کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی0%

کشکول شیخ بهائی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

کشکول شیخ بهائی

نویسنده: شیخ بهائی
گروه:

مشاهدات: 107154
دانلود: 9117

توضیحات:

کشکول شیخ بهائی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 107154 / دانلود: 9117
اندازه اندازه اندازه
کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی

نویسنده:
فارسی

سخن عارفان و پارسایان

شبلی شنید که مؤ ذنی اذان می گفت و او گفت : غفلت ، شدیدست و دعوت ، مکرر .

سخن عارفان و پارسایان

جنید بر مردی گذشت که لب هایش می جنبید او را گفت : به چه کار مشغولی ؟ گفت : خدا را ذکر می گویم گفت : ذکر، ترا از مذکور باز داشته است .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

زنی عرب در موقف عرفات می گفت ! پروردگارا! چه قدر راه تنگ است ! بر آن کس که تو راهنمایش نباشی و وحشت انگیزست بر آن کس که تو انیسش نباشی .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

اردشیر، بنایی شگفت انگیز ساخت و حکیمی را گفت : در آن ، عیبی می بینی ؟ حکیم گفت : همانند آن ندیده ام اما آن را عیبی هست گفت : چه ؟ گفت : آن که تو را از آن بیرون برند، که باز نیایی و به جایی برند که دیگر نیایی و اردشیر گریست .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

چون جعفر برمکی کشته شد، ابونواس گفت : بخدا! که کرم و فضل و ادب مرد او را گفتند: تو به روزگار زندگی اش او را هجا نگفتی ؟ گفت : بخدا! که آن از بدبختی و هوی پرستی من بود و چگونه در دنیا همانند او در بخشش و ادب پدید خواهد آمد؟ که وقتی ، شعری از من در وصف خویش شنید بیست هزار درهم مرا فرستاد و گفت : با این ، جامه هایت را بشوی !

حکایاتی کوتاه و خواندنی

فاضلی گفت : همه خوشی های دنیا گذشت و تنها از آن ، خارش جرب و فرو افتادن به چاهی بازماند .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

سنگی به سوی یک چشمی آمد و بر چشم سالم او خورد او دست به هر دو چشم نهاد و گفت : خدا را سپاس که روز خویش به شب آوردیم .

شعر فارسی

از سلامان و ابسال جامی :

کرد پیری عمر او هشتاد سال

از حکیمی حال ضعف خود سؤال

گفت : دندانم ز خوردن گشته سست

ناید از وی شغل خاییدن درست

منتی باشد ز تو بر جان من

گر بری این سستی از دندان من

گفت با او پیر دانشور حکیم

کای دلت از محنت پیری دونیم

چاره ضعف ز پس هشتاد سال

جز جوانی نیست وین باشد محال

رشته دندان تو گردد قوی

گر ازین هشتاد، چل واپس روی

لیک ، چون واپس شدن مقدور نیست

گر به این سستی بسازی ، دور نیست

چون اجل از تن جدایی بخشدت

از همه سستی ، رهایی بخشدت

بود که بیند و رحمی نماید ای همدم !

ز گریه پاک مکن چشم خونفشان مرا!

شعر فارسی

از سبحة الابرار جامی :

ای به پهلوی تو دل در پرده !

سر ازین پرده برون ناورده

یکدم از پرده غفلت به در آی !

باشد این راز شود پرده گشای

نیست این پیکر مخروطی دل

بلکه هست این قفس طوطی دل

گر تو طوطی ز قفس نشناسی

بخدا! ناس نیی ، نسناسی

دل ، شه خرگهی است ، این خرگاه

نام خرگه ننهد کس بر شاه

شه دگر باشد و خرگاه ، دگر

ترک خرگه کن و بر شاه نگر!

غنچه دل ، چو شگفتن گیرد

در وی آفاق نهفتن گیرد .

عالم و عالمیان در وی گم

همچو یک قطره نم در قلزم

تن به جان زنده و جان زنده به دل

نیست هر جانور ارزنده به دل

زنده بودن به دل ، از محرمی است

این هنر، خاصیت آدمی است

این که در پهلوی چپ می بینی

به ، اگر پهلو از او در چینی

راستی جوی ! که در پهلویش

دل و جان زنده شود از بویش

دل ، شود زنده زبی خویشتنی

نه ز پر مکری و بسیار فنی

به ، اگر حاصل خود را سوزی

که به تحصیل ، چراغ افروزی

به چراغی چه شوی روی به راه ؟

که کند دود ویت خانه سیاه .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

ابوالعیناء گفت : پسر کوچک عبدالرحمان بن خاقان مرا شرمسار کرد که او را گفتم : دوست دارم پسری همانند تو داشته باشم گفت : این به دست تست گفتم : چگونه ؟ گفت : پدر مرا به خانه خویش بر!

شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار

در یکی از کتاب های تاریخی معتبر دیدم که : (معن بن زایده ) به شکار رفته بود تشنه شد و در آن حال ، هیچیک از غلامانش آبی با خود نداشتند در این هنگام دو دختر از یکی از قبایل ، بر او گذشتند که در گردن هر یک مشکی آب بود معن از آن مشک ها آب نوشید و غلامان خویش را گفت : با شما پولی هست تا آن ها را بخشش کنیم و گفتند: هیچ نداریم و او، به هر یک از آندو، ده تیر داد که پیکان آن ها از طلا بود یکی از آن دو دختر، به دیگری گفت : وای بر تو! این رفتار، جز از آن معن بن زایده نیست بیا! تا هر یک در وصف او، شعری گوییم .

یکی گفت :

بر تیر خویش ، پیکان طلا نشانده و از کرم به دشمن می اندازد تیری که بهای آن ، بیمار را درمانست و مرده را کفن بها .

و آن دیگری گفت :

رزمنده ای که از زیادی بخشش ، نکوکاری او دوست و دشمن را فرا گرفته است پیکان تیر خویش را از آن رو از طلا ساخته است ، تا کارزار، او را از بخشش باز ندارد .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

حکیم بن ظریف را گفتند: شود که مردی نودوپنج ساله صاحب فرزندی شود؟ گفت : آری اگر در همسایگی اش مرد بیست و پنج ساله ای باشد .

شعر فارسی

از نظامی :

کسی کاو آدمی را کرد بنیاد

کجا گنجد به وهم آدمی زاد؟

نه دانا زان خبر دارد، نه اوباش

که فکر هر دون کون آمد چو خفاش

تو شوخی بین ! که ادراک اندرین راه

نظر می افکند با چشم کوتاه

شعر فارسی

از مطلع الانوار:

حرف الهی چو بر آرد علم

زهره قلم را که نگردد قلم

معرفت ار جوید ازین پرده یار

شحنه غیرت کندنش سنگسار

ور کند اندیشه بر این دو ستیز

دست سیاست زندش تیغ تیز

حرف کمالش ز خط کبریا

مهر زده بر دهن انبیاء

با صفتش پرده نشیننده تر

کورتر آن چشم ، که بیننده تر

شعر فارسی

از مثنوی :

گفت لیلا را خلیفه کان تویی

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت : خامش ! چون تو مجنون نیستی

و این ابیات را حسن دهلوی ، در یکی از غزلهایش آورده است :

مرد نیی ، گر همه دل ، خون نیی

لاف محبت چه زنی ؟ چون نیی

با تو چه ضایع کنم افسون عشق ؟

مرده دلی ، قابل افسون نیی

بلهوسی گفت به لیلی به طنز

رو! که چنین قابل و موزون نیی

لیلی ازین حال بخندید و گفت

با تو چه گویم ؟ که تو مجنون نیی

ای حسن ! احوال تو دیگر شده ست

آن چه تو اول بدی ، اکنون نیی

از یکی از شاعران پارسی گوی :

آن ها که ربوده الستند

از عهد الست باز، مستند

تا شربت بیخودی چشیدند

از بیم و امید، باز رستند

چالاک شدند پس به یک گام

از جوی حدوث ، باز جستند

اندر طلب مقام اصلی

دل در ازل و ابد نبستند

فانی زخود و به دوست ، باقی

این طرفه که نیستند و هستند

این طایفه اند اهل توحید

باقی ، همه خویشتن پرستند

شعر فارسی

از نظامی :

اگر بودی فلک را اختیاری

گرفتی یک زمان یک جا قراری

زما صد بار سرگردان ترست او

زما، در کار خود حیران ترست او

یک یک ، هنرم بین و گنه ده ده بخش !

جرم من خسته ، حسبة الله بخش !

از باد فنا آتش کین بر مفروز!

ما را به سر خاک رسول الله بخش !

عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .

سبب آن که روزهای پایانی سرما را (ایام عجوز) (سرمای پیره زن ) نامیده اند، آنست که حکایت کنند: پیرزن غیب گوی عربی قوم خویش را خبر داد که سرما فرا خواهد رسید و آنان به سخن او اعتنا نکردند، تا آن که سرما فرا رسید و کشت های آنان را تباه کرد از این رو، آن را (ایام عجوز) یا (سرمای عجوز) گفته اند .

جارالله زمخشری ، در کتاب (ربیع الابرار) گفته است شاید بدان سبب است که این روزها، پایان سرماست و نیز گفته اند: پیرزنی از فرزندان خویش خواست ، تا او را به شوهر دهند و آنان ، با او شرط کردند که هفت شب در هوای سرد به سر برد و چنین کرد و مرد .

عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .

در کتاب ربیع الابرار آمده است که : از شگفتی ها این که بغداد سرزمین خلیفه هاست و حتی یک خلیفه در آن نمرده است .

حکایات پیامبران الهی

از یکی از بانوان پیامبر (ص ) روایت شده است که گفت : گوسفندی کشتیم و بدان صدقه دادیم مگر کتفش مانده بود پیامبر (ص ) را گفتم : جز کتفش نمانده است و پیامبر (ص ) فرمود همه آن باقیست ، جز کتفش .

سخن عارفان و پارسایان

حسن بصری گفت : یقین بی شکی را شبیه تر به شک بدون یقین ، همانند مرگ ندیده ام .

سخن عارفان و پارسایان

مردی (ابی درداء) را گفت : چرا مرگ را ناخوش داریم ؟ گفت : چون آخرت خود خراب و دنیاتان آباد کرده اید و ناخوش دارید که از آبادی به ویرانی نقل کنید .

حکایاتی از عارفان و بزرگان

حسن بصری ، مردی را که بر جنازه ای حاضر بود، گفت : می بینی که اگر این مرد به دنیا بازگردد به عمل نیکی دست زند؟ گفت : آری ! گفت : اگر او باز نگردد، تو چنان باش !

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

از آن ها که (مسیلمه ) به هم بافته است : و الزارعات زرعا فالحاصدات حصدا فالذاریات ذروا فالطحنات طحنا فالعاجنات عجنا فالا کلات اکلا و یکی از ظریفان عرب گفته است : فالخاریات خریا

حکایات پیامبران الهی

در محاضرات آمده است که امام علی بن موسی الرضا (ع ) نزد ماءمون بود که هنگام نماز فرا رسید خادمان ، ماءمون را آب و تشت آوردند امام (ع ) فرمود: کاش این کار را خود انجام می دادی ؟ که پروردگار بزرگ فرمود:(فمن کان یرجوالقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعبادة ربه احدا)

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

در محاضرات آمده است که : زنی زیباروی از مردم بادیه در آیینه نگریست و همچنان که آینه در دست داشت ، شوهر زشت روی خویش را گفت : امیدم آنست که من و تو، به بهشت رویم شویش گفت : از چه روی ؟ گفت : من به تو مبتلا شدم و بردبار بودم و مرا نیز چون نعمتی به تو ارزانی داشت و سپاس گفتی و صابر و شاکر، هر دو، به بهشت روند .

شعر فارسی

از (یوسف و زلیخا)ی جامی :

چو از مژگان فشانی قطره آب

چو آتش افکند در جان من تاب

زمعجزه های حسن تست دانم

که از آب افکنی آتش به جانم

شعر فارسی

از نشناس :

فریاد! که هر طایر فرخنده که دیدم

صیاد زمرغان دگر، بسته ترش داشت .

شعر فارسی

از محتشم

دارد زخدا خواهش جنات نعیم

زاهد به ثواب و من به امید عظیم

من ، دست تهی می روم ، او تحفه به دست

تا زین دو، کدام خوش کند طبع سلیم ؟

حکایات تاریخی ، پادشاهان

در یکی از کتاب های تاریخی دیدم که چون (فضل بن سهل ) در گرمابه ای به سرخس کشته شد - آنچنان که در کتابها آمده است - ماءمون به نزد مادرش فرستاد، تا آن چه از سهل مانده است از جواهر گرانبها و کالاهای نفیس و امثال آن ، که در خور خلیفه است ، به نزد ماءمون فرستد و او سبدی قفل شده و مهر شده به مهر فضل را به نزد او فرستاد چون ماءمون ، آن را گشود، در آن ، نامه ای بود، به خط فضل ، که در آن ، چنین نوشته بود: (بسم الله الرحمن الرحیم ) این ، حکمی ست که خداوند بر فضل نهاده است که چهل و هشت سال زندگی کند و میان آب و آتش کشته شود .

4

حکایات تاریخی ، پادشاهان

در عیون اخبار الرضا آمده است که بامداد روزی که فضل در آن به قتل رسید، به گرمابه رفت و دستور داد، تا از او خون بگیرند و تن خویش را به خون آغشت ، تا تاءویل آن باشد که ستارگان دلالت بر آن داشتند که در آن روز، خونش میان آب و آتش ریخته خواهد شد سپس ، به دنبال ماءمون و امام رضا (ع ) فرستاد، تا آنها نیز به گرمابه آیند امام رضا (ع ) از این کار خودداری کرد و به پیامی ، ماءمون را نیز از این کار بازداشت و فضل ، چون به گرمابه رفت ، کشته شد .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

چون ابراهیم بن مهدی به خلافت رسید، معتصم ، فرزند خویش (واثق ) را به نزد او آورد و گفت : این بنده تو (هارون ) است و چون معتصم به خلافت رسید، ابراهیم ، دست فرزند خویش گرفته ، به نزد او رفت و گفت : این ، بنده تو (هبة الله ) است مورخان گفته اند: این هر دو رویداد، در یک خانه روی داد .

معارف اسلامی

در (کامل التاریخ ) آمده است که در سال 465 در مصر، نرخ ها به گرانی رفت و مرگ زیاد شد و قحطی به درجه ای رسید، که زنی ، گرده نانی به هزار دینار خرید و سبب این بر آورد آن بود که وی اسبی داشت ، که به هزار دینار می ارزید و به روزگار خشکسالی ، به سیصد دینار فروخت و از بهای آن ، بیست رطل گندم خرید و بر دوش باربری نهاد تا به خانه برد و مردم گرسنه آن را در ربودند و برای او بقدر گرده نانی باقی ماند .

معارف اسلامی

در کامل التاریخ ، در وقایع سال 485 گوید: در این سال ، عبدالباقی محمد بن حسین شاعر بغدادی مرد، و او، متهم به طعن در شرایع بود چون مرد، دستش بسته ماند و غسال نتوانست آن را باز کند، پس از کوشش بسیار، دستش باز کردند و نوشته ای در آن یافتند، که بر آن نوشته بود:

به پناهگاهی در آمدم ، که مهمان خویش را ناامید نمی سازد امید است که مرا از عذاب دوزخ برهاند با آن که از خدا می ترسم ، به انعام او امیدوارم و خدا بهترین نعمت دهندگانست .

معارف اسلامی

در کامل التاریخ در حوادث سال 603 آمده است که در این سال ، پسر بچه ده ساله ای ، همبازی خود را که همسال او نیز بود، کشت بدین سان که به او گفت الان سرت را با کارد می برم و چنین کرد و سر را در دامن مقتول انداخت و گریخت اما او را گرفتند و فرمان به قتلش رفت .

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

از محمد بن عبدالعزیز روایت شده است که گفت : ابو عبدالله جعفر بن محمد الصادق (ع ) فرمود: ای عبدالعزیز! ایمان ، ده پله دارد، همچون نردبان که از آن ، به ترتیب بالا روند پس ، آن که در پله اول است ، مبادا که به دومی گوید: ترا چیزی حاصل نیست و به همین سان ، تا مرتبه دهم و آن کس را که به رتبه ، از تو پایین تر است ، میفکن ! زیرا، آن که فراتر از تست ، ترا بیفکند و چون بینی که دیگری ، به رتبه ای از تو فروتر است ، به مهربانی ، او را به سوی خویش آر! و بر او تحمیل مکن ! تا بی طاقت نشود و نشکند چه ، آن که مؤمنی را بشکند، جبران آن بر وی است از آن نردبان ، مقداد در پایه هشتم و ابوذر نهم و سلمان در پله دهمین است .

سخن عارفان و پارسایان

عارفی گفت : برادر نیکوکار، ترا از نفس تو، سودمندترست چه ، نفس ، ترا به بدی فرمان می دهد و برادر نیکوکار، ترا امر به خیر می کند .

سیره پیامبر اکرم و ائمه اطهار (ع )

امیرالمؤمنین علی (ع ) در یکی از جنگ ها بر استری سوار بود او را گفتند: ای امیرالمؤمنین ! ای کاش بر اسبی می نشستی ! و او گفت : من ، از آن که حمله آرد، نگریزم و به آن که گریزد نیز حمله نبرم و استری مرا کافی ست

نکته های پندآموز، امثال و حکم

دشمن چون به تو نیازمند باشد، دوستدار بقای تست و دوست چون از تو بی نیاز شود، مرگ تو بر او آسان می گردد و نیز گفته اند: هر مودتی که طمع آن را گره زند، نومیدی ، آن را از هم بگسلد .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

حجاج ، پیری از اعراب بیابان را گفت : در خوردن چگونه ای ؟ گفت : اگر بخورم ، سنگین شوم و اگر نخورم ، ناتوان پرسید: در زناشویی چگونه ای گفت : اگر تمکین کند، درمانم و اگر نکند، حریص شوم پرسید: خوابت چگونه است ؟ گفت آنجا که همگانند در خوابم و در بستر بیدار پرسید: بشست و برخاستت چگونه است ؟ گفت : چون بنشینم ، زمین از من بگریزد، و چون برخیزم ، مرا همراهی کند پرسید: راه رفتنت چگونه است ؟ گفت : مویی پایم ببندد و پشکلی مرا بلغزاند .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

وقتی ، ام معبد، پیامبر خدا (ص ) را به دلنشینی توصیف کرد مردان او را گفتند: چگونه است که توصیف تو از ما دلنشین تر است ؟ گفت : چون زنی ، مردی را بنگرد، دلنشین تر می نگرد، تا مردی ، مرد دیگر را .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

ابوالعیناء را گفتند: در چه حالی ؟ گفت : در دردی که مردم آن را آرزو کنند یعنی : پیری .

ترجمه اشعار عربی

ابن معتز، بیتی به این مضمون دارد:

کان ابریقنا و الراح فی فمه

طیر تناول یاقوتا بمنقار

یعنی : صراحی ما، با شرابی که در دهان دارد، گویی پرنده ایست که یاقوت به منقار برگرفته است .

مؤلف گوید: یکی از شاعران فارسی زبان روزگار ما، این مضمون را بهتر از وی سروده است که گوید:

صراحی شد به چشم مست و هشیار

چو طوطی سبز رنگ و سرخ منقار

حکایاتی کوتاه و خواندنی

یحیی بن اکثم با مردی درباره (ابطال قیاس ) مناظره می کرد مرد در حین صحبت ، یحیی را ( ابوزکریا) خطاب می کرد یحیی گفت : من ابوزکریا نیستم و مرد گفت : یحیی (پیامبر) کنیه اش ابوزکریا بود و (تو نیز یحیی ای ) یحیی بن اکثم گفت : پس تا به حال ، در چه بحث می کردیم ؟ یعنی تو قیاس را باطل می دانی و به آن عمل می کنی .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

مردی در خانه جاحظ را کوبید جاحظ گفت : که هستی ؟ مرد گفت : منم جاحظ گفت : منم و صدای کوبه یکی ست .

شعر فارسی

از عرفی :

جام یاقوت شراب لعل ، خاصان را رسد

بینوایان را نظر بر رحمت عامست و بس !

شعر فارسی

از لسانی :

منزل مقصود، دورست ، ای رفیق راه وصل !

باش ! تا مسکین لسانی ، خاری از پا برکند

شعر فارسی

از حافظ:

ساقی بیا! که عشق ، ندا می کند بلند

کان کس که گفت قصه ما، هم زما شنید

شعر فارسی

گزیده هایی در توحید:

دست او، طوق گردن جانت

سر بر آورده از گریبانت

به تو نزدیک تر زحبل ورید

تو در افتاده در ضلال بعید

چند گردی به گرد هر سر کوی ؟

درد خود را دوا هم از خود جوی !

لانه کیست کاینات آشام ؟

عرش تا فرش در کشیده به کام

هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ

از من و ما، نه بوی ماند و نه رنگ

نقطه ای ، زین دوایر پر کار

نیست بیرون زدور این پرگار

چه مرکب در این قضا، چه بسیط

هست حکم فنا به جمله محیط

بلکه مقراض قهرمان حقست

قاطع وصل کلما خلق است

هندوی نفس راست غل دوشاخ

تنگ کرده بر او جهان فراخ

شعر فارسی

از نظامی :

تو پنداری که : عالم جز همین نیست

زمین و آسمانی غیر ازین نیست

چو آن کرمی که در گندم نهانست

زمین و آسمان او همانست

شعر فارسی

بقیه کلام در توحید:

می برد تا به خدمت ذوالمن

کش کشانش دو شاخه در گردن

دو نهالست رسته از یک بیخ

میوه شان نفس و طبع را تو بیخ

کرسی لا، مثلثی ست صغیر

اندرو مضمحل ، جهان کبیر

هر که رو از وجود محدث تافت

ره به کنجی از آن مثلث یافت

عقل داند زتنگی هر کنج

که در او نیست ما و من را گنج

بو حنیفه چه در معنی سفت !

نوعی از باده را مثلث گفت

هست بر رای او به شرع هدی

آن مثلث مباح و پاک ولی

این مثلث به کیش اهل فلاح

واجب و مفترض بود، نه مباح

زان مثلث هر آن که زد جامی

شد ز مستی ، زبون هر خامی

زین مثلث هر آن که یک جرعه

خورد، بختش به نام زد قرعه

جرعه راحتش به جام افتاد

قرعه دولتش به نام افتاد

دارد از (لا) فروغ نور قدم

گرچه (لا) داشت تیرگی عدم

چون کند (لا) بساط کثرت طی

دهد (الا) زجام وحدت ، می .

5

نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف

حکمای قدیم گفته اند: نفوس حیوانات ، ناطقه مجرد است و روش شیخ مقتول (شهاب الدین سهروردی ) نیز همین بوده است و ابن سینا، در پاسخ به بهمنیار گفته است : فرق گذاشتن میان انسان و حیوان در این باره مشکل است .

فرازهایی از کتب آسمانی

قیصری ، در شرح (فصوص الحکم ) گوید: متاءخران گویند که منظور از (نطق ) ادراک کلیاتست ، نه (سخن گفتن ) زیرا سخن گفتن چون موافق سخن گفتن گویندگان یک زبان نباشد، برای آنان فایده ای ندارد و نیز به این منحصر می شود، که (نفس ناطفه ) مختص به انسان تنها باشد و این ، دلیلی ندارد و نیز بر این ، آگاهی نداریم که حیوانات ، درک کلیات را ندارند و ندانستن چیزی ، منافی با هستی آن نیست و دقت در شگفتی هایی که از حیوانات سر می زند، موجب می شود که درک کلیات را برای آنان قائل شویم پایان سخن قیصری پوشیده نماند که آن چه قیصری می گوید، اینست که منظور پیشینیان از (نطق ) معنی لغوی آن بوده است و ابن سینا نیز در آغاز کتاب (دانش نامه علایی ) همین معنی را تصریح کرده است .

فرازهایی از کتب آسمانی

فاضل میبدی در (شرح دیوان ) گوید: صوفیه گویند: ذات معدوم ، از صحرای عدم محض و نفی صرف ، قدم به منزل شهود و موطن وجود نمی نهد و چنانچه معدوم محض رنگ وجود نمی یاید، آیینه موجود حقیقی هم زنگ نمی گیرد، و ذات هیچ چیز را معدوم نمی توان ساخت مثلا چوب را اگر بر آتش بسوزی ، ذات او معدوم نشود، بلکه صورت ، مبدل گردد و به هیئت خاکستر، ظهور کند .

و همچنین ارسطو در کتاب خود، موسوم به (اثولوجیا) گوید: در ورای این جهان ، آسمان و زمین و دریا و حیوان و گیاه و انسان آسمانی هست و هر چه در آن جهان هست ، آسمانی ست و در آنجا، هیچ چیز زمینی نیست و روحانیانی که در آنجایند، با آرامش آنجا خو گرفته اند و هیچیک از دیگری بیزار نیستند و هیچکدام ، با همدم خود تضادی ندارند و به همدیگر زیان نمی رسانند بلکه به هم آرام می گیرند .

نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف

حکما گویند: فلزات چکش خوار، گوناگونند تحت یک جنس قرار می گیرند و تبدیل یکی به دیگری غیر ممکنست اما شیمی دانان و برخی از حکیمان برآنند که اقسام گوناگون فلزات ، یک نوع است و طلا همچون انسان سالم است ، و فلزات دیگر، همچون انسان های بیمارند و داروی همه آنها (اکسیر) است .

محققی دیگر گفته است : گیریم که همه ، یک نوع باشند، باز هم تبدیل یکی به دیگری ، غیر ممکن نیست و بسیار دیده ایم ، که دانه میوه ای ، به عقرب تبدیل شده است و شیخ الرئیس ، پس از آن که در کتاب (شفا)، کیمیا را اباطل کرده است ، رساله ای به نام (حقایق الاشهاد) در درستی کیمیا، تالیف کرده است .

سخن عارفان و پارسایان

نزد (فیضل عیاض ) سخن از زهد رفت و او گفت : در کتاب خدا، دو سخنست : لاتاءسوا علی مافاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم

بزرگی گفته است : هیچگاه ، کسی را نومید نکردم ، مگر این که در پی آن ، عزت او و خواری خویش را دیدم .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

بادیه نشینی ، در برابر گروهی به خواستن ایستاد او را گفتند: تو کیستی ؟ گفت : کسب بد، مرا از ذکر نسب باز می دارد .

نکته های پندآموز، امثال و حکم

دیگر گفته است : مردم ، روزگاری می کردند و نمی گفتند سپس ، کردند و گفتند و اینک ! نه می گویند و نه می کنند .

از سخنان حکیمان : آنکه از خواری خواستن نترسد، از خواری رد نیز پاک ندارد .

شعر فارسی

از جامی :

نو بهاران خلیفه در بغداد

بزم عشرت به طرف دجله نهاد

داشت در پرده شاهدی نوخیز

در ترنم ز پسته شکر ریز

چون گرفتی چو زهره دربر چنگ

چنگ زهره فتادی از آهنگ

با غلام خلیفه کز خوبی

بود مهر سپهر محبوبی

داشت چندان تعلق خاطر

که نبودی به حال خود ناظر

هر دو مفتون یکدیگر بودند

بلکه مجنون یکدگر بودند

بودشان صد نگاهبان بر سر

مانع وصلشان زیکدیگر

طاقت ماه پردگی شد طاق

ز آتش اشتیاق و داغ فراق

از پس پرده خوشنوایی ساخت

چنگ را بر همان نوا بنواخت .

کرد قولی به عشقبازی ساز

پس بر آن قول ، بر کشید آواز

کاخر، ای چرخ ! بیوفایی چند؟

روح کاهی و عمر سایی چند؟

هرگز از مهر تو نگشتم گرم

شرم می آیدم ز کار تو، شرم .

به که یکدم به خویش پردازم

چاره کار خویشتن سازم

بود در پرده دختر دیگر

همچو او پرده ساز و رامشگر

گفت هر سو کسان به غمازی

چاره خود، چگونه می سازی ؟

پرده از پیش ، چاک زد که : چنین

شد چو ماهی و ماه دجله نشین

همچو مه ، خویش را در آب انداخت

همچو ماهی به غوطه خواری ساخت

بود استاده آن غلام آنجا

جانی از هجر، تلخکام آنجا

دست در گردن هم آورده

رخ نهفتند در پس پرده

هر دو رستند از منی و تویی

دست شستند از غبار دویی

جامی ! آیین عاشقی اینست

مهر، اینست و مابقی کینست

گر، به دریای عشق آری روی

همچو اینان زخویش دست بشوی !

ترجمه اشعار عربی

از اشعار ابن الرومی :

روزگار را می بینم که هر بی قدری می سازد و هر گرانقدری را فرود می آورد همچون دریاست که مروارید در آن غرق می شود، و مردار، پیوسته بر آن غوطه خورد و همچون ترازوست که هر سنگینی را پایین می آورد و هر سبک وزنی را بالا می برد .

سخن عارفان و پارسایان

مردی از بیماری خویش شکوه کرد و عارفی او را گفت : از کسی که به تو رحم خواهد کرد، نزد کسی که به تو رحم نخواهد کرد شکوه می کنی ؟

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

امام حسن بن علی (ع ) به نزد بیماری رفت و او را گفت : پروردگار، ترا ارزانی داشته است او را سپاس بگزار! و ترا از یاد نبرده است و او را یاد کن !

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

امام جعفربن محمدالصادق (ع ) بیمار شد، و گفت : پروردگارا!این بیماری را وسیله تاءدیب من قرار ده ! نه وسیله خشم بر من .

نکته های پندآموز، امثال و حکم

گویند: درد، یکباره می آید و کم کم می رود (در فارسی نیز مثلی است که گویند: درد چون کوهی می آید و چون مویی می رود) .

حکایات پیامبران الهی

از ابن عباس روایت شده است که جمعی به نزد پیامبر(ص ) آمدند و او را گفتند: فلان کس ، روزها روزه دار است و شبها به نماز ایستاده و بسیار ذکرست و پیامبر گفت : کدام یک از شما، خوردنی و آشامیدنی او را می دهید؟ گفتند: همه ما پیامبر(ص ) گفت : همه شما از او بهترید .

لفظ (خاتم ) که در (خاتم النبیین ) می گوییم ، می تواند به فتح (تاء) باشد و یا به کسر آن به فتح ، معنی (زینت ) است که از (ختم ) گرفته شده است که زیور جامه هاست و به کسر، اسم فاعل است به معنی (آخر) و (پایان دهنده )، کفعمی ، آن را در حاشیه مصباح ذکر کرده است و در (صحاح ) خاتم به کسر تاء و فتح آن و (خاتمة الشی ء) به معنی : آخر آن است و پیامبر ما محمد(ص ) خاتم الانبیاء است و گفته خداوندی ست (وختامه مسک ) یا آخرش ، زیرا پایان آن را عنبرین می یابند .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

یکی از معتمدان حکایت کرد، که : در یکی از سفرهای خویش ، به قبیله (بنی عدرة ) رسیدم و در خانه ای فرود آمدم و دختری دیدم که زیبایی را در حد کمال داشت و از زیبایی جمال و بیان او، به شگفت آمدم در یکی از روزها که از خانه بیرون رفتم ، تا قبیله را گردشی بکنم ، جوانی را دیدم زیباروی که آثار شیفتگی ، از چهره او پیدا بود لاغر، چون هلال و نحیف چون خلال و همچون آتش زیر دیگ می سوخت اشک بر رخسارش جاری بود و ابیاتی تکرار می کرد که این بیت ، از آنهاست :

بر تو شکیبائیم نیست و به نیرنگ نیز بر تو راهی ندارم نه از تو گزیری دارم و نه گریزگاهی مرا هزار در دیگر هست که راهشان را می شناسم اما بی دل ، کجا روم ؟ اگر دودل داشتم ، با یکی می زیستم اما در عشق تو یکدلم و رنج می کشم .

از حال و وضع آن جوان پرسیدم گفت : دختری را که تو در خانه پدر اویی ، دوست دارد و دختر، از سالها پیش ، از وی ، روی نهفته است گفت : به خانه آمدم و آن چه دیده بودم ، به دختر گفتم و او گفت : او، پسر عموی منست گفتمش : مهمان را حرمتی ست ترا به خدا سوگند می دهم ، که او را امروز، به نگاهی بهره مند ساز! گفت : صلاح حال او، در آنست که مرا نبیند اما، من گمان بردم که خودداری او از این کار، به سابقه خویشتنداری ست اما، من ، پیوسته او را سوگند دادم ، تا پذیرفت و ناخوش می داشت و آنگاه که پذیرفت ، او را گفتم : پدر و مادرم به فدایت ! وعده خویش را هم اکنون انجام می دهی ؟ گفت : از پیش برو! و من نیز از پی تو می آیم من ، به سرعت به سوی جوان رفتم و گفتم : ترا بشارت باد به دیدن آن که می خواهی ! و او، هم اکنون به سوی تو می آید در این میان که من ، با او سخن می گفتم ، از پنهانگاه خویش به در آمد دامن کشان می آمد و گام هایش غبار می انگیخت چنان که قامت او در غبار پنهان شد و من ، جوان را گفتم : این اوست ! و دختر به پیش آمد جوان ، چون به غبار نگریست ، فریادی کرد و بیهوش به صورت بر آتش افتاد و هنگامی او را از زمین بلند کردم که سینه و صورتش را آتش گرفته بود و دختر بازگشت و می گفت : آن که توان دیدار غبار کفش های ما را ندارد، جمال ما را چگونه تواند دید؟

مؤلف گوید: و چه قدر به داستان موسی - بر پیامبر ما و او درود باد! - شبیه است ولکن انظر الی الجبل فان استقّر مکانه فسوف ترانی فلمّا تجلیّی ربّه للجبل جعله دکّا و خرّ موسی صعقا فلماافاق قال سبحناک تبت الیک و انا اوّل المؤمنین .