حاج شیخ فرمود : برو اون خیار را هم بیاور ، چون تر و خاکی هم شده بود ، اطرافم را نگاه کردم ، دیدم همان دو طلبه هستند که دارند می آیند .
گفتم : حالا آنها نون را می گویند برای خدا بوده ، خیار را چه می گویند ، حیثیت و آبروی ما را این شیخ اول کار بُرد ، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توی دلم شروع کردم به شیخ نِق زدن ، آخه تو چه استادی هستی ، نون را بیاور و خیار را بیاور .
آشیخ فرمودند : که ما این خیار را می شوییم و نان را تمیز می کنیم ناهار ظهر ما همین نان و خیار است .
خلاصه با این عمل نفس ما را از بین برد .
برادر حاج شیخ
((حضرت حجة الاسلام والمسلمین حاج آقا ابطحی اصفهانی )) فرمودند :
((آقای جلالی )) پیرمردی است که الا ن 102 سال سن دارد ایشان از ((اصفهان )) از ((زفره )) می گفت :
((آقای شیخ حسن علی )) یک برادری داشت که به او ((ملاحسین )) می گفتیم ایشان در ((زفره )) چوب و قند و نفت و چای و اینها می فروخت و در قدیم یکی از کاسب های متدین بود .
می گفت : یک روز بچه بودم ، تقریباً 10 13 ساله بودم ، یک مرتبه دیدم سر و صدا می آید ، و گفتند : که مار ((ملاحسین )) را زده است و می خواهد فوت کند .
پدرم چون کدخدای معروف محل بود ، دوید آمد ، دید یک مار از زیر چوبهای انباری مغازه بیرون آمده و پای برادر آشیخ را زده .
پدرم به یکی از کارگرها گفت : بروید یک گوسفند بِکُشید و غذا کنید ، حالا که دفنش می کنیم مردم بر می گردند غذا بخورند .
یک عده رفتند برای ((ملاحسین )) قبر بکنند ، ما هم نگاه می کردیم که این چطور فوت می کند یک مرتبه شنیدیم که گفتند : حاج شیخ آمد حاج شیخ آمد من دید ، بله حاج شیخ آمد و مردم خیلی خوشحال شدند .
حاج شیخ تا رسیدند ، پرسیدند که برادرم در چه حالی است ؟
گفتند : آقا برادر شما در حال جان دادن است بالای سر برادرش آمد و فرمود : چی شده ؟
گفت : مار مرا زده فرمودند : کجای پایت را او نشان داد .
با قلم تراش که توی جیبش بود ، در آورد و یک خَشی روی پای برادرش زد و بعد پشت قلم تراش را گذاشت پشت رگ گردنش و فشار داد و همین طور دست کشید تا به آن زخم رسید ، یک قدری آب زرد از این پا بیرون زد و با آب دهانش تر کرد و به ماهیچه پایی که مار زده بود مالید ، و فرمود : بلند شو خوب شدی .
بعد فرمودند : من اصفهان آمده بودم ، دیدم که مار تو را زد از اصفهان تا آنجا 15 فرسخ است من گفتم : صله رحم باید بکنم و تو هم هنوز عمرت به دنیا هست و این مار تو را زد ناراحت شدم آمدم که تو را نجات دهم .
برادر حاج شیخ خیلی خوشحال شد و بلند شد نشست آقا فرمودند : مار کجا بود ؟ گفت : که از این انباری آمد به مردم فرمود : چوبها را بریزید این طرف ، چوبها را ریختند این طرف ، یک سوراخ مار پیدا شد .
فرمودند : این سوراخ مار است ، بعد اعصایش را زد به سوراخ و فرمود : بیا بیرون ، ما هم ایستاده بودیم و نگاه می کردیم دیدیم سر مار بیرون آمد .
فرمودند : کارت ندارم بیا بیرون ، این مار تا وسط مغازه آمد ، آقا به دم مار زدند و فرمودند : چرا این را زدی برو اینجا دیگه پیدایت نشود مار می خواست برود ، اماترسیده بود ، چون مردم ایستاده بودند فرمودند : بروید کنار ، مردم رفتند کنار ، مار شروع کرد همین طور پرت شدن و خودش را حرکت دادن .
می گفت : ما دنبال مار تا قبرستان آمدیم این زبان بسته توی قبرستان توی سوراخی رفت و آنجا ناپدید شد .
پدرم به آقا اصرار کرد که برویم منزل ما ناهار ، چون ما گوسفندی کشتیم و ناهاری درست کرده ایم که اگر برادرتان فوت بکند مردم غذایی بخورند .
آقا فرمودند : نه من باید بروم الان مردم در مشهد منتظر هستند و باید بروم ، یک چای خورد و یک ساعتی نشست و با ما صحبت کرد و من بچه بودم روی زانویش نشستم و دست آقا را بوسیدم و یک وقت دیدم آمد توی بیابان و ناگهان ناپدید شد .
همان آقا می گفت : در همان روزهایی که آشیخ به زفره آمده بود به من دعایی آموخت و این قضیه گذشت و من دیگر ایشان ندیدم تا اینکه پدرم به مشهد آمد ودر آنجا فوت شد .
من چون تنها پسرش بودم نتوانستم بروم آن وقتها هم با کاروان باید مشهد می رفتیم ، گوسفندهای زیادی داشتم می ترسیدم بروم .
از این قضیه چند سالی گذشت یک مرتبه دوستان به مشهد رفتند و برگشتند ، گفتند : ((آقای شیخ حسن علی )) فرمودند : زیارت ((امام رضا)) که نیامدی ، آیا نمی آیی قبر پدرت را زیارت کنی که کجا دفن شده ؟
من خیلی ناراحت شدم سال بعد با کاروانی که به مشهد می رفت به مشهد آمدم وقتی که نزدیک قدم گاه رسیدیم آمدیم پایین وضو بگیریم دو رکعت نماز بخوانیم ، همین که لباسم را در آوردم و وضو بگیرم باران گرفت و لباسهای مرا خیس کرد .
من وضو گرفتم و نماز خواندم و کُتَم را پوشیدم متوجّه شدم که سرما خوردم و تب و لرز مرا گرفت آمدم مشهد سه روز از توی خانه نتوانستم بیرون بیایم به دوستان گفتم مرا به حرم ببرید .
من را توی حرم آوردند و آنقدر تب و لرز و ناراحتی داشتم که نتوانستم طاقت بیاورم ، رفقایم فقط مرا کناری گذاشتند و مشغول زیارت شدند و من ، قدرت این که زیارت کنم نداشتم ، همین طور افتاده بودم .
به دوستان گفتم می گویند ((آقای شیخ حسنعلی )) این جا هستند ، بروید از این خادمها خانه شان را بپرسید این خادم ها می دانند خانه اش کجاست .
سؤ ال کردند و آدرس خانه را گرفتند و گفتم مرا هر طوری هست منزل ایشان ببرید من هم دو تا عبا و شال بسته بودم و از بس ناراحت بودم دستهای مرا گرفتند و در خانه مرحوم ((حاج حسنعلی )) آوردند ، وقتی که به درِ خانه رسیدیم ، دیدیم مردم دسته دسته می روند و می آیند ، خیلی شلوغ است ما هم سلام کردیم و رفتیم دَم در اتاق نشستیم .
جواب سلام ما را داد ، همینطور که نشسته بودیم مردم هِی می رفتند حوائجشان را می گفتند و بیماریشان را می گفتند و ایشان هم با ذکری که داشتند به هر کس 3 تا انجیر می داد و می فرمودند : که بهتر می شوی و شفا پیدا می کنی .
نوبت من رسید سلام کردم و گفتم آقا مرا نمی شناسید ؟ !
تا این را گفتم ناراحت شدند و فرمودند : من تو را نمی شناسم پیغام من به شما نرسید ؟ گفتم : شما نمی خواهید ((امام رضا)) را زیارت کنید ، قبر پدرتان را هم نمی خواهید ببینید ؟
من خیلی شرمنده شدم ، فرمودند : من به تو هُوَ الفتاح العلیم را نیاموختم ؟ گفتم : آقا معذرت می خواهم ، بله پیغام شما به من رسید .
اما از بس سرفه می کردم و عرق مرا گرفته بود نمی توانستم صحبت کنم فرمودند : چیه ؟ گفتم : سخت مریضم یک چند روزی است آمده ام و می خواستم زودتر خدمت شما برسم نتوانستم ، زیارت ((امام رضا علیه السلام )) هم نتوانستم بروم .
سه تا انجیر برداشتند و ((قل هو اللّه )) خواندند و فوت کردند و به من دادند ، و فرمودند : یکی اش را بگذار دهانت و یکی اش را فردا بخور و یکی را نگه دار برای مواقعی که بیمار می شوی .
همین که این انجیر را خوردم دیدم خیلی گرمم شد ، عبا را درآوردم این یکی و اون یکی خیلی گرمم شد ، تا آمدم از در بیرون بروم دیگه کاملاً حالم خوب شد .
و از آن روز به بعد هر وقت سخت مریض می شدم یک ذره از آن انجیر را می کندم و توی دهانم می گذاشتم ، فوراً ناراحتیم برطرف می شد و تا مدتها من انجیر را داشتم و من الان عمرم را به واسطه این مرد دارم ، چون آشیخ دعا کرد که خدا به من عمر طولانی بدهد و الان 10 20 تا نوه بیشتر دارم .
رطیل زدگی
((جناب حاج آقا محمد تولایی )) صاحب کتاب شمه ای از کرامات ((حاج شیخ حسنعلی اصفهانی )) فرمودند :
شبی در جلسه شبهای پنجشنبه که این جانب سخنرانی میکنم به مناسبتی این را نقل کردم : مرحوم ((حاج عبدالحمید مولوی )) که از مردان سرشناس مشهد و صاحب منصبان آستان قدس رضوی بود و با اکثر علماء و فضلاء ارتباط داشت و از مریدان ((مرحوم حاج شیخ )) بود در مجلس حضور داشت بلافاصله گفت : اجازه دهید من هم نظیر آن را حکایت کنم .
گفت : من و مرحوم حاج شیخ شب جمعه ای با درشکه رفتیم خادَرْ از ییلاقات مشهد است وقتی از درشکه پیاده شدیم داخل کوچه باغ پسر بچه ای 10 ساله فریاد می زد ((بیائید پدرم را رطیل زده است )) روستائیان می دانند که رطیلزده صدی نود پایانش هلاکت است حاج شیخ فرمودند : این بچه چرا داد و فریاد می کند ؟ عرض کردم می گوید : بیائید پدرم را رطیل زده است .
فرمودند : بچه بیا جلو ،
او می گفت : کار دارم پدرم را رطیل زده حاج شیخ یک خرما و انجیر به او دادند و فرمودند ، بخور .
بچه چون دید خرما و انجیر است خورد .
فرمودند : برگرد برو پدرت خوب شده بچه برگشت در بین راه دید پدرش می آید قضیه را نقل کرد آنگاه اهل ده فهمیدند حاج شیخ به این سرزمین تشریف آورده اند ارباب حوائج ریختند و دعا و دوا از ایشان می گرفتند .
حاج شیخ در ماه رمضان
ایشان فرمودند :
ماه رمضان در فصل زمستان بود و هوای مشهد آن زمان بسیار سرد بود بطوری که حوض آب منزل با آنکه سطحش بوسیله قاب پوشیده بود ، اغلب نصف شب می ترکید مرحوم حاج شیخ در ماه رمضان پنج شب در شهر منزل ما بودند .
شب اول پس از افطار و نماز مغرب و عشاء من و برادر بزرگتر و کوچکترم رفتیم مسجد گوهر شاد پای منابر و چون شبها بلند بود حدود 5 ساعت در مسجد و حرم بودیم .
وقت مراجعت برادر بزرگترم درب حیاط را باز کرد تا داخل حیاط شدیم گفت : آی کی هستی ! بلافاصله مادرم دوید و گفت آهسته آقای حاج شیخ هستند و معلوم شد اول شب حاج شیخ آمده اند وسط حیاط زیر آسمان مقداری برف روی قاب حوض را کنار زده و یک تکه گونی پهن کرده و آنجا نشسته اند به دعا خواندن ؛ گویا شرط لازم آن دعا این بوده که حتماً زیر آسمان ، باید خوانده شود و حدود شش ساعت در هوای 20 درجه زیر صفر در وسط حیاط زیر آسمان نشسته اند و این برنامه همه شب عملی می شد در صورتیکه کاسه آب در طاقچه اطاق یخ می بست .
مرحوم حاج شیخ فرموده بودند که در زمان کودکی من ، استادم در ((تخت فولاد اصفهان )) در شب بسیار سرد زمستان در فضای تخت فولاد مشغول خواندن دعا بوده یارانش که من جمله پدر من از آنها بود در داخل اطاق کنار منقل آتش از سرما می لرزیدند .
پدر حاج شیخ نزد استاد رفته و گفته بود اگر صلاح می دانید امشب چون خیلی هوا سرد است داخل اطاق مشغول ذکر باشید .
استاد دست پدر حاج شیخ را گرفته و به داخل عبا کشیده و گفته بود آخر اسم خدا بقدر پنج سیر زغال حرارت نداره ؟ !
پدر حاج شیخ گفته بود خدا شاهد است که وقتی دست مرا به داخل عبا کشید خیال کردم دست من داخل تنور نانوائی شده است .
قضیه پاسبان و مرحوم حاج شیخ
ایشان فرمودند :
در زمان رضاخان فقط شش نفر از روحانیون جواز عمامه داشتند و لاغیر من خود ((مرحوم آیة اللّه آقای میرزا مهدی اصفهانی )) رضوان اللّه تعالی علیه را دیده بودم که سربرهنه کلاه را بدست خودشان می گرفتند و شخص مرحوم حاج شیخ هم جواز عمامه نداشتند ، ولی از طرف شهربانی سفارش شده بود که مزاحم ایشان نشوند ، مضافاً باینکه ماءمورین هم آن بزرگوار را می شناختند .
یک پاسبان رذلی در کلانتری بازار بزرگ بود که خلیی مزاحم زنان می شد و روسری آنها را پاره می کرد ((آقای حاج علی آقا ضیاء)) که از مردان متدین مشهد بود و با اکثر علماء رابطه دوستی داشت و نسبت به مرحوم حاج شیخ بسیار ارادت می ورزید ، این داستان را ایشان یا ناظر بوده اند و یا ناقل و قدر مسلم وقوعش آن روزها جزء وقایع مسلم بود .
روزی مرحوم حاج شیخ با همان عمامه و عبای کرباسین سوار بر الاغ بوده و از بازار بزرگ محل حمام شاه عبور می کرده اند آن پاسبان نانجیب بدنبال حاج شیخ براه افتاد و فریاد می زده است که بایست ، با تو هستم بایست ؛ تا رسیده است به حاج شیخ و مهار الاغ را گرفته .
مرحوم حاج شیخ فرموده بودند با که هستی ؟ چه می گوئی ؟
دفعةً لرزشی بر اندام او مستولی شده ، بسوی قهوه خانه ای که اول بازار بود فرار کرده و با اندامی لرزان و زبانی از ترس الکن ، از اشخاصی که در قهوه خانه مشغول چائی خوردن بوده اند می پرسد او کیه ؟ او چکاره ست ؟
اشخاص می گویند : چطور شده ؟ آیا چیزی به او گفتی ؟
می گوید : می خواستم بگویم این عمامه چیست به سرت ، یک نگاه به من کرد و گفت : چه می گوئی ؟ تمام بدنم به لرزه آمده است ، می ترسم بمیرم .
مردم به او می گویند : بدبخت او به تو رحم کرده است وَالاّ ممکن بود تو را سوسکی بسازد ((العزة لله ولّرسول وللمؤ منین )) .