داستانهایی از مردان خدا

داستانهایی از مردان خدا0%

داستانهایی از مردان خدا نویسنده:
محقق: على ميرخلف زاده
مترجم: على ميرخلف زاده
گروه: شخصیت های اسلامی

داستانهایی از مردان خدا

نویسنده: على ميرخلف زاده
محقق: على ميرخلف زاده
مترجم: على ميرخلف زاده
گروه:

مشاهدات: 10984
دانلود: 3475

توضیحات:

داستانهایی از مردان خدا
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 33 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10984 / دانلود: 3475
اندازه اندازه اندازه
داستانهایی از مردان خدا

داستانهایی از مردان خدا

نویسنده:
فارسی

آثار حاج شیخ پس از مرگ

ایشان فرمودند :

نوادگان مرحوم حاج شیخ که فرزندان مرحوم برادر من هستند با آنکه هیچ کدام زمان حاج شیخ را درک نکرده اند ، چنان به پدربزرگ خود معتقدند که با توسّل به او بیشتر بوسیله خواب او را زیارت می کنند و از او کمک می گیرند و در این باره قضایای بسیاری است که برای نمونه یک داستان را نقل می کنم :

برادرم یعنی داماد مرحوم حاج شیخ اواخر عمر چون پا به سن گذاشته بود و فشار بار زندگی هم بر دوش او سنگینی می کرد عصبانی مزاج شده بود شبی از سفر رسیده بود و همسرش یعنی صبیه مرحوم حاج شیخ غذا برای او آورده بود در حالیکه رنگ غذا که آبگوشت بوده خیلی تیره و بد رؤ یت بوده ، می پرسد که چرا رنگ این کاسه این جور است ، مثل اینکه چیزی از خارج به داخل آن ریخته شده ، چرا موقع پخت غذا رسیدگی نمی کنید ؟

بر اثر این پیش آمد عصبانی شده و کاسه آبگوشت را به داخل حیاط می اندازد؛ طبعاً همسرش ناراحت می شود صبح قبل از آفتاب که برای نماز صبح از خواب بر می خیزد شوهرش را صدا می زند و می گوید : ملاحظه کنید ! فوری زردچوبه را در استکان آب جوش می ریزد ، همان رنگ نامطبوع غذا پیدا می شود و می گوید دیدید تقصیر من نبوده .

همسرش می گوید : شما که می دانستید چرا از این زردچوبه استعمال کردید ؟

می گوید : دیشب حاج آقا مرحوم حاج شیخ را به خواب دیدم فرمودند که چرا نگرانی ؟ قضیه آبگوشت و عصبانیت شما را گفتم .

فرمودند : آن رنگ بد و تیره از زردچوبه است ، از آن زردچوبه استعمال مکن !

واقعاً عجیب است ، آنقدر روح آن بزرگوار محیط و مسلط و آزاد است که از زردچوبه خانه فرزندش آگاه است و در این پیش آمد کوچک به او کمک می نماید .

مدفن حاج شیخ در صحن عتیق

ایشان فرمودند :

مرحوم حاج شیخ می فرمودند : من پس از اینکه تحصیلاتم تمام شد و ریاضات لازم به پایان رسید و بایستی از این تاریخ رسیدگی به حوائج خلق شروع می شد ، یکی از دو مشهد مقدس را برای اقامت در زندگی در نظر گرفتم ، یا ((مشهدالرضا مشهد مقدس و یا نجف اشرف )) و در انتخاب یکی از این دو مردد بودم ، با خود گفتم فعلاً برای مدتی به زیارت مشهد می روم تا بعداً تصمیم نهائی را بگیرم .

در آن روزگار حاج شیخ لباس روحانیت نمی پوشیده اند و به لباس معمول عموم مردم و کلاه نمدی ملبس بوده اند یکی از دوستانشان اطاقی در صحن کهنه در اختیار ایشان گذاشته بود که در آنجا مشغول به عبادت بوده اند و گویا روزها دم درب صحن به شغل مهرکنی اشتغال داشته اند .

حاج شیخ می فرمودند : که شبها درهای شرق و غرب صحن را از اواخر شب تا اذان صبح می بستند در یکی از شبها که مشغول اذکار بودم و درب اطاقم که رو به قبله بود باز بود ، دیدم درب حرم مطهر از طرف ایوان طلا باز شد گروهی خدام که شباهت به خدمه معمولی نداشتند و خیلی نورانی و آراسته بودند با گرزهای نقره وارد صحن شدند و یک کرسی مجلل در کنار ایوان عباسی همانجا که فعلاً قبر حاج شیخ است گذارند و ((حضرت رضا سلام الله علیه )) تشریف آوردند و بر آن کرسی نزول اجلال فرمودند سپس امر فرمودند دربهای صحن را از طرف شرق و غرب باز کردند ناگاه گروه بی شماری از جمیع مخلوقات انواع حیوانها ، انسانها ، طیور ، خزندگان ، چرندگان که گویا خلق اولین و آخرین هستند از طرف درب شرقی صحن وارد شده و از درب طرف غرب خارج می شدند و تمامی آنها از مقابل و نزدیک حضرت عبور می کردند و هر کدام در عالم خود عرض ارادت می نمودند و فرد فرد آنها مورد عنایت خاص قرار می گرفتند و ضمناً توضیح می دادند که فقط در عالم مکاشفه می توان احساس کرد که چگونه میلیاردها موجود در آن واحد می شود مورد تفقد خاص قرار بگیرند .

و نیز ایشان توضیحاً می فرمودند که به مولا علی (ع) [قَسَمْ] دیدم گوسفندی با بره اش از حضور حضرت عبور کرد حضرت دستی به دمبه آن بره زدند و او از جا جستن کرد مادرش به علامت عرض سپاس سری به عنوان ادب بطرف حضرت تکان داد .

بر اثر این مکاشفه بعدها علویه همسرشان را که فوت کرد در قسمت درگاه مدرسه مستشار پشت سر قبر فعلی حاج شیخ مدفون ساختند و وصیت فرمودند وقتی که من وفات کردم مرا در این نقطه که محل کرسی حضرت است دفن کنید .

از این رو وقتی که حاج شیخ رحلت فرمودند تمام شهر یکپارچه تعطیل شد حتی اقلیتهای مذهبی ، یهودیان و ارمنی ها هم تعطیل کرده بودند و در آن زمان ارتش شوروی مشهد را اشغال کرده بود و در روز فوت ایشان حالت فوق العاده اعلام کرده و سربازان روسی با مسلسلها در سراسر مسیر جنازه به گشت مشغول بودند استاندار و نیابت تولیت آن زمان علی منصور بود و به دربار تلگرافاً رحلت حاج شیخ را اطلاع داده بود و برای مدفن ایشان کسب تکلیف کرده بود در جواب تلگراف کرده بودند که به جز زیر قبه مبارکه که معمول نیست ، هر جای دیگر برای دفن ایشان خواستند بلامانع است ولی آنها که ماءمور اجراء وصیت حاج شیخ بودند گفتند خود حاج شیخ وصیت کرده اند که باید در این نقطه دفن شوند این امر برای آنها که از قضیه آگاه نبودند باعث تعجب و شگفتی بود ، رضوان الله علیه .

مردی که مزار حاج شیخ را تمیز می کرد

من نمی خواستم این داستان را بنویسم چون فوق العاده خارق العاده است و ممکن است موجب استغراب خوانندگان گردد ولی چون ناقل آن معتبر بود و من خواستم آنچه درباره حاج شیخ شنیده ام تمامی آنها را نوشته باشم بذکر آن مبادرت می نمایم برادر بزرگتر من ((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائی )) می گفت :

من غالباً وقتی برای خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شیخ می رفتم مردی را می دیدم که با عشق و علاقه بر مزار حاج شیخ نشسته و بوسیله اسید ، اشک شمعهائی که روی قبر ریخته پاک می کند و سنگ قبر را می شوید و مدتها همانجا می نشیند مثل اینکه با روح حاج شیخ راز و نیاز می کند حس تجسس مرا وا داشت روزی از او بپرسم شما با این مرحوم چه آشنائی داشته اید و آیا او را دیده اید ؟

گفت ای برادر مپرس ؛ من با او داستانی دور و دراز دارم این مردم او را نشناخته اند او گفت : من راننده اتوبوس بودم روزی از تهران می آمدم نزدیک قدمگاه دو نفر شیخ پیرمرد از من خواستند که آنها را سوار کنم من گفتم آخوند سوار نمی کنم چون ممکن است ماشینم خراب شود .

مسافرین به من گفتند : این حرفها چیست ، دو نفر پیرمرد در بیابان مانده اند آنها را سوار کن من با اکراه بی ادبانه گفتم خوب بروید آن عقب ماشین بنشینید سوار شدند نزدیکیهای خواجه اباصلت ماشین خاموش شد من به خیال آنکه گازوئیل نمی کشد ساعتی ماشین را دستکاری کردم درست نشد ، اوقاتم تلخ شد که چرا آخوند سوار کردم .

دفعةً به ذهنم رسید که شاید گازوئیل تمام شده است مخزن بنزین را بررسی کردم دیدم ابداً گازوئیل ندارد ، خیلی ناراحت شدم .

یکی از آن دو شیخ پیرمرد از من پرسید : چرا حرکت نمی کنید ؟ گفتم مگر شما مکانیک هستید که سؤ ال می کنید ؟

با تغیّر به من گفت از تو می پرسم که چرا معطل شده ای ؟ گفتم : آشیخ گازوئیل ندارم گفت : گازوئیل را کجا می ریزید ، من باک ماشین را به او نشان دادم .

کنار ماشین ایستاد مثل اینکه دعائی خواند و در باک دمید و به من گفت ماشین را روشن کنید !

من با تعجّب پشت ماشین نشستم ، روشن شد و آمدیم شهر و آن دو نفر رفتند من فراموش کردم که ماشین گازوئیل ندارد ، به مسافرت رفتم وقتی متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشین خاموش نشود گازوئیل نمی زنم حدود شش ماه با آن ماشین به مسافرت می رفتم و احتیاج به گازوئیل نداشتم در نتیجه استفاده فراوان کردم و این راز را به کسی نگفتم زن گرفتم خانه ساختم ولی یک روز با خود گفتم باک ماشین را بررسی کنم ببینم آن شیخ چه کرده است در باک را باز کردم دیدم گازوئیل ندارد و افسوس که از آن ساعت طبق معمول گازوئیل زدم .

چند سالی از ازدواج من گذشته بود ولی اولاد نداشتم به من گفتند : شخصی در سمرقند هست به نام حاج شیخ حسنعلی دعای اولاد می دهد من رفتم ((سمرقند)) ناگاه دیدم این همان کسی است که در بیابان سوار ماشین من شد و موضوع بنزین را بوجود آورد دعای اولاد به من داد و مهربانی ها کرد و من امروز چند فرزند به دعای او دارم و نذر کرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بیایم و خدمت کنم و این عمل برای من خیرات و برکاتی در بر داشته است والله اعلم

بی مناسبت نیست عرض کنم آن دو نفر یکی حاج شیخ و دیگری ((آخوند ملاحسین یزدی )) بوده اند .

آخوند ((ملاحسین یزدی )) هم مردی وارسته و صاحب دم و نفس و رفیق حاج شیخ بود هر وقت از یزد می آمد یا در منزل ما بود و یا منزل حاج شیخ ، مردی نورانی و دوست داشتنی بود و تخصص او در شناخت گیاهان طبیعی که از آنها برای معالجات استفاده می کنند بود .

شخص ثالثی نقل می کرد که حاج شیخ با آخوند ملاحسین به کوههای خلج برای تهیّه گیاهان دوائی می رفتند و او از حاج شیخ بیشتر اطلاعات داشت من هم به همراه آنها برای کسب معلومات می رفتم کوههای خلج کپچه مار که مانند افعی است زیاد دارد .

این شخص گفت : مارها قد راست تا کمر ایستاده بودند و دهان باز کرده که پرنده های کوچک را شکار کنند مرحوم حاج شیخ یک نگاه به آن مارها می کرد خشک می شدند و می افتادند و به من امر می فرمود که لاشه بعضی از آنها را که برای تهیّه برخی دواها لازم بود در کیسه ای می کردم و با خود به شهر می آوردیم و به خانه حاج شیخ می بردم .

سید زین العابدین ابر قویی

((مرحوم آسیدزین العابدین طباطبائی ابرقوئی )) یکی از علمای برجسته اصفهان بوده حضرت ((حاج آقای هاشم زاده )) فرمودند :

ما یک همکاری داشتیم که ایشان از مریدان آسید بود برادر این همکار ما در زمان سید از دنیا رفت آقا سید وقت دفن برادرش سنگ قبر ایشان را ایستاده روی زمین می گذارد و می فرماید : یکی از چهل مؤ من اصفهان ایشان بود همین همکار و رفیق ما یک روز نقل کرد :

((آقا سیدزین العابدین )) رحمت خدا رفته بود ، من توی یک مغازه نانوایی کار می کردم و خیلی در مضیقه بودم مزد کارم به جای پول چند عدد نان بود که بعد از کارم می گرفتم و به خانه می بردم .

چون پولی در کار نبود مجبور بودیم نان خالی بخوریم و برنج و خورشت و قند و چای . هم در خانه نداشتیم و خانواده مان ناراحت بودند و چاره ای جز صبر نداشتیم مدتها زندگیمان به همین منوال می گذشت .

یک روز خیلی ناراحت شدم آمدم سر قبر ((آسیدزین العابدین )) ، ((سوره حمد)) خواندم و نثار آن بزرگوار فرستادم و گفتم : آقا من مرد بی سوادی هستم و جز این سوره چیز دیگری بلد نیستم ، این ((سوره حمد)) را نثار روح پاکت کردم ولی حرفی از گرفتاری هایم نزدم و به منزل برگشتم .

شب خواب آسید را دیدم ، کنار عطاری ، بدون اینکه با ایشان صحبت کنم یک وقت فرمود : ((آقامحمد)) می دانم چه کار داری نان داری اما قاطق یعنی خورشت نداری از فردا قاطق پیدا می کنی گفتم : آقا من که حرفی نزدم شمااز کجا می دانید ؟ !

فرمود ما همینجا هستیم و می بینیم .

فردای آن روز که خواستم به خانه بیایم ، مقداری نان که گرفتم دیدم قدری پول هم به ما داده شد و از آن روز کم کم کارمان درست شد .

آیت اللّه امامی

مرحوم ((آیت الله حاج سید احمد فقیه امامی )) رضوان الله تعالی علیه یکی از علمای برجسته اصفهان بود که زحمات زیادی جهت ترویج دین و ((علوم آل محمد (ص) )) نمود و طلبه های زیادی را پرورش داد .

از خصوصیات این مرد بزرگ این بود که انفاق و کمکهای زیادی میکرد و ((موسسات خیریّه و مراکز عام المنفعه )) بسیاری بنا نمود غیر از آن شخصاً به در خانه های اشخاص گرفتار و ضعیف و مورد نظر می رفت و به عنوان عیادت و احوالپرسی از آنها دیدن وکمک های مورد نظر را می نمودند واین مساعدتها بیشتر در تاریکی های شب بود .

می گوید : دریکی از شبها حدود اذان صبح ، دیدم ((آسید احمد امامی )) ، در یکی از کوچه های نزدیک ((مسجد سلام )) قدم می زند ، پس از عرض سلام گفتم آقا اگر کاری یا امری داشته باشید بنده در خدمت هستم ، ایشان فرموده بودند نه مسئله ای نیست و از آقا خداحافظی کردم ولی حس کنجکاوی ما گل کرد ، که ((حاج آقای امامی )) در این وقت سحر ، در این کوچه ها که دور از منزلشان هم هست چه کار دارند ؟ !

آقا را تعقیب کردم متوجه شدم که راننده تاکسی که ایشان را در مواقع نیاز منتقل می کرد با ظرفی از عدس و مقداری نان تازه رسید و ایشان این غذاها را در خانه ها دادند و رفتند .

رفع مشکلات

یکی از طلاب متدین و علاقمند و جدّی که از سادات محترم و از خاندان شریف و اصیل بود نقل می کرد :

که در اوائل دوران طلبگی از نظر مالی خیلی در مضیقه بودم با مشکلات زیادی منزلی در حوالی ((اصفهان )) در محله ((درچه )) تهیه کردم و این خانه نیاز به تعمیراتی داشت و با قرض هایی که از رفقا کردیم خانه آماده نشستن شد .

یکی از کسانیکه از او قرض گرفته بودم بعد از یکی دو ماه در خانه آمد و گفت : من تا فردا پولم را می خواهم ، بهر شکلی که هست پولم راتهیه کن من که هیچ راهی برایم میّسر نبود ، گفتم اگر ممکن است چند روز صبر کن گفت : پولم را احتیاج دارم و نمی توانم صبر کنم .

بعد آمدم توی منزل ، نگران و مضطرب خدایا چه کنم ، اتفاقا فردای آن روز ، امتحان درسی هم داشتم می بایستی تمام شب را درس می خواندم ، ولی فشار روحی مرا از مطالعه باز داشت ، تصمیم گرفتم که آخر شب که همسر و بچه هایم خواب رفتند استغاثه ای به مادرم ((زهرای مرضیه )) علیهاالسلام کنم و نماز آنحضرت را بخوانم تا شاید فرجی برسد نمی خواستم توی این زمینه به کسی مراجعه کنم ولی خستگی مطالعه ، سبب شد که روی کتاب خوابم برد ، صبح بیدار شدم در حالی که بجز نیت توسل به ((حضرت زهرا علیهاالسلام )) کاری انجام نداده بودم .

صبح که به مدرسه نیم آور آمدم ، ((حضرت آیت الله امامی )) در مَدرَس مدرسه نیم آور در طرف شمالی مشغول تدریس به شاگردان بودند وسط درس به من نگاهی کردند و فرمودند : فلانی من با تو کاری دارم بعد از تمام شدن درس ، به حجره خودشان رفتند و برگشتند و یک نامه ای به دست من دادند ، من کمی آن طرف تر به نامه که نگاه کردم دیدم بالای آن نوشته ((کتابخانه الزهرا)) علیهاالسلام ، و در آن نامه خطاب به ((صندوق قرض الحسنه امام حسین (ع) )) نوشته شده بود ، مبلغ ده هزار تومان به آقای فلانی بدهید آن مبلغ در آن زمان خیلی بود اشکم سرازیر شد و متحیر ماندم من که به ایشان سابقه خیلی نداشتم چطور همان مبلغ مورد نیاز مرا حواله کردند و مشکل من بانامه ای با آرم ((کتابخانه حضرت زهراسلام الله علیها)) برطرف شد .

نامه اعمال

یکی ازدوستان آن بزرگوار در عالم رویا دیده بود که ایشان کتابی را درباره ((حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام )) نوشته و به پایان رسانیده و کتاب را روی هم نهادند و بر قبر ((علامه ملا محمد باقر مجلسی )) رضوان الله علیه گذاشتند .

شخص خواب بیننده به دلائلی همین خواب را برای آن بزرگوار نقل می کند .

فرموده بودند دیگر کار من تمام شده و کتاب و نامه اعمالم به آخر رسیده است .

امام حسین علیه السّلام

در شب جمعه ای که ((مرحوم آیت الله امامی )) رحمت حق را لبیک گفته بودند ، جنازه ایشان در ((مسجد حاج محمد جعفر آباده ای بود که صبح جمعه تشییع شد .

یکی ازفضلا متدین و علاقمند ، در عالم رویا دیده بود که ((مرحوم آیت الله امامی )) در کنار آقائی بسیار نورانی ، در اتومبیلی نشسته اند و اشاره فرمودند بیا ، وقتی نزدیک شده بود ، ((آیت الله امامی )) فرموده بودند ((ما که در کشتی امام حسین علیه السلام سوار شدیم و رفتیم )) .

مقام والا

یکی از اشخاصی که رؤ یاهای عجیبه داشت و حقایق پنهان را در عالم رؤ یا مشاهده می کرد .

دو روز بعد از رحلت آن بزرگوار در عالم رؤ یا دیده بود که ایشان تشریف آورده اند و فرمودند : اگر گفتید که من کجا رفته ام ؟

بعضی گفته بودند ، شما خودتان بگوئید ایشان فرموده بودند که هر شانزده نفر تشریف آورده بودند که مرا نزد خودشان ببرند ، ولی مقرر شد که ((بین قبر امام حسین علیه السلام )) و علی اکبر علیه السلام باشم و از آنجا به شما دعا کنم .

سؤ ال شده بود که آن شانزده نفر چه کسانی هستند ؟ !

فرموده بودند : ((چهارده معصوم و حضرت اباالفضل و حضرت زینب علیهم السلام )) .

مزد مشیعین

یکی از طلاب معتقد و پاک نیت در عالم رؤ یا دیده بود : ((علامه مجلسی و حضرت آیه الله العظمی آقای بروجردی و حضرت آیه الله العظمی گلپایگانی رضوان الله تعالی علیهم )) تشریف آورده اند و بنایشان بر اینست که مزد بدهند به کسانیکه به مرحوم ((آیت الله امامی )) احترام گذارده اند و در مراسم ایشان شرکت کرده بودند .

شخص خواب بیننده نگران شده بود که من در مراسم تشییع و ترحیم ((آیت الله امامی )) حضور داشته ام ولی در مراسم هفته موفق نشده ام شرکت کنم ، بنا بر این مبادا که محروم بمانم .

به حضور علامه مجلسی رسیده و گریه کرده بود و عکس آن مرحوم را در آورده و به علامه مجلسی نشان داده بود و گفته من ایشان را دوست داشتم و در مراسم عزاداری ایشان شرکت کردم فقط در مراسم هفته شرکت نداشتم .

((علامه مجلسی )) فرموده بودند قبول است و مجددا اعلام فرمودند : ما آمده ایم تمام کسانیکه در مراسم ((حاج احمد آقا امامی )) شرکت کرده اند مزد بدهیم و یک عدد گردنبند طلا به آن طلبه داده بودند .

تشکر از مشیعین

در عالم رؤ یا دیده بود :

به ((مسجد حاج محمد جعفر)) آمده و مرحوم ((آقای امامی )) زنده بودند ولی نشسته نماز می خواندند و مردم ایستاده اقتدا کرده بودند .

بعد از نماز ، به سخنرانی و حدود سه ربع ساعت از مردم تشکر می کردند و می فرمودند :

من زنده بودم ولی دیدم که چطور مرا تشییع کردید و با کلمات و عبارتهای مختلف از مردم قدر دانی و سپاسگذاری می کردند .

بعد از تمام شدن سخنرانی ایستادند و مردم هم به صف ایستادند و به مردم فرمودند : از اول صف ، یکی یکی دعاکنید و آمین می گوئیم ، سپس فرمودند : من دیگراحتیاجی به دعا کردن ندارم ، من دعاهایم به اجابت رسید .

آقاجمال گلپایگانی

((مرحوم آیه الله صافی )) رضوان الله تعالی علیه که یکی از علما و رئیس حوزه اصفهان بود نقل فرمودند :

((مرحوم حضرت آیه الله آقا جمال گلپایگانی )) رضوان الله علیه از مراجع بودند ، درس اخلاق نداشتند ، ولی جلساتی داشتند که ما استفاده های اخلاقی می بردیم از ایشان مطالب زیادی نقل می کنند از جمله :

آقایی ، که فرد فاضلی بود می خواست به مکه معظه مشرف بشود خدمت ((مرحوم آقا جمال گلپایگانی )) می آید که خداحافظی کند وقتی که بر می خیزد و از محضر آقا برود ، آقا به ایشان می فرماید : من وقوف اضطراری نهاری مشعر را کافی می دانم .

این آقا که خود اهل فضل بوده در دل می گوید : من که مقلد ایشان نیستم برای من چه تفاوتی می کند که ایشان وقوف اضطراری نهاری مشعر را کافی بدانند ، یاندانند به مکه مشرف می شود ، روز عید ، پس از رمی جمرات وقتی به داخل چادر بر می گردد ، جوانی سراسیمه وارد می شود و با ناراحتی می گوید :

همه اعمالم خراب شد ، چون من همین الان وقوف در مشعر را درک کردم .

می پرسد : از چه کسی تقلید می کنی ؟ می گوید از ((آیه الله آقاجمال گلپایگانی )) .

می گوید : اشکالی ندارد اعمالت صحیح است جوان تعجّب می کند ، می گوید من از هرکس پرسیدم ، گفته اعمالت باطل است .

می گوید : خاطرت جمع باشد خودم از ایشان شنیدم که فرمود : من وقوف اضطراری نهاری مشعر را کافی می دانم در این جاست که این آقا متوجه می شود که سخن مرحوم ((آقا جمال گلپایگانی )) در هنگام خداحافظی ، حکمتی داشته و ایشان با دید باطنی این جوان و اضطراب و نگرانی او را دیده از این رو مشکل او را پیشاپیش اینطوری حل کرده بود .

زیارت اهل قبور

ایشان فرمودند :

مرحوم ((آقاجمال )) ، بسیار به زیارت اهل قبور می رفت به طوری که آقایی از اهل فضل ، با خود می گوید : این آقا ، مثل اینکه کار مهمتری ندارد ، مرجع تقلید است و این همه مشکلات ، وقت و بی وقت به وادی السّلام می رود .

روزی همین آقا ، به منزل ((آقا جمال )) می رود ، آقا آهسته در گوشش می گوید :

ما به وادی السّلام می رویم تا مبتلا به فلان فلان نشویم .

اشاره می کند به برخی از امراض روحی آن شخص ، که مبتلا بوده است .

اثرتماس

ایشان فرمودند :

ظهر روزی ازروزهای گرم تابستان ، ((مرحوم آقاجمال )) عبا را به سرانداخته و به طرف وادی السّلام می رود :

آقایی از اهل فضل ، ایشان را می بیند و به همراه ایشان به راه می افتد از شهر که خارج می شوند ، احساس می کند که در عمودی از هوای خنک و لطیف و معطر قرار گرفته اند .

مرحوم آقا جمال ، برنامه اش این بود که وقتی به ((وادی السلام )) می رسیده ، سر قبر بزرگان علم و تقوا ، از جمله ((مرحوم قاضی )) ، می رفته وبعد می آمده در مکانی که هیچ اثری از قبرنبود ، می نشسته و فاتحه و دعا می خوانده است که بعد مقبره خود ایشان می شود .

خلاصه ، از ((وادی السلام )) که برمی گردند ، باز همان هوای خنک و لطیف با ایشان بوده تا اینکه به شهر می رسند و با شخصی برخورد می کنند .

بعد از سلام و علیک و احوالپرسی بسیار کوتاه و زودگذر ، احساس می کنند که اثری از آن هوای خنک و لطیف نیست .

مرحوم آقا جمال رو می کند به آن آقایی که همراهش بوده ، می گوید : دیدی ، چگونه تماسهای نامناسب ، اثر خودش را می گذارد ، بنا بر این معاشرت و تماس افراد ، برای شخص سالک نقش مهمی دارد چه با خوبان باشد و چه با بدان در استادی که انتخاب می کنید دقیق باشید زیرا همنشین و رفیق غافل و مجالست با فساق و فجار و اهل غفلت سریع اثر سوء در او می گذارد .

احترام به سیّده

جناب آقای ((حجة الاسلام والمسلمین سید محمود بهشتی اصفهانی )) فرمودند : یکی از رفقا ((جناب آقای سجادی )) که در خیابان شیخ بهایی قنادی دارند یک شب برای من تعریف کردند :

ما جهت طلاق دادن یک ((خانم علویه )) که شوهرش دیوانه شده بود محضر مقدس ((حاج آقا رحیم ارباب )) رضوان اللّه تعالی علیه رفتیم ، هوا خیلی سرد بود و به آن علویه گفتیم که شما درِ خانه بایستید تا ما برویم ببینیم آقا نظرشان چیست ؟

وقتی قضیه را خدمت آقای ارباب عرض کردیم ایشان فرمودند : من برای این کار معذورم و ما را راهنمایی کردند که خدمت ((آیة اللّه شمس آبادی )) رضوان اللّه تعالی علیه برویم .

وقتی که خواستیم مرخص شویم ، ایشان فرمودند : حالا آن علویه کجاست ؟ گفتیم : آقا ! خانم جلوی در ایستاده .

تا این را گفتیم ایشان دستهایشان را بلند کردند و گفتند :

خدایا از جانب من از ((حضرت زهرا)) سلام الله علیها عذر خواهی کن که ما در اتاق گرم کنار بخاری نشستیم و یک علویه این مدت در سرما زیر برف ایستاد .

مرحوم ارباب این جمله را سه بار فرمودند و از خدا خواست تا از ((حضرت زهرا)) سلام الله علیها حلالیت بگیرد .

مرحوم ارباب

((حضرت حاج آقای هاشم زاده )) فرمودند :

یک پولی به مبلغ دو هزارتومان داشتم می خواستم خمس و سهم امامش را بدهم ، خمس را به فامیل مادرم که سید بود دادم ، و سهم امام را آوردم خدمت آقای ارباب .

وقتی به منزلشان آمدم ، آقا منزل تشریف نداشتند و گفتند آقا تشریف می آورند در منزل آقا یک سکوئی بود نشستم تا ایشان تشریف آوردند .

سلام کرده گفتم : آقا من دو هزار تومان داشتم ، که خمس آن رابه فامیل مادرم که سید و بیچاره بود دادم و سهم امام را برای شماآوردم .

یک وقت دیدم عصا را کنار گذاشت سر اندر پا سه مرتبه به من نگاه کرد و فرمود : شما بروید اینها را هم به مستحقینش بدهید قبول من است ، قبول اینجانب است و شما وکیل هستید که اینها را به مستحقینش بدهید .

آتش نمی سوزاند

نقل کرده بودند :

یک روز در محله خود ((مرحوم ارباب )) که یکی از قصبات اصفهان بود آمدند گفتند : آقا ما با سنگ نان میپذیم و آن دو سنگ است که گذاشته ایم و آتش درست می کنیم ، یکی از آن سنگها گرم می شود و دیگری را هر کاری می کنیم با اینکه یک بیست و چهار ساعت آتش روشن است ولی گرم نمی شود .

آقا می فرمایند : بروید سنگ را بردارید بیاورید ، آن سنگ را که سرد بود می آورند .

آقا فرماید : سنگ را بشکنید ، سنگ را که می شکنند می بینند وسط این سنگ یک کرم است یک ذره برگ سبز هم دم دهنش است دارد میخورد .

آقا به گریه افتاده ، می گوید : خداوند متعال این حیوان را وسط این سنگ حفظش کرده و آتش را بی اثر کرده که این حیوان نسوزد .

جواب خدا

((حاج آقای هاشمی زاده )) فرمودند :

((مرحوم ارباب )) فرمودند : ما یک مرغ داشتیم این جوجه در آورده بود یکی از جوجه ها توی تخم یک قدری مانده بود من می خواستم به این حیوان کمک کنم آمدم این تخم را شکستم نمی دانم که این حیوان مرده یامانده ،

نمی دانم فردا جواب خدا را چه بدهم ، که تو چه کاره بودی که دست گذاشتی ، آن حیوان خودش می داند که چه وقت آن تخم راسوراخ کند .

دو ادّعا

((جناب حاج آقای ناجی در اصفهان )) فرمودند :

مرحوم ((آیه الله ارباب )) دو سه سال آخرعمرش نابینا شد ، ایشان مدارج علمیش خیلی بالابود ومتون را از حفظ بود .

یک روز از ایشان پرسیدند که آقا شما پس ازاین همه عمر آیا ادعایی هم دارید یانه ؟

این مرد بزرگوار فرموده بودند : من در مسائل علمی ادعایی ندارم ، ولی در مسائل شخصی خودم فقط دو ادعا دارم یکی اینکه به عمرم غیبت نشنیدم و غیبت هم نگفتم .

دوم : درطول عمرم چشمم به نامحرم نیفتاد و کسی را هم ندیدم .

از ایشان گفته بودند که ایشان فرموده بودند :

برادرم باهمسرش چهل سال منزل ما بودند ، در این چهل سال یک بار همسربرادرم را هم ندیدم .

آخوند کاشی

ایشان فرمودند :

از حوزه درس مرحوم ((آیت حق آخوند ملا محمد کاشی )) معروف به آخوندکاشی نقل می کردند :

یک روز مرحوم آخوند قرار گذاشت که ((تفسیر کشاف )) را برای شاگردان درس بدهند ، و بعد هم اعلام کردند در فلان تاریخ مثلا سر هفته هرکس که میخواهد سردرس بیاید حتما باید با خودش کتاب بیاورد .

مرحوم آخوند حرفشان لایتغیر بود و حرفی که میزد از حرفش روگردان نبود ، روز موعود هم میرسد ، طلبه ها حاضر می شوند .

درمیان طلبه ها ، طلبه ای بودکه مشهوربه قدس وتقوی بود که خیلی تحویلش می گرفتند این طلبه اتفاقا آن روز کتاب را نیاورده بود ، مرحوم آخوند درسشان را میدهند ، بعد یک نگاهی می کنند که کی کتاب دارد و کی ندارد ، می بینند این طلبه معروف کتاب ندارد مرحوم آخوند هم تندخو بودند فرمودند : کتابت کو ؟

گفت نیاوردم مرحوم آخوند هر چه ناسزا بود به آن طلبه می گویند که تمام طلبه هابه ایشان شک می کنند ، و ناراحت ومنزجر می روند .

وقتی آخوند عصبانی می شد ، کسی جرئت نداشت از ایشان سئوال کند ، تا اینکه دو سه روز از ماجرا گذاشت ، یک روز آخوند قلیان می کشید هروقت آخوند قلیان می کشید سرحال بود یکی از خِصیصین مرحوم آخوند که ظاهراً مرحوم خراسانی بوده اند می گوید : آقااین طلبه را شما چرا اینقدر اذیتش کردید این توی طلاب مشهور به قدس و تقوی است ، خلاصه به استاد ایراد می گیرد ،

مرحوم آخوند این شعر را که حافظ گفته می خواند تومومی بینی من پیچش مو تو ابرو بینی و من اشاره های ابرو جوابی نمی دهد .

چیزی نمی گذرد که آخوند مرحوم می شود و بعد از دو هفته می بینند چیزهای این طلبه راازتوی حجره مدرسه نیم آور دارند بیرون می ریزند کاشف به عمل می آید ایشان مُبّلغ بابی ها وبهایی هاست و این گرگی بصورت میش بوده ، توی این مدت مرحوم آخوند با چشم برزخی دیده بوده .

تازه می گویند شاگردان مرحوم آخوند توبه می کنند .

نماز شب

((حضرت حجة الاسلام والمسلمین آسید محمد حسین مدرس )) در اصفهان فرمودند :

یک روز طلبه ها جشنی گرفته بودند از آخوند کاشی هم دعوت می کنند که در آن جشن شرکت کنند ،

ایشان هم تشریف می آورند و تا دیر وقت مشغول بودند و برای نماز شب آقا خوابشان می برد ، و برای صبح از خواب بیدار می شوند .

دوباره ((هفده ربیع )) طلبه ها جشن می گیرند و آخوند را دعوت می کنند که تشریف بیاورند و این بار هم ایشان خوابشان می برد .

شب در خواب ((حضرت رسول )) صلی اللّه علیه و آله را می بینند و حضرت می فرمایند :

ما دفعه قبل ((نهم ربیع )) را به خاطر شادی قلب دخترم ((زهرا سلام الله علیها)) تو را بخشیدیم که نماز شبت ترک شد ولی ((هفدهم ربیع )) چرا خوابت برده بلند شو نماز شبت را بخوان .

ذکر درختان

مرحوم ((آخوند گزی اصفهانی )) که یکی از علمای برجسته اصفهان بودند و همزمان با ((مرحوم آخوند کاشی )) بودند فرمودند :

من یک شب در ((مدرسه صدر اصفهان )) میهمان یکی از طلبه ها شدم ، در آن شب احساس کردم ، در و دیوار و درختها دارند ذکر می گویند .

آمدم درب حجره آخوند ، دیدم آخوند وقتی می خواسته نماز بخواند در را بسته تا کسی نتواند وارد شود ، چون با یک وضع مخصوصی نماز می خواند و ایشان خیلی فوق العاده بودند .

من احساس کردم درختها و در و دیوار همراه آخوند ذکر می خوانند .

تکمیل و تکامل

((حضرت آیة اللّه حاج شیخ حیدر علی محقق )) فرمودند :

((حاج آقا رحیم ارباب )) یکی از شاگردان خوب مرحوم کاشی بوده ایشان می فرمودند :

یک روز من ((تخت فولاد)) رفتم ، فردای آن روز که سر درس آخوند رفتم مرحوم آخوند فرمودند : آقا رحیم دیروز سر درس نیامدی کجا بودی ؟

من گفتم : بله آقا دیروز رفتم ((تخت فولاد)) زیارت قبور مؤ منین .

تا این را گفتم : آقا شروع کرد به گریه کردن و فرمود : کدام مؤ من ، اینها دزدهای بازار بودند ، رفتند تخت فولاد مومن شدند ، وقتی مُردند افراد با ایمان شدند ، آنجا که عالم تکمیل و تکامل نیست .

نانوا

ایشان فرمودند :

یکی از شاگردان مرحوم ((آخوند کاشی )) ((آیة الله آسید محمدرضا خراسانی )) بود که فرمودند :

آخوند به من پول می داد و می فرمود : برو نزدیک مسجد نوی بازار دکان نانوایی ، دو یا سه تا نان بگیر .

کسی نمی توانست با ایشان زیاد حرف بزند چون زود عصبانی می شدند .

یک روز که سر حال بود گفتم : آقا توی همین نزدیک مدرسه هم دکان نانوایی هست ، چرا شما می فرمائید من این همه راه را بروم از دکان نزدیک ((مسجد نو)) نان بخرم ؟ !

فرمودند : آن نانوایی ((مسجد نوی )) را نجاست کاریش را ندیدم ، اما این یکی را نجاست کاریش را دیدم ایشان چشم باطن بین داشتند

آخوند و لُر

ایشان فرمودند :

مرحوم آخوند همیشه آخر مدرسه که یک حوض داشت وضو می گرفت و هیچ وقت در حوض جلوی مدرسه وضو نمی گرفت .

وقتی هم که وضو می گرفتند چند نفر اطراف حوض می ایستادند تا کسی نزدیک حوض نشود ،

یک دفعه یک آقای لُری می آید ، آن دو سه طلبه می گویند : آقا مشغول وضو ساختن است ، آقای لُر هیچ اهمیتی نمی دهد و سریع وضو می گیرد .

آخوند یک نگاهی به او می کند و می گوید : این وضو به درد کله ات می خورد ، چون هنگام وضو گرفتن جورابهایش را در نیاورده بود تا وقتی که نوبت مسح پا برسد .

آقای لُر به آخوند می گوید : آقای آخوند شما سرتون توی کتاب و قرآن است می دانید چه کار کنید ، وضوی خوب بگیرید ، ما همین اندازه که می گیریم بس است و به خدا می گوئیم که خدایا ما یاد تو هستیم .

تا این کلمه را لُر گفت آخوند همانجا سرش را گذاشت روی حوض و گریه شدیدی کرد و گفت : این خدا را شناخت ما که قابل نیستیم .