تو و طوبی و ما قامت یار
فکر هر کس بقدر همت اوست
هر گل نو که شد چمن آرا
ز اثر رنگ و بوی صحبت او است
هارون و اهمیت علم
هارون الرشید کسی را پیش مالک بن انس فرستاده ، و از او تقاضا کرده بود که : بخاطر استفاده پسرهایش امین و ماءمون ، در مجلس او حاضر شود !
مالک از حضور در منزل خلیفه عباسی معذرت طلبیده ، و گفت دانش آموز می باید برای تحصیل کردن علم حرکت کرده و در پیشگاه علم خضوع کند، نه اینکه علم از پی طالب و محصل برود !
هارون پسرهای خود امین و ماءمون را بخانه مالک بن انس ( امام فرقه مالکیه ) فرستاد، مالک گفت : بشرط اینکه در مجلس من کوچکترین امتیاز و اختصاصی برای خودتان از سائر حضار قائل نشده ، و در هر کجائی که خالی است بنشیند !
روزی در پهلوی یحیی نیشابوری نشسته بودند، و هنگامیکه مشغول کتابت بودند قلم یحیی میشکند، ماءمون قلمی به یحیی میدهد که با آن بنویسد : یحیی از گرفتن قلم خودداری میکند، ماءمون میگوید : اسم شما چیست ؟ یحیی جواب میدهد : یحیی بن یحیی - النیشابوری ، میپرسد آیا مرا میشناسی ؟ میگوید : آری تو ماءمون پسر خلیفه هستی !
ماءمون این جریان را در پشت جزوه خود یادداشت کرده ، و چون بخلافت میرسد :
به عامل ( فرماندار ) خود در نیشابور مینویسد که یحیی بن یحیی را بسمت قضاوت نیشابور نصب و تعیین کن ، فرماندار عین نامه ماءمون را بیحیی میفرستد : یحیی در پاسخ نامه میگوید : در ایام جوانی قلمی بمن میدادی و من نپذیرفتم و امروز که پیر شده ام چگونه منصب قضاوت را قبول نمایم !
ماءمون نوشت : هر کسی را که یحیی بن یحیی برای این مقام معرفی کند معین و منصوب گردد، یحیی یکی از زفقای خود را معرفی نمود، و از جانب ماءمون او را برای قضاء معین کردند، روزی قاضی بدیدن یحیی بن یحیی آمده بود یحیی برسیدن قاضی فرش اطاق را جمع کرد، قاضی با حال تعجب گفت : مگر شما خودتان مرا برای این مقام معرفی نکردید ؟
یحیی گفت : آری من بآنها معرفی کردم که شما را انتخاب کنند و بشما تکلیف نکرده بودم که این منصب را قبول نمائید !
نتیجه :
منصب قضاوت بزرگترین مقام اجتماعی و مهمترین منصب اداری بشر است ، شخص قاضی در میان مردم و حقوق و اموال و نوامیس آنان قضاوت کرده ، و ممکن است با یک اشاره و حکم او هزاران مفاسد و عواقب وخیمی صورت بگیرد، حق او را باطل و باطل را حق کند، شخصی را از حقوق حقه و اموال و دارائی خود محروم نماید، ظالم را بر مظلوم مسلط و حاکم قرار بدهد و برخلاف حق و حکم الهی سخن گوید، حلال خدا را حرام و حرام را حلال کند !
و روی این لحاظ لازمست که : شخص قاضی کوچکترین نظر و کمترین توجهی به تمایلات و شهوات و مقتضیات خارجی نداشته ، و هیچ گونه تسلط دولت و قهر حکومت و انزجار ملت و جهات دیگر را در حکم خود مدخلیت نداده ، و طبق حق واقع قضاوت کند !
شخص قاضی باید تنها بحق و حقیقت بوده ، و روی این قاعده لازمست : منصب قضاوت یک منصب مستقل و آزادی بوده ، و اتکاء این مقام فقط بعالم روحانیت و حقیقت و تقوی باشد !
مقام قضاوت اگر از جانب دولت ( آنهم دولت باطل ) و روی مراتب رسمی و باقتضای سیاست روز تعیین گردد : بطور مسلم جنبه آزادی و روحانی خود را از دست داده ، و تابع تمایلات و شهوات و مقتضیات خارجی خواهد بود !
محمد ابن ابی حذیفه
محمد بن ابی حذیفه پسر خاله معاویة بن ابی سفیان و از اصحاب مخصوص و دوستان و شیعیان حضرت امیر المؤ منین ( ع ) بود که : پس از وفات آن حضرت از طرف معاویه توقیف و زندانی شده ، و مدتی در زندان بسر میبرد !
روزی معاویه بقصد توبیخ و سرزنش و برای الزام او بسبّ کردن و تبری نمودن از علی بن ابیطالب ( ع ) امر میکند که او را در مجلس خود حاضر کنند !
محمد بن ابی حذیفه را از زندان بیرون آورده و در محضر معاویه حاضر میکنند، معاویه میگوید : آیا هنگام آن نشده است که به گمراهی و ضلالت خود متوجه شده ، و از طرفداری و دوستی علی بن ابیطالب که شخص دروغگوئی بود دست برداری ! و آیا هنوز نفهمیده ای که عثمان بن عفان با حالت مظلومیت کشته شده ، و طلحه و زبیر و عایشه بقصد گرفتن خون او خروج کردند ؟ و آیا هنوز اعتقاد پیدا نکردی که علی بن ابی طالب مردم را برای قتل عثمان تحریک و تشویق می نمود، و ما امروز خون او را مطالبه می کنیم ؟
محمد بن ابی حذیفه گفت : آیا تصدیق میکنند که من شما را بهتر از دیگران میشناسم ، و آیا در میان خویشاوندان شما تماس و نزدیکی و ارتباط من با شما بیش از دیگران نبود ؟
معاویه گفت : آری همینطور است !
محمد بن ابی حذیفه : سوگند بخدائیکه بجز او پروردگاری برای جهان نیست ، من کسی را بجز تو نمی شناسم که شرکتش در خون عثمان بیشتر از تو باشد، و بعقیده من تو بیش از همه مردم را برای قتل عثمان تحریک و تهییج میکردی ، و وجود تو تنها باعث بر ریخته شدن خون او بود : زیرا که اصحاب پیغمبر اکرم از انصار و مهاجرین باتفاق کلمه پیشنهاد نمودند که تو را از این منصب معزول کند و عثمان در مقابل اصرار و تقاضای شدید آنان کوچکترین ترتیب اثری نداده ، و احترامی برای صلاح دید و نظریه آنان قائل نشد، این است که اصحاب پیغمبر اتفاق نمودند برای کشتن او، و قسم بخداوند که طلحه و زبیر و عایشه در مرتبه اول مخالفین عثمان قرار گرفته بودند ! زیرا که آنها از تهییج کردن و تحریک مردم برای کشتن عثمان هیچ گونه کوتاهی نکردند، و جمعی از اصحاب پیغمبر نیز مانند عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمار با آنان همراه بودند !
و من شهادت میدهم بر اینکه : اخلاق و حالات تو از آنروزی که با همدیگر آشنا هستیم ، در زمان جاهلیت و بعد از اسلام ، همیشه یکسان بوده ، و دین مقدس اسلام در اخلاق و حالات تو کوچکترین تغییری نداده است !
آری تو بر همان حالت سابق باقی هستی : و روی این جهت است که : مرا بخاطر محبت و دوستی علی بن ابیطالب ( ع ) ملامت کرده ، و از پیروی او نهی می نمائی ، در صورتیکه اشخاص با تقوی و کسانیکه شبها مشغول عبادت و روزها روزه دارانند و جماعت مهاجرین و انصار : از آنحضرت بیعت کرده ، و از اصحاب او بشمار و در اطراف او هستند، ولی پیروان و یاران تو همه از اولاد منافقین و مخالفین حضرت رسول اکرم ( ص ) و از اولاد طلقاء ( کسانیکه در غزوه مکه از مشرکین آزاد شدند ) هستند که : تو آخرت آنها را گرفته و آنها از دنیای تو استفاده می کنند !
و سوگند بخدای متعال ای معاویه ! تو بر ضلالت و گمراهی خود آگاه بوده و یاران تو نیز بانحراف خود مطلع هستند، و این اشخاص میدانند که : بخاطر بیعت تو خود را در معرض غضب و عذاب همیشگی الهی قرار داده اند !
قسم بخداوند که من بعلی بن ابی طالب برای خدا و برای رسول خدا محبت و علاقه دارم و تو را نیز بمحض قرب بخدا دشمن می دارم !
معاویه امر کرد که محمد بن حذیفه را بسوی زندان برگردانیده و در زندان از دنیا رفت !
نتیجه :
برخی از مردم تصور میکنند که : مسلمانی تنها با لفظ گفتن و ادعا نمودن درست میشود، در صورتیکه نظر دین مقدس به تهذیب اخلاق و تربیت روحی و تزکیه قلب و تحصیل تقوی می باشد !
شخص مسلمان می باید در میان خود و خدا و در میان خود با دیگران حقوق و حدودیرا مراعات نموده ، و کوچکترین تجاوز و انحرافی از صراط مستقیم حق و تقوی پیدا نکرده ، و کمترین نظر طمع و قصد سوء و نیت فاسدی را بدل خویش راه ندهد !
یکی از بزرگترین مراتب ظلم و ستمکاری و خیانت این است که : آدمی بخاطر تاءمین شهوات نفسانی خود مقامی را که اهلیت ندارد اشغال کرده ، و از این راه حقوق حقه دیگران را ضایع و مردم بیچاره و نادان را گمراه و در مقابل جبهه حق و تقوی صف مخالفین را تشکیل بدهد !
آری دعوی مقام کردن با عدم اهلیت بزرگترین جنایت و بالاترین خیانتی است : مانند حکومت با نبودن علم و عدل ، منصب قضاوت با نادانی و جهالت ، مقام ریاست با شهوات نفسانی و اغراض شخصی ، دعوی منصب مرجعیت با محبت دنیا و حب ریاست ، ادعای روحانیت با تاریکی و ظلمت قلب !
بهلول از قبرستان می آید
بهلول از جانب قبرستان می آمد، پرسیدند از کجا میآئی ؟
گفت : از لشکرگاه مردگان !
گفتند : با همدیگر چه سئوال و جوابی داشتید ؟
بهلول : از آنها پرسیدم که کی از اینجا کوچ میکنید ؟ جواب دادند که : ما منتظر آمدن شما هستیم تا از این منزل حرکت نمائیم !
نتیجه :
آری مردگان چون صفوف لشگر با کمال نظم و ترتیب و نهایت آرامش و سکوت ، در پشت سر همدیگر خوابیده ، و در مقابل نیروهای جهان طبیعت و قوای مادیت غالب یا مغلوب هستند !
شما اگر بچشم حقیقت بین و روحانی ، توجهی بافراد لشگر مردگان بنمائید ! خواهید دید که هر یکی از آنان پس از مبارزه زیاد و نبرد در ازای شهوات نفسانی و خواهشهای شیطانی : سعادتمند و غالب و فاتح شده و یا مغلوب و مقهور و شکسته شده است !
این صفوف همیشه منظم و برقرار بوده ، و چون فردی از آنها جای خود را خالی کرد : شخص دیگری از این جهان بلشگر مردگان ملحق و در جای آن برقرار خواهد شد !
آری ما همه جزو این قافله هستیم ، و پیوسته در سیر و حرکت بوده ، و قدم بقدم از این جهان دور، و بجهان آخرت نزدیک می شویم !
از بهلول احوالپرسی می کند
حاکمی به بهلول گفت : چگونه است حال تو، و آیا خوش هستی ؟
بهلول جواب داد : تا هنگامیکه عنوان و ریاستی نداشته ، و تولیت امور مسلمانان را بعهده ندارم بسیار خوشحال هستم !
حاکم : آیا دوست میداری که تندرست و سالم باشی ؟
بهلول : اگر بیش از این در عافیت و صحت و آسایش باشم : قهرا آرزوها و آمال دنیوی و خواهشهای نفسانی من قوت و شدت پیدا کرده و مرا از انجام وظایف روحانی و حقیقی خود مانع خواهد شد !
پس سعادت و نیکبختی من در همین حالت است ، و امیدوارم در نتیجه این ابتلاء و کسالت مزاج : پروردگار مهربان گناهان و خطاهای مرا بخشوده ، و اجر و ثواب بیشتری عنایت فرماید !
نتیجه :
از حضرت رسول ( ص ) منقولست که ( کلکم راع و کلکم مسؤ ل عن رعیته ) هر یکی از شماها در مرتبه خود رئیس و سرپرست جماعتی بوده ، و نسبت به آن جماعت مسؤ لیت سنگینی را بعهده دارد، بعد میفرماید : امیر سرپرست رعیت بوده و مرد سرپرست خانواده خود و مادر سرپرست خانه اولاد است ، و هر یکی از اینها در مقابل رعیت و زیر دست خود وظایف بیشمار و مسئولیت بزرگیرا بعهده دارد، آری همینطوری که پدر در مقابل آسایش و تعلیم و تربیت و تاءمین معاش خانواده خود مسئول است : شخص حاکم و فرماندار نیز نسبت برعیت و مردم بیچاره که در تحت حکومت او هستند، و پیوسته می باید در راه هدایت و تربیت و خوشبختی و آسایش آنان کوشیده و هرگونه وسائل سعادت و خوشی و راحتی ایشان را فراهم سازد !
فرماندار و امیری که متوجه بوظایف خود نبوده ، و تنها هدف او ریاست و شهوترانی و رسیدن به آرزوهای دنیوی است : اثری از شرافت و فضیلت و تقوی و ایمان و خداپرستی در وجود او نبوده ، و بخاطر شهوات نفسانی خود به هزاران جنایت و ستمکاریها و گمراهیها و ضایع شدن حقوق بیچارگان راضی خواهد شد، پس هر نعمتی ( ریاست و مال و ثروت و صحت و تندرستی ) تا وقتی رحمت و نعمت استکه وسیله سعادت و سبب خوشبختی حقیقی آدمی شود، و اگر نه خود عذاب و نقمت و بدبخت کننده انسانی خواهد بود !
زاذان از خواص اصحاب امیر المؤ منین ع
سعد خفاف میگوید : از زاذان پرسیدم ، شما قرآن را بسیار خوب و صحیح تلاوت میکنید، آیا پیش که یاد گرفته اید ؟
زاذان تبسمی کرده و گفت : روزی مشغول خواندن اشعار بودم و مرا صدای خوب و شیرینی بود، در این هنگام امیر المومنین از آن محل عبور میکردند، از خوشی صدایم بعجب آمده و فرمود : چرا تلاوت قرآن نمیکنی ؟
عرض کردم : چگونه از قرآن تلاوت بکنم ، و قسم بخدا ک بیش از آن اندازه ای که در حال نماز برای من واجب است قرائت نمایم : یاد ندارم و نمی توانم بخوانم !
آن حضرت مرا به نزدیکی خود طلبیده ، و در گوش من کلماتی را تلاوت فرمودند که من آشنای به آن کلمات نبودم و نفهمیدم معانی آن ها را، و سپس امر کردند که دهان خود را باز کن ! و چون باز کردم از آب دهان مبارکش قطره ای بدهانم انداخت !
قسم بخدایم که هنوز از پیشگاه آنحضرت قدم برنداشته بودم که متوجه شدم : قرآنرا با اعراب و قرائت صحیح حفظ کرده ام ، و پس از آن احتیاج نداشتم که در قسمت قرآن از کسی تعلم پیدا کنم
!
سعد خفاف میگوید : این قصه را در محضر حضرت باقر علیه السلام نقل نمودم ، آنحضرت فرمود : زاذان راست گفته است ، امیرالمؤ منین ( ع ) اسم اعظم را بگوش زاذان خواند !
نتیجه :
آنانکه خاکرا بنظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی بما کنند
بنده خودم در سال ( 1359 ) قمری که در همدان بودم : با پیر مردی در مدرسه آخوند مصادف شدم که قرآنرا از حفظ میخواند، این پیرمرد بنام مشهدی کاظم و از اهل سار ( قریه ایست فیمابین همدان و اراک ) و آدم بی سواد و زارعی بوده است ، و بطوریکه اظهار میکرد روزی از بیابان بسوی آبادی میآمد در نزدیکی امامزداده هفتاد و دو تن با دو نفر جوان عمامه سبز عرب مواجه میشود !
این دو نفر که آثار بزرگی و عظمت از چهره مبارکشان جلوه گر بود، بمشهدی کاظم میفرمایند : بیا بهمراه ما بزیارت این مرقد ( امامزاده ) برویم !
مشهدی کاظم بهمراه آنها وارد حرم میشود، و پس از زیارت و صلوات فرستادن ، متوجه بمشهدی کاظم شده میفرمائید : این نوشته هائیکه در اطراف داخل حرم و گنبد نوشته شده است چیست ؟ مشهدی کاظم میگوید : من سوادی ندارم و از خواندن آنها معذرت میخواهم !
یکی از آن دو نفر میفرماید : ببین این نوشته ها چیست و میتوانی آنها را بخوانی ( و در این ضمن دست بصورت و سینه پیرمرد میکشند ) مشهدی کاظم این دفعه متوجه بخطوط اطراف حرم شده ، و آیاتیرا که در کاشیها نوشته شده بود می خواند، ولی از بیسوادی خود غفلت داشته است !
آن دو نفر از حرم خارج میشوند، و مشهدی کاظم بفاصله چند قدمی از پشت سر آنها از حرم خارج و اثری از آنها نمی بیند !
در این ساعت پیرمرد متوجه به حقیقت این پیش آمد شده ، و بی نهایت مضطرب و متوحش شده و بیهوش میشود، و چند ساعتی در این حال بوده ، و سپس که بخود می آید هوا تاریک و شب شده بود، و یواش یواش بسوی آبادی حرکت میکند ! و چون وارد آبادی میشود، متوجه بخود شده می بیند که : قرآنرا از حفظ میخواند، و شروع میکند بخواندن آیات قرآن !
بنده خودم در مدرسه همدان با حضور جمعی از دوستان و علمای محترم همدان ( که از جلمه حضرت مستطاب آقای آخوند ملا علی آقا همدانی دام ظلّه العالی بود ) چند روزی از احوال این پیرمرد تحقیق نموده و خصوصیات حفظ او را امتحان مینمودم ، و از عجایب حفظ او این بود که هر کلمه را که می پرسیدیم بدون فکر بموارد آن کلمه اشاره کرده ، و بلافاصله آیات و کلمات قبل و بعد آنرا تلاوت مینمود، و بطوری در کلمات و آیات قرآن مجید مسلط بود که گوئی تمام خطوط قرآن در مقابل چشم او صف کشیده است ! و هر چه میخواستیم کلمه یا اعرابی را بر او مشتبه کنیم : نمیتوانستیم !
محمد بن علی بن نعمان دانشمند مشهور
روزی ابوحنیفه که با مؤ من طاق ملاقات نمودند، پرسید : آیا شما معتقد هستید برجعت ؟ مؤ من طاق گفت : بلی !
ابوحنیفه : پانصد دینار برای من قرض بدهید، در آن روزیکه رجعت خواهیم کرد قرض شما را تاءدیه میکنم !
مؤ من طاق : ولی یک ضامنی باید معرفی کنید تا من اطمینان داشته باشم که شما در هنگام رجعت بصورت انسان خواهید بود، زیرا میترسم روز رجعت بشکل خوک در آئید و من نتوانم طلب خود را وصول بنمایم !
مناظره دیگر مؤ من طاق با ابوحنیفه
آنروزی که حضرت صادق علیه السلام از دنیا رحلت فرمودند : ابوحنیفه با مؤ من طاق ملاقات نموده و از روی تعرّض میگوید : امام تو فوت کرده و مرد ؟
مؤ من طاق در پاسخ گفت : ولی امام تو ( شیطان ) پاینده و تا روز قیامت باقی خواهد بودانه من المنظرین الی یوم الوقت المعلوم
! ( 39 )