خاطره آن شب

خاطره آن شب0%

خاطره آن شب نویسنده:
محقق: جمال الدین حجازی
مترجم: جمال الدین حجازی
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

خاطره آن شب

نویسنده: جمال الدین حجازی
محقق: جمال الدین حجازی
مترجم: جمال الدین حجازی
گروه:

مشاهدات: 4910
دانلود: 3053

توضیحات:

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4910 / دانلود: 3053
اندازه اندازه اندازه
خاطره آن شب

خاطره آن شب

نویسنده:
فارسی

نام کتاب: خاطره آن شب

نویسنده:جمال‌الدین حجازی

اشاره

عصر سه شنبه بود. نزدیک غروب، طبق عادت هر هفته، پیاده براه افتادم. زمستان بود، ابرهای زیادی آسمان را پوشانده و باران ملایمی می بارید، با آنکه هنوز خورشید غروب نکرده بود، هوا تاریک شده بود. ابرهای تیره نمی گذاشتند نور آفتاب بر زمینیان بتابد. من با اطمینان به اینکه امشب هم مثل هر هفته، مردم به مسجد سهله خواهند آمد، حرکت کردم. داستان تشرف به من مسجد سهله از آنجا شروع شد که مکرر از مردم بیدار دل و اهل معرفت شنیده بودم: هر کس چهل شب چهارشنبه، پی در پی، به نیت دیدار امام منتظر علیه السلام، به آن مکان مقدس مشرف شود و اعمال آن را انجام دهد به زیارت حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه موفق می گردد. و این مطلب، بارها تجربه شده است.

شیوه عاشقان

من نیز مشتاق دیدار و دلباخته زیارت او شدم، از این رو تصمیم گرفتم در هر شب چهارشنبه، به مسجد سهله مشرف شوم و [ صفحه 6] اعمال مخصوص را بجا آورم تا بالاخره سعادت ملاقات حضرت بقیه الله علیه السلام نصیبم گردد. در پی این تصمیم، کار را شروع کردم و تا امشب، نزدیک یکسال است که به عشق زیارت مولایم حضرت مهدی علیه السلام هر هفته به مسجد سهله مشرف شده، سپس چنانکه مرسوم است به مسجد کوفه رفته ام و شب را تا صبح، به انجام اعمال و خواندن دعاهای آنجا گذرانده ام. در طول این یک سال، هیچ مانعی نتوانسته مرا از مقصودم باز دارد، نه شدت گرمای تابستان، نه سختی سرمای زمستان، نه بارش باران و نه غیر آن، هیچ کدام مانع از کارم نشده اند، و من پیوسته به شوق دیدار محبوبم و به عشق وصال مولایم غروب روز سه شنبه، پیاده از نجف به سوی این دو جایگاه مقدس حرکت نموده با دلی سوخته و قلبی شکسته، به درگاه خدا روی آورده، و به رحمت بی پایانش پناهنده شده ام تا به زیارت امام زمانم نایل گردم.

شب وصال

آن روز هم به عادت همیشه، از نجف بیرون آمدم و بدون توجه به سردی هوا و بارش باران، راه افتادم. وقتی رسیدم، خورشید غروب کرده بود. تاریکی شدیدی همه جا را گرفته بود، باران تندی می بارید و چنان پی در پی رعد و برق می شد که گویی می خواست آسمان را از جا بر کند. وارد مسجد شدم اما هیچ کس را ندیدم، حتی خادمی که معمولا شبهای چهارشنبه می آمد، آن شب نیامده بود. [ صفحه 7] گویی خادم هم می دانست که در آن هوای سرد و بارانی، کسی نخواهد آمد، وقتی میان آن مسجد تاریک، خود را تنها یافتم، بی اختیار دچار وحشت شدم، ترس عجیبی وجودم را پر کرد، از یک طرف تاریکی شدید هوا و غرش آسمان و از طرف دیگر، تنهایی و غربت در وسط بیابان، دلهره و اضطراب زیادی در من پدید آورد. با خود گفتم: خوب است نماز مغرب را بخوانم، اعمال اینجا را هم به سرعت انجام دهم و هر چه زودتر خود را به مسجد کوفه برسانم. سپس قدری به خود حالت بی باکی و شهامت تلقین نمودم

و برای ادای فریضه مغرب برخاستم. نماز مغرب را خواندم، آن گاه اعمال مسجد سهله را بجا آوردم، اما وقتی مشغول نماز شدم، توجهم به سمت مقام شریف که معروف به مقام صاحب الزمان علیه السلام بود و روبروی من قرار داشت، جلب شد، دیدم آن مکان مقدس کاملا روشن است و صدای قرائت شخصی را که در آنجا نماز می خواند شنیدم. از این رو، آرامش یافتم و اطمینان خاطر پیدا کردم، چون با خود پنداشتم حتما قبل از من هم بعضی از زائران آمده و در مقام شریف مشغول نماز بوده اند، اما من به هنگام ورود غفلت داشته و آنها را ندیده ام، پس مطمئن شدم که تنها نیستم، به همین خاطر وحشت و ترسم ریخت، قلبم آرام گرفت، بی دغدغه دعاهای بعد از نماز را که در اثر مداومت و تکرار زیاد حفظ شده بودم، خواندم و عباداتم را مثل همیشه بطور کامل به پایان رساندم. سپس متوجه مقام شریف شدم. از جای برخاستم، به طرف [ صفحه 8] مقام صاحب الزمان علیه السلام رفتم. وقتی وارد مقام شدم، نور زیاد و روشنایی خیره کننده ای دیدم، اما هیچ چراغی وجود نداشت و من از اندیشه در این باره به کلی غافل بودم که چطور، بدون آن که چراغی روشن باشد، این فروغ و نور عجیب همه جای مقام شریف را روشن ساخته است. آن گاه سید بزرگوار و با مهابتی را در سیما و لباس اهل علم دیدم که ایستاده و مشغول نماز است، بی اختیار به سوی او کشیده شدم، جذبه خاصی داشت، کشش معنوی و فروغ چهره تابناکش، دلم را ربود، عظمت و ابهتش قلبم را تسخیر نمود. از دیدن او بسیار شادمان گشتم. نخست گمان کردم از زائران غریبی می باشد که از نجف آمده، زیر در نگاه اول دانستم وی از ساکنان نجف اشرف است. سپس طبق دستور که در آن مقام شریف، حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه باید زیارت شود، شروع کردم به زیارت مولایمان حضرت حجت سلام الله علیه بعد هم نماز زیارت را خواندم. وقتی فراغت یافتم، تصمیم گرفتم با آن آقا، درباره رفتن به مسجد کوفه صحبت کنم - و از او بخواهم که باهم به آنجا برویم - اما بزرگی و عظمت ایشان مرا گرفت و ابهتش چنان بود که نتوانستم به راحتی با وی گفتگو کنم. در همین حال نگاهم به بیرون از مقام شریف افتاد خوب به یاد دارم که هوا به شدت تاریک بود، صدای غرش آسمان را می شنیدم، پی در پی آهنگ کوبنده رعد همه جا را پر می کرد، صدای ریزش باران به گوش می رسید، باران تندی می بارید. [ صفحه 9]

گفتگو با دلدار

در این هنگام آن بزرگوار، با چهره ای کریمانه، نگاهی مهربانانه، لبهایی پر جاذبه، که تبسمی دلنشین بر آن نقش بسته بود، در کمال رافت و عطوفت رو به من کرد - و با آهنگی ملایم و دلپذیر - به من فرمود: دوست داری به مسجد کوفه بروی؟ عرض کردم: بله آقای من، روش ما اهل نجف همین است که وقتی اعمال اینجا را انجام دادیم، به مسجد کوفه می رویم و بقیه شب را تا صبح در آنجا می مانیم، زیرا در مسجد کوفه عده ای ساکن هستند، خدمتگذاران هم از زائران پذیرایی می کنند، آب هم هست. وقتی این جمله را گفتم آقا برخاستند و به من فرمودند: برخیز تا باهم برویم.

لحظات سراسر امید و شادمانی

من بسیار خوشحال شدم، فورا برخاستم و همراه ایشان از مسجد سهله خارج شدم. شادمانی و نشاط عجیبی داشتم. همراهی و هم صحبتی با آن بزرگوار، سرور و خوشی بی سابقه ای در من پدید آورده بود. وقتی همگام با آقا روانه شدم، دیدم فضا بخوبی روشن است. هوا بسیار مطبوع و دلپذیر می باشد. زمین کاملا خشک است. من در خدمت ایشان، روشنی فضا و خشک بودن زمین را می دیدم و ملایمت و لطافت هوا را بخوبی احساس می کردم، اما بکلی غفلت داشتم از اینکه چند دقیقه پیش، دیده بودم هوا کاملا تاریک است و باران به شدت می بارد. [ صفحه 10] خلاصه در چنین حالی، قدم زدیم تا به در مسجد کوفه رسیدیم، در تمام طول مسیر، آن بزرگوار، که جانم فدایش باد، همراهم بود و من در نهایت نشاط و شادمانی، از گفتگو با ایشان لذت می بردم، ایمنی و اطمینان خاصی پیدا کرده بودم و همراه بودن و مصاحبت با حضرتش، امنیت و آرامش و سروری وصف ناپذیر در من پدید آورده بود، از همه عجیبتر اینکه، در تمام راه، نه تاریکی و ظلمت دیدم، نه ریزش باران. وقتی جلوی مسجد کوفه رسیدیم، دیدم در مسجد بسته است، من چند ضربه ای به در کوبیدم تا کسانی که داخل مسجدند، در را باز کنند. پس از چند دقیقه، صدای خادم را شنیدم که پرسید: کیست در می زند؟ گفتم: در را باز کن. با لحنی اعتراض آمیز و آمیخته به تعجب، فریاد زد: در این هوای تاریک و باران شدید، از کجا آمده ای؟ گفتم: از مسجد سهله آمده ام. وقتی خادم در را گشود، برگشتم و به سوی آن سید عالی مقام و آقای بزرگوار متوجه شدم - تا به ایشان تعارف کنم که بفرمایند و وارد شوند - اما او را ندیدم.

رنج فراق

در همین لحظه بود که یکباره همه جا را تاریک یافتم. گویی ظلمتی شدید تمام دنیا را گرفته است، باران هم بر سر و صورتم [ صفحه11] فرو می ریخت، حال عجیبی پیدا کردم، از خود بی خود شده، سر از پای نشناخته، سراسیمه، به این طرف و آن طرف دویدم، جای جای زمین را در آن اطراف برای یافتن او جستجو کردم، بی اختیار اشک می ریختم، با گلوی بغض گرفته صدایش می زدم و مرتب، با آهنگی ملتمسانه داد می کشیدم و می گفتم: ای آقای ما، ای مولایمان، بفرمایید، کجا رفتید، بیایید آقا، در مسجد باز شد، اما دیگر هیچ کس را ندیدم. شگفت اینکه تمام مدتی که بی تابانه در پی مولایم، به این سو و آن سو دویدم و صدایش زدم که بفرمایید و التماس نمودم که در گشوده شد، تشریف بیاورید، چند دقیقه بیشتر طول نکشید، اما طی همین مدت کم، در زیر باران خیس شدم، هوا آزارم داد، سردم شد، لرزم گرفت و بخوبی وضع نامطلوب هوا را احساس کردم. آن گاه با دلی شکسته و دیده ای اشک بار وارد مسجد شدم و تازه به خود آمده، از غفلت بیدار گشتم. گویی خواب بوده و بیدار شدم. شروع کردم بر خود نهیب زدن و خویشتن را ملامت نمودن که چطور با دیدن آن همه نشانه های روشن و مشاهده آن امور اعجاز گونه و حیرت انگیز، حقیقت را ندانستم و آن بزرگوار را نشناختم.

معجزاتی که آن شب دیدم

آنچه را دیده بودم، یک یک به یاد می آوردم، و از اینکه نسبت به آن همه کرامت و اعجاز غفلت داشتم، تاسف می خوردم، زیرا هر یک از آن امور، به تنهایی دلیلی روشن و گواهی واضح بود [ صفحه 12] برای معرفت به حضرت بقیه الله علیه السلام1- نوری که در آن هوای تاریک و ظلمانی، تمام مقام شریف را گرفته بود، با آن که من هرگز چراغی در آنجا ندیدم. 2- روشنایی با عظمت مقام شریف، به گونه ای بود که نه یک چراغ، بلکه اگر بیست چراغ هم در آنجا می افروختند برای ایجاد چنان نوری، کافی نبود. حال آن که حتی یک چراغ هم وجود نداشت. 3- خوب به خاطر دارم که آن سید بزرگوار، مرا به نام خواند و اسم مرا برد، با آن که قبل از این برخورد، هیچ او را ندیده بودم و حضرتش را نمی شناختم. 4- به یادم آمد وقتی در مقام شریف بودم، بیرون را که نگریستم فضا تاریک بود و همه جا را ظلمتی شدید فراگرفته بود. اما وقتی همراه آن حضرت از مقام خارج شدم، چنان هوا روشن بود که جای قدمهایم را روی زمین می دیدم. 5- در مقام شریف که ایستاده بودم، صدای ریزش باران و غرش آسمان را می شنیدم، باران چنان به شدت می بارید که همه جا را آب گرفته بود، ولی هنگامی که در خدمت آقا بیرون آمدم زمین کاملا خشک بود و اثری از آب و گل به چشم نمی خورد. 6- از داخل مسجد، به خوبی پیدا بود که هوا دگرگون شده، آسمان می غرید، رعد می کوبید، برق می زد، باران تندی می بارید، همه جا طوفانی و ناآرام بود. اما وقتی با آن حضرت به طرف مسجد کوفه روانه شدم، هوا کاملا مطبوع و ملایم بود. نسیم دلپذیری، روح انسان را نوازش می داد و چنان هوا با طراوت و [ صفحه 13] نشاط انگیز بود که سابقه نداشت. همه اینها تا وقتی بود که به در مسجد کوفه رسیدیم، ولی همچنان که آن بزرگوار از من جدا شد، همه جا را تاریک دیدم، باران خیسم کرد، هوای سرد و طوفانی آزارم داد. این مسائل شگفت انگیز و امور معجز نمای دیگری نظیر آنها را یک یک به خاطر آوردم تا آنجا که یقین پیدا کردم آن وجود مقدس، حضرت حجت، صاحب الزمان علیه السلام بوده اند که مدتها در آرزوی دیدارشان بوده و از درگاه فضل الهی، تمنای شرفیابی به حضورشان را داشته ام. آری به راستی دریافتم که آن آقای بزرگوار، همان محبوب و مولای عزیزم، امام زمان علیه السلام بوده اند که در تابستان و زمستان، در اوج گرما و سوز سرما، هر مشکلی را به جان خریده، هر دشواری را تحمل نموده و به انجام اعمال مسجد سهله و به جا آوردن نمازها و دعاهای آن پرداختم تا به محضر پر فیض حضرتش نائل آیم، و سعادت دیدار سیمای تابناکش نصیبم گردد. وقتی دانستم به آرزوی دل رسیده و حضور قلب عالم امکان، شرفیاب شده ام، خدای تعالی را شکر نمودم، که سپاس و ستایش، برای خداوند است. و الحمد لله

ماجرای این قصه

این حکایت، سرگذشت تشرف یکی از اهالی نجف اشرف است که فردی معمولی و بقالی عادی، اما وارسته و پرهیزکار می باشد. [ صفحه 14] یکی از بزرگان حوزه علمیه نجف که خود گزارش گر این داستان است گوید: در حدود سال هزار و دویست و هفتاد و پنج هجری، برای تحصیل علوم دینی رهسپار نجف شدم. وقتی در آنجا اقامت گزیدم از مردمان عالم و صاحب نظر و برخی پارسایان اهل دیانت، پیوسته ماجرای شخصی را می شنیدم که به دیدار مولایمان امام منتظر سلام الله علیه توفیق یافته و به محضر آن بزرگوار شرفیاب گردیده است. من در جستجوی آن شخص بر آمدم تا آن که او را شناختم. وقتی با وی آشنا شدم، او را مردی شایسته و درستکار یافتم. اهل تقوا و دیانت بود. به همین خاطر، اشتیاق فراوانی داشتم که ساعتی در گوشه خلوتی، با او بنشینم تا داستان تشرفش به حضور صاحب الزمان علیه السلام را سوال کنم، و از زبان خودش بشنوم که چگونه به دیدار مولایمان حضرت حجت روحی فداه نائل شده است. از این رو مکرر به نزدش می رفتم. با او سلام و احوالپرسی می کردم. گاهی چیزی می خریدم تا به بهانه خرید، بیشتر با وی مانوس گردم. کم کم آشنائی ما بیشتر شد تا آن که دوستی و مودتی بین ما پدید آمد، و تمام اینها را مقدمه قرار دادم تا بالاخره گزارش شرفیابیش را به خدمت مولا بگیرم. خبری که بسیار مایل بودم از خود او دریافت نمایم و می خواستم جریان تشرفش را مستقیما از دو لب خودش بشنوم. مدتی بدین منوال گذشت، تا آن که در یک شب چهارشنبه [ صفحه 15] تصمیم گرفتم برای انجام اعمال مسجد سهله، بدان مکان مقدس مشرف شوم و نماز و دعاهای مربوط به مقامات شریفه آنجا را به جا آورم. هنگامی که جلوی مسجد رسیدم، همان شخص مورد نظر را دیدم. فرصت را غنیمت شمردم و از او خواستم آن شب را با من بماند. وی نیز خواهشم را پذیرفت. از همان جا همراه هم بودیم تا آن که اعمال مربوط به مسجد سهله را انجام دادیم. وقتی از نماز و دعاهای آنجا فراغت یافتیم، طبق روش مرسوم در آن زمان، به طرف مسجد کوفه راه افتادیم، زیرا قسمت عمده ساختمانهای جدید مسجد سهله هنوز تاسیس نشده بود و خادمان و امکانات لازم را نداشت. چون به مسجد اعظم کوفه رسیدیم، نخست جایی برای ماندن تدارک دیدیم، سپس بعضی از اعمال را که مخصوص آن مکان شریف بود به جا آوردیم. آن گاه من درباره تشرف او به محضر امام عصر علیه السلام پرسیدم، و از وی ملتمسانه خواستم که قصه شرفیابیش را به حضور ولی الله الاعظم، حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بطور مفصل برایم شرح دهد. او نیز با کمال محبت، تقاضایم را اجابت نمود، و سر گذشتش را چنانکه نقل به معنی شد، تعریف کرد. این قضیه را دانشمند عالی مقام شیعی، مرحوم محدث نوری در رساله جنه الماوی به سند یکی از شاگردان بزرگوار مرحوم شیخ انصاری اعلی الله مقامه نقل کرده است. [ صفحه 16] این ماجرا و دهها حکایت دیگر نظیر آن، که در کتابهای اهل دانش و صداقت آمده، یا از زبان اهل بصیرت و معرفت نقل شده، گواه روشن و دلیل استواری است بر وجود مقدس امام دوازدهم، خاتم الاوصیاء، حضرت مهدی علیه السلام و لطف و محبت و بزرگواری او نسبت به دوستان و شیعیانش. آری، او هست، گر چه از دیده ها پنهان است. او ما را می بیند و از اعمال و افکارمان با خبر است، گر چه ما از دیدارش محرومیم. اما آنچه برای هر مسلمان، بلکه برای هر انسان آگاه، وظیفه مسلم است، شناخت آن بزرگوار و اعتقاد به امامت و ولایت حضرتش می باشد. اکنون برای معرفت به مقام والای آخرین جانشین پیامبر اسلام و آشنایی با زندگی آن حضرت، نخست مطالبی درباره حالات مادر ارجمندش خاطر نشان می سازیم، سپس داستان ولادت و حوادث دوران امامتش را شرح می دهیم و سرانجام با بیان خلاصه ای از وظایف شیعه در زمان غیبت، سخن را به پایان می بریم. [ صفحه 17]

شاهزاده خانم رومی

اشاره

سامرا یکی از شهرهای عراق است که در منطقه ای نسبتا خوش آب و هوا کنار رود دجله قرار دارد. هنگامی که افراد ارتش، در بغداد زیاد شدند و زندگی در آنجا دشوار گردید، به دستور معتصم که از زمامداران عباسی بود در سال 221 بعد از هجرت، به بازسازی و عمران این شهر پرداختند و آنجا را مرکز حکومت قرار دادند. بعد هم بزرگان دولت به سامرا منتقل شدند، و این سامان، به صورت یک منطقه نظامی در آمد. متوکل عباسی نیز بر عمارات آن افزود و کوشک جعفریه را که کاخی عالی و با عظمت بود، به نام خود بنا کرد.

کنترل شدید

امام دهم و امام یازدهم علیهما السلام را نیز عسکری نامند. این به خاطر آن است که طبق دستور متوکل، این دو امام بزرگوار شیعه را به این منطقه نظامی آوردند و در میان عسکر یعنی ارتش جا دادند تا از نزدیک، مراقب آنها باشند و زندگیشان را کنترل کنند. ولی چرا زمامداران عباسی، از امام یازدهم علیه السلام که [ صفحه 18] هنوز در سن کودکی بود، این همه وحشت داشتند؟! چرا او را به همراه پدر بزرگوارش به سامرا آوردند و در یک منطقه نظامی، تحت کنترل شدید قرار دادند؟ چون حکام عباسی، خبرهای گوناگونی درباره فرزند امام حسن عسکری علیه السلام شنیده بودند و بوسیله افراد راستگو، از قول پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، مطالبی فهمیده بودند که خلاصه آن چنین است: 1- پیامبر اکرم بارها فرموده اند: بعد از من دوازده نفر جانشین من هستند. 2- تمام این دوازده نفر، از دودمان خودم، یعنی از قریش هستند که نخستین آنها، حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام است. 3- دوازدهمین جانشین من، فرزند حضرت عسکری علیه السلام است که همنام من می باشد. 4- او نهمین فرزند امام حسین علیه السلام است که اسم دیگرش مهدی است. 5- حضرت مهدی علیه السلام روزی متولد می شود. او همه دولتها و زمامداران ستمگر را نابود می نماید، بر سراسر جهان حکومت می کند و عدالت و یکتاپرستی را جایگزین ظلم و بیدادگری می سازد. زمامداران خونخوار عباسی، این خبرها را شنیده بودند و می دانستند حضرت مهدی علیه السلام هنوز بدنیا نیامده است. از این رو تمام نیروهایشان را بکار انداختند و ماموران پنهان و آشکار [ صفحه 19] خود را گماشتند تا زندگی امام یازدهم علیه السلام را کنترل کنند و فرزندش را نابود سازند. فرمانروایان آن عصر، با همه قدرتشان تلاش می کردند تا از ولادت حضرت مهدی علیه السلام جلوگیری کنند و نگذارند او بدنیا بیاید. به همین خاطر متوکل، در سال 232 هجری، امام دهم علیه السلام و فرزندش را به سامرا آورد تا وقتی پسر امام دهم، یعنی حضرت عسکری علیه السلام بزرگ شد و خواست ازدواج کند، او را بکشد و نگذارد فرزندش مهدی علیه السلام متولد شود. سالها گذشت. پس از متوکل فرزندش منتصر در سال 247 هجری به حکومت رسید. و ده سال بعد، پسر عمویش معتصم بر مسند قدرت و ریاست نشست. او در سال 252 هجری از حکومت استعفا داد و پسر عمویش معتز را زمامدار مردم ساخت. در طول این سالها، حضرت هادی و امام عسکری همچنان تحت مراقبت طاغوتیان قرار داشتند و در شهر سامرا در آن شرایط پر خفقان و دشوار، زندگی می کردند.

امام در زندان

تمام حکومتهای طاغوتی و دولتهای ستمگر، در طول این سالها، کوشیدند تا زندگی حضرت عسکری را دقیقا کنترل کنند. مدتی آن حضرت را در زندان نگهداشتند. بعد هم رفت و آمد زنان و مردان را بخانه او، زیر نظر داشتند، و مراقب بودند که اگر امام یازدهم ازدواج کرد، همسر آن حضرت را شناسایی کنند و اگر فرزندی به دنیا آورد، فوری نابودش سازند تا مبادا حضرت [ صفحه 20] مهدی علیه السلام که آخرین جانشین پیامبر اکرم و دوازدهمین امام شیعیان است متولد شود و حکومتهای ستمگر را از صفحه زمین بر چیند. ولی آیا این قدرتمندان ظالم، با همه نیرو و تلاششان موفق شدند از ولادت حضرت مهدی علیه السلام جلوگیری کنند یا نه؟

پیک امام

بشر بن سلیمان گوید: منزل من در سامرا، نزدیک خانه حضرت هادی علیه السلام قرار داشت. پاسی از شب گذشته بود که با صدای در حیاط، از جا برخاستم. با عجله به طرف در رفتم و پرسیدم: کیست؟ گفت: باز کن. وقتی در را گشودم، دیدم خدمتگزار امام دهم علیه السلام است. پرسیدم: کافور، چه خبر شده؟ گفت: فورا نزد امام بیا که تو را به حضور طلبیده اند. گفتم: الان حاضر می شوم. به اطاق برگشتم، آماده شدم، لباسم را پوشیده و به سوی منزل حضرت حرکت کردم. وقتی به حضور امام شرفیاب شدم، به من فرمودند: ای بشر، تو از فرزندان انصار هستی، دوستی و مودتی که نسبت به ما اهل بیت دارید، پیوسته در خاندان شما بوده، به همین [ صفحه 21] خاطر، شما مورد اعتماد ما می باشید. اکنون می خواهم تو را به فضیلت مخصوصی، شرافت دهم که بدان امتیاز، بر سایر شیعیان برتری یابی و در محبت و ولایت ما، بر آنها سبقت گیری. اینک بطور محرمانه، تو را از آن مطلع می سازم. پس از بیان این مطالب، حضرت هادی علیه السلام، نامه ای به زبان و خط رومی نوشتند، سپس با انگشترشان آن را مهر و امضاء نمودند. آن گاه کیسه زرد رنگی که در آن دویست و بیست اشرفی بود، بیرون آوردند. نامه و کیسه پولها را به من دادند و فرمودند: اینها را بگیر، به سوی بغداد حرکت کن. وقتی آنجا رسیدی در صبح فلان روز، هنگام طلوع آفتاب، کنار پل رودخانه فرات برو. همانجا باش تا قایقهائی که اسیران را می آورند، به ساحل برسند. زمانی که زنان اسیر را از قایقها پیاده کردند، می بینی جمعی از خریداران کنیزان که نمایندگان سران ارتش و برخی از جوانان عراق هستند، اطراف آنان را گرفتند. در این هنگام مشاهده می کنی مردی را به نام عمر بن یزید نخاس که مسئول فروش بردگان است، صدا می زنند. تو از دور کاملا مراقب باش و پیوسته او را زیر نظر بگیر تا وقتی که خانم اسیری را برای فروش، به مشتریان پیشنهاد کند. آن دوشیزه دو لباس حریر پوشیده است و به شدت از نامحرمان پرهیز دارد، حتی اجازه نمی دهد آنان که برای خرید کنیزان آمده اند، به وی نزدیک شوند یا چهره اش را بنگرند. [ صفحه 22] وقتی آن دختر، به متصدی فروش بردگان گفت: شتاب مکن. من باید شخصی را انتخاب کنم که دلم با اطمینان به صداقت و دیانت او آرامش پذیرد. تو نزد نخاس برو و بگو: من نامه ای که یکی از بزرگان به زبان و خط رومی نوشته، همراه دارم. وی در این نامه بزرگواری، وفاداری، سخاوت و روح انعطاف پذیر خود را توصیف نموده است. اکنون نامه را بگیر و به نظر این خانم برسان تا از اخلاق و صفات نفسانی صاحب نامه آگاه گردد، اگر قلبش به او مایل شد من از طرف نویسنده نامه وکالت دارم او را برای ایشان خریداری نمایم. من کیسه اشرفی و نامه مبارک را از حضرت گرفتم و به سوی بغداد حرکت کردم.