ازليه (ازلي)
دو برادر بودند به نام ميرزا يحيي و حسينعلي و پدرشان ميرزا بزرگ نوري معروف بود مريدان سيد علي محمد باب بودند كه ميرزا يحيي معروف به صبح ازل گرديد طبق وصيت نامه علي محمد باب پس از او به درجه خدائي رسيد. علي محمد كتابي به نام بيان نوشته بود كه انحطاط و اشتباهاتش را بعدا خواهيم نوشت چون كتاب ناتمام بود به صبح ازل سفارش كرد تكميلش كند. زماني اتفاق افتاد كه به ناصرالدين شاه سوء قصد نمودند شاه دستور داد 40 نفر از آنان زنداني شدند كه يكي از آنها برادر صبح ازل حسينعلي مؤسس (بهائيه) بود كه زندانيان در اثر اعمال شاقه مردند اما حسينعلي به وساطت سفير روس آزاد شد كه در كتاب (مبين) صفحه 77 به عربي ميگويد. «اي پادشاه روس زماني كه در غل و زنجير و زندان بودم يكي از سفراي قوم آزادم كرد.» صبح ازل در خود مازندران بود كه به لباس درويشي با كشكول و تبرزين به بغداد فرار كرد و برادرش كه رئيس مسلك بهائيه بود پس از او با وساطت سفير روس آزاد شد در بغداد به او ملحق شده در بغداد هر كس از طرفداران اينها ادعاي مهدويت ميكردند هر كه صبح زود از خواب سر بر ميداشت ميگفت من مهدي هستم كمكم ميگفت من خود خدايم. از قبيل (ديان) كه به دست بهائيان كشته شد و ميرزا محمد فرزندي، معروف به (نبيل) و هندياني و حسين جان و غيره كه همه به وسيله بهائيان كشته شدند. در اثر حركات زشت و كارهاي ياغي گري و فساد مردم از آنها متنفر شده به دولت ايران شكايت كردند. دولت ايران به (عبدالعزيز) سلطان عثماني نوشت كه آنها را از بغداد تبعيد كند لذا به اسلامبول بابيان را تبعيد كردند بعد در سال 1280 با درنه تبعيد شدند دولت عثماني ناچار شد دو برادر را از هم جدا كند هر كدام را بجائي تبعيد نمايد لذا ميرزا حسينعلي را به اتفاق سه نفر به (عكا) و ميرزا يحيي صبح ازل را به اتفاق چند نفر به (قبرس) فرستاد و طرفداران ميرزا حسينعلي مريدان ميرزا يحيي را در (عكا) كشتند [ صفحه 74] صفحه 245 قرن بديع قسمت دوم آمده است لذا فرقه بابيه دو قيمت شد ازلي و بهائي.
بهائيه يا بهائي
نام ميرزا حسين نام پدر ميرزا عباس معروف به ميرزا بزرگ بود كه در سال 1233 در تهران متولد شد. علوم و ادبيات را در تهران آموخت بعد از آن حالت صوفيگري يافت و مانند درويشان موي بلند ميگذاشت در رديف پيروان علي محمد باب و مذهب بابيگري درآمد بعد از كشته شدن باب هيجده سال تمام تابع برادر خود صبح ازل شد بعد از آن اطاعت وي و باب خارج، شد و خود را قائم خواند. او ادعاي قائميت كرد كه مانند مسيح رجعت مينمايد اين جملات را تكرار ميكرد و در آخر ادعاي خدائي و الوهيت نمود نعوذبالله. حسينعلي بهاء 4 كتاب بنام (ايقان و بديع و مبين و اقدس نوشته كه رد كلمات آنها را بتدريج كه خوانندگان خسته نشوند خواهيم نوشت و 5 پسر و سه دختر داشت. عربي غلط در كتابهايش به چشم ميخورد و بين او و برادرش ميرزا يحيي صبح ازل اختلاف شديدي درگرفت تا اينكه شاه عثماني آنها را از هم جدا كرد و حسينعلي را به قبرس و صبح ازل را به عكا تبعيد كرد ميرزا حسينعلي در سال 1312 قمري به سن 7 سالگي فوت كرد و پسرش عبدالبها يا عباس افندي بجاي او نشست.
داستان پرنس دالگوركي
كتابهاي متعددي در اين باره نوشته شده از قبيل (اعترافات كينياز دالگواكي) 2- پرنس دالگوركي 3- (امشي بحشرات بهائيان) 4- گوشههاي فاش نشده از تاريخ چند چشمه عمليات دالگوركي 5- بهائيت گمراه را بشناسيد و كتابهاي متعدد ديگري از قبيل كشف الحيل و فلسفه نيكو و اديان و مهدويت و مهدي موعود كه در همه اين 9 كتاب و غيره داستان يك جاسوس اجنبي را كه آخر سر اعتراف به كارهاي خود ميكند و نشان ميدهد كه دين سازي گردد همه اينها را تير نموده (باصطلاح) به جان [ صفحه 76] جامعه ساده و بيآلايش و به جان اجتماع اين دين عظيم انداخته است. در آن نوشتهها گزارشي است از دالكواگي كه اظهار ميكند در ژانويه 1834 وارد تهران شده است شرحي از قحط و غلا و وبا را ميدهد و تحصيلات خود را كه حقوق سياسي خوانده نوشته و در دربار امپراطوري هم نزديك بوده نوشته مامور شده بود مطلب جالب اينكه در يادداشت خويش مينويسد فارسي را آموختم اما چون زبان عربي پايه فارسي بود عربي را آموختم نزد شيخ محمد كه كلبه حكيم احمد گيلاني بوده عربي خوانده است قواعد عربي را به خوبي آموخت به ظاهر در دست شيخ محمد مسلمان هم شده و دختر چهارده ساله زيباي شيخ را به او ميدهند به نام زيور يا به عبارتي برادرزاده شيخ بود و هر چه منطق و كلام ميدانست به او ميآموخت در چهار سال كامل شد به منزل مرشد ميرود يعني حكيم گيلاني او را به منزل ميبرد. در ماه رمضان ميگويند تا صبح بيداري ميكشيد و سفارتخانه ميدانست كه او چكار ميكند مينويسد ميرزا آقاخان نوري هم در خانه همان شيخ احمد گيلاني ميآمد و بستگان ميرزا آقا نوري كه اهل نورند دختر ميرزا حسينعلي و ميرزا يحيي هم بودند كه خبر به كيناز دالگوركي ميدادند او هم به آنها كمك ميكرد. يك شب ميپرسد ايران به آن عظمت چرا عقب افتاد و شيخ گفت كار اجنبي است يهود و مزدك نيز اثر داشتند. سستي ايمان مردم و دروغ و تزوير كه در مذهب ما گناه بود رواج يافته است. سپس شيخ تاريخ و علل انقراض را براي كيناز دالگوركي يك به يك شرح داد در آخر شيخ فرمود. دين خدا يكي است. اديان يك هدف دارند و آن توحيد است. اما اگر سنت محمد صلي الله رفتار شود سنت خداوند است سعادت به دست خواهد آمد. هيچ كس ايرادي به اصول خاتم النبيين نميتواند بگيرد كه تمام صفات خوب را رواج داد و گوشت خوك و مسكرات و مشروب مستي آور را حرام كرده است. سپس اين خارجي فهميد كه ميرزا ابوالقاسم قائم مقام يا حكيم احمد گيلاني رفت و آمد و دوستي دارد كه دشمن خودشان است تصور نمود بايد او را از بين ببرد و مطالب را به سفارتخانه روس گزارش داد كه (راپورت نوشته) سفير هم مواجب او را دو برابر كرد. از روي حسادت به سفير خبر دادند كه او مسلمان شده عمامه و عبا گذاشته نعلين زمرد هم ميپوشد سفير گفت كاري به كار او نداشته باشيد (يعني قلابي است). ماهي ده تومان به شيخ محمد پول ميداد و از پس انداز آن پول اطاق و حمام در خانهاش ساخت. ميگويد هر ترقي علم را در ايران در همان لباس اخوندي كه بود كفر قلمداد ميكردم بعد ميگويد پس از فوت فتحعلي شاه ظل السلطان را تحريك نمودهام كه ادعاي سلطنت كند و غافل از قرارداد دولت من با عباس ميرزا بودم به ببينيد تا چه حد اين جاسوس اجنبي كه در لباس روحانيت خدمت ميكرد در ايران حتي به بالاترين جا هم دست داشت بعد ميافزايد (هر كس كه با دولتهاي فرنگ بند و بست ميكرد فوري زير آب او را ميزدم) بسيار - مورد توجه سفارتخانه دولت خود گرديد از آن طرف زيور هم برايش يك پسر كاكل زري آورد - حتي اسم پسرش را هم كه به نام علي كيناز [ صفحه 79] دالگوركي باشد به دولت متبوع گزارش داد. از شيخ احمد گيلاني سئوال كرد آيا در دين اسلام شعبات و تفرقه هست؟ او از صدر اسلام تا آن زمان همه را شرح داده و گفت همه يك هدف دارند جريان حضرت علي (ع) را كه حق با او بود الي آخر گفت (كيناز دالگوركي) ميگويد به فكر افتاد، چگونه در اين دين تفرقه اندازم - ميگويد ماه رمضان تمام شد اما من چند نفر را براي نفاق تربيت ميكردم يكي ميرزا حسينعلي را ميگويد و يكي ميرزا يحيي صبح ازل سپس از خوبي ايرانيان تعجب ميكند و ميگويد (واقعا اين ايرانيها آدم وطن پرستي هستند و راپورتچيگري را كار پست و نماميگري را كار زشتي ميدانند خلاصه اين نژاد بينهايت مغرور و وطن پرست و با ذكاوت هستند) ضمنا اقرار ميكند كه در داستان قائم مقام دست داشته است و موجب سعايت بر عليه او گرديده ميرزا حكيم گيلاني را هم خودش مسموم ساخته در گل نبات او زهر قتالي ريخته «البته اكثر قديميها چيزي ميخوردند كه پالوده قند و گل به نام گل قند است كه گل نبات هم ميگفتند» همسرش را به خانه يكي از علماي معروف زمان ميفرستاد تا جاسوسي كند و باعث ترورهاي زيادي در ايران شده و همه را اقرار ميكند. سپس از وباي ايران صحبت ميكند و نشان ميدهد كه آن موقع مثل حالا كه دولت به سرعت و دقت مواظب مردم هست آن موقع نبوده لذا پدر خانمش و همسرش فوت مينمايند و پيش از 8 هزار نفر به مرض وبا درگذشته و طاعون را نيز مينويسد آمده بود - سپس از كارهاي بد خودش نادم و پشيمان شده كه چرا موجب قتال امثال حكيم گيلاني آن عارف رباني شده است. در اين جا مينويسد كه مرا به روسيه خواستند و گراف سمينويچ سفير روسيه در تهران عليه او زده بود و موجب شده تمام مستمري دوستانش از قبيل ميرزا حسينعلي و ميرزا يحيي از بين برود كه اين دو رئيس فرقه ازلي و بهائي بودند كه معلوم ميشود از اين آدم جيره ميگرفتند. ميگفت اغلب دوستانه كه مرا دعوت ميكردند ظاهري بود و براي منات طلا اين كار را مينمودند - سپس از روسيه تاكيد ميكند كه ماهيانه مستمري چند نفر از اقوام مرحوم شيخ محمد معلم و ميرزا حسينعلي و ميرزا يحيي را بپردازند. در حضور امپراطور با لباس آخوندي نمايش ميدهد و زني را كه به اندازه زيور بود با چادر و چاقچور و تنبان زري و آرخالق و سمبوسه دار و ترمه كشميري و روبند و نعلين درست كرده نمايش نزد امپراطور روسيه ميدهد كه جالب به نظر ميآيد آن جا زنش را با عصا ميزند. امپراطور بسيار ميخندد. از امپراطور ميخواهد به ايران مجددا برگردد كارهاي خود را تكميل نمايد. در لباس و به نام آقاي شيخ عيسي لنكراني وارد كربلا شد. در سر درس آسيد كاظم رشتي حاضر ميشود و بعد يك نفر طلبه را كه نزديك منزلش بود به نام سيد علي محمد كه جوان و رئيس فرقه بابيه باشد فريب ميدهد و ماهيانه خوبي به او ميدهد درباره سيد علي محمد باب ميگويند دوستي را رها نميكرد و شبهاي جمعه علاوه بر قليان چيزي مثل موم وار خرد ميكرد و به تنباكو ميزد و سر قليان ميگذاشت من تقاضا كردم به من هم از آن قليان بده گفت هنوز قابل اسرار نيستي اما با اصرار يك پوك كه زدم ديدم كه تمام امعاء و احشاءام ميسوزد. پرسيدم گفت چرس است. جالب اين جاست كه ميگويد روزي در سر درس سيد كاظم رشتي يك طلبه سئوال ميكند صاحب الامر كجاست؟ ميگويد من نميدانم شايد در همين مجلس باشد. اينجا كيناز دالگوركي ميگويد مثل برق مطلبي به مغزم رسيد كه سيد علي محمد كه همان باب معروف باشد ميگويد موقع چرس كشيدن حالتي پيدا ميكند. يك روز موقع كشيدن چرس او خود را جمع كرده گفتم صاحب الامر نعوذ بالله توئي تصميم ميگيريم كه «دكان جديدي در مقابل دكان شيخيها باز كنم و اقلا اختلاف سوم را من در شيعه ايجاد كنم» يك روز كه از حمام درآمد گفت. (مرا دست انداختي من پسر سيد رضاي شيرازي هستم مادرم رقيه موسوم به خانم كوچك و اهل كازرون است). در جاي ديگر كيناز دالگوركي ميگويد: (آري سيد بهترين آلت براي اين عمل است) تشويق ميكند كه به تهران رود ادعاي صاحب الزماني كند او كمكش خواهد نمود خندهدارتر اين كه ميگويد. «ترس را از خود دور كن متلون مباش هر رطل و يابي كه بگوئي مردم قبول ميكنند حتي اگر خواهر را به برادر حلال كني». بعد مقداري دلايل بر اثبات وجود صاحب الزمان ميگويد و ثابت ميكند كه ماده محدود است اما آمال بشر بي حد و حصر و حدود ندارد پس در حركت عالم و ستارگان ثابت ميكند خدائي كه چنين قدرت لايزال دارد ميتواند امثال خضر و صاحب الزمان را سالها زنده نگه دارد اما كيناز دالگوركي گفت (از بيانات شما يقين من افزوده شد و فهميدم كه تو صاحب الامري) بالاخره و از او انكار و از من اصرار بالاخره رگ جاه طلبياش را به دست آورده او را به اين كار وادار نمود سپس كيناز دالگوركي ميگويد تعجب كردم كه عده قليل شيعه بر عثماني و بر روسيه در جنگ پيروز شد فهميدم كه اتحاد مذهبي داشت در آخر ميگويد «من به طريق اولي ميتوانم يك مذهب جديدي به نفع دولت متبوع خود سازم» به سيد گفت از من پول دادن از تو دعوي امامت كردن اولين كسي كه به او ايمان آورد شيخ عيسي لنكراني بود كه خودش باشد لذا مردم ديدند يك روحاني به او ايمان آورده ملاحظه ميفرمائيد اول او را به تهران فرستاد وقتي او دعوي امامت و صاحب الزماني ميكند خودش به نام شيخ بزرگ شيخ عيسي لنكراني ميرود در حضور مردم به او ايمان نشان ميدهد كه گول بخورند افراد ساده لوح به او گرويدند وقتي دولت مخالف ميفهمد او جاسوس روسيه است سعي ميكند از او مدارك گير آورد لذا يك نامه پستي او را به دست ميآورد و او ناچار به فرار به روسيه ميشود و به قول معروف پتهها روي آب بيفتد دوباره در سال 1845 وارد ايران ميشود مينويسد دوستان سابق ميرزا حسينعلي و ميرزا يحيي و ميرزا رضا قلي دروش جمع ميشوند. بعد مينويسد سيد علي مجدد در بوشهر چند سالي رياضت ميكشد. بعد به شيراز ميرود و دعوي مشيري و نيابت امام زمان ميكند «اولين كساني كه بر ضد او برخاستند كسانش بودند. مدتي علماء با او بحث ميكنند سيد بيچاره را چوب ميزنند». و از شيراز بيرونش ميكنند و عاق پدر و مادر ميگردد و به اصفهان ميرود. از اصفهان او را ميگيرند روانه تهران ميكنند در آن جا مينويسد «من هم به وسيله ميرزا حسينعلي و ميرزا يحيي و چند نفر ديگر در تهران هو و جنجال راه انداختم كه صاحب الامر را گرفتهاند» دالگوركي مينويسد چون سمت وزير مختاري داشت نتوانست كمك زيادي به او نمايد آن وقت ميفهميد منصور العلماء از او تحقيقات مينمايد در جواب علماء و عاجز و درمانده شد و در همان مجلس توبه مينمايد» بعد خودش ميگويد به ناصرالدين شاه گفتم اشخاص مزور و دروغگو را بايد به سزاي خود رسانيد ولي ناصرالدين ميرزا امر نمود سيد را به دار كشيدند و بعد ميگويد ميرزا حسينعلي و ميرزا يحيي را گرفتند او وساطت كرده آنها را به اسلامبول ميفرستد و مينويسد كه چون نتوانست كار را نيمه رها كند ميرزا حسينعلي و برادرش صبح ازل را مرتب تحريك ميكرد كار او را ادامه دهند و مينويسد (در بغداد تشكيلاتي دارند و كاتب وحي درست كردند). بعد مينويسد پول زيادي به آنها ميداد اما يك مرتبه نميداد كه «ميرزا حسينعلي وجوه را برداشته و فرار كند... اينها از يادداشتهاي دالگوركي است «يك مشت مردم عوام را جمع و جور كرديم دولت عثماني آنها را با درنه فرستاد لوايح آنها به وسيله وزارتخانه خارجه براي آنها تهيه ميشد». بعد ميگويد مردم بيسواد را ميفريفتيم آدمهاي بياطلاع