آثار حاج شیخ پس از مرگ
ایشان فرمودند :
نوادگان مرحوم حاج شیخ که فرزندان مرحوم برادر من هستند با آنکه هیچ کدام زمان حاج شیخ را درک نکرده اند ، چنان به پدربزرگ خود معتقدند که با توسّل به او بیشتر بوسیله خواب او را زیارت می کنند و از او کمک می گیرند و در این باره قضایای بسیاری است که برای نمونه یک داستان را نقل می کنم :
برادرم یعنی داماد مرحوم حاج شیخ اواخر عمر چون پا به سن گذاشته بود و فشار بار زندگی هم بر دوش او سنگینی می کرد عصبانی مزاج شده بود شبی از سفر رسیده بود و همسرش یعنی صبیه مرحوم حاج شیخ غذا برای او آورده بود در حالیکه رنگ غذا که آبگوشت بوده خیلی تیره و بد رؤ یت بوده ، می پرسد که چرا رنگ این کاسه این جور است ، مثل اینکه چیزی از خارج به داخل آن ریخته شده ، چرا موقع پخت غذا رسیدگی نمی کنید ؟
بر اثر این پیش آمد عصبانی شده و کاسه آبگوشت را به داخل حیاط می اندازد؛ طبعاً همسرش ناراحت می شود صبح قبل از آفتاب که برای نماز صبح از خواب بر می خیزد شوهرش را صدا می زند و می گوید : ملاحظه کنید ! فوری زردچوبه را در استکان آب جوش می ریزد ، همان رنگ نامطبوع غذا پیدا می شود و می گوید دیدید تقصیر من نبوده .
همسرش می گوید : شما که می دانستید چرا از این زردچوبه استعمال کردید ؟
می گوید : دیشب حاج آقا مرحوم حاج شیخ را به خواب دیدم فرمودند که چرا نگرانی ؟ قضیه آبگوشت و عصبانیت شما را گفتم .
فرمودند : آن رنگ بد و تیره از زردچوبه است ، از آن زردچوبه استعمال مکن !
واقعاً عجیب است ، آنقدر روح آن بزرگوار محیط و مسلط و آزاد است که از زردچوبه خانه فرزندش آگاه است و در این پیش آمد کوچک به او کمک می نماید .
مدفن حاج شیخ در صحن عتیق
ایشان فرمودند :
مرحوم حاج شیخ می فرمودند : من پس از اینکه تحصیلاتم تمام شد و ریاضات لازم به پایان رسید و بایستی از این تاریخ رسیدگی به حوائج خلق شروع می شد ، یکی از دو مشهد مقدس را برای اقامت در زندگی در نظر گرفتم ، یا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و یا نجف اشرف )) و در انتخاب یکی از این دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً برای مدتی به زیارت مشهد می روم تا بعداً تصمیم نهائی را بگیرم .
در آن روزگار حاج شیخ لباس روحانیت نمی پوشیده اند و به لباس معمول عموم مردم و کلاه نمدی ملبس بوده اند یکی از دوستانشان اطاقی در صحن کهنه در اختیار ایشان گذاشته بود که در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گویا روزها دم درب صحن به شغل مهرکنی اشتغال داشته اند .
حاج شیخ می فرمودند : که شبها درهای شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح می بستند در یکی از شبها که مشغول اذکار بودم و درب اطاقم که رو به قبله بود باز بود ، دیدم درب حرم مطهر از طرف ایوان طلا باز شد گروهی خدام که شباهت به خدمه معمولی نداشتند و خیلی نورانی و آراسته بودند با گرزهای نقره وارد صحن شدند و یک کرسی مجلل در کنار ایوان عباسی همانجا که فعلاً قبر حاج شیخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله علیه )) تشریف آوردند و بر آن کرسی نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهای صحن را از طرف شرق و غرب باز کردند ناگاه گروه بی شماری از جمیع مخلوقات انواع حیوانها ، انسانها ، طیور ، خزندگان ، چرندگان که گویا خلق اولین و آخرین هستند از طرف درب شرقی صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج می شدند و تمامی آنها از مقابل و نزدیک حضرت عبور می کردند و هر کدام در عالم خود عرض ارادت می نمودند و فرد فرد آنها مورد عنایت خاص قرار می گرفتند و ضمناً توضیح می دادند که فقط در عالم مکاشفه می توان احساس کرد که چگونه میلیاردها موجود در آن واحد می شود مورد تفقد خاص قرار بگیرند .
و نیز ایشان توضیحاً می فرمودند که به مولا علی (ع) [قَسَمْ] دیدم گوسفندی با بره اش از حضور حضرت عبور کرد حضرت دستی به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن کرد مادرش به علامت عرض سپاس سری به عنوان ادب بطرف حضرت تکان داد .
بر اثر این مکاشفه بعدها علویه همسرشان را که فوت کرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلی حاج شیخ مدفون ساختند و وصیت فرمودند وقتی که من وفات کردم مرا در این نقطه که محل کرسی حضرت است دفن کنید .
از این رو وقتی که حاج شیخ رحلت فرمودند تمام شهر یکپارچه تعطیل شد حتی اقلیتهای مذهبی ، یهودیان و ارمنی ها هم تعطیل کرده بودند و در آن زمان ارتش شوروی مشهد را اشغال کرده بود و در روز فوت ایشان حالت فوق العاده اعلام کرده و سربازان روسی با مسلسلها در سراسر مسیر جنازه به گشت مشغول بودند استاندار و نیابت تولیت آن زمان علی منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شیخ را اطلاع داده بود و برای مدفن ایشان کسب تکلیف کرده بود در جواب تلگراف کرده بودند که به جز زیر قبه مبارکه که معمول نیست ، هر جای دیگر برای دفن ایشان خواستند بلامانع است ولی آنها که ماءمور اجراء وصیت حاج شیخ بودند گفتند خود حاج شیخ وصیت کرده اند که باید در این نقطه دفن شوند این امر برای آنها که از قضیه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتی بود ، رضوان الله علیه .
مردی که مزار حاج شیخ را تمیز می کرد
من نمی خواستم این داستان را بنویسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممکن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولی چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شیخ شنیده ام تمامی آنها را نوشته باشم بذکر آن مبادرت می نمایم برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائی )) می گفت :
من غالباً وقتی برای خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شیخ می رفتم مردی را می دیدم که با عشق و علاقه بر مزار حاج شیخ نشسته و بوسیله اسید ، اشک شمعهائی که روی قبر ریخته پاک می کند و سنگ قبر را می شوید و مدتها همانجا می نشیند مثل اینکه با روح حاج شیخ راز و نیاز می کند حس تجسس مرا وا داشت روزی از او بپرسم شما با این مرحوم چه آشنائی داشته اید و آیا او را دیده اید ؟
گفت ای برادر مپرس ؛ من با او داستانی دور و دراز دارم این مردم او را نشناخته اند او گفت : من راننده اتوبوس بودم روزی از تهران می آمدم نزدیک قدمگاه دو نفر شیخ پیرمرد از من خواستند که آنها را سوار کنم من گفتم آخوند سوار نمی کنم چون ممکن است ماشینم خراب شود .
مسافرین به من گفتند : این حرفها چیست ، دو نفر پیرمرد در بیابان مانده اند آنها را سوار کن من با اکراه بی ادبانه گفتم خوب بروید آن عقب ماشین بنشینید سوار شدند نزدیکیهای خواجه اباصلت ماشین خاموش شد من به خیال آنکه گازوئیل نمی کشد ساعتی ماشین را دستکاری کردم درست نشد ، اوقاتم تلخ شد که چرا آخوند سوار کردم .
دفعةً به ذهنم رسید که شاید گازوئیل تمام شده است مخزن بنزین را بررسی کردم دیدم ابداً گازوئیل ندارد ، خیلی ناراحت شدم .
یکی از آن دو شیخ پیرمرد از من پرسید : چرا حرکت نمی کنید ؟ گفتم مگر شما مکانیک هستید که سؤ ال می کنید ؟
با تغیّر به من گفت از تو می پرسم که چرا معطل شده ای ؟ گفتم : آشیخ گازوئیل ندارم گفت : گازوئیل را کجا می ریزید ، من باک ماشین را به او نشان دادم .
کنار ماشین ایستاد مثل اینکه دعائی خواند و در باک دمید و به من گفت ماشین را روشن کنید !
من با تعجّب پشت ماشین نشستم ، روشن شد و آمدیم شهر و آن دو نفر رفتند من فراموش کردم که ماشین گازوئیل ندارد ، به مسافرت رفتم وقتی متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشین خاموش نشود گازوئیل نمی زنم حدود شش ماه با آن ماشین به مسافرت می رفتم و احتیاج به گازوئیل نداشتم در نتیجه استفاده فراوان کردم و این راز را به کسی نگفتم زن گرفتم خانه ساختم ولی یک روز با خود گفتم باک ماشین را بررسی کنم ببینم آن شیخ چه کرده است در باک را باز کردم دیدم گازوئیل ندارد و افسوس که از آن ساعت طبق معمول گازوئیل زدم .
چند سالی از ازدواج من گذشته بود ولی اولاد نداشتم به من گفتند : شخصی در سمرقند هست به نام حاج شیخ حسنعلی دعای اولاد می دهد من رفتم ((سمرقند)) ناگاه دیدم این همان کسی است که در بیابان سوار ماشین من شد و موضوع بنزین را بوجود آورد دعای اولاد به من داد و مهربانی ها کرد و من امروز چند فرزند به دعای او دارم و نذر کرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بیایم و خدمت کنم و این عمل برای من خیرات و برکاتی در بر داشته است والله اعلم
بی مناسبت نیست عرض کنم آن دو نفر یکی حاج شیخ و دیگری ((آخوند ملاحسین یزدی )) بوده اند .
آخوند ((ملاحسین یزدی )) هم مردی وارسته و صاحب دم و نفس و رفیق حاج شیخ بود هر وقت از یزد می آمد یا در منزل ما بود و یا منزل حاج شیخ ، مردی نورانی و دوست داشتنی بود و تخصص او در شناخت گیاهان طبیعی که از آنها برای معالجات استفاده می کنند بود .
شخص ثالثی نقل می کرد که حاج شیخ با آخوند ملاحسین به کوههای خلج برای تهیّه گیاهان دوائی می رفتند و او از حاج شیخ بیشتر اطلاعات داشت من هم به همراه آنها برای کسب معلومات می رفتم کوههای خلج کپچه مار که مانند افعی است زیاد دارد .
این شخص گفت : مارها قد راست تا کمر ایستاده بودند و دهان باز کرده که پرنده های کوچک را شکار کنند مرحوم حاج شیخ یک نگاه به آن مارها می کرد خشک می شدند و می افتادند و به من امر می فرمود که لاشه بعضی از آنها را که برای تهیّه برخی دواها لازم بود در کیسه ای می کردم و با خود به شهر می آوردیم و به خانه حاج شیخ می بردم .
سید زین العابدین ابر قویی
((مرحوم آسیدزین العابدین طباطبائی ابرقوئی )) یکی از علمای برجسته اصفهان بوده حضرت ((حاج آقای هاشم زاده )) فرمودند :
ما یک همکاری داشتیم که ایشان از مریدان آسید بود برادر این همکار ما در زمان سید از دنیا رفت آقا سید وقت دفن برادرش سنگ قبر ایشان را ایستاده روی زمین می گذارد و می فرماید : یکی از چهل مؤ من اصفهان ایشان بود همین همکار و رفیق ما یک روز نقل کرد :
((آقا سیدزین العابدین )) رحمت خدا رفته بود ، من توی یک مغازه نانوایی کار می کردم و خیلی در مضیقه بودم مزد کارم به جای پول چند عدد نان بود که بعد از کارم می گرفتم و به خانه می بردم .
چون پولی در کار نبود مجبور بودیم نان خالی بخوریم و برنج و خورشت و قند و چای . هم در خانه نداشتیم و خانواده مان ناراحت بودند و چاره ای جز صبر نداشتیم مدتها زندگیمان به همین منوال می گذشت .
یک روز خیلی ناراحت شدم آمدم سر قبر ((آسیدزین العابدین )) ، ((سوره حمد)) خواندم و نثار آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بی سوادی هستم و جز این سوره چیز دیگری بلد نیستم ، این ((سوره حمد)) را نثار روح پاکت کردم ولی حرفی از گرفتاری هایم نزدم و به منزل برگشتم .
شب خواب آسید را دیدم ، کنار عطاری ، بدون اینکه با ایشان صحبت کنم یک وقت فرمود : ((آقامحمد)) می دانم چه کار داری نان داری اما قاطق یعنی خورشت نداری از فردا قاطق پیدا می کنی گفتم : آقا من که حرفی نزدم شمااز کجا می دانید ؟ !
فرمود ما همینجا هستیم و می بینیم .
فردای آن روز که خواستم به خانه بیایم ، مقداری نان که گرفتم دیدم قدری پول هم به ما داده شد و از آن روز کم کم کارمان درست شد .
آیت اللّه امامی
مرحوم ((آیت الله حاج سید احمد فقیه امامی )) رضوان الله تعالی علیه یکی از علمای برجسته اصفهان بود که زحمات زیادی جهت ترویج دین و ((علوم آل محمد (ص) )) نمود و طلبه های زیادی را پرورش داد .
از خصوصیات این مرد بزرگ این بود که انفاق و کمکهای زیادی میکرد و ((موسسات خیریّه و مراکز عام المنفعه )) بسیاری بنا نمود غیر از آن شخصاً به در خانه های اشخاص گرفتار و ضعیف و مورد نظر می رفت و به عنوان عیادت و احوالپرسی از آنها دیدن وکمک های مورد نظر را می نمودند واین مساعدتها بیشتر در تاریکی های شب بود .
می گوید : دریکی از شبها حدود اذان صبح ، دیدم ((آسید احمد امامی )) ، در یکی از کوچه های نزدیک ((مسجد سلام )) قدم می زند ، پس از عرض سلام گفتم آقا اگر کاری یا امری داشته باشید بنده در خدمت هستم ، ایشان فرموده بودند نه مسئله ای نیست و از آقا خداحافظی کردم ولی حس کنجکاوی ما گل کرد ، که ((حاج آقای امامی )) در این وقت سحر ، در این کوچه ها که دور از منزلشان هم هست چه کار دارند ؟ !
آقا را تعقیب کردم متوجه شدم که راننده تاکسی که ایشان را در مواقع نیاز منتقل می کرد با ظرفی از عدس و مقداری نان تازه رسید و ایشان این غذاها را در خانه ها دادند و رفتند .
رفع مشکلات
یکی از طلاب متدین و علاقمند و جدّی که از سادات محترم و از خاندان شریف و اصیل بود نقل می کرد :
که در اوائل دوران طلبگی از نظر مالی خیلی در مضیقه بودم با مشکلات زیادی منزلی در حوالی ((اصفهان )) در محله ((درچه )) تهیه کردم و این خانه نیاز به تعمیراتی داشت و با قرض هایی که از رفقا کردیم خانه آماده نشستن شد .
یکی از کسانیکه از او قرض گرفته بودم بعد از یکی دو ماه در خانه آمد و گفت : من تا فردا پولم را می خواهم ، بهر شکلی که هست پولم راتهیه کن من که هیچ راهی برایم میّسر نبود ، گفتم اگر ممکن است چند روز صبر کن گفت : پولم را احتیاج دارم و نمی توانم صبر کنم .
بعد آمدم توی منزل ، نگران و مضطرب خدایا چه کنم ، اتفاقا فردای آن روز ، امتحان درسی هم داشتم می بایستی تمام شب را درس می خواندم ، ولی فشار روحی مرا از مطالعه باز داشت ، تصمیم گرفتم که آخر شب که همسر و بچه هایم خواب رفتند استغاثه ای به مادرم ((زهرای مرضیه )) علیهاالسلام کنم و نماز آنحضرت را بخوانم تا شاید فرجی برسد نمی خواستم توی این زمینه به کسی مراجعه کنم ولی خستگی مطالعه ، سبب شد که روی کتاب خوابم برد ، صبح بیدار شدم در حالی که بجز نیت توسل به ((حضرت زهرا علیهاالسلام )) کاری انجام نداده بودم .
صبح که به مدرسه نیم آور آمدم ، ((حضرت آیت الله امامی )) در مَدرَس مدرسه نیم آور در طرف شمالی مشغول تدریس به شاگردان بودند وسط درس به من نگاهی کردند و فرمودند : فلانی من با تو کاری دارم بعد از تمام شدن درس ، به حجره خودشان رفتند و برگشتند و یک نامه ای به دست من دادند ، من کمی آن طرف تر به نامه که نگاه کردم دیدم بالای آن نوشته ((کتابخانه الزهرا)) علیهاالسلام ، و در آن نامه خطاب به ((صندوق قرض الحسنه امام حسین (ع) )) نوشته شده بود ، مبلغ ده هزار تومان به آقای فلانی بدهید آن مبلغ در آن زمان خیلی بود اشکم سرازیر شد و متحیر ماندم من که به ایشان سابقه خیلی نداشتم چطور همان مبلغ مورد نیاز مرا حواله کردند و مشکل من بانامه ای با آرم ((کتابخانه حضرت زهراسلام الله علیها)) برطرف شد .