کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی0%

کشکول شیخ بهائی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

کشکول شیخ بهائی

نویسنده: شیخ بهائی
گروه:

مشاهدات: 107164
دانلود: 9117

توضیحات:

کشکول شیخ بهائی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 107164 / دانلود: 9117
اندازه اندازه اندازه
کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی

نویسنده:
فارسی

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

پیامبر (ص ) گفت : دانش اگر در ستاره پروین باشد، مردانی از ایران ، آن را به چنگ آورند .

24

فرازهایی از کتب آسمانی

مدت زندگی برخی از پیامبران ، نقل شده از یکی از کتابهای مورد اعتماد، به سالهای شمسی :

نام مدت عمر نام مدت عمر نام مدت عمر

آدم 930 حوا 937 شیث 712

ادریس 350 نوح 950 هود 800

صالح 136 ابراهیم 175 اسماعیل 137

اسحاق 180 یعقوب 147 یوسف 110

موسی 120 هارون 97 زکریا 97

داوود 100 سلیمان 52 عیسی 33

حکایاتی کوتاه و خواندنی

بادیه نشینی ، به هنگام سخن گفتن کسان ، دیر زمانی خاموش می ماند او را گفتند: چرا در سخن گفتن دیگران انباز نشوی ؟ گفت : آدمی ، از گوش خویش لذت می برد و با زبانش به دیگران لذت می دهد .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

شیرفروشی ، شیر، به آب می آمیخت و می فروخت و سیل آمد و گله اش را ببرد و از این روی ، زاریش بر آمد عارفی او را دید و گفت : آن قطره ها فراهم آمد و سیلی شد .

فرازهایی از کتب آسمانی

مراتب ریاضت ، چهارست که نباید به یکی وارد شود، مگر به طی مرتبه پیشین آن اول : پاکیزه کردن ظاهر، با به بکار گرفتن شرایع نبوی و قواعد الهی دوم : پاکیزه کردن باطن ، از صفات ناخوش و دور کردن نگرانی خاطر، از عوالم علوی سوم : آن چه که پس از پیوستن به عالم غیب حاصل می شود و روح را به صورت های قدسی پاکیزه از آلایش شک و گمان زینت می دهد چهارم : آن چه پس از ملکه شدن پیوستگی ، فرایاد آید از ملاحظه جمال و جلال الهیه ، و نظر را جز از کمال متعالی پروردگاری باز می دارد .

شعر فارسی

اهلی شیرازی :

هر که را حسنی بود، آیینه دار روی اوست

هر که دارد داغ عشقی ، از سگان کوی اوست

فتنه پیران ، نه تنها شد، که طفل مکتبی

چون الف گوید، مرادش قامت دلجوی اوست

گاه گاه ، از شرم مردم چشم می پوشم ، ولی

چون نظر در خود کنم ، بینم که چشمم سوی اوست

عشق ، خود، یاری دهد، یعنی که : کار کوه کن

قوت بازوی عشقت آن ، نه از بازوی اوست

مست آن چشمند اهلی ! نوغزالان جهان

وه ! که هرجا هست صیادی ، سگ آهوی اوست

از سعدی :

بیا! تا جان شیرین بر تو ریزم

که بخل و دوستی ، با هم نباشد

از نشناس :

بر خاک ما چو می گذری ، سرگران مرو!

دنبال بین ! که دیده جان در قفای تست .

از شیخ آذری :

ای به روی تو هر که را نظریست

خاک پای تو، هر کجا که سریست

گر زند دم زخاک پای تو باد

نشنوی قول آن که دربدریست

دل که در وی حدیث غیر گذشت

جان من ! نیست دل ، که رهگذریست

از سر کوچه بلا بگذر!

که از آن سو، به کوی عشق ، دریست

آذری ! عشق کی توان آموخت ؟

گر چه نزدیک عاشقان سپریست

شعر فارسی

از سید حسن غزنوی :

سیرم زحیات محنت آگنده خویش

زین روزی ریزه پراکنده خویش

صاحب نظری کو؟ که بدو بنمایم

صد گریه زار، زیر هر خنده خویش

ترجمه اشعار عربی

از ابن الوردی در هزل :

به خواب بودم و شیطان به حیله به رویایم آمد و مرا گفت : درباره گیاه گزیده چه گویی ؟ گفتم : نه ! گفت : و نه شراب انگوری زرگون ؟ گفتم : نه ! گفت : و نه زیباروی نمکین ؟ گفتم : نه ! گفت و نه سازی طرب انگیز؟ گفتم : نه ! گفت : پس برخیز!که تو هیزمی بیش نیستی .

شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار

شقیق بلخی ، در آغاز کار، مالی فراوان داشت و مسافرت تجاری بسیار می کرد در یکی از سالها، به دیار ترکان سفر کرد که مردمی بت پرست بودند و به مهتر آنان گفت : راهی که شما می روید، راهی باطل است و این مردم را خدایی ست که هیچ چیز همانند او نیست و او شنوا و داناست و هر چیز را او روزی رساند و آن مهتر او را گفت : گفتارت با کردارت سازگار نیست شقیق گفت : چگونه است آن ؟ گفت : می پنداری که تو را آفریدگاریست که تو را روزی رساند و خود را به رنج سفر افکنده و به اینجا به طلب روزی آمده ای شقیق ، چون این بشنید، بازگشت و همه دارایی خویش به صدقه داد و ملازمت دانشمندان و پارسایان گزید، تا درگذشت .

شعر فارسی

از مولانا نظام :

خیز! و کام دل ازین منزل ویران مطلب !

غنچه عافیت از گلشن دوران مطلب !

باش قانع به نشان قدم ناقه صبر!

خاک خور خاک در این راه ! وزکس نان مطلب

پرده های دل سودا زده خونین را

بر سر خار کن و لاله نعمان مطلب

دل پریشان مکن از ژنده صد پاره خویش

سر برون آر زدامان و گریبان مطلب

از نشناس :

گردن چرا نهیم جفای زمانه را؟

زحمت چرا کشیم به هر کار مختصر؟

دریا و کوه را بگذاریم و بگذریم

سیمرغ وار، بحر گذاریم و خشک و تر

یا بر مراد، بر سر گردون نهیم پای

یا مردوار، بر سر همت کنیم سر

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

یکی از بزرگان نیمروز، زنی خورشید نام را دوست می داشت و کسی را به خواستگاریش فرستاد و او به پاسخ این بیت خسرو نوشت .

آفتاب نیمروزی و به خدمت کردنت

می رسد خورشید اگر در نیمشب می خوانیش

شعر فارسی

در نکوهش زنان از عارف بلندپایه نظامی :

زن ، گرنه یکی هزار باشد

در عهد، کم استوار باشد

چون نقش وفا و عهد بستند

بر نام زنان ، قلم شکستند

زن ، دوست بود، ولی ، زمانی

تا جز تو نیافت مهربانی

زن ، راست نیارد، آن چه بازد

جز زرق نسازد، آن چه سازد

بسیار جفای زن کشیدند

در هیچ زنی وفا ندیدند

زن چیست ؟ فسانه گاه نیرنگ

در ظاهر صلح و در نهان جنگ

در دشمنی ، آفت جهانست

چون دوست شود، بلای جانست

زن ، میل به مرد، بیش دارد

لیکن سرکار خویش دارد

این کار زنان دست بازست

افسون زنان بد، درازست

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

احمدبن محمد - معروف به بن مدبر - را رسم بر این بود، که هرگاه شاعری او را شعر می گفت که خوب سروده نشده بود، به دو تن از غلامان خویش دستور می داد، تا او را به مسجد ببرند و از وی جدا نشوند، تا صد رکعت نماز بخواند .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

ادیبی گفت : شاعر همانند صراف است این هر دو می کوشند تا سکه های قلب کیسه خود را رواج دهند .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

هارون الرشید، چون صبح فرا می رسید، همخوابه خویش را می گفت : برخیز! تا پیش از آن ، که نفس عامه هوا را بیالاید و بدبوی کند، نفسی زندگی بخش بکشیم .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

خواجه حبیب الله ساوجی هروی وزیر، غلامی داشت (نفس ) نام و مولانا (نرگسی ) او را دوست می داشت وقتی ، نرگسی بیمار شد و خواجه ، غلام را به بیمارپرسی او فرستاد و این بیت حافظ نیز نوشت و برایش فرستاد:

مژده ای دل ! که مسیحا نفسی می آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید .

و نرگسی این بیت به پاسخ نوشت ، و به وزیر فرستاد:

تو مسیح و یافت پرسش ز تو جان ناتوانم

ز فراق مرده بودم ، نفس تو داد جانم

شعر فارسی

در (کافی ) از امام باقر(ع ) روایت شده است که به یکی از یاران خویش فرمود، نومیدی از دستمایه مردم ، عزت مؤمن در دین اوست .

نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف

هاله و رنگین کمان و ستارگان دنباله دار، و دیگر رویدادهای جوی ، همچون سرخی آسمان و شکست ستارگان بزرگ ، رویدادهای را در این جهان ، پدید می آورند همچنان که (اتصالات فلکی ) نیز بر این دلالت دارند یکی از حکیمان ، در این زمینه کتابی دارد مؤلف گوید: در آن فن ، کتابی بزرگ از یکی از حکیمان اسلامی دیده ام که احکام این چیزها، در آن بود حتی پدید آمدن گردبادها و تولد حیوانات عجیب ، مثل انسان دو سر و نظایر آن و شاید که برخی چیزها از آن کتاب ، در دفترهای کشکول آمده باشد .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

سقراط را پرسیدند: حکمت چه وقت در تو مؤ ثر افتاد؟ گفت : آنگاه ، که نفس خویش را کوچک شمردم .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

بزرگی گفت : اگر خواهی کوچکی دنیا بدانی ، بنگر! که به کام چه کسی است .

نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف

گفته اند: طبیعت ، نیروی خدایی ست ، که در اجسام نفوذ دارد و در حالی که آنها را در اختیار دارد، به حرکت می آورد، تا کم کم ، آن ها را به کمال مقرر برساند و نیز گفته اند: طبیعت اراده خداوندی است .

نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف

درباره درخشش ستارگان سه گونه گفته اند: 1 - همه ستارگان ، به خودی خود، روشن اند، جز ماه ، که از خورشید نور می گیرد 2 - تنها، خورشید، به خودی خود روشن است و دیگران از او نور می گیرند 3 - ثوابت ، به خودی خود، روشن اند و سیارات ، از خورشید، نور می گیرند .

شعر فارسی

از سخنان شیخ (نظامی ) در کتاب (خسرو و شیرین ) که پر از گوهرهای پر بهاست :

ز مغروری ، کلاه از سر شود دور

مبادا کس به زور خویش مغرور!

بسا دهقان ! که صد خرمن بکارد

ز صد خرمن ، یکی را بر ندارد .

تحمل را به خود کن رهنمونی

نه چندانی که بار آرد زبونی

گر از هر باد، چون برگی بلرزی

اگر کوهی شوی ، کاهی نیرزی

اگر چه سیل ، بس باجوش باشد

چو در دریا رسد خاموش باشد

چو خواهد بود وقت کارسازی

هم از اول نماید بخت ، بازی

بود سرمست را خوابی کفایت

گل غمدیده را آبی کفایت

به ترک خواب می باید شبی گفت

که زیر خاک می باید بسی خفت

گلی اول برآرد طرف جویش

فزون باشد زصد گلزار بویش

کبوتر بچه چون آید به پرواز

ز چنگ شته فتد در چنگل باز

شعر فارسی

در گرامی داشت علم و عقل از سخنان نظامی ، در کتاب مخزن الاسرار:

دل به هنر ده ! نه به دعوی پرست

صید هنر باش ! به هر جا که هست

هر که در او جوهر دانایی است

در همه کاریش توانایی است

دشمن دانا که غم جانان بود

بهتر از آن دوست که نادان بود .

می که حلال آمده در هر مقام

دشمنی عقل تو کردش حرام

از پی صاحب خبرانست کار

بیخبران را چه غم از روزگار؟

و در اسکندرنامه گفته است :

چه نیکو متاعی است کارآگهی !

وزین نقد، عالم مبادا تهی !

جهان آن کسی را بود در جهان

که هست آگه از کار کارآگهان

و نیز در (خسرو و شیرین ) گفته است :

به دانش کوش ! تا دنیات بخشد

تو اسما خوان ! که تا معنات بخشد

قلم برکش به حرفی کان هوایی ست

علم برکش به علمی ، کان خدایی ست

سخن کان از دماغ هوشمندست

گر از تحت الثری آید، بلندست

و نیز در (هفت پیکر) گفته است :

قدر اهل هنر کسی داند

که هنرنامه ها بسی خواند

آن که دانش نباشدش روزی

ننگش آید ز دانش آموزی

خردست آن که زو، رسد یاری

همه داری ، اگر خرد داری

هر که را در خرد ندارد یاد

آدمی صورتی ست ، دیو نهاد

آدمی ، نز پی علف خواری ست

از پی زیرکی و هشیاری ست

ای بسا تیز طبع کاهل هوش

که شد از کاهلی ، سفال فروش

نیم خورد سگان صید سگال

جز به تعلیم علم ، نیست حلال

سگ نداند که راست رشته بود

آدمی شاید ار فرشته بود

که هر آن چیز در شمار آید

آن هنرمند را به کار آید

فرازهایی از کتب آسمانی

چون پروردگار بزرگ ، انسان را به کرامت اخلاق ، مخصوص کرد، او را از میان همه موجودات ، به جانشینی خود برگزید، چنان که فرمود: (انی جاعل فی الارض خلیفة ) و بر آدمی ، تخلق به اخلاق خداوندی و شباهت جویی به اوصاف پروردگاری را واجب داشت زیرا حکیم ، هیچگاه کم خردی را جانشین خویش نمی سازد و دانا، نادانی را به نیابت خویش برنمی گزیند و از این روست که پیامبر (ص ) فرمود: به اخلاق خداوندی متخلق شوید!

و گفته شده است که : فلسفه شباهت جویی به پروردگار بزرگ است و کسی که آدمیت خویش را کامل نکرد و از سایر موجودات ، به رتبه ، برتری نیافت ، شایستگی آن را ندارد که کار فلسفه به او سپرده شود و چاره سازیش کند و در آن تصرف و گزینش کند و حکم آن را امضا کند و فرمانش را به جریان اندازد زیرا، آن را پریشان می کند و در ارکان آن ، خلل وارد می کند .

شعر فارسی

از نشناس :

زمانه داشت زمن کینه کهن در دل

چو مبتلای توام دید، مهربان گردید .

سهلست از رقیب ، تنزل اگر کنی

هر چند دشمنست ، ببین در پناه کیست ؟

سیره پیامبر اکرم و ائمه اطهار (ع )

در (احیاء) از جابر که - خدا از او خشنود باد! روایت شده است که گفت : پیامبر(ص ) به نزد فاطمه (ع ) رفت و او را دید که با دست آس ، گندم آرد می کند، و جامه ای از پوست شتر بر تن دارد، پیامبر، چون او را نگریست ، گریست و گفت : ای فاطمه ! تلخی دنیا را به پاس نعمت آخرت بچش ! و آنگاه ، این آیه بر وی نازل شد: (و لسوف یعطیک ربک فترضی )

نیز در همان کتاب ، از عایشه نقل شده است ، که گفت : ما را پیش آمد، که چهل روز، در خانه پیامبر (ص ) آتشی و چراغی نیفروخت او را گفتند: پس به چه می زیستید؟ گفت : به خرما و آب .

سخن عارفان و پارسایان

(سری ) سقطی گفت : چون زاهد از خویش روی گرداند، از زندگی دنیا بهره ای نخواهد برد همچنان که عارف ، چون به خود بپردازد، از زندگی بهره ای نبرد .

سخن عارفان و پارسایان

یحیی معاذزازی گفت : دنیا، همچون عروسی ست و آن که او را خواهد بیارایدش و پارسا به پارسایی خویش ، روی دنیا سیاه کند و مویش بکند و جامه اش بدرد، و عارف ، به خدا پردازد و به دنیا ننگرد .

شعر فارسی

از شیخ بلند پایه نظامی :

جهان غم نیرزد، به شادی گرای !

نه از بهر غم کرده اند این سرای

جهان ، از پی شادی و دلخوشی ست

نه از بهر بیداد و محنت کشی ست

نباید به خودبر، ستم داشتن

نباید به خود، در دو غم داشتن

اگر ترسی از رهزن و باج خواه

که غارت کند، آن چه بیند به راه

به درویش ده ! آن چه داری نخست

که بنگاه درویش را کس نجست

بیا! تا نشینیم و شادی کنیم

دمی ، در جهان کیقبادی کنیم

یک امشب زدولت ستانیم داد

زدی و زفردا نیاریم یاد

دلی را که سرمایه زندگیست

به تلخی سپردن ، نه فرخندگیست

شعر فارسی

از سعدی :

مشو در حساب جهان سخت گیر!

که هر سخت گیری ، بود سخت میر

به آسان گذاری ، دمی می شمار!

که آسان زید مرد آسان گذار

زخاک آفریدت خداوند پاک

پس ای بنده ! افتادگی کن چو خاک

چو آن سرفرازی نمود، این کمی

از آن دیو کردند، ازین آدمی

فروتر شود هوشمند گزین

نهد شاخ پر میوه سر بر زمین

شعر فارسی

از مولوی معنوی :

هزار شب زبرای هوای خود خفتی

یکی شبی چه شود؟ از برای یار، مخست !

شبی که مرگ بیاید، به عنف در کوبد

بحق تلخی آن شب ! که ره سپار! مخست !

نکته های پندآموز، امثال و حکم

گزیده ای از سخنان ناموران : دنیا آفریده شد، تا از آن بگذری ، نه آن که آن را بیندوزی و این ، که از آن گذر کنی ، نه این ، که آن را آباد سازی پیش رویت شگفتی هاست ، مرا بگو که چه تدبیرهایی در خور آن رویدادها، اندیشیده ای ؟ اگر خواهی به بزرگان رسی ، از آسایش بگذر و با دینداران بنشین ! و خوی آنان بگیر! و از اخلاق و اوصاف آنان بهره ور شو! ای مسکین ! تا به کی از نابودی غنایم ، بی خبری ؟ و دلت را شهوات حیوانی فرا گرفته است ؟ اگر در قصد خویش راستگویی ، برخیز! و دست به کار شو! و راه آنان را دشوار مپندار! که یاری دهنده تو تواناست و از کسی که به آنان بخشیده است ، بخواه ! که به تو نیز ببخشد، که سرور آنان ، سرور تو نیز هست .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

صوفی یی را به بغداد گذر افتاد بازاری یی بانگ برداشته بود که : ده خیار به درهمی صوفی به صورت خویش نواخت و گفت : چون ده خیار به درهمی باشد، کار (اشرار) چگونه است ؟

حکایات پیامبران الهی

در (کشف الغمة ) از امام صادق (ع ) روایت شده است که فرمود: استری از پدرم گم شد و او گفت : اگر باز گردانده شد، پروردگار را ستایشی کنم که از آن ، خشنود شود دیری نگذشت و آن با زین و لگام ، پیدا شد و چون بر آن سوار شد، جامه های خویش جمع کرد و سر به آسمان برداشت و گفت : (الحمدلله ) و دیگر چیزی نگفت سپس گفت : چیزی ترک نکردم و چیزی باقی نگذاردم که تمامی سپاس خویش به جای آورم و سپاسی نبود که در این سپاسگزاری من نباشد .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

بادیه نشینی را گفتند: چه کسی بر شما سروری دارد؟ گفت : آن که اراده اش بر هوایش چیره باشد و خرسندیش ، بر خشمش پیشی گیرد، و آزارش به دودمانش نرسد و بردباری و بخشش او همه را در برگیرد .

و بادیه نشینی را پرسیدند: بزرگ دودمانت کیست ؟ گفت : روزگار، آنان را به من ناگزیر کرده است (یعنی : من بزرگ آنانم )

حکایاتی کوتاه و خواندنی

دو دوست ، بر (خالد بن صفوان ) گذشتند یکی از آن دو، او را سلام کرد و آن دیگری نکرد و خالد گفت : آن که ما را سلام کرد، او را بر دیگری برتری نهیم و آن که سلام نکرد، از او درگذریم .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

انوشیروان بر یکی از امیرانش خشم گرفت او را گفتند: بخشش خویش از او بازگیر! گفت : از مقامش بر کنار رود و بخشش از او دریغ مدارید! که پادشاهان به دوری تنبیه کنند، نه به نومیدی .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

راضی بالله - خلیفه - می گفت : آن که به بیهوده بزرگی خواهد، پروردگار، از خواری بهره اش دهد .

نکته های پندآموز، امثال و حکم

نصربن سیار گفت : هر چیز در آغاز کوچک است و به روزگار بزرگ گردد مگر سختی ، که در آغاز بزرگ است و سپس کوچک شود .

شعر فارسی

از خسرو و شیرین نظامی :

جهان ، آن به که دانا تلخ گیرد

که شیرین زندگانی ، تلخ میرد

کسی کز زندگانی با درد و داغست

به وقت مرگ ، خندان چون چراغست

زمانه ، خود جز این کاری نداند

که اندوهی دهد، جانی ستاند

کفی گل در همه روی زمی نیست

که در وی ، خون چندین آدمی نیست

دو کس را روزگار آزاد زاده ست

یکی کاو مرد و آن دیگر نزاده ست

درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ

نه گل بر گل نهد، نه سنگ بر سنگ

منه دل بر جهان ! کاین مرد ناکس

جوانمردی نخواهد کرد با کس

مباش ایمن ! که این دریای پر جوش

نکرده ست آدمی خوردن فراموش

چه خوش باغیست باغ زندگانی !

گر ایمن بودی از باد خزانی

خوشست این کهنه دیر پر فسانه !

اگر مردن نبودی در میانه

ازین ، سرد آمد این کاخ دلاویز

که چون جا گرم کردی ، کویدت : خیز!

اگر صد سال مانی ، ور یکی روز

بباید رفت ازین کاخ دل افروز

زن و فرزند و مال و دولت و زور

همه هستند همره تا لب گور

روند این همرهان غمناک با تو

نیاید هیچ کس در خاک با تو

به مرگ و زندگی ، در خواب و مستی

تویی با خویشتن ، هر جا که هستی

چه بخشد مرد را این سفله ایام !

که یک یک باز نستاند سرانجام

شنیدستم که : افلاطون شب و روز

به گریه داشتی چشم جهانسوز

بپرسیدند از او: کاین گریه از چیست ؟

بگفتا: چشم کس بیهوده نگریست

از آن گریم که جسم و جان دمساز

به هم خو کرده اند از دیرگه باز

جدا خواهند شد از آشنایی

همی گریم از آن روز جدایی