درست کاری
ایشان فرمودند :
یکی از علماء می خواست ببیند این چهل حدیثی که جمع آوری کرده واقعا از دو لب دُرَربار ((پیغمبر عظیم الشاءن اسلام )) صلی اللّه علیه و آله و سلم است یا نه .
تمام علماء و بزرگان را جمع می کند و می گوید : من می خواهم کتابی بنویسم به نام ((چهل حدیث )) ولی می خواهم بدانم واقعاً این ((چهل حدیث )) از دو لب مبارک حضرت است یا نه ؟
علماء می گویند : شما خودتان از ما عالم تر هستید .
آن عالم می فرماید : من باید بفهمم و یقین پیدا کنم که این ((چهل حدیث )) درست هست یانه .
علماء می گویند : در فلان کوه عابدی هست که مدتها در این کوه ریاضت می کشد بروید خدمت او و بگوئید من می خواهم چنین عملی را انجام دهم و می خواهم ببینم این ((چهل حدیث )) از دولب مبارک حضرت است یانه ؟ .
این بنده خدا با چه زحمتی خودش را به آن عابد می رساند و قضیه را برای او تعریف میکند؛ آن مرد عابد می گوید : این کار مشکل است و باید پیش خود پیغمبر رفت و من نمی توانم .
عالم می گوید : من این همه راه را پیش شما آمده ام و شما را پیدا کرده ام نشانه های شما رابه من داده اند یک چاره ای بیندیشید .
عابد می گوید : من یک استادی دارم که در فلان کوه مشغول عبادت است بروید پیش او آن شیخ هم بلند می شود می رود به آن کوهی که عابد آدرس داده بود ، می بیند بله ایشان در آنجاست و خیلی هم زحمت کشیده .
می گوید : من ((چهل حدیث )) جمع کرده ام و می خواهم ببینم که این چهل حدیثی که جمع کرده ام صحیح است یانه ؟ آمده ام پیش شما تا راهی به من نشان دهید .
گفت : باید ببری پیش صاحبش گفت : خُب حالا من پیغمبر را از کجا پیدا کنم ؟
گفت : نمی دانم .
گفت : رفتم پیش شاگردت ایشان نشانی شما را به من داده و چقدر زحمت کشیدم تا شما را بدست آورده ام ، حالا که پیدایتان کرده ام این جواب را می دهید چاره ای بیندیشید .
می گوید : من تنها کاری که می توانم برای شما انجام دهم یک دستوری بدهم که شما پیغمبر را در خواب ببینید .
آن عالم دستور را عمل می کند حضرت را به خواب می بیند وعرض میکند : آقا این ((چهل حدیث )) از دولب مبارک شماست ، یااینکه جعلی است ؟
حضرت می فرماید : برو پیش ((کاظم سُهی )) تا به تو بگوید از خواب بیدار میشود .
خلاصه می آید سُه نرسیده به مورچه خور از توابع اصفهان اهل ده و کدخدا هم به استقبال او می آیند .
با خودش می گوید : کسی که پیغمبر او را معرفی کند حتما یک شخصیت مهمی است می گوید : من آمده ام ((حضرت مستطاب حضرت اجل جناب آقا محمد کاظم سُهی )) را ببینم .
مردم دِه بهم یک مقدار نگاه می کنند ! ! می گویند : شما اینطور شخصی را که می گوئید با این مشخصات ما نداریم ! ؟
تعجب می کند ، خدایا این از رویاهای صادقه بود پس چرا این طور شد بنا می کند به فکر کردن و توسل پیدا کردن یک وقت به فکرش می آید ، بابا همان که پیغمبر فرموده اند همان را بگو شما نمی خواهد با القاب بگوئید؛ شما بگو کاظم سُهی دارید ؟ ! وقتی که به مردم ده می گوید؛ شما کاظم سُهی دارید مردم ده می گویند : ها این کاظمی را می گوئید ، می گوید : آره این کاظمی کیست ؟
می گویند : این مرد چوپان است و گوسفندها و بزها و بوقلموها را از مردم می گیرد و در بیابان می چراند و دوباره به صاحبانش برمی گرداند و مزد می گیرد .
گفت : آره همین رابه من نشان بدهید گفتند : بنشینید حالا می آید یک وقت می بیند یک مردی ژولیده با لباسهای مندرس آمد گفتند : این کاظم سُهی است !
شیخ عالم ، نگاه می کند می بیند مردی ژنده پوش یک ترکه چوب دستش است و چند تا گوسفند و بز دارد می چراند .
جلو می رود و سلام می کند و می گوید : من با شما کاری دارم من چهل حدیث نوشته ام و می خواهم ببینم که این احادیث از دو لب پیغمبر است یا جعلیست .
گفت : من نمی دانم و سواد ندارم پدر آمرزیده آمده ای از من بپرسی ؟ ! مرد عالم می گوید : آخه من حواله دارم می گوید : از کی حواله داری ؟ ! می گوید : از پیغمبر .
می گوید : خیلی خوب همین جا بایست تا من بروم مال مردم را به دست صاحبانش بدهم و بیایم .
می رود و برمی گردد و می گوید : الآن وضو می گیرم و می ایستم نماز ، نمازم را که خواندم ، گفتم ((السلام علیکم و رحمة الله وبرکاته )) پیش من بنشین و احادیث را یکی یکی بخوان هر کدام را که سرم را پائین انداختم درست است ، سمت راستت بگذار و هر کدام را که سرم را بالا کردم نادرست است ، سمت چپ خودت بگذار شنیدی یانه ؟ دیگر با من حرف نزنی ها ؟ چشم .
دید یک وضوی بی سروته گرفت و آمد وایستاد نماز وقتی سلام نماز را داد ، حدیث اول و دوم و سوم . . چهارده حدیث سر بالا و 26 تای دیگر سرش را پایین انداخت .
دید 14 تا حدیث فرق می کند و معلوم است که جعلی است مرد عالم می گوید : بایست ببینم آقا محمد کاظم شما که گفتی من سواد ندارم پس از کجا فهمیدی این 26 حدیث صحیح است و این 14 تا صحیح نیست .
می گوید : من که گفتم سواد ندارم هر کدام را که پیغمبر می فرمود به شما می گفتم .
مرد عالم می گوید : تو از کجا فهمیدی که پیغمبر فرموده ؟ ! می گوید : من حضرت را می بینم هر کدام را که به شما خیر می گفتم واشاره میکردم اشاره حضرت بود .
این عالم با خودش می گوید : این مرد با این کارش خود پیغمبر را می بیند و با حضرت حرف می زند ، من با این همه علم و این هم با ریاضت و دستور ، خواب پیغمبر را می بینم می گوید : ای مرد چطور به این مقام رسیدی ؟ !
می گوید : این عمل بر اثر درست کاری و امانت داریست چون من دیده از مال مردم می بندم و طمع به مال و ناموس مردم ندارم و چشم طمع به یکی دارم و آن هم خداست فقط از خدا می خواهم و خدا هم همه چیز به من می دهد .
پس بندگان خدا در میان مردم مخفی هستند و به لباس نو . نیست ، تا می توانیم در اعمال و کردار و رفتارمان درستکار و با تقوا باشیم زیرا خدا آدمهای باتقوا را دوست دارد و به آنها کرامت عنایت می کند و از مردان خدا بشمار می روند .
پیشگوئی
ایشان فرمودند :
خدا رحمت کند ((استاد حسین مشکل گشا)) را ، ایشان یکی از مردان خدا بود نجّار بود واین اواخر کلبندی چینی های شکسته را بهم وصل می کرد او مرد بزرگواری بود که خدمت آقا ((امام زمان )) علیه السّلام رسیده بود .
ایشان می فرمود : آن وقتی که در اهواز کارمی کردم آنجا خیلی کم کسی نماز می خواند و وقتی کسی را می دیدم نماز می خواند خوشحال می شدم .
یک روز همین طور که روی چوب بست بودم ، دیدم یک مردی یک چیزی مثل گونی پوشیده و داخل در شط شد و خودش را شست بعد آمد جای مسحش را خشکاند ، بعد وضوگرفت و ایستاد نماز ، من خیلی از این خوشم آمد گفتم : خدا کند این با من رفیق شود .
یک شب آمد گفت : استاد گفتم : بله گفت : من یک قدری از این چوب ها را ببرم آتش روشن کنم گرم شوم ؟ گفتم : ببر دوباره شب دیگر آمد ، گفتم : اگر بخواهی می توانی پیش من بیایی .
گفت : ای استاد من کجا شما کجا شما استاد هستی من رعیت بی چیز با هم جور در نمی آید گفتم : این حرفها را نزن ((ما همه بنده خدا هستیم و با هم فرق نمی کنیم )) بیا پیش من .
گفت : من سه تومان به این بقاله بدهکارم گفتم : برو به بقاله بگو بدهکاری شما را پای مشکل گشا بنویسد خلاصه بعد از آن آمد پهلوی من .
نزدیک ((ماه مبارک رمضان )) که شد ، گفت : استاد من روزه می گیرم اگر شما روزه نگیری رفاقتمان نمی شود گفتم : نه من هم روزه می گیرم ، یک مّدتی که با من بود یکی از این شبها یک نامه از اصفهان آمد که بچه ات گلویش درد می کند ، من وقتی خواندم ناراحت شدم گفت : استاد ناراحت نشو بچه ات گلویش خوب شد .
گفتم : تو از کجا می دانی ؟ گفت : انشاءالله گلویش خوب شد حالا این هفته نامه می آید می گویند که گلویش خوب شد گفت : اتفاقا یک نامه آمد و گفتند : گلویش خوب شد .
این بنده خدا ((سید آقا)) مریض شد و ماه مبارک چند روز روزه گرفت ، مرضش شدیدتر شد هرکاری کردم که روزه ات رابخور روزه اش رانخورد هی می گفت : استاد اگر می خواهی رفیق داشته باشی کاری بامن نداشته باش فقط افطار که شد بنشین و برای من جگاره سیگار تا سحر بپیچ ، و این تا سحر جگاره می کشید و سحر و افطار یک آب جوش می خورد و تبش شدّت داشت و هر کاری کردم که دکتر برایت بیاورم بیا ببرمت دکتر گفت : خیر .
یک روز از بس این تب داشت که آن طرف نفس می کشید اینجا من می سوختم ، اوقات من تلخ شد گفتم : بابا آن کسی که روزه را واجب کرده همان هم دستور داده وقتی مریض هستی روزه ات را بخور و دکتر برو گفت : خیر استاد من امروز خوب می شوم شما برو سر کارت من با خودم گفتم ؛ این یک ساعت دیگر می میرد ، سر کار رفتم اما چشم براه بودم تا شب خبری نشد ، شب که آمدم دیدم اینجا را جارو کرده و آب پاشیده پِرمز را روشن کرده آب جوش آورده حالش بسیار خوب است .
گفت : استاد نگفتم من امشب خوب می شوم .
بعد از ماه مبارک رمضان یک روز صبح به من گفت : استاد گفتم : بله گفت : امروز پالتوات را بردار عصر باران می آید گفتم : تو از کجا می دانی فقط خدا می داند کی باران می آید گفت : باران می آید پالتوت را بردار به او اعتنا نکردم و رفتم سر کارم تا عصر شد یک گله ابر آمد بالا سرم تا آمدم از روی چوب بست پائین بیایم تمام لباسهایم خیس شد ، وقتی پایین آمدم دیدم این ((سید آقا)) پالتوی مرا آورد و گفت : استاد سرما را خوردی حالا بگیر بپوش وقتی آمدیم توی منزل گفتم : سید آقا تو از کجا خبر اینها را داری ؟ !
گفت : ای استاد من می دانم فردا چطور می شود .
بعد متوجه شدم همه اینها بر اثر تقوی و اخلاص و بندگی خداست که این بنده خدا داشت .