من پس از مسافرتی خسته کننده به استانبول رسیدم
و خود را »محمّد«معرّفی کردم و مأموریّتم را با مسجد )که محلّ اجتماع مسلمانان برای عبادتاست( آغاز نمودم و از نظم و پاکیزگی و طاعتی که نزد ایشان میدیدم، خوشممیآمد و در شگفت بودم و با خودم میگفتم: چرا ما با چنین مردمیمیجنگیم!؟ و چرا در بینشان تفرقه افکنی میکنیم و چرا میخواهیم اتّحاد،این نعمت خدادادی را از ایشان برباییم!؟ آیا حضرت مسیح چنین وصیّتی بهما کرده است!؟
ولی فوری از این اندیشه دست کشیدم و از این فکر شیطانی)!( پرهیزکردم و تصمیم گرفتم که این پیاله را تا آخر سر کشم.
در آنجا با عالم کهنسالی به نام »احمد افندی« آشنا شدم از پاکی طینت،سعه صدر، صفای باطن و خیرخواهی، نمونهاش را در میان بهترین مرداندین خودمان نیافتهام. آن پیرمرد شب و روز تلاش میکرد که خود را به پیامبراسلام )حضرت محمّدصلی الله علیه وآله وسلم( شبیه سازد و او را مَثَل اعلی و نمونه والامیدانست و هر گاه از او یاد میکرد، چشمانش از اشک پر میگشت.
از خوشوقتی و خوشنصیبی من این بود که او هرگز - حتّی یک بار هم - ازاصل و نسبم پرسشی نکرد و مرا محمّد افندی خطاب میکرد و هر چه را از اومیپرسیدم، به من میآموخت.
و از وقتی که فهمیده بود من در کشورشان میهمانم و برای کار بدانجارفتهام برای این که در سایه سلطانی باشم که نماینده پیامبر ایشان است مهربانی فوقالعادی با من مینمود )و این بهانه من برای اقامت در استانبولبود(.
من به آن پیرمرد گفتم: من جوانی هستم که پدر و مادرم را از دست دادهامو خواهر و برادری هم ندارم و میراثی از ایشان به من رسیده است پس با خوداندیشیدهام که به کسب و کاری بپردازم و قرآن و حدیث )کتاب و سنّت(بیاموزم به همین جهت به مرکز اسلام آمدم تا دین و دنیا را بدست آرم.
پس آن پیرمرد خیلی مرا تحویل گرفت و به من گفت - آنچه را که عیناًیادداشت کردهام - : بر ما واجب است که تو را به چند علّت احترام کنیم:
اوّل آنکه، تو مسلمانی و مسلمانان باهم برادرند.
دوّم آنکه، تو میهمانی و پیامبر خداصلی الله علیه وآله وسلم فرموده: »میهمان را گرامیدارید«.
سوّم آنکه، تو دانشجوی دینی هستی و اسلام بر گرامیداشت طالب علمتأکید دارد.
چهارم آنکه، تو به دنبال کسب و کاری و حدیث صریح وارد شده است که:»کاسب حبیب خدا است«.
من از این اُمور خیلی در شگفت شدم و با خودم میگفتم: ای کاش!مسیحیّت نیز در فرهنگ خود این حقیقتهای نورانی را حفظ میکرد، امّا درشگفت بودم که چگونه اسلام با این فرهنگ والا به دست این حاکمان مغرورو این علمای بیخبر از زندگی، گرفتار ضعف و سستی شده است.
من به آن پیرمرد گفتم: میخواهم قرآن را بیاموزم.
وی از این پیشنهاد من خوشحال شده و به من از سوره حمد، قرآن راآموزش داد و تفسیر معانی آن را برایم بیان کرد، تلفّظ بعضی از کلمات وعبارات برای من بسیار دشوار بود، گاهی در نهایت دشواری بود و به خاطرممیرسد که تلفّظ جمله »وَعَلی اُمَمٍ مِمَّنْ مَعَکَ«
را نیاموختم مگر بعد از آن کهدهها مرتبه در طول هفته تکرارش کردم، چرا که استاد به من دستور داده بودکه آن جمله را با رعایت ادغام چنان تلفّظ کنم تا هشت میم به وجود آید.
به هر حال، دو سال کامل قرآن را از اوّل تا به آخر آن، نزد او فرا گرفتم،او هر گاه میخواست به من قرآن بیاموزد، وضو میگرفت همان گونه که براینمازش وضو میگرفت و به من هم دستور میداد تا مثل او وضو بگیرم و هردو رو به قبله مینشستیم.
شایان ذکر است که نکتهای را توضیح دهم: وضو نزد مسلمانان به اینگونه است که: اوّل صورت را میشویند، سپس دست راست را از انگشتان تاآرنج، سپس دست چپ همانند دست راست و پس از آن، سر و پشت دوگوش و گردن را مسح میکنند و در آخر پاهای خویش را میشویند.
ومیگویند: بهتر این است که انسان پیش از آن که وضو بگیرد، مضمضه کند)یعنی آب را در دهان خود بگرداند( و استنشاق کند )یعنی آب را وارد بینینموده و آن را بشوید(.
)یکی از سنّتهای آنان مسواک زدن بود( من از مسواک زدن خیلی بدممیآمد و ناراحت میشدم و مسواک، چوبی بود که ایشان قبل از وضو، داخلدهان خود میکردند تا دندانهای خود را تمیز کنند و من معتقد بودم که اینچوب به دندانها و دهان انسان صدمه میزند و گاهی هم دهانم را مجروحمیکرد و خون از آن میآمد؛ ولی من مجبور بودم که این کار را انجام دهم چراکه در نزد مسلمانان از سنّتهای مؤکّده بود که پیامبرشان محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم( بداندستور داده بود و ایشان برای آن فضایل بسیاری ذکر میکردند.
من در ایّام اقامتم در استانبول، نزد خادم مسجد میخوابیدم
و در عوضاجازهای که برای خوابیدن در اتاقش در مسجد به من داده بود، پولی به اومیدادم، او فردی تندخو و نامش مروان افندی بود که نام یکی از صحابهپیامبر اسلام محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم( بود و این خادم به این اسم مبارک افتخار میکردو به من میگفت: اگر خدا فرزندی به تو روزی کرد، نامش را مروان بگذار؛چرا که او از شخصیّتهای بزرگ مجاهدان در اسلام است.)!!(
من شام را در نزد خادم میخوردم؛ زیرا او برایم غذا تهیّه میکرد وروزهای جمعه )که از عیدهای مسلمانان است( سرِ کار نمیرفتم ولی روزهایدیگر همانجا پیش درودگری برای دریافت مبلغ اندکی به کار مشغول میشدم،و او مزد مرا هفتگی پرداخت میکرد و چون کار من فقط در نیمه اوّل روز بود،مزدم را به قدر نصف مزد شاگردان دیگر میداد.
اسم این نجّار خالد بود، وی وقت بیکاریش از فضایل خالد بن ولید
بهپرگویی میپرداخت که او فاتح اسلامی و از صحابه محمّد پیامبر )صلی الله علیه وآله وسلم(است و سرفراز از امتحان بیرون آمد؛ ولی تأسّف میخورد که عمر بن خطّابامیرالمؤمنین )!!( وقتی به خلافت رسید، خالد بن ولید را از پُستش برکنار کرد.
خالد، صاحب کارگاه نجّاری بینهایت بداخلاق و عصبانی بود و نمیدانماز چه رو به من آنقدر اطمینان داشت، شاید از آن جهت بود که من بسیارحرف شنو و مطیع او بودم و در اُمور دینی او با او مناقشه و اعتراضی نداشتم ودر کارهای مربوط به کارگاهش فضولی نمیکردم و هنگامی که با من خلوتمیکرد از من تقاضای لواط میکرد و این کار در نزد مسلمانان - همچنان کهشیخ احمد گفته بود - از شدیدترین محرّمات و از سخت ترین امور ممنوعهبود؛ ولی خالد گرچه در ظاهر، پیش رفقای خویش، خود را به مسلمانیمیآراست و به اصطلاح جانماز آب میکشید ولی در پنهان و باطن امر،اهمیّتی به شریعت اسلام نمیداد و روزهای جمعه در نماز جمعه شرکتمیکرد امّا نمیدانم که آیا روزهای دیگر اصلاً نماز میخواند یا نه؟!
ولی من دعوت او را به لواط نپذیرفتم و گمان میکنم که او با بعضی دیگراز شاگردانش این کار را میکرد، از آنجا که یکی از شاگردانش، جوان زیبایی از»سلانیک« بود، وی یهودی زادهای بود که مسلمان شده بود و گاهی خالدافندی با او به پشت دکّان که انبار چوب بود میرفتند و وانمود میکردند کهبرای تمیز کردن انبار چوب بدانجا میروند؛ ولی من میفهمیدم که آنها برایقضای حاجت دیگری بدانجا میرفتند.
من در دکّان نجّاری غذا میخوردم، سپس برای نماز به مسجد میرفتم وتا وقت نماز عصر در مسجد میماندم، زمانی که از نماز عصر فارغ میشدم بهخانه شیخ احمد افندی میرفتم و با او برای آموختن قرآن، زبان ترکی و زبانعربی دو ساعت مینشستم و در هر جمعه زکات مزدی را که در طول هفته بهدست آورده بودم به او میدادم.
در حقیقت برای این که ارتباطم با او ادامه داشته باشد به او رشوه میدادمو هم از این راه او به من بهتر آموزش دهد، او نیز در حقّ من در آموزش قرآنو مبادی اسلام و ریزهکاریهای زبانهای ترکی و عربی کوتاهی نمیکرد.
وقتی شیخ احمد افندی دانست که من مجرّد هستم از من خواست که بایکی از دخترانش ازدواج کنم؛ ولی من به بهانه این که خواجه هستم و مردیندارم از این پیشنهاد سرباز زدم و من این عذر را خیلی زود برای او بهانهنکردم مگر بعد از آن که خیلی به من اصرار کرد تا آنجا که نزدیک بودارتباطمان قطع شود و میانمان شکرآب گردد، چرا که او مکرّر میگفت: ازدواجسنّت پیامبر است و رسول فرموده است: »هر کس از سنّت من روی گرداند ازمن نیست« و من هم دیگر چارهای نداشتم جز این که این بیماری را به دروغبه خود نسبت بدهم. پس شیخ هم قانع شد و دوباره روابط ما خوب شد ودوستی و صفا میان ما همانند گذشته برقرار شد.
بعد از پایان دو سالی که در استانبول اقامت داشتم از شیخ اجازه گرفتم کهبه میهنم باز گردم؛ ولی شیخ اجازه نمیداد و میگفت: بازگشت برای چه؟ هرچه دلت بخواهد و چشمت بپسندد در استانبول وجود دارد و در اینجا خدا، دنیاو دین را فراهم آورده است. وی در ادامه گفت: مگر تو نگفتی که پدر و مادرت مردهاند و خواهر و برادر هم نداری، پس استانبول را وطن خود ساز.
و از آنجایی که شیخ با من مأنوس شده بود اصرار میکرد که پیش او دراستانبول بمانم و من نیز به او انس زیادی گرفته بودم، ولی مأموریّت کشوربریتانیا مرا به بازگشت به لندن مجبور میساخت تا این که از اوضاع پایتختخلافت عثمانی گزارش مفصّلی ارائه کنم و پیرامون مأموریّت مهمّ خود دوبارهبا دستوراتی نوین آماده گشته و مجهّز شوم.