگر باد صبا از سوی شما بوزد، به او خوش آمد می گوییم و پیام می دهیم که : دل سرگشته ما در بند شماست و دوری شما، روح ما را اسیر خود داشته است و دل من ، هیچگاه از صاحب (خال ) خالی نیست چمنزار دوست ، چه خوش سرزمین است ! که آهوی آن ، آتش درخت (غضا) را در پهلوهای من برافروخت هیچگاه روز فراق شما را از یاد نخواهم برد روزی که اشکم جاری و دلم دردمند بود و بردباری ، هیچگاه خاطره آن روز اشک آلود را از یاد من نخواهد برد .

سخن مؤلف کتاب (نثر و نظم )

مؤلف گوید:

هر جنبنده ای که بر روی زمین است ، مرگ را ناخوش می دارد و اگر به چشم خرد بیگرد، راحتی بزرگ در مرگ است .

مؤلف ، هنگامی که به زیارت خانه خدا رفته و شاهد مراسم حج بوده است ، سروده :

ای آنان که به مکه آمده اید! این منم ! که مهمانم و این است زمزم و اینست منی و اینست (مسجد) خیف چه بسیار که چشمم را مالیدم تا به یقین بدانم که آنچه می بینم به خوابست ؟ یا به بیداری ؟

سخن مؤلف کتاب (نثر و نظم )

(مؤلف گوید) هنگامی که در جایی میان آمد(یعنی دیار بکر) و حلب اقامت داشتم ، صبحگاهی هوا دگرگون شد و بادهای تند می ورزید ،گفتم :

روح بخشی ،ای نسیم صبحدم !

گوئیا می آیی از ملک عجم

تازه گردید از تو داغ اشتیاق

می رسی گویا ز اقلیم عراق !

مرده صد ساله یا بد از تو جان

تو مگر کردی گذر از اصفهان ؟!

ترجمه اشعار عربی

شبلی سروده است : ای دوست ! اگر اندوه جان ها، به دیر بیانجامد - آنچنان که می بینیم ، اندک آن هم کشنده است ای ساقی جمع ! مرا از یاد نبر و ای خنیاگری پس پرده ! خنیاگری کن ! همانا که می بینم که با آن چه که سرور و شادمانی نام دارد، در گذشته چه کرده اند .

سخن عارفان و پارسایان

صاحب حالی گفته است : یوسف ، از آن رو، پیراهن خود را از مصر به کنعان به نزد پدرش فرستاد، که غم او با(پیراهن ) آغاز شده بود، و همین که چشمش به پیراهن خون آلود افتاد به سختی غمگین شد و یوسف خواست ، تا(پیراهن )، انگیزه شادی وی شود .

حکایات متفرقه ، کوتاه و خواندنی

حسن بن سهل به ماءمؤ ن گفت : در لذات دنیا نگریستم و همه آنها را اندوهبار دیدم ، جز هفت چیز را: نان گندم و گوشت گوسفند و آب سرد و جامه پربها و بوی خوش و بستر خواب و نگریستن به هر چیز زیبا ماءمون گفت : پس سخن گفتن با مردان چه ؟ گفت : آری آن نخسین آن هاست .

شعر فارسی

از (امیر) خسرو(651 - 725 هجری )

خبرم مپرس از من ! چو مقابل من آیی

که چو در رخ تو بینم ، زخودم خبر نباشد

مردمان در من و بیهوشی من حیرانند

من در آن کس که تو را بیند و حیران نشود

ساکنان سر کوی تو نباشد بهوش

این زمینی است که از وی همه مجنون خیزد

دی که رسوا شده ای دیده و گفتی : این کیست ؟

دامن آلوده به خون ، خسروتر دامن بود .

قامت راست چو تیرست ، عجایب تیری !

که زمن دور و مرا در دل و جان گذرد .

شعر (رضی ) که - رحمت خدابر او باد!- به این معنی نزدیک است : تیرانداز، در (ذی سلم )، و تیر در عراق به نشانه خورد، و نشانه را چه دور برگزیده ای !

ترجمه اشعار عربی

دیگری گفته است :

سپید رویان پرندین جامه ای که اندیشه شک آلودی ندارند، همچون آهوان مکه ، شکارشان روا نیست به نرمی سخن ، نابکار شمرده آیند اما اسلام ، از هر لغزشی ، بازشان می دارد .

ترجمه اشعار عربی

تهامی گفت :

او، همچون ماه است ، اما، همیشه پنهانست هر چند که پنهان بودن ماه ، دو شبی بیش نیست او، هلالی ست که همه هلال ها را در پرتو خویش گرفته است زیرا که هر چیز ارزشمندی به دشواری به دست می آید شمشیر نگاه او همیشه در نیام است و شمشیری را ندیده ام که در نیام بدرخشد اگر نزدیک آید، شب کوتاه می شود، زیرا که او پگاهست و با نزدیک شدن آن ، شب کوتاه می شود .

هنگامی که شتر ابقلم ، سفر را بار بسته بود، با بیتابی به او گفتم : این دوری را هر چه توانی ، شکیبا باش ! زیرا که من ، روزگار جوانی را در بلند پروازی ها و حاصل ها در خواهم باخت آیا این ، زیانکاری نیست ، که شب ها، بی هیچ بهره می گذرد و زندگی به شمار می آیند؟

شعر فارسی

از وحشی (وفات 991ه):

مریض عشق اگر صد بود، علاج یکیست

مرض یکی و طبیعت یکی ، مزاح یکیست

تمام ، طالب وصلیم و وصل می طلبیم

اگر یکیم و اگر صد،که احتیاج یکیست

بجز فساد مجو حشی از طبیعت دهر!

که وضع عنصر و تاءلیف و امتزاج یکیست (2)

شد وقت آن دیگر که من ، ترک شکیبایی کنم

ناموس را یک سو نهم ، بنیاد رسوایی کنم

چندان بکوشم در وفا،کز من نیوشد راز خود

هم محرم مجلس شوم ، هم باده پیمانی کنم

توخته و من هر شبی در خلوت جان آرمت

دل را نگهبانی دهم ، خاطر تماشایی کنم

(3)

شعر فارسی

از نشناس

یک جو غم ایام نداریم و خوشیم

گه چاشت ، گهی شام نداریم و خوشیم

چون پخته به ما می رسد از عالم غیبت

از کس طمع خام نداریم و خوشیم

ترجمه اشعار عربی

فاضل و محقق (ابو السعود) مفسر و مفتی قسطنطنیه چنین سروده است :

آیا پس از (سلیمی ) آرزویی ، و جز اشتیاق به او سوزش دل و عشقی هست ؟ پس از کوی او، پناهی و جمعیتی هست ؟ و جز در سایه او، به جای دیگری می توان پناه برد؟ هرگز مبادا که جز به عزم کوی او عنان مرکب بگردانم یا (جز به دیدن او) کمر ببندم او پایان آرزوی منست اگر دسترسی به وی نباشد همه آرزوهای دنیا بر من حرام باد! همه نقش های جاه را از لوح خاطرم زدوده ام آشکار است که نقاشی پیش از این ، نقشی بدین سان نکشیده است به آسیب و ذلت روزگار، خو گرفته ام ای گرامی داشت روزگار! ترا سلام باد! الا! تا کی بار غنج و غرور او را بر دوش کشم ؟! آیا هنگام آرامشم فرا نرسیده است ؟ روزگار جامه حسن را بر بالای او نیکو دوخته است چنان که دیبای پربها در پیش او ژنده ای است به روزگار پیری ، از من دوری گزیده است اینک ! که موهای سپیدم فزونی گرفته است پیشگامان ناتوانی بد توان من حمله آورده اند و در میدان مزاج من ، گرد سیاه بر انگیخته شده است اکنون ، دیگر او در برج زیبایی نشسته است من هم دیگر در روزگار بی پروایی جوانی نیستم همه پیوندهای میان من و او گسسته شده است و هیچ پیوند نسبتی در میان ما نیست دیگر ماده شتر جوان عزم من ، برای رسیدنش سست شده ، و دوش و کوهانی برایش نمانده است سر گذشت دل من و او، از انگاه ، که رکاب استوار کرده است و خانه و خرگاه را به ویرانی کشانده ، داستان آن کسی ست که به دیار گمنامی کشانده شده و تنها، به او اشتیاق دارد و قطرات اشکش همچون پرندگان از پیش صیاد گریخته ، در پروازند (اشتیاق من )، همچون اشتیاق ماده شتریست که با شیدایی سیر می کند و آنگاه که می رسد، جز ناله و تیغ خار بهره ای ندارد شبهای شادمانی گذشت و سپری شد و هر روزگاری را نقطه پایانی ست به چه تندی گذشت و دور شد و ای کاش درنگ می کرد! اما درنگ ندارد روزگاران شادی به ساعتی می گذرند و روزی که به ملال بگذرد همچون سالی ست خوشا به اندوه ! که چه سان زندگی مرا می کشاند گر چه غم ها همچون تیراند مرا که با همنشینانم همدمی ها بود، اینک ! در وادی سرگردانی می گردم بسی شادمانی هاست که مایه دلتنگی هاست و بسی سخن هاست که اندوه می انگیزد من که هیچگاه ، حق احسان را از یاد نبرده ام ، هیچگاه بدی ها را نیز از یاد نخواهم برد گر چه مردم روزگار، به این فراموشی خو گرفته اند و هر گروهی که پس گروه دیگر بیاید، شیوه پیشین را دنبال می کند اینک ! فروغ معرفت و هدایت از گرمی افتاده است و لهیب آتش گمراهی زبانه می کشد (پیش از این ) سریر دانش ، کاخ پیراسته ای بود، که در بزرگی ، به همسری با هفت گنبد افلاک می ایستاد چنان استوار و بلند بود که زاغ را طاقت پرواز پیرامون آن نبود و چنان فراشته بود،که امید دست یابی بدان نبود، از برج های آن ، نور هدایت می تابید، همانند برقی که از میان ابرها می تابد کوه های بلند، به دنبالش دامن می کشیدند، تخت های پادشاهان ، با ستون ها به سویش می حرامیدند اما، اکنون ! اهل دانش ، به سوی خواری ، رانده شده اند همچون اسیری که همواره آماج ستم است روزگار با مردم چنین می کند و بر سر آنان کجی و راستی را با هم قرار می دهد هر قیل و قالی ، زمزمه دانش و حکمت نیست به همان سان که هر آهنی شمشیر نیست روزگار گزرانهای دارد که بر هر جوانی می گذرد نعمت و تنگی سلامتی و بیماری و آن که در این دنیاست به آن امیدی نبسته است بر او نگوهشی نیست برای تو جستجو کرده ام که دنیا چیست ؟ و گالایش کدام است ؟ و این که چیزی را که دنیا می پذیرد خردوریز شکسته ای پیش نیست در دنیا هر چیز به گونه مخالف خود در می آید و مردم ، از این بیخبرند نقص را چنان جامه کمال می پوشد، که گویی زنان پرده نشین عمامه گذارده اند دنیا را رها کن ! دنیا و آن چه اوست ، بر اهل آن گوارا باد! و تو، آرزویی بر آن نداشته باش ! هنگامی که خوان سالار ولگردان و فرومایگانند، بزرگان قوم گرسنه می مانند زیرا جایی که وسیله و دستگیری ندارد، از آنجا، به کامی نتوان رسید و اگر تو هزار سال در پی آن بکوشی و او به قدر سر پستانی بر تو دست یابد بر تو ناروا خواهد بود چون بازگشتی ، تمامی کوشش پنهانی اشتیاق آمیز تو، نکوهش پذیرست گیرم که کلید همه کارهای دنیا را به دست آوری و دنیا رام تو شد و تو پادشاه بزرگی شدی و از خوشی روزگار به شادی و شادکامی بر خوردار شدی آیا پس از به آن به یقین ، طعمه مرگ نخواهی بود؟ پس : میان آدمیان و جاودانگی فاصله ست و مرگ پذیری و انسان ، حتمی ست تسلیم آدمی به سرنوشت سک حقیقت است و سرور و بنده هم نمی تواند از آن روی بگرداند حتمی ست و خرد آن را می پذیرد و تو نیز اگر در پذیرش آن ستیزی داری ، از دیگران بپرس ! از زمین ، احوال پادشاهانی را بپرس ! که اکنون دیگر نیستند و بر فرق ستارگان جای داشتند از دور آمدگان ، بر دربارشان گرد می آمدند و گوشه نشینان در گاهشان بر آستانه شان فراهم می شدند (اما) زمین ، بی آن که کلامی بگوید، از رازهای آنچه گذشته است ، ترا پاسخ می دهد .

از این که مرگ ، آنها را رگ زد و به نیستی شان کشاند و تیرهایی که از کمینگاه به سویشان آمد،به نشانه خورد در رفتن به نیستی ، راه گذشتگان پیمودند، و خانه و کاشانه شان ، از آنان تهی ماند همه آنجا فرود آمدند، که پیش از آن ، نمی شناختند و تا روز ستاخیز برنمی خیزند رویدادهای روزگار، آنان را به درد آورد و خشکیدند و اینک ! در زیر طبقات خاک ، به خاک پیوسته اند .

اینست پایان گزیده من ، از آن اشعار، و آن ، نود و دو بیت است در نهایت خوبی و روانی

شعر فارسی

از شاعر ناشناس

گر قسمت ما از تو جفا افتاده ست

آن نیز هم از طالع ما افتاده ست

داری لب و دندان و دهان شیرین

تلخی زبانت از کجا افتاده ست

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

ازمؤلف :

از بسکه زدم شیشه تقوا بر سنگ

وز بسکه به معصیت فرو بردم جنگ

اهل اسلام از مسلمانی من

صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ