کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی0%

کشکول شیخ بهائی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

کشکول شیخ بهائی

نویسنده: شیخ بهائی
گروه:

مشاهدات: 107191
دانلود: 9121

توضیحات:

کشکول شیخ بهائی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 107191 / دانلود: 9121
اندازه اندازه اندازه
کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی

نویسنده:
فارسی

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

زمخشری گفته است :

دانش ، ویژه پروردگار بخشنده است و جز او در نادانی های خویش فرو می روند خاک را با دانش ها پیوندی نیست ، او می کوشد، تا دریابد، که نمی داند .

ترجمه اشعار عربی

امام رازی گفت :

سرانجام کار عقل ها، پایستگی ست و سعی جهانیان به گمراهی می انجامد .

از درازی عمر، جز قیل و قال بهره دیگری نتوانیم برد

روح های ما، در تن هامان اسیرند و نتیجه دنیا آزار و بیچارگی ست .

شعر فارسی

و نیز به همین شیوه ، به فارسی سروده است :

هرگز دل من ز علم محروم نشد

کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد، که هیچ معلوم نشد

چه شتابست در کرشمه و ناز؟

ما گرفتار روزگار دراز

شعر فارسی

مولوی معنوی :

ای جفای تو راحت خوب تر!

انتقام تو ز جان محبوب تر

نار تو اینست ، نورت چون بود؟

ماتمت اینست ، سورت چون بود؟

نالم و ترسم که او باور کند

وز کرم ، آن جور را کمتر کند

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد

این عجب ! من عاشق این هر دو ضد

عشق از اول سرکش و خونی بود

تا گریزد هر که بیرونی بود

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

از مؤلف در پاسخ صدارت پناه :

تا سرو قباپوش را دیده ام امروز

در پیرهن از ذوق نگنجیده ام امروز

هشیاریم افتاد به فردای قیامت

زان باده که از دست تو نوشیده ام امروز

صد خنده زند بر حلل قیصر و دارا

این ژنده پر بخیه که پوشیده ام امروز

افسوس ! که بر هم زده خواهد شد، از آن روی

شیخانه بساطی که فرو چیده ام امروز

بر باد دهد توبه صد همچو بهائی

آن طره طرار که من دیده ام امروز

شعر فارسی

فغانی :

فکر دگر نماند، فغانی بیار جان !

عاشق بدین خیال و تاءمل ندیده ام

از آن چه به خاطرم گذشت در ششم رمضان به (ولایت ) محروسه شیروان :

ای آن که دلم غیر جفا از تو ندید

وی از تو حکایت وفا کس نشیند

قربان سرت شوم ! بگو از ره لطف :

لعلت به دلم چه گفت ! کز من برمید

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

و نیز از مؤلف است به عربی در همین مضمون :

ای ماه تمام ! که جدائیش مرا گداخته است .

تا از من دور شدی ، صبر و توان از من دور شد

تو را به خدا سوگند! چشمانت به دل من چه گفتند؟ و چه شنیدند؟

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

به بدیهه در کاشان سروده ام :

نان که شمع آرزو، در بزم عشق افروختند

از تلخی جان کندنم ، از عاشقی واسوختند

دی ، مفیتان شهر را تعلیم کردم مساءله

و امروز اهل میکده ، رندی زمن آموختند

چون رشته ایمان من ، بگسته دیدند اهل کفر

یک رشته از زنار خود، در خرقه من دوختند

یارب ! چه فرخ طلابعند! آنان که در بازار عشق

دردی خریدند و غم دنیا و دین بفروختند

در گوش اهل مدسه یارب ! بهائی شب چه گفت ؟

کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

ترجمه اشعار عربی

ابن دقیق العبد سروده است :

در جستجوی زندگی ، خویش را میان (خواری ) و (آز) فرسودی

عمر خویش تباه کردی ، و در آن ، نه عیش سبکسرانه ای داشتی و نه وقاری تکریم آمیز .

در دنیا لذت ها را فروگذاشتی و در آخرت نیز همه چیز را یک سو گذاشتی و گذشتی .

ترجمه اشعار عربی

از سعدالدین بن العربی :

ببینم ، روزگار بخیل اجازه نزدیک شدن به شما و بهره مندی از همدمان دانایی را خواهد داد؟

دوستانم ! اگر مرا در نزد شما، قدر و پایگاهی نیست ، شما را نزد من هست .

ترجمه اشعار عربی

القیراطی :

دسته های مردم ، از گور او، با دستی تهی و قلبی سرشار (از اندوه ) باز گذاشتند .

آنگاه ، سنگینی بار مصیبت را در یافتند چه ، ارزش خورشید را پس از فرو رفتن آن ، می دانند .

شعر فارسی

از وحشی :

بر دری ، ز آمد شد بسیار، آزاریم هست

گر خدا صبری دهد، اندیشه کاریم هست

صبر در می بندد، اما نیستیم ایمن زخود

خاطر پررخنه و کوتاه دیواریم هست

گر شود، ناچار دندان بر جگر باید نهاد

چاره خود کرده ام ، جان جگر خواریم هست

کی گریزیم از درت ؟ اما زمن غافل مباش !

نقش دیوارم ، ولیکن پای رفتاریم هست

گرچه ناید بندگی من به کار کس ، ولی

گر تو هم خواهی که بفروشی ، خریداریم هست

شعر فارسی

از نظامی :

قدر دل و پایه جان یافتن

جز به ریاضت نتوان یافتن

جثه خود پاک تر از جان کنی

چون که چهل روز به زندان کنی

مرد، به زندان شرف آرد به دست

یوسف ازین روی به زندان نشست

رو! به پس پرده و بیدار باش !

خلوتی پرده اسرار باش

هرچه خلاف آمد عادت بود

قافله سالار سعادت بود

شعر فارسی

از خاقانی (520 - 595 ه)

همچنین فرد باش ! خاقانی !

کافتاب اینچنین دل افروزست

یار، موی سفید دید و گریخت

که به دزدی ، دلش نو آموزست

آری ! از صبح ، دزد بگریزد

گر پی جان سلامت اندوزست

گرچه مویم سفید شدبی وقت

سال عمرم هنوز نوروزست

شب کوته ، که صبح زود دمد

نه نشان درازی روزست

ترجمه اشعار عربی

از یکی از شاعران :

با کسی دوستی کن ! که بزرگوار و عفیف و با حیا و بخشنده باشد

و چون تو گویی : نه ! گوید: نه ! و آنگاه که گویی : آری ! گوید: آری !

شعر فارسی

امیر خسرو، در ستایش (خاموشی ) گفته است :

سخن ، گرچه هر لحظه دلکش تر است

چو بینی ، خموشی از آن بهتر است

در فتنه بستن ، دهان بستن است

که گیتی به نیک و بد آبستن است

پشیمان ز گفتار دیدم بسی

پشیمان نگشت از خموشی کسی

شنیدن ، زگفتن به ، از دل نهی

کزین پر شود مردم ، از وی تهی

صدف زان گشت جوهر فروش

که از پای تا سر، همه گشت هوش

همه تن زبان گشت شمشیر تیز

به خون ریختن زان کند رستخیز

شعر فارسی

نیز از اوست :

نور خدا بردمد از خوی خوش

مو، به سفیدی کشد از بوی خوش

مکرم اگر چند کشد جور دهر

هم دهد از منفعت خویش ، بهر

در که شکستند، نه باطل شود

سرمه چشم و فرح دل شود

مردمی از مردم بی رو که دید؟

روی در آیینه زانو که دید؟

شعر فارسی

ازخاقانی :

خاقانی را مپرس کز غم

ایام ، چگونه می گذارد؟

جو جو ستد، آنچه دادش ایام

خرمن خرمن همی سپارد

شعر فارسی

و نیز از خاقانی است :

عذر داری ، بنال خاقانی !

کاهل کو داری ، آشنا کمتر

دشمنانت زخاک بیشترند

دوستانت زکیمیا کمتر

شعر فارسی

از نشناس :

وقت غنیمت شمار

ورنه چو فرصت نماند

ناله ، کرا داشت سود؟

آه ، کی آمد به کار؟

ترجمه اشعار عربی

از شیخ جمال الدین مطروح :

در آغوشش کشیدم ، و از بوی خوش او مست شدم بوی او به شاخه تازه ای میمانست که به نسیم ، سیراب شده باشد .

مست شدم لیکن نه از باده بلکه شراب دهان او مرا سرمست کرد .

زیبایی ، غلام اوست و از آنست که بر دل ها چیره است

چون عشق کارگر افتاد، ملامتگر به ملامتم برخاست .

در عشق او، نه به پایان می رسم ، نه باز می گردم و نه روی می گردانم پس بگذار! تا نکوهشگر، یاوه بسراید .

تا تو زنده ای به خدا که اندیشه آرامش و فراخی عیش از خاطر نمی گذرد .

اگر زنده بمانم به عشق او زنده ام و اگر در اشتیاق او بمیرم چه نیکو مرگی ست !

ترجمه اشعار عربی

از ارّجانی :

می بینم که برای از میان بردن من ، میان روزگار و موی من ستیزی ست

روزگارم سیاه است و مویم سپید و چنین بود که : روزگار سپید بود و مویم سیاه .

شعر فارسی

از سنایی (437 - 525 ه)

خدایا! ز خوانی که بهر خاصان

کشیدی ، نصیب من بی نوا کو؟

اگر می فروشی ، بهایش که داده ست ؟

و گر بی بها می دهی ، بخش ماکو؟

ترجمه اشعار عربی

از نشانس :

آرزویم دیر شد و رنجم افزونی گرفت به خدا سوگند! که از عشق بی نیاز بودم .

چنان شده ام ، که اگر آشنایی را بینم ، اشک من بر دیدار او پیشی گیرد .

ترجمه اشعار عربی

دیگری گفته است : ای دوری گزیدگان ! که با فراق خویش احوال مرا دگرگون کرده اید بر جفای شما ناتوان شده ام .

به مبتلای خویش ، وصالی ارزانی دارید عمر گذشت و احوال من چنین است .

ترجمه اشعار عربی

از ابن واصل :

جوان مرده دلی که از عشق تهی ست ، زنده ایست که همچون مردگان بر زمین می خرامد

اگر جوانی را به شمار عمر گذارند، بهتر آنست که روزگار پیری را نیز از عمر او بدانند .

معارف اسلامی

نام های پیامبرانی که ذکرشان در قرآن عزیز آمده است ، بیست و پنج پیامبر است : محمد (ص )، آدم ، ادریس ، نوح ، هود، صالح ، ابراهیم ، لوط، اسماعیل ، اسحاق ، یعقوب ، یوسف ، ایوب ، شعیب ، موسی ، هارون ، یونس ، داوود، سلیمان ، الیاس ، ایسع ، زکریا، یحیی ، عیسی و همچنین (ذوالکفل )نزد بیشتر مفسران .

گزیده ای از کتابها و تاءلیفات

امام فخر رازی در (تفسیر کبیر) نقل کرده است ، که متکلمان بر این نکته اتفاق نظر دارند که : آن که از ترس از عذاب ، یا طمع ثواب عبادت یا دعا کند، عبادت و دعای او درست نخواهد بود و گفته خدای بزرگ را یاد کرده است که گفت : (ادعوا ربکم تضرعا و خفیة ) (خدایتان را به زاری و به آهستگی بخوانید - سوره 7 - آیه 55) و نیز در اوایل تفسیر سوره فاتحه به قطع گفته است ، که اگر نمازگزار بگوید: به جهت ثواب ، یا گریز از جزا، نمازگزار، نمازش باطل است .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

نیشابȘљɠ، به هنگام تفسیر این آیه ( . و لا تلمزوا انفسکم و لا تنابزوا بالالقاب ) (و هرگز عیب جویی از همدینانتان نکنید! و با لقب های زشت یکدیگر را مخوانید! - سوره 49 - آیه 11) به ذکر پاره ای از اوصاف (حجاج ) (یوسف ) پرداخته و گفته است : که او یکصد هزار نفر را بدون هیچ گناهی به تدریج کشته است و (پس از مرگ او) در زندانش هشتاد هزار مرد و سی هزار زن را یافته که سی و سه هزار نفرشان مستوجب هیچ عقوبتی از قطع عضو و قتل و به دار آویخته شدن نبودند .

شعر فارسی

از مثنوی معنوی :

آفتی نبود بتر از ناشناخت

تو بر یار و ندانی عشق باخت

یار را اغیار پنداری همی

شادیی را نام بنهادی غمی

این چنین نخلی که قد یار ماست

چون که ما دزدیم ، نخلش دار ماست

شعر فارسی

از حدیقه :

صوفیان در دمی دو عید کنند

عنکبوتان ، مگس قدید کنند

آن که از دست روح قوت خورد

کی نمکسود عنکبوت خورد؟

شعر فارسی

نیز از حدیقه :

زالکی کرد سر برون زنهفت

کشته خود چو خشک دید، بگفت :

ای همه آن تو، چه نو، چه کهن

رزق ، برتست ، هر چه خواهی کن !

شعر فارسی

شیخ اوحدی کرمانی راست :

آنکس که صناعتش قناعت باشد

کردار وی از جمله طاعت باشد

زنهار! طمع مدار! الا ز خدای

کاین رغبت خلق ، نیم ساعت باشد

شعر فارسی

از مؤلف بهاءالدین محمد

جور کم به زلطف کم باشد

که نمک بر جراحم باشد

جور کم بوی لطف آید از او

لطف کم ، محض جور زاید از او

لطف دلدار، این قدر باید

که رقیبی از او به رشک آید

شعر فارسی

از اوحدالدین کرمانی :

در خانه دلم گرفت از تنهائی

رفتم به چمن چو بلبل شیدائی

چون دید مرا سرو، سر جنباند

یعنی : به چه دلخوشی به بستان آیی ؟

شعر فارسی

از مجد همگر (وفات 686):

مرا ز روی تعجب ، معاندی پرسید:

پدر ز روی چه معنی نداشت روح الله ؟

جواب دادم و گفتم که : او مبشر بود

به احمد قرشی جمع خلق را زاله

مبشر از پی آن ، تا که مژده آرد زود

روا بود که دو منزل یکی کند در راه

شعر فارسی

از عبدی گنابادی :

هر که سخن را به سخن ضم کند

قطره ای از خون جگر کم کند

شعر فارسی

از مثنوی معنوی :

باده نی در هر سری شر می کند

آنچنان را آنچنان تر می کند

گر بود عاقل ، نکوتر می شود

ور بود بد خوی ، بدتر می شود

لیک ، چون اغلب بدند و بد پسند

بر همه می را محرم کرده اند

حکم غالب راست ، چون اغلب بدند

تیغ را از دست رهزن بستدند

شعر فارسی

از جامی :

مجموعه کونین به آیین بستن

کردیم تفحص ورقا بعد ورق

حقا که نخوانیم و ندیدیم در او

جز ذات حق و شؤ ون ذاتیه حق

شعر فارسی

از خاقانی

خاقانیا! به تقویت دوست دل مبند!

وز غصه و شکایت دشمن جگر مخور!

بر هیچ دوست تکیه مزن ! کاو به عاقبت

دشمن به عیب کردنت افزون کند هنر

ترسی ز طعن دشمن و گردی بلند نام

بینی غرور و دوست شوی پست و مختصر

پس ، دوست دشمن است ، به انصاف باز بین !

پس دشمن است دوست ، به تحقیق درنگر!

گر عقلت این سخن نپذیرد که گفته ام

این عقل را نتیجه دیوانگی شمر

11

فرازهایی از کتب آسمانی

محقق تفتازانی در (شرح کشاف ) پیرامون این آیه : (و اذ قیل لهم تعالو الی ما انزل الله ) (و چون به ایشان گفته شد که به حکم خدا و رسول باز آیید - سوره 4 - آیه 61) گوید: بنی حمدان پادشاهی بودند که چهره هایشان زیبا بود و زبان هاشان فصیح و دست هاشان بخشنده و (ابو فراس ) در بلاغت و بزرگواری و اسب سواری و دلیری ، یگانه آنان بود چنانکه صاحب بن عباد گفت : شعر، به پادشاهی شروع شد و به پادشاهی ختم یعنی : امری القیس و ابو فراس او در ادب سر آمد بود و به کمال رسیده بود در یکی از جنگ ها به اسارت رومیان در آمد و سروده های روزگار اسارت او در لطافت و رقت معنی ، مشهور است و از آنهاست که از شنیدن (قوقو) کبوتری بر درختی بلند در نزدیکی خود سرود:

می گویم و کبوتری در نزدیکی من می نالد ای همدم ! آیا از حال من آگاهی ؟

ای پناه عشق من ! امید! که هیچگاه ، به بلای هجران دچار نیایی ! و هیچگاه غم ها بر تو نتازد! ای همدم ! روزگار میان من و تو به انصاف رفتار نکرد بیا! تا غم هایمان را بخش کنیم .

آیا گرفتار می خندد؟ آزاد شده می گرید؟ غمگین خاموش ؟ و خاطر آسوده ای می نالد؟

من از تو، به گریستن سزاوارترم لیکن اشک من ، در رویدادهای روزگار، بهایی گزاف دارد .

شعر او در اینجا به پایان می رسد و منظور از استشهاد آن ، واژه (تعالی ) به کسر لام است که درست آن (تعالی ) به فتح لام است .

شعر فارسی

از سخنان امیر خسرو - در ارج نهادن به گرد هم آیی یاران -

گر آسایشی خواهی از روزگار

جمال عزیزان غنیمت شمار!

به جمعیت دوستان روی نه !

پراکندگان را به یک سوی نه !

به دوری مکوش ! ارچه بد خوست یار

که دوری خود افتد سرانجام کار

اگر جامه تنگست ، پاره مکن

که خود پاره گردد چو گرد کهن

مزن شاخ ! اگر میوه تلخست نیز

خود افتد، چو پیش آیدش برگ ریز

چو لابد جدایی ست از بعد زیست

به عمدا جدا زیستن بهر چیست ؟

کجابودی ای مرغ فرخنده پی ؟

چه داری خبر از حریفان حی ؟

بشادی کجا می گذارند گام ؟

سفر تا چه جایست ؟ و منزل کدام ؟

فغان ، زان حریفان پیمان گسل

که یکره زما برگرفتد دل

شعر فارسی

دیگری گفته است :

کی بو که سر زلف تو را چنگ زنم ؟

صد بوسه بر آن لبان گلرنگ زنم

در شیشه کنم مهر و هوای دگران

در پیش تو ای نگار! بر سنگ زنم

شعر فارسی

از رشید و وطواط (481 - 578 ه):

دور از درت ای شکر لب سیمین بر!

از رنج تن و درد دل و خون جگر

حالی ست که گر عوض کنم با مرگش

چیز دگرم نهاد باید بر سر .

شعر فارسی

از مثنوی معنوی :

فرخ آن ترکی که استیزه نهد

اسبش اندر خندق آتش جهد

چشم خود از غیر و غیرت دوخته

همچو آتش خشک و تر را سوخته

گر پشیمانی بر او عیبی کند

آتش اول در پشیمانی زند

هر چه از وی شاد گردی در جهان

از فراق او بیندیش آن زمان !

زانچه گشتی شاد، بس کس شاد شد

آخر از روی جست و همچون باد شد

از تو هم بجهد، تو دل بر وی منه !

پیش کاو بجهد، تو پیش از وی بجه

شعر فارسی

از سعدی (605 - 691 ه):

تا سگان را وجوه پیدا نیست

مشفق و مهربان یکدیگرند

لقمه ای در میانشان انداز

که تهی گاه یکدیگر بدرند

شعر فارسی

از مثنوی معنوی :

هر بلا کاین قوم را حق داده است

زیر آن گنج کرم بنهاده است

لطف او در حق هرک افزون شود

بی شک آن کس ، غرقه اندر خون شود

دوستان را هر نفس جانی دهد

لیک ، جان سوزد، اگر نانی دهد

شعر فارسی

چه نیک سروده است ! - خدا خیرش دهد!:

فلک دون نواز یک چشمست

آن یکی هم به فرق سر دارد

هر خری را که دم گرفت به مشت

می نداند که دم خر دارد

می برد تا فراز کله خویش

بیندش دم ، چو دست بردارد

بر زمینش زند، که خرد شود

خر دیگر به جاش بردارد

12

شعر فارسی

از حکیم سنائی :

این جهان ، بر مثال مرداری ست

کرکسان گرد او هزار هزار

این مرآن را همی زند مخلب

آن مرین را همی زند منقار

آخرالامر بگذرند همه

وز همه بازماند آن مردار .

شعر فارسی

از مثنوی :

هر چه داری در دل از مکر و رموز

پیش ما پیدا بود مانند روز

که بپوشمش ز بنده پروری

تو چرا رسوائی از حد می بری ؟

لطف حق با تو مداراها کند

چون که از حد بگذری ، رسوا کند

شعر فارسی

از شیخ عطار:

دعوی خدمت کنی با شهریار

چون ز عشق خویش باشی بی قرار

گر چه خود را سخت بخرد می کنی

در حقیقت خدمت خود می کنی

چند خواهی بود مرد ناتمام ؟

نه بدونه نیک و نه خاص و نه عام

شعر فارسی

از شیخ سیف الدین صوفی :

هر چند گهی ز عشق بیگانه شوم

با عافیت آشنا و همخانه شوم

نا گاه ، پریرخی به من برگذرد

بر گردم از این حدیث و بیگانه شوم

نیز از او نقل کرده اند که بر جنازه ای حاضر شد، از او خواستند که مرده را تلقین گوید و او چنین خواند:

گر من گنه جمله جهان کرد ستم

لطف تو امید است که گیرد دستم

گفتی که : به وقت عجر دستت گیرم

عاجزتر از این مخواه ! کاکنون هستم

شعر فارسی

از مثنوی :

گر ندارم از شکر جز نام بهر

آن بسی بهتر که اندر کام زهر

آسمان نسبت به عرش آمد فرود

ورنه ، بس عالی ست پیش خاک تود .

شعر فارسی

یکی از صوفیان فاضل راست :

بد کردم و اعتذار بدتر ز گناه

چون هست درین عذر، سه دعوی تباه

دعوی وجود و دعوی قدرت و فعل

لا حول ولا قوة الا بالله

شعر فارسی

از رشکی :

از حال خود آگه نیم ، لیک این قدر دانم که تو

هرگاه در دل بگذاری ، اشکم زدامان بگذرد

شعر فارسی

از عرفی (وفات 999 ه):

خوش آن که از تو جفای ندیده ، می گفتم :

فرشته خوی من آیا ستمگری داند؟

13

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

یکی از حکیمان گفته است : اگر خواهی پروردگارت را بشناسی ، میان خود و گناهان ، دیواری آهنین بگذار!

ترجمه اشعار عربی

از سمنون محب :

پیش از عشق شما، دل من تهی بود، و یاد مردم ، به بازی و شوخی ، سرگرم .

تا این که عشق ، دل مرا خواند و او نیز پذیرفت ، و او را نیز پذیرفت ، و او را نمی بینم که از کوی شما دور شود .

به بلای خونین هجران مبتلا شوم ! اگر دروغ بگویم که : اگر در دنیا به چیزی جز تو شاد باشم و اگر در دنیا چیزی دل مرا صید کند یا هرگاه که پیش چشمم نیستی ، چیزی چشمم را به سوی خود کشد .

خواه مرا به وصال برسان ! و خواه به هجران بنشان ! نمی بینم که دلم جز تو کسی را به شایستگی بپذیرد .

شعر فارسی

از خسرو:

ما بی خبر از نظاره بودیم

جان رفت و خبر نکرد ما را

شعر فارسی

از ضمیری :

عشق آمد و صبر از دل دیوانه برون رفت

صد شکر! که بیگانه ازین خانه برون رفت .

شعر فارسی

از بابا نصیبی :

وای به روزگار من ! در تو اگر اثر کند

ناله و آه نیم شب ، گریه صبحگاهیم

حکایاتی کوتاه و خواندنی

باری ، گوسفندان غارتی ، با گوسفندان کوفه مخلوط شد یکی از زاهدان از خوردن گوشت خودداری کرد و پرسید: میش چند سال عمر کند؟ گفتند: هفت سال و او هفت سال از گوشت خوردن خودداری کرد .

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

از وصیت سلیمان نبی : ای بنی اسرائیل ! جز پاکیزه مخورید! و جز پاکیزه مگویید!

سخن عارفان و پارسایان

پارسایی می گفت : اگر گرده نان حلالی می یافتم ، می سوزندام و می سائیدم و گردش می کردم ، تا بیماران را بدان ، درمان کنم .

سخن عارفان و پارسایان

جنید به (شیخ علیّ بن سهل اسفهانی ) نوشت : از پیرت - عبداللّه محمدبن یوسف البناء - بپرس : بر کار او چه چیز غالب است علی بن سهل پرسید و عبداللّه پاسخ داد: خدا .

سخن عارفان و پارسایان

از سخنان سمنون محب : آغاز پیوند بنده به خدا، دوری اوست از نفسش و آغاز دوری بنده از خدا، پیوستن اوست به نفسش .

شعر فارسی

از بابا نصیبی :

دامان خرابات نشینان همه پاکست

تردامنی ماست که تا دامن خاکست

شعر فارسی

از نظیری (وفات 1021ه):

گرد سر می گردم امشب شمع این کاشانه را

تا بیاموزم طریق سوختن پروانه را

شعر فارسی

نزاری گیلانی :

مردم از محرومی و شادم که نومید از تو ساخت

تلخی جان کندنم امیدواران شما

شعر فارسی

صبری :

به گرد خاطرم ای خوشدلی ! چه می گذری ؟

کدام روز، مرا با تو آشنایی بود؟

شعر فارسی

از سنایی

ای اهل شوق ! وقت گریبان دریدنست

دست مرا به سوی گریبان که می برد؟

شعر فارسی

از مولانا شرف بافتی :

قطع امید من کند، دم به دم از وصال خود

تانکنم دل حزین شاد به انتظار هم

شعر فارسی

اعماد فقیه (وفات 773ه):

بر خاطرم غباری ، ننشیند از جفایش

آیینه محبت ، زنگار بر نتابد

شعر فارسی

از گلخنی :

ای مردگان ! زخاک یکی سر به در کنید!

بر حال زنده بتر از خود نظر کنید!

شعر فارسی

از حزنی :

حزنی ! این عشقست ، نه افسانه ، چندین شکوفه چیست ؟

لب به دندان گیر و دندان بر جگر نه ! باک نیست

شعر فارسی

از خان میرزا:

بی درد دل ، حیات چو ذوقی نمی دهد

آسودگان ، به عمر خود آیا چه دیده اند؟

شعر فارسی

از حسن دهلوی (650- 738):

حسن ! دعای تو گر مستجاب نیست ، مرنج !

ترا زبان دگر و دل دگر، دعا چه کند؟

شعر فارسی

از شریف :

نصیم گشت چندان تلخکامی بعد هر کامی

که ممنونم زگردون ، گر به کام من نمی گردد .

از بابا نصیبی :

شب ها تو خفته ، من به دعا، کز تو دور باد!

آه کسان ، که بهر تو در خون نشته اند .

شعر فارسی

از بابا نصیبی :

زنده در عشق چسان بود نصیبی ! مجنون ؟

عشق ، آن روز مگر اینهمه دشوار نبود؟

شعر فارسی

از بابا نصیبی :

عالمی کشته شد و چشم تو از ناز همان

صد قیامت شد و حسن تو در آغاز هنوز

شعر فارسی

از شبلی :

تلخ باشد زهر مرگ ، اما به شیرینی هنوز

می تواند تلخی هجران زکام من برد

شعر فارسی

از نشناس

ز شورانگیز خالی گشته حاصل دانه اشکم

که مرغ وصل (یکدم )، گرد دام من نمی گردد

چنان زهر فراقی ریختی در ساغر جانم

که مرگ از تلخی آن ، گرد جان من نمی گردد

غم زمانه خورم ؟ یا فراق یار کشم ؟

به طاقتی که ندارم ، کدام بار کشم ؟

عشق تو از سوخت که رسوا شدم

ورنه کس از من نبود عاقبت اندیش تر

بگذشت بهار و وانشد دل

این غنچه مگر شگفتنی نیست ؟

شعر فارسی

از سعدی :

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجشوم

ساکنان سر کوی تو نباشد بهوش

کان زمینی ست که از وی همه مجنون خیزد

شعر فارسی

از اهلی شیرازی (وفات 942ه):

به عاشقان جگر چاک چون رسی ؟

به یک دو چاک که در جیب پیرهن کردی

و نیز از اهلی :

بجز هلاک خودش آرزو نباشد هیچ

کسی که یافت چو پروانه ذوق جانبازی .

شعر فارسی

از مجیر (بیاقانی - وفات 583):

به غمم شاد شوی می دانم

غم دل با تو از آن می گویم .

شعر فارسی

از شکیبی :

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود .

و نیز از شکیبی

ای غایب از دو دیده ! چنان در دل منی

کز لب گشودنت به من آواز می رسد

شعر فارسی

از حسن (دهلوی ):

یک سر مو دلت سفید نگشت

هیچ مو در تنت سیاه نماند

ای حسن ! توبه آن گهی کردی

که تو را قوّت گناه نماند

شعر فارسی

از صبری :

چون دل به شکوه لب بگشاید بگو که : من

شرمنده از کدام وفای تو سازمش ؟

14

سخن عارفان و پارسایان

از سخنان ابوسهل صعلوکی است که گفت : کسی که پیش از هنگام ، صدرنشینی کند، به خواری خویش برخاسته است و نیز از سخنان اوست که : آن که آرزوی مقامی کند، که دیگران به رنج به دست آورده اند، به حقوق آنان تعدّی کرده است .

سخن عارفان و پارسایان

یکی از بزرگان صوفیه گفته است : تصوّف همچون سرسام است که با هذیان آغاز می شود و به آرامش پایان می یابد و چون در صوفی نفوذ کند، لال شود .

سخن عارفان و پارسایان

شیخ مجدالدّین بغدادی گفته است ، پیامبر (ص ) را در خواب دیدم ، و او را گفتم : درباره ابن سینا چه می گویی ؟ و او گفت : مردی بود، که اگر اراده می کرد، بی وسیله من ، به خدا می رسید او را این گونه با دستم باز داشتم و به آتش افتاد .

شعر فارسی

گر کسب کمال می کنی ، می گذرد

ور فکر محال می کنی ، می گذرد

دنیا، همه سر به سر خیالست ، خیال !

هر نوع خیال می کنی ، می گذرد

شعر فارسی

از گلخنی :

هر چند شب آزرده تر از کوی توایم

پیش از همه کس روز دگر، سوی توایم

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

از مؤلف ، از فرایادهای سفر حجاز:

جان به بوسی می خرد آن شهریار

مژده ای عشّاق ! آسان گشت کار

ابذلوا ارواحکم یا عاشقین !

ان تکونوا فی هوانا صادقین

در جوانی ، کن نثار دوست ، جان

رو (عوان بین ذالک ) را بخوان

پیر چون گشتی ، گرانجانی مکن !

گوسفند پیر، قربانی مکن !

هر که در اوّل نسازد جان نثار

جان دهد آخر به درد انتظار

شعر فارسی

از سلمان ساوه ای (وفات - 778 ه):

از بسکه شکستم و ببستم توبه

فریاد همی کند ز دستم توبه

دیروز به توبه ای شکستم ساغر

امروز، به ساغری شکستم توبه

شعر فارسی

از شیخ نصیر توسی (597 - 672 ه)

از هر چه نه از بهر تو، کردم توبه

ور بی تو غمی خورم ، از آن غم توبه !

وان نیز که بعد از این برای تو کنم

گر بهتر از آن توان ، از آن هم توبه !

شعر فارسی

از حسن دهلوی :

دارم دلکی غمین ، بیامرز! و پمرس !

صد واقعه در کمین ، بیامرز! و مپرس !

شرمنده شوم ، اگر بپرسی عملم

ای اکرم اکرمین ! بیامرز! و مپرس !

شعر فارسی

از شیخ ابو سعید ابو الخیر:

در راه یگانگی ، نه کفرست و نه دین

یک گام زخود برون نه ! و راه ببین !

ای جان جهان ! تو راه اسلام گزین !

با مار سیه نشین ! و با خود منشین !

شعر فارسی

از مثنوی معنوی :

من نگویم زین طریق آمد مراد

می تپم ، تا از کجا خواهد گشاد؟

سر بریده مرغ ، هر سو می تپد

تا کدامین سو دهد جان از جسد؟

مردنت اندر ریاضت زندگی ست

رنج این تن ، روح را پایندگی ست

هان ! ریاضت را به جان شو مشتری

چون سپردی تن به خدمت ، جان بری

هر گرانی را کسل خود از تنست

جان ز خفّت دان ! که در پرّیدنست

شعر فارسی

نیز از مثنوی ست :

من ز دیگی ، لقمه ای نندوختم

کف سیه کردم ، دهان را سوختم

یوسفم در حبس تو، ای شه نشان !

هین ! زدستان زمانم وارهان !

زاری یوسف شنو! ای شهریار!

یا بر آن یعقوب بیدل و رحم آر!

ناله از اخوان کنم ؟ یا از زبان ؟

دور افتادم چو آدم از جنان

ای عزیز مصر در پیمان درست !

یوسف مظلوم ، در زندان تست

در خلاص او یکی خوابی ببین !

زود فاللّه یحبّ المحسنین

جان شو و از راه جان ، جان را شناس !

یار بینش شو! نه فرزند قیاس

مزد مزدوران نمی ماند به کار

کان عرض ، وین جوهرست و پایدار

سرّ غیب آنگه سزد آموختن

کاو زگفتن لب تواند دوختن

جوش نطق از دل ، نشان دوستی ست

بستگیّ نطق ، از بی الفتی ست

دل که دلبر دید، کی ماند ترش ؟!

بلبلی گل دید، کی ماند خمش ؟

لوح محفوظست پیشانیّ یار

راز کونینت نماید آشکار

پنچ وقت اندر نمازت رهنمون

عاشقون هم فی صلوة دائمون

نه ز پنج آرام گیرد آن خمار

که در آن سرهاست ، نه پانصد هزار

نیست (زرغبّا) میان عاشقان

سخت مستسقی ست جان عاشقان

در دل عاشق ، بجز معشوق نیست

در میانشان فارق و مفروق نیست

15

شعر فارسی

از شیخ ابو سعید ابو الخیر (357 - 440):

دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق

جز روت ندید هیچ رو در خور عشق

چندان که رخت حسن نهد بر سر حسن

شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق

شعر فارسی

از امیدی (تهرانی کشته شده به سال 925 ه):

افتاده حکایتی در افواه

کایینه سیاه گردد از آه

این طرفه که آه صبحگاهی

ز آیینه دل برد سیاهی

ای نفس ! دمی مطیع فرمان نشدی

وز کرده خویشتن پشیمان نشدی

صوفیّ و فقیه و زاهد و دانشمند

این جمله شدی ، ولی مسلمان نشدی

شعر فارسی

از سعدی :

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی

روا بود که ملامت کنی زلیخا را