تفسیر آیاتی از قرآن کریم
شیخ ثقه - امین الدین ابوعلی طبرسی که - روحش قدسی باد! - ذیل آیه شریفه : (انماالتوبة علی الله للذین یعملون السوء بجهالة ) (یعنی محققا، خدا توبه کسانی را می پذیرد، که کار ناشایسته را از روی نادانی مرتکب می شود - سوره 4 - آیه 17) می نویسد: در معنی این آیه شریفه ، مفسران اختلاف کرده و به چند وجه ، تفسیر کرده اند یکی این که هر گناهی را که بنده مرتکب می شود، از روی جهل باشد، اگر چه به عمده صورت گیرد زیرا، جهل ، آن را در نظر او زینت داده است از (ابن عباس ) و (عطا) و (مجاهد) و (قتاده ) و روایت شده است از ابا عبدالله (ع ) که فرمود: هر گناهی که بنده مرتکب می شود، هر چند به زشتی آن آگاه باشد چون با گناه کردن خطر می کند، باز جاهل است و از قول یوسف نقل کرده است ، که به برادرانش گفت : (هل علمتم ما فعلتم بیوسف و اخیه اذا انتم جاهلون ) که در این آیه ، چون دلشان نگران بوده است ، آنها را جاهل خوانده وجه دوم این که : از حقیقت عذابی که در آینده بدان گرفتار می شوند، آگاهی ندارند و این ، قول فراء است وجه سوم این که از آن گونه گناهان بی اطلاع بوده اند و در نتیجه ، آن را مرتکب شده اند و به یک تاءویل ، آن را به خطا انجام می دهند و به تاءویل دیگر، از آن جهت که در استدلال پیرامون زشتی گناه ، تفریط می کنند و این ، گفته (جبائی ) است .
اما (رمانی )، این تفسیر را از آن جهت ضعیف شمرده است ، که بر خلاف اجتماع مفسران است از سوی دیگر، ایجاب می کند، که توبه کسانی که از گناه خود با خبرند، پذیرفته نشود زیرا، آیه صراحت دارد بر این که توبه ، توبه مردم جاهل است و بس .
تفسیر آیاتی از قرآن کریم
در (کافی ) درباره (معیشت )، ذیل باب (عمل سلطان ) از امام صادق (ع ) نقل شده است ، که آن حضرت ، ذیل آیه شریفه (و لا ترکنوا الی الذین ظلموا فتمسکم النار) فرمود: مصداق این آیه ، آدمی است ، که به حضور سلطان می آید، و دوست دارد که بماند، تا سلطان دست در کیسه کند و عطایی به او بدهد .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
در پایان مجلس هفتاد و ششم از (امالی ) ابن بابویه آمده است که : هارون الرشید به ابو الحسین موسی بن جعفر (ع ) نوشت که : مرا پند بده و مختصر بگو! و آن حضرت به او نوشت : تو هیچ چیزی را نمی بینی که پندی در آن نباشد .
سخن عارفان و پارسایان
از شیخ ابو سعید (ابوالخیر) پرسیده شد که : تصوف چیست ؟ و او گفت : به کار گرفتن وقت است در موردی که سزاوارتر است .
و تنی از عارفان گفته است : تصوف ، جدا شدن از علائق و پیوستن به پروردگار خلایق است .
شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
مجنون از سر منزل لیلی در نجد می گذشت و سنگ ها را می بوسید و پیشانی بر ویرانه ها می گذاشت او را بدان کار نکوهش کردند سوگند یاد کرد که در این کار جزء روی لیلی را نمی بوسد و جز جمال او را نمی نگرد سپس ، او را در بیرون از نجد دیدند که چنین می کند گفتند: این که سر منزل لیلی نیست گفت : مگو سر منزل لیلی در مشرق نجد است که همه جای نجد، خانه لیلی ست همه زمین خانه اوست و در هر جا ردپایی از او هست .
و در مثنوی مولوی ، به بخشی از این رویداد اشارت رفته است که گوید:
من ندیدم در میان کوی او
در در و دیوار، الا روی او
بوسه گر بر در دهم ، لیلی بود
خاک بر سر گر نهم ، لیلی بود
و نیز از اوست :
چون همه لیلی بود در کوی او
کوی لیلی نبودم جز روی او
هر زمانی صد بصر می بایدت
هر بصر را صد نظر می بایدت
تابدان هر یک نگاهی می کنی
صد تماشای الهی می کنی
شعر فارسی
میراشکی :
شدم به عشق تو مشهور و نیستم خوشحال
که هر که دید مرا، آورد تو را به خیال .
ترجمه اشعار عربی
از محیی الدین (بن ) عربی :
چون دوست پدیدار شود، او را با کدام دیده بینم ؟ باید او را به چشم خودش دید، نه به چشم من ، تا جز او دیده نشود .
شعر فارسی
از سنایی :
طرب ای عاشقان خوشرفتار!
طلب ای نیکوان شیرینکار!
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح باده ای و ما هوشیار
بر سردست ، عشقبازانند
ملک الموت گشته در منقار
ای هواهای تو خدا انگیز!
وی خدایان تو خدا آزار!
ره ، رها کرده ای ، از آنی گم
عز ندانسته ای ، از آنی خوار
علم کز تو ترانه بستاند
جهل از آن علم به بود صد بار
ده بود آن ، نه دل ، که اندروی
گاو و خر باشد و ضایع و عقار
کی درآید فرشته ؟ تا نکنی
سگ ز در دور و صورت از دیوار
خود، کلاه و سرت حجاب رهند
خود میفزا بر آن کله ، دستار
افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهش افسر شمار! و خواه افسار
ای سنایی ! از آن سگان بگریز!
گوشه ای گیر ازین جهان ، هموار
هان و هان ! تا تو را چو خود نکند
مشتی ابلیس دیده طرار
تر مزاجی ، مگرد در سقلاب !
خشک مغزی ، مپوی در تاتار!
گر سنایی زیار ناهمدم
گله ای کرد از و شگفت مدار
آب رابین ! که چون همی نالد
هر دم از همنشین ناهموار
شعر فارسی
نیز از سنایی است :
تو به علم ازل مرا دیدی
دیدی آنگه به عیب بخریدی
تو به علم آن و من به عیب همان
رد مکن ! آن چه خود پسندیدی
شعر فارسی
ازحسن دهلوی :
ساقیا!می بده ! که ابری خاست از خاور سفید
سرو را سرسبز شد، صد برگ را چادر سفید
ابر، چون چشم زلیخا بهر یوسف ژاله بار
ژاله ها چون دیده یعقوب پیغمبر سفید
عنکبوت غار را گفتم که : این پرده چه بود؟
گفت : مهمان عزیزی بود، کردم در سفید
محضر آزادگان می جستم از مبنای دهر
کاغذی در دست من دادند سرتاسر سفید
ای حسن ! اغیار را هرگز نباشد طبع راست
راستست این ، زاغ را هرگز نباشد پر سفید
نکته های پندآموز، امثال و حکم
توبه : گناه را نابود می کند بینوایی : زیرک را از دلیل باز می دارد .
کامل : انسان با کمال ، انسانی است که به لغزش های خود آگاه باشد .
مرض : زندان تن غم : زندان روح آنچه بدان شاد شوند: در نبودنش غمگین شوند .
گریز بهنگام : پیروزی صائب ترین رای انسان : آن که از امیال او به دور است
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
ابو حنیفه در بارگاه خلیفه - مهدی - (مؤمن الطاق ) را گفت : پیشوای تو درگذشت - یعنی : امام جعفر صادق (ع ) - (مؤمن الطاق ) گفت : اما پیشوای تو را تا روز رستاخیز مهلت داده اند - یعنی شیطان - مهدی خندید و دستور داد تا (مؤمن الطاق ) را ده هزار درهم دادند .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
(شریف ) صلاح الدین ایوبی را هدیه فرستاد پیام رسان ، یک به یک ، آنها را بیرون می آورد و بر پادشاه عرضه می داشت تا باد بزنی از برگ خرما در آورد و گفت : ای پادشاه ! این باد بزنی است ، که نه پادشاه دیده است ، و نه هیچ یک از پدران او پادشاه خشمگین شد و آن را گرفت و دید بر آن نوشته است :
من از نخلی هستم ، که در کنار من ، گور کسی است که از همه مردم گرامی تر است .
سعادت آن گور، چنان مرا شامل شد که در دست ابن ایوب قرار گرفتم ام .
و صلاح الدین دانست که آن باد بزن از برگ نخل مسجد رسول (ص ) است پس ، آن را بوسید و بر سر نهاد و خطاب به پیامبر (ص ) گفت : راست گفتی ! راست گفتی !
سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )
از مؤ لّف :
می کشد غیرت مرا، گر دیگری آهی کشد
زان که می ترسم که از عشق تو باشد آه او
شعر فارسی
از شاه طاهر:
با رقیبان خاطرت خوبست و با ما خوب نیست
کارما سهلست ، اما از تو این ها خوب نیست
حکایات تاریخی ، پادشاهان
(حجاج )، بادیه نشینی را دید و او را گفت : در دستت چیست ؟ گفت : عصایم است که برای تعیین وقت نماز، آن را به زمین می نشانم و بدان با دشمنانم می ستیزم چهار پایم را با آن می رانم در سفر با آن نیرو می گیرم در راه رفتن ، بدان تکیه می کنم ، تا گامهایم را فراخ تر بردارم با آن ، از نهر می پرم ، تا سپر افتادنم باشد عبای خویش را بدان می آویزم ، و مرا از سرما و گرما، نگه می دارد با آن ، آن چه را که از من دور است ، به سوی خود می کشم سفره و ابزار دیگر را به آن می آویزم با آن می آویزم با آن ، کک های گزنده را می رانم نبرد به جای نیزه به کارش می گیرم و در مبارزه به منزله شمشیرم است آن را از پدرم به ارث برده ام ، و پس از من ، به پسرم به ارث می رسد با آن ، برگ درختان را برای گوسفندانم می ریزم و در موارد دیگر نیز آن را به کار می گیرم حجاج مبهوت شد و به راه خود رفت .
شعر فارسی
از امیر شاهی (وفات 857 ه)
اگر درپایت افکندم سری ، عیبم مکن ! کاندم
چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پارا
و نیز از اوست :
حقا! که به افسون ، دگرش خواب نیابد
آنکس که شبی بشود افسانه ما را
عارفان ، مشایخ صوفیه و پیران طریقت
از تاریخ (ابن زهرة اندلسی ):
بایزید بستامی ، سال ها در خدمت ابا عبد الله جعفر بن محمد الصادق (ع ) بود و امام ، او را (طیفور سقا) نامید، از آن روی که او سقای خانه وی بود سپس او را مرخص کرد تا به بستانم باز گردد پس چون ، به نزدیکی بستام رسید، مردم شهر بیرون آمدند، تا از او استقبال کنند و او ترسید از این که به سبب استقبال مردم ، به خود پسندی افتد و آن ، در روزهای ماه رمضان بود پس ، از سفره اش گرده نانی بیرون آورد و در حالی که بر خر خویش نشسته بود، شروع به خوردن کرد چون به شهر رسید و عالمان و زاهدان ، به سویش آمدند و او را به روزه خواری مشغول دیدند اعتقاد آنان در حق او کم شد و به نظرشان کوچک آمد و بیشترشان از پیرامون او پراکنده شدند آنگاه گفت : ای نفس ! علاج تو این بود و از سخنان اوست که : بنده ، آنگاه دوستدار خدای خویش است ، که به پاس خشنودی او، از هر آن چه که دارد، آشکارا و پنهان ، دست بردارد و پروردگار از دل او بخواند که جز او را نمی خواهد از او پرسیدند: نشانه عارف چیست ؟ گفت : ذکر پرورگار بزرگ بدون درنگ و دلتنگی نپذیرفتن از حق وی و به کسی جز او انس نگرفتن و گفت : دوستی من به تو شگفت نیست چه ، من بنده بینوایی بیش نیستم لیکن عشق تو به من ، مرا به شگفتی وامی دارد چه ، تو پادشاهی توانا هستی و نیز او را پرسیدند که : بنده ، به چه چیز به بالاترین درجات رسد؟ گفت : به این که لال و کور و کر باشد احمد خضرویه بلخی بر او وارد شد پس بایزید او را گفت : ای احمد! چقدر سیاحت می کنی ؟ و احمد گفت : آب هرگاه در یک جا بایستد، می گندد و ابو یزید او را گفت : دریا باش ! تا گندیده نشوی و نیز گفت : تصوف ، جامه حق است که بنده می پوشد و گفت : آن که خدا را شناخت ، از آمیزش با خلق بهره نمی گیرد و آن که دنیا را شناخت ، از زندگی در آن لذت نمی برد و آن که دیده بصیرتش گشوده شود، در حیرت می ماند و دیگر فرصت سخن نماند و نیز گفت : بنده تا آن زمان که جاهل است ، عارف است ، و همین که جهل از او زدوده شود، معرفتش نیز زدوده شود و گفت : بنده تا آنگاه که پندارد که در مردم ، چه کسی بدتر از اوست ، خود پسندست و او را گفتند: آیا بنده در ساعتی به حق پیوندد؟ گفت : آری اما به اندازه رنج سفر، سود برگیرد مردی از او پرسید: با کدام کس همنشینی کنم ؟ گفت : با آن که نیازمند بدان نباشی که آن چه خدا می داند، از او پنهان داری .
مؤ لّف گوید: با یزید و ابوعبدالله جعفربن محمدالصادق (ع ) و داشتن سمت سقایی خانه او، را گروهی از مورّخان ذکر کرده اند و از آن جمله است (فخررازی ) که در بسیاری از کتابهای کلامی خود آورده است و نیز سید بزرگوار (علی بن طاووس ) در کتاب (طرائف ) و (علامه حلی ) - که روانش پاک باد! - در شرحی که بر (تجرید) نگاشته است و پس از شهادت این کسان ، سخنانی که در برخی از کتابهای نظیر( شرح مواقت ) آمده است ، اعتباری ندارد که گفته اند: با یزید امام صادق را ملاقات ننموده و زمانش را درک نکرده است بلکه روزگار با یزید، مدتی پس از امام (ع ) بوده است و چه بسا که این تضاد، ناشی از این بوده است که دو تن ، به یک نام معروف شده اند یکی ، همان (طیفور) نام سقّا، که امام را ملاقات کرده و ایشان را خدمت کرده است و دیگری ، شخص دیگر و نظیر این اشتباه ، بسیار روی داده است چنان که در مورد نام افلاطون نیز چنین شده است که صاحب (ملل و نحل ) گفته است که تعداد قابل توجهی از حکیمان گذشته ، موسوم به افلاطون بوده اند .
نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف
برای کشف نام پنهانی (آن که اسم را می داند) یک بار حرف اول آن را بیندازد و جمع ابجدی بقیه حروف را به تو بگوید آن را به خاطر بسپار سپس یک حرف از بقیه حروف مانده حذف کند و جمع بقیه را به عدد بگوید و بار سوم نیز به همین ترتیب سپس ، همه اعداد را جمع کن و نتیجه را بر تعداد حروف اسم مورد نظر - منهای یک - بخش کن ! از مقدار خارج قسمت ، جمع اول را خارج کن ! حاصل آن عدد ابجدی حرف اول اسم است سپس از همان خارج قسمت ، جمع دوّم را خارج کن ! حاصل ، عدد ابجدی حرف دوم است و به همین ترتیب ، همه حروف را کشف کن !
شعر فارسی
از امیر شاهی :
به شمع نسبت بالای دلکشت کردم
روا بود که بسوزی بدین گناه مرا .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
از سخنان افلاطون : گشاده روی تو، یکی از ناموس های تست آن را جز به کسی که امین توست نبخش !
نیز از سخنان اوست : مردم را نگه دار! تا خدا تو را نگه دارد .
حکایات کوتاه و خواندنی
افلاطون مردی را دید که زمینی از پدرش به ارث برد و در مدتی کوتاه ، آن را تلف کرد و او گفت : زمین ، مردمان را می بلعد و این مرد، زمین را می بلعد .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
از سخنان سقراط: همه محبت خویش را یکباره بر دوستت ظاهر مساز! زیرا اگر دگرگونی در آن بیند، به تو دشمنی کند .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
از سخنان فیثاغورث : اگر می خواهی که آسوده زندگی کنی ، راضی باش که تو را به نادانی متهم دارند، به جای آن که به خردمندی بستایند .
حکایات تاریخی ، پادشاهان
پادشاه روم به عبدالملک بن مروان نامه نوشت و او را تهدید کرد و سوگند بسیار خورد که صد هزار تن از دریا و صد هزار کس از خشکی به سویش بفرستد و عبدالملک قصد کرد تا او را پاسخی قاطع بنویسد از این رو، به حجاج نوشت ، تا نامه ای به (محمدبن حنفیه ) بنویسد و در آن ، او را تهدید کند و از کشتن بترساند، و پاسخ او را برای بفرستد پس حجاج نامه ای به محمدبن حنفیه نوشت و او پاسخ داد که : پروردگار را در هر روز سیصد و شصت نظر بر بندگان است و من امید دارم تا به من نگاهی بنگرد که تو را از من باز دارد آنگاه ، حجاج آن رابه عبدالملک فرستاد و عبدالملک به پادشاه روم نوشت و پادشاه روم گفت : این (کلام ) از او نیست و جز از خاندان نبوت صادر نشده است .
21
شعر فارسی
از شیخ سعدی :
یکی گفت پروانه را کای حقیر!
برو! دوستی در خور خویش گیر!
رهی رو! که بینی طریق رجا
تو و مهر شمع از کجا تا کجا!
سمندر نیی ، گرد آتش مگرد!
که مردانگی باید، آنگه نبرد
ز خورشید پنهان شود موش کور
که جهلست با آهنین پنجه زور
ترا کس نگوید نکو می کنی
که جان در سر کار او می کنی
کجا در حساب آورد چون تو دوست ؟
که روی ملوک و سلاطین در اوست
اگر با همه خلق نرمی کند
تو بیچاره ای ، با تو گرمی کند
نگه کن ، که با پروانه سوزناک
چه گفت ، ای عجب ! گر بسوزم جه باک ؟
مرا چون خلیل آتشی در دلست
که پنداری آن شعله بر من گلست
نه دل دامن دلستان می کشد
که مهرش گریبان جان می کشد
نه خود را بر آتش بخود می زنم
که زنجیر شوقست در گردنم
مرا همچنان دور بودم ، که سوخت
نه این دم که آتش به من بر فروخت
نه آن می کند باز در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی
مرا بر تلف حرض دانی چراست ؟
چو او هست ، اگر من نباشم ، رواست
مرا چند گویی ؟ که در خورد خویش
حریفی به دست آر همدرد خویش !
بسوزم ، که یار پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوز دوست
چو بی شک نوشت ست بر سر هلاک
به دست دلارام خوشتر هلاک
چو روزی به بیچارگی جان دهی
همان به که در پای جانان دهی .
شعر فارسی
از سبحة الابرار
پیری از نور هدی بیگانه
چهره پردود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گفت : با واهب روزی بگرو!
یا ازین مائده بر خیز! وبرو!
پیر بر خاست ، که ای نیک نهاد!
دین خود را به شکم نتوان داد
با لبی خشک و دهان ناخورد
روی ازین مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی ، کای در همه اخلاق جمیل
گرچه این پیر نه بر دین تو بود
منعش از طمعه ، نه آیین تو بود .
عمر او بیشتر از هفتادست
که در آن معبد کفرآبادست
روزیش وانگرفتم روزی
که ندارد دل دین اندوزی
چه شود گر تو هم از سفره خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش ؟
از عقب داد خلیل آوازش
گشت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که ای لجه جود
از پس منع ، عطا بهر چه بود؟
گفت با پیرو خطابی که رسید
و آن جگرسوز عتابی که رسید
پیر گفت : آن که کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب
راه بیگانگیش چون سپرم ؟
ز آشنائیش چرا بر نخورم ؟
رو بدان قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ایمان آورد .
شعر فارسی
از همان :
چارده ساله بتی بر لب بام
چون مه چارده در حسن تمام
بر سر سرو، کله گوشه شکست
بر گل از سنبل تر سلسله بست .
داد هنگامه معشوقی ساز
شیوه جلوه گری کرد آغاز
او فروزان چو مه و کرده هجوم
بر در و بامش اسیران ، چو نجوم
ناگهان پشت خمی همچو هلال
دامن از خون چو شفق مالامال .
کرد در قبله او روی امید
ساخت فرش ره او موی سفید
گوهر اشک ، به مژگان می سفت
وز دو دیده ، گهر افشان می گفت :
کای پری ! با همه فرزانگیم
نام رفت از تو به دیوانگیم
لاله سان سوخته داغ توام
سبزه وش پی سپر باغ توام
نظر لطف به حالم بگشای
ریگ اندوه زجانم بزدای
نوجوان حال کهن پیر چو دید
بوی صدق از نفس او نشنید
گفت کای پیر پراکنده ، نظر
روبگردان ! به قضا باز نگر!
که در آن منظره ، گلرخساریست
که جهان از رخ او گلزاریست
او چو خورشید فلک ، من ما هم
من کمین بنده او، او شاهم
عشقبازان چو جمالش نگرند
من که باشم ؟ که مرا نام برند
نیز بیچاره چو آن سو نگریست
تا ببیند که در آن منظره کیست
زد جوان دست و فگنداز بامش
داد چون سایه به خاک آرامش
کانکه با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جا نگرد .
هست آیین دوبینی زهوس
قبله عشق ، یکی باشد و بس !
شعر فارسی
از شیخ ابوسعید ابوالخیر:
پرسید یکی زمن که معشوق تو کیست ؟
گفتم که : فلانی است ، مقصود تو چیست ؟
بنشست و به های های بر من بگریست
کز دست چنین کسی ، تو چون خواهی زیست ؟
شعر فارسی
از ولی (دشت بیاضی - کشته شده به سال 999 ه)
به قتلم گر شتابی کرده باشی
چه لطف بی حسابی کرده باشی
اسیران تو بیرون از حسابند
تو هم با خود حسابی کرده باشی
دلا! نیکت نکرد آن غمزه بسمل
مبادا اظطراب تشنه آبی کرده باشی
شعر فارسی
از خواجه افضل ترکه (1)
در دوزخ هجران لب کس کی خندد؟
یا خاطر او به خرمی پیوندد
گر آن دوزخ ، چو دوزخ هجرانست
جانا! که خدا به کافری نپسندد!
شعر فارسی
از ولی دشت بیاضی :
آخر زکفت جام ستم نو شیدم
وز بزم تو، دامن طرب در چیدم
روزی که به کشتنم کمر می بستی
کاش از تو گناه خویش می پرسیدم !
شعر فارسی
خواجه ضیاءالدین علی ترکه : (1)
بیخوابی شب ، جان مرا گرچه بکاست
در خواب شدن از ره انصاف اخطاست
ترسم که خیال او قدم رنجه کند
عذر قدمش به سال ها نتوان خواست
ترجمه اشعار عربی
از شهاب الدین سهروردی :
کنیزک خویش را گفتم : مرا قصد کوچ است بر آوارگیم توجه مکن ! که ارزشمندترین ستارگان ، سیارگانند شب هنگام نوری دیده ام ، که گویی شب به روز آمده است آیا راضی شوم به این که در صحرای زندگی کنم ، که چهار عنصر همسایگان منند؟ و آنگاه که آن نور را ببینم چپ و راست خویش را از هم باز نمی شناسم .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
شاعر معروف به (دیک الجن ) نامش عبدالسلام و شیعه مذهب بود و به سال 235 در هفتاد و چند سالگی در گذشت وی کنیزکی داشت و غلامی ، که سر آمد زیبایی بودند و او فریفته این زیبایی بود شاعر، روزی آن دو را در یک بستر خفه دید و آنان را کشت و جسدهایشان را سوزاند و خاکستر آن دو را با مقداری خاک در آمیخت و از آن ، دو کوزه شراب ساخت ، که در مجلس شراب خویش حاضر می کرد و یکی را در کنار راست خویش می نهاد و دیگری را بر کنار چپ و گاه کوزه ای را که از خاک کنیزک ساخته شده بود، می بوسید و می خواند:
ای زیبارویی که مرگ بر آن فرود آمد و دست ستم ، میوه او را چید زمین را از خون او شاداب کردم و چه بسیار که لب های او سیراب ساختم !
و گاه کوزه ساخته شده از خاکستر غلام را می بوسید و می خواند:
در حالی او را دوست می داشتم و رگ و پیوندم از او بود، کشتم و اینک ! او مرده است و به خوابی خوش در آمده است و اما من اندوهناکم و اشک حسرتم بر گور او می چکد .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
گزیده هایی از باب پایانی کتاب (نهج البلاغه ) از سخنان سرور اوصیاء علی بن ابی طالب :
خوشرویی ریسمان دوستی ست به هنگام قدرت ، بر دشمنت ببخشای ! به سپاس نیرومندی خویش بهترین پارسایی ها، پارسایی پنهان است مستحباتی که به واجبات زیان رسانند، وسیله تقرب بنده به خدا نمی شوند ثروت ، ماده شهوت هاست *نفس ، گاهی ، گامی است که انسان به سوی نیستی بر می دارد کسی که فروتنی کند، بر یارانش می افزاید هر ظرفی ، به آن چه در اوست ، پر می شود، جز ظرف علم که وسعت می گیرد از خدا بترسید! هر چند که کم باشد میان خود و خدا پرده ای قرار بده ! هر چند که نازک باشد هر چند نیرو فزونی گیرد، شهوت کاستی پذیرد برترین کارها، کاریست که نفس را به اکراه از آن بر انگیزی دوستی کم و پایدار نیکوتر است تا زیاد اندوهبار کسی را که خصلتی نیکوست ، در انتظار دیگر خصلت های او باشید آن که با پادشاه همنشینی دارد، همانند کسی است که بر شیر سوار است مورد غضب دیگرانست و موضع خطر خود را نیز بهتر از دیگران می شناسد (1)
سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )
مؤ لّف در شوق بوسیدن درگاه سرور پیامبران گوید:
در آتش اشتیاق خاک پاک او می گویم ، هر چند که پایگاه من فلک الافلاک باشد آن که به سوی روضه او گام بردارد، گام نهادن بر بال فرشتگان را کوچک می شمارد .
سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )
نویسنده این کلامات (محمد) معروف به (بهاءالدین عاملی ) تصمیم گرفتم که در نجف اشرف جایی را برای نگهداری کفش های زایران بنا کنم و بر آن جا، ا ین دو بیت که به خاطرم گذشته است بنویسم :
بر این افق روشنگر، که به چشم تو می آید، فروتنانه سجده کن ! و رخساره به خاک بنه ! این (طورسینا)ست ، دیده فرونه ! این ، حرم شرف است ، کفش از پای بر کن !
نکته های پندآموز، امثال و حکم
این کلمات ، شایستگی آن را دارند که با نور، بر سیمای حور نوشته شوند:
آن که وجود خویش را گرامی می دارد مال خویش را خوار می سازد آن که در سرزمین هموار می خرامد، از لغزش بر کنار است آن که بنده خداست ، آزاد است آن که اندک احسانی به تو کند، همواره سپاسگذار باش ! کسی که اندیشه کند، به آرزویش می رسد خشم گرفتن ، به خواری عذر خواهی نمی ارزد هیچ چیز دانش را همانند سپردن آن به کسانی که شایسته آنند، نگه نمی دارد چه بسیار بخشش ها که خطاست ! و چه عنایت ها که جنایت است ! اگر شمشیر نباشد، ستم فزونی گیرد (راستی ) اگر آن به تصویر در آید، به صورت شیری است و دروغ اگر تصویر شود، همانند روباه است اگر آن که نمی داند آرام گیرد، کشمکش به پایان می آید آن که کارها را می سنجد، پنهانی ها را نیز می داند آن که شنیدن سخنی را شکیبا نیست ، سخن ها می شنود آن که بر نفس خویش عیب گیرد، آن را بی آلایش سازد آن که به نهایت خوشایندها رسیده است ، باید در انتظار نهایت ناخوشایندها باشد آن که در عزت سلطنت دنیا با پادشاه شریک است ، در خواری دنیای دیگر نیز با او شریک خواهد بود نیازمندی ، زیرک را از آوردن دلیل لال می سازد آن چه بودنش انگیزه شادی ست ، نبودنش انگیزه اندوه خواهد بود آغاز حجامت ،بریدن پشت است روزگار پند دهنده ترین ادب کنندگانست آن که بیش از دیگران به سوی فتنه می شتابد، به هنگام فرار، بی شرم ترینست مرگ بر آرزو می خندد هدیه ، بلای این جهانی را می داند و صدقه ، بلای آن جهانی را آزاده چون آز ورزد، به بندگی درآید و بنده چون قناعت پیشه کند آزاد گردد طعمه های روزگارانند زبان با جسمی کوچک ، جرمی بزرگ دارد روزی که بر ظالم عدل می رود، سخت تر از روزیست که بر مظلوم ستم می رود همنشینی با سنگین دلان ، همانند تب روح است سگ پرسه زن ، بهتر از شیر خوابیده است درگیری تو با دیوانه کامل ، بهتر از دگیر شده با دیوانه با تمام است گاه ، بازار یاقوت به کسات می گراید پیروی کن ! و بدعت مگذار ! آن که بی نیاز از تو، تو را گرامی می دارد، او را پاس دار! به پشتوانه آن که به پادزهر دسترسی داری ، زهر منوش ! از آن مباش ! که آشکارا شیطان را نفرین می کنند، و پنهانی بدو می گرایند با حکیمان به سبکسری منشین ! و با سبکسران به بردباری کسی دوست توست که با تو راست گوید، نه آن که سخن تو را راست شمارد در شایستگی زیاده روی نیست ، به همان سان که زیاده روی ، شایسته نیست .
شعر فارسی
شعر زیر را کسانی از (ابن سینا) دانسته اند، و کسانی از (ابوعلی مسکویه ):
اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد .
وگر به آب ریاضت برآوری غسلی
همه کدورت دل را صفا توانی کرد
ز منزلات هوس ، گر برون نهی قدمی
نزول در حرم کبریا توانی کرد
وگر ز هستی خود بگذری ، یقین می دان ! که عرش
و فرش و فلک ، زیر پاتوانی کرد .
و لیکن ، این عمل رهروان چالاکست
تو نازنین جهانی ، کجا توانی کرد؟
نه دست و پای امل را فروتوانی بست
نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد
چو بوعلی ، ببر از خلق ! گوشه ای بگزین !
مگر که خوی دل از خلق ، واتوانی کرد .