مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی0%

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی نویسنده:
محقق: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
مترجم: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
گروه: کتابخانه عقائد

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

نویسنده: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
محقق: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
مترجم: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
گروه:

مشاهدات: 7414
دانلود: 3984

توضیحات:

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7414 / دانلود: 3984
اندازه اندازه اندازه
مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

نویسنده:
فارسی

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

مترجم:

مؤسّسه اسلامی ترجمه

مقدمه

از دیرباز، دولت بریتانیای کبیر، پیرامون نگهداری امپراطوری پهناور وبزرگ خود می‌اندیشید، همان گونه که امروزه هست، یعنی: خورشید دردریاهای مشرق زمین، تحت سلطه این حکومت طلوع می‌کند و در دریاهای‌مغرب زمین تحت سیطره آن غروب می‌نماید. ولی کشور ما در مقایسه بامستعمرات بسیار ما که هم اکنون بر آن در هند، چین و خاورمیانه و غیر ازآنها، سیطره داریم، کوچک بود.

درست است که ما بر بخشهای بزرگی از این سرزمین‌ها به سبب اینکه‌هنوز در دست اهالی آن اداره می‌شد، به تسلّط کامل نایل نیامده بودیم امّاسیاست ما در آن کشورها سیاستی پیروز و فعّال و حکومت آنها به دست ما درشُرُف سقوط بود. از این رو، بر ما لازم بود تا در دو مرحله بیاندیشیم:

1 - برای ابقای تسلّط بر سرزمینهایی که عملاً تحت سیطره ما بود. )به‌اصطلاح علم اقتصاد، برای ابقای سرمایه(.

2 - برای ضمیمه نمودن سرزمینهایی که هنوز تحت سلطه ما درنیامده‌بود، به سرزمینهای تحت سیطره، )به اصطلاح برای توسعه دارایی(.

وزارت مستعمرات برای هر قسم از این سرزمین‌ها، به جهت مطالعه وبررسی این مأموریّت مهم گروههایی را اختصاص داد. خوشبختانه من ازروزی که در این وزارتخانه وارد شدم، مورد اعتماد و اطمینان وزیر قرار گرفتم‌و مسئولیّت شرکت هند شرقی به من واگذار شد، مأموریّت این شرکت هم به‌ظاهر کاری جز بازرگانی نبود؛ ولی در واقع هدفش اتّخاذ راههایی برای تحت‌سلطه درآوردن هند و سرزمینهای دوردست شبه‌قارّه هند بود.

حکومت انگلیس، از آن رو که اقوام و نژادهای مختلف با ادیان گوناگون وزبانهای متفاوت و خواسته‌ها و مصالح پراکنده در هند، زندگی می‌کردند نسبت‌به این کشور، خیالی راحت و مطمئن داشت، همان گونه که نسبت به کشورچین از لحاظ غلبه آیین بودا و کنفوسیوس بر این بلاد، نگرانی نداشت.

بریتانیا از قیام صاحبان آیین هند و چین نگران نبود، زیرا آیین بودا وکنفوسیوس، دیگر رمقی نداشت و تنها به جنبه‌های روحانی می‌اندیشید و به‌ظواهر مادّی زندگی بی‌توجّه بود، پس خوفی از قیام آن دو نبود، به همین‌جهت بعید بود که روزی مردم این دو سرزمین پهناور را شور و احساسِ‌وطن‌پرستی به هیجان آورد و برای همین، حکومت بریتانیای کبیر، کمترین‌نگرانی را از این دو منطقه، به دل راه نمی‌داد.

آری، ما از امکان تحوّل در آینده غافل نبودیم به همین جهت،برنامه‌های درازمدّت داشتیم تا تفرقه، جهل، فقر و احیاناً بیماری را در این‌بلاد گسترش دهیم و برای ما دشوار نبود که خواسته‌های خود را در زیرپوشش خواسته‌های اهالی این سرزمینها پنهان و پوشیده داریم بطوری که‌ظاهری فریبنده و جذّاب و در عین حال باطنی متین و استوار داشته باشد تاهم ما به مقصود خود رسیده باشیم و هم آنها ما را خیرخواه خود گمان کرده‌باشند و با ما به ستیزه و خصومت برنخاسته باشند و ما مثَل بودائی قدیمی راکه می‌گوید: »تلاش کن که بیمار دارویش را دوست داشته باشد، اگر چه تلخ‌باشد« دقیقاً بکار می‌بستیم.

امّا آنچه خاطر ما را نگران می‌ساخت، کشورهای اسلامی بود، زیرا ماگرچه با آن مرد بیمار )امپراطوری عثمانی( قراردادهایی بسته بودیم که همه‌آنها به نفع ما بود و بنا بر پیشبینیهای کارشناسان وزارت مستعمرات،امپراطوری بیمار عثمانی، در مدّتی کمتر از یک قرن، آخرین نفسهای خود راخواهد کشید، همچنین قراردادهایی پنهانی و محرمانه با دولت ایران داشتیم‌و در ایران و عثمانی، جاسوسان و مزدوران خود را جای داده بودیم و رشوه وفساد اداری و سرگرمی پادشاهان با زنان زیبا، کالبد این دو کشور را متلاشی‌کرده بود؛ ولی در عین حال ما باز هم بنا به عللی اُمید و اطمینانی به نتایج‌سیاستهای خود نداشتیم که مهمّ‌ترین آن علل عبارتند از:

1 - نفوذ نیرومند اسلام در دل مسلمانان، زیرا هر فرد مسلمان عمیقاً به‌دین اسلام معتقد و پایبند است، بطوری که مسلمانان عادی، ایمانشان به‌اسلام همانند ایمان کشیشان به مسیحیّت است و همان گونه که رهبران‌مذهبی مسیحیّت در راه دینشان، از سرِ جان و مال خود می‌گذرند و مسیحیّت‌را بر همه چیز ترجیح می‌دهند، عوام مسلمانان هم فدائی دین اسلامند واسلام را بر همه چیز برمی‌گزینند و اختیار می‌نمایند.

و مسلمانان شیعه، در ایران برای منافع ما خطرناکترند چرا که ایشان‌مسیحیان را کافر و نجس می‌دانند. پس شخص مسیحی، در نزد مسلمانان‌شیعه، به منزله نجاست گندیده‌ای است که دست او را آلوده کرده باشد و او هرآن، درصدد برطرف کردن آن نجاست و آلودگی از خویش است.

روزی از شیعه‌ای پرسیدم: چرا شما این گونه به مسیحیان می‌نگرید؟

او گفت: پیامبر اسلام‌صلی الله علیه وآله وسلم، انسانی حکیم بود و می‌خواست که هرکافری را تحت فشار ادبی قرار دهد تا در اثر احساس تنگنا و وحشت به سوی‌خدا و دین صحیح الهی هدایت شود، همان گونه که حکومتها هر گاه ازانسانی، احساس خطر کنند، او را در محاصره و تنگنا قرار می‌دهند تا ازنافرمانی و خطر به جانب فرمانبرداری و پیروی سر فرود آورد.

البتّه منظور از نجاست و پلیدی را که یادآور شدیم، پلیدی معنوی است نه‌آلودگی مادّی آشکار و این اعتقاد را تنها نسبت به مسیحیّت ندارند بلکه‌مسلمانان، هر کافری را گر چه مجوس و از مردم ایران باستان هم باشد،نجس و پلید می‌دانند.

به آن شیعه گفتم: خوب، ولی چرا مسیحیان را نجس می‌دانید و حال آن‌که اینها به خدا و رسالت و روز قیامت معتقدند؟!

او گفت: به دو جهت: نخست آن که آنها پیامبر ما )محمّدصلی الله علیه وآله وسلم( را انکارمی‌کنند و این انکار، مستلزم این است که اینها پیامبر ما را دروغگو بدانند و ما در مقابل این تهمت، بنابر قانون عقل، مقابله بمثل می‌نمائیم و آنها را نجس‌و آلوده می‌دانیم چرا که عقل می‌گوید تو حق داری آزار دهنده خود رابیازاری!.(1)

جهت دیگر آن که مسیحیان نسبتهای نالایق به پیامبران الهی می‌دهند،از جمله این که می‌گویند: حضرت مسیح )علیه السلام( شراب می‌خورد، و او نفرین‌شده بود به همین جهت به دار کشیده شد.

با ترس و اضطراب به او گفتم: مسیحیان چنین نمی‌گویند.

او گفت: »تو نمی‌دانی و از مسیحیّت بی‌خبری، آنها در کتاب مقدّس خوداین مطلب را گفته‌اند«.

من دیگر خاموش شدم و حال آن که می‌دانستم که او در مطلب دوّم خود،یعنی اعدام حضرت مسیح)علیه السلام( دروغ می‌گوید.(2) گرچه در مطلب نخستین‌خود، راست می‌گفت و من از بیم آن که مبادا به مسیحی بودن و جاسوس ومأمور بودن من شک نمایند از طولانی کردن بحث با او خودداری کردم چراکه از اوان مأموریّتم در لباس مسلمانان درآمده بودم و همواره در انزوای‌مسلمانی خود را نشان می‌دادم(.

2 - اسلام، روزگاری آیین زندگانی و سروری بود و بر کسی که روزگاری‌سروری و آقائی داشته، دشوار است که بندگی و بردگی را بر او تحمیل کرد،چرا که غرور سروری و آقائی، انسان را به آقامنشی و برتری‌جوئی وادارمی‌نماید هر چند که در اثر انقلاب زمانه، به ضعف و پستی افتاده باشد. ازطرفی ما نمی‌توانستیم که تاریخ اسلام را چنان منحرف و واژگون سازیم که‌مسلمانان باور کنند که آقائی و سروری و سلطنت و سیطره ایشان، لازمه‌شرایط خاصّی بوده است که از بین رفته و قابل بازگشت نیست.

3 - با وجود ضعف زیادی که حکومتهای عثمانی و ایران داشتند )همان‌طور که اشاره کردیم(، حکومت بریتانیا چندان از این دو حکومت، خاطرجمعی نداشت و احساس امنیّت و اطمینان نمی‌کرد، چرا که وجود حکومت‌مرکزی که مردم پشتیبانش بودند و سروری و سیادت و پول و اسلحه در اختیارداشت، می‌توانست سبب بیداری و هشیاری مسلمانان گردد و این خود،اسباب ناامنی ما را فراهم سازد.

4 - ما نگرانی زیادی از جانب دانشمندان و علمای مسلمان داشتیم،علمای دانشگاه الأزهر )مصر(، علمای عراق و ایران بلندترین سدّ در رسیدن‌ما به خواسته‌هایمان بودند، چرا که آنها کمترین اطّلاعی از روش زندگی مدرن‌نداشتند و بهشتی را که قرآن بدیشان وعده نموده بود، فراروی خویش قرارداده بودند و سر مویی از موضع و جایگاه خویش، پایین نمی‌آمدند.

از طرفی، مردم هم پیرو ایشان بودند و شاه نیز همچون موشی که از گربه‌می‌ترسد، از ایشان در هراس بود.

گرچه اهل سنّت به اندازه شیعه، تابع علمای خود نبودند، چرا که ایشان‌حکومت و ولایت را در دست سلاطین و علمای وابسته به دولت می‌دانستندولی شیعه برای علمای خود جایگاه مستحکمتری قائل بودند و پیروی وفرمانبری از افراد را مخصوص علمای خود می‌دانستند و بس و برای‌پادشاهان اهمیّتی قائل نبودند، ولی این تفاوت عقیده، در میان شیعه و سنّی،هیچ گونه دخالتی در کاهش نگرانی وزارت مستعمرات و سایر حکّام بریتانیای‌کبیر نداشت.

ما کنفرانسهای بسیاری برپا کردیم تا برای این مشکلات نگران‌کننده راه‌حلّی کافی بیابیم؛ ولی هر بار با شکست مواجه شده و به بن‌بست می‌رسیدیم‌و گزارشاتی که جاسوسان، دست‌نشاندگان و مزدوران ما ارسال می‌نمودند،خبر از ناامیدی و بیچارگی ما می‌داد، همان گونه که نتایج همه کنفرانسها،صفر یا زیر صفر بود؛ ولی ما مجالی برای ناامیدی نمی‌دادیم: چرا که ما خودرا به صبر بی‌نهایت و پرحوصلگی عادت داده بودیم.

فراموش نمی‌کنم روزی کنفرانسی را تشکیل دادیم که وزیر مستعمرات وبزرگترین کشیش و چند تن از کارشناسان در آن حضور داشتند، جمعاً بیست ‌نفر در آن کنفرانس شرکت داشتیم و جلسه، بیش از سه ساعت بطول‌انجامید، سرانجام بی‌نتیجه پایان یافت تا این که کشیش بزرگ، در آخر جلسه‌همه را دلداری داد و امیدوار ساخت و گفت: »مأیوس نباشید! چرا که حضرت ‌مسیح علیه السلام پس از سیصد سال، بعد از آن همه شکنجه، تبعید یاران،پراکندگی یاران و کشته شدن خود و پیروانش به پیروزی رسید و چه بسا که‌حضرت مسیح )علیه السلام( از ملکوت خود به ما نظری افکند و در نتیجه ما توفیق‌بیابیم که کفّار را )مقصودش مسلمانان است( از مراکزشان دور سازیم اگرچه‌سیصد سال طول بکشد! پس بر ما واجب است که به سلاح ایمان راسخ‌مسلّح گردیم و به صبر طولانی مجهّز شویم و همه وسایل و اسباب را در راه‌سیطره و نشر و ترویج مسیحیّت، در سرزمین مسلمانان، بکار بندیم، گرچه‌پس از قرنها کوشش و تلاش و تدبیر به نتیجه برسیم، چرا که پدران برای‌فرزندان می‌کارند«.

علاوه بر این کنفرانس، یک بار در وزارتخانه، کنفرانسی برپا شد که‌نمایندگانی از بریتانیای کبیر، فرانسه و روسیّه در آن شرکت داستند، کنفرانس‌در بالاترین سطوح بود، شرکت‌کنندگان متشکّل از هیأتهای دیپلماسی وکشیشان بلندمرتبه بود، خوشبختانه من نیز به سبب دوستی عمیقی که باوزیر مستعمرات داشتم، در این کنفرانس شرکت کردم.

شرکت‌کنندگان در این کنفرانس، هر کدام از مشکلاتی که از ناحیه‌مسلمانان برای مسیحیان فراهم می‌آمد، به طور گسترده سخن گفتند که‌چگونه باید مسلمانان را پراکنده ساخت و درهم شکست و چطور باید ایشان رإے؛ک‌ک‌از عقیده خود دور نمود و ایشان را به ایمان مسیحی نزدیک کرد، همان گونه‌که اسپانیا پس از قرنها که به دست اقوام مسلمان بربری نژاد آفریقایی، اسلام‌آورده بود، مجدّداً به مسیحیّت بازگشت، ولی نتایج کنفرانس در حدّ دلخواه‌نبود و من همه مباحثات آن کنفرانس را در کتاب خود بنام »به سوی ملکوت‌مسیح« نگاشته‌ام.

به راستی که کندن درختی را که به شرق و غرب زمین، ریشه دوانیده‌است، بسیار سخت است؛ ولی بر انسان لازم است که به هر قیمتی شده، برسختیها چیره شود، دین مسیحیّت فقط برای منتشر شدن و گسترش درجهان آمده و وعده آن را خود حضرت مسیح به ما داده است.(3)

امّا محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم( پیامبر اسلام توانست از شرایط خاّص زمان خود که‌انحطاط امپراطوری‌های شرق )ایران( و غرب )روم( بود بهره‌وری نماید )ودین اسلام را گسترش دهد(؛ ولی آنچه مشروط به شرایط خاصّی باشد، با ازبین رفتن برخی از آن شرایط مختلّ و نابود می‌گردد.(4) و ما خوش گمانیم که‌اکنون جریان برعکس گذشته است و مسلمانان تضعیف شده و کشورهای‌مسیحی به قدرت رسیده‌اند.

ما باید از انحطاط مسلمانان به سود خود بهره جوییم،

 چرا که کشورهای‌مسیحی، امروزه ترقّی لازم خود را نموده‌اند، پس حالا وقت آن است که به‌خونخواهی برخیزیم و آنچه را که در طول قرنهای متمادی از دست داده‌ایم،پس بگیریم و اینک دولت قدرتمند روزگار، بریتانیای کبیر، زمام این قیام‌مبارک را به دست گرفته است.

در سال 1710 میلادی، وزارت مستعمرات مرا طیّ یک مأموریّتی به‌سرزمینهای مصر، عراق، تهران، حجاز و استانبول فرستاد تا اطّلاعات کافی‌که ما را در پیشبرد اهدافمان در تفرقه‌اندازی میان مسلمانان و گسترش‌تسلّطمان بر کشورهای اسلامی موفّقتر می‌سازد، گردآوری نمایم و در همان‌زمان نه نفر دیگر از برجسته‌ترین کارمندان، در وزارت مستعمرات که برای‌سیطره حکومت بریتانیا بر دیگر قسمتهای امپراطوری انگلستان و سایرکشورهای مسلمان از لحاظ روحیه نشاط و جوش و خروش، کامل شده بودند،برانگیخت.

وزارت مستعمرات، پول کافی، اطّلاعات لازم، نقشه‌های مربوطه واسامی حاکمان، عالمان و رؤسای قبایل را در اختیار ما قرار داد.

هرگز سخن دبیرکلّ را فراموش نمی‌کنم هنگامی که با ما، بنام حضرت‌ مسیح وداع کرد گفت: »آینده سرزمینهای ما در گرو موفّقیّت و پیروزی‌شماست، پس نهایت تلاش و کوشش خود را بکار بندید!«

من به سوی استانبول رهسپار شدم در حالی که دو مأموریّت داشتم و ازآنجا که یکی از وظایفم فراگیری لغت ترکی بود که مسلمانان آنجا بدان سخن‌می‌گفتند.

من در لندن مطالب زیادی درباره سه زبان ترکی، عربی )زبان قرآن( وزبان فارسی )زبان ایرانیان( فرا گرفته بودم، امّا آموزش زبان مطلبی است وتسلّط بر زبان به گونه‌ای که انسان بتواند مانند صاحبان همان زبان سخن‌بگوید، مطلبی دیگر است.

آموزش زبان به گونه اوّل، جز چند سالی اندک طول نمی‌کشد امّا مسلّطشدن در فهمیدن و فهماندن زبان آن هم با رعایت تمام خصوصیّات وجزئیّات آن، همانند صاحبان آن زبان، کاری بس طاقت‌ فرسا و نیازمند به‌وقت بسیار طولانی و استعدادی درخشان است. و من مأمور بودم که زبان را باهمه ریزه‌کاریهایش چنان فرا گیرم که هیچ گونه شکّ و شبهه‌ای درباره‌ام‌برانگیخته نشود.

امّا من از این جهت هیچ نگرانی و دلهره‌ای نداشتم، چرا که مسلمانان ازیک روحیّه تساهل و تسامح و سعه صدر و خوش‌گمانی برخوردارند که اینها رااز پیامبرشان آموخته‌اند و بدگمانی و بدبینی در میان آنان همانند ما نیست.

از طرفی دیگر، حکومت ترکان نیز آن اندازه لیاقت نداشت که سر از کارجاسوسان و مزدوران درآورد و پرده از کارشان بردارد و از آنجا که حکومت‌عثمانی رو به ضعف و سستی بود، ما احساس امنیّت می‌کردیم.

 

من پس از مسافرتی خسته کننده به استانبول رسیدم

 و خود را »محمّد«معرّفی کردم و مأموریّتم را با مسجد )که محلّ اجتماع مسلمانان برای عبادت‌است( آغاز نمودم و از نظم و پاکیزگی و طاعتی که نزد ایشان می‌دیدم، خوشم‌می‌آمد و در شگفت بودم و با خودم می‌گفتم: چرا ما با چنین مردمی‌می‌جنگیم!؟ و چرا در بینشان تفرقه افکنی می‌کنیم و چرا می‌خواهیم اتّحاد،این نعمت خدادادی را از ایشان برباییم!؟ آیا حضرت مسیح چنین وصیّتی به‌ما کرده است!؟

ولی فوری از این اندیشه دست کشیدم و از این فکر شیطانی)!( پرهیزکردم و تصمیم گرفتم که این پیاله را تا آخر سر کشم.

در آنجا با عالم کهنسالی به نام »احمد افندی« آشنا شدم از پاکی طینت،سعه صدر، صفای باطن و خیرخواهی، نمونه‌اش را در میان بهترین مردان‌دین خودمان نیافته‌ام. آن پیرمرد شب و روز تلاش می‌کرد که خود را به پیامبراسلام )حضرت محمّدصلی الله علیه وآله وسلم( شبیه سازد و او را مَثَل اعلی و نمونه والامی‌دانست و هر گاه از او یاد می‌کرد، چشمانش از اشک پر می‌گشت.

از خوشوقتی و خوش‌نصیبی من این بود که او هرگز - حتّی یک بار هم - ازاصل و نسبم پرسشی نکرد و مرا محمّد افندی خطاب می‌کرد و هر چه را از اومی‌پرسیدم، به من می‌آموخت.

و از وقتی که فهمیده بود من در کشورشان میهمانم و برای کار بدانجارفته‌ام برای این که در سایه سلطانی باشم که نماینده پیامبر ایشان است ‌مهربانی فوق‌العادی با من می‌نمود )و این بهانه من برای اقامت در استانبول‌بود(.

من به آن پیرمرد گفتم: من جوانی هستم که پدر و مادرم را از دست داده‌ام‌و خواهر و برادری هم ندارم و میراثی از ایشان به من رسیده است پس با خوداندیشیده‌ام که به کسب و کاری بپردازم و قرآن و حدیث )کتاب و سنّت(بیاموزم به همین جهت به مرکز اسلام آمدم تا دین و دنیا را بدست آرم.

پس آن پیرمرد خیلی مرا تحویل گرفت و به من گفت - آنچه را که عیناًیادداشت کرده‌ام - : بر ما واجب است که تو را به چند علّت احترام کنیم:

اوّل آنکه، تو مسلمانی و مسلمانان باهم برادرند.

دوّم آنکه، تو میهمانی و پیامبر خداصلی الله علیه وآله وسلم فرموده: »میهمان را گرامی‌دارید«.

سوّم آنکه، تو دانشجوی دینی هستی و اسلام بر گرامیداشت طالب علم‌تأکید دارد.

چهارم آنکه، تو به دنبال کسب و کاری و حدیث صریح وارد شده است که:»کاسب حبیب خدا است«.

من از این اُمور خیلی در شگفت شدم و با خودم می‌گفتم: ای کاش!مسیحیّت نیز در فرهنگ خود این حقیقتهای نورانی را حفظ می‌کرد، امّا درشگفت بودم که چگونه اسلام با این فرهنگ والا به دست این حاکمان مغرورو این علمای بی‌خبر از زندگی، گرفتار ضعف و سستی شده است.

من به آن پیرمرد گفتم: می‌خواهم قرآن را بیاموزم.

وی از این پیشنهاد من خوشحال شده و به من از سوره حمد، قرآن راآموزش داد و تفسیر معانی آن را برایم بیان کرد، تلفّظ بعضی از کلمات وعبارات برای من بسیار دشوار بود، گاهی در نهایت دشواری بود و به خاطرم‌می‌رسد که تلفّظ جمله »وَعَلی اُمَمٍ مِمَّنْ مَعَکَ« (5) را نیاموختم مگر بعد از آن که‌دهها مرتبه در طول هفته تکرارش کردم، چرا که استاد به من دستور داده بودکه آن جمله را با رعایت ادغام چنان تلفّظ کنم تا هشت میم به وجود آید.

به هر حال، دو سال کامل قرآن را از اوّل تا به آخر آن، نزد او فرا گرفتم،او هر گاه می‌خواست به من قرآن بیاموزد، وضو می‌گرفت همان گونه که برای‌نمازش وضو می‌گرفت و به من هم دستور می‌داد تا مثل او وضو بگیرم و هردو رو به قبله می‌نشستیم.

شایان ذکر است که نکته‌ای را توضیح دهم: وضو نزد مسلمانان به این‌گونه است که: اوّل صورت را می‌شویند، سپس دست راست را از انگشتان تاآرنج، سپس دست چپ همانند دست راست و پس از آن، سر و پشت دوگوش و گردن را مسح می‌کنند و در آخر پاهای خویش را می‌شویند.(6) ومی‌گویند: بهتر این است که انسان پیش از آن که وضو بگیرد، مضمضه کند)یعنی آب را در دهان خود بگرداند( و استنشاق کند )یعنی آب را وارد بینی‌نموده و آن را بشوید(.

)یکی از سنّتهای آنان مسواک زدن بود( من از مسواک زدن خیلی بدم‌می‌آمد و ناراحت می‌شدم و مسواک، چوبی بود که ایشان قبل از وضو، داخل‌دهان خود می‌کردند تا دندانهای خود را تمیز کنند و من معتقد بودم که این‌چوب به دندانها و دهان انسان صدمه می‌زند و گاهی هم دهانم را مجروح‌می‌کرد و خون از آن می‌آمد؛ ولی من مجبور بودم که این کار را انجام دهم چراکه در نزد مسلمانان از سنّتهای مؤکّده بود که پیامبرشان محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم( بدان‌دستور داده بود و ایشان برای آن فضایل بسیاری ذکر می‌کردند.

من در ایّام اقامتم در استانبول، نزد خادم مسجد می‌خوابیدم

و در عوض‌اجازه‌ای که برای خوابیدن در اتاقش در مسجد به من داده بود، پولی به اومی‌دادم، او فردی تندخو و نامش مروان افندی بود که نام یکی از صحابه‌پیامبر اسلام محمّد )صلی الله علیه وآله وسلم( بود و این خادم به این اسم مبارک افتخار می‌کردو به من می‌گفت: اگر خدا فرزندی به تو روزی کرد، نامش را مروان بگذار؛چرا که او از شخصیّتهای بزرگ مجاهدان در اسلام است.)!!(

من شام را در نزد خادم می‌خوردم؛ زیرا او برایم غذا تهیّه می‌کرد وروزهای جمعه )که از عیدهای مسلمانان است( سرِ کار نمی‌رفتم ولی روزهای‌دیگر همانجا پیش درودگری برای دریافت مبلغ اندکی به کار مشغول می‌شدم،و او مزد مرا هفتگی پرداخت می‌کرد و چون کار من فقط در نیمه اوّل روز بود،مزدم را به قدر نصف مزد شاگردان دیگر می‌داد.

اسم این نجّار خالد بود، وی وقت بیکاریش از فضایل خالد بن ولید(7) به‌پرگویی می‌پرداخت که او فاتح اسلامی و از صحابه محمّد پیامبر )صلی الله علیه وآله وسلم(است و سرفراز از امتحان بیرون آمد؛ ولی تأسّف می‌خورد که عمر بن خطّاب‌امیرالمؤمنین )!!( وقتی به خلافت رسید، خالد بن ولید را از پُستش برکنار کرد.

خالد، صاحب کارگاه نجّاری بی‌نهایت بداخلاق و عصبانی بود و نمی‌دانم‌از چه رو به من آنقدر اطمینان داشت، شاید از آن جهت بود که من بسیارحرف شنو و مطیع او بودم و در اُمور دینی او با او مناقشه و اعتراضی نداشتم ودر کارهای مربوط به کارگاهش فضولی نمی‌کردم و هنگامی که با من خلوت‌می‌کرد از من تقاضای لواط می‌کرد و این کار در نزد مسلمانان - همچنان که‌شیخ احمد گفته بود - از شدیدترین محرّمات و از سخت ‌ترین امور ممنوعه‌بود؛ ولی خالد گرچه در ظاهر، پیش رفقای خویش، خود را به مسلمانی‌می‌آراست و به اصطلاح جانماز آب می‌کشید ولی در پنهان و باطن امر،اهمیّتی به شریعت اسلام نمی‌داد و روزهای جمعه در نماز جمعه شرکت‌می‌کرد امّا نمی‌دانم که آیا روزهای دیگر اصلاً نماز می‌خواند یا نه؟!

ولی من دعوت او را به لواط نپذیرفتم و گمان می‌کنم که او با بعضی دیگراز شاگردانش این کار را می‌کرد، از آنجا که یکی از شاگردانش، جوان زیبایی از»سلانیک« بود، وی یهودی زاده‌ای بود که مسلمان شده بود و گاهی خالدافندی با او به پشت دکّان که انبار چوب بود می‌رفتند و وانمود می‌کردند که‌برای تمیز کردن انبار چوب بدانجا می‌روند؛ ولی من می‌فهمیدم که آنها برای‌قضای حاجت دیگری بدانجا می‌رفتند.

من در دکّان نجّاری غذا می‌خوردم، سپس برای نماز به مسجد می‌رفتم وتا وقت نماز عصر در مسجد می‌ماندم، زمانی که از نماز عصر فارغ می‌شدم به‌خانه شیخ احمد افندی می‌رفتم و با او برای آموختن قرآن، زبان ترکی و زبان‌عربی دو ساعت می‌نشستم و در هر جمعه زکات مزدی را که در طول هفته به‌دست آورده بودم به او می‌دادم.

در حقیقت برای این که ارتباطم با او ادامه داشته باشد به او رشوه می‌دادم‌و هم از این راه او به من بهتر آموزش دهد، او نیز در حقّ من در آموزش قرآن‌و مبادی اسلام و ریزه‌کاریهای زبانهای ترکی و عربی کوتاهی نمی‌کرد.

وقتی شیخ احمد افندی دانست که من مجرّد هستم از من خواست که بایکی از دخترانش ازدواج کنم؛ ولی من به بهانه این که خواجه هستم و مردی‌ندارم از این پیشنهاد سرباز زدم و من این عذر را خیلی زود برای او بهانه‌نکردم مگر بعد از آن که خیلی به من اصرار کرد تا آنجا که نزدیک بودارتباطمان قطع شود و میانمان شکرآب گردد، چرا که او مکرّر می‌گفت: ازدواج‌سنّت پیامبر است و رسول فرموده است: »هر کس از سنّت من روی گرداند ازمن نیست« و من هم دیگر چاره‌ای نداشتم جز این که این بیماری را به دروغ‌به خود نسبت بدهم. پس شیخ هم قانع شد و دوباره روابط ما خوب شد ودوستی و صفا میان ما همانند گذشته برقرار شد.

بعد از پایان دو سالی که در استانبول اقامت داشتم از شیخ اجازه گرفتم که‌به میهنم باز گردم؛ ولی شیخ اجازه نمی‌داد و می‌گفت: بازگشت برای چه؟ هرچه دلت بخواهد و چشمت بپسندد در استانبول وجود دارد و در اینجا خدا، دنیاو دین را فراهم آورده است. وی در ادامه گفت: مگر تو نگفتی که پدر و مادرت ‌مرده‌اند و خواهر و برادر هم نداری، پس استانبول را وطن خود ساز.

و از آنجایی که شیخ با من مأنوس شده بود اصرار می‌کرد که پیش او دراستانبول بمانم و من نیز به او انس زیادی گرفته بودم، ولی مأموریّت کشوربریتانیا مرا به بازگشت به لندن مجبور می‌ساخت تا این که از اوضاع پایتخت‌خلافت عثمانی گزارش مفصّلی ارائه کنم و پیرامون مأموریّت مهمّ خود دوباره‌با دستوراتی نوین آماده گشته و مجهّز شوم.