کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی0%

کشکول شیخ بهائی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

کشکول شیخ بهائی

نویسنده: شیخ بهائی
گروه:

مشاهدات: 107140
دانلود: 9117

توضیحات:

کشکول شیخ بهائی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 107140 / دانلود: 9117
اندازه اندازه اندازه
کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی

نویسنده:
فارسی

حکایات تاریخی ، پادشاهان

محمد بن عمران ، کاخ خویش ، برابر کاخ ماءمون ساخت و ماءمون را گفتند: او را قصد همچشمی با تو بوده است ماءمون او را خواست و گفت : از چه کاخ خویش ، برابر کاخ من ساخته ای ؟ و او گفت : خواستم تا خلیفه آثار نعمت خویش بر من بیند .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

حکیمان گفته اند: آنان که زود خشنود شوند، زود نیز به خشم آیند همچون هیزم که زود شعله ور شود و زود به خاموشی گراید .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

نوشیروان گفت : بنده نیکوکار، از فرزند آدمی بهترست چه ، بنده صلاح کار خویش در مرگ سرورش نبیند و فرزند، صلاح کار خویش ، جز به مرگ پدر نبیند .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

پزشکان گویند: هر جانوری که اخته شود، بوی زیر بغلش از میان می رود چون بز و مانند آن مگر انسان ، که بوی زیر بغلش افزوده می شود .

ابوالعیناء را گفتند: از چه رو اخته سیاهی را به خدمت گرفته ای ؟ گفت : سیاه از آن رو که مرا به او متهم ندارند و اخته از آن رو که او را به من تهمت نزنند .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

اسکندر روزی فرزند خویش را (در مقام نکوهش ) گفت : ای مادرت حجامتگر! و فرزندش گفت : او چه نیکو برگزیده است ! و تو، چه بد!

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

بادیه نشینی در توصیف زن گفته است : از هوا لطیف ترست و از تمامی نعمت ها نیکوتر نزدیک است که چشم ها او را ببلعند و دل ها بنوشندش دلیل گناهان را آشکار کرده است و اختیار دل ها به دست اوست با (ولدان ) (مخلدان ) به ستیز برخاست و از اختیار نگهبان بهشت به در رفت .

شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار

محمد بن داوود اسفهانی ، به حق ، بر بالش علوم و آداب تکیه زده بود او بسیار سبکروح و لطیف طبع بود از سخنان اوست که گفت : ظرافت آنست که آدمی بیش از چهل سال نزید و روایت شده است که خود نیز بیش از چهل سال نزیست او، گذشته از آن که طبعی لطیف داشت ، خلقتی لطیف نیز داشت .

(این محمد بن داوود) هنگامی با (ابوالعباس بن شریح ) فقیه مناظره داشت و او را مغلوب کرد (ابن شریح ) او را گفت : مهلت ده ! تا آب گلویم را فرو برم و محمد بن داوود گفت : مهلت دهم که دجله را نیز فرو بری ابن شریح آستین خویش گشود و به تحقیر گفت : وارد شو! و محمد گفت : از نطقه هیچ مردی ، بزرگ تر از من نیامده است و (ابن شریح ) را به سکوت واداشت اسفهانی به سال 297 وفات یافت و کتاب های زیادی در فقه و اصول و ادبیات از وی به جا مانده است و او به درد عشق مرد

نکته های پندآموز، امثال و حکم

بزرگان گفته اند: خاموشی ، زینت خردمندانست و رازدار نادانان

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

عمر بن عبدالعزیز مردی زیاده گو را که به صدای بلند نیز سخن می گفت ، گفت : آهسته بگو که اگر خیری در بلند گفتن بود، خر به آن رسیده بود .

و گفته اند: آن که از پاسخ نهراسد، گوید و آن که ترسد، دم فرو بندد .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

مردی برای عربی شعری خواند و آنگاه او را گفت : ای برادر عرب ! دلپذیر بودم ؟ عرب گفت آری ! پیش از خواندن .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

فرزدق گفت : گاه باشد که دندان کشیدن بر من آسان تر است ، تا شعر گفتن .

شعر فارسی

از حافظ:

در سرای مغان ، شسته بود و آب زده .

نشسته پیرو صلایی به شیخ و شاب زده

سبو کشان ، همه دربند گیش بسته کمر

ولی ز ترک کله ، خیمه بر سحاب زده

گرفته ساغر عشرت ، فرشته رحمت

ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده

عروس بخت ، در آن حجله ، با هزاران ناز

کشیده وسمه و بر برگ گل گلاب زده

سلام کردم و با من به روی خندان گفت :

که ای خمارکش مفلس شراب زده !

که کرد؟ ای که تو کردی به ضعف و همت ورای

ز کنج خانه شده ، خیمه بر خراب زده

وصال دولت بیدار، ترسمت ندهند!

که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده .

و نیز از اوست :

مفروش عطر عقل به هندوی زلف یار!

کانجا هزار نافه مشکین ، به نیم جو

شعر فارسی

از مثنوی :

منبسط بودیم یک جوهر همه

بی سرو بی پا بدیم آن سر همه

یک گهر بودیم همچون آفتاب

بی گره بودیم و صافی همچو آب

چون به صورت آمد آن نور سره

شد عدد چون پایه های کنگره

کنگره ویران کنیم از منجنیق

تا رود فرق از میان این فریق

شرح این را گفتمی من از مری

لیک ترسم تا نلغزد خاطری

نکته ها چون تیغ فولادست تیز

گر نداری تو سپر، واپس گریز!

پیش این الماس ، بی اسپر میا!

کز بریدن تیغ را نبود حیا

زین سبب من تیغ کردم در غلاف

تا که کج خوانی نیاید بر خلاف

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

منصور عباسی گفت : از برکات ما بر مسلمانان ، آنست که طاعون به روزگار ما، از آنان دفع شده است و یکی از حاضران گفت : خدا نخواسته است تا طاغوت و طاعون ، به یک جای گرد آیند .

شعر فارسی

از خرد نامه اسکندری :

دلا! دیده ، دوربین برگشای !

درین دیر دیرینه دیر پای

بدین غور دور شبانروزیش

به خورشید و مه عالم افروزیش

نگویم قدیمست از آغاز کار

که باشد قدم ، خاصه کردگار

حدوث ، ارچه شد سکه نام او

نداند کس آغاز و انجام او

شب و روز او چون دو یغمایی اند

دو پیمانه عمر پیمایی اند

دو طرار هشیار و تو خفته مست

پی کیسه ببریدنت تیز دست .

ز عقد امانی ، ترا کیسه پر

به جان ، دشمن کیسه پر، کیسه بر

چو کیسه به سیم و زر آگنده است

دل کیسه داران پراگنده است

یکی جمع شوزین پراکندگی !

تهی کن دل از کیسه آگندگی

پی عزت نفس ، خواری مکش !

ز حرص و طمع ، خاکساری مکش !

میامیز چون آب ، با هر کسی

میاویز چو باد، با هر خسی !

خلاصی تو از آبرو ریختن

چه بخشد ز مردم نیامیختن ؟

خوش آن ! کاو در این لاجوردی رواق

ز آمیزش جفت ، طاقست ، طاق

ترا دان که بد بند بر گردنش

نه زین خاکدان ، گرد بر دامنش

از حافظ:

ای دل ! ار عشرت امروز به فردا فکنی

مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟

عشقبازی کار آسان نیست ، ای دل ! سر بباز!

ورنه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف

از سید فاضل ، میر صدرالدین محمد نقل شده است که گفت : قناتی کندیم و پس از گود کردن زیاد، به خاکی رسیدیم که اصلا دیده نمی شد اما سنگینی آن را حس می کردیم .

مؤلف گوید: و این ، سومین طبقه از طبقات زمین است که نخستین آن ، زمین مرکب است که از آن ، کوه ها و معادن ایجاد می شود و دومین طبقه آن ، گل است و طبقه سوم (شفاف ) است و حکما که گویند: زمین شفاف است منظورشان همین طبقه است که سالم مانده است و با چیز دیگر نیامیخته است و با توجه به سخن حکیمان ، گفته فاضل قوشچی ، شگفتی آورست که در (شرح تجرید) گفته است : اگر به شفاف بودن زمین حکم کنیم ، لازم می آید که بگوئیم اصلا خسوفی روی نمی دهد زیرا، هر گاه شعاع خورشید، در زمین نفوذ کند، چه چیزی مانع نور خورشید از ماه می شود؟ و شاید که گفته مصنف (تجرید (خواجه نصیرالدین توسی ) را که زمین را شفاف می داند، طغیان قلم بدانید و اگر شفاف را عبارت از جسمی بدانیم که رنگ و نور نداشته باشد، برخلاف اصطلاح است چنان که از تصریحات آنان و استعمالاتشان آشکار می شود کسی که در کتب حکما بررسی کند، در می یابد که شفاف ، همان جسمی ست که دارای رنگ و نور است بویژه کتابهای مصنف (تجرید) .

پایان سخن فاضل قوشچی

شعر فارسی

از یکی از شاعران :

شیخ نادان برد زنادانی

ظن که شد این کمال انسانی

که کند خانقاه و صومعه جای

وا کشد پا زباغ و راغ و سرای

ابلهی چند، گرد او گردند

تابع ذکر و ورد او گردند

بر خلایق مقدمش دارند

هر چه گوید مسلمش دارند

مقتدای زمانه ، خواجه فقیه

با درون خبیث و نفس سفیه

حفظ کرده ست چند مسئله یی

در پی افکنده از خران گله یی

سینه پر کینه ، دل پر از وسواس

کرد ضایع به گفتگو انفاس

عمر خود کرد در خلاف و مرا

صرف حیض و نفاس و بیع و شری

گشته مشعوف لایجوز و یجوز

مانده عاجز به کار دین چو عجوز

یا چنین کار و بار، کرده قیاس

خویشتن را که هست اکمل ناس

حد ایشان به مذهب عامه

حیوانیست مستوی القامه

پهن ناخن ، برهنه پوش ز موی

به دو پاره سپر به خانه و کوی

هر که را بنگرند کاین سانست

می برندش گمان که انسانست

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

مهلبی گفت : (المنتصر) بودم و (جماز) که پیر و فرتوت شده بود، وارد شد منتصر مرا گفت : از او بپرس که چیزی از بهر زنان در او مانده است ؟ و من پرسیدم و او گفت : آری ! گفتم : چه ؟ گفت : این که برای آنان دلالی کنم و منتصر چنان خندید، که به پشت افتاد .

شعر فارسی

از نشناس :

با هر که نشستی و نشد جمع دلت

وز تو نرهید زحمت آب و گلت

زنهار! ز صحبتش گریزان می باش !

ورنه بکند روح عزیزان خجلت

شعر فارسی

از حافظ:

بلبل از فیض گل آموخت سخن ، ورنه نبود

این همه قول و غزل ، تعبیه در منقارش

شعر فارسی

و نیز از اوست :

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا! کز چشم بیمارت ، هزاران درد بر چینم

شب رحلت هم از بستر، روم تا قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن ، تو باشی شمع بالینم

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

منصور، (زیادبن عبدالله ) را مالی داد، تا میان (قواعد) و کوران و یتیمان بخش کند و (ابوزیاد تمیمی ) به نزد او آمد و گفت : خدا کار تو اصلاح کند! نام مرا در ردیف (قواعد) بنویس ! و زیاد گفت : وای بر تو! مگر ندانی که (قواعد) بیوه زنانند؟ گفت : پس ، در ردیف کوران بنویس ! گفت : باشد! که خدا گفته است : (فانها لا تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور) و نامش در ردیف کوران نوشت آنگاه گفت : فرزندم را نیز در ردیف یتیمان بنویس ! و او گفت : آری ! آن که پدری چون تو داری ، یتیم است .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

(مزید) مردی بسیار تنگدست بود و یکی از یارانش به بیمار پرسی او رفت و او را سفارش کرد تا از پرخوری بپرهیزد و در این ، مبالغه کرد مزید گفت : ما به قدر نیاز خویش نیز نداریم چه آن که پرخوری کنیم و آن دوست ، چون برخاست تا برود، مزید را گفت : آیا حاجتی نداری ؟ و او گفت : حاجتم آنست که ازین پس به دیدنم نیایی .

شعر فارسی

از حافظ:

ای که مهجوری عشاق روا می داری

بندگان را زبر خویش جدا می داری

دل ربودی و بحل کردمت ای جان ! لیکن

به ازین دار نگاهش ! که مرا می داری

ای مگس ! عرضه سیمرغ نه چولانگه تست

عرض خود می بری و زحمت ما می داری

حافظ خام طمع ! شرمی ازین قصه بدار!

کار ناکرده ، چه امید عطا می داری ؟

شعر فارسی

و نیز از اوست :

یکی ست ترکی و تازی درین معامله ، حافظ!

حدیث عشق بیان کن ! به هر زبان که تو دانی

از مؤلف :

گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی

بهائی از تو بدین نحو، صرف عمر، بدیعست !

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

حکیمان گفته اند: دوست تو، آن کسی ست که او، تو باشد جز این که او، غیر تست بقراط گفته است : مردمان دوست دارند که زنده بمانند، تا بخورند و من ، دوست دارم که بخورم ، تا زنده بمانم .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

حجاج ، سلیمان نامی را به والیگری یکی از ولایات فارس گماشت و هفتصد مرد ترک نیز با وی گسیل کرد و او را گفت : هفتصد شیطان با تو فرستادم ، تا بدان ها سرکشان را به خواری بنشانی .

اما ترکان مزبور، در آن ولایت فساد کردند و کشت ها و نسل ها را به نیستی و هلاکت نشاندند و تجاوز کردند تجاوزی فزون از حد مردم نیز به حجاج شکایت بر داشتند و حجاج به والی نوشت : ای سلیمان ! کفران نعمت ورزیدی برگرد! والسلام و والی در پاسخ نوشت : بسم الله الرحمن الرحیم سلیمان کفران نورزید اما شیطان ها چنین کردند و چون حجاج پاسخ وی خواند، او را خوش آمد و دستور به ماندنش در آن ولایت داد و ترکان را از او باز گرفت .

چون ماءمون ، بر ابراهیم بن مهدی دست یافت و او را به نزدش آوردند اندیشه کشتن او داشت و ابراهیم با وی سخنی گفت که پیش از آن ، سعیدبن عاص ، آنگاه که معاویه بر او خشم گرفته بود، گفته بود و ماءمون آن سخن می دانست و ابراهیم را گفت : هیهات ای ابراهیم ! این کلام را پیش از تو، بزرگ (بنی عاص ) به معاویه گفته است و ابراهیم گفت : چنانست که امیرالمؤمنین می گوید اما تو نیز اگر از من درگذری ، کار تازه ای نکرده ای بلکه بزرگ (بنی حرب ) بر تو پیشی گرفته است و حال من که اینک در حضور توام ، دورتر از حال سعید، در حضور معاویه نیست که تو، از او شریف تری و من ، از سعید شریف ترم و به تو نزدیک ترم تا سعید به معاویه و بدترین فرومایگی ، آنست که در بخشش ، امیه بر هاشم پیشی گیرد ماءمون گفت : عمو! راست گفتی از تو در گذشتم .

شعر فارسی

از بابا فغانی :

مشو دلگرم ! اگر بخشد سپهرت خلعت خورشید

که تیزی سنان دارد سر هر موی سنجابش .

از سعدی :

عاشق جان خویش را، بادیه سهمگین بود

من به هلاک راضیم ، لاجرم از خود ایمنم

از نقش بدیع غزالی :

خاک دل آن روز که می بیختند

شبنمی از عشق بر او ریختند

دل که به آن رشحه ، غم اندود شد

بود کبابی که نمکسود شد

دیده عاشق که دهد خون ناب

هست همان خون که چکد از کباب

بی اثر مهر، چه آب و چه گل

بی نمک عشق ، چه سنگ و چه دل

نازکی دل ، سبب قرب تست

گر شکند، کار تو گردد درست

دل که ز عشق آتش سودا در اوست

قطره خونی ست که دریا در اوست

سبحه شماران ثریا گسل

مهره گل را نشمارند دل

ناله زبیداد نباشد پسند

چند دل و دل ؟ چو نیی دردمند

به که نه مشغول به این دل شوی

کش ببرد گربه ، چو غافل شوی

نیست دل ، آن دل که در او داغ نیست

لاله بی داغ ، درین باغ نیست

آهن و سنگی که شراری در اوست

بهتر از آن دل ، که نه یاری در اوست

ای که به نظاره شدی دیده باز!

سهل مبین در مژه های دراز!

کان مژه در سینه چو کاوش کند

خون دل از دیده تراوش کند

یا منگر سوی بتان تیز تیز

یا قدم دل بکش از رستخیز

روی بتان ، گرچه سراسر خوش است

کشته آنیم که عاشق کش است

هر بت رعنا که جفا کیش تر

میل دل ما سوی او بیشتر

یار گرفتم که به خوی پری ست

سوختن او نمک دلبری ست

سوزش و تلخی ست غرض از شراب

ورنه به شیرینی از او بهتر آب

لاله رخان ، گرچه که داغ دلند

روشنی چشم و چراغ دلند

مهر و جفا کاریشان دلفروز

دیدن و نادیدنشان سینه سوز

حسن ، چه دل بود که دادش نداد؟!

عشق ، چه تقوا که به بادش نداد؟!

دامن از اندیشه باطل بکش !

دست از آلودگی دل بکش !

قدر خود آنها که قوی یافتند

از قدم پاک روی یافتند

کار، چنان کن ! که درین تیره خاک

دامن عصمت نکنی چاک چاک

عشق ، بلند آمد و دلبر غیور

در ادب آویز! رها کن غرور

چرخ در این سلسله پا در گلست

عقل درین میکده لایعقل است

جان و جسد، خسته این مرهمند

ملک و ملک ، سوخته این غمند

شعر فارسی

از امیر خسرو- در توحید:

ای دو جهان ، ذره ای از راه تو

هیچ تر از هیچ ، به درگاه تو

راز تو بر بیخبران بسته در

باخبران نیز ز تو بی خبر

وصف تو زاندازه دانش فزون

کار تو زاندیشه مردم برون

فکرت ما را سوی تو راه نیست

جز تو، کس از سر تو آگاه نیست

در تو زبان را که تواند گشاد؟

های هویت که تواند نهاد؟

حکم ترا در خم این نه زره

رشته درازست ، گره بر گره

گر همه عالم به هم آیند تنگ

به نشود پای یکی مور لنگ

جمله جهان ، عاجز یک پای مور

واه ! که بر قادر عالم چه زور!

به که زبیچارگی جان خویش

معترف آییم به نقصان خویش

گمشدگانیم درین تنگنای

ره که نماید؟ که تویی رهنمای

خسرو مسکین ، زدل مستمند

طرح به تسلیم رضایت فکند

کار نگویم که چه سان کن بدو

آن چه ز تو می سزد، آن کن بدو

سخن عارفان و پارسایان

عارفی گفته است : اگر الفت عارضی ، میان جان و تن نبود، جان ، چشم به هم زدنی در تن نمی ماند زیرا که میان آن دو، فرق بسیار است و با این همه جان چون یاد سرمنزل دوست کند، نزدیک آید که از شوق بگدازد و آرزوی جدایی از تن کند .

و حافظ چه نیکو سروده است !

چاک خواهم زدن این دلق ریایی ، چه کنم ؟

روح را صحبت ناجنس ، عذابی ست الیم .

و گویی حافظ، مضمون خویش ، از آن کلام گرفته است و عارف رومی (جلال الدین ) به همین شیوه گفته است :

در بدن ، اندر عذابی ، ای پسر!

مرغ روحت بسته با جنس دگر

هر که را با ضد وی بگذاشتند

این عقوبت را چو مرگ انگاشتند

نکته های پندآموز، امثال و حکم

حکیمی گفته است : بهترین چیزها، سه چیز است : زندگی و فراتر از زندگی و آن چه بهتر از زندگی ست اما، زندگی ، راحتی و آسایش است و فراتر از زندگی ، ستوده شدن و خوشنامی ست و آن چه برتر از زندگی ست خشنودی پروردگارست و بدترین چیزها سه چیز است مرگ و فراتر از مرگ و آن چه بدتر از مرگ است اما، مرگ ، ناداری و تهیدستی ست و فراتر از مرگ ، نکوهش و بدنامی است و بدتر از مرگ ، خشم و ناخرسندی خدای تعالی از بنده .

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

علی بن حسین - زین العابدین - (ع ) بدین دعا، در دل شب ، خدا را می خواند خدایا! ستارگان آسمانت فرو مرده اند و دیدگان مردم در خوابست و صدای بندگانت به خاموشی گراییده است و از جانوران نیز فریادی بر نمی آید پادشاهان ، درهای کاخ ها بر خویش بسته اند و پاسبانان پیرامون آنها پاس می دارند و نیاز کسی از درگاه آنان برآورده نمی شود و هیچکس از آنان بهره ای نمی یابد .

پروردگارا! اینک ! تویی که زنده و پایداری نه ترا غنودنی ست و نه خوابی و به چیزی نیز سرگرم نمی شوی و درهای آسمانت بر آنان که ترا می خوانند گشوده است و گنجینه های بخشش و رحمت تو باز است و به آنان که ترا می خوانند، بی هیچ دریغی بهره می رسانی .

خدایا! تو آن بخشنده ای هستی که هیچ خواهنده با ایمانی را از در نمی رانی و خود را از هیچیک آنان پنهان نمی داری به بزرگواریت سوگند! که آنی نیازمندی آنان را از یاد نمی بری و کسی جز تو نیاز آنان را بر نمی آورد .

خدای من ! مرا می بینی و از ماندن من و بینوائیم در پیشگاه خویش آگاهی راز درون مرا می دانی و از آن چه در دلم می گذرد، با خبری و دانی که چه چیز در دنیا و آخرت ، مرا سودمند افتد .

خدای من ! یاد مرگ و بیم نخستین شب گور و ایستادن در پیشگاه تو، خوردن و آشامیدن را بر من تیره می دارد و تندی بیم تو، آب دهانم را می خشکاند و مرا از خوابگاه بر می انگیزد و چگونه آرام گیرد؟ آن که از بیداری فرشته مرگ در بلندای روز و شب آگاهست .

بلکه خردمند چگونه آرام گیرد؟ و داند که فرشته مرگ همواره بیدارست و در کمین که جان او را در هر لحظه ای از شب و روز بستاند .

آنگاه ، امام سر به سجده می گذاشت و رخسار خویش به خاک می نهاد و می گفت : از تو می خواهم که مرا از آرامش جان دادن بهره مند سازی و از گناهم چشم بپوشی تا آنگاه که به ملاقاتت بشتابم .

شعر فارسی

از حافظ:

گرچه از آتش دل ، چون خم می ، در جوشم

مهر بر لب زده ، خون می خورم و خاموشم

قصد جانست طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین ! که درین کار، به جان می کوشم

حاش لله ! که نیم معتقد طاعت خویش

این قدر هست که گه گه ، قدحی می نوشم

هست امیدم ، که علی رغم عدو روز جزا

فیض عفوش ننهند بار گنه بر دوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم

حکایات تاریخی ، پادشاهان

مردی را که از منصور بد گفته بود، به نزد وی آوردند و منصور از او پرسید و مرد دلیل خویش باز گفت منصور گفت : نزد من نیز سخن گویی ؟ مرد گفت : ای امیر! خدای تعالی فرماید: (یوم تاءتی کل نفس تجادل عن نفسها)

فرازهایی از کتب آسمانی

قیصری در (شرح فصوص الحکم ) گوید: (عالم مثال ) عالم روحانی ست که از گوهر نورانی پدید آمده است و شبیه به گوهر جسمانی ست از آن جا محسوس و دارای اندازه است و از سوی دیگر، شبیه به گوهر مجرد عقلی ست در نورانی بودنش و نه مادی ست و نه مجرد عقلی بلکه برزخی ست در میان این دو و هر آن چیز که برزخی میان دو چیز باشد، چیزیست غیر از آن دو و نیز به آن دو چیز همانندست که به واسطه آن ، می تواند به هر یک از آن دو که با عالم خودش مناسبت دارد، شبیه باشد آری ! می توان گفت که (عالم مثال ) جسمی ست نوری ، در غایت لطافت که حد فاصلی ست میان (جوهر مجرد) لطیف و (گوهر جسمانی ) سنگین هر چند که برخی از اجسام ، لطیف تر از برخی دیگر باشد همچو آسمانها نسبت به چیز دیگر .

شعر فارسی

از کتاب شیرین و خسرو دهلوی :

شبی تاریک چون دریای پر قیر

به دریا درفکنده چشمه شیر

ز جنبیدن فلک بیکار گشته

ستاره در رهش سیّار گشته

سوادش تیره چون سودای خامان

به دامان قیامت بسته دامان

غنوده در عدم صبح شب افروز

به قیر انباشته دروازه روز

به گنج صبح ، قفل افکنده افلاک

کلید گنج را گم کرده در خاک

جهان ، چون اژدهای پیچ در پیچ

بجز دود سیه گردش دگر هیچ

شبی زینگونه تاریک و جگر سوز

ز غم بی خواب ، شیرین سیه روز

اگر چه پاسبان بیدار باشد

نه همچون عاشق بیمار باشد

به آب دیده با شب راز می گفت

ز روز بد، حکایت باز می گفت :

کزین بی مهری و تاریک رویی

شبی باری ز بخت من نگویی

به پایان شو! که من زین بیقرار

بخواهم مرد ازین شب زنده داری

مگر سوگند خوردی ؟ ای جهانسوز!

که بعد از مردن شیرین شوی روز

چه خسبی ؟ خیز! ای صبح سیه روی

به آب چشم من ، رخ را فرو شوی !

مگر کردی تو هم ز آشوب غم جوش

که کردی خنده را چون من فراموش

گرفتم ، کز خمار باده دوش

صبوحی گشت مستان را فراموش

چه شد؟ یا رب ! بگه خیزان شب را

که در تسبیح نگشادند لب را

مگر بگسست نای مطرب پیر؟

که بر ناورد امشب ناله زیر

مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد؟

که امشب خاستن را وقت گم کرد

مگر شد بسته مرغ صبح در دام

که بانگی بر نمی آرد بهنگام

گهی باشد که این شب ، روز گردد

دل پر سوز من ، بی سوز گردد

ازین ظلمات غم یابم رهایی

به چشم خویش بینم روشنایی

بسی می کرد زین سان نا امیدی

که ناگه از افق سر زد سفیدی

چو لاله گرچه بودش بر جگر داغ

ز باد صبحدم بشکفت چون باغ

چه خوش بادی ست باد صبحگاهی !

کز او در جنبش آید مرغ و ماهی

در آن دم ، هر دلی کافسرده باشد

اگر زنده نگردد، مرده باشد

دلی کاو نور صبح راستین یافت

کلید کار خود در آستین یافت

همان در زن که ملک عالم آنجاست

وگر زان بیشتر خواهی ، هم آنجاست

چو شیرین یافت نور صبحدم را

به روشن خاطری بر زد علم را

به مسکینی ، جبین بر خاک مالید

ز دل ، پیش خدای پاک نالید

که ای در هر دلی داننده راز!

به بخشایش ، درت بر بندگان باز

ز ناکامی ، دلم تنگ آمد از زیست

تو می دانی که کام چون منی چیست ؟

چو تو امید هر امیدواری

امیدم هست ، کامیدم بر آری .

جز این ، در دل ندارم آرزویی

که یابم از وصال دوست ، بویی

درونم سوخت زین حاجت نهانی

گرم حاجت بر آری ، می توانی

نشاطی ده ! کزین غم شاد گردم

ز زندان فراق آزاد گردم

به سرّ کبریا در پرده غیب !

به وحی انبیا در حرف لاریب !

به نور مخلصان در روسفیدی !

به صبر مفلسان در ناامیدی !

بدان تاریک زندان مغا کی !

به بالین فراموشان خاکی !

به خون غازیان در قطع پیوند!

به سوز مادران در مرگ فرزند!

به آهی کز سر شوری برآید!

به خاری کز سر گوری بر آید!

به مهر اندوده دل های کریمان !

به گرد آلوده سرهای یتیمان !

به شب های سیاه تنگ دستان !

به دل های سفید حق پرستان !

به عشق نو در آغاز جوانی !

به غم های کهن در دل نهانی !

بدان بیدل ! که هستی نایدش یاد

بدان دل ! کاو بود در نیستی ، شاد

بدان سینه که دارد عشق جاوید

به هجرانی که هست از وصل ، نومید

که برداری غم از پیرامن من

نهی مقصود من در دامن من

گرفتارم به دست نفس خود رای

به رحمت ، بر گرفتاران ببخشای !

اگر چه ماجرا هست از ادب دور

تو آنی کز تو نتوان داشت مستور

شعر فارسی

از حافظ:

از تهتک مکن اندیشه ! و چون گل خوش باش !

زانکه تمکین جهان گذران ، اینهمه نیست

از شاه شجاع :

یکچند، طریق ره روان گیرم پیش

وز ناز و نعیم ، یاد نارم کم و بیش

مردانه درین را بپویم پس و پیش

باشد که رسم به آرزوی دل خویش

و نیز از اوست :

ای کرده رخت غارت هوش و دل من !

عشق تو شده خانه فروش دل من

سرّی که مقرّبان از آن محرومند

عشق تو فرو گفت به گوش دل من

و نیز از اوست :

جان در طلب وصل تو شیدایی شد

دل در خم گیسوی تو سودایی شد

اندر طلب وصال تو گرد جهان

بیچاره دلم بگشت و هر جایی شد

پندارم از (ابن حجّاج ) است :

پیر سالخوردی که گناهان بسیار ورزیده است و شتران نیز از بردن او درمانده اند گذران شبها، مویش را به سپیدی برده است و گناه ورزی ها رخساره اش را سیاه کرده است .

و جامی ، این مضمون را از او گرفته است :

جامی که نامه عملش را نیامده

عنوان به غیر مظلمه ، مضمون بجز گناه

موی سیاه را به هوس می کند سفید

روی سفید را به گنه می کند سیاه

حالش تب ندامت و آه و خجالتست

هرگز مباد حال کسی ، اینچنین تباه !

معارف اسلامی

متاءخران عرب (برخی از خوراکی ها را کنیه نهاده اند):

سفره : ابو رجا، نان : ابوجابر، نمک : ابوعون ، آب : ابوغیاث ، شکر: ابوالطّیب ، گردو: ابوالقعقاع ، ماهی : ابوسابخ ، نقل : ابوتمام ، نرگس : ابوالعیناء، شراب : ابوغالب ، دینار: ابوالفرج ، درهم : ابوواضح .

فرازهایی از کتب آسمانی

باآن که (نفس ) غیر از (بدن ) است با اینهمه ، ادراک آن ، از (بدن ) جدا نیست چنان که چون تصور (زید) کنیم ، بدن او نیز در ذهن ما تصویر می شود و این ، به سبب پیوستگی این دو است و از همین جاست که برخی از مردم پنداشته اند که نفس ، همان بدن است و جامی چه خوب گفته است :

ز آمیزش جسم و آلایش جان

چنان گشتم از جوهر خویش غافل

که جان را به صد فکرت از تن بدانی

زهی فکر باطل ! زهی جهل کامل !

و شیخ الرئیس ، در (شفا) آن را بدین سان بیان کرده است چنانکه بدین عبارات و الفاظ می گوید: این اعضاء، در حقیقت ، همانندی کامل با جامه های ما دارند، که بر اثر طول زمانی که آنها را به کار گرفته ایم ، همانند جسم ما شده اند و هر گاه جان ما از قالب بر آید، برهنه بیرون نمی آید و علت این موضوع ، دوام و شدت اتصال (جسم و جان ) است با این فرق که : چون جامه های خویش را از تن بر آوریم ، آن ها را به دور می افکنیم و بدن را عریان می کنیم اما، چون روح از بدن بر آید، کلا از بدن جدا نمی شود از این رو، توجه ما به اعضایمان از این رو که اجرام ما هستند، بیشترست ، تا توجهی که به جامه هایمان داریم و آنها را مانند اجرام خویش می دانیم - پایان سخن شیخ -

شعر فارسی

از ادیب صابر:

کهتر و مهتر و وضیع و شریف

همه از روزگار، رنجورند

دوستان گر به دوستان نرسند

در چنین روزگار، معذورند

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

از کتاب (صفوة الصفوة ) از ابوالفرج بن جوزی : از جعفربن محمدالصادق (ع ) روایت شده است که فرمود: کردار نیک ، کامل نمی شود، مگر به سه شرط: در انجام آن شتاب ورزند، کوچکش بشمارند و پنهانش دارند و نیز از او روایت شده است که گفت : آن که از جفا دیدن تاءثر نپذیرد، نعمت را نیز سپاس نگزارد و نیز او را پرسیدند: علی (ع ) چه فضیلتی داشت که دیگری همانند او نبود؟ و او گفت : از پشینیان در وجود مقدم بود، و بر پسینیان به سابقه نسبت با پیامبر (ص ) و نیز از اوست که گفت : قرآن ظاهری نیک و باطنی ژرف دارد و نیز گفت : چون به خانه برادرت در آمدی ، همه کرامت ها را پذیرا باش ! اما به بالای مجلس منشین ! و نیز گفت : با شاعران مزاح مکنید! که آنان به ستایش بخل می ورزند و به هجو گشاده زبانند و نیز گفت : پروردگارا تو، به چشم پوشی از گناه شایسته تری از من که به شکنجه سزوارترم و نیز گفت : آن که فتنه ای را بیدار کند، خود به کامش فرو رود و نیز گفت : چون باطن آدمی نیکی پذیرد، ظاهرش نیرومندی گیرد و او را پرسیدند: فرزندت (موسی ) (امام موسی کاظم (ع ) را دوست داری ؟ و او گفت : تا بدان جا که می خواستم جز اویم فرزندی نباشد، تا دیگری در محبت من با او شریک نباشد .

شعر فارسی

از نشناس :

اهل عصیان به تولای تو گر تکیه کنند

معصیت ناز کند روز جزا بر غفران

از سعدی :

مرا حاجی یی شانه عاج داد .

که - رحمت بر اخلاق حجّاج باد! -

شنیدم که باری سگم خوانده بود

که از من ، به نوعی دلش رانده بود

بینداختم شانه ، کاین استخوان

نمی بایدم ، دیگرم سگ مخوان !

اگر از لطف ظاهر، طعن غیرت می شود مانع

نمی دانم که مانع می شود لطف نهانی را؟

از بابا فغانی :

برگ عیش دگران ، روز به روز افزونست

خرمن سوخته ماست که با خاک یکی ست

معارف اسلامی

شیخ الرئیس گفت : حکمت ، صناعتی ست نظری ، که انسان به وسیله آن می تواند هر آن چه را که بدان نیاز دارد، در نفس خویش حاصل کند و هر آن چه را که او واجب است ، به دانش خویش ، به دست آورد و به نفس خویش برسد و خود را کامل کند و دانشمند و خردمند شود، همانند عالم وجود و آماده رسیدن به سعادت اخروی شود و آن ، باز بسته به توان انسانی ست .