نکته های پندآموز، امثال و حکم
حکیمی گفت : دوست ، وابسته روحست و خویشاوند، وابسته تن .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
چوپان پارسایی را گفتند: گرگ ها در میان گوسفندان تواند و آسیب نمی رسانند از کی گرگها با گوسفندان آشتی کرده اند؟ گفت : از آنگاه که چوپان با خدای خویش آشتی کرده است .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
در ربیع الابرار آمده است که : (معتصم )، هشتمین خلیفه عباسی بود و دوران فرمانروائیش هشت سال و هشت ماه بود و هشت پسر و هشت دختر داشت و هشت قلعه گشود، و هشت کاخ ساخت و هشت هزار دینار و هشت هزار درهم از پس خویش به ارث گذاشت .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
هارون الرشید، بر (ثمامة بن ابرش ) که از دانشمندان بود - خشم گرفت و او را به (یاسر) خادم خویش سپرد، یاسر نیز از او مراقبت می کرد روزی ، یاسر، این آیه می خواند: (ویل للمکذبین ) و حرف (ذال ) را به فتح می خواند ثمامه او را گفت : (مکذبین ) پیامبرانند و خادم او را گفت : مردم می گفتند که تو بیدینی و من باور نمی داشتم اینک ! پیامبران را دشنام می دهی ؟ و او را رها کرد و از وی دور شد .
پس از چندی هارون از ثمامه خشنود شد و او را به مجلس خود پذیرفت روزی در حین صحبت از او پرسید سخت ترین چیزها کدامست ؟ و ثمامه گفت : دانایی که نادان بر او فرمانروایی کند .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
همه شتران عربی در یک روز مردند شاد شد و گفت : به سبب نعمت های فراوانی که پروردگار، مرا بخشید، بلای آن ، به شترانم خورد .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
اعمش ، به دوستی از آن خود گفت : بزغاله ای چاق و نانی گوارا و سرکه ای تند دوست داری ؟ گفت آری و او بیرون رفت و نانی خشک با سرکه برایش آورد مرد گفت : پس ، بزغاله و نان چه شد؟ و او گفت : من نگفتم که آن ها را مهیا دارم ، بلکه ، گفتم : آن را دوست داری ؟
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
صاحب بن عباد، یکی از ندیمان خویش را برافروخته دید و او را گفت : ترا چه می شود؟ گفت : تب دارم صاحب گفت : (ق ) ندیم گفت : (وه ) صاحب را از پاسخ او خوش آمد و خلعت بخشید .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
مردی ، فیلسوفی را گفت : فلان کس ، دیروز ترا به چه و چه نکوهش کرد و فیلسوف گفت : به سخنی با من روبرو شدی که او از روبرو گفتن آن با من شرم داشت .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
بادیه نشینی را شتر گم شد سوگند خورد که : چون یافته آید، آن را به یک درهم بفروشد چون یافته شد، او را دل نیامد که بدان بها بفروشد گربه ای در گردن شتر آویخت و بانگ بر داشت که : شتر به درهمی و گربه ای به پانصد درهم و با هم می فروشم عربی بر او گذشت و گفت : شتر چه ارزان بود! اگر این قلاده به گردن نداشت .
شعر فارسی
از نشناس :
گفتم : چگونه می کشی و زنده می کنی ؟
از یک جواب کشت و جواب دگر نداد
شعر فارسی
و نیز:
زیر بار هجر، بیمارست دل
وین تغافل های تو، سرباری است .
نکته های پندآموز، امثال و حکم
زاهدی گفت : اگر شب نمی بود، به دنیا بودن را دوست نمی داشتم دیگری گفته است : دمیدن صبح مایه اندوهناکی منست .
خلیل بن احمد گفت : دنیا عبارست از ضدهای به هم نزدیک ، شبیه های دور از هم ، خویشاوندان پراکنده و دوران به هم نزدیک .
ابن مسعود گفت : دنیا، سراسر اندوه است و آن چه از شادی در آنست ، سود آدمی ست .
یکی ، دیگری را گفت : اگر در شب سیاهی دیدی ، به سوی او پیش رو! و مترس ! چه ، او نیز همچون تو می ترسد و آن یک گفت : از آن می ترسم ، که او نیز این سخن شنیده باشد .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
امام زین العابدین (ع ) فرمود: دنیا، خوابی ست و آخرت ، بیداری و ما، در میان این دو، خواب هایی آشفته و درهمیم .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
جارالله زمخشری ، در کتاب ربیع الابرار گفت : هارون الرشید، بارها امام کاظم را می گفت : ای اباالحسن حدود فدک را باز گوی ! تا آن را به تو دهیم و امام ، خودداری می کرد تا باری اصرار و او گفت : ما آن را جز به حدودش نگیریم و هارون گفت : حدود آن کدامست ؟ گفت : اگر حدود آن را به تو گوییم ، به ما ندهی و او گفت : به حق نیابت سوگند که دهم و امام گفت : حد اول آن (عدن ) و سیمای هارون دگرگون شد گفت : بگو! گفت : حد دوم آن سمرقند، رشید روی در هم کشید و گفت : بگو! گفت : حد سوم آن ، آفریقا و چهره هارون سیاه شد و گفت : بگو! گفت : حد چهارم آن ، کرانه دریاست تا ارمنستان هارون گفت : برای ما چیزی نماند جارالله گفت : آنگاه ، هارون عزم کرد، تا او را بکشد .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
حکیمی به مردی زیبا صورت و بد خوی نگریست و گفت : خانه ایست زیبا، با ساکنی زشت .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
یکی از پیشینیان را پرسیدند: اگر خدای تعالی رحیم است ، پس چگونه بندگان را عقوبت فرماید؟ گفت : رحمت او بر حکمتش چیره نشود .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
یکی از زاهدان خواست همسر خویش را طلاق دهد او را گفتند: عیب او چیست ؟ و او گفت : کسی هست که عیب زن خویش گوید؟ چون او را طلاق گفت و با دیگری همسر شد، گفتند: اکنون بگوی ! گفت : او، زن دیگری است و مرا با او کاری نیست .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
دوزنده ای ، ابن مبارک را گفت : من ، جامه های پادشاهان می دوزم و از آن می ترسم که از کمک دهندگان به ستمکاران به شمار آیم ابن مبارک گفت : نه ، بلکه کمک دهندگان به ظالمان ، آن کسانند که به تو، نخ و سوزن فروشند و تو، از ستمگران به نفس خویشی .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
دو مرد، نزاع خویش به ماءمون بردند یکی از آن دو، صدایش بلند کرد و ماءمون او را گفت : ای فلان ! کار با دلیل محکم است ، نه صدای بلند .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .
ابن مبارک را از ویژگیهای اخلاقی مردم شهرها پرسیدند و او گفت : مردم حجاز، در فتنه انگیزی قوی ترین اند و در فرونشاندن آن ضعیف ترین و عراقیان در دانش آموزی مشتاق ترین اند و در عمل به آن ، کمترین و مصریان در کودکی زیرک ترین اند و در بزرگسالی احمق ترین و دمشقیان ، مخلوق را رام اند و خالق را سرکش .
نکته های پندآموز، امثال و حکم
در باب بیست و چهارم از ربیع الابرار آمده است که آدم دمدمی مزاج را به بوقلمون مثال می زنند و آن ، گونه ای از جامه ابریشمین بافت روم و مصر است که رنگهای گوناگون دارد .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
یکی ، دیگری را (زنازاده ) خواند و او در پاسخ ، وی را (عفیف زاده ) آنگاه گفت : دروغ بگو! تا دروغ بگویم
و نظیر این مضمونست ، آن چه که یکی از شاعران فارسی زبان گفته است :
دی در حق ما یکی بدی گفت
دل را زغمش نمی خراشیم
ما نیز نکوئیش بگوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم .
و نیز:
نظام بی نظام ، ار کافرم خواند
چراغ کذب را نبود فروغی
مسلمان خوانمش ، زیرا که نبود
مکافات دروغی ، جز دروغی
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
هشام بن عبدالملک ، به پادشاه روم نوشت : از هشام - امیرالمؤمنین - به پادشاه بسیار ستمگر و او به پاسخ نوشت : نمی پنداشتم که پادشاهان ، یکدیگر را دشنام دهند و گرنه ، می نوشتم : از پادشاه روم ، به پادشاه ناپسند، هشام چپ چشم نامبارک .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
خلیفه ای از روزگار کودکی به گل خوردن عادت داشت روزی طبیب خویش را گفت : چه چیز گل خوردن را از میان برد؟ و او گفت : اراده ای چون اراده مردان گفت : راست گفتی و دیگر گل نخورد .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
جالینوس را گفتند: درباره بلغم چه گویی ؟ گفت : رهرویست که چون دری بروی بسته شود، دری دیگر بگشاید آنگاه از سودا پرسیدند و او گفت : همچون زمین است که چون بجنبد، هر آن چه را که بر آنست ، بجنباند سپس گفتند: صفرا چیست ؟ گفت سگی ست زخم خورده در باغی و از دم پرسیدند و گفت : برده ایست در اختیار تو، و چه بسا! که برده ای آقای خویش را بکشد .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
پزشکی را گفتند: چرا از فلان چیز که لذیذست نخوری ؟ گفت : دلخواهی را ترک کردم تا از درمانی که ناخوش دارم ، بی نیاز باشم .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
ابن عمید، به نقرس مبتلا بود او را گفتند: بی تابی مکن ! که نقرس ، نشانه درازی عمرست گفت : راست است ، زیرا آن که به نقرس مبتلاست ، شب را نمی خوابد و به روز متصل می کند و عمرش دراز می شود .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
مردی زمینی فروخت و به بهایش اسبی خرید حکیمی او را گفت : ای فلان ! دانی چه کردی ؟ چیزی را فروختی که آن را سرگین می دادی و ترا جو می داد و به عوض ، چیزی خریدی که او را جو می دهی ، و او ترا سرگین می دهد .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
مردی از حلوا فروشی خواست تا رطلی حلوا او را به نسیه دهد حلوا فروش گفت : بچش ! که حلوای خوبی ست خریدار گفت : من ، روزه دارم و قضای روزه سال پیشم را می گزارم حلوا فروش گفت : به خدا پناه می برم که با تو معامله کنم تو که قرض خدا را به سالی عقب اندازی ، با من ، چه خواهی کرد؟
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .
صوفیان گویند که : جنیان ، روح هایی اند، که در جسم هایی لطیف ، جای گرفته اند جسم هایی که بیشترین آن ، آتش و هواست همچنان که بیشترین بدن آدمی ، آب و خاکست جنیان ، قادرند که به شکل های گوناگون درآیند و یا از صورتی خارج شوند و به صورتی دیگر درآیند و بر کارهایی قادرند، که از توان آدمی بیرونست و خوراک آنها، هوای آمیخته به بوی خوراکی ست و پیامبر (ص ) استنجای با استخوان را نهی کرده و گفته است که آن ، توشه برادران جن شماست .
و شیخ عارف - محیی الدین العربی - در فتوحات مکیه گفته است که یکی از مکاشفان ، مرا خبر داد که جنیانی را دیده است که بر استخوانی فرود آمده و آن را بو می کرده و آنگاه ، باز می گشته اند (سپس ، شیخ ، نقل قولی از سهروردی درباره جن دارد که پیش از این آمده است )
شعر فارسی
از اهلی :
رقیب گفت : بدین در، چه می کنی شب و روز؟
چه می کنم ؟ دل گم گشته باز می جویم .
ترجمه اشعار عربی
شاعری گفته است :
مرا گفتند: ترا در هجو گفتن ، گناهست و (گویم ) گناه در ستایش است چه ، چون ستایش گویم ، سخنی باطل است و چون هجو گویم ، به درستی گفته ام .
شعر فارسی
از حافظ:
دلم از صومعه و صحبت شیخست ملول
یار ترسا بچه و خانه خمار کجاست ؟
سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
جاء البرید مبشرا
من بعد ما طال المدا
ای قاصد جانان ! ترا
صد جان و دل بادا فدا!
بالله خبرنی بما
قد قال جیران الحمی
یا ایها الساقی ادر
کاس المدام فانها
مفتاح ابواب النهی
مشکوة انوار الهدی
قد ذاب قلبی یا بنی
شوقا الی اهل الحمی
خوش آن که از یک جرعه می
سازی مرا از من جدا!
هذا الربیع اذاتی
یا شیخ ! قل حتی متی ؟
منع من محنت زده
زان باده محنت زدا
قم یا غلام و قل لنا
الدیر این طریقه ؟
فالقلب ضیع رشده
و من المدارس ما اهتدی
قل للبهائی الممتحن
داوالفؤ اد من المحن
بمدامة انوارها
تجلوعلی القلب الصدی
شعر فارسی
خدایش خیر دهاد! آن که سرود:
از هستی خویش تا تو غافل نشوی
هرگز به مراد خویش واصل نشوی
از بحر ظهور، تا به ساحل نشوی
در مذهب اهل عشق ، کامل نشوی .
حکایاتی از عارفان و بزرگان
از معتمدی شنیدم که وزیر سعید (علی بن عیسی الاربلی ) صاحب (کشف الغمه ) با پیرامونیان خویش می رفت و یارانش ، مردم را از حضور او می راندند در این میان ، زنی از زنی دیگر پرسید: این کیست ؟ و او گفت : این ، مردی ست که پروردگار، از خدمت خویش رانده است و او را به خدمت دورترین بندگان خویش برگماشته است و چون وزیر، این بشنید شیوه پارسایی گرفت و وزارت رها کرد و جامی ، صاحب سبة (الابرار) این معنی ، به نظم آورده است :
می شد اندر حشم و حشمت و جاه
پادشه وار وزیری در راه
گرد او حلقه ، مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظار گیان مست نظر
هر که آن دولت حشمت نگریست
بانگ برداشت که : این کیست ؟ این کیست .
بود چابک زنی آنجا حاضر
گفت : تا چند که این کیست آخر
رانده ای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبه دوران جای
خورده از شعبده دهر، فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایره پر خم و پیچ
مانده ای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پند پذیر
در هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوه سپر نخجپرش
همه اسباب وزرات بگذاشت
به حرم ، راه زیارت برداشت
بود، تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک ، مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد!
ناگهان بر دل آگاه رسد
صاحب جذبه ، ز خود باز رهد
وز بد و نیک خرد باز رهد
جای ، در کعبه امید کند
روی ، در قبله جاوید کند .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
بادیه نشینی گوشت می خورد، و سه فرزندش پیرامونش نشسته بودند از آن ، استخوانی کم گوشت مانده بود او فرزندان را گفت : هر آنکه خوردنش را نیک تر توصیف کند، او را باشد نخستین گفت : چنانش بخورم که کس نداند استخوانی از پار یا امسال است گفت : احسنت ! دیگری گفت : چنانش بخورم که ذره ای از آن نماند گفت : احسنت ! و سومین گفت : از آن خورشی سازم ! او را گفت : بگیر!
حکایاتی کوتاه و خواندنی
خلیفه ای را گفتند: چرا غلامان خویش را نمی آزاری ؟ گفت : آنان بر ما امین اند اگر ایشان را بترسانیم ، چگونه از ایشان در امان باشیم ؟
حکایاتی کوتاه و خواندنی
ابوتمام ، پیچیده سخن می گفت او را گفتند: چرا چنان نگویی که به فهم نزدیک باشد؟ گفت : چرا آن چه را که می گویند، نفهمیم ؟
حکایاتی کوتاه و خواندنی
ماءمون ، عتابی را گفت : جوانمردی چیست ؟ گفت : ترک لذت گفت : لذت چیست ؟ گفت : ترک جوانمردی .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
مردی را گفتند: از عشق فلان زن به کجا رسیدی ؟ گفت : ماه را در خانه او، پر نورتر از خانه دیگر می بینم .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
ابو یزید بستامی گفت : زاهد آن نیست که چیزی را در اختیار ندارد بل زاهد آنست که چیزی او را در اختیار ندارد .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
ابن سماک واعظ گفت : ای فرزند آدم ! تو، همواره زندانی ای در صلب به زندان بودی ، پس ، به زندان رحم شدی و سپس به گاهواره زندانی شدی و آنگاه به مدرسه و در بزرگی زندانی کوشش برای زن و فرزندی و سرانجام ، در گور، به زندانی پس ، برای خویش بخواه که پس مرگ زندانی نباشی .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
ارسطاطالیس گفت : خردمند با خردمند سازگارست اما نادان ، نه با دانا سازگار افتد، نه با نادان دیگر چونان که خط راست بر خط راست دیگر منطبق افتد اما، خط ناراست ، نه بر ناراست دیگر منطبق افتد، نه بر راست .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
سلطان محمود، به نزد خلیفه (القادر بالله ) کس فرستاد و او را به ویران کردن بغداد، بیم داد و این که خاک بغداد بر پشت پیلان به غزنین آورد خلیفه نیز نامه ای به نزد او فرستاد و در آن نامه نوشته (الم ) و دیگر هیچ سلطان ، معنی این ندانست و دانشمندان ، در آن ، فرو ماندند و همه سوره های قرآن که در آن (ال م ) بود گرد کردند و در آنها پاسخ موافق نیافتند در میان نویسندگان ، جوانی بود که به او توجهی نمی کردند او گفت : اگر سلطان مرا اجازت دهد، آن رمز بگشایم او را اجازت دادند و گفت : سلطان خلیفه را به (فیل ) تهدید نکرده است ؟ گفت : آری ! گفت در پاسخ نوشته است (الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل ) سلطان ، آن را نیکو شمرد و به خویش نزدیک کرد و جایزه داد .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
عربان ، صدمین سال تاریخ را (حمار) گویند و مروان را از آن (حمار) خوانده اند که خلافتش در صدمین سال دولت بنی امیه بود .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
از کتاب (جلاءالارواح ): هارون الرشید، از موسی بن جعفر پرسید: چگونه می پندارید که شما، از ما، به پیامبر خدا نزدیک ترید؟ و او گفت : اگر رسول خدا به پا خیزد و دختر ترا به زنی گیرد، او را دهی ؟ و هارون گفت : خدا منزه است ! من ، بدین ، بر عرب و عجم می بالم و امام گفت : اما، او دختر من به زنی نگیرد و من نیز او را ندهم .
در روایتی دیگری آمده است : که او را گفت : رواست که او، به حرم تو در آید، و زنان تو بی حجاب باشند؟ و هارون گفت : نه ! و امام گفت : او به حرم من در آید و زنان من چنان باشند و هارون گفت : راست گفتی .
شعر فارسی
از نظامی :
از آن اندیشه کن ! کاین جان بدبخت
به زندان فراموشان کشد رخت
کسی کاو از تو بسیار آورد یاد
همی گوید که : مسکین آدمی زاد!
شعر فارسی
از نشناس :
هر چه مفهوم عقل واد را کست
ساحت قدس او، از آن پاکست
بوریا باف ، اگر چه بشکافد
مو به صنعت ، حریر کی بافد؟
شعر فارسی
از حافظ:
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن زدست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد!
بادت به دست باشد، اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
حافظ! گرت ز پند حکیمان ملالتست
کوته کنیم قصه ، که عمرت دراز باد!
شعر فارسی
از عارف :
کاش ! روزی که حیا مانع نظاره نبود
بی حجابانه نظر در رخ او می کردم
شعر فارسی
از سعدی :
سعدی ! به جفا محبت نتوان کرد
بر در بنشینم ، گرم از خانه برانند
شعر فارسی
و نیز:
به خاکپای عزیزان و جان زنده دلان !
دل از محبت دنیا و آخرت کندم
او شاد، که جان کندنم از غم شده نزدیک
من خوش ، که ز حال خودم او را خبری هست
طره مقصود، از دست ارادت ، دور نیست
منزلی راه است و آن ، موقوف یک شبگیر ما
شعر فارسی
از کتاب (سلامان و ابسال ) در نکوهش شهوت پرستی ، و گرفتاری که از راه زنان به وجود می آید، گوید:
چشم عقل و علم ، کور از شهوتست
دیو، پیش دیده حور از شهوتست
راه شهوت ، پر گل ولای بلاست
هر که افتاد اندر آن گل ، برنخاست
از می شهوت چو یک جرعه چشی
در مذاق تو نشیند زان خوشی
آن خوشی در بینیت گردد مهار
در کشاکش داردت لیل و نهار
چاره نبود اهل شهوت را ز زن
صحبت زن هست بیخ عمر کن
بر در خوان عطای ذوالمنن
نیست کافر نعمتی بدتر ز زن
گر دهی صد سال زن را سیم و زر
پای تا سرگیری او را در گهر
هم به وقت چاشت ، هم هنگام شام
خوانش آرایی به گوناگون طعام
چون شود تشنه ز جام گوهری
آبش از سرچشمه خضر آوری
میوه خواهد چون ز تو همچو شهان
نار یزد آری و سیب اسفهان
چون فتد از داوری در تاب و پیچ
جمله این ها پیش او هیچست ، هیچ
گویدت کای جان گداز عمر کاه
هیچ خیر از تو ندیدم هیچگاه
در جهان ، از زن وفاداری که دید؟
غیر مکاری و عیاری که دید؟
سالها دست اندر آغوشت کند
چون بتابی رو، فراموشت کند
گر تو پیری ، یار دیگر بایدش
همدم دیگر، قوی تر بایدش
چون جوانی ، آید او را در نظر
جای تو خواهد که او بندد کمر
شعر فارسی
و نیز از اوست :
بود همچون بوم زاغی روز کور
جا گرفته در لب دریای شور
بود از دریای شور آبشخورش
دادی آن شورابه طعم شکرش
از قضا، مرغی حواصل نام او
حوصله سر چشمه انعام او
سایه دولت به فرق او فکند
نامدش شورابه دریا پسند
گفت : پیش آ! ای زدوری در گله
کاب شیرینت دهم از حوصله
گفت : ترسم آب شیرین چون چشم
طعم آب شور گردد ناخوشم
ز آب شیرین مانم و گردد نفور
طبع من زابشخور دریای شور
بر لب دریا نشسته روز و شب
در میان هر دو مانم تشنه لب
به ، که هم سازم به آب شور خویش
تا نیاید رنج بی آبیم پیش
شعر فارسی
در گوشه نشینی :
ای چو گلت جیب به چنگ خسان !
دامن صحبت بکش از ناکسان
گرچه ز آغاز، گشادت دهند
عاقبة الامر، به بادت دهند
گربود اندر بن غاریت جای
حلقه مارت شده زنجیر پای
به ، که به هر حلقه نهی پای خویش
محفل هر سفله کنی جای خویش
ور شده ای در کمر کوه وسنگ
کرده میان منطقه دم پلنگ
به که دورنگان منافق سیر
پیش تو بندند به خدمت کمر
اول فطرت که پدید آمدی
از همه کس فرد و وحید آمدی
عاقبت کار، کز اینجا روی
از همه شک نیست که تنها روی
این همه بندو گره از بهر کیست ؟
وین همه آمیزش و پیوند چیست ؟
هر که به مشغولیت اندر رهست
غول ره تست ، خدا آگهست !
پای وفا در ره غولان مدار!
روی به بیغوله تنهایی آر
ور نبود از دل سودائیت
طاقت بیغوله تنهائیت
خیز! و قدم نه به ره رفتگان !
رو سوی آرامگه خفتگان !
یاد کن از عهد فراموششان
نکته شنو از لب خاموششان
پر شده شان بین ز غبار استخوان
کحل بصیرت کن از آن سرمه دان !
منزلشان بین به ته سنگ تنگ
کوب سر افعی غفلت به سنگ .
شعر فارسی
از امیر خسرو:
ز پیری ست خیز سال فرسود
چو طفلان ، زود خشم و دیر خشنود
بود از پوست رگ چون چنگ بسته
دهن بی آب و دندان زنگ بسته
ز پر گفتن لعاب از لب روانش
مگس ریده فراوان در دهانش
سری چون پوستین کهنه پشمین
رخی چون فوطه پیچیده پر چین
دو ساق و پشت پاهای فسرده
چو غوک خشک ، پیش مار مرده
کلاه کافری بر سر چو دیگی
ز دقیانوس مانده مرده ریگی
ملک را بود زنگی پاسبانی
ترش رخساره ای ، کج مج زبانی
چو دیو دوزخ از عفریت رویی
چو زاغ کهنه از بسیار گویی
شکم چون دیگدان آتش اندود
دهن چون وامداری دیر خشنود
خصومت پیشه ای ، ابلیس خویی
عوامی ، مشت خواری ، جنگجویی
چو دیدی دور مگس در میانه
ز مرگ او خبر کردی به خانه
کنه در سبلتش بیضه نهاده
به موی سبلتش رشک اوفتاده
شعر فارسی
از مؤلف :
عید و هر کس را ز یار خویش ، چشم عیدی است
چشم ما پر ز اشک حسرت ، دل ، پر از نومیدی است
شعر فارسی
از خسرو دهلوی :
به غبار گرد روی تو، خطی نوشته دیدم
که به حسن از آن چه بودی ، شده ای هزار چندان
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
ظریفی گفت : چون به روز قیامت ، اعمال مرد بازاری به میزان نهند، ناگزیر، گوید: به کفه دیگر نهید! ترازو میزان نیست .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
در محاضرات آمده است که : ماءمون ، ناشناس از راهی می گذشت و کنّاسی می گفت : ماءمون ، از آن وقت که برادر خویش بکشت ، از چشمم افتاده است ماءمون بدره سیمی برایش فرستاد و گفت : اگر خشنود شدن از من را روا بینی ، خشنود شو!
سخن عارفان و پارسایان
حسن بصری را گفتند: نماز نمی خوانی ؟ که بازاریان نمازشان خواندند و او گفت : اینان ، چون بازارشان رونق گیرد، نماز به تاءخیر اندازند و چون کساد شود شتاب ورزند .
نکته های پندآموز، امثال و حکم
از امثال عرب که درباره حیوانات گفته شده :
ما کیان ، کبوتر را نکوهش کرد به این که ما کیان پر زاد و ولد است و کبوتر، در سال بیش از دو جوجه نمی آورد و کبوتر او را گفت : تو به دانه جوجه هایت نمی پردازی و برای آنان از دور جای غذا نمی آوری بلکه آنها، همین که از تخم بیرون می آیند، به دانه چیدن می پردازند اما، ما بنا گزیر، دانه گرد می آوریم و از جاهای دور، به جوجه هایمان می رسانیم اگر تو نیز چون ما بودی ، به جای دو جوجه ، یک جوجه می آوری .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
یکی ، به روزگار کودکی ، پرهیزگار از درون پیری بود و خود این مضمون را سروده است :
به روزگار خردی ، هوای نفس را پیروی نمی کردم اما، چون به پیری و گرانسالی رسیدم ، از آن پیروی کردم ای کاش ! نخست سالخورده آفریده شده بودم و به خردی باز می گشتم .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
در مروج الذهب آمده است که : از (ابی الحسن علی بن محمد الهادی ) نزد متوکل سعایت بردند و او را گفتند که در خانه او، سلاح ها نامه ها از شیعیان قم یافت می شود، و او، قصد قیام دارد متوکل نیز گروهی از سپاهیان ترک را فرستاد، تا شبانه بر او هجوم بردند اما، در خانه اش چیزی نیافتند بلکه ، او را دیدند تنها و دربسته در خانه نشسته بود و قرآن می خواند و جامه یی پشمین پوشیده و بر ریگ و شن نشسته و بر سر، سربندی پشمین بسته و متوجه خدا، آیاتی در وعده و وعید زمزمه می کرد او را بدان حال به نزد متوکل بردند و او، به بزم شراب نشسته بود و جام در کف او را گرامی داشت و بر خویش نشاند و جامی را که در دست داشت به او تعارف کرد و ابوالحسن گفت : بخدا که هیچ گاه خون و گوشت من ، به این نیامیخته است از من بگذر! و متوکل او را معذور داشت آنگاه گفت : مرا چیزی بخوان ! و او خواند: (کم ترکوا من جنات و عیون ) آنگاه گفت : مرا شعری بخوان ! تا تحسین کنم و او گفت : من ، شعر، کم به یاد دارم و متوکل گفت : بناچار باید خواند! و او خواند:
به کوه ها بر شدند، تا آنان را پناه دهد اما، مردان بر آنان پیروز شدند و قله ها، آنان را سودمند نیفتادند از عزت ، به ذلت افتادند و در گور سکنا گزیدند چه جای بدی که فرود آمدند! پس از مرگشان ، منادی یی فریاد برداشت که : دست بندها و تاج ها و زیورهایتان کو؟ کجایند رخسارهای به نعمت پرورده ای که در پس پرده به تاج آراسته بودند؟ گور، به پاسخ گوینده می گوید: آن چهره ها اینک ! مبتلا به کرم های گورند چه روزگار درازی از روزگار خوردند و آشامیدند اینک ! پس از آنهمه خوردن ، خورده می شوند چه روزگار درازی که در خانه های خویش روزگار گذراندند و سرانجام ، از خانه ها و خویشان خود دور افتادند چه روزگاری که گنج اندوختند و ذخیره نهادند و بر دشمنان خویش باز نهادند و کوچ کردند اکنون ، خانه هاشان معطّل و ویران مانده است و ساکنانش به گورها کوچ کرده اند .
گفت : حاضران بر امام بیمناک شدند، که مبادا از سوی متوکل ، او را آسیبی رسد! گفت : بخدا! که متوکل دیر زمانی می گریست چنان که اشکش محاسنش را تر کرد و حاضران نیز گریستند سپس فرمان داد، تا بزم شراب برچینند آنگاه ، او را گفت : ای ابوالحسن ! وامی داری ؟ گفت : آری ! چهار هزار دینار متوکل دستور داد تا وامش گزاردند و همان ساعت ، او را به اکرام به خانه اش باز بردند .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
دانشمندی گفت : در یکی از سالها به حج بودم به هنگام طواف ، بادیه نشینی را دیدم پوست آهویی برخود افکنده ، می گقت : پروردگارا! شرم نداری که مرا آفریدی و عریان ترا مناجات کنم ؟ و تو بخشنده ای گفت : سال دیگر به حج رفتم ، اعرابی را دیدم جامه ها پوشیده و با غلامان آمده او را گفتم : همانی که در سال پیش ، ترا دیدم ؟ و چنان می خواندی ؟ گفت : آری ، حیله ای در کار کریم زدم و کارگر افتاد .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
ابو حرث ، یابویی ناتوان داشت او را پرسیدند: یابوی تو هیچگاه پیش افتاده است ؟ و او گفت : آری ! باری ، در کاروانی بودم و به تنگراهی رسیدیم ، که گذر گاهی نداشت چون کاروان بازگشت ، من نخستین آنان بودم .
فرازهایی از کتب آسمانی
در کتاب (تعبیر خواب کلینی ) آمده است که مردی به نزد امام صادق (ع ) آمد و گفت : به خواب دیدم که در بوستان من ، تاکی ، خربزه بار آورده است امام (ع ) او را فرمود: همسر خویش را پاس دار! که از کسی جز تو بار نگیرد .
فرازهایی از کتب آسمانی
دیگری آمد و گفت : به سفر بودم و به خواب دیدم که دو قوچ بر شرمگاه زنم شاخ می زنند و بر آن شدم تا زن را طلاق گویم چه فرمایی و او (ع ) فرمود: همسرت نگاهدار! که چون آمدن تو شنیده است ، موی شرمگاه خویش به مقراض بر گرفته است .
فرازهایی از کتب آسمانی
در ربیع الابرار آمده است که ابلیس گفت : خدایا! بندگانت ، ترا دوست دارند و ترا سرکشی می کنند و مرا دشمن می دارند و فرمانم می برند او را جواب آمد: ما فرمانبری آنان از تو را با دشمنی شان به تو بخشیدیم و از آنان ایمانشان را پذیرائیم هر چند که با همه عشق ، فرمانبری مان نکنند .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
یحیی بن خالد (برمکی ) در خانه ای کوچک و تنگ زندگی می گذارند او را بدان نکوهیدند گفت : این خانه ، خرد را گرد آورد و اندیشه را مضبوط دارد .
شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
ابوالفرج اسفهانی - علی بن حسین - صاحب کتاب (اغانی ) به درگاه امیری رفت و تحفه ای با خویش داشت از ورودش باز داشتند و او گفت :
به درگاهتان آمدم و با خویش تحفه ای داشتم و دربانتان رخصت دیدار نداد اگر به گاه هدیه گرفتن چنین اید، به گاه بخشش چه گونه اید؟
شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
ابوالفرج ، در سال 356 به روزگار خلافت (المطیع بالله ) درگذشت و کتاب (الاغانی ) را در مدت پنجاه سال گرد آورد .
عارفان ، مشایخ صوفیه و پیران طریقت
در کتاب (جلاءالقلوب ) آمده است که حسن بن علی بن ابی طالب (ع ) حسن بصری را دید که به نزدیک حجر برای مردم سخن می گفت : امام (ع ) فرمود ای حسن ! نفس خویش را به مرگ خرسند ساخته ای ؟ گفت : نه ! گفت : برای روز جزا چه طور؟ گفت : نه ! گفت : جز این دنیا، جای دیگری برای کردار نیک هست ؟ گفت : نه ! گفت : در زمین خدا، جز این خانه ، پناهگاهی هست ؟ گفت : نه ! گفت پس ، چرا مردم را از طواف باز داشته ای ؟ راوی گفت : حسن پس از آن از سخن باز ایستاد .
شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
ابوحیان نحوی مردی پر دانش بود و کتابهای نیکو و مفید تصنیف کرده است اما، در پایان زندگی ، آنها را سوزاند چون او را بدان نکوهش کردند، گفت : دانش ، یا پنهانست و یا آشکار اما، ندیدم که کسی به دانش پنهانی بدرخشد و کسی را ندیدم که به دانش آشکار راغب باشد .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
عربی ، مادر خویش با مردی دید مادر را کشت او را گفتند: چرا مادر را کشتی و مرد را بگذاشتی ؟ گفت : در آن صورت باید هر روز مردی را بکشم .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
گروهی ، نزد(ابن شبرمة ) بر درخت خرمایی چند شهادت دادند و آنان را گفت : چند درخت است ؟ گفتند ندانیم شهادتشان نپذیرفت یکی از آن گروه گفت : چند سال در این مسجد گذراده ای ؟ گفت : سی سال گفت : در اینجا چند ستون هست ؟ درماند و شرمسار شد و شهادتشان پذیرفت .
مرد دیگری نزد او شهادت داد، و شهادتش نپذیرفت مرد گفت : شنیده ام که کنیزکی آواز خوانده است و تو او را آفرین گفته ای آنگاه گفت : چون آغاز کرد، آفرین گفتی ؟ یا چون سکوت کرد؟ گفت : چون سکوت کرد گفت : ای قاضی سکوت او را تحسین کرده ای ؟ و شهادتش پذیرفت .
مرد دیگری را گفت : تو مؤمنی ؟ مرد گفت : اگر منظور، تو این سخن پروردگار است که فرماید: (آمنابالله و ما انزل علینا) آری ! و اگر این ، که می گوید: (الذین اذا ذکر الله و جلت قلوبهم ) نمی دانم .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
متوکل ، به گنجشکی تیر انداخت و به خطا رفت ابن حمدون وزیر، او را گفت : سرور من ! نیک کردی خلیفه گفت : مرا ریشخند می کنی ؟ چگونه نیک کردم ؟ گفت : به گنجشک نیکی کردی .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
گدایی می رفت و فرزند کوچکش به دنبالش کودک صدای زنی شنید که از پس جنازه ای بانگ می کرد و می گفت : سرورم ! ترا به خانه ای برند که نه آن را عطایی ست و نه فراشی و نه چاشتی و نه شامی کودک گفت : پدر! او را به خانه ما می برند .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
ابوالعیناء کودکی را گفت : در کدام از باب (نحو) هستی ؟ گفت : در باب فاعل و مفعول به و او گفت در باب والدین خویشی .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
کنیزکی ابوالعیناء را گفت : انگشتری خویش به من ده ! تا ترا به یاد دارم گفت : از این که ندادم ، مرا به یاد دار!