از سخنان بدیع الزمان همدانی :
کوشش نادار، از پوزش بد پیمان نیک ترست آن که با بینی دراز با ما روبرو شود، با خرطوم فیل با او روبرو خواهیم شد آن که ما را به گوشه چشم بنگرد، به پشیزی می فروشیمش .
یحیی معاذ (رازی ) گفت : شادی بی اندوه را به اندوه بی شادی بخواه یعنی : اگر شادمانی بهشت خواهی ، به دنیا اندوهمند باش !
شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
سالم بن عبدالله بن عمربن الخطاب ، مردی پرهیزگار و پارسا بود و هشام بن عبدالملک ، به روزگار خلافت خویش به کعبه رفت و سالم را دید و او را گفت : ای سالم ! از من چیزی بخواه ! و او گفت : از خدا شرم دارم که در خانه او، از دیگری بخواهم و چون بیرون رفت ، هشام از پی او رفت و او را گفت : اینک ! نیاز خویش از من بخواه ! و سالم گفت : دنیوی خواهم ؟ یا اخروی ؟ هشام گفت : دنیوی بخواه ! سالم گفت : از آن که داشته است نخواسته ام چگونه از تو خواهم ، که نداری .
سالم در پایان ذی حجه سال 106 وفات یافت و هشام بن عبدالملک بر او نماز کرد و در بقیع به خاک رفت .
سخن عارفان و پارسایان
عارفی گفته است : سه چیز موجب سختی دل است بی شگفتی خندیدن ، و بی گرسنگی خوردن و بی نیازی سخن گفتن .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
در اوایل کتاب (مکاسب ) از تهذیب از امام صادق (ع ) روایت شده است که گفت : پروردگار، روزی احمقان گشاده کرده است ، تا خردمندان عبرت گیرند که دنیا نه به کوشش به دست آید و نه چاره سازی .
سیره پیامبر اکرم و ائمه اطهار (ع )
و نیز در آن کتاب از (عبدالاعلی ) روایت شده است که گفت : در روزی گرم ، ابوعبدالله - جعفربن محمدالصادق (ع ) - را در یکی از کوچه های مدینه دیدم و او را گفتم : فدایت شوم ! با مقامی که ترا نزد خداست و خویشی ات با پیامبر(وص ) در چنین روزی ، جان خویش به رنج افکنده ای و او گفت : ای عبدالاعلی ! به طلب روزی بیرون آمده ام ، که به کسی چون تو نیازمند نباشم .
ترجمه اشعار عربی
شعر:
گرده نانی که در گوشه ای بخوری ، و کفی آب سرد که از نهری بنوشی ، اتاقکی تنگ که در آن با خویش خلوت کنی و مسجدی دور از مردم که در آن ، کتاب خدا را بخوانی ، بهتر از آنست که در قصری بلند، تاج بر سر نهی
شعر فارسی
گر دل خوش می طلبی ، زینهار!
کوش ! که دل بر خویش و ناخوش نهی از
شعر فارسی
املح الشعراء شیخ سعدی :
خوشا وقت شوریدگان غمش !
اگر زخم بینند و گر مرهمش
گدایانی از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند، دم در کشند
نه تلخست صبری که در یاد اوست
که تلخش شکر باشد از دست دوست
ملامت کشانند مستان یار
سبک تر برد اشتر مست بار
اسیرش نخواهد رهایی زبند
شکارش نخواهد خلاص از کمند
سلاطین عزت ، گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی
به سروقتشان خلق کی پی برند؟
که چون آب حیوان ، به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود در تنند
دلارام در بر دلارام جو
لب از تشنگی خشک در طرف جو
که آسوده در گوشه خرقه دوز
که آشفته در مجلسی خرقه سوز
به تسلیم ، سر در گریبان برند
چو طاقت نماند، گریبان درند
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
از سخنان عارف کامل ابواسماعیل عبدالله انصاری
الهی ! آن چه تو کشتی ، آب ده ! و آن چه عبدالله کشت ، بر آب ده ! الهی ! ما، معصیت می کردیم ، و دوست تو محمد رسول الله (ص ) اندوهگین می شد، و دشمن تو - ابلیس - شاد فردا اگر عقوبت کنی ، باز دوست اندوهگین شود و دشمن شاد الهی ! دو شادی به دشمن مده ! و دو اندوه ، بر دل دوست منه ! الهی ! اگر کاسنی تلخست ، از بوستانست ، و اگر عبدالله مجرمست ، از دوستانت الهی ! چون توانستم ، ندانستم ، و چون دانستم ، نتوانستم الهی ! این چاشنی که دادی ، تمام کن ! و این برق که تابانیدی ، مدام کن !
و نیز از سخنان اوست : و اگر داری طرب کن ! و اگر نداری ، طلب کن ! صحبت با نااهل تا به جانست و با نااهل ، تاب جان به کودکی پستی ، به جوانی مستی ، به پیری سستی ، پس ، ای مسکین ! خدای را کی پرستی ؟ خوش عالمی ست نیستی ! و هر جا ایستی ، کس نگوید: کیستی ؟ اگر در آیی ، در بازست و اگر نیایی ، حق بی نیازست اگر بر آب روی خسی ، باشی و اگر بر هوا پری مگسی باشی ، دلی به دست آر! تا کسی باشی !
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
در کافی از امام صادق - جعفربن محمد(ع ) آمده است که : شکم از خوردن ، سرکشی می آغازد و نیز: بنده ، چون شکم تهی دارد به خدای خویش نزدیکترست و چون شکم انباشته دارد، مبغوض تر .
ترجمه اشعار عربی
شعر:
خر حکیم ، روزی گفت : اگر روزگار انصاف از دست ندهد، باید من سوار باشم زیرا که من ، نادان بسیطم و سوارم نادان مرکب .
شعر فارسی
از نشناس :
به تیغ می زد و می رفت و باز می نگریست
که ترک عشق نکردی ، سزای خود دیدی .
تفسیر آیاتی از قرآن کریم
از نخستین سفر تورات : ابتدای آفرینش ، گوهریست که خدای تعالی آفرید .
آنگاه ، به هیبت بدان نگریست و اجزای آن ، ذوب شد و آب شد سپس ، از آن آب ، بخاری چون دود بر آمد و آسمان ها از آن پدید آمد و بر روی آب کفی پدید آمد همچون کف دریا و زمین را از آن آفرید و سپس آن را با کوه ها استوار کرد .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
ابودرداء گفت : سه چیز مرا به خنده واداشت و سه چیز چنانم اندوهگین کرد که گریستم اما، آن سه که مرا به خنده واداشت : آرزومندی است که مرگ او را می خواهد و بی خبری که از او بی خبر نیستند و خندانی که با درونی انباشته می خندد و نمی داند که پروردگار از او بخشم است یا خشنود؟
و اما آن ، که مرا به گریه واداشت ، دوری از یاران بود یعنی پیامبر(ص ) و یارانش و بیم رستاخیز و ایستادنم در پیشگاه پروردگار و این که ندانم به کدام سویم فرمان دهد؟ به بهشت ! یا به دوزخ !
شعر فارسی
از نشناس :
تو عاشق دیده و من عاشق معشوق نادیده
مرا آغاز کارست و ترا انجام پرکاری .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
طاووس یمانی گفت : آنگاه که به زیارت خانه خدا بودم حجّاج نیز بود و کسی را به نزد من فرستاد و به نزد او رفتم و مرا به کنار خویش نشاند و اجازه داد تا بر بالین تکیه زنم بناگاه شنید که مردی پیرامون کعبه با صدای بلند تلبیه می کند و گفت او را به نزد من آرید! و آوردند، و او را گفت : از کجایی ؟ گفت : از مسلمانانم حجاج گفت از دینت نپرسیدم گفت : پس ، از چه پرسیدی ؟ گفت : از دیارت گفت : یمنی ام گفت : بردارم - محمدبن یوسف - چگونه است ؟ مرد یمنی ، سخنی گفت : که شنیدن آن حجاج را دشوار آمد و گفت : چه چیز تو را بر آن داشت که چنین سخن گویی و منزلت او را نزد من نمی دانی مرد گفت : آیا منزلت او نزد تو گرامی تر از منزلت من نزد پروردگار است که به خانه او به زیارت آمده و دین خویش می گزارم ؟ و حجاج خاموش ماند و مرد، بی آن که اجازه بگیرد، بر خاست و از پیش او رفت .
طاووس گفت : بر خاستم و از پی او رفتم و با خویش گفتم : مرد حکیمی است که به زیارت خانه خدا آمده است و او دست در پرده زده بود و می گفت : خدایا به تو پناه آورده ام مرا در خشنودی و بخشش خویش گیر! و از شر بخیلان و فرومایه گان نگاه دار! و از آن چه توانگران راست ، بی نیاز گردان پروردگارا! گشایش تو نزدیکست و نیکیت سابقه ای دیرینه دارد و شیوه ات احسانست آنگاه به میان مردم رفت و او را در شب عرفه دیدم که می گفت : پروردگارا اگر این زیارت و رنجی که بر خویش هموار کرده ام ، از من نمی پذیری ، پس ، مرا از اندوه این نپذیرفتن - که در انتظارم آنم - محروم مدار! و آنگاه ، به میان مردم رفت و روز بعد، او را در جمع مردم دیدم که می گفت : وای بر من ! اگر (با تبه کاری ها)مرا بیامرزی و این سخن باز می گفت .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
از سخنان امیرالمؤمنین (ع ) در توصیف پارسایان : آنان ، گروهی از مردم دنیااند و اهل آن نیستند و در دنیا چنان زیست می کنند، که گویی اهل آن نیستند و چنان کار می کنند که گویی پایان آن را می بینند و از سرانجام زشت آن ، پرهیز می کنند .
دل به آخرت سپرده اند و دنیائیان را می نگرند که استخوان مردگان خویش را گرامی می دارند و آنان ، از دلمردگی این زندگان بیشتر به شگفتی اند .
نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف
حکیمان در کتابهای پزشکی گفته اند: عشق ، گونه ای از مالیخولیا، و از بیماری های سوداوی ست و در کتابهای الهی آمده است که عشق از بزرگترین کمالات و تمام ترین سعادت هاست و بسا که گمان رود، که میان این دو سخن ، اختلافی هست اما چنین پنداری بیهوده است زیرا، آن چه پسندیده نیست عشق جسمانی و حیوانی و شهواتی ست و عشق روحانی و انسانی ، پسندیده است عشق جسمانی ، به زودی زوال می پذیرد و به محض به وصال رسیدن ، پایان می پذیرد و عشق روحانی ، پایدار می ماند و پیوسته دوام می یابد .
حکیمی گفت : خدای تعالی ، فرشتگان را از خرد نیامیخته به شهوت آفرید و جانواران را از شهوت نیامیخته به خرد و انسان را از خرد و شهوت از این رو، آن که خردش بر شهوت چیره شود، از فرشتگان بهترست و آن که شهوتش بر خردش غلبه کند، از چهارپایان بدتر و شاعری ، این مضمون به شعر آورده است که پندارم جامی ست :
آدمی زاده طرفه معجونی ست
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر کند میل این ، بود کم از این
ور کند میل آن ، شود به از آن
حکایات تاریخی ، پادشاهان
منصور، به روزگار خلافت (سفاح ) والی ارمنستان بود و روزی ، به دادگری نشسته بود، که مردی از در آمد و گفت : ای امیر! مرا ستمی رسیده است و از تو خواهم که نخست از من ، مثلی بشنوی ، آنگاه ، مرا داد دهی منصور گفت : بگو: و او گفت : پروردگار، بندگان را درجاتی آفریده است کودک ، در دنیا کسی جز مادر خویش نشناسد، و هر چه خواهد، از او خواهد و چون از چیزی بترسد، به او پناه برد سپس ، رتبه اش فراتر رود و داند که پدرش از مادر، بزرگ ترست و از مادر کناره گیرد و چون از چیزی بترسد، به پدر پناه برد آنگاه رتبه اش فراتر رود، و چون بدی به وی رسد، به سلطان پناه برد و از یاری خواهد و چون سلطان به او ستم کند، به خدا پناهد و از او یاری خواهد و خدا او را یاری دهد اینک ! خدا امیر را یاری دهد، که به او پناه آورده ام و تو به نفس خویش بنگر! منصور را دل بر او سوخت و گفت : حاجت خویش بخواه ! و مرد گفت : (ابن نهیک ) بر من ستم کرده است و زمین من به غصب ستانده منصور گفت : سخن خویش را از آغاز برگوی ! و گفت و منصور گریست و فرمان داد، تا زمینش باز دادند و (ابن نهیک ) را که حکومت آن ناحیه داشت ، بر کنار کردند .
شعر فارسی
از نشناس :
ای گرانمایه ترین گوهر پاک !
وای سبک سایه ترین پیکر خاک !
پیکر خاک طلسمی ست ، تو گنج
گنجی از بهر ازل ، گوهر سنج
این گوهر را چه شود قدر شناس ؟
برهی ز آفت امید و هراس
خرقه کز وی نه دلت خشنودست
چشمه چشمه ، زره داوودست
باشد از ناوک هستیت پناه
داردت از تپش عجب ، نگاه
چون بر آن خرقه زنی بخیه ، مدار!
چشم بر رشته کس سوزن وار
خشک مانی که شب از دریوزه
به کف آری که گشایی روزه
خوش تر از مائده کرده خمیر
بر سر خوان شه از شکر و شیر
پات بی کفش ز فقرست و فنا
کفش گویی زده بر فرق غنا
از شکاف ار قدمت مضطربست
صد در رحمت از آن در عقبست
موی ژولیده گرد آلودت
خوش کمندیست سوی مقصودت
شب دی ، خانه تو گلخن گرم
مهد سنجاب تو خاکستر نرم
روز سرمات به بالای عبا
بر تو خورشید ز زربفت قبا
دست خالی ز درم یا دینار!
گر سر افراز شوی همچو چنار
به که بار خار و خس آیی همسر
مشت چون غنچه پر از خرده رز
کهنه ابریق سفالیت به دست
دسته و نایژه اش دیده شکست
در قیامت ، به ترازوی حساب
چر بد از مشربه های زر ناب
پرده بر چشم جهان بین مپسند!
هر چه پرده ست ، از او دیده ببند!
هر چه رویت به سوی خود کرده ست
گر همان جان تو باشد، پرده ست
کسب اسباب ، بود پرده گری
شیوه فقر و فنا، پرده دری
مردمی کن ! همه را یک سو نه
ورنه در فقر و فنا زن توبه
شعر فارسی
از امیر خسرو:
بارها با خود این قرار کنم
که روم ، ترک عشق یار کنم
باز، اندیشه می کنم که : اگر
نکنم عاشقی ، چه کار کنم ؟
دلم را آرزوی گلعذاری ست
که در هر سینه از وی خار خاری ست
به تیغ دوست باید جان سپردن
به مرگ خویش مردن ، سهل کاری ست
تن خود را از آن رو دوست دارم
که ترکیبش ز خاک رهگذاری ست
سگ کوی خودم خواندی ، عفی الله !
اگر من آدمی باشم ، همین بس !
حکایاتی کوتاه و خواندنی
خلیفه زاده ای خادم خویش را گفت : مرا نیم در هم سبزی بخر!
ادیبی این شنید و گفت : خدا را که این (پسر) هیچگاه رستگار نخواهد شد گفتندش : چگونه دانستی ؟ و او گفت : پناه بر خدا! خلیفه زاده ای که نیمی از درهم بشناسد، چگونه رستگار شود؟
شعر فارسی
از سعدی :
بداندر حق مردم نیک و بد
مکن ! ای جوانمرد صاحب خرد!
که بد مرد را خصم خود می کنی
وگر نیک مرد است ، بد می کنی
و نیز از اوست :
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود
روان شد به مهمانسرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر
روان خونش از استخوان می چکید
همی گفت و از هول جان می دوید
که گر رستم از دست این تیر زن
من و موش و ویرانه پیر زن
نیرزد عسل جان من زخم نیش
قناعت نکوتر به دوشاب خویش
نکته های پندآموز، امثال و حکم
حکیمی گفت : آنچه در بخشی از عمر خویش ، خواری دانش آموزی تحمل نکند، در همه زندگی ، خواری نادانی کشد .
حکیمی گفت : مردم گویند: چشمان بگشای ! تا ما را بینی و من گویم : چشمان بربند! تا بینی !
حکایات تاریخی ، پادشاهان
در سال 413 (هجری ) در ایام حج ، مردی از مصر به مکه آمد و به سوی (حجرالاسود) رفت و مردم پنداشتند که می خواهد به سنگ تبرک جوید و آنگاه (دبوسی ) را که زیر جامه پنهان داشت ، بر آورد و سه ضربه بر سنگ زد و فریاد بر داشت که تاکی این سنگ بپرستید؟ و مگر آن که محمد مرا باز دارد، و گرنه امروز این خانه ویران کنم و مردم فراهم آمدند و او را گرفتند و چهار تن از یارانش او را کشتند و سوزاندش که نفرین خدا بر او باد! و او موهایی سرخ رنگ داشت و پیکری بلند و فربه .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
ارسطو به اسکندر نوشت : هر با کرامتی ، به گذشت روزگار کهنگی پذیرد، و یاد آن بمیرد، مگر آن یاد نیکی که از وی به دل ها راه یافته است و از پدران به پسران رسد .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
حسن بصری به عمربن عبدالعزیز نوشت : اما بعد، زندگی هر چه به درازا کشد، به نیستی انجامد پس ، از فناپذیری که پایدار نماند، برای روزگار پایدار فناناپذیرت بهره برگیر!
از نامه لقمان حکیم : پنهان داشتن آن چه دیده ای ، نیکوتر است از آوازه در انداختن از آن چه پنداشته ای .
ابو مسعود گفت : همه دنیا غم و اندوه است ، و اگر شادمانی یی اتفاق افتد، سودی است .
حکیمی گفت : آن که همواره سستی کند، آرزویش به نومیدی انجامد .
و نیز گفت : آن که بر مرکب کوشش سوار شود، بر دشمن خویش چیره آید .
و نیز گفته اند: آن که بکوشد، به آرزو رسد .
و نیز گفته اند: زیانبارترین چیزها زبانست ، که آدمی ، از دشمنی آن ، آگاه نیست .
حکیمی را گفتند: با دوستان خویش چگونه آمیزی ؟ گفت : با ایشان دورویی نکنم و چندان که شایسته اند با آنان رفتار کنم .
شعر فارسی
از نشناس :
فریاد از این غصّه ! که درد دل ما را
هرچند شنیدی ، همه افسانه گرفتی
شاهی ! همه روز مَی کشیدی
روزی دو سه نیز پارسا باش !
از سعدی
رئیس دهی با پسر در رهی
گذشتند بر قلب شاهنشهی
پسر، چاوشان دید و تیغ و تبر
قباهای اطلس ، کمرهای زر
یلانی کماندار و شمشیر زن
غلامان ترکش کش تیر زن
یکی ، در برش پرنیانی قبا
یکی ، بر سرش خسروانی کلا
پسر کانهمه شوکت پایه دید
پدر را به غایت فرومایه دید
که حالش بگردید و رنگش بریخت
زهیبت به بیغوله ای در گریخت
پسر گفتش : آخر بزرگ دهی
به سرداری ! از سر بزرگان مِهی
چه بودت که ببریدی از جان امید؟
بلرزیدی از باد هیبت چو بید
بلی ! گفت : سالار فرمان دهم
ولی عزتم هست ، تا در دهم
بزرگان از آن دهشت آسوده اند
که در بارگاه ملک بوده اند
تو ای بیخبر! همچنان در دهی
که بر خویشتن منصبی می نهی
شعر فارسی
در حدیث آمده است که : چون پیری فرتوت توبه کند، فرشتگان گویند: اینک ! که حس هایت به خاموشی گراییده اند و نفس هایت سردی گرفته اند توبه کنی ؟
شعر فارسی
از حسن دهلوی :
ای حسن ! توبه آن گهی کردی
که ترا قوت گناه نماند
با دل گفتم که : توبه باید کردن
دل گفت : بلی ! چو خیر و مایه نماند
ببین ! با یک انگشت از چند بند
به صنع الهی به هم درفکند
پس آشفتگی باید و ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی
نماز من ، به چه ملت قبول می افتد؟
به ملتی که عبادت ، گناه می باشد .
پادشاهی را گفتند: فلان کس فرزند ترا دوست دارد، او را بکش ! و او گفت : اگر هر که ما را دوست دارد یا دشمن دارد، بکشیم ، ممکنست که کسی بر روی زمین نماند .
شعر فارسی
از نشناس :
ای وصل تو، برتر از تمنای امید!
ناپخته بماند با تو سودای امید
من در تو کجا رسم ؟ که آنجا که تویی
نه دست هوس رسید و نه پای امید
از نشناس :
دی کز تو گذشت ، هیچ از او یاد مکن !
فردا که نیامده است ، فریاد مکن !
بر رفته و بر نامده بنیاد مکن !
حالی دریاب ! و عمر را بر باد مکن
ای بیخبر!این نفس مجسم هیچست
وین دایره و سطح مخیم هیچست
دریاب ! که در نشیمن کون و فساد
وابسته یک دمی و آن هم هیچست
آن که گفتم با تو خواهم دلبر دیگر گرفت
هم تویی و با تو خواهم عاشقی از سرگرفت
نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف
حکیمانی که قانون علمی را در جهان حاکم کرده اند و بیشتر دانش ها از آن انتشار یافته است و ستون های حکمت اند، یازده تن اند: 1 - افلاطون الهی 2- ابرخس 3 - بطلیموس : در رصد و هیئت و مجسطی 4 و 5 - بقراط و جالینوس : در پزشکی 6، 7، 8 - ارشمیدس و اقلیدس و ابلینوس : در فنون مختلف ریاضیات 9 - ارسطو: در علوم طبیعی و منطق : 10، 11 - سقراط و فیثاغورس : در اخلاق .
شعر فارسی
از شیخ (؟):
چو گوهر پاک دارد مردم پاک
کی آلوده شود در دامن خاک ؟
گل سرشوی ، ازین معنی که پاکست
به سربر می کنندش ، گرچه خاکست
از بند عشق ، هیج دلی را گشاد نیست
شادان مباد! هر که بدین مژده شاد نیست
حکایاتی از عارفان و بزرگان
حکایت شده است که دو تن از عارفان ، دو کاروانسرا برای (فرود آمدن ) مسافران ساختند و خود نیز به خدمت در ایستادند وقتی ، یکی ، از هدف آن دیگری پرسید و او گفت : دامی گسترده ام شاید که شکاری بگیرم و آن یک گفت : من در پی صید شکار نبوده ام .
و این ، نشانه آنست که نخستین ، خواسته است از آفریدگان به آفریدگار برسد و آن دیگری در پی آن بوده است که از آفریدگار به آفریدگان رسد .
شعر فارسی
از کتاب اسکندرنامه از عارف بلند پایه نظامی در موعظه و امثال :
به مردم درآویز! اگر مردمی
که با آدمی خوگرست آدمی
اگر کان و گنجی ، چو نایی به دست
بسی گنجی زین گونه در خاک هست
چو دوران ، ملکی به پایان رسد
بدو دست جوینده آسان رسد
اگر ماهی از سنگ خارا بود
شکار نهنگان دریا بود
زباغی که پیشینگان کاشتند
پس آیندگان میوه برداشتند
چو کشته شد از بهر ما چند چیز
زبهر کسان ما بکاریم نیز
هر شب به هوای خاک پایت
دیده به ره صباست ما را
از نشناس :
شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
ای عجب ! من عاشق این هر دو ضد
به عشوه عاشقی را شاد می کن !
مبارک مرد را آزاد می کن !
زفردا و ز دی کس را نشان نیست
که این رفت از میان ، آن در میان نیست
یک امروزست ما را نقد ایام
بر آن هم اعتمادی نیست تا شام .
نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف
عقل بر دو گونه است : غریزی و مستفاد وجود عقل غریزی در کودک همانند وجود نخل است در هسته و سنبله در دانه و عقل مستفاد: آنست که تحصیل می شود و انسان نمی داند که چگونه آن را به دست آورده است و از کجا حاصل کرده است و پیدایش آن ، به دست خود آدمی زاد است .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
حکیمی گفت : از جویندگان دانش خویش ، به خوبی جستجو کن ! و آنان را همچون خویشان خود، مورد توجه قرار ده !
عیسی گفت : دانش را با سپردن آن به دست نااهلان تباه مسازید! که بدان ستم ورزیده اید و از شایستگان آن دریغ مدارید! که بدانان ستم ورزیده اید .
ناموری گفته است : از نشانه های آن که خدای تعالی از بنده ای روی برتافته است ، آنست که او را به چیزی سرگرم دارد، که نه دنیایش را سودمند افتد و نه دینش را .
و نیز گفته اند: اگر خواهی ارزش خویش بدانی ، بنگر! که به چه چیزی دل بسته ای .
حکیمی را گفتند: کدام یک از دوستان خویش را دوست تر داری ؟ گفت : آن که تباهی از من برگیرد و مرا تیمار داری کند و لغزشم را پیش گیرد .
شعر فارسی
از شاه طاهر:
ما، بی تو، دمی شاد به عالم نزدیم
خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم
بی شعله آه ، لب زهم نگشودیم
بی قطره اشک ، چشم بر هم نزدیم
از سعدی :
ندانی که شوریده حالان مست
چرا بر فشانند بر رقص دست
که شاید دری بر دل از واردات
فشاند سر دست ، بر کاینات
حلالش بود رقص بر یاد دوست
که هر آستینیش جانی در اوست
گیرم به نقاب درکشی رخسارت
یا پست کنی بر غم من گفتارت
دانم نتوانی بنهفتن باری
چستی قد و چابکی رفتارت
فرازهایی از کتب آسمانی
انسان مسافرست و شش منزل طی می کند سه منزل پیموده است و سه منزل در پیش دارد آن سه که پیموده است : نخستین آن ، از نیستی به صلب پدر رسیدنست و به ترایب مادر آمدن که خدای تعالی فرماید: (یخرج من بین الصّلب و الترائب ) و دومین آن ، رحم مادر است که پروردگار گوید: (هو الذی یصوّرکم فی الارحام کیف یشاء) و سومین ، از رحم به فضای دنیا آمدن که خدا گوید: (و حمله و فصاله ثلثون شهرا)
و آن سه منزل که در پیش دارد: نخستین آن گور است که پیامبر(ص ) فرمود: (القبر اول منزل من منازل الاخرة ؛ و آخر منزل من منازل الدنیا) و دومین ، عرصه رستاخیزیست که خدای تعالی گفت : (و عرضوا علی ربک صفا) و سومین : بهشت ، یا دوزخ ، که پرودگار گفت : (فریق فی الجنة و فریق فی السّعیر) .
و ما، اینک : چهارمین مرحله را می پیماییم و دوران پیمودن آن ، روزگار عمر ماست و روزگار ما فرسنگ های آن و ساعت های ما آرزوهایمان است و نفس ها که می کشیم و گام ها که برمی داریم .
بسا افراد که فرسنگ ها در پیش دارند! و بسا که آرزوها دارند! و چه بسیار که گامی چند بیش برای آنان نمانده است به خدا پناه می بریم ! از مرگی که برای آن ، زاد راهی نساخته ایم .
شعر فارسی
از نشناس :
شاها! دل آگاه ، گدایان دارند
سر رشته عشق ، بینوایان دارند
گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
گر درنگری ، برهنه پایان دارند
رقم کن پانزده در پانزده ، سبع المثانی را
به تثلیث قمر یا مشتری ، یا زهره ، یا خورشید
چو کردی این عمل ، چون تاج به فرق سرت جاده !
که آید از پی پابوست از چرخ سیم ناهید
زتاءثیرات این لوح عظیم القدر می گردد
کمینه بنده ات قیصر، دگر خاقان وهم جمشید
حکایات پیامبران الهی
از امیرالمؤمنین (ع ) روایت شده است که فرمود: روزی با پیامبر(ص ) می رفتیم و من با او بودم به گروهی رسیدیم و پیامبر(ص ) پرسید: این جمع شدن برای چیست ؟ او را گفتند: دیوانه ایست پیامبر گفت : این مبتلایی ست و دیوانه ، آن کسی است که در راه رفتن تکبر می ورزد و شانه های خود را به حرکت می آورد و آنگاه ، از خدا آرزوی نیکی دارد و خویش گناه می ورزد .
شعر فارسی
از نشناس :
هستی ، برای ثبت ثنایت صحیفه ایست
کاغاز آن ، ازل بود، انجام آن ، ابد
در جنب آن صحیفه چه باشد؟ اگر به فرض
صدنامه در ثنای تو افشا کند خرد
نتوان صفات تو زطلسم جهان شناخت
احکام آن نجوم نگنجد در این رصد
هرگونه اعتقاد کنندت ، نیی چنان
ما را در این قضیه جز این نیست معتقد
قرب ترا نبود سبب جز فنا و فقر
طوبی لمن تیهاء للقرب واستعد
لبیک گفت لطف تو هر جا برهمنی
بر جای یاصنم ! به خطا گفت : یا صمد
جاهل بود نفور زنور حضور تو
آری زآفتاب رمد صاحب رمد
پایان کتاب
شعر:
تا آنگاه که کبوتر بر شاخه درخت به نوا مشغولست .
و تا آن زمان که بوستان می خندد و ابر می گرید .
پیوسته ، صاحب این کتاب ، ارزشش فزونی گیراد!