ترجمه منظوم
چو کاخ سلطنت را ، شاه ما ساخت
به آبادی و تعمیرش بپرداخت
برای آن که اندر آن سکونت
دهد خلقی ، ملایک کرد خلقت
که اندر صفحه اعلا و اقدس
ثنا گویند زان ذات مقدس
بالیشان پس فروج آسمان ها
که از هر فج و ره خالی مکان ها
به فوق و تحت و در جوشان مکان داد
هر آن جا مصلحتشان بد نسان داد
هر آن وسعت که اندر هر شکاف است
پر از افرشتگان باعفاف است
چو بلبل ها اندر صحن بستان
همه سر گرم آوازند و دستان
چنین در ساخت قدس خطایر
که بهرش نیست جز آن جا نظایر
حجاب عزت و استاد قدرت
سرادق هیا مجد و لطف و رحمت
میان هر کی از آنان کشیده
بساط بندگی آماده چیده
هم آوزها افکنده در هم
به تسبیح و ثنای حی اعلم
بـسـی بـلبـل در آن بـاغ خـدایـی
شـده مشغول در نغمه سرایی
ولکـیـن بـلبـل در آن بـاغ خـدایـی
شـده مشغول در نغمه سرایی
بـسـی پـشـت آن اسـمـاع دلکـش
کـه گـوش عقل ز آوازش مشوش
بـسـی سـبـحـات و بـس اسـتـار نـور است
دیگر چشمان ز دیدارش به دور است
شوند از دیدن آن خیره ابصار
گرفتار عمی کردند انظار
پس آن که مختلف فرمود خلقت
ملایک را به حسب قدر و رتبت :
یکی زان دسته دارای دو بالند
همیشه گرم تسبیح جلالند
به سه یا چار پر یک فوج دیگر
به هم هستند هم پرواز و همسر
هر آن چیزی که ظاهر از صنایع
بود در خلق خلاق بدایع
به خود ندهند نیست هیچ یک را
که از کبراندو دعوی ها مبرا
بـه یـکـتـایـی ذات پـاک یـزدان
هـمـه از جـان و دل دارند اذغان
زدعوی خداوندی برونند
مفاد بل عباد مکرمون اند
به قول حق نمی گیرند سبقت
به حکمش عاملونند از حقیقت
امین سر یزدان و به وحی اند
رساننده و ودایع زامر و نهی اند
عباد خاص رب العالمینند
رسول از وی به نزد مرسلیند
همه از شک و ریب و شبهه پاکند
همه دارای قلبی تابناکند
یکی زانان به سوی راه دیگر
نگردد از رضای حی داور
خدا اخلاصشان دید مدد داد
به دل هایشان دری از علم بگشاد
درونشان کرد مملو از تواضع
وقار و هم سکینه هم تخاشع
به درگاه خدا افتاد گانند
زتمجیدش همیشه تر زبانند
به پای پرچم توحید جمعند
چنان پروانگان بر گرد شمعند
نه سنگین از گناهنند و آثار
نه خسته از عبادت ها به ایام
به تمجید خدای لایزالند
همه مدهوش و محو آن جمالند
شکوک و شبهه ها از عزم و ایمان
نیارد راهشان برزد ز ایقان
ظنون و فتنه بر ملک یقینشان
نشد چیره به آیین و به دینشان
بـه داشـان آتـش کـیـن کـس نـیـفـروخـت
مـلک را کـی دل از نار حسد سوخت ؟
لباس معرفتشان رشک و غیرت
نکرده سلب از بطن و سریرت
ز فرط هیبت یزدانشان دل
تپید در سینه هم چون مرغ بسمل
وساوس را ز سرشان دست کوتاه
نزد شیطان دون زافکارشان راه
از آنان دسته خلق غمام اند
موکل بر به باران ها تمام اند
دگر در قله کهسار شامخ
مکان بگزیده در هر طود باذخ
دگر کرده زمین را با قدح خرق
شده پایش به ارض هفتمین غرق
ولی جسمش هوا را بر دریده
چو پرچم بر فلک گردن کشیده
پی او بر سر دریا باد است
بدان مامور دربست و گشاد است
به هر اندازه می یابد وزاند
به هر جایش که می شاید کشاند
فراعشان عبادت کرده اشغال
به کار بندگی شان نیست اهمال
حقیقت های ایمان کرده و وصل
به حقشان معرفت گردیده حاصل
زایقانشان فزوده بس تحیر
همه مبهوت و مات آن تبختر
زمیل و خواهش خلاق یزدان
نیارندی تجاوز کرد یک آن
زقند معرفت دل داده از دست
زجام عشق سیراب اند و سرمست
سوایدی دل آنان همه پر
زخوف و ترس حق چون در صدف در
قـد چـون سـرو زیـر بـار طـاعـت
دو تـا بـنـمـوده از طول عبادت
نگردد خشک و طی از طول رغبت
از آنان چشمه انس و محبت
هـمـیـشـه در خـیـال وصل یارند
چو باران از دو دیده اشکبارند
کمند عشق افکنده به گردن
ز عشقش یک تن از آنان نزد تن
وصال دایمی شوق چو آتش
ز دل هاشان نمی رساند فرو کش
نمی گردند در طاعات خیره
نگردد عجبشان بر قلب چیره
به چیزی نشمرد آن بندگی ها
که گردند از سلف در نزد یکتا
به درگاه جلال دوست مسکن
نموده هم چو مسکینان به برزن
ز تعظیم جلال حی قادر
نکویی های خود برده ز خاطر
نـه از طـول زمـان گـردنـد خـسـتـه
نـه از اعمال و طاعت دل شکسته
نه شوق و رغبت از دلشان شود کم
رجا را در درونشان دیشه محکم
دهانشان خشک از طول مناجات
نگردد هم ز فرط عرض حاجات
عبادت جسمشان مالک نگردد
که راه خستگی را در نوردد
نگردد صوتشان یک لحظه خاموش
صداشان بر دارند پرده گوش
فشرده پای صبر و استقامت
به صف مستوی بر بسته قامت
به یک دیگر نباشندی مزاحم
نباشد دوش آن این را مقاوم
زار حق نمی پیچند گردن
ز طاعت جملگی در بهره بردن
نپویندی ره تقصیر و راحت
همه تسبیح گویان با ملاحت
نیابد راه کندی و بلادت
به همتشان و بر عزم وارادت
بری از خدعه و مکر و غرورند
ز شهوت های نفسانی بدورند
خدای عرش را کرده ذخیرت
برای روز فقر از حین سیرت
ز مردم بند حاجت ها گسسته
ز دام رغبت مخلوق رسته
خدا را از میانه قصد کرده
به کنه طاعت حق ره نبرده
ز عشق از سوی یزان روی گردان
نگردندی به هر وجهی و عنوان
به ارض قلب آن خیل سعادت
دوانده ریشه اشجار عبادت
نگردد منقطع یک شاخه از آن
ز خوف و از رجای ذات یزدان
به سعی و کوشش خود گشته قانع
ز طاعت ها طمع ها نیست مانع
نگردندی اسیر دست شهوت
بدورند از ریا و عجب و نخوت
روششان سعی و جد و اجتهاد است
مرام جمله از حق انقیاد است
بـزرگ اربـشـمـرنـد آن سـعـی و کـوشش
ز دلشان خون گرم افتدر ز جوشش
امـیـد و هـم رجـا را رشـتـه زایـل
شـود اعـمـال گـردد جـمـله باطل
خلاف رای اندر ذات الله
ندارند و همه یکسان در این راه
نـمـی بـرنـد از هـم بـنـد الفـت
نـه بـفـروشـنـد بـا هـم ، عل و نخوت
نه محسودی است در آنان نه حاسد
عبادتشان زخصمی نیست فاسد
پراکنده ز هم از شک و از ریب
نمی باشند و پاک از آک و از عیب
ز کوتاه و بلندی های همت
ز یک دیگر نمی گردند قسمت
هـمـه در بـنـد ایـمـان گـشـتـه پـا بـسـت
تـمـام از بـاده حـسـن ازل مست
عـدول از حـق وزیـغ و سـسـتـی اهـمـال
ز گـردنـشـان نـبـرد بـن اقبال
به امر حق ز ماگر دستگیرند
هممه در قلعه ایمان اسیرند
در این نه قبه گردون عالی
کف دستی نباشد جای خالی
جز آن که یک ملک آن جاست ساجد
و یا یک تن که ساعی هست و حافد
ز طول قامت اندر نزد یزدان
نیفزوده به خود جز علم و عرفان
به دل هاشان جلال رب عزت
بزرگی ها نموده بر زیارت
زبـیـم حـق هـمـه دل هـا دو نـیـم اسـت
دل آنـان فـزون تـر پـر ز بـیـم اسـت