مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی0%

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی نویسنده:
محقق: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
مترجم: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
گروه: کتابخانه عقائد

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

نویسنده: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
محقق: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
مترجم: مركز تحقيقات اديان و مذاهب اسلامى
گروه:

مشاهدات: 7415
دانلود: 3984

توضیحات:

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 7415 / دانلود: 3984
اندازه اندازه اندازه
مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

مزدوران انگلیس خاطرات همفرجاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی

نویسنده:
فارسی

من از این بحث و مجادله خیلی در شگفت مانده بودم

و بسیار هم‌خوشم آمده بود و دیدم که محمّد بن عبدالوهّاب، آن جوانک مغرور ومتکبّر در نزد شیخ جواد قمی، آن پیرمرد عالم شیعی ایرانی چگونه همانندگنجشکی در دست صیّاد بی‌حرکت مانده بود.

من گمشده‌ای را که در جستجویش بودم در محمّد بن عبدالوهّاب یافتم،چرا که آزاد اندیشی، غرور و نفرت او از بزرگان زمانه‌اش و رأی مستقلّش )که‌حتّی به خلفای چهارگانه در برابر برداشت خودش از کتاب و سنّت، اهمیّتی‌نمی‌داد(، از برجسته‌ترین نقاط ضعف او بود که من بدان وسیله می‌توانستم دراو نفوذ کنم و بر او چیره شوم.

این جوان خودخواه و مغرور کجا؟! و آن شیخ ترک که من در ترکیه نزد اودرس می‌خواندم کجا؟! چرا که آن پیر، نمونه‌ای از گذشتگان و بسان کوهی‌استوار و پابرجای بود که کسی بر او چیره نمی‌شد، او چنان مؤمن و متعبّد وپایبند به شریعت اسلام بود که هر گاه نام ابوحنیفه را بر زبان می‌آورد )که‌دارای مذهب حنفی بود( از جا برمی‌خواست و وضو می‌گرفت آنگاه اسم‌ابوحنیفه را می‌برد و هنگامی که می‌خواست کتاب صحیح بخاری را بردارد)وآن کتابی است بزرگ در نزد اهل سنّت که آن را بی‌نهایت مقدّس می‌دانند(برمی‌خاست و وضو می‌گرفت آنگاه کتاب را برمی‌داشت.

امّا شیخ محمّد بن عبدالوهّاب، ابوحنیفه را خیلی مورد اهانت و انتقاد قرارمی‌داد و می‌گفت: من از ابوحنیفه بیشتر می‌فهمم و معتقد بود که نصف کتاب‌صحیح بخاری باطل است.

من با محمّد بن عبدالوهّاب محکمترین پیوندها و روابط را برقرار کردم وهمیشه غرور او را پرورش می‌دادم و باد دماغش را زیاد می‌کردم و به او تلقین‌می‌نمودم که تو از علی )علیه السلام( و عمر شایسته‌تری و اگر پیامبر حاضر بود تو راخلیفه خود می‌کرد نه آن دو را، من همواره به او می‌گفتم: )آرزومند و امیدوارم‌که اسلام به دست تو تجدید شود، چرا که تو تنها مُنجی هستی که اُمیدمی‌رود که اسلام را از این سقوط، به جایگاه رفیع خود باز گردانی(.

من و محمّد بن عبدالوهّاب باهم برنامه گذاشتیم که تفسیر قرآن را در پرتواندیشه‌های ویژه خودمان نه در سایه فهم صحابه و مذاهب و بزرگان، مباحثه‌کنیم و ما قرآن می‌خواندیم و در مورد بعضی از نکات آن سخن می‌گفتیم.

من با این کار می‌خواستم او را به دام بیندازم و او نیز برای این که خود رابه عنوان نمونه‌ای آزاداندیش جلوه دهد و اطمینان مرا به خودش بیشتر وبیشتر سازد آرا و نظریّات مرا به راحتی می‌پذیرفت.

یک روز به او گفتم: جهاد واجب نیست.

او پاسخ داد: چگونه!؟ و حال آن که خدا فرموده است: با کفّار جهاد کن!

به او گفتم: خدا می‌گوید: با کفّار و منافقان جهاد کن، پس اگر جهاد واجب‌است پس چرا پیامبر با منافقان جهاد نکرد؟

او گفت: پیامبر با زبانش با آنها جهاد کرد.

من گفتم: پس جهاد با کفّار نیز با زبان واجب است.

او گفت: ولی پیامبر با کفّار جنگ کرد.

من در پاسخ گفتم: جنگ پیامبر دفاع از خویشتن بود، چرا که کفّارمی‌خواستند پیامبر را به قتل برسانند پس او هم دفاع کرد.

آنگاه محمّد بن عبدالوهّاب سرش را به عنوان تصدیق تکان داد.(13)

و روزی دیگر به او گفتم: متعه نساء )یعنی ازدواج موقّت( جایز است.

او گفت: هرگز چنین نیست.

من گفتم: خدا می‌فرماید:»فَمَا اسْتَمْتَعْتم بِه مِنْهُنّ فَآتُوهُنّ اُجُورَهُنّ «(14) ،»آنچه از آنها استمتاع کردید بهایش را بپردازید«.

او گفت: عمر متعه را حرام کرد، وی می‌گفت: »متعتان کانتا علی عهدرسول اللَّه وأنا اُحرّمهما واُعاقب علیهما «،(15 ) »دو متعه است که در زمان رسول‌خداصلی الله علیه وآله وسلم جایز بود و من آن دو را حرام نموده و کسی را که انجام دهدمجازات می‌کنم«.

پس گفتم: تو می‌گوئی که من از عمر داناترم، پس چرا از عمر پیروی‌می‌کنی؟ پس هر گاه عمر بگوید که متعه را حرام کرده است و حال آن که‌پیامبر آن را حلال کرده بود، پس چرا تو رأی قرآن و نظر پیامبر را ترک‌می‌کنی و رأی عمر را می‌گیری؟

او ساکت شد و من چون سکوت او را دلیل بر قانع شدنش یافتم و از پیش‌هم غریزه جنسی او را تحریک کرده بودم و حال آن که او در آن زمان‌همسری نداشت، به او گفتم: آیا من و تو حق نداریم که صیغه بگیریم و از آن‌بهره‌مند شویم!؟

او سرش را از روی رضایت تکان داد و من این رضا و رغبت او را بزرگترین‌دستاورد تلاشهای خود دانسته آن را بی‌نهایت مغتنم شمردم و با او وعده‌گذاشتم که برایش صیغه‌ای جور کنم تا کیفش کوک شود، نهایت تلاش وکوششم این بود که ترس او را از مردم درهم بشکنم، ولی او با من شرط کردکه این مسأله بین من و او رازی ناگفتنی باقی بماند و آن زن را هم از نام اوآگاه نسازم.

من فوراً به نزد یکی از زنان مسیحی رفتم که پیشاپیش برای فاسد کردن‌جوانان مسلمان از جانب وزارت مستعمرات، آماده، کارآزموده و دوره‌دیده بودند، و قضیّه را مفصّلاً برای او بازگو کردم و نام او را صفیّه نهادم ودر روز مقرّر شیخ محمّد را به خانه او بردم، در خانه جز صفیّه کسی نبود، من‌و شیخ صیغه عقد را برای مدّت یک هفته خواندیم و شیخ هم مهریّه او راسکّه طلایی قرار داد. آنگاه من از بیرون خانه و صفیّه از داخل آن، شیخ‌محمّد بن عبدالوهّاب را برای نقشه‌های خود آماده می‌کردیم.

بعد از آن که صفیّه با ربودن عقل و هوش محمّد آنچه می‌خواست از اوبدست آورد و محمّد نیز شیرینی مخالفت اوامر شرعیّه را در زیر چتر اجتهاد واستقلال اندیشه و آزادی چشید، من در روز سوّم از متعه، با محمّد بحثی‌طولانی راجع به حرام نبودن شراب نمودم و هر چه او به آیات قرآنیّه واحادیث نبویّه استدلال می‌کرد من شبهه می‌انداختم و سرانجام به او گفتم:میگساری و شرب خمر معاویه و یزید و خلفای بنی‌امیّه و خلفای بنی‌عبّاس‌بر کسی پوشیده نیست،(16) آیا ممکن است که همه اینها گمراه باشند و تو به‌تنهایی درست‌اندیش و راست‌روش باشی!؟

بدون شکّ آنها کتاب خدا و سنّت پیامبر را بیش از من و تو می‌فهمیدند وهمین میگساری آنها با وجود آن که کتاب و سنّت را از دیگران بهترمی‌فهمیدند خود از جمله دلائلی است که آنها شرب خمر را بنا بر کتاب و سنّت‌حرام نمی‌دانستند و برداشت آنها از آیات و روایات کتاب و سنّت کراهت بوده‌است و بس، و در کتاب‌های مقدّسه یهود و نصاری نیز نصوص و شواهدی برحلال بودن شراب وجود دارد پس آیا ممکن و معقول است که شراب در یک‌دین حرام باشد و در دین دیگر حلال!؟ و حال آن که همه ادیان از نزد یک‌خدا نازل شده است؟!

دیگر این که راویان آورده‌اند که عمر شراب می‌نوشید تا این که آیه»فَهَلْ‌أَنْتُم مُنْتَهُون «(17) نازل شد و اگر شراب حرام می‌بود هر آینه پیامبر او را مجازات‌می‌فرمود. پس مجازات نکردن پیامبر، دلیل بر حلال بودن شراب است.

محمّد بن عبدالوهّاب سراپا گوش بود و با تمام وجودش القائات مرا به نقدجان می‌خرید سپس از با اندوه نفَسی کشید و گفت: البتّه در پاره‌ای از اخبارثابت است که عمر شراب را به وسیله آب، ضعیف و بیجان می‌نمود آنگاه آن‌را می‌نوشید و توجیه می‌کرد که شراب به سبب مسکر بودنش )مست‌نمودنش( حرام است و بس و بدون این ویژگی حرمتی ندارد.

آنگاه شیخ محمّد بن عبدالوهّاب در دنباله سخن خود گفت: عمر این‌مطلب را درست فهمیده بود، چرا که قرآن می‌فرماید: »همانا شیطان دوست‌دارد که دشمنی و کینه را در میان شما بیندازد به وسیله شراب و قمار و شما رااز یاد خدا و از نماز باز دارد«.(18) پس اگر شراب مست‌کننده نباشد این اُموری که‌در آیه ذکر شده، از آن به دست نمی‌آید(19) در نتیجه دستور بازدارنده‌ای راجع به‌نوشیدن آن، زمانی که مستی‌آور نباشد، وجود ندارد.

من به صفیّه ماجرا را بازگو کردم و به او تأکید کردم که دفعه آینده حتماًشیخ محمّد را با شراب غلیظ سیراب کن! او نیز همان کار را کرد و برایم‌بازگو کرد که شیخ این دفعه همه آن را سرکشید و چیزی از شراب غلیظ را باقی‌نگذاشت، عربده سر داد و با او چندین مرتبه در آن شب نزدیکی نمود و من‌نیز آثار ضعف و بیحالی را فردای آن شب در او یافتم و بدین طریق من وصفیّه کاملاً بر شیخ چیره و غالب شدیم.

و چقدر شگفت‌انگیز بود زرّین کلامی که وزیر مستعمرات هنگام وداعش‌با من به زبان آورد که: »ما اسپانیا را به وسیله شراب و زنا از چنگال این کفّار)مقصودش مسلمانان است( باز گرفتیم. پس این بار باید که دیگرسرزمینهایمان را نیز با همین دو نیروی بزرگ از ایشان باز ستانیم«.

یک روز من با شیخ راجع به روزه صحبت کردم و به او گفتم: قرآن‌می‌فرماید: »وَأَنْ تَصُومُوا خَیْرٌ لَکُم «(20) ، »اگر روزه بگیرید برای شما بهتر است«و نفرموده است که روزه بر شما واجب است(21) پس روزه در شرع اسلام امری‌مستحبّ است و واجب نیست.

او نسبت به این شبهه مقاومت نشان داد و به من گفت: ای محمّد! تومی‌خواهی مرا از دینم بیرون سازی؟

به او گفتم: ای فرزند عبدالوهّاب دین چیزی جز صفای دل و سلامت روح‌نیست و با دیگران هم دشمن نبودن، آیا پیامبر نفرموده است که دین محبّت‌است؟ و آیا خدا در قرآن حکیم نفرموده است: »وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّی یَأْتیکَ‌الْیَقین«(22)، »خدا را پرستش کن تا زمانی که مرگ تو را دریابد«.(23)

پس هنگامی که انسان یقین به خدا و روز قیامت پیدا کرد و دلش پاک ورفتارش پاکیزه شد از بهترین مردم خواهد بود.

امّا او سرش را از روی اعتراض و مخالفت جنبانید.

یکبار دیگر به او گفتم: نماز واجب نیست.

او پرسید: چطور!؟

گفتمش: برای این که خداوند در قرآن می‌فرماید: »وَأَقِم الصَّلاةلِذِکْری «(24)، »نماز را به سبب این که مرا به خاطر آوری بخوان«، پس مقصوداز نماز به خاطر آوردن خداوند متعال است پس تو باید سعی کنی که خداوند رابه خاطر داشته باشی نه آن که نماز خوانی.(25)

شیخ پاسخ داد: آری من نیز شنیدم که یکی از علما در اوقات نماز، بجای‌آن که نماز بجای آورد، خداوند متعال را یاد می‌نمود.

من از این سخن او بی‌نهایت شادمان گشتم

و شروع کردم به پروردن وبزرگ جلوه دادن این نظریّه او تا اینکه باورم شد که مغزش را بکار گرفته‌ام وبعد از آن فهمیدم که او گاهی به امر نماز اهمیّت نمی‌دهد و گاهی نمازمی‌خواند و گاهی نمی‌خواند به ویژه نماز صبح که غالباً از او فوت می‌شد به‌دلیل آن که من تا نیمه‌های شب با او بیدار می‌نشستم از این رو نزدیک صبح‌بی‌رمق می‌شد و برای نماز برنمی‌خاست.

من بدین گونه به آرامی و به تدریج ردای ایمان را از دوش شیخ‌برمی‌کشیدم.

روزی خواستم که با او راجع به پیامبر سر بحث را باز کنم امّا او در برابر من‌سخت ایستادگی کرد و مرا تهدید کرد که اگر دوباره راجع به این موضوع‌سرسخن باز کنم با من قطع رابطه خواهد کرد.

من ترسیدم از من برَمَد و آنچه مدّتها آن را با تلاش بسیار بنا کرده‌ام بایک بی‌احتیاطی درهم ریزد. از این رو، دیگر راجع به پیامبر بحثی رانگشودم. ولی سعی کردم تا خودبزرگ‌بینی را در او تقویت کنم در اینکه برای‌خود مذهب سوّمی غیر از مذهب سنّی و شیعه بسازد.

وی از این تلقینات من با تمام وجودش استقبال می‌کرد از آن رو غرور وآزاداندیشیش را سیراب می‌کرد. و با یاری صفیّه که ارتباطش با او پس از هفته‌اوّل ازدواج موقّت به واسطه چند نوبت دیگر از این نوع ازدواج همچنین ادامه‌داشت شیخ را کاملاً رام کردیم.

یک روز به شیخ گفتم: آیا درست است که پیامبر در میان یاران خودبرادری ایجاد کرد؟

پاسخ داد: آری.

پرسیدم: آیا احکام اسلام موقّت است یا دائم و همیشگی است؟ جواب‌داد: البتّه دائمی است، چرا که پیامبر می‌فرماید:»حلال محمّد حلال إلی یوم‌القیامة و حرام محمّد حرام إلی یوم القیامة «؛(26) حلال پیامبر تا روز قیامت حلال‌است و حرام او تا روز قیامت حرام است.

من گفتم: پس من و تو عقد برادری می‌بندیم.

ما باهم عقد برادری بستیم و از آن زمان همه جا و همه وقت خودم را تابع‌او قرار می‌دادم و سعی می‌کردم که درختی که نشانده‌ام میوه دهد. آن درختی‌که گرانبهاترین روزهای جوانیم را به پایش ریختم.

من هر ماه نتایج تلاشهایم را به وزارت مستعمرات می‌نوشتم

 چنان که اززمانی که از لندن بیرون آمدم بدین روش عادت کردم - در پاسخ، نامه‌هایی‌بس تشویق و ترغیب‌کننده دریافت می‌داشتم. من و شیخ محمّد بن‌عبدالوهّاب در راهی که برایش کشیده بودیم، به سرعت سیر می‌کردیم و من‌در سفر و حضر او را تنها نمی‌گذاردم و مأموریّت من آن بود که روحیّه استقلال‌و آزادی و بی‌قیدی و حالت شکّ و تردید را در او بپرورانم و همیشه او را به‌آینده‌ای درخشان مژده می‌دادم و روحیّه آتشین و نفس انتقادگرش رامی‌ستودم.

روزی برایش خوابی سرِ هم کردم و به او گفتم: دیشب در خواب رسول اللَّه)صلی الله علیه وآله وسلم( را دیدم و بدان گونه که از منبریها شنیده بودم پیامبر را برایش‌توصیف کردم که بر منبر نشسته بود و عدّه‌ای از علما بر گِردش بودند که هیچ‌یک را نمی‌شناختم و در آن هنگام تو را دیدم که داخل شدی و چهره‌ات‌نورانی بود. هنگامی که به خدمت رسول اللَّه )صلی الله علیه وآله وسلم( رسیدی پیامبر به احترام‌تو برخاست و میان دو چشمت را بوسید و به تو فرمود: )ای محمّد!( تو همنام‌منی و وارث علم منی و در اداره اُمور دین و دنیا قائم مقام و جانشین منی.

پس تو گفتی: ای رسول خدا! من می‌ترسم که علمم را بر مردم بنمایانم.

رسول اللَّه فرمود: مترس که همانا تو از والامقامانی!

وقتی محمّد خواب را شنید، نزدیک بود که از خوشحالی پرواز کند و مکرّراز من می‌پرسید: آیا واقعاً در دیدن چنان خوابی به او راست گفته‌ام یا نه؟

در همان روزها بود که دستوراتی از لندن رسید تا به سوی کربلا و نجف‌روی کنم یعنی به سرزمین دلربای شیعه و مرکز علم و روحانیّتشان که این دوشهر داستانی طولانی دارد.

امّا داستان نجف از روزی که علی )علیه السلام(، خلیفه چهارم اهل سنّت و امام‌اوّل شیعیان در آنجا مدفون شد، آغاز می‌شود. در یک فرسنگی نجف -مسافتی که یک ساعت پیاده‌روی دارد - شهری به نام کوفه که روزگاری مقرّخلافت علی )علیه السلام( بود، هنگامی که علی )علیه السلام( کشته شد دو فرزندش حسن وحسین )علیهما السلام(، او را در خارج از کوفه در این مکان که امروزه نجف نامیده‌می‌شود به خاک سپردند، سپس در حالی که کوفه رو به ویرانی می‌گذاشت‌نجف به آبادی رو می‌نهاد.

و در نجف عدّه‌ای از علمای شیعه گرد آمدند و خانه‌ها، بازارها و مدارسی‌در آن ساخته شد و آنجا هم‌اکنون مرکز علمای شیعه است و خلیفه )عثمانی(در استانبول برایشان بخشش دارد و به چند دلیل حرمت ایشان را پاس‌می‌داشت:

1 - حکومت شیعه در ایران پشتیبان ایشان است و اگر خلیفه )عثمانی(کمترین سوء برخوردی با کرامت ایشان داشته باشد روابط میان هر دوحکومت تیره گشته و احیاناً منجر به جنگ می‌شود.

2 - عشایر بسیاری پیرامون نجف زندگی می‌کنند که از علما پشتیبانی‌می‌کنند و مسلّحند و با آن که سلاح پیشرفته‌ای ندارند و انتظامی جز انتظام‌عشایری نیاموخته‌اند ولی سوء برخورد خلافت )عثمانی( با علما، سرانجامی‌جز جنگهای خونینی که در میان خلافت و عشایر بپا شود نخواهد داشت و ازآنجا که چندان ضرورتی ندارد که حکومت )عثمانی( با علمای شیعه نجف‌درگیر شود آنان را به حال خود واگذاشته است.

3 - این علما مرجع همه مسلمانان شیعه مذهب جهان از جمله هند وآفریقا هستند پس اگر حکومت )عثمانی( کمترین سوء برخوردی با کرامت‌ایشان داشته باشد، شیعیان در هر گوشه‌ای علیه حکومت )عثمانی( بپامی‌خیزند.

و امّا جریان کربلا، از زمانی آغاز می‌شود که نواده دختری پیامبر خدا)حسین فرزند علی و پسر فاطمه دخت پیامبر)علیهم السلام(( آنجا کشته شد. چرا که‌عراقیها حسین )علیه السلام( را دعوت کردند تا از مدینه و حجاز به نزدشان آید تا او راخلیفه خود قرار دهند ولی هنگامی که او به همراه خاندانش به خاک کربلا )که‌از کوفه در حدود دوازده فرسنگ فاصله دارد( رسید عراقیها وضع را بر اوواژگون کردند و به دستور یزید بن معاویه - خلیفه اموی حاکم در شام - از پی‌کشتارش برآمدند.

حسین بن علی )علیهما السلام( و خاندانش با لشکر انبوه اُموی پهلوانانه جنگیدند تااین که حسین )علیه السلام( و خاندانش کشته شدند و لشکر اُموی در این جنگ‌نهایت رذالت و پستی و قساوت را از خود بروز دادند و از آن زمان تا به امروزشیعیان این مکان را مرکز روحانی و معنوی خود دانسته و از هر گوشه‌ای به‌زیارتش می‌آیند و آنچنان در این سرزمین گرد هم می‌آیند که در روحانیّت‌دینِ مسیحی نظیر ندارد.

این شهر )کربلا( نیز شیعه نشین است و علمای شیعه و مدارسشان در آن‌است و کربلا و نجف هریک دیگری را پشتیبانی می‌کند.

و زمانی که دستور رسید که عازم این دو شهر شوم، از بصره به بغداد )که‌مرکز ولی منصوب از جانب خلیفه )عثمانی( در استانبول است( رهسپار شدم واز آنجا به حلّه )که شهری در کنار شطّ فرات است( رفتم.

و فرات و دجله دو رودخانه بزرگند که از ترکیه به خاک عراق می‌ریزند وسرانجام به خلیج فارس می‌پیوندند و بهره‌مندی کشاورزی عراق و رفاه آن‌مدیون این دو رودخانه است.

من هنگام بازگشت به لندن، به وزارت مستعمرات پیشنهاد دادم

 تا این که‌سرچشمه این دو رودخانه را در دست بگیرد تا بتواند عراق را به هنگام طغیان‌و سرکشی تحت نفوذ خود داشته باشد و به راحتی تسلیم کند. چرا که اگر آب‌از عراق قطع شود عراقیها ناچار می‌شوند که خواسته‌های وزارت مستعمرات رامو به مو اجرا کنند.

از حلّه در لباس بازرگانی آذربایجانی به سوی نجف رهسپار شدم و بامردان دین انس و الفت گرفتم و بنای آمد و شد با ایشان گذاردم و در مجالس‌درسهایشان حاضر شدم و از صفای روحشان و بسیاری دانششان و شدّت تقواو پرهیزکاریشان بی‌نهایت خوشم آمد و در شگفت شدم ولی دریافتم که با آن‌که زمانی طولانی برایشان گذشته است هنوز در فکر تجدید امر خویش‌برنیامده‌اند. )از جمله اینکه:(

1 - با آن که نهایت دشمنی را با سلطنت )عثمانی( داشتند )نه از آن رو که‌ایشان شیعه و آنها سنّیند( بلکه به سبب آن که سلطنت )عثمانی( فشار زیادی‌بر آزادی ایشان اعمال می‌کرد ولی با آن در نمی‌افتادند و به آزادی خودنمی‌اندیشیدند.

2 - آنها همانند کشیشان در قرون وسطی خود را در علوم دینی محصورکرده بودند و از دانشهای دنیوی مگر اندکی بی‌فایده، بقیّه را رها کرده بودند.

3 - و نیز یافتم که ایشان ابداً اندیشه نمی‌کنند که در جهان اطرافشان چه‌می‌گذرد.

و با خود می‌گفتم: این بیچاره‌ها در خوابند و جهان بیدار، و روزی در پیش‌است که سیل ایشان را برگیرد و چندین بار خواستم تا ایشان را برای جنگ باخلافت عثمانی برانگیزانم ولی گوش شنوایی در میانشان نیافتم حتّی بعضی‌از ایشان مرا مسخره می‌کردند گوئی من ایشان را به خرابی تمام جهان فرامی‌خوانم و ایشان چنان به خلافت عثمانی می‌نگریستند که گویی طغیانگری‌است که جز با ظهور صاحب الأمر )عجّل اللَّه فرجه( دست از سلطه خودبرنمی‌دارد.

و صاحب الأمر )علیه السلام( در نزد شیعیان، امام دوازدهم ایشان است که ازفرزندان پیامبر خداست که در سال 255 هق از دیدگان پنهان شده است یعنی255 سال پس از هجرت پیامبرشان، و او هنوز زنده است سپس ظاهرمی‌شود تا جهان را پر از عدل و داد کند پس از آن که پر از ظلم و جور شده‌است.

و به راستی من درشگفتم که چگونه مردمانی دانشمند بدین عقیده خرافی‌معتقدند، عقیده‌ای که مانند عقیده خرافه‌گرایان مسیحی است که گمان دارندکه مسیح از بهشت خود به دنیا می‌آید تا دنیا را پر از عدل و داد سازد.(27)

به یکی از ایشان گفتم: آیا واجب نیست که شما ظلم را درهم شکنیدهمان گونه که پیامبر اسلام درهم شکست؟

گفت: رسول را خدا پشتیبانی و حمایت می‌کرد و از این رو توانست.

من گفتم: در قرآن حکیم است که اگر »إِنْ تَنْصُرُوا اللَّه یَنْصُرْکم «(28) )اگر خدارا یاری کنید او هم شما را یاری خواهد کرد( پس شما را نیز خداوند یاری‌خواهد کرد اگر با اسلحه در مقابل خلیفه برخیزید.

او گفت: تو بازرگانی و این موضوعات علمی است و فهم تو به واقع آن‌نمی‌رسد.

امّا مرقد حضرت امام امیرالمؤمنین )علیه السلام( - همان گونه که شیعیان او را نام‌می‌برند - آرامگاهی زیباست که به انواع زیورهای زیبا آراسته شده است وحرمی زیبا دارد و گنبدی طلایی بر آن قرار دارد و دارای دو مناره بزرگ طلایی‌است. شیعیان هر روزه، دسته دسته بدانجا وارد می‌شوند و نمازها را به‌صورت جماعت بجا می‌آوردند و ضریح او را که در آن مدفون است می‌بوسندو هر یک از ایشان به سوی درگاه او خم می‌شود و آن را می‌بوسد سپس برامام سلام می‌کند و از او اجازه ورود می‌گیرد و آنگاه داخل می‌شود و گرداگردحرم را صحن بزرگی فرا گرفته است که در آن اتاقهای بسیاری است که جایگاه‌مردان دین و زیارت کنندگان است.

در کربلا نیز بمانند حرم علی )علیه السلام( دو حرم وجود دارد: اوّل: حرم حسین)علیه السلام( و دوّم: حرم عبّاس )علیه السلام( او برادر حسین )علیه السلام( است که به همراه او درکربلا کشته شد. شیعیان کربلا نیز مانند شیعیان نجف اعمالی دارند و هوای‌کربلا از هوای نجف بهتر است برای این که گرداگرد شهر را حلقه باغی بزرگ‌و انبوه فرا گرفته و در آن نهرهای جاری است.

در مسافرتم به عراق مطلبی یافتم که باعث خنکی دل می‌شود

و آن این‌بود که اوضاع عموماً و خصوصاً پایان یافتن حکومت عثمانیها را نوید می‌داد؛چرا که والی منصوب از جانب خلیفه عثمانی در استانبول مردی مستبدّ و نادان‌بود که به هرچه دلش می‌خواست حکم می‌کرد و به مردم مانند غلامان وکنیزان خود می‌نگریست و مردم بطور کلّی از او ناراضی بودند.

امّا شیعیان به سبب فشاری که بر آزادیشان اعمال می‌شد ناراضی بودند ونیز از آن جهت که بدانها اهمیّتی داده نمی‌شد و اهل سنّت نیز از آن جهت‌ناراضی بودند که مردی ترک حکمرانشان باشد در حالی که اشراف و سادات ازخاندان پیامبر در میانشان بودند که ایشان را از والی ترک نسبت به مسأله‌حکومت سزاوارتر می‌دانستند.

از طرفی شهرها خراب شده بود و مردم در کثافتها، و زباله‌ها و خرابه‌هازندگی می‌کردند و راهها ناامن بود و گروههای دزدان در کمین کاروانها بودند وهر گاه ایشان را تأمینی از مأموران شرطه و پلیس آن زمان همراهی نمی‌کردبر آنها حمله می‌بردند و از این رو، کاروانها بدون همراهی شرطه مجهّز به‌سلاح از جای خود حرکت نمی‌کردند.

دشمنیها در میان عشایر قدم بقدم برپا بود و روزی نمی‌گذشت مگر این که‌عشیره‌ای بر عشیره دیگر تجاوز می‌کرد و قتل و غارت در میانشان شایع بود.

نادانی و بیسوادی بطور وحشتناکی فراگیر بود که مرا به یاد روزگار سلطه‌کلیسا بر سرزمینهای خودمان می‌انداخت، چرا که به جز طبقه مردان دین درنجف و کربلا و عدّه اندکی که با ایشان در ارتباط بودند در هر هزار نفر انسان‌یک نفر را نمی‌یافتی که سواد خواندن یا نوشتن داشته باشد.

اقتصاد آنها بهم ریخته بود، زندگانی مردم در فقر شدید و تنگدستی‌طاقت‌فرسایی می‌گذشت. و نظام ضعیف و ناتوان و هرج و مرج بر هر چیزی‌سایه افکنده بود و حکومت و مردم یکدیگر را به دیده شکّ و تردیدمی‌نگریستند و از این رو همیاری و تعاونی باهم نداشتند.

مردان دین در اُمور دینیّه خویش غرق شده بودند در حالی که هیچ توجّهی‌به جهان مادّی و زندگانی در آن نداشتند.

بیابانها اغلب خشک و لم‌یزرع بود و دجله و فرات هرز می‌رفت و گویی‌فقط برای این بود که باید از این سرزمینها بگذرند و به دریا بپیوندند.

و غیر از این اوضاع رو به زوال فاسد که در انتظار نجات و رهایی بودند.

من در کربلا و نجف به مدّت چهار ماه ماندم

  و در نجف به مرضی سخت‌مبتلا شدم تا این که از زنده ماندن خود مأیوس شدم و سه هفته مریض بودم‌و به پزشکی که آنجا بود مراجعه کردم و او برایم بعضی از داروها را نسخه کرد.وقتی از آن داروها استفاده کردم دریافتم که حالم بهتر شده است، فصل‌تابستان بسیار گرمی بود، من روزهای بیماریم را در زیرزمینی که سردابش‌می‌نامیدند سپری می‌کردم و صاحبخانه‌ای که از او اتاقی اجاره کرده بودم دراین مدّت، در مقابل مزد اندکی خودش برایم غذا و دارو آماده می‌کرد وخدمتگزاری مرا از آن رو که خدمتگزاری زائر )امیرالمؤمنین‌علیه السلام( می‌پنداشت،بهترین وسیله نزدیکی به خدا می‌شمرد، و در روزهای نخستین، غذایم فقطآب مرغی بود که آنها دجاجه‌اش می‌خواندند سپس پزشک بخشنده، گوشت‌آن را هم تجویز کرد و در هفته سوّم اجازه داد که همراه مرغ، برنج هم‌بخورم.

وقتی حالم خوب شد به بغداد رفتم و آنجا گزارش مفصّلی از آنچه درنجف، کربلا، حلّه، بغداد و در راه مشاهده کرده بودم در گزارش طولانی که‌صد صفحه می‌شد، ارائه دادم و آن را به نماینده وزارت مستعمرات در بغدادتسلیم کردم و منتظر دستورات وزارت راجع به ماندن در عراق یا بازگشت به‌لندن شدم.