من از این بحث و مجادله خیلی در شگفت مانده بودم
و بسیار همخوشم آمده بود و دیدم که محمّد بن عبدالوهّاب، آن جوانک مغرور ومتکبّر در نزد شیخ جواد قمی، آن پیرمرد عالم شیعی ایرانی چگونه همانندگنجشکی در دست صیّاد بیحرکت مانده بود.
من گمشدهای را که در جستجویش بودم در محمّد بن عبدالوهّاب یافتم،چرا که آزاد اندیشی، غرور و نفرت او از بزرگان زمانهاش و رأی مستقلّش )کهحتّی به خلفای چهارگانه در برابر برداشت خودش از کتاب و سنّت، اهمیّتینمیداد(، از برجستهترین نقاط ضعف او بود که من بدان وسیله میتوانستم دراو نفوذ کنم و بر او چیره شوم.
این جوان خودخواه و مغرور کجا؟! و آن شیخ ترک که من در ترکیه نزد اودرس میخواندم کجا؟! چرا که آن پیر، نمونهای از گذشتگان و بسان کوهیاستوار و پابرجای بود که کسی بر او چیره نمیشد، او چنان مؤمن و متعبّد وپایبند به شریعت اسلام بود که هر گاه نام ابوحنیفه را بر زبان میآورد )کهدارای مذهب حنفی بود( از جا برمیخواست و وضو میگرفت آنگاه اسمابوحنیفه را میبرد و هنگامی که میخواست کتاب صحیح بخاری را بردارد)وآن کتابی است بزرگ در نزد اهل سنّت که آن را بینهایت مقدّس میدانند(برمیخاست و وضو میگرفت آنگاه کتاب را برمیداشت.
امّا شیخ محمّد بن عبدالوهّاب، ابوحنیفه را خیلی مورد اهانت و انتقاد قرارمیداد و میگفت: من از ابوحنیفه بیشتر میفهمم و معتقد بود که نصف کتابصحیح بخاری باطل است.
من با محمّد بن عبدالوهّاب محکمترین پیوندها و روابط را برقرار کردم وهمیشه غرور او را پرورش میدادم و باد دماغش را زیاد میکردم و به او تلقینمینمودم که تو از علی )علیه السلام( و عمر شایستهتری و اگر پیامبر حاضر بود تو راخلیفه خود میکرد نه آن دو را، من همواره به او میگفتم: )آرزومند و امیدوارمکه اسلام به دست تو تجدید شود، چرا که تو تنها مُنجی هستی که اُمیدمیرود که اسلام را از این سقوط، به جایگاه رفیع خود باز گردانی(.
من و محمّد بن عبدالوهّاب باهم برنامه گذاشتیم که تفسیر قرآن را در پرتواندیشههای ویژه خودمان نه در سایه فهم صحابه و مذاهب و بزرگان، مباحثهکنیم و ما قرآن میخواندیم و در مورد بعضی از نکات آن سخن میگفتیم.
من با این کار میخواستم او را به دام بیندازم و او نیز برای این که خود رابه عنوان نمونهای آزاداندیش جلوه دهد و اطمینان مرا به خودش بیشتر وبیشتر سازد آرا و نظریّات مرا به راحتی میپذیرفت.
یک روز به او گفتم: جهاد واجب نیست.
او پاسخ داد: چگونه!؟ و حال آن که خدا فرموده است: با کفّار جهاد کن!
به او گفتم: خدا میگوید: با کفّار و منافقان جهاد کن، پس اگر جهاد واجباست پس چرا پیامبر با منافقان جهاد نکرد؟
او گفت: پیامبر با زبانش با آنها جهاد کرد.
من گفتم: پس جهاد با کفّار نیز با زبان واجب است.
او گفت: ولی پیامبر با کفّار جنگ کرد.
من در پاسخ گفتم: جنگ پیامبر دفاع از خویشتن بود، چرا که کفّارمیخواستند پیامبر را به قتل برسانند پس او هم دفاع کرد.
آنگاه محمّد بن عبدالوهّاب سرش را به عنوان تصدیق تکان داد.
و روزی دیگر به او گفتم: متعه نساء )یعنی ازدواج موقّت( جایز است.
او گفت: هرگز چنین نیست.
من گفتم: خدا میفرماید:»فَمَا اسْتَمْتَعْتم بِه مِنْهُنّ فَآتُوهُنّ اُجُورَهُنّ
«
،»آنچه از آنها استمتاع کردید بهایش را بپردازید«.
او گفت: عمر متعه را حرام کرد، وی میگفت: »متعتان کانتا علی عهدرسول اللَّه وأنا اُحرّمهما واُعاقب علیهما
«،
) »دو متعه است که در زمان رسولخداصلی الله علیه وآله وسلم جایز بود و من آن دو را حرام نموده و کسی را که انجام دهدمجازات میکنم«.
پس گفتم: تو میگوئی که من از عمر داناترم، پس چرا از عمر پیرویمیکنی؟ پس هر گاه عمر بگوید که متعه را حرام کرده است و حال آن کهپیامبر آن را حلال کرده بود، پس چرا تو رأی قرآن و نظر پیامبر را ترکمیکنی و رأی عمر را میگیری؟
او ساکت شد و من چون سکوت او را دلیل بر قانع شدنش یافتم و از پیشهم غریزه جنسی او را تحریک کرده بودم و حال آن که او در آن زمانهمسری نداشت، به او گفتم: آیا من و تو حق نداریم که صیغه بگیریم و از آنبهرهمند شویم!؟
او سرش را از روی رضایت تکان داد و من این رضا و رغبت او را بزرگتریندستاورد تلاشهای خود دانسته آن را بینهایت مغتنم شمردم و با او وعدهگذاشتم که برایش صیغهای جور کنم تا کیفش کوک شود، نهایت تلاش وکوششم این بود که ترس او را از مردم درهم بشکنم، ولی او با من شرط کردکه این مسأله بین من و او رازی ناگفتنی باقی بماند و آن زن را هم از نام اوآگاه نسازم.
من فوراً به نزد یکی از زنان مسیحی رفتم که پیشاپیش برای فاسد کردنجوانان مسلمان از جانب وزارت مستعمرات، آماده، کارآزموده و دورهدیده بودند، و قضیّه را مفصّلاً برای او بازگو کردم و نام او را صفیّه نهادم ودر روز مقرّر شیخ محمّد را به خانه او بردم، در خانه جز صفیّه کسی نبود، منو شیخ صیغه عقد را برای مدّت یک هفته خواندیم و شیخ هم مهریّه او راسکّه طلایی قرار داد. آنگاه من از بیرون خانه و صفیّه از داخل آن، شیخمحمّد بن عبدالوهّاب را برای نقشههای خود آماده میکردیم.
بعد از آن که صفیّه با ربودن عقل و هوش محمّد آنچه میخواست از اوبدست آورد و محمّد نیز شیرینی مخالفت اوامر شرعیّه را در زیر چتر اجتهاد واستقلال اندیشه و آزادی چشید، من در روز سوّم از متعه، با محمّد بحثیطولانی راجع به حرام نبودن شراب نمودم و هر چه او به آیات قرآنیّه واحادیث نبویّه استدلال میکرد من شبهه میانداختم و سرانجام به او گفتم:میگساری و شرب خمر معاویه و یزید و خلفای بنیامیّه و خلفای بنیعبّاسبر کسی پوشیده نیست،
آیا ممکن است که همه اینها گمراه باشند و تو بهتنهایی درستاندیش و راستروش باشی!؟
بدون شکّ آنها کتاب خدا و سنّت پیامبر را بیش از من و تو میفهمیدند وهمین میگساری آنها با وجود آن که کتاب و سنّت را از دیگران بهترمیفهمیدند خود از جمله دلائلی است که آنها شرب خمر را بنا بر کتاب و سنّتحرام نمیدانستند و برداشت آنها از آیات و روایات کتاب و سنّت کراهت بودهاست و بس، و در کتابهای مقدّسه یهود و نصاری نیز نصوص و شواهدی برحلال بودن شراب وجود دارد پس آیا ممکن و معقول است که شراب در یکدین حرام باشد و در دین دیگر حلال!؟ و حال آن که همه ادیان از نزد یکخدا نازل شده است؟!
دیگر این که راویان آوردهاند که عمر شراب مینوشید تا این که آیه»فَهَلْأَنْتُم مُنْتَهُون
نازل شد و اگر شراب حرام میبود هر آینه پیامبر او را مجازاتمیفرمود. پس مجازات نکردن پیامبر، دلیل بر حلال بودن شراب است.
محمّد بن عبدالوهّاب سراپا گوش بود
و با تمام وجودش القائات مرا به نقدجان میخرید سپس از با اندوه نفَسی کشید و گفت: البتّه در پارهای از اخبارثابت است که عمر شراب را به وسیله آب، ضعیف و بیجان مینمود آنگاه آنرا مینوشید و توجیه میکرد که شراب به سبب مسکر بودنش )مستنمودنش( حرام است و بس و بدون این ویژگی حرمتی ندارد.
آنگاه شیخ محمّد بن عبدالوهّاب در دنباله سخن خود گفت: عمر اینمطلب را درست فهمیده بود، چرا که قرآن میفرماید: »همانا شیطان دوستدارد که دشمنی و کینه را در میان شما بیندازد به وسیله شراب و قمار و شما رااز یاد خدا و از نماز باز دارد«.
پس اگر شراب مستکننده نباشد این اُموری کهدر آیه ذکر شده، از آن به دست نمیآید
در نتیجه دستور بازدارندهای راجع بهنوشیدن آن، زمانی که مستیآور نباشد، وجود ندارد.
من به صفیّه ماجرا را بازگو کردم و به او تأکید کردم که دفعه آینده حتماًشیخ محمّد را با شراب غلیظ سیراب کن! او نیز همان کار را کرد و برایمبازگو کرد که شیخ این دفعه همه آن را سرکشید و چیزی از شراب غلیظ را باقینگذاشت، عربده سر داد و با او چندین مرتبه در آن شب نزدیکی نمود و مننیز آثار ضعف و بیحالی را فردای آن شب در او یافتم و بدین طریق من وصفیّه کاملاً بر شیخ چیره و غالب شدیم.
و چقدر شگفتانگیز بود زرّین کلامی که وزیر مستعمرات هنگام وداعشبا من به زبان آورد که: »ما اسپانیا را به وسیله شراب و زنا از چنگال این کفّار)مقصودش مسلمانان است( باز گرفتیم. پس این بار باید که دیگرسرزمینهایمان را نیز با همین دو نیروی بزرگ از ایشان باز ستانیم«.
یک روز من با شیخ راجع به روزه صحبت کردم و به او گفتم: قرآنمیفرماید: »وَأَنْ تَصُومُوا خَیْرٌ لَکُم
«
، »اگر روزه بگیرید برای شما بهتر است«و نفرموده است که روزه بر شما واجب است
پس روزه در شرع اسلام امریمستحبّ است و واجب نیست.
او نسبت به این شبهه مقاومت نشان داد و به من گفت: ای محمّد! تومیخواهی مرا از دینم بیرون سازی؟
به او گفتم: ای فرزند عبدالوهّاب دین چیزی جز صفای دل و سلامت روحنیست و با دیگران هم دشمن نبودن، آیا پیامبر نفرموده است که دین محبّتاست؟ و آیا خدا در قرآن حکیم نفرموده است: »وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتیکَالْیَقین«
»خدا را پرستش کن تا زمانی که مرگ تو را دریابد«.
پس هنگامی که انسان یقین به خدا و روز قیامت پیدا کرد و دلش پاک ورفتارش پاکیزه شد از بهترین مردم خواهد بود.
امّا او سرش را از روی اعتراض و مخالفت جنبانید.
یکبار دیگر به او گفتم: نماز واجب نیست.
او پرسید: چطور!؟