نکته های پندآموز، امثال و حکم
حکیمی گفته است : جامه ای بپوش ! که در خدمت تو باشد نه جامه ای که تو در خدمت آن باشی .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
حسن سبط، جامه ای می پوشید که به چهار صد درهم خریده بود و پیامبر (ص ) نیز حله ای به بهای هشتاد شتر خرید .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
یکی از بزرگان ، حله ای به بهای هزار (درهم ؟ دینار؟) خریده بود که می پوشید، و به مسجد می رفت او را از آن رو سرزنش کردند گفت ، بدین جامه به همنشینی با خدا می روم .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
خسرو پرویز، دستاری از کرک سمندر داشت که طول آن ، به پنجاه ذرع می رسید، و چون چرکین می شد، آن را در آتش می افکند و آتش چرک آن می زدود و از آتش ، پاکیزه بیرون می آمد .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
یکی از بزرگان قریش ، به هنگام گشاده دستی ، جامه های کهنه می پوشید، و چون نیازمند می شد، جامه های فاخر به تن می کرد در این باره از او پرسیدند و گفت : به گاه بی نیازی ، جامه ای پوشم که هیبت آرد و به گاه نیازمندی خویش را به ظاهر آرایم .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
ولید به مجلس هشام در آمد و دستاری رنگارنگ بربسته بود هشام او را گفت : دستار خویش ، به چند خریده ای ؟ گفت : هزار دینار گفت : اسراف کرده ای ولید گفت : من این ، برای گرامی ترین عضو خویش خریده ام و تو کنیزکی به هزار دینار برای پست ترین عضوت خریده ای .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
در (مکارم الاخلاق ) از زین العابدین (ع ) روایت شده است که گفت : تن ، چون جامه نرم پوشد، سرکشی آغازد .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
از امام باقر(ع ) روایت شده است که امام علی (ع ) در عراق ، جامه ای سنبلانی به چهار درهم خرید سپس آستین های آن را چنان پاره کرد که انگشتانش ظاهر شد و دامن آن را چنان بالا کشید که ساق پایش معلوم شود و چون جامه را پوشید، خدای را ستایش کرد و به حاضران گفت : خواهید تا (اندازه جامه را) به شما نشان دهم ؟ گفتیم : آری ! سپس ، آن را به ما نشان داد و دیدیم که بلندی دو آستین سه وجب و طول خود جامه ، شش وجب بود .
ابن عباس گفت : سفیدی که رنگین باشد، خودپسندی آرد .
گفته اند: آن که خواهد تا شیرینی ایمان بچشد، جامه پشمین پوشد .
سخن عارفان و پارسایان
احنف را به ماه روزه گفتند: تو پیری سالخوردی و روزه ترا زیان دارد و او گفت : شکیبایی بر فرمانبرداری از خدا، آسان تر اҠصبر بر عذاب اوست .
سخن عارفان و پارسایان
عارفی گفت : مصیبت ، اندوه واحدی ست و اگر بر آن بیتابی کنی ، دو خواهد شد یکی از دست دادن محبوب و دیگری ، از دست دادن پاداش .
سخن عارفان و پارسایان
ابومسلم (خراسانی ) را گفتند: چگونه این پایگاه یافتی ؟ گفت : ردای بردباری بر دوش افکندم ، پیراهن کتمان پوشیدم ، با دوراندیشی پیمان بستم ، به ستیز با هوای نفس در ایستادم ، با دشمن دوستی نکردم و دوست را دشمن نساختم .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
امیرالمؤمنین (ع ) فرمود: به نیروی شکیبایی ، و یقین پسندیده ، غم هایی را که بر تو فرود می آیند، از خود دور کن ! و نیز: آن که به عیب های خویش بنگرد، از عیوب دیگران باز می ماند و نیز: آن که به روزی قسمت شده خرسند باشد، بر آن چه از دست دهد، اندوه نخورد .
سخن عارفان و پارسایان
حسن (بصری ) گفت : ما و دیگران آزموده ایم و بودنش را سودمندتر و نابودنش را زیانمندتر از شکیبایی ندیده ایم که دردها را بدان درمان کنند و به چیزی دیگر نتوان .
و گفته اند: هر چه خواهی بخور! و هر چه مردم خواهند بپوش !
حکایات پیامبران الهی
در یکی از کتابهای تاریخی دیدم که : سفیان ثوری ، به نزد امام صادق جعفربن محمد(ع ) رفت و جامه ای از خز بر تن او دید و او را گفت : ای فرزند پیامبر! این ، چون جامه پدرانت نیست امام ، دامن جبه خویش بالا گرفت ، که در زیر آن ، پیراهنی پشمین پوشیده داشت و گفت : این برای مردم است و این ، برای خدا سپس دامن جامه سفیان بالا گرفت که پشمین بود و در زیر آن ، پیراهنی لطیف ، از پنبه پوشیده بود و گفت : اما تو، این را برای مردم و این را برای خدا پوشیده ای .
شعر فارسی
از نشناس :
تصویر لا، به صورت مقراض ، بهر چیست ؟
یعنی : زبهر قطع تعلق زما سواست
نور قدم ، ز رخنه لامی کند طلوع
خوش خانه دلی که ازین رخنه پر ضیاست
فقرست راحت دو جهان ، زینهار از آن !
میل غنا مکن که غنا، صورت غناست
عاریتی ست هر چه دهد گردش سپهر
عارض بود بیاض ، چو از گرد آسیاست
تیرست کج شده که به آتش بود، سزا
آن را که قد به خدمت همچون خودی دوتاست
نفس ترا خرید حق از بهربندگی
تصدیق این معامله ان الله اشتری ست
ره را میان خوف و رجا رو! که در خبر
خیرالامور اوسطها، قول مصطفاست
آزار جو عزیز بود، لطف جوی خوار
اینست طبع دهر، دلت مضطرب چراست ؟
مستلزم ممات بود زهر و قیمتی ست
سرمایه حیات بود آب و کم بهاست
بهر فراغ دل ، طلب گنج می کنی
آن گنج را که می طلبی ، کنج انزواست .
گردی به دیده از ره بیخوابی ارکشی
روشن شود به چشم دلت ، کان چه توتیاست
جوعست و عزلت و سهر و صمت ، چاررکن
زین چاررکن ، قصر ولایت ، قوی بناست
زین چار، چاره نیست کسی را که همتش
در ساحت زمین دل ، این طرفه قصر خواست
حاشا! که حال خوش دهدت ، رو! که کار تو
گه ، فکر مایجی ء و گهی فکر مامضی ست
بگذر ز خود! که پر نشود از هوای هو
هر کس نی انای دلش خالی از اناست
پهلو بس است لوح و نی بوریا قلم
در شرح رنج شب که زبی بستری تراست
دعوی کنی که پیر شدم زیر بار دل
برهان مستقیم برین دعوی ، انحناست
هر ظلمتی که هست ، ز ناراستی تست
خور را کم سایه ، چو در حد استواست
گو: تاج و تخت ، زیر و زبر شو! که باک نیست
درویش را که تاج نمد، تخت بوریاست .
نکته های پندآموز، امثال و حکم
(گفته اند): آرزوها به اموال باز بسته است :
و نیز: آن که مال خویش را پاس دارد، دو چیز گرامی را پاس داشته است : دین و آبرو را .
و نیز: بسا روزگاران که گوهرها نیز کسادی گیرند .
از امثال عربان : نیزه را از یاد برده بودم و به یادم آوردی (و اصل این مثل آنست که مردی به دیگری حمله کرد تا او را بکشد آن که به او حمله شده بود، نیزه ای در دست داشت و از بیم کشته شدن ، آن را از یاد برده بود و حمله کننده او را گفت : نیزه را به کار گیر! و او گفت : . .
و نیز از ضرب المثل های عرب است که : دهان تو، مرا به یاد دو خر گمشده دودمانم انداخت (و اصل این مثل آنست که مردی به جستجوی دو خری که از قبیله اش گمشده بود برخاست در راه زنی نقابدار دید و خران را از یاد برد و از پی زن رفت زن بناگاه نقاب از چهره برگرفت و دهان گشاد و چهره زشت خویش نشان داد و مرد، باز به یاد خران افتاد و گفت : . .
و نیز از ضرب المثل های عرب است که : پاداش دعایت را گرفتی (و اصل این مثل آنست که یکی از گستاخان عرب ، به دیر راهبی رفت و دین او پذیرفت و با او به دعا پرداخت و حتی در این کار بر او فزونی گرفت و روزها در دیر ماند، و صلیب طلای راهب دزدید و آنگاه از او اجازه خواست که برود و راهب او را اجازه داد و زادراهی نیز همراه او کرد و به وداعش ایستاد و چون با او وداع می کرد، وی را بدین جمله دعا گفت که : (اصحبک الصلیب !) (یعنی صلیب با تو باد!) و عرب گفت : (کفیت الدعوة ) (پاداش دعایت دیدی ) .
و نیز از ضرب المثل های آنانست : پینه بسته ، لطیف پوست را خوار دارد (در موردی به کار می رود که سختی دیده ای ، سختی نادیده ای را به تحقیر می گیرد )
و نیز: بهترین دوشندگان شاخ می زنی (در موردی به کار می رود که کسی به نیکی کننده خود، بدی کند و اصل آن اینست که گاوی دو نفر دوشنده داشت و یکی از دیگری بیشتر با او مدارا می کرد و گاو به کسی که با او مدارا می کرد، شاخ می زد و آن دیگری را می پذیرفت .
و نیز: (شن ) و (طبقه ) باهم توافق کردند (شن ، دودمانی ست از (عبد قیس ) و (طبقة ) از طوایف قبیله (ایاد) است ) و چون با هم توافق کردند، این ، ضرب المثل شد .
و نیز: دو دستت بند و بادت در دهان باد! (ریشه این مثل آنست که دو مرد خواستند از دریا بگذرند یکی از آن دو، چون مشک خویش پر باد کرد، دهانه اش محکم نبست و چون به میانه دریا رسید، باد از مشک به در رفت و موج او را در بر گرفت مرد از دوست خویش یاری خواست و او گفت : دو دستت بند ساز! و دهانت پر باد!)
حکایات تاریخی ، پادشاهان
عبدالملک به حجاج نوشت : روزگار را برایم توصیف کن ! و او نوشت : دیروز که نبوده است و فردا شاید که باشد و امروز را بیهوده کاران ، به بیهودگی می گذرانند و اما، خردمند، برای معادش به کار می گیرد .
سیره پیامبر اکرم و ائمه اطهار (ع )
پیامبر (ص ) برای شستشو، بر سر چاهی رفت حذیفة بن الیمان جامه گرفت و پیامبر را پنهان داشت و تا شستشو کند سپس حذیفه به شستشو پرداخت و پیامبر (ص ) جامه بگرفت و حذیفه را از دید مردم پنهان داشت حذیفه گفت : پدر و مادرم به فدایت ! تو چنین مکن ! رسول (ص ) گفت : چون دو کس همنشینی کنند، محبوب ترینشان نزد پروردگار، آن کس است که مهربانی بیش کند .
شاعری گفته است :
از نکوهش باز نمی ایستی و معذور نیستی
به هجران ، برکشتنم قادری و بر آن آز می ورزی .
عهد می کنی و خلاف می آری
نزدیک می شوی و باز می ایستی .
نه هجرانست و نه وصال ! و نه نومیدی و نه آز!
ترجمه اشعار عربی
حکیمی گفت : چه مسکین است آدمی زاد! تنی معیوب دارد و دلی معیوب و آنگاه ، خواهد که از میان این دو، جان خویشی به رستگاری برد و نیز گفته است : از آن چه بینی عبرت گیر و از آن چه شنوی ، پند گیر! پیش از آن ، که بیننده ای از تو عبرت گیرد و شنونده ای از تو پند .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
عبدالله بن جعفر را بر اسراف ورزی ، نکوهش کردند و او گفت : خدای تعالی مرا عادت داده است که بر من ببخشاید و من نیز او را عادت داده ام که بر بندگانش برتری دهم و اینک ! از آن می ترسم که چون ترک عادت کنم ، او نیز ترک عادت کند .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
ارسطو گفت : هوی را سرکش باش ! و هر که را خواهی اطاعت کن ! آن چه را دوست داری ترک کن ! تا به درمان از آن چه ناخوش داری ، ناگزیر نشوی .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
سورچرانی گفته است : برترین چوب ها، سه چوب است کشتی نوح و عصای موسی و میزی که بر آن غذایی خورده شود .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
گرانجانی (بشار) را گفت : خدا چشم کسی را نگیرد، مگر آن که او را عوضی دهد بگو: عوضی را که به تو داده است ، چیست ؟ گفت : عوض مرا همین بس ! که کسی چون ترا نبینم .
سخن عارفان و پارسایان
حسن (بصری ؟) گفت : جوانمردی کسی کمال نیابد مگر آن که امید خویش از مردم باز برد و آزار بیند و بردباری کند و آن چه بر خویش پسندد، بر دیگران پسندد .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
حکیمی گفت : آن که به کمال عقل رسد، در وی سه چیز بود زبان خویش در اختیار دارد، روزگار خویش بشناسد و به شؤ ون خویش پردازد .
16
حکایاتی کوتاه و خواندنی
پادشاهی ، سنگی یافت که بر آن ، نقش هایی عبرانی بود فرمان داد، تا بخوانندش و یکی از (احبار) آن را چنین خواند: ای آدمی زاد! اگر مسیر باز مانده عمر خویش بدانی ، از آرزویی که بدان امید بسته ای ، می پرهیزی و از این که به رستاخیز بلغزی ، پشیمانی خوری آنگاه که زن و فرزند و خدمتگارانت بر تو جفا کنند و دوست ، از تو بیزاری جوید و نزدیکانت بر تو ستم کنند پس ، پیش از آن که به حسرت و پشیمانی دچار شوی ، برای قیامت کار کن !
نکته های پندآموز، امثال و حکم
از اصطلاحات عربی که کاربرد مثلی دارد باران مرا از تیراندازی بازداشت روز شادی چنان کوتاهست که همچون پرنده می پرد چون اجل شتر فرا رسد، پیرامون چاه می گردد آن که خویش را فربه کند، خوراک سگان شود سگ دوره گرد، از شیر خوابیده بهترست ترک حیله نیز حیله گریست .
بزرگی گفته است : مثل دنیادار حریص شتابناک ، مثل مردی ست که در صف اول ، نماز به جماعت می گزارد و مسجد پر است از نمازگزاران و او، به سابقه شتاب خویش ، در رکوع و سجود، از امام پیش می افتد اما، او را سودی ندارد، زیرا آنگاه می تواند از مسجد بیرون آید، که امام ، نماز سلام دهد .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
غضبان بن قبعثری را به نزد حجاج آوردند و او لقمه ای به دست داشت حجاج ، غضبان را گفت : بخدا که این لقمه نخورم ، مگر آن که ترا کشته باشم و غضبان او را گفت : خدا کار ترا نیک سازد! در این ، ترا خیری نیست لقمه را به من بخوران و مرا مکش که در آن صورت سوگند خویش موجه کرده و بر من نیز منت نهاده ای حجاج را سخن او خوش آمد و او را گفت : پیش آی ! و غضبان پیش رفت حجاج ، لقمه او را داد و از وی در گذشت و رهایش کرد .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
از پاسخ هایی که مخاطب را به سکوت وا می دارد در کتاب (حدائق ) آمده است که : مردی به روزگار ماءمون ، دعوی پیامبری کرد او را گفتند: معجزات چیست ؟ و او گفت سنگریزه ای در آب اندازم و ذوب می شود از برای او، آب آوردند و چنان کرد گفتندش : در سنگریزه حیله ای بود ترا سنگریزه ای دیگر آوریم و آن را ذوب کن گفت : ای مردم ! شما از فرعون بلند مرتبه تر نیستید و من نیز بزرگ تر از موسی نیستم موسی را نگفتند به عصای تو راضی نیستیم ، ترا عصایی دیگر آوریم ماءمون خندید و توبه اش پذیرفت .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
در کتاب (انس النفوس ) آمده است که چون عمر بن خطاب قصد کرد که (هرمزان ) را بکشد، هرمزان گفت : تشنه ام ! و عمر، در قدحی چوبین به وی آب داد هرمزان چون کاسه به دست گرفت تا بنوشد دستش از بیم کشته شدن می لرزید عمر او را گفت : مترس ! که تا این آب ننوشی ، ترا نکشم هرمزان کاسه از دست افکند و آب ننوشید عمر دستور داد تا بکشندش هرمزان گفت : مگر مرا امان ندادی ؟ گفت : چگونه امان دادم ؟ گفت : مگر نگفتی که تا آن آب ننوشم مرا نخواهی کشت ؟ و من آن آب ننوشیدم زبیر و ابوسعید خدری گفتند: راست می گوید عمر گفت : خدا او را بکشد! امان ستاند و به آن نیندیشیدم .
حکایات پیامبران الهی
در کشاف آمده است که : چون برادران یوسف ، پیراهن آغشته به خونش را به نزد یعقوب آوردند آن را به چهره خویش افکند و چندان گریست که اشک او به خون پیراهن درآمیخت آنگاه گفت : بخدا! که تا به امروز گرگی به این دانایی ندیده ام که فرزند من خورد و پیراهنش ندرید .
و پیراهن یوسف را سه نشانه بود نخست آن که دروغ برادران بر یعقوب آشکار کرد و دیگر آن که به چهره افکند و بینا شد و سدیگر آن که چون از پشت دریده شد، بی گناهی یوسف آشکار کرد .
معارف اسلامی
در تاریخ یمن آمده است که در سال 401 در خراسان و بویژه در نیشابور قحطی عظیم روی داد چنان که برخی از مردم ، آدمخواری کردند و مردی بود که از بیم آن که گرسنگان بخورندش ، جز به نماز جماعت بیرون نمی آمد اما، سرانجام او را گرفتند و خوردند و ابونصر کاتب در این باره گفته است :
به مردم قحطی یی روی آورده است ؟ یا به بلایی فرو افتاده اند؟!
که اگر خانه نشینی اختیار کنند، از گرسنگی بمیرند
و اگر مردم آنان راببینند، بخورند
و دیگری گفته است :
با نیاز، و بی نیاز، از خانه برون میا!
که گرسنگان ترا شکار کنند و بپزند و شوربا کنند .
مؤلف گوید: برای قحطی تبریز سروده ام که به سال 988 روی داد:
از خانه برون میا! و بگذار! تا گرسنگی ترا بدرد .
هان ! تا گرسنگان نربایندت !
که از تو برای آنان هریسه خواهند پخت .
شعر فارسی
از مثنوی :
باز می گردند، چون استارها
نور از آن خورشید، زین دیوارها
شیشه های رنگ رنگ ، آن نور را
می نماید این چنین رنگی به ما
چون نماند شیشه های رنگ رنگ
نور بی رنگت کند آنگاه ، دنگ
خوی کن بی شیشه دیدن نور را
تا چو شیشه می کند، نبود عمی
و نیز از مثنوی :
دیده دل ، کاو به گردون بنگریست
دید کانجا هر دمی مینا گریست
قلب ، اعیانست و اکسیر محیط
ائتلاف خرقه تن ، بی محیط
تو، از آن روزی که در هست آمدی
آتشی ، یاد باد، یا خاکی بدی
گر ترا بودی در آن حالت بقا
کی رسیدی مرترا این ارتقا؟
از مبدل ، هستی اول نماند
هستی بهتر به جای آن نشاند
همچنین تا صد هزاران هست ها
بعد یکدیگر، دوم به زابتدا
این بقاها، زین فناها یافتی
از فنایش رو چرا برتافتی ؟
زان فناها چه زیان بودت ؟ که تا
بر بقا چسبیده ای ، ای ناسزا!
چون دوم از اولینت بهترست
پس ، فناجوی و مبدل را پرست !
صد هزاران حشر دیدی ، ای عنود!
تاکنون ، هر لحظه از بدو وجود
از جمادی بی خبر، سوی نما
وز نما، سوی حیات و ابتلا
باز، سوی عقل و تمییزات خوش
باز، سوی خارج این پنج و شش
تا لب بحر، این نشان پای هاست
پس ، نشان پا، درون بحر لاست
زان که منزلگاه خشکی زاحتیاط
هست ده ها و وطن ها و رباط
هست منزل های دریا در وقوف
وقت موجودش بی جدار و بی سقوف
نیست پیدا اندرین ره ، پا و گام
نه نشانست آن منازل را، نه نام
شعر فارسی
نیز از مثنوی ست :
تخم بطی ، گرچه مرغ خانه ات
کرد زیر پر، چو دایه تربیت
مادر تو آن بط دریاست پوست
دایه ات خاکی بد و خشکی پرست
میل دریا که دل تو اندر است
این طبیعت جانت را از مادر است
دایه را بگذار در خشک و تران !
اندرآ در بحر معنی ، چون بطان
گر ترا دایه بترساند زآب
تو مترس ! و سوی دریاها شتاب !
تو بطی ، بر خشک و بر تر زنده ای
نه چو مرغ خانه ، خانه کنده ای
تو زکرمنا بنی آدم ، شهی
هم به خشکی ، هم به دریا پا نهی
تو حملناهم علی البحر ای جوان !
از حملناهم علی البر پیش دان !
مر ملایک را سوی بر راه نیست
جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست
تو به تن حیوان ، به جانی از ملک
تا روی هم بر زمین ، هم بر فلک