کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی0%

کشکول شیخ بهائی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

کشکول شیخ بهائی

نویسنده: شیخ بهائی
گروه:

مشاهدات: 107161
دانلود: 9117

توضیحات:

کشکول شیخ بهائی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 107161 / دانلود: 9117
اندازه اندازه اندازه
کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی

نویسنده:
فارسی

فرازهایی از کتب آسمانی

محقّق توسی در (اخلاق ناصری ) گفته است : حکیمان گفته اند، عبادت پروردگار، سه گونه است : یکی ، آن چه بر تن واجب است همچون : نماز و روزه و سعی در مواقف ، برای راز و نیاز با خدای بزرگ دو دیگر آن چه بر جان ضروری ست همچون باورهای درست و از روی دانش ، به یگانگی خدا و آن چه از ستایش و بزرگداشت که شایسته اوست و اندیشیدن پیرامون آن بخشش ها که پروردگار، از هستی و دانش خود، به جهان ارزانی داشته است و نیز گشایش در این دانسته ها سوم آن چه که برای زندگی همگانی بایسته است مانند دادو ستدها، کشاورزی ، زناشویی ، باز پس دادن سپرده ها (امانت ها) و اندرز دادن به یکدیگر و همکاری های گونه گون و ستیز با دشمن و پاسداری و نگهداری از مرزهای کشور و یکی از پژوهندگان گفته است : بندگی خدا در سه چیزست : باور راستین ، گفتار درست و کارنیک و هر یک از این سه ، با دگرگونی روزگار و افزایش ها و اعتبارهایی که پیامبران بیان داشته اند، در هر روزگاری دگرگونی می پذیرند و عامّه مردم ، باید از آن ، پیروی کنند و فرمانبردار باشند و قوانین خدایی را برپا دارند و قانون دینی را پاس دارند که نظم دین ، جز به آن پایدار نمی شود پایان سخن محقّق توسی .

فرازهایی از کتب آسمانی

جارالله در (ربیع الابرار) گفته است : عرب می گویند: چون سپیدی فزونی گیرد، سیاهی کاستی یابد که (سیاه ) خرما را گویند و(سپید)، شیر را و منظورشان آنست که فراوانی گشایش یابد، و شیر زیاد شود، در آن سال ، خرما کم شود و بالعکس .

در کتاب مزبور، گفته شده است : که سر کشی و ستیز، در همه چیزها هست حتی خاشاک درون کوزه که چون خواهی آب بنوشی ، به دهانت آید و چون کوزه را واژگون کنی ، که خاشاک بیرون آید، به ته کوزه رود و همچنین است ، هر چیز کوچک آسیب رسان .

فرازهایی از کتب آسمانی

(ابن وحشیه ) در کتاب (فلاحة ) گفته است : نگریستن به گل ختمی ، آنگاه که بر شاخه است ، روح را شاد می کند و اندوه می برد و زمان راه رفتن آدمی بر دوپا را می افزاید .

و نیز گفته است : شایسته است که آدمی ، پیرامون بوته ختمی بچرخد و گل ها و برگهای آن را از هر سو، ساعتی ببیند که آن شادمانی به انسان دست دهد و خاطر را نیرو بخشد .

شعر فارسی

از نشناس - در گوشه گیری از مردم -:

برو! انس با خویشتن گیر و بس !

مشو یار، زنهار با هیچکس !

که هر کس که پیوست با غیر خویش

درون را به نیش ستم کرد ریش .

فرازهایی از کتب آسمانی

شیخ در کتاب (نفس ) از (شفا) گفته است : حیوانات ، الهام های غریزی دارند و سبب آن ، پیوندی ست که میان این نفسس ها و مبادی شان هست و این پیوند، همیشگی ست و گسسته نمی شود و این ، غیر از آن پنوندهایی ست که گاه ، روی می دهد، مانند به کارگیری خرد ویا خاطره نیک این چیزها نیز از پیوند با مبادی شان روی می دهند اما، این امور، وابسته به آن است که وهم ، به معانی آمیخته به محسوسات ، که زیان یا سود می رسانند، برسد مثلا هر گوسفندی از گرگ می ترسد، حتی اگر هرگز آن را ندیده و از آن ، رنجی در یافت نکرده باشد و پرندگان از جانواران شکاری در هراسند بی آن که آزموده باشند .

دفتر پنجم

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

سرور پیامبران مرسل و گرامی ترین اولینان و آخرینان ، که درود خدا بر او و دودمان گرامیش باد! گفت : هر گاه ، دل مؤمن ، از بیم خدا به لرزه در آید، گناهان از او فرو ریزد، چنان که برگ از درخت فرو ریزد .

و نیز فرمود: بنده ، تا آنگاه که بلا را نعمت نشمرد، و آسایش را رنج خویش نداند، در شمار مؤمنان نیاید چه سختی های دنیا، نعمت های آخرتند و آسودگی های دنیا، رنج آن .

و نیز از اوست که : - برترین درودها و کامل ترین سلام ها نثار او باد! - که : خدای تعالی گفت : چون بنده ای از بندگان خویش را به رنجی در بدن یا مال ، یا فرزند، دچار سازم ، و آن را به بردباری پذیرا شود، از آن ، شرم دارم که وی را میزان نهم و یا او را نامه عمل بگذارم .

عوالم کلی ، به دو عالم منحصر می شود: یکی ، (عالم خلق )، که با یکی از حواس پنجگانه ظاهری حس می شود و دیگری ، (عالم امر) است ، که به حس در نمی آید همچون (روح ) و (عقل ) و پروردگار فرموده است : (الا له الخق و الامر تبارک الله رب العالمین )

و بسا! که از این دو (عالم ) به (عالم ملک و ملکوت ) و (عالم شهادت و غیب ) و (ظاهر و باطن ) و (بر و بحر) و عباراتی جز این ها تعبیر شود و آدمی ، موجودی ست جامع ، میان این دو عالم چه ، تن او، نمومه ای از عالم خلق است و روحش از عالم امر خدای تعالی فرموده است : (یسئلونک عن الروح قل : الروح من امر ربی )

و روح آدمی ، پیش از هستی دیگر آفریدگان ، در دریای حقیقت پروردگاری شناور بود، و از عنایت ازلی که حامل آن بود، برخورداری داشت خدای تعالی می فرماید: (و لقد کرمنابنی آدم و حملناهم فی البر والبحر)

سپس ، این روح ، در تن ، به امانت سپرده شد، تا کسب کمال کند و برخی آمادگی ها تدارک بیند که بی آن ، ممکن نبود، تا بدان برسد آنگاه به اصل خود باز می آید و در منشاء خویش شناور می شود، و به دریای حقیقت می رسد در حالی که آماده پذیرش فیض های جلال و جمال الهی و اشراق سر مدی شده باشد .

تفسیر آیاتی از قرآن کریم

در (کشاف ) در تفسیر این گفته خدای تعالی که می فرماید: (لا ینال عهدی الظالمین ) آمده است که : گفته اند که این ، دلیل بر آنست که بدکار، شایسته پیروی نیست و کسی که فرمان و گواهی و پیروی و خبرش پذیرفته نیست ، چگونه به پیشوایی و امامت برگزیده شود؟

ابوحنیفه ، پنهانی ، به وجوب یاری دادن زیدبن علی (بن الحسین )(ع ) و پرداخت مال به وی و خروج بر دزدی که به عنوان (امام ) غلبه یافته بود - همانند دوانیقی و نظایر او - فتوا داد و چون زنی او را گفت : فرزند مرا به خروج با ابراهین و محمد - فرزندان عبدالله بن حسن - اشاره کردی و کشته شد ابوحنیفه گفت : کاش به جای فرزند تو بودم ! و همو، در اشاره به (منصور) (خلیفه ) و یارانش می گفت : اینان ، اگر آهنگ بنای مسجدی کنند، و مرا بخوانند، تا آجرهای آن را بشمارم ، چنین نخواهم کرد .

و از (ابن عباس روایت شده است که گفت : ستمگر، هیچگاه پیشوایی را نشاید و چگونه پیشوا تواند شد؟ که امام ، آنست که ستم را باز دارد و اگر ستمگری به پیشوایی گمارده شود، همانند این مثل است که گوید: آن که از گرگ چوپانی خواهد، ستم کرده است پایان سخن جارالله .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

ابوجعفر منصور، ابوحنیفه را به کوفه آورد، و خواست ، تا او را منصب (قضا) دهد و او خودداری کرد و خلیفه ، او را سوگند داد که بپذیرد و بوحنیفه گفت : من ، هرگز شایسته قضا نیستم و (ربیع بن یونس ) حاجب گفت : نمی بینی که خلیفه سوگند می خورد؟ و ابوحنیفه گفت : خلیفه به دادن کفاره سوگند، از من تواناترست و آنگاه ، منصور فرمان داد، تا او را به زندان افکندند .

فرازهایی از کتب آسمانی

در (احیا)(العلوم ) روایت شده است که زاهدی ، روزگاری دراز، خدای را عبادت کرد و باری ، پرنده ای دید، که بر درختی لانه کرده بود و آنجا می نشست و می خواند زاهد با خویش گفت : نمازگاه خویش ، به نزدیک آن درخت برم تا با نوای این پرنده انس گیرم و چنین کرد و پروردگار، پیامبر آن روزگار را وحی فرستاد که آن زاهد را بگو!: به آفریده ای انس گرفتی .

چنان ترا فرود آورم که از کردار نیک بهره ای نبری .

و نیز در احیاء آمده است که ابراهیم ادهم ، از کوه فرود می آمد و پرسیدندش : از کجا می آیی ؟ و او گفت از انس با خدای تعالی .

و گفته اند: موسی پس از آن که سخن خدای تعالی شنید، چون ، سخن دیگری می شنید، دلش به هم می خورد .

شعر فارسی

از نشناس :

از ذوق صدای نایت ، ای رهزن هوش !

و زبهر نظاره تو، ای مایه هوش !

چون منتظران به هر زمانی ، صد بار

جان ، بر در چشم آید و دل ، بر گوش

عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .

در (شرح علامه )، از (ابوسهل ) مسیحی نقل کرده است که در دمشق ، خصیه های مردی بزرگ شد چنان که آن ها را در کیسه ای به اندازه یک بالش جای داده بود و جنبیدن بر او دشوا آمد مرد به بیمارستان رفت و از جراح خواست ، تا او را درمان کند اما جراحان ترسیدند که در حین عمل بمیرد مرد، به عدالتخانه رفت و از نایب السطنه خواست تا دستور دهد که او را درمان کنند و او چنین کرد و بیضه هایش بریدند و مرد چند روزی ماند و مرد و بیضه هایش را پس از بریدن وزن کردند و هفده رطل بود و هر رطل ششصد درهم است .

شعر فارسی

از نشناس :

نکویی با بدان کردن ، وبالست

ندانند این سخن ، جز هوشمندان

ز بهر آن ، که با گرگان نکویی

ستمکاری بود بر گوسفندان

شعر فارسی

از مخزن الاسرار - در نصیحت - :

در سر کاری که در آیی نخست

رخنه بیرون شدنش کن درست

تا نکنی جای قدم استوار

پای منه ! در طلب هیچ کار

چاره دین ساز! که دنیات هست

تا مگر آن نیز بیاری به دست !

ای که زامروز، نیی شرمسار

آخر از آن روز یکی شرم دار!

قلب مشو! تا نشوی وقت کار

هم زخود و هم زخدا شرمسار

مست چه خسبی ؟ که کمین کرده اند

کارشناسان ، نه چنین کرده اند

چون تو، خجل وار برآری نفس

فضل کند رحمت فریادرس

خویشتن آرای مشو! چون بهار

تا نکند در تو طمع روزگار

شعر فارسی

و از این قبیل است که در (هفت پیکر) به نظم آورده است :

عیب جوانی نپذیرفته اند

پیری و صد عیب ، چنین گفته اند

فارغی از قدر جوانی که چیست

رو! که بر این غفلت ، باید گریست

شاهد باغست درخت جوان

پیر شود، بشکندش باغبان

شاخ تر از بهر گل نو برست

هیزم خشک ، از پی خاکسترست

عهد جوانی به سرآمد، مخسب !

روز شد، اینک ! سحر آمد، مخسب !

و از سخنان اوست در (خسرو و شیرین ):

ترا حرفی به صد تزویر در مشت

منه بر حرف کس بیهوده انگشت !

سخن ، در تندرستی تندرست است

که در سستی ، همه تدبیر، سست است

چو خواهی صد قبا، در شادکامی

بدر پیراهنی در نیکنامی

بدین قالب که بادش در کلاهست

مشو غره ! که این ، یک مشت کاهست

رها کن غم ! که دنیا، غم نیرزد

مکش سختی ! که سختی هم نیرزد

چنان راغب مشو در جستن کام !

که از نایافتن ، رنجی سرانجام

از عارف بلند پایه (نظامی ) - درباره پیری -:

حدیث کودکی و خودپرستی

رها کن ! کان خماری بود و مستی

چو عمر از سی گذشت و یا خود از بیست

نمی شاید دگر چون غافلان زیست

نشاط عمر، باشد تا چهل سال

چهل رفته ، فرو ریزد پروبال

پس از پنجه ، نباشد تندرستی

بصر کندی پذیرد، پای ، سستی

چو شست آمد، نشست آمد پدیدار

چو هفتاد آمد، افتاد آلت از کار

به هشتاد و نود، چون در رسیدی

بسا سختی که از گیتی کشیدی !

از آنجا گر، به صد منزل رسانی

بود مرگی ، به صورت زندگانی

سگ صیاد، کاهو گیر گردد

بگیرد آهویش ، چون پیر گردد

چو در موی سیاه ، آمد سپیدی

پدید آید نشان ناامیدی

زپنبه شد بنا گوشت کفن پوش

هنوز این پنبه بیرون ناری از گوش

جوانی ، گفت پیری را: چه تدبیر؟

که یار از من گریزد چون شوم پیر

جوابش داد پیر نغز گفتار

که در پیری ، تو خود، بگریزی از یار

شعر فارسی

و نیز از سخنان اوست در (لیلی و مجنون ):

غافل منشین ! نه وقت بازی ست

وقت هنرست و سرفرازی ست

امروز، که روز عمر، برجاست

می باید کرد کار خود راست

فردا که اجل عنان بگیرد

عذر تو به جان کجا پذیرد؟

از پنجه مرگ ، جان کسی برد

کاو پیش ز مرگ خویشتن مرد

یک دسته گل دماغ پرور

از صد خرمن گیاه خوش تر

هر نقد که آن بود بهایی

بفروش ! چو آیدش روایی .

شعر فارسی

از نشناس :

گر، خرابم کنی از عشق ، چنان کن باری

که نباید دگرم منت تعمیر کشید

معارف اسلامی

گفته اند: جمعه را از آن روی ، (جمعه ) نامیده اند، که پروردگار، در آن روز از آفرینش چیزها آسود و آفریدگان ، در پیشگاه او جمع آمدند .

و نیز گفته اند: از آن روی (جمعه ) گفته اند، که در آن روز، مردم ، برای ادای نماز، جمع آیند .

و گفته شده است : نخستین بار، (انصار)، این روز را (جمعه ) نامیدند و آن ، پیش از آمدن پیامبر (ص ) به مدینه بود و نیز پیش از فرود آمدن سوره جمعه ، انصار، گرد آمدند، و گفتند: یهود را در هفته ، روزیست ، که بدان گرد آیند و آن ، (شنبه ) است و مسیحیان نیز به یکشنبه جمع شوند ما نیز باید روزی را قرار دهیم که در آن ، جمع شویم و خدا را یاد کنیم و سپاس بگزاریم و آن را بر (جمعه ) قرار دادند و آنان ، پیش از آن ، جمعه را روز (عروبة ) می نامیدند آنگاه ، بر (سعد بن زرارة ) گرد آمدند و با او نماز گزاردند و او، آنان را پند داد و آن روز را (جمعه ) نامیدند .

و نیز گفته اند: نخستین کسی که این روز را (جمعه )، (کعب بن لوی ) بود و همو او بود که ترکیب ، (اما بعد) را به کار برد .

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

از سخنان یکی از بزرگان در گرامیداشت پدر و مادر: بدان ! که پروردگار عزیز و بزرگ ، نیاز ترا به پدر و مادر دانست از این رو، ترا در نزد آنان گرامی داشت که نیازی به سفارش کردن درباره تو، به آنان نبود و پروردگار، بی نیازی آنان را از تو دانست و از این رو، آنان را درباره تو سفارش کرد و در حدیث آمده است که : (علی بن الحسین ) (ع ) فرزند خویش (زید) را گفت : ای پسرکم ! پروردگار، ترا به من خشنود نساخت از این رو، مرا به تو سفارش کرد اما مرا به تو خرسند ساخت و از تو مرا سفارش کرد پس - خدا ترا توفیق دهاد! - تفاوت میان این دو را بدان ! و با خرد خویش ، میان این دو فرق بگذار! آنگاه ، بنگر! که خرد روشن تو، لزوم سپاسگزاری ترا به نعمت دهنده ات سفارش می کند و بنگر! که از آدمیان ، کسی هست که بیش از پدر و مادر بر تو حق داشته باشد؟ و کسی هست که بیش از آنان ، در خور سپاس و نیکی تو باشد؟ پس آن را با گرامیداشت و بزرگداشت و فرمانبری و اطاعت ، تا آنگاه که زنده اند، پاسخ بگوی ! و از آنان بخشش بخواه و حق آنان را ادا کن ! و پس از مرگ نیز با دیدار خاکشان دین خویش را ادا کن ! همچنان که دوست داری که فرزندانت ، به روزگار زندگی و پس از مرگت ، با تو چنان کنند .

سخن عارفان و پارسایان

در (احیاء)(العلوم ) از یحیی معاذ (رازی ) نقل شده است که می گفت : زاهد راستین ، کسی ست که روزیش آن چه یابد، باشد و جامعه ، آن چه پوشد و مسکنش به جایی از زندان دنیا که در آن گنجد و دوری از خلق جای آسایش او و گورش خوابگاه او و اندیشه اش پندگیری او و قرآن گفتار او و خدا انیس او و یاد خدا رفیق او و زهد همنشین او و اندوه کار او و شرم شعار او و گرسنگی خورش او و حکمت سخن او و خاک بستر او و تقوا توشه راه او و خاموشی بهره او و شکیبایی تکیه گاه او و توکل حسب و نسب او و خرد راهنمای او و عبادت پیشه او و بهشت پایان آرزوی او .

ترجمه اشعار عربی

از ابوتمام :

خرد، رهبر منست و روزگار، ادب کننده من این هر دو، آنچنان از من تیرگی را زدودند، که به روزگار جوانی ، پیری جهاندیده شدم .

شعر فارسی

از نشناس :

از باغ جهان ، فتاده در دام عذاب

آدم ، ز پی گندم و من ، بهر شراب

مرغان بهشتیم ، عجب نبود، اگر

او، از پی دانه رفت و من ، از پی آب

خاک رهش به مردم آسوده کی دهند!

کاین توتیا، به مردم بی خواب می دهند

غم با من و من با غمش ، خو کرده ایم ، ای مدعی !

لطفی بباید کردن و ما را به هم بگذاشتن

زیمن عشق ، بر وضع جهان ، خوش خنده ها کردم

معاذالله ! اگر روزی به دست روزگار افتم .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

حکیمی گفت : برتری کشاورزان ، به همکاری در کار است ، برتری بازرگانان ، به همکاری در اموالست ، برتری پادشاهان ، به همکاری در رای های سیاسی ست ، برتری دانشمندان ، در حکم خداوندی ست و برتری همه اینان ، به همکاری در تمامی چیزهای ست که امور زندگی و آخرت آدمیان را به صلاح آرند .

شعر فارسی

از خسرو و شیرین (نظامی ) در سفارش به کم خوردن :

مخور بسیار! چون کرمان بی زور

به کم خوردن کمر بربند! چون مور

حرام آمد علف تاراج کردن

به دارو، طبع را محتاج کردن

مخور چندان ! که خرما خوار گردد

گوارش در دهن مردار گردد

چو باشد خوردن نان ، گلشکروار

نباشد طبع را با گلشکر کار

جهان زهرست و زهر تلخناکش

به کم خوردن توان رست از هلاکش

از سخنان شیخ (نظامی ) در قناعت ، که نیکوترین چیزهاست :

قرص جوی ، می شکن ! و می شکیب !

تا نخوری گندم آدم فریب

تا شکمی نان و کفی آب هست

کفچه مکن بر سر هر کاسه دست

آن خور! و آن پوش ! چو شیر و پلنگ

کاوری آن را همه روزه به چنگ

نانخورش ، از سینه خود کن ! چو آب

وز جگر خویش چو آتش کباب

گر دل خرسند نظامی تراست

ملک قناعت بتمامی تراست

شعر فارسی

نیز از اوست :

اگر باشی به تخت و تاج محتاج

زمین را تخت کن ! خورشید را تاج

به خرسندی بر آور سر! که رستی

بلایی محکم آمد خودپرستی

در این هستی که یابی نیستی زود

نباید شد به هست و نیست خشنود .

لباسی پوش ! چون خورشید و چون ماه

که باشد تا تو باشی ، با تو همراه

جهان ، چون مار افعی ، پیچ پیچست

مخواه از وی ! کزو در دست ، هیچست

شعر فارسی

نیز از سخنان او در کتاب (لیلی و مجنون ) است :

خرسندی را به طبع ، در بند!

می باش بدانچه هست ، خرسند!

اجرت خور دسترنج خود باش !

گر محتشمی ، به گنج خود باش !

نزدیک رسید، کار می ساز!

با گردش روزگار می ساز!

جز آدمیان ، هر آنچه هستند

بر شقه قانعی نشستند

در جستن رزق خود شتابند

سازند بدان قدر، که یابند

آنگاه رسی به سر بلندی

کایمن شوی از نیازمندی

خرسند، همیشه نازنینست

خرسندی را ولایت اینست

از بندگی زمانه آزاد

غم شاد به او و او به غم شاد